دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

مشخصات سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود ، داراب‌کلا

پیام مدیر
نظرات
موضوع
بایگانی
پسندیده

مدرسه فکرت ۳۹

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۸ ق.ظ
مدرسه فکرت ۳۹

 

مجموعه پیام‌هایم در مدرسه فکرت

قسمت سی و نهم

 

بیتی که تمام نمی‌شود!

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۶۷)

به «بیدل دهلَوی» شاعر پرآوازه‌ی سبک هندی گفتند یک بیت بگو که هیچ‌وقت تمام نشود. او فوری سُرود:

به انگشتِ عصا هر دَم اشارت می‌کند پیری

که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست

 

نکته بگویم:

 

یکی از فیلسوفان می‌گوید عمرِ حقیقی انسان متناسب با اطلاعات تاریخی اوست و هر قدر تاریخ بیشتر بداند عمرِ بیشتر کرده است.

 

 

تقریرات استاد بدیع‌الزمان فروزانفر درباره‌ی تاریخ ادبیات ایران. با حواشی دکتر سید محمد دبیر سیاقی. تهران: انتشارات خجسته.چاپ اول ۱۳۸۶. در ۴۶۴ صفحه.

 

پیشتر، در زیر عکس الصاقی فوق، وعده کرده بودم که کتاب «تقریرات استاد بدیع‌الزمان فروزانفر» را پس از پایان مطالعه، گزارش کنم، اینک عمل به آن وعده:

 

۱. کتاب از طریق بررسی و تحلیل تاریخ ادبیّات ایران، به افکار زمانه و رفتار مردم ایران در طول تاریخ، می‌پردازد. زیرا یکی از منابع مهم مردم‌شناسی و فکرشناسی هر کشوری، ادبیّاتِ آن کشور است، چه سبک نثر و چه سبک نظم. یعنی وضع روحی و فکری مردم هر عصر و دوره، در ادبیّات آن عصر، نشان داده می‌شود.

 

۲. مثلاً در صفحه‌ی ۴۸ کتاب این‌گونه می‌فهمیم که فکر صوفیه این بوده که «علمِ کشف» بهتر از «علمِ بحث» است.

 

۳. و یا در صفحه‌ی ۶۴ کتاب درمی‌یابیم که «اُرجُوزه»، بخشی از فرهنگ ایران بوده است. اُرجُوزه یعنی قصیده‌گویی به‌شیوه رجَزگویی، که معمولاً در جنگ‌ها ادا می‌شد.

 

۴. نیز در صفحه‌ی ۹۴ کتاب مطرح می‌کند که پیامبر اسلام _صلوات الله علیه وآله_ مردم را «صاحبِ درد» می‌کرد. و این، در شعر شاعران ما بازتاب می‌داشت. یعنی رسول خدا، مردم را به سرشت و سرنوشت آگاهی می‌داد و آنان را به امور خود، خدا و خلق حسّاس می‌ساخت.

 

۵. یا در صفحه‌ی ۴۱۱ کتاب می‌گوید مولوی سخن خود را از «روح حیات» پُر کرده است.

 

۶. یا در صفحه‌ی ۸۷ کتاب اثبات کرده است که حدیث در تکوینِ علوم انسانی دخالت تامّ داشته است. منظورش این است حدیث موجب شد، علومِ هم‌پیوندِ آن، رشد کند و علما و دانشمندان روی آن تحقیق و تفکر کنند. و این، موجب ترقی علوم انسانی گردید.

 

۷. و یا در صفحه‌ی ۱۰۲ کتاب، به ما، این را می‌رساند که از نظر مذهب اسماعیله، مراد از حج، دیدارِ امام زمان است، نه زیارت خانه‌ی کعبه.

 

۸. و همچنین در صفحه‌ی ۱۰۰ کتاب می‌نویسد: «یکی از مراتب ظهور و بروز انسان، کلام است.» یعنی تفکر و گفتن و نوشتن. بگذرم که جای‌جای کتاب، جای فکر‌کردن و چیزها آموختن است. روح مرحوم فروزانفر شاد. صلوات. (۲۸ خرداد ۱۳۹۸)

 

دو نیمه‌ی زندگی

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۶۸)
زندگی را دو نیمه دانسته‌اند: نیمه‌ی اول در آرزوی نیمه‌ی دوم می‌گذرَد و نیمه‌ی دومش در حسرت نیمه‌ی اول.
 
نکته بگویم:

امیرخسرو دهلوی می‌گوید:
نه بعد از شدن، بازگردد زمان
نه تیری است، که بیرون جهَد از کمان

 

شش حق بر گردن آدمی

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۶۹)
اوحدی مراغه‌ای در مثنوی «جام جم» حقوقی را که آدمی بر گردن دارد، بر شش حق تأکید ورزیده و در سه بیت برشمُرده است:


واجب آمد بر آدمی شش حق
اوّلش حقِّ واجبِ مطلق
پس از آن حقِّ مادر است و پدر
حقِّ استاد و میر و پیغمبر
اگر این جمله حق به‌جای آری
جای در مأمنِ خدا آری
 
نکته بگویم: ازین شش حق، به‌نظر من، حق اولی و حق ششمی که حق خدا و پیغمبر است، آسان‌تر است. زیرا، خدا بخشایشگر و مهربان است و پیامبر _صلوات الله علیه وآله_ رحمةًلِلْعالَمین است و به اُمت، شفقّت و کرَم دارد.

 

سلام آقا سیدمیثم شفیعی

تو نبودی سیدمیثم. من هم در گهواره بودم و شیرخواره. امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ این‌گونه به اسدالله علَم وزیر دربار _تو بخوان نوکر شاه_ اخطار داده بودند: «هزاران آیت‌الله بروجردی به دین اسلام متّکی بوده‌اند. دین به آیت‌الله‌ها تکیه ندارد.»

 

گربه و گوشت و موش

گمانم بر این بوده که گرانی‌ی این‌گونه‌ی گوشتِ گوسفند و گوساله و بُز، بر گربه‌ها اثر می‌گذارد و گربه‌ها به جای استخوان، ازین پس موش می‌گیرند و این‌همه برای کیسه‌های زباله‌‌ی بی‌استخوان، در دمِ درِ خانه‌ها و کوچه پس‌کوچه‌ها پِرسه نمی‌زنند. بیشتر بخوانید ↓

این‌روزها من با چشمانم دست‌کم در شهرهایی که می‌روم، می‌بینم گربه‌ها زباله‌ها را زیروزبَر می‌کنند اما از گوشت و آب‌گوشت و پوکّه‌های پوست‌ بویی نمی‌گیرند. این گوشت‌خواران هم گویا بزودی باید علف‌خوار شوند! چون‌که، هم جُربزه‌ی موش‌گیری ندارند! و هم سبدِ بی‌شمار شهروندانِ ایران، از خریدِ گوشت‌ خالی گردیده است. خالی‌ی خالی.

 

امام، آرام بود... .
از چپ: موسوی اردبیلی، میرحسین موسوی، امام خمینی، سیداحمد خمینی، اکبر رفسنجانی، رهبری.

 

 

آرمِ اسلحه‌ات چیه!

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۰)
یک‌بار تیمسار زندی‌پور درِ سلول را باز کرد و گفت: شاه سمبل کشور است و هرکه با شاه مخالفت کند خائن است.
علی شریعتی جواب داد: پس همه‌ی شاه‌ها خائن هستند. چون همه‌ی آنها علیه‌ی شاه‌های قبلی مبارزه کردند و به قدرت رسیدند.
دکتر شریعتی به یک سرباز زندان که از او پرسید جُرمت چیه؟ اسلحه داشتی؟ گفت: آری. سرباز پرسید آرمش چیه؟ گفت: خودکار. [اشاره به قلم]
 
نکته بگویم: موقع رفتنِ پدر از زندان، علی شریعتی به او خیره می‌شود. بازپرس ساواک می‌پرسد به چه نگاه می‌کنی؟ گفت: به ۱۴ قرن مظلومیت تشیّع.

 

افزوده بیفزایم:  مرحوم دکتر علی شریعتی می‌گفت: «قلمم را ششدانگ وقفِ ایمان کرده‌ام و به خدا و خلق فروخته‌ام...»

برای اطلاعات بیشتر به کتاب «طرحی از یک زندگی» نوشته‌ی پوران شریعت رضوی _همسر دکتر شریعتی_ صفحات ۱۸۳ تا ۱۹۰ مراجعه شود.

 


سلام جناب حجت‌الاسلام احمدی
در حد چند کلاس، درس بود. عالی نوشتی. اساساً کار کسانی این است که با سخن‌چینی، زندگی بگذرانند. پشتِ سر گویی علیه‌ی این و آن، برای‌شان خوراک شب و روز شده است. یک بیت از مولوی هدیه‌ات می‌کنم بابت این درس و آموزه‌‌ای که نوشتی که جای جای آن کلام قرآن و سخنان امام علی _علیه‌السلام_ و سعدی در آن تابان است:

مو‌به‌مو و ذرّه‌ذرّه مَکرِ نفْس
می‌شناسیدش چون گل از کرَفس

 

مرموزات اسدی در مزمورات داودی. اثر نجم رازی
شرح عکس بالا:

از امروز نیز خواندنِ این کتاب را آغاز کرده‌ام «مَرموزات اسدی در مَزمورات داودی». نوشته‌ی حکیم نجم‌الدین رازی. تصحیح و تعلیقات دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی. تهران. سخن، چاپ دوم، ۱۳۸۱. در ۳۰۱صفحه. ان‌شاءالله اگر بلد بودم، گزارشی از آن خواهم نگاشت.


گزارشی از کتاب «مرموزات اسدی در مزمورات داودی»


چندی پیش وعده کرده بودم این کتاب را پس از خواندن، گزارش کنم. دیشب مطالعه‌اش را _که بسیار مفید و بکر بود_ تمام کردم. اینک در زیر، فشرده‌ای از آن می‌نویسم تا طالبانِ دانش و ارزش، خود، زاد و توشه‌ای برگیرند. ان‌شاءالله.

 

۱. رازی متخلص به «نجم» بود و معروف به «دایه» و چون به قوم بنی‌اسد ریشه داشت، اسدی رازی نام گرفت. زاده‌ی ری بود و در حمله‌ی تاتارها به ایران _که بیشتر افراد خانواده‌اش شهید شدند_ به همدان و سپس اردبیل و آنگاه به ارزنجان ترکیه و در آخر به بغداد هجرت کرد و همانجا در قبرستانی که عُرفا و بزرگان دفن‌اند، مدفون شد.


۲. در مسیر هجرت از هر شهر و دیاری که می‌گذشت دست به آسیب‌شناسی می‌زد: «... در هر شهر مدتی می‌باشیدم... در رسته‌ی آن بازارها هر متاع را رواج دیدم الّا متاع دین را و هر مُزوِّر و مُلبِّس را خریدار یافتم الّا اهل یقین را.»


۳. مرموزات یعنی رمزنویسی‌ها و مزمورات یعنی نغمه‌ها. او در مرموز اول چنین نوشت: «خلقتِ آفرینش تَبعِ وجودِ انسان بود و حکمتِ وجودِ انسان، اظهارِ صفاتِ اُلوهیت. و انسان آینه‌ی جمال‌نمایِ حق است... [و انسان] حقیقتِ آن جمال بر خود نبندد، که هر که بر خود بَندد بر خود خندَد.»


۴. در مرموز دوم می‌گوید: «عجب سرّی است که این‌همه وسائطِ گوناگون بکار می‌یابد تا روغنِ روح بذلِ وجود کند و وجودِ مَجازی را به وجودِ حقیقی مبدّل گردانَد.


۵. از نظر رازی تنها معرفتی موجب نجات است که «نظرِ عقلِ ایشان مؤیّد باشد به نورِ ایمان تا به نبوّت انبیاء اقرار کنند و از خوفِ حق _که از شرائط ایمان است_ به اوامر و نواهی شرایعِ انبیاء قیام نمایند.»


۶. مُدرِکات پنچ‌گانه از نظر رازی ایناست: عقل. دل. سِرّ. روح. خُفی.»
و این بیت از اوست که تلاش و کوشش را اساسِ و بُنِ انسان می‌داند:


بکوشیم سخت و بتازیم تیز
چو آرام گیریم، گویند: خیز



طلبه‌ها چون در ادبیات عرب تسلط پیدا می‌کنند، از رمز و رازهای سخن‌ها بیشتر سر در می‌آورند. مرحوم علامه گاه برای دانستن یک لغت، چندین روز فکر و جهد می‌کرد. آموختن، چقدر شیرین است جناب احمدی؛ لذیذتر از عسلِ مصفّا. سپاس آقا.

 

بحث ۱۲۸: این پرسش برای گفت‌‌وگو در پیشخوان مدرسه سنجاق می‌شود:

ایران از «قدرتِ منطقه‌ای» خود چرا و چگونه باید استفاده کند؟ نیز اگر نکاتی درباره‌ی این «قدرت» دارید، بیان کنید.

 

 

پاسخم به بحث ۱۲۸

 

۱. اولین قدرت هر کشوری، در «قدرت منطقه‌ای» آن باید بروز کند. مثلاً چین در شرق آسیا، آلمان و فرانسه و انگلیس در اروپا و نیز «قدرت منطقه‌ای» ایران در خاورمیانه. امروز ایران به علتِ «قدرت منطقه‌ای»‌اش، یک بازیگر جهانی است نه یک تماشاگر منفعل. از زمان کوروش کبیر نیز ایران قدرت فعال بود و جهان‌گشایی می‌نمود.

 

۲. «قدرت منطقه‌ای» یک منطق رایج است در روابط بین‌الملل؛ یعنی داشتن نفوذ در حوزه‌ی جغرافیایی خود. اگر این‌گونه نباشد، کشور موجب طمع قرار می‌گیرد. نمونه‌اش جنگ صدام علیه‌ی ایران که چون آن زمان ایران را ضعیف و دارای مشکلات داخلی تصور می‌کرد، دست به حمله زد.

 

۳. «قدرت منطقه‌ای» ایران موجب می‌شود در مرزهای ایران هیچ آلترناتیوی شکل نگیرد و گروهک‌های دست‌نشانده و دریوزه (=مواجب‌گیر غرب)، استقرار خاکی نداشته باشند. تا به کمک آمریکا در درون ایران حکومت دست‌نشانده تشکیل دهند.

 

۴. «قدرت منطقه‌ای» ایران تبار تمدنی ایران را حراست می‌کند. یک ایران ضعیف، موجب می‌شود توان استراتژیک به اسرائیل و عربستان منتقل شود که در آن صورت بر ملت ایران خط و نشان خواهند کشید. اما اینک به دلیل نفوذ برتر ایران، این دو رژیم سعودی و صهیونیستی مانند کودکان لجوج در دامن آمریکا گریه می‌کنند تا از دست قیام مردمی محفوظ بمانند!

 

۵. «قدرت منطقه‌ای» ایران، سیاست خارجی را تقویت می‌کند، زیرا سیاست خارجی بخش عمده‌اش چانه‌زنی روی میزهای گفت و شنود دیپلماتیک است.

 

۶. «قدرت منطقه‌ای» ایران می‌تواند منازعات را به صلح برساند. و خط مقاومت منطقه‌ای را به عنوان توانِ بازدارنده و هجومی در برابر هر گونه دست‌درازی‌ها، بسیج، مهیّا و آگاه نگه دارد.

 

۷. تمدن‌سازی و رشد اقتصادی دو پایه‌ی اصلی هر کشور است، «قدرت منطقه‌ای» این را تسهیل می‌سازد. مهمترین اقدام ایران درین‌باره باید رفع تنش در منطقه باشد. یعنی ازین قدرت در جهت ثبات امنیتی، رشد اقتصادی و توسعه سیاسی استفاده کند. ادامه هم دارد... البته شاید، اگر لازم باشد.

 

 

ادامه‌ی پاسخم در بحث ۱۲۸

سلام جناب حجت‌الاسلام احمدی

۱. ممنونم از شرکت شما در مبحث ۱۲۸.

۲. متمنّی‌ام از شما که خود استاد هستید و دانش‌آموخته‌ی علوم سیاسی و حوزه، بحث را بشکافی. با این‌همه چشم، من هم کمی توضیح اضاف می‌کنم:

 

۳. من با دکتر عبدالرحمان عالِم دو درس گذراندم. ایشان در کتاب مهم‌اش «بنیادهای علم سیاست» به بحث منابع قدرت پرداخته است که عبارت‌اند از:

منابع قدرت فردی و اجتماعی.

منابع قدرت دولت.

 

در اولی اینها منبع قدرت‌اند:

 

۱. دانش، ۲. سازمان، ۳. موقعیت‌ها (=مثل موقعیت دینی)، ۴. اقتدار (=قدرت مشروع)، ۵. مهارت، ۶. ایمان (=در برابر زور خالص)، ۷. رسانه‌های جمعی.

 

در دومی اینها منبع قدرت‌اند:

 

۱. جغرافیا، ۲.  وسعت سرزمین، ۳. منابع ملی (=قدرت طبیعی مانند کوه، معادن)، ۴. توان اقتصادی، ۵. توان نظامی، ۶. جمعیت. ۷. کیفیت رهبری و حکومت، ۸. اراده‌ی تخصیص منابع به‌دست یافتنِ هدف‌های ملی، ۹. روحیه، انضباط، لیاقت و کیفیت نیروهای مسلح، ۱۰.  توان بالقوه‌ی اتحاد دولت، ۱۱. سطح آگاهی سیاسی در میان مردم، ۱۲. نفوذ.

 

۴. بنابراین، من در این شاخص‌ها ایران را مورد بررسی خود دارم و با مطالعات مستمر، آن را از نظر دور نمی‌دارم. پس، «قدرت منطقه‌ای» ایران از این نظر نیز پیشتاز است و بر سایر کشورها فائق است. فائقی که نه زور می‌گوید و نه تجاوزگر است و نه کشورگشا. در چشم‌انداز بیست‌ساله هم این برتری دیده شده است. پس این نوشته‌ام، قسمت دوم پاسخم به بحث ۱۲۸ محسوب می‌شود. سپاس که موجب شدی، پاسخ دومم را زودتر بنویسم.

 

 

سلام جناب حجت‌الاسلام شیخ مهدی رمضانی

۱. از شرکت شما در بحث ۱۲۸ ممنونم.

 

۲. بلی؛ درست فرمودی که قدرت، صرفاً نباید در نظامی‌گری، محدود و سنجش شود.

 

۳. من هم همانند مرحوم بازرگان که می‌گفت «انقلاب نخود و لوبیا نیست که صادر کنیم» معتقدم انقلاب اسلامی ایران از طریق ترقی در افکار و رفتار ایرانیان چه در اخلاق، چه در فرهنگ، چه در تفکر و تمدن و نیز چه در ایمان و دیانت در ملل دیگر صادر می‌شود.

 

۴. آنان که در حوزه‌های بانک و اقتصاد و معیشت مردم به مردم وعده‌ها دادند باید پاسخ‌گو باشند که چرا مردم را در این مخاطرات و دست‌درازی‌های عناصر فساد و اختلاس و چپاول جیبِ ملت، تنها گذاشتند و با تنبلی و تن‌پروری و ناکارآمدی، روز می‌شمارند تا وقت دولت‌شان قانوناً تمام شود و بی‌خیالِ آنچه گفتند و دروغ بافتند و از مردم رأی‌ها را گدایی کرده‌اند، باشند.

 

۵. من البته در پاسخم در بحث ۱۲۸ که خواهم نوشت نظرم را دقیق و تئوریک مطرح می‌کنم. قدرت منطقه‌ای  را البته خودِ شما آگاه‌اید که باید با فراست دید و آن را به عنوان یک فرصت بزرگ فهمید و اَکناف و اطرافش را، عمیق سنجید. به قول استراتژیست‌ها می‌بایست به کُنهِ آن رخنه نمود.

 

۶. از جناب‌عالی _که اولین پاسخ را درین بحث ۱۲۸ در دو سه پست نوشته‌اید و دل‌گویه‌های دردمندانه‌ات را به آن پیوست زده‌ای_ بسیارممنونم.

 

 

تصفیه‌ی دل یا تحصیل علم!

 

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۱)

مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی، بیت ۱۶۵ می‌گوید:

 

زادِ دانشمند، آثارِ قلم

زادِ صوفی چیست، آثارِ قدم

 

شرح دهم و نکته بگویم: عالِم اگر فقط در پیِ علم باشد و صوفی فقط در پیِ عمل، هردو به کج می‌روند. راهِ اسلام، راه علم و عمل باهم است. زاد (=توشه‌ی) آدمی، با «دانش و ارزش» در کنار هم، تأمین می‌شود.

 

آن شاعر صوفی دلیل‌اش این بوده که چون پیامبر اسلام _صلوات الله علیه وآله_ اُمی بوده، پس صوفی هم باید چُنین باشد. به شعر صوفی بنگرید:

 

اگر بودی کمال، اندر نویسانی و خوانایی

چرا آن قبله‌ی کُلّ، نانویسا بود و ناخوانا؟

 

یعنی اگر کمالِ آدمی در نوشتن و خواندن است، پس چرا رسول خدا (ص) اُمی بود و نوشتن و خواندن نمی‌کرد. از این‌رو، بر صوفی تصفیه‌ی دل مهم است نه تحصیل علم. صوفی در این راه، خطا می‌کند. زیرا؛ راه، همان راهِ اسلام است که بر علم و عمل _هر دو_ امر می‌کند و انسان از این راه، پَرتو (=روشنایی) کسب می‌کند. آری؛ هم تصفیه‌ی دل لازم داریم، و هم تحصیل علم. بگذرم.

 

 

سلام آشیخ مهدی

در قبول و تأیید سخن درست شما درباره‌ی نون و نرخ روز، یاد حرفی افتادم. دوستی دارم _که تهران باهم کار می‌کردیم_ او مادری دارد از ایل قشقایی و تیزبین و روشن. همیشه می‌گفت: بترسید از کسی که، از خدا نمی‌ترسد.

 

بلی؛ بادِ «نون به نرخِ روز خور»ی از همان روزی که قابیل علیه‌ی هابیل تقلّب و سپس تغلّب ورزید، بر روی بشریت وزید. فقط کمی عقلانیت و اخلاق و پرهیزگاری و به حد جُویی ورَع می‌خواهد که در برابر آن نلغزید. چه آخوند باشد، چه مُکلّا. چه باکُلاه باشد، چه با عرَق‌چین. چه دستمال به‌سر بسته باشد، و چه دَستار به‌سر. سپاس.

 

 

سلام جناب حمید عباسیان

۱. بسیارسپاس ازین شرکت زیبایت در بحث ۱۲۷.

 

۲. سیاست دستوری «مائو» رهبر اسبق چین را به‌جا استناد کرده‌ای. عالی بود. آری؛ کشتار بی‌امان گنجشک‌ها را _که به انقلاب گنجشک‌ها مشهور شد_ خوب مورد دقت و بحث قرار دادی. چنان اطاعت محض کرده بودند چینی‌ها، که خیلی‌زود دریافتند چه خسارتی به‌بار آوردند!

 

۳. من هم با شما هم‌نظرم. چون در آن پاسخم به به بحث ۱۲۷ گفته بودم اگر اکوسیستم (=چرخه‌ی حیات) را در گستره‌ی جغرافیایی ایران، مختل و نیمه‌نابود نمی‌کردند، همین ملخ‌های میلیاردی، رزق و روزی رایگان  خداداد، برای پرندگان و چرندگان می‌شد. حیف که بشر با زیاده‌خواهی‌های بی‌منطق، زیست‌بوم خود ازجمله‌ تالاب‌های زندگی‌بخش را مورد جفا و هجوم قرار می‌دهد و می‌خشکاند.

 

۴. عواقب خطرناک را در بخش نتیجه‌گیری، عالمانه بیان کردی و نیز دلسوزانه و کاربُردانه. برای من پاسخ شما، زیاد قشنگ بود و متفکرانه.

 

۵. برای این پاسخ خوب و دل‌چسب شما، بیت ۲۰۸ مولوی در مثنوی را هدیه‌ات می‌کنم:

 

دشمنِ طاووس آمد پَرّ او

ای بسا شَه را بکُشته فَرّ او

 

بلدی، اما من هم معنی می‌کنم: یعنی زیبایی شگفت‌انگیز پرِ طاووس موجب می‌شود انسان‌ها، بی‌رحمانه آن را شکار کنند تا به هوَس خود برسند. و کَرّ و فَرّ پادشاه و حاکم هم ممکن است باعث شکستش شود. درضمن، یادآوری کنم که امام علی _علیه‌السلام_ در نهج‌البلاغه، پرنده‌ی زیبای طاووس را توصیف کرده است که بسیار خواندنی است.

 

 

 

زنگ شعر:

یک زمان‌های دور و درازی، در همین ایران و عراق اگر کسی از بزرگان و اُدبا، پنج‌هزار بیت شعر از حفظ نبود او را در مجامع علمی و ادبی راه نمی‌دادند. اینک، درین دوره و زمانه، بیشتر افراد این مملکتِ درخشان و کهن،  ۱۰ بیت شعر هم از ۱۰ شاعر بلندآوازه‌ی ایران از بر نیستند که هیچ، بلد هم نیستند آن را بخوانند یا معنی کنند و بفهمند. عمل پیشکش. حیف، حیف.

 

 

مدارِ زندگی

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۲)

مرحوم مهدی بازرگان برای مدار زندگی، سه رأس قائل است؛ عشق، عمل، اکتساب. وی در صفحه‌ی ۵۰ کتاب «عشق و پرستش» می‌گوید: «اگر روز نبود، روزی نبود و شب هم اگر نبود، نیرو نبود.» ازین‌رو، از نظر او «کار» جوهر انسان است.

 

نکته بگویم: در واقع انسان در هیچ زمانی نباید معطّل (=متوقف و ایستا) بماند، حتی اگر در حالِ دیدنِ زیبایی‌ و هنر و عشق باشد. به این بیت مسعود سعد سلمان توجه فرمایید:

کم کُن بر عَندلیب و طاووس درنگ

کاینجا همه بانگ آمد و آنجا همه رنگ

 

یعنی حتی در گوش‌دادن به نغمه‌ی بُلبُل (=عندلیب) و رنگ‌های شگفت‌انگیز طاووس هم _که از زیباترین ساعات درنگ و دیدن و شنیدن انسان است_ نباید خود را معطّل و منتظر گذاشت. درست است که بلبل، تمام جِلوه‌اش صوت و نغمه است و طاووس همه‌اش رنگِ رنگارنگ. اما درنگ و توقف، مقصد نیست، حرکت، هدف است. باید پویا بود و جویا، باید جهَنده بود و روَنده، نه ایستا بود و درمانده.

 

رمان «مرشد و مارگریتا»

شرح من بر رُمان «مرشد و مارگریتا»

 

۱. این رمان نوشته‌ی میخائیل بولگاکف روسی است، از آثار شگفت‌انگیز ادبیات جهان، با ترجمه‌ی شیوای عباس میلانی. نشر فرهنگ نو. کافی‌ست کسی برای خود خلوت بسازد و سر بر این رمان بدوزد؛ تا ۱۵۰ صفحه را یک‌نفس نخواند دل ندارد، به کاری دیگر سرَک بکشد و حتی دلش نمی‌آید شب به صبح درآید.

 

۲. فضای خفقان عصر استالین را به نقد می‌کشد که مردم را در چنبر خودکامگی خود گرفتار کرده بود. او _که خود در مَذبَح (=کشتارگاه) استالین در آمده بود_ مَسلخ مسیح (ع) را درین رمان به تصویر کشید و با پرداختی هنرمندانه، به سوی جاانداختنِ دوگانه‌های خیر و شرّ، جبر و اختیار، عشق و مرگ، عقل و غریزه، عرفان و مادیگری، فناپذیری و ابدیت و نیز عدالت و قساوت رفت.

 

۳. به نظر من اگر در آفتاب سوزان هم این رمان در دستت باشد حاضری دست‌هایت را سایه‌بان صورتت کنی تا از بقیه‌ی داستان سردرآوری. حتی بارها و بارها اگر آب دهانت راه بیفتد، حاضری همه را قورت بدهی تا از آنچه در داستان رخ می‌دهد، ذهن‌ات نه فلج، که مانند رودخانه‌ی زیر خورشید نیمروز، برق بزند.

 

۴. یک شخصیتِ پیچاز پوشیده (=لباس چسبناک و نمناک) در رمان حضور دارد که سعی داری دائم بفهمی چه نقشه می‌کشد و چه‌ها در نهفته‌اش دارد و رو می‌کند. پیچاز، همان «پِچاک» در لهجه‌ی داراب‌کلایی‌هاست.

 

۵. بگذرم. من، یک‌بند چهارپنج‌شبه، رمان را خوانده‌ام. یک جمله بگویم و تمام: اگر رمان را بالینی بخوانی پاها در دلت جمع می‌کنی و با چشمانی گِردشده از تعجّب ورق از ورق کم نمی‌کنی.

 


سلام جناب فضل‌الله فضلی

از نوشته‌های حقوقی شما استقبال می‌کنم. شما که خود حقوق خوانده‌ای و در وکالت دستی زبردست داری، در شرح مفاد حقوقی به‌یقین کارشناسی هستی و بنابراین نکات حقوقی را با شرح ساده، بر خواننده آسان‌تر می‌سازی. اقدامت را سپاس می‌دارم.

 

در این پست شما _که اِعسار را در مقوله‌ی مقررات چک به‌خوبی و رسا بیان داشتی_ برای من این پرسش ایجاد شده که اساساً اِعسار (=عُسر، ناتوانی مالی، ورشکستگی و تنگدستی) چگونه برای مجامع قانونی رسمی اثبات می‌شود؟

 


سلام آشیخ مهدی رمضانی

به‌هرحال، حجت‌الاسلام سیدابراهیم رئیسی پا پیش گذاشته و آیین‌نامه‌ی اجرایی قانون بررسی دارایی‌های مسئولان را وارد فاز اجرایی کرده است. و این گام، اگر شجاعانه، قانون‌مدارانه و بی‌طرفانه برداشته شود، می‌تواند اصل ۱۴۲ قانون اساسی را به مرحله‌ی عملی نزدیک‌تر کند. البته نگرانی‌ها، نشانه‌گذاری‌ها و دغدغه‌های شما درین موضوع که نوشته‌ای، ممدوح و مهم است. نظر من این است که گفتم.
 

پاسخم به پرسش جناب آق سیدمحمد وکیل

سلام. ابتدا ممنونم که توجه کردی و پرسیدی. باشه چشم، کمی شرح می‌دهم:

۱. این عناوینِ حوزوی، اعتباری است نه حقیقی. منظور از اعتباری یعنی یک امر قراردادی عُرفی و رایج میان بکارگیرندگان آن است. آیا شما وقتی در قرآن می‌خوانی «یدالله»، «وجه‌الله»، «صبغة‌الله» آیا قائلی خدا دست دارد؟ صورت دارد؟ رنگ دارد؟ به‌یقین نه. پس، آیت‌الله و حجت‌الاسلام هم به معنی این نیست فلان روحانی «آیت و نشانه‌ی» حقیقی خداست یا «حجت و دلیل» واقعی خداست.

 

۲. در قدیم همه‌ی این عناوین متداول نبود. در دوره‌ی معاصر بیشتر این القابِ متعدد رواج یافته‌ است.

 

۳. عناوین برای تعیین مصادیق نیست. به‌هرحال، در حوزه اگر طلبه‌ای سادات باشد، او را «سید» خطاب می‌کنند عمامه‌ی مشکی می‌گذارد و اگر غیرسادات باشد «شیخ» می‌گویند و عمامه‌ی سفید می‌بندد.

 

۴. القاب و پیشوندها برای احترام است. البته «آیت‌الله» کسانی‌اند که به اجتهاد رسیده باشند و «آیت‌الله العظمی» برای مراجع است.

«حجت‌الاسلام» هم امری رایج‌تر است که شامل سایر روحانیون می‌شود. واژه‌ی «علامه» هم معمولاً به کسانی می‌گویند احاطه‌ی علمی‌شان فراوان است.

 

۵. اگر انسان «خلیفه‌»ی خداست آیا به نظرت همه‌ی آدم‌ها جانشین خدا هستند؟ به‌یقین خواهی گفت نه. پس، این عنوان‌ها از سوی مردم برای احترام به‌کار می‌رود. و الا هیچ روحانی‌یی خود را با این عناوین معرفی نمی‌کند.

 

۶. من این عناوین را نشانه‌ی فرهنگ و ادب می‌دانم، نه امتیاز برای طلبه‌ها. در مسیحیت هم عناوین سلسله‌مراتبی داریم: پاپ، اسقف، کاردینال و... .

 

۷. البته هستند عده‌ای که از روی چاپلوسی، القاب و عناوین برای افراد روحانی وضع می‌کنند که نادرست است و گاه برای مطامع است.

 

۸. به کسانی که اجتهاد ندارند، و فرصت هم نداشتند علم حوزوی‌شان را استمرار ببخشند و به قول معروف «ملا» و «باسواد» نشدند، نباید عنوان آیت‌الله داد. امید است پاسخم مُکفی بوده باشد.

 

جناب فضلی از توضیح جناب‌عالی درباره‌ی مفهوم و منطوق «اِعسار» _ که عجز در پرداخت بدهی و دَین دارند_ ممنونم. من روشن شدم از پاسخ خوب و دقیق شما. مؤید باشید آقا.

 

 

بارِ خار

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۳)

 

غزالی می‌گوید «من تمامِ مدت عمر که نصیحت کردم، جمله‌ای به عظمت و جلال و شکوه این حرف فردوسی نیافتم.» یعنی این بیت در شاهنامه، بخش فریدون:

 

اگر بار خار است خود کِشته‌ای

وگر پَرنیان است خود رِشته‌ای

 

شرح دهم و نکته بگویم: یعنی انسان خود، خود را رستگار یا رُسوا می‌کند. اگر توشه و بارِ کسی، خدای ناکرده خار و خَس باشد، خودش آن را در کشت‌زار کِشت و کسب کرده است. اگر بارش، پَرنیان (=پارچه‌ی ابریشمی و دیبای فریبا و نقشه‌نگار) بود، خود آن را بافته‌ و یافته‌. پس؛ این ما هستیم که خود را به سعادت یا شقاوت می‌رسانیم. انسانِ جدا از خدا، انسانی گمگشته و گمراه است. قرآن می‌گوید ببین برای فردا (=قیامت) چه پیش فرستاده‌ای.

 

پاسم به حجت‌الاسلام شیخ مهدی رمضانی:

با سلام و احترام؛

 

۱. همان‌گونه که می‌دانید این آیه، آیه‌ی ۱۰ سوره‌ی بقره است، و درباره‌ی منافقان عصر رسول‌الله (ص). که نه در دل، حُسن نیت داشتند و نه حق را پذیرا بودند و اساساً در ردّ حق، قدم در قدم می‌گذاشتند. پس، به‌کارگیری این آیه درین باره از سوی شما نادرست است. هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.

 

۲. فرمودی «اللهُ اعلم». بسیارخوب. پس خودت وقتی می‌فرمایی خدا بهتر می‌داند، بهتر است پیش‌داوری و نیّت‌خوانی نشود.

 

۳. نوشتی «ادبیات گفتاری انسان باید درست باشد.» بلی؛ همین‌طور است و جناب آق سیدمحمد موسوی هم ازین مسیر بیرون نرفته بود و سؤالش از شخص من بوده‌است تا بیشتر بداند. و این فضای مدرسه‌ی فکرت هم، فضای نزاکت گفتاری است و روشن‌گری و مباحثه‌ی نظری. و سؤال وی از دیدِ من، ذرّه‌ای خدشه‌دار نبود و خالی ازین رسم و آداب هم نبود.

 

۴. ازین‌رو؛ به نظرم واکنش جناب‌عالی درین باره، هم تند بوده‌است و هم نادرست. البته من می‌گذارم به حساب بحثی رُک و دوستانه و صمیمانه که این وسعتِ نظر می‌طلبد و گنجایش زیاد و اقناع یکدیگر. پوزش.

 

سلام جناب آقای حمید عباسیان شهمیرزادی

این‌که در بحث ۱۲۸ شرکت کردی، تشکر می‌شود. این‌که هارت‌وپورت (به قول مازندرانی‌ها: «هِرتّم‌پِرتّم») را وارد پاسخ کردی جالب دیدیم، چون درست عین رفتار ترامپ، تداعی شد که فقط داد‌وفریاد می‌کشد و توخالی است و ببر کاغذی. این‌که هفت مؤلفه‌ی (=ترکیب‌بخش، پیونددهنده‌ی) قدرت را برشمردی نیز نشانِ درستیِ پاسخ است. که از نظر من این شاخص‌ها در ایران دیده می‌شود.

 

شرحی بر عکس کتاب بالا: چندی پیش در سایت احمد توکلی، (منبع) کتابی دیدم با این عنوان: «چگونه از دست آدم‌های عوضی خلاص شویم؟» نویسنده‌اش «رابرت آی. ساتن» است. با ترجمه‌ی یاسر پوراسماعیل. نشر ققنوس؛ چاپ اول ۱۳۹۷ در ۲۴۸صفحه.

 

من، هنوز به فروشگاه کتاب قم نرفتم تا تورُّق کنم و بخرم. اما فصل چهارم آن _که مهم‌ترین فصل است و «فنون دوری‌جستن از عوضی‌ها» نام دارد_ برترین توصیه‌اش «کاهشِ مواجهه» (=روبرو نشدن و رویارویی نکردن) با این تیپ افراد است تا روان‌ انسان، از دسترس و گزندِ آدم‌های این‌چُنینی محافظت گردد.

 

به قول حافظ در غزل ۳۶۷:
روح را صحبتِ ناجنس عذابی‌ست اَلیم

بگذریم...

 


سلام شیخ مهدی
سلام ولَرم مرا به آقایان! شبلی نعمانی و حسین منصور حلّاج برسان! من که پَر پیازم در درین تندباد زمُخت. بگذار شیخ مهدی! ازین بلندی که از سه پنجره، اتاقم روشنایی می‌گیره، هم‌چنان روشنایی برگیره! شما «مُلّا»یی و من مُکلّا. پس بهتر از من می‌دانی که واژه‌ی ظلم عربی‌ست. و عربِ جاهلی وقتی شُتر را بی‌علت و بدون بیماری، می‌کُشت، این لغت جاری می‌شد. بگذرم، زیادتر ازین بلد نیستم!

 

یادمه، که از همین شبستانی که میرحسین در ضلع جنوبی حرم قم، به زیبایی معماری کرده، در خطبه‌های نمازجمعه، بر جوادی آملی _این حکیم متألّه_ مُهر و لنگه‌کفش پرتاب می‌کردند و بعد دیدند این مقدار فشار کم است، به دروازه‌ی بیت‌اش شبانه هجوم بردند... و من بگذرم که سوادم اندک و به قول دارابکلایی‌ها «اِتّا پِمپِیرک» است. و جوادی آملی دیگر هرگز خطبه نخواند و نمازجمعه اقامه نکرد.

 

من، آقاشیخ مهدی! دأبم اینه زیر بار هیچ شخصیتی نمی‌روم، وقتی درختی برای سایه‌سار نمی‌بینم، به دیواری پناه می‌برَم که پوشیده از «تاک» باشد... . مرا به باریکه، مَبر، که مجبور باشم چشمانم را تنگ و تار کنم و به تفکر فرو روَم و در اندک زمانی، دایره‌ی بحث را کامل گردانم!

 

بحث ۱۲۹: این پرسش جناب حمیدرضا عارف‌زاده است که برای گفت‌‌وگو در پیشخوان مدرسه سنجاق می‌شود:

«وصف محیط کار خود را  بیان کنید»

 

 

پاسخم به بحث ۱۲۹

قسمت اول

با سلام و سپاس از آقا حمیدرضا عارف‌زاده که این بحث قشنگ و دلکش و خاطره‌انگیز را پیش کشیدند. من ممکن است برای این بحث، چند پاسخ بنویسم؛ زیرا طی سی سال اشتغال، در چندین شهر و چند استان کار کردم. اینک توصیف اولین محلِ کارم:

 

سال: ۱۳۶۴

محل: دودانگه

موضوع: توصیف محیط کار

 

صبح زود شنبه‌ها باید دورِ میدان امام ساری ضلع جام‌جم، سوار مینی‌بوس مسافرکش می‌شدم. تا پُر شود، نصف روزنامه و یا بخشی از مجله و کتاب را می‌خواندم. مسافرین همگی از روستاهای آن دیار بودند. ساده، بی‌آلایش و پرحرف.

 

مسیر اتوبان قائم‌شهر را طی می‌کرد، شیرگاه و زیراب را در می‌نوردید و در پل‌سفید تا نیم‌ساعت لنگر می‌انداخت تا مسافرین خریدِ مایحتاج کنند و یا مسافرینی دیگر سوار کند.

 

از اینجا به بعد دیگر راهروی مینی‌بوس جای سوزن‌انداختن نبود. از بُز و غاز و انگور و ماست و تِلم و نون و جعبه‌ی مرغ هلندی گرفته تا هرچی که نیاز ماه یک خانواده‌ی روستایی در دل کوهستان و صحرا، در آن تلنبار می‌شد.

 

از پل‌سفید می‌پیچید به سمت چپ که یک سینه‌کش بسیار تندی‌ست. سربالایی را با زوزه و دوده‌ی ماشین می‌پیمودیم. جنگل انبوه با درختان زیبا را رد می‌کردیم و از سرِ عبورِ روستای سنگده و دادکلا می‌گذشتیم، جایی که شرکت چوب فریم بود. شبیه شرکت نکاچوب. و جلوتر رسکَت و ولیک‌بِن.

 

پِهندَر که می‌رسیدیم هَمهمه‌ی عجیبی می‌شد، چونان زنانه‌حمام! چون روستایی بود که مردم باز هم، از مغازه‌های کاهگِلی عبوری آن _که به فضای کهنِ کردستان می‌زد_ خِرت و پِرت می‌خریدند. این حوصله‌‌ی من بود که طی این مسیر طولانی و جاده‌ی شنی و داد و بیداد مسافرین و جِرکّه‌جِریکّه‌ی زنان، به آستانه‌ی تمام! و خط‌خطی شدن می‌رسید.

 

ماشین به  محمدآباد که می‌رسید، دل‌شوره می‌گرفتم. این‌که چگونه از تَهِ مینی‌بوس خودم را به رکاب برسانم و پیاده شوم. همان روز نخست، یومِ الَستِ من بود! راننده گفت آقا از همان پنجره‌ی شیشه‌ای انتهایی ماشین بپّرم پایین. اول کیفم را انداختم و بعد خودم را پرت کردم. خوب بود یک‌کمی چابک بودم؛ وگرنه زانومانویم مالِ من نبود.

 

این مسیر پُرپیچ‌وخم و پُرگردنه را، هر هفته با بیش از سه‌ساعت و با دست‌کم ۱۷ تا ۱۸ جا توقف طی می‌کردم. ساری را این‌گونه شنبه‌ها ترک می‌کردم و در ساختمان محصوری _که زیردستِ روستای تلاوک بود_ مستقر می‌شدم! و چهارشنبه‌ها باز‌می‌گشتم. بگذرم! که من آن دیار دل‌انگیز را یک بهشت دیدنی می‌دیدم. بس است همین‌قدر.

 

گاهِ امتحان

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۴)

 

مولوی در دفتر چهارم مثنوی، بیت ۷۸۳ می‌گوید:

 

جمله ذرّاتِ زمین و آسمان

لشکرِ حقّ‌اند گاهِ امتحان

 

شرح دهم و نکته بگویم:

 

یعنی وقتی زمانِ آزمودنِ کسی فرا برسد، تمامی موجودات ریز و درشت زمین و آسمان، به عنوان لشکر خدا عمل می‌کنند. ممکن است یک پشه به بینی «نمرود» فرو روَد و او را _که به مَصاف با نبوّتِ حضرت ابراهیم (ع) رفته بود_ هلاک کند.

 

نکته این است دَوان‌دَوان باید با ذکاوت و دیانت و روح و خرَد، از هر دسیسه و وسوسه‌ای، دور شد. کمی کاستی همانا و اسیری و سُستی و سقوط همانا.

 

سلام جناب آشیخ مهدی

 

پیامبر خدا _صلوات الله علیه وآله_ وقتی به پیامبری رسید تمامی تفکر طبقاتی را برانداخت و با اَشرافیت درافتاد. همان زمان که این رسول رحمت، با جاهلیت به نبرد فکری برمی‌خاست، ساسانیان در ایران دور موبدان (=روحانیت زردشتی) که به دنیازدگی و مقام و توجیه و خرید و فروش و فساد آلوده شده بودند، حلقه زده بودند، تا قدرتِ فاسدشده‌ی خود را حفظ کنند. همان حاکمانی که، بشدت طبقاتی فکر می‌کردند و اگر شاهزاده و بستگان آنان، لباسی یا کفشی خاص بر تن و پا می‌کردند دیگر هیچ ایرانی اجازه نمی‌داشت آن نوع لباس و پاپوش را بر تن و پا کند.

 

اما حضرت ختمی مرتبت (ص) با بیچارگان و درماندگان و مستمندان سرِ یک سفره می‌نشست و با همین مستضفعان و فقرزدگان، مکتب را زنده ساخت. به‌طوری‌که اشرافِ ستمگر مکه _که بُتِ بی‌جان را بر خدای رحمان رُجحان می‌دادند_ به پیامبر توهین می‌کردند که اطرافیانِ تو، بوی بُز می‌دهند!

 

بگذرم شیخ، که هر که به ضُعفا و مددخواهان پشت کند، چوب می‌خورد، چه نمرود باشد، چه خِمرهای سرخ! و چه آقازاده‌های رانت‌خور! و چه دلالان سوداگر بازاری حرام‌خور!

 

با آیه:

الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ مَهْدًا وَجَعَلَ لَکُمْ فِیهَا سُبُلًا لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ. همان کسی که زمین را آسایشگاه شما ساخت، و در آن راههایى پدید آورد، باشد که راه یابید. (آیه‌ی ۱۰ سوره‌ی زُخرُف. ترجمه‌ی خرمشاهی) از نظر مرحوم علامه طباطبایی، خداوند زمین را مَهد  (=گهواره) قرار داد تا بشر در آن تربیت شود، همچنان‌که کودکان را تربیت می‌کنند. و راه‌هایی فراهم کرد تا انسان به مقصد برسد و هدایت گردد.

 


با امام هشتم (۴)

در مورد قضیه‌ی ولایت‌عهدی، چند احتمال فرض شده است که در زیر فشرده می‌نویسم:

۱. چون مأمون شیعه بود، نذر کرده بود و به عهد خود وفا نمود. حتی خلافت را ابتدا پیشنهاد کرده بود که امام رضا _علیه السلام_ نپذیرفت.

 

۲. ابتکار فضل‌بن‌سهل بود و اساساً مأمون اختیاری نداشت. و فضل چون شیعه بود از روی اعتقاد و اخلاصش چنین کرد.

 

۳. بر اساس جلب رضایت ایرانی‌ها، این کار را کرد و ناشی از صمیمیت مأمون نبود.

 

۴. برای فرونشاندن قیام‌های علَویین بود. یعنی با آوردن حضرت رضا در رأس حکومت، آنان را آرام و راضی کند.

 

۵. می‌خواست امام رضا را خلع سلاح کند. چون امام رضا سخنی دارد که به مأمون گفته بود «سیاست تو این است که من را خلع سلاح کنی.»

 

۶. البته شهید مطهری نظرش این است که از نظر تاریخی بسیار مشکل است در مورد این سیاست مأمون به یک نتیجه‌ی قاطع رسید و صددرصد نظری قاطع داد.

 

چیست دنیا؟

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۵)

 

مولوی در دفتر اول مثنوی، بیت ۹۸۳ می‌گوید:

 

چیست دنیا؟ از خدا غافل بُدن

نی قماش و نقره و میزان و زن

 

شرح دهم و نکته بگویم:

 

یعنی توجه‌داشتن و یا مشغول‌بودن به قماش (=پارچه)، نقره‌، میزان (=ترازو) و عشقِ به زن و تشکیل خانه‌وخانواده دادن، دنیازدگی نیست. بلکه، دنیادوستی و دنیاپرستی این است که کسی از خدای متعال و مهربان غافل شود.

 

نکته همینجاست که غفلت از خدا، مساوی است با حُبّ به دنیا. غافل‌بودن، علامتِ اصلی دنیازدگی‌ست، وگرنه دنیا که مزرعه‌ی آخرت است و محل عبادت، و بی‌نهایت زیبا، قابل تماشا، و سرشارِ شگفتی‌های خدا.

 

سلام آشیخ مهدی رمضانی

 

خاب! پس برای عاقل _و به تعبیرت برای «عادل»_ یک اشاره کافی است. آری، کافی است. تا اینجا درست است. اما پس از آن گفتی: «تُور پِشتی» لازم است. گرچه می‌دانم کشکولی گفتی، اما شیوه‌ی تُور پِِشتی! را همه‌ی ما می‌دانیم نه در منطق ارسطوست! نه در منطق کوانتوم! نه در منطق مظفّر! نه در منطق استقراء! و نه در منطق فاز! راستی! منطق یعنی علمی که نمی‌گذارد انسان در تفکر خطا کند.

 

 

زنگ شعر:

سعدی در حکایت اول باب سیرت پادشاهان آورده است که «خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت آمیز بِه که راستی فتنه‌انگیز.»
 

 

هشت سِنخ شخصیت

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۶)

 

کارل گوستاو یونگ _یار و همکار زیگموند فروید_ که بعد به دلیل انکارِ خدا توسط فروید، از او قاطعانه گُسست و مکتب روانشناسی تحلیلی را بنیان نهاد، به فرزانگی و درون‌گرایی تأکید می‌کرد و با طبقه‌بندی انواع شخصیت‌ها، بر دو مفهوم درون‌گرا و برون‌گرا انگشت می‌گذاشت؛ که هر کدام با چهار عملکرد توأم است: احساس، تفکر، عاطفه، شُهود.

 

یعنی درمجموع، هشت سنخ برای شخصیت، قابل تصور است. چون این عوامل چهارگانه، به‌صورت ترکیبی در انسان حضور دارند. مثلاً ممکن است کسی دارای شخصیت ترکیبی‌ی «درونگرایِ متفکرِ شُهودی» باشد. یا کسی دیگر، جوری دیگر.

 

خاطرات من

قسمت ۱

 

به نام خدا. سلام. در کودکی پولی نداشتم تا اسباب‌بازی بخرم. بالاترین بازی من، بازی با خاک بود و نیز لاستیک کهنه‌ی ماشین، ساختِ بارکشِ حلَبی، لِینگه‌بازی، تیل‌بازی و الماس‌دَلماس.

 

زیباترین بازی من حُباب‌بازی بود که وقتی به حمّام بُرده می‌شدیم، تا نوبت من برسد که پدرم بر تنم، تَن‌مال بکشد با کفِ زردْصابون (=صاوین‌کَف) حُباب می‌ساختم و در فضای بخارگرفته‌ی حمام به هوا فوت می‌کردم. و این، ثانیه‌هایی پررنگ و قشنگ از زندگی کودکانه‌ام بود که از ذوق، پَر در می‌آوردم و از شوق زمان نمی‌شناختم.

 

امّا، امّا، چنان از شدّتِ گرما و ازدحام جمعیت، سِس (=سُست و گرمازده) می‌شدیم که مجبور می‌بودیم به سرسَرای حوضی رخت‌کَن برگردیم تا کمی نفَس‌مان بالا بیاید. و از داخل خیک (=دَلو آب) چنان آبِ چاه هفت‌روز را می‌نوشیدیم که گویا از صد نوشابه و دلِستر و دوغ گواراتر می‌بود. یادش در جان من است. تا بعد. امیدوارم با خاطراتم، وقت خواننده‌ای را خراب نکنم.

 

خاطرات من

قسمت ۲

 

تمام تابستان‌ها را بیشتر پابرهنه بودم، نه فقط من؛ که بیشتر همسن‌وسال‌هایم. پول پیدا نمی‌شد که پدر برای پسر پاپوش بخرد. گران‌قیمت‌ترین پاپوش من _اگر اسمش را بتوان کفش گذاشت_ همان کَلوش لاستیکی بود. آن‌هم نه در تابستان، که در فصل‌های سایرِ سال.

 

همان‌هم، پاهام چنان در آن عرق می‌کرد که وقتی می‌کَندم تا وارد اتاق شوم، از فَرطِ گَند و بوش خجالت می‌کشیدم و از بس لای انگشتانم سیاهی، جِرم می‌زد، کلافه می‌شدم. مگر می‌شد چنین کلوشی را تابستان هم پوشید!؟ آن سه فصل هم، کَلوش را چندین پینه، داغ می‌کردم که چاک نخورَد و وا نرود. شاید این فقط من نبودم که نداری کشیدم. بگذرم.

 

فقرِ قشنگ را با ستونِ فقراتم حمل می‌کردم و غنایِ بی‌رحم را با چشمانم در سی‌چند خانه آن‌سوتر، به نظاره می‌نشستم. و من دلشادم، دلشاد، که هیچ‌گاه بر پدر و مادر، برای این‌گونه نداشتن‌ها لجاجت نمی‌ورزیدم.

 

پدرم و مادرم دوست‌تان دارم. فقرتان، قشنگ بود، فخر بود. فاجعه نبود. قبرتان، قبله‌ی سوم من است. تا بعد.

 

خاطرات من

قسمت ۳

دبستان که بودم، تکیه را زیاد دوست می‌داشتم. نه فقط برای روضه و نوحه و سینه؛ که برای اون چای و نعلبکی و قنده. ولی، اما، زیرا، زیاد پیش می‌آمد که ساقیِ سَخی! نه فقط به من _و البته به همسِن‌ّوسال‌هایم هم_ چای نمی‌داد، که خیط هم می‌کرد. و بیرون هم می‌انداخت.

 

نمی‌دانم چرا هرکه _البته نه همه_ ساقی می‌شد و مِتوِلّی، سیاستمدارِ پِروس و تِزارِ روس و سِزارِ رُوم هم اگر تکیه‌ی تکیه‌پیش می‌آمد و پای اَشیر و عَشیر، می‌نشست، ازو حساب می‌بُرد و زَهره‌ترَک می‌گردید. (=کیسه صَفرا) پاره می‌کرد! بگذرم؛ که من از پایین‌تکیه البته بی‌خبرم. و فقط بگویم که قندِ اون زمان، نه پِف بود و نه پوک؛ از دویست شکّلاتِ بلژیک هم سرتر بود! تا بعد.

 

 

کتاب «نونِ جو و دوغِ گو» نوشته‌ی ابراهیم باستانی پاریزی.

 

نان جو و پادشاهی خُجند

 

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۷)

 

در کتاب «نونِ جو و دوغِ گَوْ» اثر ابراهیم باستانی پاریزی خواندم که مجدالاسلام کرمانی این‌گونه سروده:

 

دو قُرص نانِ جُوین، گر خوری به آزادی

بُوَد لذیذتر از خوانِ پادشاه خُجند

 

نکته بگویم:

 

خُجند در ماوراءالنهر (=آسیای میانه) است که امروزه «لنین‌آباد» نام دارد، جایی که به قول پاریزی، لنین حتی یک کُلند (=کُلنگ) هم برای آن نزده است.

 

به‌هرحال، نونِ‌جو خوردن در پناه آزادی، بهتر و لذّت‌مندتر است از طعام و خوراک و پول‌وپَرِ پادشاه شهر «خُجند» و «دلَند» و هر «لَند» و «لندن»! (27 خرداد 1398)

 

شعر بر دسته بیل

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۸)

بزرگانِ ما اغلب از روستا و دهات برخاسته‌اند. هم مستمند و هم مستمر. مستمند بودند چون روستا و روستازاده‌ها، کمتر برخوردارند. مستمر بودند چون اراده‌ی پولادین داشتند. با این‌همه، روستاها همچنان هم «بارِ فرهنگی» مملکت را تأمین می‌کند و هم «بارِ غذایی» آن را.

 

نکته بگویم: مثلاً حُسام بیرجندی «شاعر باذوق» اهلِ خوسْف، مستمند بود و مستعِد و از فقر و بی‌کاغذی، شعرش را بر دسته‌ی بیل می‌نوشت، ولی به روایت دکتر ابراهیم باستانی پاریزی در صفحه‌ی ۵۱ کتابِ «نونِ جو و دوغِ گَوْ»، «مردم بیرجند، یک دسته کاغذ، به او نمی‌دادند.» بگذرم.

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/727
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳۹۸/۰۳/۰۱
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

تریبون دارابکلا

مدرسه فکرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">