منو
درباره ی سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

qaqom.blog.ir
Qalame Qom
Damanehye Dovvom
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
دامنه‌ی قلم قم ، روستای داراب‌کلا
ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیشنهادهای مدیر سایت
آخرين نظرات
طبقه بندی موضوعي
بايگانی ماهانه
نويسنده ها

مدرسه فکرت ۴۶

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۹ ق.ظ

مجموعه پیام‌هایم در مدرسه فکرت

قسمت چهل و ششم

 

هُدهُد و خاطره‌ی من
صبح امروز وقتی برای نرمش و قدم‌زدن به پارک کناری منزل‌مان رفته بودم، به وجد و هیجان آمدم. بگو چرا؟ هُدهُدی در نزدیکی من فرود آمد و لحظاتی، لذت بی‌نظیر در بطن من دمید. این پرنده‌ی جذاب و قشنگ -که شانه‌به‌سر، پوپک و مرغ سلیمان هم نامبردار است- اساساً در اذهان، پیام‌رسان مشهور است. کاش چونان عطار منطق‌الطیر (=زبان پرندگان دانستن) بلد می‌بودم و می‌فهمیدم چه پیامی! برایم به ارمغان آورده. بگذرم. اما از چند عکسی که در نزدیک‌ترین فاصله از این هُدهُد نر انداختم، دو عکس برای مشتاقان جانداران در زیر بگذارم. فقط یک خاطره‌ی سیاسی هم بگویم، بعد هُدهُد را منعکس کنم:

 


به گمانم اواخر دهه‌ی هفتاد بود که به اتفاق و بهتر است بگویم در مَعیت دوست گرانقدرم جناب دکتر علیرضا زهیری -رئیس وقت مرکز اسناد انقلاب اسلامی قم- به مراسم افتتاح اینترنت قم به باجک رفته بودیم. من و او کنار هم در ردیف سوم نشستیم. درست جلوی صندلی من شیخ صادق لاریجانی نشسته بود. که دیدم هم با متانت نشسته است و هم سرش به کتاب دوخته است و هم از وقت خود به‌خوبی بهره می‌برد. سرم را کمی خم کردم که ببینم چه کتابی می‌خواند، دیدم گویا کتابی با عنوان الفرید را می‌خواند؛ نسخه‌ای سنگی بود و چاپ قدیم. اما جالت‌تر این‌که سخنران مراسم اینترنت قم حجت‌الاسلام آقای سید احمد خاتمی بود که در یک جای سخن استشهاد قرآنی کرد که اینترنت پیش‌بینی شده بود و مثال هُدهُد حضرت سلیمان (ع) را زده بود. من آنجا گوش تیز کردم و چشمم قُلَپ کرد درآمد! اما حالا مَنگِ آن خاطره‌ام و سیاسی‌میاسی هم بلد نیستم. بگذرم.

 

 

هدهد. شانه‌به‌سر

قم. ۲۸ شهریور ۱۳۸۹

پارک کنار خانه‌ی‌مان. عکاس: دامنه

 

هدهد

عکاس: دامنه

۲۸ شهریور ۱۳۹۸

 

 

شب‌نشینی

به نام خدا. سلام. از ۵۸ به بعد جوان‌ها هم به شب‌نشینی‌ها روی آورده بودند. پیشتر، گویا عرف حکم می‌کرد فقط پیران شب‌نشینی بروند. شاید از یُمن انقلاب بود که جوان‌های انقلابی را علاوه بر تمامِ ساعت روز که باهم می‌گشتند، شب را هم به‌هم پیوند می‌داد که از هم نگُسلند!

 

یادم مانده هنوز، همان سال‌ها و کمی این‌طرف‌تر، ما جمعی از رفقا، بیشترِ یکشنبه‌شب‌های هفته، شب‌نشینی را پیش پدرِ احمد نصیری می‌رفتیم. احمد، مادری مهربان داشت و پدری خطّاط و شعردان. او در تهران با همین هنر خوشنویسی، معیشت می‌کرد و هر هفته به داراب‌کلا بازمی‌گشت. هر دو بزرگوار مهمان‌پذیر بودند. خدای تبارک و تعالی رحمت کناد آنها را.

 

حالا را نبین که هر خانه‌ای، شاید بیش از دو سه تا تلویزیون چند اینج باشد. آن‌سال‌های سخت، مردم در تنگنا بودند و قدرت خرید تلویزیون رنگی که هیچ، سیاه‌وسفید را هم نداشتند. ما، آن شب‌نشینی‌های مداوم را بیشتر برای دیدن سه برنامه می‌رفتیم: ژیمناستیک، دیدنی‌های کانال دو با گویندگی جلال مقامی و نیز نکته‌گیری‌ از پدر احمد نصیری که لبریز از شعر بود و انبانی از  نکته‌های بِکر. او هیکلی تنومند، چهره‌ای پُرهیبت و رخساری سفید داشت. و نیز صدایی بَم و طنین‌انداز. شروع می‌کرد برای ما شعر گفتن. ذهن او، تالار شعرهای منتخب شاعران بود. من، از سر اشتیاق شعرهای او را در ورقه‌ای می‌نوشتم تا بعداً به حافظه‌ام بسپارم. یکی از آن شعرها این شعر صائب تبریزی بود که به‌زیبایی آن را برای‌مان می‌خواند و تفسیر می‌کرد:

 

من از روییدنِ خار

سرِ دیوار دانستم

که ناکس کس نمی‌گردد

از این بالا‌نشینی‌ها

 

من از افتادنِ سوسن

به روی خاک دانستم

که کس، ناکس نمی‌گردد

از این اُفتان و خیزان‌ها

نکته: ندارم. فقط ترسیم کنم، چه صفا و صمیمیتی ساطع بود، وقتی سماور، کنار تلویزیون غُلغُل می‌آمد و نگاه به نارنگی‌های محلی و شب‌چره‌های بومی بُزاق دهان را افزون می‌کرد و دل را آب می‌انداخت. صدها رحمت به مادر و پدر احمد.

 

پاسخ:

با سلام و احترام، در هر دو قسمت ۸ و ۹ چونان قسمت‌های پیشین، درس‌ها آشکار و حتی نهفته است. سهم من ازین نوشته‌های آموزنده این است که بر خودم بیشتر نهیب زنم. ممنونم و از ذکر سه نکته دریغ نورزم: بیشتر بخوانید ↓

۱. عبادت شاکرانه را در تطبیق آن دو دیگر، مفید به پایان رساندید. من البته عبادت شائقانه را نیز پیشنهاد دارم که آیا شوق والاتر از شکر نیست؟

 

۲. از سوی دیگر مگر نماز، تکلیفی واجب نیست؟ پس اگر نمازگزاری برای انجام امر مطاع خدا، نماز اقامه بدارد، و نمازش جنبه‌ی شکر نداشته باشد، از اصالت صلات دور افتاده است؟ به آیه‌ی آخر حجر هم نظر دارم که آن عده از سر تفسیر و طریقت غلط، گمان دارند وقتی به یقین! واصل شدند دیگر فریضه‌ی نماز نیاز نیست!

 

۳. اگر جسارت نباشد من از ترکیب «شاه شهید» به جای امام شهید به شما انتقاد دارم. البته در پایان همان قسمت، امام شهید را مزیّن فرمودید. پوزش. زیرا واژه‌ی ناخوشِ «شاه» در قاموس دین، جایی ندارد، لفظی اَشرافی و تماماً یادآور ستم و دُژم است. هیچ لفظی والاتر از امام، برای آن سالار شهیدان نیست. التماس دعا آقا.

 

لاب

 

۱. واژه‌ی محلی «لاب» به معنای شکاف و چاک است. لاب، شکافی‌ست که در بیننده شگفتی می‌آفریند. مثلاً فلانی در دعوایی خونین با بیل کلّه‌ی فلانی را زد و لاب و لیب کرد.

 

۲. تنه‌های درختان هم گاه لاب می‌شود که به دارلاب معروف است. زنبورها دارلاب را کندو می‌کنند که اگر عسلش گیر هر کس بیفتد، سود سرشار می‌کند. سنجاب‌ها هم در دارلاب‌ها لانه می‌کنند. و نیز دارلاب به نظر می‌رسد مانند یک منبع ذخیره‌ی آب، برای درخت عمل می‌کند.

 

۳. لاب در مقایسه با «لاش» که نوعی ترَگ است، از شدت بیشتری برخوردار است.

 

۴. به ظرف قدیمی مسی حمام که با آن، پیش و پس از لیف‌کردن و کیسه‌کردن، بر سر و تن آب می‌ریختند، «لابی» می‌گفتند که به‌گمانم علت این نام، ناشی از گودی و شکاف داخلی آن است. با این نام: لابیِ حموم.

 

نکته: کاش سیاست و حکومت در کشورهای چپاولگر و بسته، این‌همه لاب و لیب و لیب‌لوب نمی‌شد!

 

 

سلام جناب

 

برای این آمریکاشناسی واقعی‌ات، اگر اینک شیراز بودم پنجه در پنجه‌ی شما می‌نهادم و متّحدانه یک فالوده‌ی شیرازی با آب‌لیموی طبیعی جهرم -البته به حساب شما- تناول می‌کردیم؛ به‌هرحال رسم است میزبان در پرداخت پیش می‌افتد.

 

و اینک پنهان ندارم، که شناخت حقیقت در صحن ذهن، اگر ۳۸ درصد ارزش داشته باشد، بیانِ همان حقیقت در صحن علَن ۶۲ درصد جُربزه و حُرّیت می‌طلبد. و جناب‌عالی درین باب، خوب دروازه‌ی آمریکا را باز کرده‌ای و ضربه، چنان سهمگین بود که تور آن را نیز پاره‌پوره نمودی. درود.

 

پاسخ:

درود بر این سخاوت و فرهنگ والا. لطف شما به همراه همین تک‌جمله‌ی حکیمانه‌ات پرواز درآمد.

آری، وطن. زیرا وطن ظرف است که محتواهایی مثل ادب، فرهنگ، رسوم، آیین، تمدن، تبار، تاریخ، باورها، اعتقادات مذهبی مردم و از همه فوری‌تر جان و مسکن و حیات و زیست مادی و معنوی ایرانیان را در خود جای می‌دهد. تا ظرف، سالم و در امان نباشد هیچ محتوایی نمی‌تواند خود را در آن جای دهد. سپاس. بابت آن لغت لاب نیز تشکر.

 

زنگ انشاء مدیر (۲)

امروز صحنه‌ای هولناک دیدم. فکر نمی‌کردم آدم تا این‌همه از فطرت و ادب دور می‌افتد؛ دو گوشِ الاغ مهربان و مظلوم و به گمانم آبستن را با داس (=دره) می‌بُرّد و سرمستانه آن را فیلم می‌کند.این جوان مازندرانی با این زشتی و ماجراجویی نشان داد که با تربیت و مروّت و ابتدایی‌ترین پایه‌های انسانیت، بی‌نهایت بیگانه است. کاش آن سایت خبری را باز نمی‌کردم و آزار و رنج و بی‌تابی الاغ را نمی‌دیدم. هم گریستم و وجودم زخم برداشت. برادرِ حاتم طایی هم در چاه زمزم ادرار کرد که آوازه‌اش در دنیا بپیچد. تُف برین آوازه و آوازه‌خواهی.

 

 

دوستی بجز کوهستان ندارم

به نام خدا. سلام. من رمان او را نخواندم. حتی نمی‌دانم آیا در ایران هم چاپ شده یا می‌شود؟ او بهرور بوچانی است نویسنده‌ی همین رمان. اهل ایلام. پناهجوی ایرانی کُرد، محبوس در جزیرە مانوس (پاپواگینه) نزدیک استرالیا.

 

بوچانی با این‌که در جزیره کنترل امنیتی می‌شد، اما زیرکانه توانست رمان «دوستی بجز کوهستان ندارم» را بنویسد و از طریق واتساپ به دوستش بفرستد و ترجمه‌ی انگلیسی شود و چاپ و بازتاب جهانی و بازخورد مثبت.

او حالا علاوه بر دریافت جایزه‌ی ادبی استرالیا، «برنده‌ی ۱۰۰ هزار دلار استرالیا  (۵۵هزار پوند انگلیس) در بخش ادبیات جایزه ویکتورین شد و جالب‌تر این‌که از سوی دانشگاه «بیرکبِکِ لندن» عنوان استادِ مهمان این دانشگاه را کسب کرد.

 

بهروز بوچانی، پناهجوی کرد اهل ایلام

 

نکته: در حالی‌که یک هم‌میهن در بدترین شرایط زندگی، یعنی حبس عذاب‌آور در جزیره، اندوخته‌های فکری خود را با انگیزه‌ی عجیب به رمان تبدیل می‌کند، در داخل، گاه مشاهده می‌شود -چه در حوزه و چه در دانشگاه- از روی نوشته‌ها و تزهای دیگران که نوعی سرقت ادبی محسوب می‌شود، پایان‌نامه یا کتاب و یا مقاله می‌نویسند. اساساً در ایران، عادت به کپی‌کردنِ نوشته‌های دیگران یک بیماری و اپیدمی شده است.

 

توی همین مدرسه‌ی فکرت -که فضایی برای غُلغُل فکر است و گفت‌‌وگوهای فکورانه- هنوز هم پس از یکسال و اندی تذکر و خواهش و بودنِ مقررات و مرامنامه، باز نیز برخی از اعضا، میل به کپی‌کردن و کپی‌فرستادن می‌کنند. از ابتدا قرار شده بود، اینجا دست‌کم، پهنه‌ی فکرت باشد نه عرصه‌ی کپی و رونویسی نوشته‌های دیگران. از بهروز بوچانی (عکس بالا) یاد باید گرفت.

 

پاسخ:

سلام

دلرحمی به عنوان یک خصیصه‌ی فطری و اکتسابی، همآره در وجودت بارز بوده است. سپاس.

 

پاسخ:

سلام جناب حاج علی‌میرزا. سپاس از دیدگاه شما. بله، همین‌طور است. پیامبر اکرم (ص) همیشه حتی در غزوات به همه فرمان می‌داد مواظب درخت و حیوان و بیشه و طبیعت باشید. حتی بریدن بی‌جهت شاخه‌های درخت، به بریدن بال ملائک تعبیر شد.

 

پاسخ:

سلام... منزجرکننده است این شیوه در فیلم. هرچند به تنظیم این‌گونه فیلم‌ها از سوی جریان‌های مغرض با هدف تخریب شیعه نباید تردید داشت، و من به آن مشکوک هستم، اما در اسلام همیشه تأکید شده است موقع ذبح گوسفند و مرغ و نَحرکردن شتر حتی به آنها باید آب داد، مهربانی کرد، کارد بسیار تیز داشت و نیز ذکر گفت و نام خدا را به زبان آورد و حتی رو به کعبه کُشت. از نظر من گوشت‌خواری اساساً باید بسیار کم و بر حسب اصول بهداشت و به‌اندازه و قناعت‌گونه باشد.

 

سال‌ها پیش روز عاشورا ذبح گوسفندان نذری در پای علَم و دسته‌ها هم در داراب‌کلا زیاد رایج بود که همیشه با آن روش مخالف بودم و گویا چند سالی است که مدیریت شد.

 

امید است بشر با هر مرام و مسلک، شیوه‌های درست ذبح را بیاموزد و حتی عید قربان هم مروت را از سر دور ندارد. درود می‌فرستم به روحیه‌ی ترحّم و رویه‌ی پاک تو.

 


پاسخ:
لطف کن هرگز در هیچ مسأله‌ای جملاتت را ابتر رها نکن. مطلب را منعقد کن. تا خدای‌ناکرده برای خواننده، ریبه روی ندهد. تخریب مسجد ضِرار به دستور رسول‌الله صلوات الله که می‌دانی. بگذرم. سلام. لذتی بیشینه می‌برم وقتی، مهربانی می‌کنی. اخلاق خوب، چقدر تا تاروپود اثر ژرف می‌گذارد. بی‌علت نبود رسول رحمت حضرت ختمی مرتبت برانگیخته شد برای مکارم اخلاق.

 

پنج ترور، پنج برهه

به نام خدا. سلام.

 

بُرهه‌ی ۱
حجت‌الاسلام دکتر جواد مناقبی نوایی -داماد علامه طباطبایی- را به دلیل درباری دانستن و رابطه با شاه و انقلابی‌نبودن، قبل از انقلاب ترور کرد. او البته جان سالم به‌در برد. پس از انقلاب به دلیل درباری‌بودن خلع لباس گردید و مجدداً بر اثر نفوذ، لباس روحانیت پوشید و  در سال ۱۳۸۲ فوت کرد.

 

بُرهه‌ی ۲
حجت‌الاسلام علی قدوسی -داماد علامه طباطبایی- را بعد از انقلاب ترور کرد. دو باجناق هر ترور می‌شوند اولی به دلیل انقلابی‌نبودن، دومی به علت انقلابی‌بودن.

 

بُرهه‌ی ۳
امیر سرلشکرعلی  صیاد شیرازی قهرمان ملی در دفاع مقدس را ترور کرد زیرا با رشادت نگذاشت به تهران! برسد.

 

شهید علی صیاد شیرازی: بقیۀ عکسها: اینجا

 

بُرهه‌ی ۴
کم‌کم ترورها از سمت چهره‌های سیاسی به سمت ترور دانشمندان علمی و هسته‌ای هدایت شد و چند دانشمند هسته‌ای را ترور کرد.

 

بُرهه‌ی ۵
دهه‌ی پنجاه اساس کار را بر ترور نظامیان آمریکا در ایران گذاشت و چند عملیات مسلحانه‌ی موفق انجام داد که بر شاه بسیار گران آمد. اما در برهه‌ی بعد -یعنی از بحران سال شصت به بعد- کم‌کم با آمریکا به سازگاری تن داد و بر سر هدفی که در سر داشت، با آنها نشست و برخاست آغاز کرد؛ به‌ویژه با همان جان بولتون اخراجی! و جان مک‌کین که سال پیش مُرد.

 

برداشت آخر: یک سازمان برای خود حق می‌پندارد در هر برهه، هر رفتاری بروز دهد. و همین راهبرد، سنگلاخ بزرگ ایجاد کرد. زیرا یک سازمان حق دارد به خود تحول دهد، اما حق ندارد آن‌گونه دگردیسی کند که از تناسخ هم بدتر شود، چه رسد به تعارض و تناقض. گرفتن هدیه‌ی پادگان از صدام و شرکت در جنگ علیه‌ی ملت و جوانان ایران اسمش غیر از خیانت و جنایت و قساوت چیزی دیگری نیست.

 

نکته: همیشه قرض‌گرفتنِ تئوری‌های انقلابی از مکتب مارکسیسم برای ایجاد جهش در معرفت اسلامی -آن اسلامی که توسط پاره‌ای از علمای غیرمبارز، اسلامِ ساکت، راضی به تقدیر، خرسند به سرنوشت و سازش با شاه تعبیر می‌شد- وافی به مقصود نیست. قرض‌گرفتن، اگر هم نیاز باشد، حدّ و قواعد دارد. از همین‌رو، به این‌گونه گرایش‌ها، لفظ «التقاط» را بار کرده‌اند، یعنی قاطی‌کردن تئورهای مکاتب رایج در ایدئولوژی‌های رایج. و وام‌گیری‌های فکری نابجا از این جا و آن جا.

 

یادآوری: دفع جنگ تحمیلی، فقط با دفاع مقدس و غیرت ممکن بود. درود به پدیدآوران رشادت، شهادت، مقاومت. نامشان مانا و جاویدان.

 

پاسخ:

سلام

شادابی تو، شادابم می‌کند. اما بعد؛ خودت یقین داری که من جناحی‌مناحی نیستم. نیز تاجی و پرسپولیسی هم نیستم. من در جهان، با تیم مالدیوم، در ایران حامی تیم ملی و در انتظار اهتزاز پرچم کشور، و در محل هم طرفدار تیم وحدت ببخل. پس، جنگ‌ روانی و زرگری تو بی‌حاصل! است. این ۱.

 

من حتی پیچ تلویزیون را هم وا نکردم. اساساً به‌ندرت تلویزیون می‌بینم. چون فقط در هواشناسی راست می‌گوید. این ۲.

 

اما سه جا همیشه در ذهن منی و خنده را در من اجتماع و ارتفاع می‌دهی. اوایل انقلاب می‌آمدم فوتبال‌زمین جامخانه، بازی تو را می‌دیدم که با پشت پاشنه، پاس می‌دادی، البته ویشته لین‌چِک! بود. بازم اوایل انقلاب دسته برده بودیم سورک که تو و خدابیامرز ناصر دباغیان نوحه می‌خواندین. پِه‌گویی نوحه‌ی ناصر یادم نیست ولی پِه‌گویی جوشی تو این بود: می‌رویم تا بال مالا! البته ما این‌طور جواب می‌دادیم اما گویا جمله‌ات چیزی دیگه بود. و نیز در زمین اوس‌صحرا و تیرنگ‌گردی داور وسط بودی و حرکات بدن و سر و لوچه‌ات جالب بود و من از تَهِ دل می‌خندیدم. این هم ۳.

 

نمی‌دانم متوجه‌ی بُنِ جواب من شدی یا نه. در جنگ روانی، بهترین مقابله و پاتک ایجاد سناریوهای گیج‌کننده است و نیز آغاز عملیات روانی چند وجه. مدیر، بگذرد.

 

 
 
 

 

مرحومان: حاج محمدعلی ملایی سرتاش فرزند شیخ حسین ملایی و مرحوم حاج طاهر رمضانی. آن دو بزرگوار سال‌های سال در کاروان روز عاشورای داراب‌کلا نقش داشتند؛ اولی نقش حضرت زینب (س) را بر عهده داشت. دومی گویا ساربان بود. عکس از وبلاگم دامنه.

 

این سلمانی -البته آن اتاق قدیمی‌اش- هم خیلی خاطره‌آمیز است برای ما در آن دوره، که کلّه را سِلوپ می‌کردیم. و کلّه که سِلوپ می‌شد، دبستان دلِه، کَشیده اِتّا یقّران! کاکّل سیدها باعث می‌شد واشون رِه سَرتَپ و چَک نمی‌زدند! گاه محمدعلی سرتاش ماشین چنان کال بود، «می» را چندخال، چندخال می‌کَند، آدم داد شیهِه آسمون!

 

 

پرسش ۱۳۱ : درباره‌ی رویداد آرامکو چه فکر می‌کنید؟ این رویداد چه تأثیری بر صف‌بندی منطقه‌ای، نگرش‌های نوین نظامی و تحولات و تغییرات راهبردی در میان کشورهای منطقه و قدرت‌های بازیگر جهانی می‌گذارد؟ این موضوع مهم برای بحث در مدرسه‌ی فکرت سنجاق می‌شود.

 

 

زنگ انشاء مدیر (۳)

روزنامه‌ی «حمایت» وابسته به سازمان زندانهای قوه‌ی قضاییه، امروز ۱ مهر ۱۳۹۸، نوشت ۳۰ هزار میلیارد تومان به بیت‌المال بازگشت. البته اگر رقم پول را درست خوانده باشم. منظورش این است حجت‌الاسلام رئیسی مبارزه با فساد را خوب آغاز کرده است.


من می‌گوم خداقوت و آرزوی دوام و بقای این‌گونه سیاست. اما حالا که این مقدار پول به کیسه‌ی مردم بازگشت، دست کی هست؟ و چگونه خرج می‌شود؟ نکند خدای ناکرده بازم کیسه را سوراخ کنند و یواشکی به یغما ببرند! بگذرم. عکس تیتر و سوتیتر روزنامه را در زیر منعکس کنم:

 

 

پاسخ به بحث ۱۳۱

انتظار است که دیدگاه من زود پذیرفته نشود، چون آنچه فکر مرا به این قضیه مشغول کرده را بازتاب دادم، هنوز نمی‌دانم تا چه حد حدس تحلیلی من با واقعیت همنشین است.

 

۱. حمله بر آرامکو با مبدائی استتارشده، جغرافیای جنگ نظامی را دگرگون کرد. درین دگرگونی سرزمین و مرز در نوردیده می‌شود.

 

۲. سال‌ها پیش رهبری به علت فردی استراتژیست و کاربلد در امور نظامی، مخفیانه دستور صادر کرد نظام مسلحانه‌ی ایران باید نیروی پنجم تأسیس کند با عنوان نیروی پدافند هوایی خاتم‌الانبیاء کشور که این مأموریت به ارتش واگذار شد. این تدبیر، پیشی‌گرفتن راهبرد پدافند بر آفند است که جهان هم کشور حمله‌ور را برنمی‌تابد.

 

۳. سلاح‌های مرموز و ناشناخته، نظامیان منطقه و استراتژیست‌های نظامی را گیج کرده است. سرمایه‌گذاری ضد هوایی آمریکا در منطقه نیز زیر سوال رفت. و پوشالی‌بودن سیستم‌های آنان برملا شد.

 

۴. نقشه‌هایی که از قبل برای منطقه کشیده شد با این شیوه‌ی پیچیده حملات جنگال (=نبرد الکترونیک) از خاصیت و عملیاتی‌شدن افتاد.

 

۵. چتر امنیتی سرزمینی و تعیین حد فاصل و خط قرمز جغرافیایی کشورهای منطقه -به‌ویژه رژیمِ در حالِ فروپاشی اسراییل- زایل شد.

 

۶. بحران آرامکو، منطقه را به سمت ایحاد پیمان‌های مخفی و آرایش جدید نظامی و سیاسی میان دولت‌های دو محور «گاو شیرده» و «شیر مقاومت» سوق خواهد داد، و البته کشورها را به سمت گفت‌وگو می‌کشاند. زیرا نه منطقه تاب جنگ را دارد، و نه غرب نیازی بیشتر به درگیری.

 

۷. همان‌طور که آمریکا با ایجاد ارتش مخفی و خصوصی مانند شرکت «بلک‌واتر» میدان منازعه را به آنان می‌سپارد، منطقه نیز دارای نیروهای مسلح مخفی است که کشور خاصی خود را برای تجهیز و پشتیبانی آنان آفتابی نمی‌کند. شرکت‌های نظامی خصوصی عملیات ریسک را بر عهده می‌گیرند و در عوض دستمزد هنگفت می‌گیرند. این شرکت‌ها به محافل قدرت، اطلاعات نیز می‌فروشند.

 

۸. حمله به آرامکو گویا ! هم مبدایی ۶۰۰ کیلومتری دارد، هم مبدایی ۱۲۰۰ کیلومتری. وقتی به مقصد می‌رسند همه، با موشک نقطه‌زن وارد عمل می‌شوند. این عملیات، پیام اصلی‌اش نه فقط اختلال در شریان نفت، بلکه اخطار به طرف‌هایی است که به نبرد غافلگیرکننده و ویرانگر خود زیاد حساب باز کرده‌اند. بگذرم.

 

ری یا ولنجک! کدام یک؟

به نام خدا. سلام. اساساً لفظ «روحانیت» و «رُهبانیت» از کلیسا برخاسته است؛ که هنوز اسلام ظهور نکرده بود. کلیسا در قرون وسطی -یعنی از سال ۴۰۰ تا ۱۴۰۰ میلادی- نه فقط بر تمام اروپا حکومت می‌کرد و گاه‌به‌گاه دست در دست امپراتوری هم می‌داد، بلکه تمام دین را در محاصره‌ی فهمِ تنگ و تاریک خود نگه می‌داشت و داننده‌ی متفاوت از فهم خود را، به صلیب می‌کشاند.

 

اسلام اما، در آیه‌ی ۷ سوره‌ی آل عمران، از طریق وحی قرآن بر مفهوم «راسِخُون» انگشت گذاشت، نه بر واژه‌ی روحانیون. و راسخون را مترجمان سرشناس قرآن، به «استواران در دانش»، «چیره‌دستان در بینش»، «ریشه‏‌داران در دانش» و نیز «اهل دانش» معنا کرده‌اند.

 

دو چیز در عالمان مذهبی برجستگی داشت و همین دو صفت موجب می‌گشت مردم به آنان به دیده‌ی «مرجع و محل رجوع» و افراد مورد وثوق بنگرند؛ یکی فضل و فهم و دانش و دیگری سلامتِ نفْس و ساده‌زیستی و وارستگی و بینش.

 

کافی بود امام خمینی با یک جمله‌ی قصار از شاه تعریف می‌کرد! دیگر هرگز نه به حبس در قیطریه می‌رفت، نه از وطن اخراج می‌شد، نه ۱۴ سال در نجف سختی می‌کشید، و نه آرامش ظاهری‌اش درهم می‌ریخت. اما امام برای کیان دین و میهن، شاه را بارها نصیحت کرد و سرآخر دید نمی‌شود، او را «مَردَک» خطاب کرد و با تمام قاطعیت گفت «شاه باید برود».

 

امام در نجف اشرف، حتی کولر آبی نخرید و با بادبزن دستی و در زیرزمین خانه‌ی اجاره‌ای‌اش، تابستان‌های سوزان را به فصل پاییز می‌رساند.

 

حالا برگردیم به ایران: یک زمانی، هر کس ری زندگی می‌کرد همه چیز داشت؛ چون ری، مهد تمدن بود و شهر تمکُّن. اما اینک هرچه از ری به سمت کولک‌چال و دربند و ولنجک به پای کوه و بلندی‌ها! می‌روی، تفاخر و اشرافیت سوسو می‌زند و ری، چونان شهری برای بیچاره‌ها و ندارها و ضُعفا و جوانانِ خُرده‌پا، کو؟ کو؟ می‌گوید.

 

مسئولان نظام و روحانیان سیاسی، در کجای تهران زندگی می‌کنند؟ که البته این واژه به‌شدت توخالی شده، زیرا در اغلب موارد، هیچ‌کس، نه تنها پاسخگو نیست، که نامش مسئول (=یعنی پاسخگو) باشد، بلکه به قول داراب‌کلایی‌ها دَسّی‌بِخواه (=طلبکار پُررو) هم هست. این‌که روحانیت حقیقتاً دو گونه است هیچ تردیدی نیست: دسته‌ای که خود را نباخته و مانند اَضعَف جامعه، ساده و سالم زندگی می‌کند. دسته‌ای دیگر که خود را باخته‌اند و مانند شاهنشاهان زندگی می‌کنند و خانه‌های قارونی دارند و در منطقه‌های میلیاردی ساکن‌اند. بگذرم.

 

جمله‌ی پایانی: من با برادرم حیدر - که او را آشخ حیدر صدا می‌کنیم- به‌شوخی می‌گفتم تو خودت یک عالِم لغت‌دانی. او هم بی‌معطّلی و به‌طنز و طعنه جواب می‌داد: آره عالم‌ام! اما نا با عَین، با الف «آلَم‌»ام. آلَم‌ همان گالِه (=نی) کنار بینجِسّون است که می‌تراشیدند و به جای حلَب و ایرانیت، خانه‌های روستایی را سر می‌کردند. هان! همین! حال، حلبی‌آباد پیشکش! ری یا ولنجک! کدام یک؟

 

پاسخ:

 

سلام. ممنونم از شرکتت در بحث ۱۳۱. چهره‌ی کریه و واقعی کشور آل سعود را به‌درستی آفتابی کردی. کشوری منحط، فاسد، حسود، و از همه بدتر با نگرش اسلام ابوسفیانی؛ که حتی نام کشور را از اسم قبلی و تاریخی‌اش «حجاز و نجد» به فامیلی خاندان خود تغییر داد: عربستان سعودی! این رژیم حتی یک بار انتخابات مردمی در قاموسش ندارد، اما همین کشور عهد حجَر، دوست دیرین و صمیمی غرب است؛ چرا چون نفت دارد و پستان شیرده! و سرمست است که خون مردم یمن را می‌ریزد و لوله‌ی نفت غرب را تأمین می‌کند. رژیمی که با الفبای ابتدایی سیاست و اخلاق بیگانه است. با این‌همه ایران با پهنای سیاست، همواره می‌کوشد این کشور نفت‌خیز و البته منحط، به دامن ملت و صلح و آسایش منطقه بازگردد و نگذارد مسلمین این‌همه در رنج و جنگ مبتلا شوند.

 

 

دارِ بُکایی!

 

به نام خدا. سلام. امروز رفته بودم برای تمدید گذرنامه‌ی خانمم. مُتصدی باجه‌ی گواهیِ امضاء محضر اسناد رسمی، نام شهر صدور شناسنامه را که دید، شروع کرد به خوش‌وبَش کردن با من و خاطره‌اش از ساری و حسرت از زیبایی‌های نوار شمالی. تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاد، معمولاً مرسوم است. اما وقتی خواست فامیلیِ خانمم را بخواند، بلند خواند: «دارابُکایی» و فوری پرسید دارِ بُکا کجای مازندران است؟ خندیدم و گفتم: زیاد بی‌ربط! هم نخواندی. چون محل ما مردمش از مؤمنین هستند به دارالمؤمنین هم مشهور است. حالا شما هم خواندی دارُالبُکا. بُکا هم که هم‌کلاسی‌ها می‌دانند یعنی گریه و ناله و نوا. گفتم: اشتباه تلفظ کرده‌ای جناب. دارِ بُکایی نیست، «داراب‌کُلایی» است. بگذرم.

 

خواستم با نوشتن خاطره‌‌گونه‌ی این پست، گفته باشم فامیلی خانمم -که اسمِ مکان است- هم به شهرهای مختلف ایران که می‌رویم، کجایی‌بودنش قابل پنهان‌کردن نیست و هم این‌که معمولاً به علت ناآشنایی غریبه‌ها با روستای داراب‌کلا، فامیلی وی را، اغلب جورواجور می‌خوانند. تاکنون چندجور به گوشم خورده، ازجمله جدیدترینش: دارِبُکایی. بنابراین، چه خوب است عادت کنیم نام دارابکلا را همواره به شکل درستش، جُدا‌ جُدا، یعنی داراب‌کُلا «Darab kola» بنویسیم. و انتظار است ثبت احوال میاندورود، این لفظ را ازین پس به شکل صحیح‌اش در شناسنامه‌ها درج کند.

 

نکته:

گمان دارم وقت خوانندگان را با این پست گرفته باشم. پوزش.

 

 

از دیشب هم این کتاب (عکسی که در بالا از آن انداختم) بخش وسیعی از وقتم را به خود فراخواند و مرا در خودش فرو بُرد. کتاب «قتل‌های سیاسی و تاریخی سی قرن ایران، دوره‌ی دوم، جلد یکم، از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۹» نوشته‌ی جعفر مهدی‌نیا. اگر ۴۶۷ صفحه‌ی این کتاب چیزی عایدم کرد، در آینده درین‌باره برای خواهنده‌ی خوانا، خواهم نگاشت.

 

پاسخ:

 

سلام. می‌دانستم پُرجست‌وجویی و متوجه به امور. اما نمی‌دانستم پُرمطالعه‌ای و چینه‌دانِ علمی‌ات پُربار. خواندم، که چه فرمودی. ممنونم ازین‌گونه متن‌های شما، ولو آن‌که بر سر آن می‌توان متفاوت تحلیل و برداشت داشت. صید تو هم خوب است. رفتی توی صدفِ متن. متشکرم. دُر هم حتماً گرفتی از صدف! مدیر البته بگذرد.

 

درنگ در نغمه (۵۵)

 
به نام خدا. سلام

تا نبیند رنج و سختی مرد،
کی گردد تمام

تا نیابد باد و باران
گل کجا بویا شود

(ناصرخسرو قبادیانی)


آیه‌ی قرآنی:

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ.
به‌راستى انسان را در رنج و مِحنت‌کشیدن آفریده ‌ایم.
(سوره‌ی بلد - آیه‌ی ۴. ترجمه‌ی خرمشاهی)

 

پاسخ:

با سلام و احترام و اِکرام. خواهنده‌ای خوانا برای متن‌های شما هستم گرامی‌استاد. تتمّه‌ی متن را خوب به غارتگران بیت‌المال سنجاق کرده‌اید. امان‌امان از این ناسپاسان. طریقت حسینی را با خامه‌ی پرمغز بر روی‌مان باز می‌کنید. ممنونم. من جایی خواندم و یا پای منبر شنیدم که امام حسین -علیه‌السلام- حتی آن قسمت کربلا را خریداری کرده بودند تا در ذمّه‌ نباشند. بحث‌های مدقّانه‌ی حضرت استاد برای من جالب و ارزنده است. خدا قوت.

التماس دعا از تهجّدهای شبانه‌ی‌تان.

 

 

زبانِ بدن، زبانِ دهان را خنثی می‌کند؛ این شیخ شیک‌پوش، کنار جانسون، فکر می‌کند پای فکاهی میری رشتی! نشسته است.

 

گروه حمزه

مسائل داخلی ایران

به نام خدا. سلام. آنان -که به سیاه‌جامگان معروف بودند- بیش از ۱۰۰۰ نفر بودند؛ به سرپرستی «قدرت لطفی» مشهور به حاجی لطفی. مخفی بودند و زیر نظر مرحوم داریوش فروهر وزیر کار دولت بازرگان فعالیت می‌کردند. و نیز به شهید سرلشگر محمدولی قرنی رئیس ستاد مشترک ارتش، منصوب مرحوم بازرگان، نزدیک بودند.

 

آنان، هم دوره‌ی چریکی آموزش می‌دیدند و هم «کاراته‌کا»های زبده‌‌ای بودند و در سنین ۲۱ تا ۳۸ سال. با شاه مبارزه می‌کردند. مثلاً پیش از پیروزی انقلاب، عکس امام خمینی را در چاپخانه‌ی یک کلیمی چاپ می‌کردند.

 

گروه حمزه -که خود را فدایی اسلام می‌دانست- در آخرین دیداری که با امام خمینی داشتند با خود کفن برده بودند و از امام خواستند کفن‌های آنان را متبرّک کنند که به گفته‌ی قدرت لطفی امام هم پذیرفت.

 

یکی از مهمترین کارهای گروه حمزه، دستگیری امیرعباس هویدا بود. داریوش فروهر، نشانی ویلایی در لویزان را به آنان داد که عشرتکده‌ی ساواک بود و هویدا و خواهرش در آنجا پنهان شده بودند. گروه حمزه و قدرت لطفی به ویلا حمله و هویدا و خواهرش را دستگیر کردند. او هویدا را به صورت مجروح انقلاب، سوار آمبولانس کرد و بر تن خواهرش لباس پرستاری پوشاند و با این تاکتیک و نقشه از ویلا خارج کرد و به مدرسه‌ی رفاه رساند و تحویل دکتر ابراهیم یزدی داد. بگذرم. (برداشت‌هایم از صفحات ۲۹۶ تا ۳۰۱  کتاب «قتل‌های سیاسی و تاریخی سی قرن ایران، دوره‌ی دوم، جلد یکم، از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۹» نوشته‌ی جعفر مهدی‌نیا.)

 

نکته: الآن را نبین! آن زمان واژه‌ی «فدایی» علامت فداکاری افراد برای اسلام، ملت و میهن و خلق بود و بارِ معنایی بلندی داشت: مانند نامی که نواب صفوی برای تشکیلات خود برگزیده بود. مانند همین گروه حمزه که خود را فدایی اسلام می‌نامید. و نیز نامی که بنیانگذاران چریک‌های فدایی خلق ایران برای سازمان خود برگزیده بودند. که البته بعدها دو شاخه‌ شد اکثریت و اقلیت. شاخه‌ی دیگری هم علاوه بر آن بود، که خانم اشرف دهقانی آن را رهبری می‌کرد که تز مسعود احمدزاده را بر بیژن جزنی ترجیح می‌داد و به جنگ مسلحانه‌ی شهری باور داشت. بگذرم.

 

فقط بگویم لانه‌ی جاسوسی آمریکا را زودتر از همه، چریک‌های فدایی خلق ایران حمله کرده بود تا آمریکایی را دستگیر یا بکشند که بعداً در مرحله‌ی دوم، آن دانشجویان «پیرو خط امام» وارد قضیه شدند و رفتند سفارت را تسخیر کردند. بگذرم.

 

پاسخ:

سلام. البته خود نیک می‌دانید، اما برای تأکید می‌نویسم که «دالایی لاما» اسم او نیست. عنوان مقام مذهبی بودایی در تبّت است. اسم او «تنزین گیاتسو» است که او به این مقام رسیده است. دالایی لاما به لحاظ واژه یعنی اقیانوس پیر، مرشد. این عنوان بالاترین مقام مذهبی در میان بوداییان تبت است چیزی شبیه مقام «پاپ» برای کلیسا است. در حکومت جمهوری اسلامی ایران هم «ولی فقیه» این‌گونه مقام را در بعد حکومتی در اختیار گرفته است و در شیعه «مرجع تقلید» امور مذهبی و شرعی شیعیان را.

 

اما خواب؛ اگر جمله‌ی کامل دالایی لاما را نقل می‌کردی، بهتر می‌توانستم آن را بفهمم. اما دست‌کم دو معنای قریب و بعید در ذهنم شورش کرد: معنای قریب (=نزدیک) همین خواب به معنای استراحت است که بالاترین نعمت برای آدم است؛ زیرا در طول خواب بسیاری از امور جسمانی و روحانی انسان بازسازی، تنظیم و به زبان مکانیکی آچارکِشی می‌شود. اما معنای بعید (=دور) این است او غفلت و خواب‌بودن و نبودِ بیداری! را شاید کنایه زد. البته شاید. شاید.

 

سلام آقا مهدی ملایی

پدر خدابیامرزت، از نیکان بود؛ آرام، باایمان، بی‌آزار. سفارش حکیمانه‌ای کرد پدرت. و حکمت یک معنایش این است که مرحوم علامه طباطبایی در المیزان نوشته است: «حـکمت به معناى کلمه‌ی حقى است که از آن بهره‌بردارى شود.» در پایان ممنونم از مادر و پدرم یاد کرده‌ای.

 

سه شیخ و اسلامِ لاو

 

به نام خدا. سلام. شیخ محسن، شیخ پژمان و شیخ محمدکاظم فراستی سال ۱۳۹۳ از حوزه‌ی علمیه‌ی کاشان برای یک نشست چالشی مذهبی با مسیحیان، به آلمان می‌روند. شیخ فراستی -که رئیس آن حوزه است- با وایبر و فضای مَجازی مخالف است و اینترنت را به روی طلبه‌های مدرسه می‌بندد. و به آنان می‌گوید دنبال پهنای باند نباشید، بروید پهنای عقل‌تان را بیشتر کنید. و معتقد است اساساً دل‌دادن به دختر، خطرناک است!

 

در هواپیما، به دختر مهماندار آلمانی که لباس تنگی دارد و چهره‌ای آرایش‌کرده، پند می‌دهد که کفَن، آخرین مُد لباس است، چیه این وضع؟!

 

در آلمان هم به دو شیخ همراه سفارش می‌کند اگر چشم‌تان به زنان لُختُ و عُور و برهنه افتاد، یک صلوات بفرستید و دست روی چشم بکشید، نگاه‌تان پاک می‌گردد. و نیز یک چیستان را به روی هم می‌اندازند: «آن چه نجاستی است که با زبان پاک می‌شود»؟

 

شیخ پژمان -که از نظر شیخ فراستی طلبه‌ای فُکُّلی و جدیدالاسلام است- گشتی در آلمان می‌زند که شیخ فراستی می‌گوید آن مناطق نرو که اگر تنها بری، شیطان فعال می‌شود. او از شیخ پژمان متلک می‌شنود نکنه در بهشت هم می‌خواهی حوری‌ها را با چادر دیدار کنی!

 

شیخ محسن هم -که پیش از طلبگی در بازرسی ضد منکرات کار می‌کرد و به جوان‌های عاشق گیر می‌داد و دستگیر می‌کرد- حالا خود در آلمان در همان نشست مذهبی در دانشگاه، عاشق‌پیشه و دلباخته‌ی دختر دانشجو می‌شود و دختر آلمانی نیز می‌گوید او را دوست دارد. و سامان، همان جوان در ایران که توسط شیخ محسن به منکرات تحویل شد او را در آلمان می‌بیند که با دختر مرتبط شده، شروع می‌کند به تخطئه‌ی او. شیخ فراستی نصیحت می‌کند که در عشق، وقتی اولش به آخرش فکری نکنی، مجبوری آخرش به اولش فکر کنی! که آن وقت دیر است.

 

شیخ فراستی به شیخ پژمان -که مقداری متفاوت و امروزی فکر می‌کند- می‌گوید تو چه کِرمی داشتی آمدی طلبه شدی. با این بگومگو وارد نشست می‌شوند. چالش آغاز می‌شود و  شیخ فراستی شروع می‌کند به استدلال و طعنه و اشاره؛ ازجمله این‌ها:

 

آن اسلام که شما از آن می‌گویید اسلام بدَلی است؛ اسلام واقعی اسلام «لاو» است. اسلام عشق و دوستی. مشکل از اسلام نیست، مشکل از مسلمانی ماست. اسلام دینی است که قابلیت «به‌روزشدن» دارد.

 

آن سه شیخ با هم نیز در هتل و پیاده‌روها و مترو بحث می‌کردند. وقتی شیخ فراستی دست پیرزن عصابه‌دست آلمانی را می‌گیرد تا روی پله‌ها کمکش کند، شیخ پژمان کنایه می‌زند بغلش کن کمکش کن؛ بغل‌کردن او که حرام نیست.

 

شیخ فراستی به یادش می‌آورد که در ایران، اوایل انقلاب با فطرت دخترهای بی‌حجاب بازی می‌کرد و آنان را سربه‌راه و هدایت می‌کرد. و حتی یکی از آنان زن جلسه‌ای شد و بالاتر این که گفت با یکی از همینان ازدواج کردم.

 

شیخ فراستی پس از بازگشت از آلمان به دست‌اندرکار فنی مدرسه دستور داد بدون هیچ اِهمالی اینترنت مدرسه را هرچه زودتر وصل کند و سرعت آن هم بالا باشد. و نشستی در ضرورت حضور طلبه‌ها درین فضا تشکیل داد. آن دختر آلمانی معشوق شیخ محسن هم به ایران آمد و در جلسه‌ای در دفتر شیخ فراستی با ذکر شهادتَین، اسلام آورد و آن چیستان که چه نجاستی با زبان پاک می‌شود، حل شد. من البته به مفهوم فقهی این واژه، ورودی ندارم.

 

پایان ماجرا:

 

من چندی پیش از شاتل دیدم. از نظر من علی عطشانی خوب ساخت و مهران رجبی و جواد عزتی خیلی‌عالی درخشیدند. از «پارادایس» برای شما گفتم. فیلم سینمایی جذاب و کمدی و طنز ژرف (به‌دور از لودگی) به درون طلبه‌ها ورود کرد و خوب پیش رفت. سه آهنگ آلمانی و اسپانیایی دلنواز هم در سراسر فیلم پخش می‌شود، با موزیکی که بِتهووِن را به ذهن تداعی می‌دهد. پارادایس را واژه‌نویسان در لغت به «بهشت، باغ هخامنشی، بهشت اوستایی، برگرفته از پردیس» معنا کرده‌اند. بگذرم. فقط یک جمله‌ی از فیلم را بگویم تمام زیرا من همیشه فیلم‌های منتخبم را همراه با یادداشت و نکته‌پردازی‌ها می‌بینم: صدها لوستر مغازه، چنانچه برق برود و نور نداشته باشند، بی‌اثر است.

 

نکته: اسلام را باید با حفظ اصول و چارچوب، به‌روزرسانی کرد؛ همان تفکر متفکران اسلام‌شناسی مانند علامه طباطبایی و استاد شهید مرتضی مطهری: اسلام با مقتضیات زمان پیش می‌رود.

 

فیلم سینمایی پارادایس

 

 

پاسخ به یک کاربر:

سلام. شما همیشه به من لطف و مهر داشتی. اندوخته‌ها و آموزه‌های خوبی هم در سرزمین درونت کاشتی، امید است ثمرات آن را با دستان پرهیزگار و دانش پویا، بچینی. این جمله‌ی زیر هدیه‌ی من به خودم و شما آقا:

ذهن خود را همیشه تالار تفکر فکورانه کنیم، نه تلَنبار تقلید کورکورانه.

 

پاسخ:

سلام. با این جمله‌ی شما آقا، از نظر زیبایی عبارت حرفی ندارم، قشنگ هم هست، اما اساساً آن را نادرست می‌دانم؛ بگو چرا؟ زیرا معتقدم نباید درباره‌ی آدم‌ها دست به قضاوت زد. داوری از آنِ خداست و در موارد ویژه‌ی جامعه هم، کار قضاوت با قاضی‌هاست و نظرات تخصصی وکیل‌ها. پس؛ می‌توان این‌گونه گفت:

 

به داوری درباره‌ی آدم‌ها در مراوادت اجتماعی و خصوصی نباید ورود کرد، داوری‌کردن کار نادرستی است، زیرا انسان‌ها به تمام دنیای همدیگر دسترسی ندارند و حق هم ندارند در امور شخصی، عقیدتی و فکری دیگران تجسّس و تحقیق کنند. قضاوت زمانی درست و راست است که انسان، به تمام دنیای دیگری دسترسی داشته باشد و این سهل نیست. اسلام نیز در سوره‌ی حجرات آن را به‌شدت نهی کرده است.

 

پاسخ:

 

سلام. سپاس از اظهارنظرت. اما بعد؛ قید من در آن کاملاً مشخص است. داوری‌کردن درباره‌ی افراد، نه وظیفه‌ی کسی‌ست و نه حق کسی. مثال می‌زنم:

 

عده‌ای از افراد -شاید هم طلاب- با متنی تند بسیارتند علیه‌ی شمس و مولوی از آقای مکارم شیرازی نسبت به ساخت فیلم «مست عشق» -به کارگردانی حسن فتحی سازنده‌ی سریال شهرزاد- درخواست فتوا می‌کنند. ایشان هم به دلیل این‌که مرجع تقلید است و اسلام‌شناس و بر خود لازم می‌داند جواب سؤالات شرعی را بدهد و مُحق هم هست نظرش را تبیین کند، بی‌آن‌که محتوای متن نامه‌ی آن افراد را مورد تأیید قرار دهد، فتوای خود را در قالب جمله‌ی شرطیه، آزادانه بدین‌گونه اعلان می‌کند: «با توجه به اینکه این کار سبب ترویج فرقه ضالّه صوفیه می‌شود، شرعاً جایز نیست و باید از آن خودداری کرد.»

 

خُب این نظر یک مرجع است. و مرجع مانند همه‌ی شهروندان در اظهارنظر آزاد است. و ایشان ترویج فرقه‌‌ی صوفیه‌ی ضالٌه را جایز ندانست. حال اگر واقعاً فیلم «مست عشق» که قرار شد ساخته شود، قصد ترویج شاخه‌ی ضاله‌ی صوفیه را دارد، مشمول این فتوا می‌شود و اگر فیلم سبب ترویج نمی‌شود، آثار فتوا به آن اصابت نمی‌کند. اما این‌که این فتوا تا چه حد اثر و نفوذ دارد، به عمق جامعه بازمی‌گردد و روز اکران؛ چون به هرحال جامعه‌ی ایران، با همه‌ی آسیب‌هایی که کمابیش دیده می‌شود، جامعه‌ای شرع‌پسند است.

 

 

حال اگر مثلاً در قم یا تهران و یا در هیرمند و سمرقند کسی بخواهد روی این فتوا ورود کند، باید از جنبه‌ی شناخت اصل فتوا وارد شود، نه این‌که بر خلاف اصول اخلاق، دست به داوری درباره‌ی خود آقای مکارم بزند و به امور فردی و خصوصی یک مرجع تعرّض کند. من معتقدم نه فقط باید از داوری درباره‌ی افراد اِعراض کرد، بلکه باید به کسانی که به این گونه قضایا، قضاوت‌ها و داوری‌ها خود را دخالت می‌دهند، اعتراض نمود.

 

ای کاش ایرانیان همیشه گِرد همان  شعر «من یار مهربانم» مرحوم عباس یمینی شریف بگردند که پندِ آن شناخت است، نه داوری‌کردن و سرَک‌کشیدن به ساحت شخصی دیگران:

 

من یار مهربانم

دانا و خوش‌بیانم

 

گویم سخن فراوان

با آن که بی‌زبانم

 

پندت دهم فراوان

من یار پند دانم

 

من دوستی هنرمند

با سود و بی‌زیانم

 

از من مباش غافل

من یار مهربانم

 

ناگفته نگذارم، به اصل فتوا ورود نمی‌کنم. خودم شخصاً زیاد پیش می‌آد که شب را با کتاب مثنوی معنوی به خواب می‌روم.

 

 

حزب «پاک‌دستان»!

 

به نام خدا. سلام. دوره‌ی اشتغال، بخش زیاد از آن را در اختیاریه بودم. دو سوی ورودی آن به «خیابان دولت» برای من جالب بود. از سمت غرب یعنی از خیابان شریعتی و قلهک که می‌آمدم، از خیابان یخچال خودم را می‌رساندم، از کوچه ی فکوریان می گذشتم. وسط‌های آن، خونه‌ی مادر شهید جلائی‌پور بود که پسرش حمیدرضا جلائی‌پور نیز در آنجا زندگی می‌کرد. این‌خانه، تا مدتی پاتوقی امن و حلقه‌ی دکتر عبدالکریم سروش بود که سخنرانی‌های ویژه در آن می‌کرد. بگذرم.

 

اما از سمت شرق، یعنی از خیابان «پاسداران جنوبی» که وارد می‌شدم یک ساختمان خاص! توجه‌ام را تا مدتها به خود جلب می‌کرد! چون آمد و شد در آن برای من حس خاصی می‌بخشید و شامّه‌ی مرا بوناک می‌کرد. تا این یک روز دیدم حجت‌الاسلام... به اتفاق یک روحانی دیگر -که در ایران میدان مانور دارد- وارد آن ساختمان شدند. تردیدم پاک شد که آن ساختمان باید جایی خاص! باشد. بگذرم.

 

خواستم گفته باشم: حزب «پاک‌دستان» از محفل قدرت گریس‌کاری می‌شد. و او هم کم نگذاشت. البته این اسم از حافظه‌ی سیاست محو شد و به‌جای آن از لفظ «آبادگران» استفاده شد. اما قرار آنان این بود هر کس پاک‌دست! است باید بیاید وسط و جذب شود و قدرت را (=شورای شهر، شهرداری، مجلس، دولت و مجاری مهمه‌ی قضاییه را) به دست گیرد. و گرفتند از مجلس ششم به بعد! بگذرم.

 

نکته: دست‌کم سه حزب در ایران از آبشخور قدرت و با فرمان و نفوذ این‌وآن پا گرفت که به لحاظ جامعه‌شناسی سیاسی اساساً خاستگاه و روند طبیعی شکل‌گیری‌شان نادرست است و به نظرم به دموکراسی در ایران ضربه‌ی سختی زد: حزب کارگزاران سازندگی، حزب آبادگران، حزب مشارکت. هر سه با فرمان سه نفر، که نحوه‌ی شکل‌گیری این سه حزب حتی از چگونگی شکل‌گیری حزب شاه‌خواسته‌ی رستاخیز بدتر است. اسَف آن که، همین تولد ناقص موحب شد هر سه حزب به‌شدت انحصارطلب شوند و سیاسی‌کار، نه سیاستمدار و مردم‌دار.

 

به قلم مقررات:

 

در تمام مدت یک‌سال و اندی ماه راه‌اندازی مدرسه‌ی فکرت، چندین بار -شاید بیش از پنجاه بار_ به صفحه‌ی شخصی‌اش پیام فرستاده شد: «لطف کن فوروارد نکن. مقررات مدرسه را رعایت کن.» اما همچنان هرچندوقت، به فورواردکردن ادامه می‌داد. مقررات هم، برای عادت دادنش به احترام به مقررات، شکیبایی می‌ورزید که شاید ازین روال دست بکشد و آرام‌آرام رعایت نماید. اما هرگز این‌گونه نشد و در طول این مدت تأسیس مدرسه، ده‌ها بار فوروارد می‌کرد که به محض مشاهده مقررات آن پست را پاک می‌کرد. تا رسید به دو سه هفته پیش، که بازهم، دو سه تا فوروارد دیگر صورت داد. و مقررات به صفحه‌ی شخصی‌اش باز نیز دلسوزانه پیام فرستاد: «لطف کن فوروارد نکن. مقررات مدرسه را رعایت کن.» و در انتهای پیام افزود: «این آخرین تذکر است.»

 

اما صبح امروز شش مهر، نیز مقررات دید فوروارد انجام داد. و مقررات، به پیام قبل خود که «این آخرین تذکر است.» وفا کرد. پس؛ مقررات، قابل سرزنش نیست. روال‌کردن فوروارد و استمرار آن و زیرپاگذاشتن مقررات و نادیده‌انگاشتن تذکر را باید چاره کرد. عادت به فورواردکردن نوعی آزاررسانی است چون خلاف آیین مدرسه است.

 


پاسخ:

سلام. تو را می‌شناخته و می‌شناسم سید، که همیشه به فیلم‌ها با دیده‌ی حرفه‌ای می‌بینی و با بینش هنری می‌نگری. برداشت‌هایت نیز از سرِ زیرکی‌ست. امابعد؛ شما را سپاس و خدا شاکرم که یک نفر، متن «سه شیخ و اسلامِ لاو» مرا خواند.

 

پاسخ:

سلام. البته جناب ... -بی‌آن‌که به اصل فتوا ورود کنم- از این زاویه هم می‌توان پدیده‌ی دست‌دادن را نگریست: به جای آن‌که آن زنان، دست‌ندادن یک مسلم به خود را اهانت و تحقیر تلقی کند، به خود نرمی و پذیرش و مدارا تعلیم دهند که آیین مسلمانان و فتاوی آنان این کار را منع کرده و خود پیش‌قدم نشوند در دست‌دادن.

 

این به نظرم مرجّح (=پیشی، برتر) است که زنِ نامحرم به دین و آیین دیگران احترام بگذارد و به مسلم دست ندهد، تا این که مسلم، جهت جلب رضایت شکلی و پروتکلی، با دست‌دادن به زن احترام بگذارد ولی آیین خود را حاشا کند و نادیده انگارد. البته سخن راست و فهم دقیق از آن فقیهان است که تفقه دارند و فتوا می‌دهند. من نظر شخصی خودم را گفتم.

 

پاسخ:

سلام. به‌هرحال جناب صدرالدین، در این سخن آقای آیت‌الله احمد جنتی -حتی اگر از نگاه جناب‌عالی اشکال ماهیتی نداشته باشد- ایراد شکلی و بلاغتی و لفظی که دارد. این چه حرفی است که او می‌زند؛ او مگر داروغه و سرکرده است یا مُحتسب! جلسه‌ی خبرگان سالی دو بار تشکیل می‌شود تا کار نظارت بر رهبری را دسته‌بندی کنند. کمیسیون ‌های آن هم اعضایش از هم منفصل و دورافتاده هستند.

 

این چگونه مجلسی است که اولاً اکثر اعضای آن سال‌به‌سال همدیگر را نمی‌بیند، مقصر هم نیستند! چون در استان‌ها حضور دارند نه در مرکز. و سالی دو بار هم جلسه تشکیل می‌شود، این جناب جنتی هم در همین دو نشست -که مردم (بخوانید ولی‌نعمتان) از محتوای آن هیچ خبری ندارند- به جای پرداخت به وظیفه‌ی که رأی ملت بر دوش او و آنان گذاشته، می‌آید خط و نشان می‌کشد علیه‌ی شهروندان.‌ آخه به او چه مربوط! موقع رأی و انتخابات شد آن‌گاه از همه خواسته می‌شود شرکت کنند و پوزه‌ی دسیسه‌چینان را به خاک بمالند. که مشارکت همه‌ی مردم البته سیاستی درست است. بگذرم.

 

 

آن «۳۰۰۰۰» تا

به نام خدا. سلام. اهلِ ایستادن در صف نبودم. حاضر بودم حتی غُرغُر شکم را بشنوم و قار‌وقور اِشکِم را شکیبا باشم، اما برای چندلُقمه ناهار در صف نایستم. اساساً صف، ضد آرامش آدمی‌ست. ازین‌رو روی تراس یا بالکن یا محوطه قدم مشّایی ارسطوگونه! می‌زدم و یا کُنجی قونجولوک، که رستوران خلوت شود.

 

روزی در مشهد مقدس روی تراس بودم. چخ‌چخ می‌گرفتم. گفت: فلانی می‌شناسی؟ گفتم: کی رو؟ گفت: همونی که پیراهنِ زیتونی‌رنگِ سبْکِ لبنانی به تن می کنه. گفتم: نه. ندیدمش تابه‌حال؛ بجا نمی‌آورمش. گفت: یکی از همون «۳۰۰۰۰» تاست. گفتم: چه می‌کنه؟ گفت: همه رو پخش کردند، سوراخ سُنبه‌ (=سُمبه) را پُر کنند. گفتم: آهان! پس چَپوندنِشون. عجب! عجب! چه ریش و پشمی هم گذاشته با این‌که ۹ پلکان پایین‌تره. گفت: آها. و سر تکون داد و دست به نرده زد و ... . اینو گفتیم و رفتیم تا از قورمه‌سبزی رستوران خیابان -که تمام مَشامم را می‌نواخت و بر تن و جانم مزّه می‌رساند- عقب نمانیم.

 

حین غذا -که البته گپ‌زدن کراهت دارد- بازم لقمه‌به‌دهن حرّافی کردیم که اگه زیاد ادامه دهی نفخ هم می‌گیری. ولی موضوع وقتی بِکر باشه و یواشکی، حاضری نَفخ که خوبه، فَتق! هم بگیری.گفت: سرآغاز و سرانجامش را که می‌دونی؟ گفتم: سرآغازش پیش‌بینی پیروزی آن نامزد خاص بود و سرانجامش خوردن سرشان به سنگ.

 

یک زمان دیدم اُوه وَه، دو کفگیر پلو و قورمه‌سبزی با دو تا لیمو عمانی -شاید هم جهرمی!- را چنان خوردم، حتی پِخوی آن را هم جا نذاشتم! سیاسی‌میاسی که بلد نباشی، همین می‌شه. از راهرو که رد شدیم، و عرض خبابان شهر را رد کردیم. گفتم: آن حوالی ضرابخانه، کمی پایین‌تر و بالاتر از خیابان شهید عراقی مگر خبر نداشتند که این «۳۰۰۰۰» تا اگر آن چهره‌ی ویژه پیروز شد، دیوان‌سالاری فشل را تصفیه و پالایش کنند و شاید هم در تمام بلاد تألیفِ قلوب نمایند؟ و تا جواب دهد بازم گفتم: این را از نظرت نیروسازی می‌گویند؟ یا نیروگذاری؟ این با دوبیتی باباطاهر و با شوروحال خاصش این را به سینه‌ی صدرم پرتاب کرد:

ببندم شال و می‌پوشم قدَک را

بنازم گردش چرخ و فلک را

بگردم آب دریاها سراسر

بشُویم هر دو دستِ بی‌نمک را

(منبع)

 

به مزاح به او گفتم: ما توی محلمون دو «شال» داریم: شالِ گردن. شالِ جنگل. اولی شال اگر بد بپیچید وبال گردن می‌شود و دومی شال اگر نباشد و بی‌رحمانه شکار شود، گندوبوی آت‌وآشغال دشت و دَمَن و صحرا را سر می‌گیرد.

 

تتمّه: باز شال! که تصفیه‌گر و پالایشگر بی‌منّت طبیعت است و گاه‌گاه مرغ و خروس می‌دزدد اما اختلاس و استتار نمی‌کند. از بس قورمه، بلعیده بود، سرآخر معده جواب کرد و آروغ زد و رفت.

 

نکته:

حتی معده‌داری هم محتاج آموزش و ساماندهی است، چه رسد به مملکت‌داری و سیاست‌گری و دیپلماسی. امید است این فرموده‌ی سدید و پرمعنای امام جعفر، پیشوای صادق -علیه السلام- وارونه نشود که پندِ گران دادند: «شخص مؤمن از یک شکم می‌خورد، در حالی‌که کافر از هفت شکم می‌خورد.» منظور این است مؤمنان قانع‌اند، ولی ناسپاسان کافر، حریص و آزمند. عدد یک نشان قلّت و کمینه است و عدد هفت علامت کثرت و بیشینه. من چای «لاهیجان»م را بنوشم که خوب دَم کشیده و آنتی‌اُکسیدان است و ارتشِ مدافع بدن، و نیز سپاه روح و جان. تمام. 7 مهر 1398.

 

پاسخ:

سلام. صف را خوب آمدی. بله. در قرآن هم سوره‌ی صف آمده. آن صف‌ها که اساس کار آدمی‌ست. امابعد؛ توق‌دار رفتن استراتژی تو بود؛ من حتی خط، را در جوانی و مجردی می‌آمدم اتاق تو، از تو آموختم که در اولین سرمشق برایم نوشته بودی و فرمان داده‌بوی هفت‌بار از آن بنویسم که من هفتادبار نوشتم. و‌ آن این عبارت بود: ادب، آداب دارد.

 

به وقت شعر:

میل جان اندر حیات و در حی است

زانک جانِ لامکان اصل وی است

 

میل جان در حکمت است و در علوم

میل تن در باغ و راغ است و کروم

 

میل جان اندر ترّقی و شرف

میل تن در کسب و اسباب علف

(مولوی)

 

عبادت دائم به چه معناست؟

 

«منظور این نیست همیشه در حال عبادت رسمی هستند بلکه کار و کردارشان یکپارچه الهی شد و رنگ خدایی گرفت». امام حسین -علیه‌السلام- در یکی از منازل به سمت هجرت (یعنی منزلی به اسم زباله که گویا یک آب‌گاه بود) دست به پالایش همراهان زد و با مهربانی، آنان را از ادامه‌ی راه منصرف کرد؛ زیرا با شناخت ژرف، هویت آنان را می‌دید که طاقت مصائب مسیر تا عاشورا را ندارند.

​​​

نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور

 

به نام خدا. سلام. امروز چون روز بزرگداشت جلال‌الدین بلخی -مولوی- است؛ یک اشارت به مثنوی معنوی او می‌کنم.

 

در دفتر ششم مثنوی -از بیت ۲۰۴۴ تا بیت ۲۱۵۲- مولوی از مُریدی حکایت می‌کند که از طالقان راه می‌افتد و به خرقان (در جاده‌ی شاهرود به آزادشهر) می‌رود و در کنار بیشه با شیخ ابوالحسن خرقانی ملاقات می‌کند که خواندن آن خوب و لذیذ است. من دو بیت از سراسر این حکایت انتخاب کرده‌ام که از نشانه‌ها و وصفِ یک عارف واقعی از نگاه مولوی‌ست. عارفی که نه اهل اَدا و اَطوار و بازی و ریاکاری، که اهل آداب و کردار و آیین الهی و مردم‌دوستی و والِه و حیران در عشق خدایی و خداپرستی‌ست.

 

فردیِ ما جُفتیِ ما نه از هواست

جانِ ما چون مُهره در دستِ خداست

...

از همه اوهام و تصویراتْ دور

نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور

(منبع)

 

توضیح:

انسان اگر انسان باشد، از کارِ لغو و «لاطائلات» اِعراض می‌کند. طائل یعنی: قدرت، فضل، توانایی. لاطائل یعنی بی‌فایده و بی‌هوده. لغو یعنی: پوچ و پوچی و باطل. ازین‌رو، به برداشت شخصی من، مولوی عارفِ حقیقی را کسی می‌داند که وجودش انباشتِ اَنوار باشد و نیز نورانی‌ و تابنده و روشن‌کننده‌ی خلق. و چنین انسانی واصِل و مُتّصف و منتهی است به: نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور.

 

نکته:

چه زمانه‌ی زیبایی بود. یک مرید شیدای دانایی و معنویت از طالقان و از رشته‌کوه البرز پا می‌شود به پایین می‌آید و به خرقان می‌شتابد تا از شیخ خرقانی حرفِ دل بشنود تا رشته‌‌کوه معنوی را بپیماید. چه زمانه‌ای شده حالا، که گاه انسان می‌بیند و می‌شنود، پا بر روی هرچه بوی معنا و معنویت و ماوراء می‌دهد می‌گذارند و رشته‌کوه درون خود را با وَهم و انکار و غرور، ویران می‌کنند و خیال می‌کنند مارمُهره‌ -آن‌هم از نوع مار کبرای هندی- را در جیب‌شان! دارند. بگذرم که خود سخت محتاج تعالیم بزرگانم و دوستدار آموزه‌های درخشان عالمان.

 

 

پاسخ

 

سلام

گویا بارها جناب ...! گفته بودی برایت خودِ اصلِ انسان مهم است و ورودی به باورها و عقاید هیچ کسی نمی‌کنی؛ اما اینجا، چارچوب فکری‌ات را دور زده‌ای و به باور فرد گیر داده‌ای و سخن از خرافه می‌کنی، حال‌آن‌که، همین «خرافه» که شما به ظنّ خود به طرف خود نسبت می‌دهی، برای همان شخص جزوِی مسلّم از اعتقادات و ایمانیات و حتی یقینیات محسوب می‌شود. پس، هرگز به خودت اجازه نده باورهای کسی را به خرافه تقلیل دهی. این دست‌کم با اصولی که خودت آن را مطرح کرده بودی، ناسازگار می‌افتد.

 

نظر سیدعلی‌اصغر:

سلام. ابراهیم طالبی مرد لحظه های اعم و مهم و مفید است کیفیت حضورش همواره آموزنده و بی بدیل است . تحلیل از عملکردش و حتی شخصیتش در تخریب نه تنها صحیح نیست بلکه هدف خوبی در پی نداره . در کانال چشمه سار شناخت خوبی از ایشان ارائه نمودی. جدیت و اقتدارش آنقدر زیاد است که قرار و مقررات برایش اصل ارزش قرار می گیرد در رابطه با خانواده هم همینطور است .

 

پاسخ:

سلام

در اخلاق شما کردارهای بروز دارد که منِ رفیقِ دیرین آن را دانشگاه خودم کرده‌ام. اگرچه به پای تو هرگز نرسیده‌ام و نمی‌رسم. مهم این است پندار، گفتار و کردار تو برای من آن‌مقدار جذبه داشت که ما را به درازای عمرمان مقیم درگاه هم کرد. اما همین موجب نشد دست از مباحثه برداریم و از هم تقلید کور کنیم.

 

 

من در ساحت وجودی‌ات سید، تمام مزایای رفاقت را مشاهده می‌کنم و اگر لایق باشم از آن برای خود مواد درسی می‌سازم. حتی نقدهایی که بر من داری را نعمت می‌دانم تا با آن خودم را به جاده‌ی اصلاح و خودسازی برسانم. تو نیک می‌دانی من رفاقت را هیچ‌گاه فقط در نشست‌وبرخاست‌ها و چای‌خوردن‌ها و گشت‌وگذارها منحصر نکردم، رفاقت از نظر من هم در تفریحات است و هم در تفکرات؛ اگر این دو رخ داد، دو رفیق برای هم هم تفرُّجگاه می‌شوند و هم دانشگاه. بگذرم. ممنونم.

 

نشانه و اشاره و گزاره

 

نشانه‌ی من: «غنی» و «عبدالله» به رقابت برخاستند. مردم، بسیارکم مشارکت کردند و رأی خود را -که حق‌شان بود- در صندوق انتخابات نینداختند و در سینه‌هایشان نگه داشتند. افغانستان، همچنان در فغان است. دست‌کم به سه علت: امنیت، ترس، فقر.

 

اشاره‌ی من: پنج‌شش سال پیش در یک کنفراس مسائل افغانستان، شرکت کرده بودم. کارشناس خبره‌ای می‌گفت افغانستان همچنان در سیطره‌ی طالبان است؛ زیرا بیش از ۶۵ درصد خاک آن در دست طالبان است.

 

گزاره‌ی من: گرچه دموکراسی بهترین روش حکومت و سیاست است؛ و بهترین تعریف از آن همان است که آبراهام لینکلن گفته‌است: دموکراسی «حکومت مردم، توسط مردم، برای مردم، توسط همه» است؛ اما به نظر من دست‌کم دو آفت دموکراسی را کِرمو کرده و به میوه‌های گوارای درختش آسیب رسانده است؛ یکی پول و دیگری ترس. اولی با نفوذ طبقه‌ی دارا در دموکراسی، و دومی با تهدید گروه‌های فشار و ستیزه‌گر در پهنه‌ی کشور. پس؛ دموکراسی هرچند ارمغان صلح است و نوید آزادی، اما همیشه محتاج امنیت است و عدالت. و این شکننده است و سخت.

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/1038

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">