خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۸ )
به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۸ ) به نام خدا. سلام. حالا جبههی جوفیر است تابستان ۱۳۶۲ است. آق سید عسکری شفیعی فرمانده دسته است و من معاونش. کجا؟ گردان مسلم بن عقیل ع در جبههی جوفیر مابینِ کوشک و طلاییه (نگاه شود به نقشه) که وسط کار، ما را کشاندند سوسنگرد برای دیدن یک آموزش فشردهی عملیات. معلوم بود هر وقت گردانی را از خط مقدّم به عقب میکشانند و تمرین رزم میدهند، بوی عملیات میآید. در آن یک هفته، در درختزارهای انبوه سوسنگرد که استتار داشت روزهای سختی را طی میکردیم؛ خوراک را عالی کرده بودند، فضاها را معنویتر ساخته بودند، بزرگان اخلاق را برای ما میآوردند تا شارژمان کنند صاف بریم بهشت! و رایگان شهادتطلب! شویم. قبلا" هم گفتم یک شب هم اسطورهی پرهیزگاری آیت الله ایازی عالِم شهیر رستمکلا را -که در اَفواه طلاب "آقاجان" معروف بود- آورده بودند که آن مرحوم ما را به مواعظی پیوند زده بود که انگار از ماندن درین دارِ فنا هر آن باید صرفنظر کنیم و پر بکشیم فردوس بَرین یا جنت المأواء که ملائک منتظر ما هستند و اگر نرویم آنان مغبون! میشوند و محزون! من هم عاشقپیشه! مگر دل دارم به اینآسانی زمینِ نقد خدا را ترک کنم بروم روی اَعراف (=بلندیهای) برزخ، منتظر بنشینم برای بهشتِ نسیه! و منتظر قیامت بمانم! نه؛ دنیادوستی (نه البته دنیازدگی) یک عُلقهی قهّاریست که همه دوست دارند در مزرعهی دنیا ویشته بَموندِند و لذایذ هر چه شدیدتر بچشند!
تابستان ۱۳۶۲ جبههی جوفیر
از راست: سید عسکری شفیعی،
جانباز محمد بازاری جامخانه و بنده
جبهه تابستان ۱۳۶۲ . بنده. پس از بیمارستان
رفته بودم ستاد جنگ در اهواز پیش حسن آهنگر
جبهه جوفیر. تابستان ۱۳۶۲ . از چپ: بنده
آق سید عسکری شفیعی پاسدار منصوری گرگانی
آقا مسافری از روستای جاده ساری قائم شهر
جبههی جوفیر. تابستان ۱۳۶۲
جمع ما: آق سید عسکری، بنده (نشسته)
محمد بازاری و شعبان معافی و شهید آبیان ساروی
(مرد مُسن عکس معلم بود، انسانی بسیار باتقوا)
و سایر همرزمان که برخی از آنان بعدا" شهید شدند
و ما را محزون گذاشتند و به معراج عروج نمودند
نمیدانم چه غذاها و مایعاتی در سوسنگرد به ما خورانده بودند که من و تعدادی دیگر از رزمندگان یکباره مثل کسانی که سوختنِ زغالتَش آنان را گیج و گنگ بر زمین میاندازد، افتادیم. یک زمان دیدم سر از بیمارستان جندی شاهپور اهواز سر در آوردم. وزنم چند کیلو، کم شد، آن قدر هم کاهش، که به نیِ قلیون شباهت میزدم. (عکس بالا که پس از بیمارستان رفته بودم ستاد جنگ پیش حسن آهنگر کِل مرتضی) بعد باید به گردان میپیوستم که برای بردنشان به یک عملیات، مهیاشان میکردند. نمیدانم بر آنان چه گذشت و گمانم عملیات با نفوذ جواسیس، لو رفته بود و بر سر بچهها چه رفت را حضور ذهن ندارم. اما یادم است مجدد همان خط خاکریز قبل، تحویل گردان ما شد و من به آنان پیوستم.
کشکولی: فکر کنم گوشت من تَل است (=تلخه میدهد) که هر وقت، وقتِ شهادت میشد، یک چیزیَم میشد که زنده بمانم! اینجا هم بیمارستان ناجی من شد! لابد خدا ماها را زنده گذاشت تا ببینیم: هم درخشش شگرف انقلاب را، هم فسادی که عدهای چون موریانه در این شجرهی طیبه انداختند و هم انگشتشمارانی که هر بار دنبال بهانهاند تا ثمرات انقلاب را کِرمو کنند و غربِ سارق را پای سفرهی ایران فرا بخوانند! و کشور را تحویل تمدن برهنهی مغربزمین دهند! ولی کور خواندند!
لامصّب! این آق سید عسکری شفیعی ضدِ ضرب بود، توی اون جبههی داغ و پرماجرا، نه مریض شده بود، نه مجروج و نه حتی یک بار سردرد گرفت یا به اَشنیفه! و جَخت! افتاد. روزی مرا به بیمارستان صحرایی پشت جوفیر برد، من نمیتوانستم دکتر را حالی کنم حالتم چطوری است. آق سید عسکری به دکتر گفت: آقا دکتر! این سرش بیلینگ بیلینگ میکند. دکتر فکر کرد آقا عسکری، هندی صحبت میکند! گفت چی میگی؟! سید عسکری انگشتان دستش را به حالت روشن و خاموش شدن چراغ قوه، چند بار پشت سرِ هم، باز و و جمع کرد و گفت سرش این جوری درد میگیرد! من زدم زیرِ خنده در حد غش! که نتوانستم کنترلم کنم. بگذرم. جبهه چه چیزهایی که شکل نمیگرفت. سه شنبه ۴ بهمن ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.