آخرین پیام برادرم حیدر در واپسین ساعت عمر

شناسنامهی حیدر
روز تشییع زندهیاد حیدر طالبی دارابی از کنار منزلمان
مرحوم آق شخ حیدر طالبی دارابی
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. من تا به حال -که به چهلم درگذشت برادرم حیدر نزدیک میشویم- چیزی درین صحن مدرسه فکرت ننگاشتهام. اینک احساسی به من ندا میدهد آن آخرین پیام برادرم در واپسین روزهای زندگیاش را بگویم. چون در آن حقیقتاً عبرت نهفته است و ظرافت. او عادت داشت به مخاطبهای خود چه داخل خاندان و چه میان دوستان، پیامک ارسال کند؛ اغلب هم از دو نهج مینوشت: نهجالفصاحه و نهجالبلاغه. و از شعرهای بزرگان ادب ایران. با بالاترین باور و اعتقاد و اشتیاق تایپ میکرد. اینک یک قضیه:
پس از چند روز از هفتِ حیدر، ملیحه فضلی (خواهرزادهام حاضر درین صحن) به من گفت داییحیدر در یک شب در بیمارستان امام خمینی ساری که تقریباً با فوتش فاصلهی چندانی نداشت، به اصرار و خواهش گفت برای ابراهیم (من) این پیامک را روی گوشیام بنویس، بفرس. او شمردهشمرده گفت و ملیحه هم نوشت و اما او دیگر هرگز به هوش نیامد و پیامش را نفهمید به من رسید یا نه. ملیحه بعد از فوتش قضیه را بازگو و متن پیامش را به من ارسال کرد. پیام او این بود:
رسول خدا ص : انسان میان دو روز است روزی که گذشت و اعمالش به حساب آمده و مختومه گشته؛ و روزی که باقی مانده، ولی چه میداند شاید به آن روز نرسد.
برگرفته از نهج الفصاحه
حیدر طالبی دارابی
حال این پیام او ماند و حسرت و آه عظیمِ نهادم. او سختی کشید و مصائب، بیش. پیش از انقلاب وارد حوزهی علمیهی دارابکلا و سپس حوزهی سعادتیهی آقای آیتالله نظری ساری شد و طلبگی خواند. استعداد عجیبی داشت. سال ۵۸ وارد سپاه شد. سپس وارد جهاد سازندگی. دچار مریضی شد و گرفتار درد. جبهه هم رفت. برادرمان حیدر در اولین تئاتر «خان باید از بین برود» در سال ۱۳۵۹ در دارابکلا به کارگردانی سید علیاصغر شفیعی دارابی حضور جدی داشت و نقشش را درخشان و با بداههگوییهای ماندگار ایفا کرد. در زندگیاش صفات زیاد کسب کرد که سه تا از همه برجستهتر بود:
صفت یک: فرزندانش را در حد عالیترین مهربانی که شاید مثال کمتری سراغ دارم دوست میداشت.
صفت دو: در درون خاندان به احدی بد نکرد و مظهر عاطفه و دلرحمی بود؛ به تعبیر من: «ای بهتر از همهی ما ای برادر» که هنگام تشییع هم شعار دلم و ورد زبانم بود.
صفت سه: حلال و حرام را به کاملترین وجه در نظر داشت و تا آخرین نفس زندگیاش را بر پایهی کار با دستان خود میچرخاند. گرچه بسیار کسان مواظب بودند که او درین راه گرفتار نماند.
ازو شاید در حد دو سه کتاب خاطره دارم که هم مرا شادمان نگه میدارد و هم جاهایی چون دردهای اوست، کمی گریان. خدا را شکر، برادرم را چندیپیش در خواب دیدم در همان محلهیمان حمومپیش؛ چه هم خندان. و باز جَبههی سپاس بر خاک میسائم که برادرمان با ایمان و اخلاص ازین دیار به دار قرار رفت. رحمت به او و مادر و پدرم و تمام آرمیدگان در خاک.
| لینک کوتاه این پست →
qaqom.blog.ir/post/2023