مدرسه فکرت ۴۵
مجموعه پیامهایم در مدرسه فکرت
قسمت چهل و پنجم
به نام خدا. سلام. مرحوم بازرگان به نویسندهی کتاب «جامعهشناسی خودکامگی» یعنی علی رضاقلی، گفته بود: چرا در کتاب خود ازین سخن پیامبر اسلام (ص) استفاده نکردید: کَما تکونُوا یُولّی علَیکُم. هرگونه که باشید همانگونه بر شما حکومت میکنند.
افزوده: پیامبر اسلام (ص) در جایی دیگر _به نقل از کتاب «شرحالشهاب» ابنالقاضی_ میفرماید: عملکرد و رفتار شما، بر شما فرمانروایی میکند، اگر رفتارتان نیک باشد، فرمانروایان شما هم اصلاح میگردند.
آخر خط: در جایی خوانده و یادداشت کرده بودم که بدبینی در ایران سابقه دارد؛ داخل عدلِ پشمِ ایران، ممکنه آجر و سنگ باشد؛ آری درین هفهش خط باید افزون کنم و نیز داخل کیسهی سیبزمینی، خاک. داخل جعبهی میوه، جنس نارس و کال. داخل گونی برنج طارم، اقسام بُنجُل آن. و داخل کاخ شیشهای مات! و مشجّر حکومت، هم که جای خود دارد، زیرا حکومتها توسط آدمها اداره میشود، نه فرشتهها. و جهان، حقّا ! که از سورینام گرفته تا آسام، و از توکیو گرفته تا مسکو و پورتوریکو، و از گابُن گرفته تا واشینگتن سیاستمدارهای حُقّهباز زیاد به خود دیده است و آدمهای دغَلکار، فراوان. بگذرم، سیاسیمیاسی بلد نیستم!
هفهش خط (۱۸)
به نام خدا. سلام. یورگن هابرماس _فیلسوف معاصر آلمان، که در دورهی دولت جناح چپ در اواسط دههی ۷۰ به ایران آمده بود_ به «گسترهی همگانی» معتقد است.
مفهوم سیاسی «گسترهی همگانی» به فضای باز میان دولت و فرد اطلاق میشود، که البته چنین گسترهای در نظامهای توتالیتر (=تکتاز) و شاهنشاهی شکل نمیگیرد. به جای آن لُمپنها (=شَرورها، قمهکشها، چماقدارها، هراسافکنها) میدان مانور مییابند و یا گروههای مخفی خودسر مثل فاشیستها در اسپانیا و نازیستها و اساسها در آلمان هیتلری، جای احزاب و مردم را پر میکنند. به عبارتی به قول هگل، جامعهی مدنی، درین نوع دولتها پدید نمیآید. یعنی نمیگذارند پدیدار گردد. مثلاً در نظام بستهی خاندان سعود در عربستان، گسترهی همگانی اساساً وجود ندارد. آنان، حتی بر نام کشور، فامیلی خاندان خود را گذاشتند: عربستان سعودی!
آخر خط: فرصت ماه محرم _که یک قدرت بزرگ برای مکتب تشیّع است_ به نظرم میتواند تمرینی بر ژرفترکردنِ گسترهی همگانی در نظام جمهوری اسلامی ایران باشد. زیرا انقلاب اسلامی، این اجازهی پیشرفته را به نظام میدهد، که میان قدرت و ملت فضای باز وجود داشته باشد؛ همان گسترهی همگانی که در آن بتوان تفکر کرد، نظارت داشت، فعال و متحرک بود، بر مبنای قانون و مدنیت اقدام سیاسی و اندیشهای کرد و حتی متشکّل شد و حزب و گروه و سازمان به ثبت رسمی رساند. تمام. اگر دقت شود حزب مؤتلفهی اسلامی به عنوان یک جریان اصیل و تشکیلاتی جناح راست، از دل هیأتهای مذهبی زنجیرزن ماه محرم شکل گرفت که از سالهای آغازین دههی چهل همگام با نهضت امام خمینی به هم زنجیرهوار مؤتلف و متحد شدند و کمکم نُضج (=رونق) گرفتند و در امر مبارزه برای سرنگونی شاه بسیار تلاش کردند.
پاسخم به جناب ...
سلام. آنچه در ادامهی نوشتهام در هفهش خط ۱۷، امتداد دادهای، شناسایی آفاتی است که اندکاندک آسیب شد و کمکم، کمکم، معضل و بهیکباره عیب عظیم. با شما درین درد و گلایهی جامعهشناختی، مخالفتی ندارم. از نظرنویسی پرحوصلهی شما هم خرسند و ممنونم. اما واقعیت این است درین آفات _که حتی میتوان نامش را بلیّهی مخاطرهآمیز اجتماعی گذاشت_ هم پارهای از مردم دخالت دارند و هم دست پارهای از حکومت و قدرت بهصورت مرئی و نامرئی دخیل است. که در نوشتهات ازین ابعاد، دور نیفتادهای.
راهحل اما چیست؟ به نظر من، محو چنین رفتارهایی چه از ساحت حکومت و چه از میان ملت، ناممکن است. زیرا یوتوپیا (=مدینهی فاضلهی فارابی) اساساً رخ نمیدهد. پس، این زشتیها همیشه در جوفِ جامعه، پیوست است. مهم این است، هر کس خود، ازین گونه کردارهای ناروا و سستکنندهی تاروپود اجتماع، دست بشوید. کردار نیک، پندار نیک، گفتار نیک در تبار ایرانی سنجاق بودهاست. اما گویا یادش رفته است و گاهبهگاه دست به کلاهبرداری دراز میکند و به قول شما از منفعت متعادل به سوداگری خطرناک میل مینماید.
از نظر فلسفی نیز، من هر حکومتی را زاده و مولودِ مردم میدانم و مردم هم، هیچگاه در هیچ زمانهای، همه یکسره خوب و منزّه نبوده و نمیشوند. بد و خوب باهم در یک فرصت واحد، زیست میکنند. پس، حکومت هم چون زادهی بشر است، دست و پایش ممکن است آلوده شود و بلرزد. انتظار مطلق از حکومت و ملت برای پرهیز از بِزه، پنداری بیش نیست.
باید بر مبنای اخلاق و آموزههای دینی و تجربیات بشری و ملاطفتهای انسانی، از میزان آلودگی و تقلب و تغلب (=چیرگی زورمندانه) علیهی همدیگر، کم کرد. آب، املاح دارد، خالص نیست، حکومت هم امواج دارد و خالص نیست. موجهایی از آن با خود آلودگیها دارد، و موجهای هم پاکیزگیها. حرف درین پاره، پایانی ندارد. پویهی آدمی باید پویان و جویان باشد تا اول خود را پایش و جویش کند که بتواند پاینده و جوینده، عمر بگذراند. بگذرم.
پاسخ:
سلام. دیدگاه شما درین مسأله، منطقی و مناسب است. از نظر من نیز مسجد خدا، در هر کجای کرهی خاک، بنا و برپا شده باشد، متعلق به همهی نمازگزاران است. از هر فرقه و مذهب. اگر بحث نماز و انجام فرایض شرعیست، پس نباید دنبال مسجد خاص با نام خاص در تهران گشت. اما اگر دنبال ایجاد پایگاه برای نشر افکار و عقاید ویژهی هستند، این البته نباید سخت گرفته شود. هرچند اهل سنت در شهرهایی که اکثریت دارند، مساجدشان با افکار خودشان اداره میشوم.
من چندین ماه در ایام دفاع مقدس، در مریوان بودم، هم سال ۶۱ و هم سال ۶۷، با چشم خود شاهد بودم و خودم در نمازجمعهی اهلسنت مریوان شرکت میکردم. و به ماموستا اقتدا میکردم. اینکه در تهران، عواملی در جستوجوی تفرّقاند تردیدی نیست و تا جایی که میدانم اهلسنت خیلی بهندرت به امام جماعت شیعه اقتدا میکنند. اعضا و رهبران گروههای فلسطینی هم که چندی پیش در تهران به یک روحانی شیعه اقتدا کردند، دیده شد چه واکنشهایی در منطقه ایجاد شد. ازین تفکر و دیدگاه مترقی و دلسوزانهی شما خرسند و متشکرم. هدف اتحاد میان مسلمین است. هر تزی مایهی چندپارگی شود از نظر شرع، مصلحت و عقلانیت مردود است.
هفهش خط (۱۹)
به نام خدا. سلام. «إِلَهَهُ هَوَاهُ». این خطاب خدا به رسول خدا _صلوات الله_ است در آیهی ۴۳ فرقان، که میگوید ای پیامبرم تو آن کسی را که هوای نفْسِ خود را «خدای خود» ساخته و گمراهی پیشه کرده، نمیتوانی هدایت کنی. امام حسین _علیهالسلام_ نیز در ۸ روز حضورش در سرزمین کربلا، با آنکه با چنین افراد بیشماری مواجه شد، اما تمام توان را به کار گرفت تا شاید از گمراهی نجاتشان دهد و یا دستکم از بهراهانداختن جنگ و ستیزهگری پشیمانشان سازد. ولی آن لشگر، به سازِ هوای نفس رقصید، دین را از پیش به درهم و دینار فروخت، سخن لطیف نمایندهی برجستهی رسالت را نادیده انگاشت و در نهایت، به شنیعترین وضع و غیرانسانیترین رفتار، با خاندان عصمت و طهارت برخورد کرد.
آخر خط: خدایا! آیا میتوانم ایکاش بگویم؟! ایکاش فرصت میدادند تا امام حسین _علیهالسلام_ از کربلا خود را به ایران، میان مردمان دلآگاه و یاریگرِ ستمدیدگان میرسانید. همان سرزمینی که پیش از گرَوِش آزادانهاش به اسلام و تشیّع، دستکم با سخنهای دلنواز فردی پیامدار یعنی جناب زرتشت آشنایّت داشت که میگفت: شریفترین دلها، دلیست که اندیشهی آزارِ کسان در آن نباشد. درین صبح غمگین تاسوعا سلام میکنم به امام حسین و یاران یاریگرش. و آرزو میکنم، همآره راه ملت، راه «حسین» باشد و مرامِ مردم، مرام «زینب». دو پَروردهی پُرشور وُ شعورِ امام علی بن ابیطالب، وصیِّ حضرت محمد.
امشب از عاشورا میگویم
به نام خدا. سلام. اسلام را از اول ورق میزنم. یک اُمّیِ امین، در غار حرا، برانگیخته میشود؛ بعثت. دست به دعوت پنهانی و سپس فراخوان آشکار میزند. هر کس به او ایمان آورَد، مسلمان میشود؛ جامعهی مسلمین با ۳ نفر آغاز شد. اندکاندک به این عدد افزوده شد. ۱۳ سال درازا کشید. اما هنوز محمد امین بر اشراف و اعیان و جاهلیت مکه پیروز نشد؛ دست به زور هم نزد. پس از تبعیدکردن مسلمین به شِعب (=درّه) ابیطالب، اینک نقشهی قتل پیامبر را به سرکردگی ابوجهل میکشند. هجرت آغاز میگردد. ترک دیار خود و ساکنشدن در یثرب و ایجاد مدینه و سپس حکومت. بیشتر بخوانید ↓
زراندوزان مکه که با تجارت و بردگی، پول انباشت میکردند، خود را زیانکار یافتند، دست به دامان پدیدهی نفاق در مدینه شدند تا پیوند و مدنیت مدینه را نابود کنند. تا توانستند جنگ و نقار آفریدند. ۱۰ سال دسیسه کردند اما نتوانستند و سران آنان مانند ابوسفیان، به زبان و ظاهر، اسلام آوردند. مکه به دست مسلمین فتح شد، اما پیامبر همه را بخشید و میانشان آرامش آفرید.
وفات اتفاق میافتد و پیامبر اسلام صلوات الله از میان یک امت تازهساخته، رحلت میکند. سه خلیفه، بر حسب تفکر شیخوخیت در برابر امامت که استمرار نبوت است، خلافت را راه میاندازند و اختلافات تار و پود مسلمین را در مینوردد. تا آن حد بازگشت به جاهلیت که فاطمه به دست یکی از سران! سیلی میخورد و علی، در خانه، خانهنشین میشود و برای حفظ کیان دین، ۲۵ سال سکوت میکند. مردم با فهم به اینکه خلیفهی سوم یعنی عثمان، اساس و عصارهی اسلام را زیرپا گذاشت و آگاهترین افراد مانند ابوذرها را به صحرای تفتیدهی ربذه تبعید کرد تا حکومت را در خاندان مروان و قریش موروثی کند، دست به قیام زدند. و علی با فشار و رأی مردم حکومتکردن را پذیرفت. مرکز اسلام را از مدینه به کوفه انتقال داد. در کوفه ۵ سال حکومت کرد و عدالت را پیاده کرد و اشرافیت را از دور و بر قدرت راند و اسلام پیامبر را در عمل معنا کرد و دست فقر را گرفت و طعم مساوات را بر جان جامعه چشاند.
جریان زراندوز به مدد مکرهای معاویه، حیلههای عمروعاص، جهل ابوموسی و پُستدوستان دسیسهگر احساس غَبن و خطر کرد و تا قتل علی پیش آمد و معاویه را حاکم مسلمین کرد. و شد آنچه نمیباید میشد.
حرکت آگاهیساز امام حسن به جنبش و قیام علیهی تیرگیهای حکومت نینجامید و تنها ماند و برای بقای اسلام، به صلح و قرارداد با معاویه رضایت داد. و شیعیان اندکاندک به عنوان افرادی خارج از دین و منحرف و مستحق لعن و نفرین و شکنجه معرفی شدند.
معاویه با سه سلاح زر و زور و تزویر بر خواص جاهل! غالب شد و مردم را با حربهی ارهاب و کشتار ترساند. با مرگ معاویه یزید به خلافت منصوب شد که خلاف صلحنامه بود. و از اینجا به بعد امام حسین به عنوان ناجی مکتب اسلام به مدد دین خدا بر آمد و به میدان آمد و حاضر شد فداکاریهای تمامی انبیا و صالحان و نیکان را یکجا بر عهده بگیرد و نگذارد حاصل نهایی جریان نبوت نابود شود و ثمرهی آن پوک گردد. آری؛ او، اسلام را -که عصارهی آموزههای آسمانیست- در عاشورا دوباره به ظهور و تجلی رساند و خود جلوهی خدا در زمین و زمان شد. شب عاشورا را ژرف باید درک کرد، تا به روز عاشورا پیوند و پیوست خورد. زیرا عاشورا، ترکیبی از پیام، حماسه و سوگ است. به قول عطار در بارهی عاشورای حسینی:
بسی خون کردهاند اهل ملامت
ولی این خون نخُسبَد تا قیامت
هر آن خونی که بر روی زمان هست
برفت از چشم و این خون جاودان هست
هفهش خط (۲۱)
به نام خدا. سلام. سالهای دور در ستون «بیشتر بدانیم» یک روزنامه، خوانده و دفترم یادداشت کردهبودم که منطقهای در مغز وجود دارد که با پاداشگرفتن (مانند: پول، غذا، تشویق، پُست و...) ارتباط دارد. همین منطقهی با نام «مخطّط قدامی» است که در امر یادگیری بسیار حیاتی است و با پاداشگرفتن و تشویق فعالتر میشود.
شرح دو لغت: مخطّط یعنی راهراه، جداجدا. خطخط. سواسوا و قدامی یعنی جلویی، پیشانی. پس مخطط قدامی یعنی بخش جلویی مغز که در سمت پیشانی سر قرار دارد. که کارهایی چون فکرکردن، چارهیابی، هیجانافکنی، سخنراندن، داوریکردن، رفتار ارادی و... کار اوست. که با پاداش، به وجد میآید.
آخر خط: به مقدمهی متن بالایم، هر کس پیش خود و در ذهن خود و بر حسب میزان توانِ بخش «مغز پیشانی»اش میتواند آخر خط بنویسد و من اما آخر خط این قسمت هفهش خطم است:
واقعاً آن خودباختههای داخلی! که برای تیرهسری و خیرهسری جان بولتون جهت جنگافروزی علیهی ایران در دل کف میزدند و هر شب با خبرهای تازهایی _که از سوی تلویزیون تیرهی ملکهی بریتانیا و خبرسازها و هشتکآفرینهای جلگهی تیرهوتارِ تیرانا در فضای مجازی ایران بمبباران میشد_ دلخوش میشدند که آری! امشب ترامپ حمله میکند، اگر نکرد فرداشب حمله میکند، اگر فرداشب هم نکرد، بلاخره بزودی حمله میکند و کلک ایران را میکند، اما، اما، وقتی اینک میبینند که نه فقط «آمریکای جنایتکار» «هیچ غلطی» نتوانست بکند، بلکه این فردِ دریوزهی پولکیِ کینهای علیهی ایران، از تیم ترامپ اخراج شد، منطقهی مخطّط قدامی مغز کوچولویشان! چهها که نمیکند!
حالا تعلیق پارلمان انگلیس به امر ملکه الیزابت و خوشرقصیهای بوریس جانسون، البته بماند که نشان داد غربگرایان و خودباختگان داخلی از چه الگوهای منحط و بادکنکییی، هواداری و گَرتهبرداری میکنند. دستکم در انقلاب اسلامی ایران به احترام ملت، انحلال مجلس توسط رهبر را حتی در بازنگری قانون اساسی نیز نگنجاندهاند. و این البته تا میزان بینهایت، مدیون روشنگری آن انسانهایی بود که بعد از رحلت امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ با همهی توان و روشنبینی، جلوی آن کسان! که میخواستند به بند وظایف رهبری، حق انحلال مجلس را نیز اضاف کنند، ایستادند و رهبری نیز پذیرفت و این بند پیشنهادی را نگذاشت تا به شورای بازنگری برود. آری؛ دموکراسی غرب به میلیتاریستی و فروش اسلحه و جنگافزارها آلوده است و نیز به سود و سلطه و هژمونی و غارت.
پاسخ در گروه نغمه
سلام...پند، درین متن شما، پرتوافکنی میکند. خیلیعالی نگاشتین. خاصّه آن فراز که فرمودین: «دوری نزدیکی با او به جسم زایر در حرمش نیست به دل زایر وابسته است» یاد ناحیهی مقدسه افتادم که سال ۹۳ در آن ناحیهی حرم امام حسین _علیه السلام_ نشستم و به کردههای خودم فکر کردم و اشک ریختم که نمرهی خوبی ندارم. ممنونم استاد. تکاندهنده بود؛ با ریشتر بالا.
نشانه و اشاره و گزاره
نشانهی من: عکسی که در بالا گذاشتم، مراسم عزاداری تاسوعای امسال (۱۸ شهریور ۱۳۹۸) در بیت آیت الله سیدمحمدجواد علوی بروجردی در قم است. نمایندهی قم، علی لاریجانی، درین مراسم شرکت کرد و کنار آقای علوی بروجردی نشست.
اشارهی من: چندی پیش (در دعوای آقای شیخ محمد یزدی و شیخصادق لاریجانی) شیخ محمد یزدی، همین علوی بروجردی _نوهی دختری آیتاللهالعظمی بروجردی که مواضعی انتقادی دارد_ را دربارهی اعلان مرجعیت تهدید کرده بود: «...اگر چنین فردی تابلو هم بزند، تابلویش را پایین میآوریم؛ هیچ تعارفی هم نداریم، چون مرجعیت نمیتواند بازیچه باشد.»
البته میدانم که نیک باخبرید همین آقای شیخ محمد یزدی، پیشتر آقای شُبیری زنجانی را نیز با سستترین واژگان حمله کرده بود که چرا مثلاً افرادی از یک جناح دیگر با او ملاقات کردند!
گزارهی من: رفتن آقای علی لاریجانی به مراسم بیت آقای علوی بروجردی، هیچ معنایی اگر نداشته باشد، دستکم از نظر من این پیام را دارد که حرفهای شیخ محمد یزدی _که اساسأ فردی عصبانی و تندخوست_ برای چهرههای جناح راست هم، چندان وجهی ندارد! البته اینکه اینگونه حرفهای سست چه آفتی به شاخسارهای نظام جمهوری اسلامی میاندازد خدا میداند. امید است انقلاب اسلامی ایران به دست این نوع افکار و افراد آسیب نبیند. بگذرم.
سخنی از امام سجاد علیه السلام:
«وَ الذُّنُوبُ الّتى تُنزِلُ النِّقَمَ عِصیانُ العارِفِ بِالبَغىِ وَ التَطاوُلُ عَلَى النّاسِ وَ الاِستِهزاءُ بهِم وَ السُّخریَّةُ مِنهُم» (معانى الاخبار ، ص 270)
یعنی: گناهانى که باعث نزول عذاب می شوند، عبارتاند از: ستمکردن شخص از روى آگاهى، تجاوز به حقوق مردم، و دستانداختن و مسخرهکردن آنان. (منبع)
نشانه و اشاره و گزاره
نشانهی من: اهل فن میفهمند شرکت «سید مقتدی صدر» در مراسم شام غریبان، آنهم در کنار رهبر ایران، تا چهاندازه با خود پیام حمل میکند. چه برای داخل، چه برای منطقه و چه برای جهان.
اشارهی من: با مکثی چشمدوختن به عکس زیر، ذرّات اطلاعاتی به ذهنهای کنجکاو سرازیر میشود. یک اصل روانشناختی در سازمانهای اطلاعاتی این است اهل سیاست همواره خواهانِ دریافتِ آخرین ذرّات اطلاعاتی دربارهی موضوع مورد علاقهیشان هستند.
گزارهی من: میدانم که میدانید خاندان صدر سه گسترهی سرزمینی دارند: ایران، عراق، لبنان. من برین نظرم اهل سیاست کسیست که از ازین خاندان در تار و پود دین و سیاست به عنوان یک پدیدهی پیچیده و چندین پدیدارِ پیچاپیچ، سر در آورد. زیرا خاندان صدر در طول تاریخ هیچ زمینی را برای خود لمیزرع! نمیپندارد. من کمی درین فضای فکرتِ مدرسه، به آن میپردازم؛ خیلیخیلی فشرده البته:
در لبنان: پس از ربودهشدن امام موسی صدر -که در گزارشی خوانده بودم جلالالدین فارسی علیهی صدر و ربودهشدنش نقش مخرّب و درز اطلاعاتی داشت- ربابه صدر -خواهرش_ از طریق جمعیت «البرّ و الاحسان» نقشهی راه برادرش را پیش میبرَد.
در ایران: سید صدرالدین صدر _پدر سید موسی صدر- که پس از درگذشت آیت الله حائری مؤسس حوزهی علمیهی قم، جانشین او میشود و مرجع تقلید. در اصفهان آیتالله سید حسین خادمی رهبریت فکری آن منطقه را بر عهده میگیرد او در حرم امام رضا علیه السلام دفن است. در تهران سید رضا صدر برادر سید موسی صدر که حامی مصدق و کاشانی بود و سپس از سیاست و قدرت کناره گرفت. آیتالله سید صادق روحانی در سفر عبدالسلام جلّود مرد شمارهی ۲ لیبی به ایران، سیدرضا صدر را برای معاوضه با امام موسی صدر مطرح کرده بود. نیز در اصفهان دو نفر دیگر مرتضی مستجابی و مجتبی بهشتیاصفهانی که این دومی را آیت الله خادمی، از عراق عصر خفقان حزب بعث در سال ۱۳۵۰ به اصفهان پناه داد. و نیز سیدمحمد صدر که در مجمع تشخیص مصلحت نظام نصب است و از عوامل کلیدی سیدمحمد خاتمی است.
در ایران اساساً خاندان صدر با فامیلیهای متعدد شُهرهاند: صدر، صدرعاملی، بهشتی، خادمی و مستجابالدعوه. و دو خانواده در ایران با خاندان صدر زیاد نزدیکاند: آقای خامنهای و آقای خاتمی.
در عراق: شهید محمدباقر صدر و شهید سیدمحمد صدر. اولی حزب الدعوه را رهبری میکرد و دومی جریان قبیلهای و مردمی عراق را. سید مقتدی پسر او اینک این جنبش را هدایت و رهبری میکند. او برادرش مرتضی را که به ایران نزدیک است، در کنار خود دارد. دو برادرش مصطفی و مؤمل هم توسط صدام شهید شدند. من در نجف به تشکیلات صدر در ضلع جنوب شرقی حرم امام علیهالسلام رفته بودم و با چشمان خودم دیده بود از چه نظم، پرستیژ، انضباط و مشئ مردمگرایانهای برخوردارند و حتی عکسهایی هم از آن انداختم و همان سال ۱۳۹۳ در وبلاگم دامنه پخش کرده بودم. جریان مقتدی صدر اکثراً مسلحاند.
تفکر مقتدی صدر عصارهاش این است: حوزهی ساکت! حوزهی سخنگو. او اما به حوزهای سخنگو معتقد است و آقای سیستانی را به عنوان سردمدار حوزهی ساکت میکوبد. او مانند پدرش رفتار عامهپسند دارد و سخنانی میگوید که در شنوندگان تهییج و احساسات برانگیزاند.
سیدحسین صدر اما افکار امام موسی صدر را دارد. او از مراجع تقلید امروز کاظمین است؛ برادرزادهی شهید سیدمحمدباقر. او فردی سیاسی است و مؤسسه «گفتوگوی انسانی» راه انداخته است. شنیدم که به اسلام رحمانی و میانهروی معتقد است. او به همین علت ارتداد را جایز نمیداند. شبکه ماهوارهای «الاسلام» از اوست.
نکتهی نهایی: بوش پسر قصد کشتن مقتدی صدر را داشت اما کارشناس سازمان سیا در اتاق بیضی حاضر شد و به بوش گفت: کشتن مقتدی از او یک شهید میسازد و در شیعه، «شهید»بودن یک فرد از «زنده»بودنش والاتر و مؤثرتر است. مقتدی جایگاهی «شمایلگونه» در عراق دارد. بوش که مقتدی را «آدمی لات و تبهکار» میدانست از حرف کارشناس قانع شد. راستی این را هم بیفزایم آمریکاییها معمولاً پرسشهای رگباری دارند؛ از همینرو، زود این «رو» آن «رو» میشوند؛ از جمله بوش پسر.
اِنتاج:اینک که سردار قاسم سلیمانی فرمانده سپاه جهان اسلام، رصدگر بزرگیست، خوب محاسبهگرانه و با اقتدار، سید مقتدی را به اقتداء (=پیروی) کشانده است. این را در امنیت به آن میگویند تبدیل تهدید به فرصت. اگرچه آن فرد، دَمدمیمزاج، مُذبذب و یا حتی هُرهُریمذهب باشد. بماند و بگذرم.
پاسخ به یک پست:
هم سلام، هم احترام و هم اِکرام
جملهی شما، در نقد من اما: «اینکه مسوول بلندپایه نظام حضور خود در اجتماعات مذهبی را برپایه انتقال پیام به اشخاص خاصی قرار دهد نشان سیاسی کاری و سیاست زدگی افکار دارد.»
جملهی من، اما: «دستکم از نظر من این پیام را دارد که حرفهای شیخ محمد یزدی _که اساسأ فردی عصبانی و تندخوست_ برای چهرههای جناح راست هم، چندان وجهی ندارد!»
اثر، اما: در جملهی شما برای علی لاریجانی انگیزهتراشی شد. یعنی یقین شد که او با این قصد چنین کرد. اما در جملهی من بر رفتار علی لاریجانی تحلیل صورت گرفت، نه اتهام یا اتّصاف. و تحلیل، امری پردازشیست. و میان این دو جملهی شما و من فرق است؛ از زمین تا افلاک.
نکتهام، اما:
خوانندهی هر متن اگر دچار بدفهمی و یا حتی بدبینی شود، طبیعی است و حق اوست. ولی او حق ندارد جمله، متن و ساختار کلام صاحب متن را تحریف کند. و واژهی عربی «تحریف» نیز در فارسی به واژگونه و دگرگونهکردن برگردان میگردد. و این چقدر بد است که سخن کسی را بد برگردان کنند.
در قرآن داریم که تعدادی یهود لفظ نام محمد (ص) را در زبان میچرخاندند تا بد و زشت تلفظ شود، (همین حالت را در محلمان دارابکلا هم سراغ داریم که اسم افراد را بهعمد و سُخره بد اَدا میکنند) خدا این کار آنان را بهشدت نکوهش کرده است، چه رسد به چرخاندن سخنان دیگران. آری؛ هرچه زودتر باید ازین شیوه دست شست. این به نگرش و نگارش، هر دو، آسیب میزند. این یک آموزه است، نه صرفاً نصیحت.
سخن عمومیام، اما: برای من تمامی چهرههای نظام نه مقدّساند و نه دلخوش و دلسپردهی هیچکدامشان هستم. برای انسانهای اندیشمند مایهی اُفْت و فرومایگی میدانم که تابع سیاستمداران باشند. این آنان هستند که باید از اندیشمندان، مایه بگیرند. سیاستمداران که با رأی مردم نردبان قدرت را بالا میروند، کاویژهای جز خدمت به خلق و کیان کشور ندارند. هر کس خادم ملت شد، او شایستهی ارجگذاری است؛ از هر فکر و جناح و صنف و طبقهای باشد. اینکه آن بالا به جای فریادرسی به دادِ ملت، و کوشش برای نوکری ملت، دائم به کول هم بپّرند و مانند زرّافه کپّل و یال و کوپال همدیگر را گاز بگیرند و لگد بزنند، و شبانهروز پشت میکروفون و تریبون ملت را سخندرمانی کنند، نه فقط کاری عبث و بیهوده است، بلکه خارج شدن از حیطهی مسئولیت و پاسخگویی به ملت است. چه کسی به اینان حق داده به جای کار در نظام، برای مردم نصیحت بتراشند و کارکردشان جز حرفزدن و دروغبافی چیزی نباشد.
اما اینکه آقای شیخ صادق لاریجانی به علت صِغَر سنّ، با پادرمیانی افرادی که قصدشان را خیرخواهی اعلان کردند، از آقای شیخ محمد یزدی به علت کِبَر سنّ عذرخواهی کند، امری ممدوح و پسندیده است و دو حوزوی اگر ازین کار نیکو و مورد توصیهی قرآن و عترت و آموزههای دانشمندان اخلاق، شانه خالی کنند، حظّی از آن نبردهاند. مهم اما آن است، آنچه شیخ صادق لاریجانی در آن نامهاش علیهی شیخ محمد یزدی نوشته، در ذهن تاریخ ماندگار شدهاست. مگر حافظهی تاریخ پاکشدنیست. دستکم این دو جملهی شیخ صادق لاریجانی خطاب به شیخ محمد یزدی از بایگانی تاریخ کنده نمیشود. هر چند عذرخواهی کرده باشد، که عذرخواهی اساساً کاری بزرگوارانه است:
«با لحنی بی ادبانه گفتهاید " آیا ارث پدرت بود"، میگویم نخیر ارث پدرم نبود!»
«آیا جز با صدای بلند و داد و قال، به مسئولین و بزرگان توهین کردن و افترا زدن و تحقیر کردن، کار دیگری هم کرده اید؟ شما با آیت ا... شبیری حفظه الله چه کردهاید: با مرجعی که آیتی است در علم و تقوی و اخلاق و متانت و مروت و انصاف و بزرگواری. آخر چرا به خودتان اجازه می دهید به همه توهین کنید. هیچ بررسی کرده اید که علماء و فضلاء در قم، به آثار شما و به گفتههای شما چگونه نگاه میکنند؟ ! چقدر آنها را جدی میگیرند؟»
سخنم را با سخن مولا علی -علیه السلام- تمام میکنم بدین مضمون (=درونمایه): تا سخن نگفتی، سخن در بندِ توست، چون سخن گفتی، تو در بندِ آنی.
تشکر از نویسندگان مدرسهی فکرت در عزای ماه محرم:
به عنوان یک همکلاسی درین مدرسهی فکرت از تمامی همکلاسیهایی که برای آقا اباعبدالله الحسین -علیه السلام_ و پاسداشت ایام عزاداری محرم، پستهایی، نوشتههایی، عکسهایی، اطلاعرسانیهایی، خبرهایی، تحلیلهایی، نوحههایی و عرض ارادتهایی به ساحت مقدس آن سالار شهیدان و رهبر آزادگان جهان درین مدرسه نوشتند، از اعماق دلم ممنونم.
هر کدام از آن پستها و عشقها در جای خود ارزش معنوی ژرفی داشته و دل انسان را آرام میکرده. اما بگذارید بیآنکه ارزش کار کسی را کم یا بیاثر بدانم، یک متن برگزیدهام را عیان کنم. از نظر من پست زیر از نوشتههای عزادار دلسوختهی امام حسین، جناب محمدحسین، که عصر روز عاشورا در مدرسه بارگذاری کرده، بینهایت عالی بوده و برای من مانند اثرات چندین روضه را داشته. کوتاه بود اما از الفبای درد برآمده و از واژگان ساده و رساننده. و آن متن این بود:
«سلام. نام خود را در لیست عزاداران حسین ثبت کردم. ولی امسال هم نظاره گر شلاق زدن سربازان یزید به به بچههای امام حسین بودم نگاه کردم و اشک ریختم جرات نکردم شلاق از دست این جلاد بی رحم بگیرم تا اینکه باز هم رقیه در راه آزادی کشته شد.»
آری؛ حقیقتاً از این اعضا که ادای عشق کردند به عاشورا و کربلا، ممنونم. هر یک از ما ممکن است حرفها و گفتههای بزرگان علم و دانش و شعر و فلسفه را با اشتیاق بپذیریم و به رودکی و بوعلی و سهروردی و خیام و سعدی و شریعتی و امام و کانت و ارسطو و گاندی و سهراب و قیصر امینپور و نیما و فروغ فرخزاد بابت پارهای از افکارشان درود بفرستیم، اما میدانم وقتی به نام امام حسین میرسیم حال هر یک از ما نسبت این رهبر و پیشوای انسانیت و آدمیت و آزادگی حالی خاص و عشقی راد و ارادت بیمانند است. درود به این فهم و وفا و عزاداریهای شما. سالم بمانید تا عاشوراهای دیگر و ادای عشق دیگر و آبادانیها و آزادگیهای عمیقتر.
دستچین!
به نام خدا. سلام. برای عزاداری محرم، بیت امام در قم بودم، آنجا در داخل بیت، نمایشگاه دایمی عکس بر دیوارهای اتاقها نصب است. من یک روز، که زود خودم را رسانده بودم، بادقّت از آن دیدن کردم. اساساً بیت امام میروم تا پیوندم را نگُسلم. آن زمان، تهران هم که شاغل و ساکن بودم، حسینیهی جماران و بیت امام میرفتم. زیرا به آن مکان عُلقه و عقیده دارم. از قضا، یکی از دوستانم در زمان حیات امام، محافظ بیت امام بود؛ دوستی دانا که هنوزم باهم دوستیم و مرتبط، که پس از بازنشستگی به شهرش کازرون برگشت.
اما بعد؛ از بعضی از عکسهای دستچینشدهی نمایشگاه بیت تعجب کردم. پرسیدم اجازه هست عکس بیندازم؟ جواب مثبت بود. گوشی را درآوردم و عکسهایی از آن انداختم.
عکس اول که در زیر میگذارم، صحنهی دستبوسی است؛ عنوان عکس قطعنامه ۵۹۸ است. از آقایی که در دفتر استفتاء مشغول مطالعه بود پرسیدم متصدی نمایشگاه کیست. گفت فلانی. رفتم سراغش. گفتند هنوز نیامده است. به دو نفر از کارکنان بیت گفتم به آقای میرجعفری متصدی نمایشگاه از قول من برسانید به جای این صحنهی دستبوسی، آن برههی تاریخساز سخنرانی فخرالدین حجازی را بگذارید که با نهایت خلوص خود، داشت از امام تمجید میکرد، اما امام او را از آنگونه ستاییدن و ستودن بهشدت برحذر دادند.
عکس دوم که در زیر میگذارم، نشانگر برکناری مرحوم منتظری است. در وسط تابلو دو تا راه است، یکی مستقیم، دیگری کج. منظور این است منتظری راه کج رفت و عزل شد. عکسی هم که از چهرهی منتظری گذاشتند، کج است. اما حواس من به کجا رفت؟ حواسم آن لحظه به علی موسوی گرمارودی رفت -که از قضا قمی هم هست و حتی در دفتر بنیصدر، صدارت داشت- یعنی یاد کتاب او «دستچین» که پس از رحلت امام آن را خریده و خواندهبودم. آیا مثلاً سزاست که به این شاعر به علت مدتی همکاری با بنیصدر بگویم تو کج بودی، دیگر راست و درست نمیشوی! انقلاب، در زمان استقرار، مبتنی بر رأفت است نه خشونت.
نمایشگاه انقلاب را اینگونه دستچینکردن، و بر عکسهای آن، آنگونه حاشیهنوشتن، نه هنر است، نه پیام است و نه انصاف و سزاوار. این شیوه از نمایش عکس، در بیننده پیامهایی برعکس! برمیانگیزاند. بر منِ نوعی معلوم است که مرحوم منتظری به کج نرفت، مگر برای هر بینندهی جوان و نوظهور و یا گردشگر خارجی نیز، همهی زوایا روشن است؟! من میفهمیم برکناری او، هم غیرقانونی بود و هم به دور از تصمیم درست و هم دسیسهایی برآمده از سوی آن باند مخوف! که همیشه به قلعوقمع معتقد بود و کینهجویی و انتقام؛ که حتی یکیشون وزیر اطلاعات رفسنجانی شد و او و دخمههایش کشور را با سکوت و سازش و ناهمسازی و بهتر است بگویم «اکبرشاه»گریهای رفسنجانی، به قهقرای سیاسی و امنیتی برده بود. اگر نبود دوم خرداد ملت، معلوم نبود کشور به کجا میرفت. حیف که خاتمی چهاردستوپا باز نیز کشور را تحویل رفسنجانی داده بود و از سر جُبن و واهمه به قیام فکری، انتخاباتی و قانونی ملت نسبت به رفتارهای رفسنجانی، سیاست غلط لیبرالگونهی تعدیل اقتصادی و مشئ حکومتداری، خیانت کرد.
بگذرم، ولی بگویم چطور وقتی از امام خمینی -رهبر کبیر انقلاب اسلامی- میخواهید روایت تصویری و صوتی بکنید، دستچین میکنید، اما به منتظری که میرسید، سانسور؟ منتظری نه نعوذ بالله خدا بود، نه خدایگون. نه معصوم بود و نه دسیسهچین. او، هرچه احساس میکرد به نفع انقلاب است، با فکر باز و آزاد و صراحتگوییهای خاصِّ خود، بیتعارف میگفت و ترسی در دل نداشت؛ حتی از امام هم در بیان حرفی که آن را به نظر خود حق میدانست، نمیهراسید. پس؛ اگر از منتظری عکسی میگذارید، کامل بگذارید. آنجا که در عصر سکوت پارهای مراجع و برخی علما و ندامت عدهای روحانیون سرشناس از ادامهدادن نهضت امام، او و طالقانی و خامنهای و شریعتی و بازرگان و صدها مبارز، طلبه و دانشجو در زندان شاهِ زبون بودند و یا در تبعید و دربهدری و زندگی مخفی و پوششی. تحریف، تا کجا زبانه کشید! تا بیت! عکسهای دیگری هم انداخته بودم، شاید در پستی دیگر بگذارم و شرحی بنگارم.
پاسخ
سلام. قسمت سوم و چهارم متن بازنگری شما را هم بادقت خواندم. اصل وفاداری در تدوین روایی را بسیارمناسب رعایت کردهای. نوشتههایی ازین دست شما -که دربردارندهی پیامهای متفاوت و تاریخ سیاسی است- سرزمین ذهن خواننده را بارور میکند. خداقوت داری. و متشکرم.
اما از آنجا که درین باب روحیهی پذیرندگی داری، یک نقص را که بازم دیده شده، بگویم. آنجا که سخن از واژهی «جالب» به میان آوردی و نقلقول مرحوم طاهری خرمآبادی را درج کردی، ناخودآگاه به اصل خبر، ورود کردی که این نافی شکل روایی خبر است و در واقع یک لحظه با لفظ «جالب» وارد ارزیابی خبر شدی و نظر خود را در آن دخالت دادی که خواننده آن را گرایش و یا گزِش ناقلِ خبر تلقی میکند و این خود نیک میدانی با بیطرفی در اصالت خبر منافات دارد. اصل وفاداری در روایت را هرگز از نظر دور نینداز. اگر چنین شد، متنهایت صدمه نمیبیند و خواننده، روایت شما را به عنوان راوی صادق بر ذهنش حمل میکند.
اما نظر من در بارهی نایب امام بودن حاکم:
البته خطاب من از اینجا به بعد عمومیست. از آنجا که برای خودم در پهنهی اندیشه، حق تفکر و آزادی بیان قائلم، من نظر شخصیام این است نیابت در شیعه در زمانهی غیبت معصوم (ع)، مربوط به اصل حکومت است نه فرد حاکم. یعنی عنوان و مقام «نائبی» به فرد خاصی داده نمیشود. زیرا معصوم غایب (ع)، فرد خاصی را نه منصوب میکند و نه توقیع (=دستخط، امضاء). اگر اینگونه بود که حاکم در ایران، «نائب» است، پس مثلاً فیالحال آقای سیستانی در عراق چه منصبی دارد. من دیدگاهم این است منصب رهبری در ایران با رأی مردم نافذ است، نه به حکم خاص ماوراء، و یا فرّه ایزدی و یا توقیع. البته این مبحث، دامنهی گستردهای دارد که من وارد جلگه و ستیغ و آبرُفت و آبخیز و حوضچه و دِلتای آن نمیشوم! بگذرم.
پاسخ:
با سلام و احترام و عزاداری قبول؛ نوشتهی غنی تو را در حق آقا سیدالشهداء -علیه السلام- با عنوان «... می خواستی چه چیزی به من بگویی؟» -که پدر بارگذاشت- با اشتیاق خواندم؛ چندبار مکرر. اینک وقت دست داد تا چندجملهای از آن بنویسم:
۱. وقتی از فعل «می دانی» برای امام حسین -علیه السلام- بهره گرفتی و مکرّرش نمودی، فهمیدم که نشان دادی به علم و آگاهی امام (ع) در آن واقعه تأکیدی هدفمند رفتهای. آفرین به این فهم.
۲. چه درست واگویه کردی؛ «...تا حق خواهی نمیرد» و درین فراز، فلسفهی قیام را فاش ساختی که تمام پیام در همین واژگانیست که استخدام نمودهای.
۳. این جملاتت، گرانیگاه و جمال متن تو بود که نوشتی: «از تو تاریخ از یخبندان نجات یافت و گرمای خونت قطار آزادگی را در میان زمستان های ظلم و سکوت و تزویر به پیش راند.» هم ترکیبات عالی بود، هم محتوای آن حرارت داشت و هم لفظ قطار، نشان از حرکت و ناایستایی دارد که برودت! هم مانع آن نیست. جنبوجوشم آوردی با این فراز.
۴. و بستر بحث را با این گزارهی گران چه درست و با آه و حسرت و عشق جوشنده، مفروش کردی: «این منم که سخت... نیازمند اندیشیدن به آنکه تو هستی»
۵. به این فهمات، به این عناصر سازندهی متنات، به این تعبیر «واقعه» دانستن قیاماش که تعبیری قرآنی نیز هست، و به این ادراک عارفانه و عاشقانهات به رهبر عاشورا، درودی بیعدد میفرستم. مأجورید آقا. ممنونم از پدر، که متنات را در معرض دیدگان ما هم نهاد. خدا یارت دوست دانای من.
خلیفه و شکاف تاج و پرسپولیس!
به نام خدا. سلام. او، در عکس زیر، مسعود خلیفه است؛ ۲۰ساله، اهل دِه طلحه، از دشتستان استان بوشهر. گویا با پدرش بر سرِ ارث و میراث تنش کرد. اول چندین نخله درخت خرما را به آتش کشید، سپس خودکُشی کرد. تا اینجا حرفی نیست. حرف از اینجاست که گویا او پیشتر، شاید یکسال پیش، سنگِ قبر خود را _که در عکس دیده میشود_ ساخت؛ اما نه بر سرِ تنش ارث با پدر، که به خاطر ترس از به قول خودش: پرسپولیسیها. این جملهای از او بود که گفته بود: «اطرافیانم و اقوامم همه پرسپولیسی هستند، میترسم بعد از مرگم لوگوی (=نشانِ) باشگاه پرسپولیس را روی سنگ قبرم بزنند.» از اینرو او سنگ قبرش را پیشپیش ساخت.
نمیدانم چه حاشیهای بزنم بر این خبر. من نه پرسپولیسی هستم، نه تاج. تیم من، اگر هم گاهگاه ذوق فوتبالی در ذهنم نوج بزند، مالدیو است و بس. که یکی اخیراً به من رسانده، مالدیو بُرده؛ مالدیو بُرده. ولی نگفته کی رو برده. و او کی بوده، ازو خورده! از سوی دیگر در درس «جامعهشناسی سیاسی» همهجور شکافهای فعال و غیرفعال از سه نوع متوازی و متقاطع و متراکم را در چهار نوع بافتهای اجتماعی تکشکافی، دوشکافی، سهشکافی و چندشکافی ازجمله شکافِ درهمتنیدهی ایرلند را پیش استادمان دکتر حسین بشیریه خوانده بودم، اما شکاف از نوع تاجی و پرسپولیسی در ایران نوین! را نه.
این شکاف را -که در معنای اوجش، منازعه معنی میکنند- من نه بلدم، و نه حتی میدانم آیا این شکاف از نوع خُفته است یا «سر» باز کرده و «دهن» چاک شده. که کار به جایی میکشد که طرف، سنگ قبرش را پیش از مُردن، با لوگوی تیم تاج حکّ میکند. هرچه است به تعبیر من شکافِ گود و پُرچالهوچولهی تاجی_پرسپولیسی است. که من فوتبالیموتبالی بلد نیستم. حتی نام «استقلال» را هم نمیفهمم که چرا بر تختِ «تاج» نشسته است! و آن یکی را که پرسپولیس (=شهر پارسه، سیاست پارس، سرزمین پارسیان) بود، چرا «پیروزی» لقب دادهاند. مگر یک تیم، پیش از دیدار و رقابت و داربی -پوزش، شهرآورد- و مسابقه و سوتزدن در میدان، مجاز است نامش را پیروز! بگذارد؟ بگذارید من همان تیم «مالدیو»م را داشته باشم؛ چون هم جزایر است، هم کشوری سیاهپوست، هم محروم، و هم همیشه فوتبالیستهایش، شلوارک بلند پایشان بوده، نه شورتک جِلف و رکابی رپ!
پاسخ:
سلام
۱. پارهی پنجم را هم خواندم. خوب و خلاصه. جای تشکر دارد. متشکرم متنی که برای پژوهندگان ارزش رجوع دارد.
اما دو نکتهام که خطابی عمومیست:
۲. جریان چپ، آن زمان ازین فکر تأسیس مجمع و فقه پویا و جواهری سنتی امام، به عنوان پدیدهی گذار به عصر مدرن، دفاع میکرد. اما از پس از رحلت امام و حالا، خاصه از بحران ۸۸ به بعد -که از نظر من یک انقلابِ نارس و ناپخته در انقلاب بود- آن را به کنایه و طعنه، مجلس سنا میخواند! و من البته سیاسیمیاسی بلد نیستم و میگذرم.
۳. از نظر من، همیشه -البته اغلب مواقع- پهنهی تئوریک از پهنهی پراتیک تفریق دارد. مثلاً لنین مجبور شد به تئوری مارکس، حزب را اضافه کند تا پیشران انقلاب شود و بر تزار پیروز شود و اصل خودجوشی قیام پرولتاریا (=کارگران) علیهی کاپیتالیسم (= نظام سرمایهداری) را نادیده بگیرد. ولی استالین، پس از لنین، حزب را از جایگاه پیشرانه، به جایی رساند که تمام نظام کمونیستی رنگ روسی گرفت و همهی قدرت صبغهی توتالیتر.
پاسخ:
با سلام، احترام و اِکرام
۱. بسی شعَف که شفّاف شرح حال و بسط قال میکنی و من این رفتار و افکار شما را وفق منطق میدانم و در چارچوب؛ هرچند اگر تمام، یا پارهای از آنچه مینگاری، با افکار و رفتارم سازگاری نداشته باشد. پس؛ سپاس.
۲. بلی؛ درخشنده درگذشت. و این بستگی به نگرش افراد دارد که زندگی و مرگ بزرگان و مشاهیر جامعهی خود را چگونه هضم و درک و توصیف و داوری کنند. زیرا معیارها و محکهای هر یک از افراد، میتواند از هم افتراق، یا اتحاد و یا اشتراک داشته باشد. پس؛ تفاوت نظر را باید پاس داشت.
۳. اما سیداحمد و کتاب «رنجنامه»اش. دو نکته بگویم از هزاران نکته در جوف این جریان خزنده، بسنده است:
یکی اینکه، اگر کسی رنجنامه «سیداحمد خمینی» را که با پول بیتالمال و با شمارگان میلیونی و در چندین بار چاپ و در انواع و اقسام توزیع رایگان، خوانده است، نباید سر درآورد که چرا جواب منتظری یعنی کتاب «واقعیتها و قضاوتها» را نه فقط نگذاشتند خوانده شود که حتی پیش از توزیع، خمیر کردند! و افرادی را دستگیر؟ من البته به نسخهی A4 آن کتاب که قاچاق! هم بوده، دسترسی یافته بودم و علاوه بر خواندن، خلاصهنویسی هم کردم و امانت را بازپس دادم.
دوم اینکه، برای یک پدیدهی سیاسی که دو سوی ماجرا دارد، نمیتوان با خواندن مطالب یک سوی جریان، علیهی سوی دیگر آن داوری و حکمرانی کرد. این در شیعه، دستکم رسم نیست و با الگوی فکری ائمه (ع) ناسازگار است.
۴. منتظری در پست قائممقامی، منتخب مجلس خبرگان بود، نه امام. و امام -که خود شعار و اندیشهی همه به قانون برگردیم سر داده بودند- نمیتوانستند فردی را که منصوب او نیست، شبانه و با تحکم برکنار کنند. دستکم خود آقای خامنهای درین باره مخالف سرسخت عزل و آننحوه برخورد با منتظری بودند. اساساً چرا یک فقیه سیاسی، با چند انتقاد به امام و حکومت باید آنگونه از حکومت رانده شود؟ منتظری نه فقط جرم نکرد، بلکه حق و حقیقتهایی را گفت که هیچکس حتی جرأت نمیکرد زمزمهاش کند، چه رسد به اینکه در نامهای، یا در دیداری حضوریی و یا در سخنرانییی بگوید.
۵. هر کس بر حسب مبانی فکری خود میتواند بگوید منتظری در «راه» بود یا در «بیراه». درخشنده درگذشت یا نه. پس، من از دیدگاه مخالفی که بیان شده است، شوریده و سرافکنده نمیگردم. افراد به همان اندازهای جمعیت جهان، افکار دارند. و این یعنی آزادی بیان، و بیان آزاد. برای دیدگاهی هم که در پست بالا نگاشته شد، حق بیان قائلم. سپاس.
۶. من، هنوز بر من نیامده که حرم قم بروم اما کنار قبر منتظری حاضر نشوم، و نیز نیامده که تهران بروم ولی حرم امام را زیارت نکنم و سلام ندهم و گاهگاه به داخلش نروم. اشتباهات انسانهای غیرمعصوم به معنای هدم آنها نیست. کیست که بگوید امام خمینی هم اشتباه نکرده است!؟ اشتباه که در وجود بشریت امری ساری و جاریست وگرنه میشدیم فرشتگانی مسلوبالاختیار و تماماً حُسن و درستی. خدا نگهدارت، ای مقیم مشهد مقدس. زیارت، عوضِ من یادت نرود.
شهید ابراهیم عباسیان
پاسخ:
سلام
به احترامش از جایم برمیخیزم. من سیوخوردهای سال پیش در تابستان داغ و ماه رمضان طاقتسوز، که روزهگرفتن، بسیار بر منِ نوجوانِ غیرمکلّف دشوار مینمود و داوطلب صیام نمیشدم، با چشم و وجودم لمس میکردم که برادر رزمندهی شهیدت ابراهیم عباسیان، با زبان تشنهلب و خشککام، روزه دارد و در نجارّی همسایه باهم کنارهم کار میکردیم. درودش باد. درود.
پاسخ: پیشاپیش پوزش جعفر. مدرسهی فکرت تأسیس شد تا جبران جلسات حضوری آن سالها کنار هم، تمرین شود. و هر کس، درس پیش آورد و درس پیش دهد. چه کنیم مدیر را گپ میآورند دیگه!
چلّهی اِزّاردارِ امامزاده جعفر
به نام خدا. سلام. نه کسی جُربُزه داشت تنهایی پا به امامزاده جعفر بگذارد، الّا آن پیرمرد کلاهسبز پوش مرحوم سید صباغ. و نه احدی جرأت داشت چلّهای از اِزّاردار و موزیدار آنجا را هیمه و هیزم خانهاش کند. برای تنهاییرفتن به آنجا این فکر «جاانداخته» بود که اگر بروی تو را آل (=موجود خیالی) میزند و جنّ میگیردت. و برای چلّه و شاخه و خال آن، این باور در ذهنها «دمیدهشده» بود که اگر چله و خال آنجا را به خانه ببری، خانه و سوچکه تَش میگیرد و شیر گاو، خاشک میشود. بگذرم. فقط سه تا مطلب را از قلم نیندازم:
۱. باورها، از خودِ درختان تنومند و کهنسال، تنومندتر و کهنسالترند و چون باروی ساروج میمانند و آجرهای رَج در تنهی بارو، که با کمتر پُتکی ویران میگردد.
۲. این باور بالا، هیچ آثاری فرضاً اگر نداشت، دستکم توانست درختان آن قطعه خاک دارابکلا را سالم و دستنخورده باقی بدارد. وگرنه، نه از «تاک» نشان بود و نه از «تاکنِشان». تاک هم که میدانید یعنی درخت انگور و انگیر.
۳. این نوع باور، در زرتشت هم ریشه دارد: در زرتشت با دانش اندکی که دارم، باخبرم دو چیز زیاد گسترش داشت؛ درخت و سگ. اولی برای کاشت و سایهسار و اَثمار (=ثمرات و میوجات» و دیگری برای پاسبانی خانه. البته سگ در زرتشت فقط در حیاط بود و دمِ دروازهی خانه؛ نه مثل حالا، که برخی «متمدّننما»ها، آن را توی اتاق خواب میبرند و داخل هال و سرِ سفره و کاناپه!
لابد میدانید قضیهی درخت سرو کاشمر را، که زرتشت با دست خود کاشت. آن را سرو مقدس میدانستند و مانند انسان او را خطاب میکردند و زیارتگاه و تضرُّعگاه و محل دخیلبستن انسانها بود که در عصر متوکل عباسی به فرمان جابرانهی او، ارّه شد و الوار، که ببرند به دربار. که در نیمهی راه خبر آوردند متوکل ستمگر جبّار در بغداد مُرد. و حالا هنوز هم به یاد آن سرو مقدس، مردم کاشمر در ماه محرم چه نمادهایی از سرو میسازند در عزای ۷۲ تن نینوا و شهید دشت کربلا. بازم بگذرم. ولی دو جمله را از یاد نبرم:
یکی اینکه عکسی تازه از امامزاده جعفر نداشتم بگذارم، در عوض استطراد میکنم (=پرتشدن از بحث) یک جوان پویای دارابکلا که مدیر را کشیده، آن نقاشی را میگذارم. ممنونم از آن جوان با این قلب پاک و صاف. واقعاً چه استعدادهای درخشانی در محل مخفی است. فقط استراتژی (=راهبرد) و نقشهی راه و تدبیر و همت بلند میخواهد که این جوانها به اوج برسند. او میتواند چهرهنگار چهرههای شهیر ایران و جهان شود. دوم اینکه چه خوب شد که جناب جعفر آهنگر، آیندهنگر بود و در مقام دهیار و مدیر اجرایی محل، امامزاده جعفر را گسترش داد و محصور کرد و گردشگاه. پس حصر، گاه مؤثر هم هست، دستکم از دستبُرد در امان نگه میدارد!
پاسخ:
سلام. چینش خوبی کردی. البته مقدمهنویسیات هم، مناسب بود زیرا فضای بحث با آن شکل منطقیتر گرفت. خداقوت. چنین تلاشی هم مَثوبت (=ثواب) و هم اثر دارد. چهار نکتهی عمومی هم بنویسم که شما در لابهلای مقدمهات جملات معترضهی مفید داشتید.
۱. در نظام سیاسی ریاستی، پست نخستوزیری حشو است. ۲. در نظام پارلمانی، پست ریاستجمهوری حشو است. ۳. در نظامهای سیاسی دارای رهبر، یا امپراتور، یا پادشاه، پست ریاستجمهوری، حشو است. ۴. از اینکه افراد در هر برههای چه افکاری داشتند و بعد چه افکاری، این علامت پویایی است و نیز نقش زمان و مکان در تفکر و آرا.
سگ، توبه، کورگِر
به نام خدا. سلام. مگه بیشوکم، همهی خانهها سگ نبود؟ بود. اما نه در اتاق و ایوان و دالون و جای خواب. حتی نالسَر هم سگ را راه نمیدادند. حتی روزهای بارانی از سگ خیس حذر میکردند. دارابکلا را میگویم. سگ، فقط تا نالبِن حق عبور و خاسِه داشت. سگهای وفادار؛ نه هرزه و گیرا و هار. ما البته در خانه، نه سگ داشتیم، نه سیکا و غاز. یعنی پدرم هرگز نمیگذاشت. ولی سگهای دور و بر را گاهگاه نان میدادم که نگیرمند.
اما امروزهروز، اینها -اَدا و اَطوار درآرها- پُزِ عصر زرتشت را میدهند و دم از سگ و سگداری میزنند. اینها، بیشترشان، هیچ حظّ و بهرهای از پندار و گفتار و کردار نیکِ آن مرد نیک ندارند. همهکار علیهی اخلاق و هنجارها و ساختار دیرپای جامعه و نوامیس مردم و حد و حدودها میکنند؛ آنوقت خود را سگدوست و سگباز و سگساز جا میزنند. و تفاخر میورزند و اَشرافیت نشان میدهند. و حتی گویا به نظر میرسد با سگ و سگگردانی، به ستیز با حکومت میروند! بعضیهاشون از سوسک -به قول قِرطیها سوکْس!- میترسند، ولی نرّهسگِ جِثّههیولای وحشتناک را تا پا و پیشِ تختِ خواب میبرند! جَلّ الخالق.
اما توبه: مردم دارابکلا و منطقه، سنتگرا بودند؛ باورپذیر و ایمانورز و نیز گاه اهل خرافه و تلقین و شگین و شگون. ازینرو، برخی خانهها سه چیز «توبه» داشتند: سگ، سیکا، ماستوشیر فروختن در چهارشنبهشبها. برای مادرم، گاه مرا برای خرید شیر و ماست، به در همسایهها و دوشادارها ببخِل میفرستادند. مردم این دو قلم را از مغازه خرید نمیکردند، رسم هم نبود. وقتی با تاس برای خرید ماست میرفتم، گاه میشنیدم که میگفتند ما امشب شیر و ماست نمیفروشیم، توبه داریم! نمیدانم درین خاطرات خطیر که هر یک از ماها شاید با آن داستانها داریم، چی بنویسم، منکه ذهنم کورگِر افتاد. منکه بلد نیستم از کورگِر جملهای بسازم؛ چه در سیاست، چه در جماعت و چه در معیشت. هر کس بلد است و خواست بنویسد، بنویسد. امید است کورگِر را ویشتِه کورگر نینگنِن! همین.
پاسخ:
سلام جناب عبدالرحیم
۱ به نظرم خلأ متن مرا پر کردهای. بسی ممنونم. ۲. شرحات بر لغت کورگِر هم، جالب بود. نکتهات هم فاخر. ۳. مواعظ مرحوم پدرت -حاجآقا آفاقی- در اعماق روحهای پذیرنده اثر داشت. زیرا واعظِ غیرمتّعظ نبود؛ یعنی خود پیشاپیش به پند و اندرز خود جامهی عمل میپوشید. ۴. گرچه در صفحهی شخصیات دیشب تبریک فرستادم، باز نیز خرسندم از صعود علمی فامیل عزیزم. ۵. ازین پست پاسخ به شما، سود بجویم نکتهای عمومی هم بگویم:
متنهایی که با این مضامین (=درونمایهها) مینویسم در واقع از نوشتههای خاطراتگونهی من است در شناساندن مردم دیارمان، روستای دارابکلا. که گاهگاه ازین دست موضوعات در «مدرسهی فکرت» بار میگذارم تا هم ما و نسل جوان باهم بسازیم و راه را گم نکنیم. و هم از درز و روزنهی واژگان بومی، نقبی به جامعه بزنیم. بههرحال، ببخشین اگر در اوقاتتان خلل و اختلال وارد میکنیم. الخاصّه آقاجعفر که کشکولی بگویم: با متنهای من کَفکتِله میگردد!
سلام
آقای شیخزاده بسیارجالب بخش توبه و سیکا و دِشواُوه (=شیرهی خاروِندی) را از خاندان خود مثال آوردی. درخت انجیر را اصلاً نمیدانستم که به آن شگین دارند. ممنونم ازین خاطرهات و و بازگو کردن فرهنگ بومی سورک.
دربارهی سگ، پیشتر هم گفته بودم در آیین زرتشت نیز به سگ و درخت زیاد بهاء میدادند. اولی برای امنیت و دومی برای مبارزه با خشکسالی. لذا استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در یکی از آثارش در مسألهی سگ در آیین زرتشت بحث کرد. بله؛ الانه به قول شما و عبدالرحیم، از حالت طبیعی خارج و شکل زشت پیدا کرده است. امان! امان! از تقلید و پُز و مُد.
پاسخ به فقهپژوهان
گرامیاستادم سلام و احترام و اکرام
حال من به به حال شما مانند حال اویس قرَن است به حال حضرت رسول الله صلوات الله. او هم در یمن بود چهرهی پیامبر خدا را ندید، من هم چهرهی شما را. اما چه چیز مرا به شما دلدار کرد؟ دانشگاهبودن رفتار و افکار شما. و الا منکه تاکنون نه شما را میشناختم و نه هنوز دیدهام. اما در نغمهی جناب شیخ مالک دریافتم وجود شما برای من کتاب است، درس است، آموزگار اخلاق است. ازینرو شما را دنبال میکردم، هرچند اساساً فردی دنبالهرو نیستم، ولی نوشتههای حضرت مستطاب برای من ارزش یادگیری داشت و خودسازی. آنچه مینویسید از نظر من غُلغُل جوشان فکر و قلم شما است نه مانند سایرین کپی و رونویسی از دست این و آن که من اساساً به کپیها نظر نمیافکنم، چه رسد که بخوانم. اما متون شما را لقمهی لقمانم میکردم؛ پندی برای درونم. همین ارزشهای تابانندهی شما مرا تحریک کرد تا از طریق جستوجو در اینترنت شما را کمی بیشتر بشناسم که الحمدُلله آنچه به رویم باز شد همه نشان از پختگی شما و سلامت نفستان بود و من از راه دور نزدتان شاگردی میکنم، بیآنکه در کلاس افکار و آراءتان حضور و غیاب شوم! این حال آموختن از کودکی در من نهادینه شد و حتی در جبههها که بودم شب زیر نور ماه هم کتاب میخواندم! خدا را شاکرم اینک نعمتی مانند شما را پیش راهم چونان یک آموزگار عرفان متشرع و متشرع عرفانی سبز کردهاست. من شما را میخوانم، چون کتاب من هستی و رهنُمای من. بگذرم.
اما بعد، چون تالار فقه را غنی و پربار مییافتم، چشم میدوختم. تا اینکه کمکم با آنکه تالار گروه شما فخیم و فهیم بودند، برای من نوشتجات آنجا مانند تلنبار بود نه تالار. چون احساس غبن داشتم، بیرون آمدم. زیرا وقتی نوشتهها برای من حالت تلنبار پیدا میکند، من توان ماندن ندارم. سه روز برای ترک تالار اندیشیدم، سرانجام دستم از روی اراده روی دگمهی ترک رفت. اگر بر شما برین کارم جسارت رفت، پوزش میطلبم، زیرا من زیان خودم را در نظر داشتم و سعی کردم بیرون باشم تا وقت من صرف دانستنیهای دیگر شود. هرگز آن تصور که ترسیم فرمودید در ذهن من خلجان نداشت در ترک، فقط چون برایم تلنبار شده بود نه تالار، ترک دادم. درود بیعدد بر آن گرامیاستاد که هم در اسم کمال است و هم در مسمّی دارای کمالات.
پیام شما را پس از فریضهی صبح دیدم، لهذا بیمعطلی و حتی بی خوردن چای جواب نگاشتم. ملتمس دعایم.
میرم مشهد یک آبِ توبه میریزم سرم، خلاص!
به نام خدا. سلام. نمیدانم چرا تا به حال اینرا ندیده بودم؛ سن پطرز بورگ را. شاید هم چون هول بودم و در هلند بودم! افخمی -البته بهروز- درین فیلمش به تزار روس میپردازد و گنج عقاب دو سر در منطقهی دَروس. فیلم به این ورود کرده است که شورای سلطنتی خاندان رومانف روس، طلا و جواهرات را برای حراست از دستبُرد انقلاب کمونیستی اکتبر روس شوروی، به دَروس تهران در خانهی «پسر سفیر ایران در روس» مخفی کرده بود. من چند پلان (=نقشهی نقش) از فیلم را زیادتر از بقیهی پلانها دقت کردهام که فشرده برداشتهایم را مینویسم:
۱. سه بِزه رایج جامعهی کنونی ایران را به رخ کشید افخمی؛ همونی که نمایندهی مجلس ششم شده بود و شیخ مهدی کروبی میخواست او را مثلاً رئیس تلویزیون خصوصی ایران کند که در اخذ مجوزش ماند، چه رسد به ایجاد و پخش آن. سه بزه این است: تیپ تبهکار که همیشه میخواهد راحت با سرقت به گنج برسد. تیپ خلافکار که برای خود در زندان و حبس و درون جامعه دستور زبان فارسی ویژه خلق کرده است. تیپ هوَسران که زن را دستمایهی هوسهای خود میکند.
۲. اول برای تیپ خلافکار مثال میآورم که خود فیلم پر است ازین واژگان. این تیپ، برای تفاخر به خلاف خود، کلمات فارسی را میشکند تا با ادای آن حالت لاتی را نمایان کند. مثل: استخل. ریکس. صِرف. قُلف. سوکس. توانیر. کَرتیم. سولاخ. به جای واژگان استخر، ریسک، صِفر، قُفل، سوسک، تَبانی، نوکرتیم، سوراخ.
تبصره: البته مولوی هم به خاطر دل شمس، برخی واژگان را بهعمد، غلط ادا میکرد؛ زیرا شمس برخی واژگان را نمیتوانست درست تلفظ کند. البته ماها هم بهاشتباه فلَسک چای را فلاکس میگوییم!
۳. تیپ تبهکار که درین فیلم، پیمان قاسمخانی، محسن تنابنده و امین حیایی در نقش آنان، خوب میدرخشند، حرفهای ناراست میزنند که البته در جامعه بهوفور نمود دارد و راست تلقی میگردد. ازجمله اینها: یارو معلوم نیست با خودش چندچنده؟ اگر به کارت باشد من ۱۱ تا لیسانس دارم. مَرد وُ خُرخُرش. چاقو که درین صنف امری رایج است.
۴. برای تیپ هوسران سه تا مثال میتوان در فیلم دید. که پیمان قاسمخانی نقشش را بر عهده دارد. آنجا که در سه جای فیلم میگوید: درکِ زن، اضافی است، از اینرو زود آدمو به سویش میکِشاند. درک نمیخواد، برو «درَکه» ببین. خجالت را بُز میکشد. البته این را پیمان در سن پطرز بورک نگفت، تنابنده گفت. همان «نقی معمولی» پایتخت.
مدیر که تهران بود همان سربالایی جماران را میرفت و کویر ری را، درکه و دربند و زرگنده و زعفرانیه و الهیه و اقدسیه مال همانها! در فیلم یک پلان مازندرانی هم هست. صحنهای که موتوری مسافرکش مازندرانی، وقتی قاسمخانی را به مقصد میرساند این دیالوگ را دارد. موتوریی که چون مثل وِرگِ ماز موتورش را تند و تیز راه میرود:
موتوری: خار بیِه؟
قاسمخانی: چی؟؟ گواهینامه داری؟
موتوری: اُو وَه! مگه نیسانه! گواهینامه بِخوایه.(کنایه است به راننده نیسانهای جادّه هراز)
نکته:
وقتی خواهر تنابنده به تبهکاری او گیر میدهد و میگوید توی صنف شما همه تو جیبشون چاقو دارند، تابنده جواب میدهد: میرم مشهد یک آبِ توبه میریزم سرم، خلاص!!
پاسخ:
سلام
از اینکه با شرکت خود در متنهایم، فکر خود را به حلقههای ناگفته جوش میدهید بینهایت برای خودِ من بهرهرسان هستید. همیشهی عمرم قایل به این بودم در هر جمع و حلقهای که باشم، باید لَجنهی فکری راه انداخت و شما درین راه، حال قشنگی داری و صفتی پیشتاز.
البته من بر اینم آن سنتها و باورهایی که ریشه در دیانت و عقلانیت دارد، خردمند آن را ترک نمیگوید، چون حکمتهای بسیاری از باورها بر آدمی که غرق در مشکلات زندگی و فکری است، ناشناخته میماند. مثال میزنم: باز نیز ظروف مسی بازگشت. باز نیز دیزی سنگی طرفدار دارد، باز نیز اسبسواری آرزو گردیده است و بکر نگهداشتن طبیعت آرمان شده است. گریز بشر از صنعت به دل باغ و کاشت و برداشت جرقه و آذرخش شده است. بگذرم که البته عمق و ژرفای حرف تو را گرفتم.
پاسخ:
سلام
سه قسمت بعدی پستهای دنبالهدار بازنگری شما را خواندم جناب. متشکرم از زحمتت؛ که حرارت خود را هم در بحث نشان میگذاری. ردّ پای موضعات در لابهلای متون دیده میشود! منکه اینهمه کماطلاع از اینگونه قضایا هستم، راحت، ردّی که برجای میگذاری! میبینم. بگذرم. اما سه نکتهی عمومی بگویم و بگذرم.
۱. «مطلقه»بودن ولایتِ یک فقیهی حاکم عادل، به نظرم از سه نظر درست است: اول به علت اینکه حقوق ملت را در برابر دستدرازیهای عناصر قدرت و نهادهای حکومت، نگهبان و حارس است. دوم به این دلیل، که شأن تصرّف در حیطهی عمومی قدرت دارد؛ زیرا حاکمیت امری مطلق است، نه مشروط و مقیّد. و مقتضیات و رویدادها در دل روزگار رخ میدهد نه در لای تاریخ، که حوادث تازه، در هیچ قانون نوشته شدهای ممکن است پیدا نشود. درین صورت، مگر میشود دست روی دست گذارد و فرمان از جایی دیگر بگیرد. سوم به این علت، که فقیه عادل مکلّف است به پرهیز از هوَس و نیّات خودکامگی و تصرّفات در امور شخصی و فکری و اجتهادات آزاد دانشمندان و فقهیان. اما این که اگر کسی درین مقام دچار نقضِ غرض شد او خودبهخود مُنعزل است و حتی قدرت مقیّده ندارد، چه رسد به مطلقه.
۲. حجاریان اشتباه میکرد. نیز هر کس که اطلاعات را وزارت کرد. در دورهی آن شخص خاص! دیدیم که وقتی وزیر نداشت وزارت اطلاعات، خود به کجا رفت و چیها را به کجاها بُرد. سرویس داخلی جاسوسی زیتون، (همان آدمهای مخفی باند مخوف منهاییون!) آن زمان چهها که نکردند! و الان چهها که نمیکنند؟ بگذرم... سربسته است ماجرا، نه سرگشاده.
۳. شیخ مهدی کروبی کار را زمانی خرابخریب کرد که یککَش و یکدنده شد و حزبِ چندنفره زد که توی مینیبوس جا میشدند و حتی صندلی خالی اضافه میآمد. آری؛ او و رفسنجانی و معین سهتایی با برق سهفاز! هر کدام با سه سازِ ناساز وارد جرگهی انتخابات سال ۸۴ شدند و به چشم خود نیمِ بامداد آن شب تار، دیدند که رأی چگونه سه قسمت شد و آن یکی با «رأی»های شهر اصفهان و اکناف! به دور دوم رفت و کروبی و معین را انگشت بهدهان ساخت. و در دور دوم هم هرچه زور زدند، همه، از دولتآبادی تا آن شیرین عبادی شیرینعقل! که رفسنجانی سکّونشین سعدآباد شود، نشد که نشد. و شد آنچه که شد! بازم بگذرم. پاسخم عمومی بود. هین! همین.
پاسخ:
نکتهات استراکچرال است. یعنی نگرشی ساختارشناسانه گفتی. و البته مبتنی است بر تجربیاتت که از جامعه و سیاست داری. اما بحث من مفهومی بود نه فردی. بلی؛ همیشه درین جایگاه فردی با آن آوازه و کاریزما، مانند امام خمینی قرار ندارد، اما من بیفزایم حتی پس از آقای خامنهای هم که اگر فردی دیگر رهبر شود، این نکتهات میتواند دستکم، همچنان یک نوع دغدغهی فکری باقی بماند. من البته برین نظرم، فرد، جایگاهساز نیست، این خود جایگاه «رهبری» است که از فرد، یک شأنیت میسازد که جامعه کمکم به آن خو میگیرد. با این همه باز نیز نمیتوان قدرت «رهبر» را آنچنان کاست که عناصر قدرت و دستاندرکاران حکومت، چنین جایگاهی را تشریفات فرض کنند و هرچه خواستند علیهی حقوق ملت بکنند. رهبر، به تعبیر من حافظمنافع حقوق ملت است و نیز پاسبان کیان دین و کشور. من نیز نگرانم که آینده کسی این مقام را تصاحب کند که نه از امام چیزی دارد و نه بر خامنهای، علمافزودهای و شئونی. بگذرم.
پاسخ:
سلام جناب. البته من برخلاف این نظر جنابعالی، همواره مخالف شدید کندنِ قارچ (زردکیجا) از جنگل بوده و هستم. زیرا قارچ، عامل اصلی حفظ درختان و منبع غنی و سرشار جنگل است. باید پیشتاز شد که یغمای جنگل رخ ندهد و این آرمان طبیعی و بومزیستی، گمان نکنم بهزودی و تا سالهای سال، کسی را از این تصرّف عُدوانی پشیمان و منصرف سازد.
پاسخ:
از اینکه سفارشم کردی برای اینکه سعید حجاریان را بشناسم کیست، کتاب فلانی را بخوانم، باید بگویم چشم. اما یاد خاطرهای افتادم. اواخر دههی هفتاد بود. رفته بودم تیرنگگری زمین فوتبال دارابکلا فوتبال تماشا کنم. یک شیخ از محلمان هم آمده بود آنجا. مرا سفارش کرد کتاب بخوانم. نگاهش انداختم و او بلافاصله ادامه داد کتاب «جوانان چرا؟»ی مکارم شیرازی را بخوان! نگاهم را اینبار علاوه بر چشمش، تا عمامه و پیشانیاش گرد کردم تا نینی چشمش در چشمم نیفتد! و لبانم را مانند کسی که قلیون میکشد، میم کردم که جلوی حرف یک آخوند، تِک میم کنم! و دست به اِنقُلت نزنم! بگذرم.
نه. نه. مشتبه نشود جناب. من حجاریان را آن مقداری که شما که در امور خبرنگاری حضوری تمامقد داشتی و او را میشناسید، نمیشناسم. فقط آنزمان که بحثهای قبض و بسط تئوریک شریعت دکتر سروش را در مجلهی کیان (دنبالهی همان کیهان فرهنگی) پی میگرفتم، او را با اسم مستعار «جهانگیر صالحپور» میشناختم که به مقابله با سروش در پهنهی فکری میپرداخت که سپس شیخ صادق لاریجانی به جمع تقابل فکری با سروش در همان کیان، افزوده شد. بگذرم که تمام آن شمارگان را نیز هنوز دارم. از شما در معرفی اشخاص و افکار متشکرم. درسآموختن برای من لذتی بیتوصیف دارد و لبریزم میکند از نشاط، از هر که بیاموزم. در هر ثانیه و روز و شام. والسلام. تمام.
عکس بالا: من. توس. مشهد. زیرزمین آرامگاه فردوسی. تابستان سال ۱۳۷۳. در زیرزمین آرامگاه، بخشهای مهم شاهنامه، حکاکی شد. آن مسافرت را -که آن سال پس از توس به نیشابور نزد قبور امامزاده مَحروق و خیام و عطار و کمالالملک هم رفته بودم- تبدیل به مقاله کرده بودم. یک خاطره نیز از آن مکان نیک و آن مرد نیک در توس دارم که خلاصهاش این است. مسافری -از قضا قمی- برای من تعریف کرد که شاهنامهای خرید از مغازهای. فروشنده، آن را در داخل پاکت نایلونی مشکی (شاید هم بازیافتی) گذاشت. مسافر برآشفته و غیرتی! شد و گفت چرا به شاهنامه اینقدر بیاحترامی میکنید. باید آن را در بهترین بستهها جاسازی کنید و بعد به دست مشتری و خریدار بدهید.
نکته: ندارم!
رمان «خرمگس» اثر اتل لیلیان وینیج. ترجمهی خسرو همایونپور، چاپ اول ۱۳۴۳،چاپ چهاردهم ۱۳۸۸، تهران: امیرکبیر، ۱۳۸۸، ۳۷۳ صفحه.
خرمگس
به نام خدا. سلام. نوروز سال ۵۶ بود. آمده بودیم قم دیدن شیخ وحدت، که در قیام سال ۵۴ طلاب فیضیه دستگیر و در اوین حبس و سپس در چهلدختر تبعید و آنگاه از خرمآباد فرار کرد وُ دربهدر شده بود و با لباس مبدّل اینشهر و آنشهر میرفت تا شناسایی نشود و خانهای اگر اجاره میکرد در دوردستِ شهر بود و مخفی زندگی میکرد. این رُمان «خرمگس» اثر «اتل لیلیان وینیج» را آن سال، روی میز مطالعهاش دیده بودم ولی از مفهوم و درون آن سر در نمیآوردم. حتی در تلفظ خرمگس، به میم، سکون میدادم که گمانم این بود واژهای انگلیسیست! فقط کتاب را ورق زدم و بس. بگذرم و فاش سازم تا اینکه بههرحال چندی پیش خرمگس را تا تَه خواندم. چند نکته از خرمگس که سال ۱۳۸۸ چاپ چهادرهمش به زیر چاپ رفت، بگویم، خلاص. عکسی از جلد کتاب انداختم که در زیر، میگذارم.
۱. رمان اشاره دارد به مبارزهی سرسختانهی اعضای سازمان «ایتالیای جوان» علیهی اشغالگران اتریش که ایتالیا را به ۸ کشور پارهپاره کرده بودند و کلسیای کاتولیک رُم به جای دفاع از رهایی ملتِ ایتالیا از یوغ ستمِ اشغالگران، از اتریشیها حمایت میکرد. این رمان، در حقیقت آن سوی چهرهی کلیسای کاتولیک را برملا میکند که همیشه میخواهد راه راحتِ بیدردسر را به جای جاده دشوار بپیماید. و خرمگس، نام قهرمان مبارز داستان است که یگانه سلاح او ایمان واقعی اوست که میکوشد ایتالیا را از مِحنتکَده، به رهایی برساند. در بیان رساتر این رمان این پندار را که کلیسا راهنمای ملت است، پوچ میکند.
۲. اگر بدانید -که میدانید- جرجی اورِست جغرافیدان مشهور جهان که بلندترین قلهی جهان در هیمالیای نپال به اسم او ثبت شده است، یعنی قلهی اورِست، عمویِ مادرِ نویسندهی همین رمان، اتل لیلیان وینیج است. اتل، رمانهای دیگری هم نوشت مثل «کفشت را بکَن».
۳. وقتی مبارزین در اوج مبارزهاند دریاچهی زیبا حتی کنار آلپ، تأثیر کمتری از آب تیره و آلوده در مبارزین بر جای میگذارد. این درسی است که رمان به خوانندگان میآموزاند. حرف خودم را همینجا ببُرّم وُ به ذهن خوشتراش شما زیادتر ازین! سوهان نکشم!
بیفزایم ژوزف مازینی انقلابی مشهور ایتالیا در سال ۱۸۳۱ سازمان مخفی «ایتالیای جوان» را پایهگذاری کرد که سرانجام با مبارزات بیامان مبارزان، کشور ایتالیا در ۱۸۷۰ متحد شد.
نکته اما: دارم. و آن این است «شیخ وحدت»ها که دربهدر بودند و آواره، خرمگس را در کنار کفایه و رسائل و مکاسب میخواندند که چه بکنند!؟ شاه را بیرون!؟ یا شاهی و شاهیگری را نیست و نابود؟ من برم نسکافهام را هورت بکشم!
پاسخ تلفیقی
سلام
افزون بر نگاه نقادانهات به ماجرا، رازآلودتر این است که آن دههی پنجاه، جوانان اگر گذرشان به کتابهای توصیهگرانهی عالمانی چون مکارم و روحانیانی چون مصطفی زمانی، عقیقی بخشایشی میافتاد، با گرایش بیشتری خوراک فکرشان میکردند. اما این زمانه نه فقط به نوشتههای بزرگان مذهبی کمتر کشش دارند، بلکه به فتواهای شرعی هم کموبیش بیتوجهاند و همین موجب شد میزان اِنفاذ علما کاهش یابد و حتی برخی از آنان هیچ نفوذی بر این گونه جوانان ندارند. من به ریشهیابی این شکافها گرایش دارم تا موضعگیری و دست پشت دست گذاشتن و تماشاکردن.
عالِم جهاندیدهای چون شهید بهشتی، اساساً فردی کادرساز و نیروپرور بود. تا زمانی که پارهای علما با تأسف، «بیت» نشین هستند و به جامعه و جوانان مانند شهید بهشتی نمیپردازند، رجوع جوانان همچنان در حالت تردید است. به هر حال انسان محتاج تربیت است. داشتن معلم اخلاق، یا انس با کتاب و دستکم مطالعه به هر میزان که نیاز است، شرط مهم فرمول شماست.
بلی، حرف دقیقی به آسمان تفکر پرتاب کردهای. من اسم این را میگذارم ذهنهای اِشغالشده. یک راه، برای جوان، چون آینده از آن اوست، «خودساختگی» است. به مفهوم خودساختگی دقت شود، منظور رفتن به سمت بهترشدن با ارادهی راسخ خویش است، به مدد آموزههای تسهیلگر بزرگان. جوان، فرصت انباشتهشده دارد، اگر ذهن خود را تالار فکر کند، میبرَد و اگر تلنبار کند، میبازد. من البته درین موضوع مفید مهم جوان، که خود در میانسالی بسر میبرم، از سر تجربه حرف میزنم نه خدای ناکرده برای توصیه. که خودم بیاندازه معایب و کاستی احاطهام کرده. مثال ویل دورانت نیز که آسیب را نشانه رفت، مثالی متأسفانه برای قسمتی از روزگار ما مصداق دارد که باید نگران بود و از آن و آینده بیمناک، حیف بیمرسانی هم گاه کمفایده است. بحث، نیمهکاره رها شد و تمام.
دختری به اسم سباء
به نام خدا. سلام. به عکس او یعنی سباء -که در زیر بار میگذارم- سه صبا است که خیره میشوم. هر بار حرفی از مزرعهی دلم بر میخیزد و مرا در امتدادِ فرار قهرمانانهی او از چنگ جنگجویان وحشتآفرین داعش بهصف میکند و وادارم میسازد که با «سباء» دختر موصل نجوا کنم و زمزمه. تا اینکه امروز حسّ من برانگیختهتر شد و گفتم در مدرسهی فکرت هم برای او سخن ساز کنم و تجلیلیه.
حالا «سباء» را به علت این لبخند نمَکین که در گریهاش درآمیخته، «مونالیزای موصل» یا «مونالیزای قرن» خواندهاند؛ همان تابلوی جهانتابِ «مونالیزا» اثر ماندگار و ملیح لئوناردو داوینچی.
...
سباء اینک سه سال پس از آن فرار که ناجی جسم و روحش شده، روبروی همان خبرنگار عکاسش «الفهداوی» ایستاده و رهایی از ترس و وحشت و گریهاش را با آزادی موصل از اشغالگران داعش جشن گرفته. به امید رهایی و آزادگی تمامی انسانهای ستمدیده و مظلوم زمین.
تحلیل: بیشوکم میشنوم که برخی یکسره و مطلق، سخن از صلح میزنند. خیلی زیباست این. آری صلح، که مقصد و مأوای بشریت است و خواستهی خدای مهربان. اما هماینان وقتی کمی بیشتر، چَکّی ایدهی خود را واز میکنند، میبینم تا چقدر از واقعیت و ضرورت و وجوبِ مقاومت دور افتادهاند. اگر موصل و سلیمانیه به فرمان شرعی آقای سیستانی و جهاد دفاعی هزاران ایثارگر طبقهی مستضعف عراق و تفکر رهایبخش و مدَدرسان یک سپاهی عرفانپیشه و خاکی، حاج قاسم سلیمانی -که گیجکنندهی دشمن است و زمینگیرکنندهی دسیسهچینان- آزاد و پاکسازی نمیشد، آیا این دختربچهی معصومِ مظلوم میتوانست امروز با تنی آسوده و روحی شاداب و آرزوی پاک، عکس گریهاش را در دست گیرد و به رخ غرب و ارتجاع عرب بکشد؟ غرب و سازمان «سیا»یی که با پول خود و با انگیزهی ایجاد خاورمیانهی نوین، پرچم سیاه و دروغین «لا اله الا الله» داعش را به اهتزاز درآورده بودند و جادهی تباهی آنها را با پول و جنگافزارهای پیشرفته، هموار نموده بودند.
آری؛ اگر نبود روح دفاع و مقاومت، امروز داعش جاهلیتِ عربیی عصرِ پیش از اسلام را بازتولید و در برابر بعثتِ آزادیبخش پیامبر اسلام -صلوات الله- به دولت و حکومت فراگیر و فرومایه مبدّل میساخت و شاید هم، امپراتوریی اسلامی از نوع اموی و عباسی و عثمانی. و نیز اگر دفاع مقدس هشتسالهی رزمندگان غیرتمند ایران و فداکاری ماندگار شهیدان نبود، امروزه تهران تا خراسان، با سبکسریهای صدام شاید در آشوب بود و نزاع و جنگ. آری، مقاومت به وقت ضرورت یک اصل پایدار است. بگذرم.
زنگ انشاء مدیر (۱)
ریختنِ آنهمه خون از رگهای بیگناهان یمن، آرامش غرب را هرگز بههم نمیریخت، اما لولههای نفت آرامکو که بههم ریخت، غرب هم احساس غَبن (=زیان) کرد و آرامشش را آشفته دید؛ زیرا نفت برای غرب از خون برتر است! تا چه حد به دور افتاده است این غرب! که فیلسوفان آن برای تمدنش چه تئوریهای ناب نوشتهاند.
این بار نگذرم و بگویم دیری نخواهد پایید که روزی فرا میرسد، اهمیت آب و علف از آز و نفت پیشی میزند و جنگ آز و نفت، جایش را به ستیزه بر سر آب و علف میدهد. وای بر این بشر که از اصالت دور افتاده است. خوشا به حال جنگل آمازون و کویر کنیا که حیوانات در آن بِهزیستیی بیشتری از غربیهای پُرمدعا دارند و کمتر بر سر چاه و چاله و چوله و چونه باهم نزاع و مکافات دارند. شرق و شرقی خود را دریاب.
پاسخ:
سلام برادرم جناب... غرق در نوشتهات شدم. چه زیبا و آرمانی آن بحث کوتاه دیشب را دنباله دادی. کاش آن دو بزرگوار که بحث را خود به میان کشیده بودند، وسط آن، ول نمیکردند و نمیرفتند! همین ابترگذاشتن مباحثهها موجب میشود لَجنهی فکری (=نشست اندیشه) پا نگیرد. و شما، حالا آن انقطاع و بُریدن از بحث را به شکل فوقالعاده گیرا و جذبنده تدوین و نگارش کردی. درود بر آن برادر برای این برآیند.
از نظر من شهید بهشتی را هنوز هم نمیشناسند. حیف که دست کور ترور کور، مغزهای متفکر و پیشران را نشانه میگرفت و ملت را خصوصاً نسل جویا و جوان را از وجودشان بینصیب ساخت. درس بهشتیشناسی باید راه بیفتد تا فهمید او که بود و چه میگفت. هنوز هم از درک افکار بهشتی عاجزند.
خطا درین نظام آن زمان رخ داده که مفهوم فخیم «برادر» و «خواهر» از میان محاورهی انقلابیون رخت بر بسته و حتی در نهاد مکتبی و ایثارگر سپاه هم این واژگان ژرف «برادر» و «خواهر» در برابر عناوینِ گاه توخالیِ سرهنگ و سردار و دریادار و نمیدانم چیشی دار، رنگ باخته. از شما برای این ورود ستُرگ (=چالاکانه) متشکرم.
پاسخ:
سلام. چون از حافظهی خوبی برخورداری، تو را به یاد میآورم به آن ایجاد دوربرگردانهای فراوان بزرگراههای شهر تهرانِ آن شهردار که بعد به علت رقابت بچهگانهی درونگروهی جناح چپ در انتخابات ۸۴، بَپِّربَپِّر کرد و خود را به پلهی تخت سعدآباد و داربست تخت پاستور رساند و حلقهی کرج را در نیمهی تاریک سیاست در ایران شکل داد. بگذرم. مدیر دوربرگردانهای همه را میخواند! اما بَپِّربَپِّر !! ندارد. این جَفر بس است جعفر؟ یا ویشته پیش بیام؟