مدرسه فکرت ۴۳
مجموعه پیامهایم در مدرسه فکرت
قسمت چهل و سوم
با امام هشتم (۱۰)
سبیکه همسر امام رضا _علیه السلام_ مادر امام جواد _علیه السلام_ است که به سکینه و مرسیه و دُرّه نیز معروف بود. و حضرت رضا او را «خیزران» (=گیاهِ نی) صدا میکردند. آن زن فداکار و وفادار، از خاندان ماریهی قبطیه مادرِ ابراهیم پسر رسول خدا _صلوات الله علیه وآله_ است.
امروز، ۲۳ ذی القعده ۴ مرداد ۱۳۹۸، روز زیارتی آقا علی بن موسی الرضا است. خواستم با احترامگذاری به بانوی محترم، همسر مکرم امام رئوف، وظیفهام را به آن امام عزیز که محبوب دلِ خوبان و اهل معنویت و عشق است، انجام داده باشم. این روز ارزشمند و بزرگ، بر آن دلهایی که آکنده از محبت و پیروی از اهلبیت عصمت و طهارت _علیهم السلام_ است، درخشنده و گوارا باد.
دعا
انسانی که درست دعا میکند به خدا گوش فرا میدهد اما انسانی که نادرست دعا میکند میخواهد خدا به او گوش کند. نیایش نادرست میکوشد خدا را بفریبد! این را از آموزههای «سورن کی یر کیگارد» آموختم؛ بنیانگذار فلسفهی اگزیستانسیالیسم.
لبریز از شمش تبریز (۱)
به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۱۱۱)
مولوی در ملاقات شمس تبریز با او، تماماً زیر و زبَر شد. دست از درس و منبر و اَستر و مُریدبازی شُست و با «علمِ حال»، در اعماقِ روحش، عشق و جمال جوشید. بهطوریکه وقتی در یکی از آزمونهای سخت در کنار شمس، سر از سجده بر داشت، شمس ازو پرسید چه حالی شدی: جلالالدین مولوی گفت: «فارغ نشدم، مبتلا شدم.»
نکته بگویم: از نظر من، هر کس باید یک «شمس» پیدا کند و یا با «شمس وجودش» دیدار کند، تا برای حرف دلش، کلمهای پیدا کند. از ملاقات شمسِ ژندهپوش ۶۰ساله، با مولوی رِداپوشِ ۳۸ساله، زیاد در یادها و یادداشتها دارم. همان شمس تبریزی، که به مولوی آموخت «نمازگر» نباش، «نمازگزار» باش. نمازگر، مانند زرگر اهل معامله و دکّان است. من بیت آخر این غزل مولوی در دیوان شمس را اوج این غزلش میدانم:
برو ای تنِ پریشان، تو وُ آن دلِ پشیمان
که ز هر دوتا نرَستم، دلِ دیگرم نیامد
نخستین درس شمس
شمسِ ناشناسِ ژندهپوش، در کوچه، دهَنهی اَستر مولوی را گرفت و پرسید تو مُلّای روم هستی؟ مولوی گفت: آری. شمس پرسید: پیامبر اکرم [ص] را میشناسی؟ مولوی با حیرت و نیمنگاه به مریدانش، جواب داد: «مگر میشود سیّد عالَم محمد مصطفی [ص] را نشناخت.»
شمس که به شکل درویش در آمده بود، پرسش محکمتری پرسید: تو بزرگتری یا پیامبر؟ مولوی از شگفتی پُر شد و گفت: «أَسْتَغْفِرُاللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ». آنگاه شمس بیدرنگ حملهی معرفتیاش را به جلالالدین مولانا آغاز کرد و گفت: «آیا محمد مصطفی [ص] هم، همینگونه راهِ مسجد به خانه را میپیمود! که خود سوارِ اَستر باشد و عدهای او را بدرقه کنند؟ آیا این روش پادشاهان جبّار است یا روش پیامبر؟!
این اولین ملاقات ناشناس شمس با مولوی بود. که مولوی را با این درس زبَردستانه، زیر و زبَر کرد. دیگر بر اَستر، دوام نیاورد و بیهوش بر زمین افتاد تا شاید مدهوش شود و به هوش آید!
امید آنچه به سبک خود نوشتم، خوب نوشته باشم و گیرا.
جهان میگویند دهکدهی جهانی شده، اما همچنان مرزها برای کشورها مهم و حیاتیست. حتی آمریکای مدعی دموکراسی _که بنای آن بر اصل مهاجرتپذیری است_ میان خود و یک ملت همکیش و همسایه و همخون خود _یعنی مکزیک_ دیوار میکشد. و رژیم جعلی اسرائیل میان خود و فلسطینیها دیوار حائل میسازد. بشر چقدر، عقب مانده است.
روزی مارکوپولو همهی جهان یا نیمی از آن را با خیال تخت میپیمود، بزرگان ما نیز چه آسان از بلخ تا قونیه میرفتند و از خوارزم تا بغداد و از سمرقند تا رُوم شرقی (=آسیای صغیر).
قانون شنگن میان ۲۶ کشور اروپا، مرزها را کماثر کرد، اما مسلمانان که هویت دینیشان بالاترین پاسپورت (=گذرنامه) باید محسوب شود، هنوز هم به هم مشکوکاند و دشمن.
این متن را فقط دربارهی مفهوم تابعیت نوشتم. و اساساً به موضوع و زاویهای که که جناب شیخزاده مطرح و باز کردهاند، وارد نشدم. خواستم کمی این مسأله از نگاه جهانبینی انسانی بشکافم. همین.
خاطرات من (۶)
نوجوان که بودم، در روستایمان دارابکلا، خیلیزیاد «درویش» میدیدم؛ با تیپهای گونهگون و از بلاد گوناگون؛ بهویژه از دیار خُراسون. یادمه، والدین خدابیامرزم، به ما تأکید میکردند درویش هر وقت در زد، حتماً «خِر» بدین. خِر، همان خیرات به زبان محلیست. که بیشتر شامل دُنِه (=برنج)، آرد و رِزه (=پولِ خُرد) بود.
یادمه نیز، دو درویش، سبزپوش بودند؛ اینگونه در ذهنم ماندهاند: مُسِن (=پا به سن گذاشته)، با دستیاری سبز بر سر، رِدای نیمهبلند، قدّی کشیده، شالی دراز به گردن آویزان، ریشی پُرپُشت و بلند، چشمانی از حدقه بیرونزده و گیرنده!، چهره و رُخی باهیبت، و نیز با دَسچو (=عصا)یی حکّاکیشده.
از این دو درویش، سخت میترسیدیم؛ حتی پا به فرار میگذاشتیم. چون به گوشها بدجور، دمیده بودند آن دو، «غول»اند؛ نمیشنوند! و سرنوشت و آیندهی افراد را با چندسؤال پیشوپا افتاده میفهمند. حرفشان، بیشتر اَصوات بود و اَدا؛ اینطور: هَعپَهخَه. لوپالا. مَعناها.
برایان مگی، فیلسوف و سیاستمدار، عکس بالا، که جمعه درگذشت. من در اواسط دههی هفتاد از طریق کتابهای او، بهویژه کتاب خواندنی «مردان اندیشه» با اندیشههای بسیاری از فیلسوفان سیاسی غرب آشنا شدم. نوشتههای مگی خیلی عالی و رسا بود.
متن زیر از سایت انتخاب است:
«مگی (فیلسوف، روزنامهنگار و سیاستمدار بریتانیایی)، در سن ۸۹ سالگی درگذشت. براین مگی (Bryan Magee) متولد دوازدهم آوریل ۱۹۳۰ بود و در اوایل دههی ۱۹۷۰ برنامه رادیویی فلسفه مدرن بریتانیا را در بیبیسی و در سال ۱۹۷۸ برنامه تلویزیونی «مردان اندیشه» را آغاز کرد. او در این برنامههای رادیویی و تلویزیونی خود با شماری از فیلسوفان از جمله کارل پوپر، برنار ویلیامز، گیلبرت رایل، السدیر مکاینتایر، آیزایا برلین، هربرت مارکوزه، نوام چامسکی، و شماری دیگر مصاحبه کرد. براین مگی از دانشگاه آکسفورد لیسانس فلسفه گرفت و یک سال نیز در دانشگاه ییل آمریکا تحصیل کرد.
او از سال ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۳ نماینده مجلس عوام بریتانیا بود. از آثار ترجمهشده برایان مگی به فارسی میتوان به کتابهای «سرگذشت فلسفه» با ترجمهی حسن کامشاد، «مردان اندیشه» و «فلاسفهی بزرگ: آشنایی با فلسفهی غرب» با ترجمه عزتالله فولادوند، «مواجهه با مرگ» با ترجمه مجتبی عبداللهنژاد و «فلسفه شوپنهاور» با ترجمه رضا ولییاری اشاره کرد.» (منبع)
سوسک و کبک و عقاب
شمس آخرین پُتک معرفت را اینجا، بر سر جهل میکوبد و میگوید مثل عقاب باش مولوی، نه مانند سوسک و کبک. چرا شمس چنین کرد؟ شمس درس تجربیِ معرفت و عرفان به او داد. گفت جلالالدین! گوش کن. «به حرف آخرم گوش کن». این عُقاب است که بر کوه بلند، آشیانه میسازد تا از آن بلندی، از آشیانه تا بینهایت را ببیند! تا هیچ دیوار و صخره و سنگ و درخت و کوهپایهای، دیدش را مانع نباشد.
شمس با این درس، حجاب دیوار مدرسه و خانه را به مولوی گوشزد کرد تا به او گفتهباشد باید با رفتن به بیابان و صحرا و کوه و دامنه و درون جامعه، دیدِ معرفتی خود را گسترده و نامحدود و بی «مانعوحجاب» کند! و سرش را چون کبک، از روی عجز زیرِ برف نکند و مثلِ سوسک از سرِ ترس، زیر سنگ. بگذرم.
استان خیال (۱۵)
در استان خیال این پند فخرالدین اسعد گرگانی بر دروازهی شهرها آویزان است:
جهان هرگز به حالی بر نپاید
پسِ هر روز، روز دیگر آید
پاسخ به سید علیاصغر:
سلام
گمان میکنم به شعر فخرالدین اسعد، با دقت پیش نرفتی. سالهای تحصیلیام در دانشگاه، آثار مرحوم دکتر حمید عنایت را دوست میداشتم. او معتقد بود اولین فیلسوفی که گفت فهم ثابت نیست و سیّال است، «هراکلیت» بود. هراکلیت میگفت در یک رودخانه دوبار نمیتوان شنا کرد. چون معتقد بود هر بار رودخانه، رودخانهای دیگر است. فخرالدین اسعد، درین بیت همین سیّالیت (=روان و جاری و غیر ثابت) را دارد میگوید. این یعنی تکامل فهم. البته من ثابت و متغیر در مسائلی دینی _هر دو_ باور دارم. نه فقط سیّالیت.
«نظریههای جبّاریت از افلاطون تا آرنت»
عکس از دامنه
دوازده ویژگی جبّاریت اولیه
به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۱۱۴)
حکومتهای اولیهی مبتنی بر جبّاریت یا همان تیرانی، که قرنها بر بشر حکمرانی کردند و دیرپا بودند، دستکم ۱۲ ویژگی داشتند که فشرده برمیشمارم.
این برداشتهایم حاصل مطالعهی کتاب «نظریههای جبّاریت از افلاطون تا هانا آرنت» است، نوشتهی دکتر راجر بوشه، ترجمهی فریدون مجلسی. از انتشارات مروارید.
۱. «جبّار»ها (=تیرانوسها) با هدف رسیدن به قدرت فائقه، بهظاهر به ستیزههای داخلی و جناحی پایان میدادند و نظم به ارمغان میآوردند.
۲. معلولِ رفاه فزاینده و نوعی شهرمداریِ روبهرشد بودند.
۳. سامانهی اقتصادی و تجارت را نظم میبخشیدند.
۴. با پایدارشدن بندگی (=بردگی) و بیگاریِ ناشی از بدهکاری، غالباً دولت_شهرها را به دموکراسی میرساندند؛ نوعِ یونانی آن.
۵. دست به برنامههای ساختمانی میزدند. مثل بنادر، کاریز (=چاه، قنات)، آبراه، جادهها و ... .
۶. جبّاران اولیّه برای خود کاخ نمیساختند، بلکه بناهای یادبود و یادمانهای عمومی مثل معبد میساختند.
۷. از سامانهی نهادهای مذهبی حمایت و به آن تکیه میکردند.
۸. اغلب، حامی هنر بودند. مثل معماری، پیکرتراشی، نقاشی، شعر، نمایش و ... .
۹. گاهی شوراهای سنتی را بهطورکلی حذف نمیکردند، تا یکسره به فرمانروای بیقانون، مستبد و خودکامه متّهم نشوند.
۱۰. با اِرعاب (=هراسافکنی، ترساندن) حکومت میکردند.
۱۱. با خودنمایی دست به نمایش ثروت و قدرت میزدند.
۱۲. برای تحکیم فرمانروایی خود آشکارا و عمداً به جاذبههای نژادی متوسل میشدند.
نکته بگویم: جبّاریت، اساساً به قول فیلسوفان سیاسی «یک خطرِ پیوستهی رجعتپذیر» است و از نظر من، یک پدیدهی نامیرای همواره در سیر و سفر که گاه میپژمُرَد اما نمیمیرد. و «آلکسی توکویل» گویا حق داشت میگفت از «استبدادِ نو» بیم دارم. بگذرم. ۸ مرداد ۱۳۹۸.
نشانه و اشاره و گزاره (۶)
نشانهی من:امروز متوجه شدم آیتالله آقای محمدتقی مصباح یزدی گفته که خلاصهاش این است: «یکی از نعمتهای خداوند برای ما، رهبری است که در طول تاریخ زندگیاش، نمیتوان نقطه تاریکی یافت و یا اثبات کرد که ایشان در مسئلهای اشتباه کرده باشد... آیا این نعمت، شکر ندارد؟... نعمت وجود چنین رهبری، نعمتی بس بزرگ است... حداقل ۴۰ سال تجربه تأیید میکند که راهی که ایشان نشان میدهد، همان راه صحیح است. از همین امروز بنا بگذاریم تا اسلام و فرمایشات ایشان را یاد بگیریم و آنچه را یادگرفتیم، عمل کنیم.» (منبع)
اشارهی من: امیدوارم آنچه از ایشان نقل کردند، همین عبارات باشد. من فرض میگذارم، آن سایت، درست نقل کرده است و سخنش را تحریف نکرده است. با این مقدمه، و با این نوع بینش فکری ایشان، نقدم بر جناب آقای مصباح یزدی این است: پس چرا در دورهی نهضت مردمی اسلامی، ایشان رهبریِ امام خمینی علیهی استبداد شاهی را تندروی و گویا نوعی عصبیت! میدانست و خود را از ادامهی راه، کنار کشیده و از امضای آن بیانیهها امتناع نموده بود. و من تا جایی که اطلاعات اندکم قد میدهد گویا در ده سال اول جمهوری اسلامی یعنی در دورهی حیات امام، هرگز از سوی امام در هیچ کاری بهکار گرفته نشد.
گزارهی من: احترام، التزام و حتی اعتقاد به «رهبری» یک اصل پیشرفته و مبتنی بر مکتب راستین تشیع است. اما فرق عصر عصمت با عصر غیبت، در این است که فقهای دارای شرایط شیعهی امامیه، از حقِ رهبری امت و مردم پذیرنده، برخوردارند، نه از صفت عصمت و نداشتن اشتباه. گمان ندارم حتی خود رهبری چنین نگاهی اشتباهناآمیز به خود داشته باشند، کما این که، امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ نیز فرمودند من هم اشتباه کردهام و از ملت طلب بخشش و مغفرت نمودند. پس؛ من معتقدم مرز عصمت را بسط ندهیم. دودش به چشم هم اسلام میرود و هم مسلمان و شهروند ایران.
دلِ تابان
به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۱۱۵)
معتقدم دل وقتی در اثر معرفت، خِرد، ایمان، عشق الهی و اطاعت از حضرت باری، نورانی شود، راه و رونده گم نمیگردد. چون دل تابنده، یابنده است. تابش دل، نورافکن راه است. یک انسان روشنضمیر، شرق عالم را تا غرب عالم هم بپیماید، ایمان خود را درنمیبازد و خویشتنِ خویش را به تخته نَرد نمیزند و با این قمار و خمار، باخت نمیخرَد. به گفتهی «بینش مدراسی»:
ز مشرق تا به مغرب سیر دارد همچو کوکبها
نسازد راه گُم روشندل از تاریکی شبها
پاسخم به دو پستگذار:
با سلام
۱. هر دو از زاویهی باریک و ظریف، به معرفت لطیف اشارت کردهاید. از این زاویهایی که منظر انداختید، مرز را باریک دیدهاید و این اساسِ اصل توحید است. و درست هم گفتهاید. بلی؛ ازین منظر مرز ایمان و غیرایمان بسیار نزدیک است در حد تار مو. با کمترین کار، ممکن است یک عابد، یکشبه، فاسق شود و بهعکس.
۲. شما از عرفان «صادق» سخن آوردهاید. که نتیجهاش در دو تمثیل و مثال معلوم میشود، مثال مَحرم به یک نقطه مُجرم گردد. و مثال نفی اول در لااله و اثبات در الاالله. و مثال من ابوجهل و ابوذر است که میان این دو، هزاران فرسخ فاصله است، اولی یعنی ابوجهل مظهر جهالت، ستیزهگری، قساوت، قتل و انکار است و دومی یعنی حضرت ابوذر مصداق صادق فضیلت، عدالت، صلح، وفا و ایمان.
۳. اما آن متن در آن دو پارهاش، عرفانی کاذب است و از نوع «مندرآوردی» است و بدعت. و اساساً با این زاویهی فکری شما، زمین تا آسمان فاصله دارد و باطل است. زیرا آن دو پاره گزاره، میخواهد مرز میان ایمان و بیایمان را نفی کند. این نوع گزاره با آموزههای قرآن متضاد است. اما شما مرز را قبول دارید.
۴. اتفاقاً اگر انسان فکرش ژرف شود و خالص، و به تعبیر دیگر «پَر» در آورَد، بآسانی آثار و بازتاب ایمانورزی را میفهمد و مرزبندی را نیز. یعنی یقین میکند ستمدیده کنار ستمگر برابر نیست. عادل کنار ظالم یکسان نیست. فاسق کنار مؤمن مساوی نیست. شرابخوار کنار پرهیزگار بیارزش است. خوب کنار بد یکی نیست. نیککردار کنار بدکردار مرز دارد.
۵. قرآن حتی در داخل حوزهی مسلمین ازجمله در حرم امن مکه که تا شعاع چندکیلومتر در چهار جهت اصلیست، برای نامسلمان حق ورود قائل نیست. این همان مرزبندی است. اسلام شراب را هم نجس و هم حرام کرد. کسی که «نجسی» میخورد با کسی که از رجس و پلیدی دوری میکند، یکاندازه نیستند و مرز میانشان هست. این سخن من نیست، سخن قرآن است. اما اسلام برای هر انسان حق حیات قائل است. و حق اختیار و انتخاب. ولی راه مبین را هم نشان داده است: یعنی اسلام و آموزههای خاتمالانبیاء که کاملکنندهی تمام پیامهای پیامبران گذشته است.
۶. من، بر حسب پرواز دادن فکرم به این ژرفا میرسم که میان معاویه و امام علی _علیه السلام_ فرق و مرز قائلم. من میان غدیر و غیر غدیر فرق و مرز قائلم. من میان مؤمنان عالم از هر کیش و دینی، با ملحدان عالم از هر منش و مکتبی فرق قائلم. فرق و مرز به معنای جنگ و کشتار نیست، بلکه به معنای حراست از مرز شناخت و باور و ایمان است، که حق، با باطل قابل جمع نیست. اسلام بر صراط مستقیم تأکید دارد که این صراط و راه لزوماً و عملاً و علماً با هر کژراههای مرزبندی دارد.
دوسالگی مدرسهی فکرت
در عکس بالا، اولین پستم که در ۹ مرداد ۹۷ در مدرسهی فکرت نوشتم، بازنشر شده است تا بگویم:
برج مراقبت فرودگاه برای این نیست که هواپیما فراز و فرود نکند؛ برای آن است خلبان هواپیما را سالم در باند آن براند، یا بنشاند. مدیر مدرسهی فکرت بودن چیزی شبیهِ در برج مراقبت نشستن است. به هر حال گاه ممکن است، شاید سطح باند پرواز لغزنده باشد، شاید دو چرخ هواپیما ترکیده باشد، شاید دو بال هواپیما دریچههایش کار نکند، و نیز شاید هوا مهآلود باشد و رادار ناپیدا. باز نیز تأکید میکنم این فضای مدرسه، فکرت باشد فقط، نه پخش کپی و فترت. اندیشه باشد نه هر انتشار.
قم را بشناسیم (۱)
به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۱۱۶)
«مؤسسهی در راه حق» در سال ۱۳۴۳ توسط آیتالله سیدمحسن خرازی راهاندازی شد. هدف اولیهی آن مقابله با جریان مسیحیت در ایران بود که این جریان مخفی، تلاش میکرد مردم را به سمت مسیحیگری جذب کند.
منبع مالی این مؤسسهی دینی، بعد از کمکهای مالی تُجّار و بازاریان، اجارهبهای مغازههای پاساژ در راه حق در چهارراه حسنآباد تهران است.
حاج محمود لولاچیان (لولافروش بازار تهران)، پدرهمسر یکی از پسران رهبری، که فردی مذهبی و مرتبط و نزدیک با بزرگان قم و علمای تهران بوده، در امر کمک به مؤسسهی در راه حق مشارکت مؤثری داشت رئیس هیأت مدیره مؤسسهی در راه حق شد. آقایان آیتالله رضا استادی، آیتالله مصباح یزدی، حجتالاسلام سیدهادی خسروشاهی از مؤثرین این مؤسسه بودند.
آقای مصباح بخش آموزش در راه حق را بر عهده داشت. بعدها وقتی مؤسسهی آموزشی تحقیقی باقرالعلوم شکل گرفت، در آنجا تأثیرگذار شد. این مؤسسهی آموزشی بعدها تبدیل به «مؤسسهی آموزشی و پژوهشی امام خمینی» شد که بیشتر مشهور است به موسسهی مصباح.
مؤسسهی در راه حق، خدمات فراوان داشت، اما در یک دورهای وقت برخی از اعضای آن، صرف مبارزه و تخریب دکتر علی شریعتی شده بود. بگذرم. از همان اواخر دههی پنجاه، در روستای ما دارابکلا چند نفر، مجلهی «در راه حق» را آبونمان (=حق اشتراک) بودند که از مجلات مستمر با موضوع دینی، آموزشی و تبلیغی بود.
شهادت امام جواد _علیه السلام_
امشب، شب شهادت امام جواد _علیه السلام_ است، با بیان یک حدیث گهربار از آن امام بزرگوار، این شهادت را را گرامی میدارم و به آن دلهایی که برای اهلبیت _علیهمالسلام_ میتپد، تسلیت میدهم. امام محمد تقی جوادالائمه میفرمایند: «سه خصلت جلب محبّت مى کند: انصاف در معاشرت با مردم، همدردى در مشکلات آنها، همراه و همدمشدن با معنویات و قلب سلیم.»
با امام هشتم (۱۱)
امام رضا و آرامش ملت. این جملۀ امام خمینی دربارۀ امام رضا _علیه السلام_ از نظر من، دارای اهمیت و پیام ژرف است که گفتهاند: «حضرت رضا _سلام الله علیه_ در آن ابتلائاتی که داشت و در آن مصیبتهای معنوی که برایش وارد میشد، بدون اینکه یک اختلافی ایجاد کند، با آرامش، راه خودش را به پیش میبُرد. مقیّد بود به اینکه آرامش ملت را حفظ کند.» (صحیفه امام؛ ج ۱۳، ص ۴۲۷)
دو نکته بگویم:
۱. امام رضا (ع) فضای جامعه را برای انقلاب و دگرگونی اساسی مهیّا نمیدیدند ازینرو مکتب شیعه را با اندیشهپردازیهایش تقویت و غنی کردند.
۲. امام رضا (ع) در جامعۀ بحرانزدۀ آن روزگار، به چیزی جز آرامش ملت فکر نمیکردند. در واقع این سخن امام خمینی دربارۀ امام رضا، نشاندهندۀ این است، اساسِ اسلام بر آرامش ملت است. جامعۀ ناآرام و متلاطم جامعهایی معیوب و بیمار است.
بنابراین، وقتی انقلابکردن در محیط و زمانهای _چون دورۀ سخت امام رضا_ نه فقط نمیتواند وافی به مقصود باشد، بلکه مُخلّ آرامش ملت و موجب اختلال در روند مکتب میگردد؛ امام رضا آرامش را حفظ میکنند تا دین و شیعه محفوظ بماند و فکر مردم غنیتر گردد. به همین دلیل است که میبینیم امام رضا با حکمت و اندیشهپردازی و سخنان بسیارمهم، اسلام را از ملعبۀ آل عباس و تفسیرهای غلط فرقههای منحرف و ضالّه (=گمراه) دور و محفوظ نگه داشتند.
لغت رِفت:
واژهی رِفت: این لغت یعنی ردِّ پا. من گمانهام این است که رِفت همریشهی مصدر «رفتن» باشد. از خوک (=خی) که جای پا (=رِفت) از خود باقی میگذاشت، درمییافتند مزرعه و باغ غارت شد.
اساساً رِفت برای شناسایی و شکارچی مهم بود. در رِفت اسب و گاو که سنگین وزناند، چالوک ایجاد میشد و همین موجب میشود آب در آن جمع شود و حشرات از آن آب تغذیه کنند.
حتی در آفریقا رد پای فیل، خود یک عامل مهم ذخیرهی آب است و پس از باران، ظرفی مناسب برای آبخوری حیوانات دیگر. یک اکوسیستم پیچیده و ظریف.
واژههای سوما و کالپه
سوما، تا جایی که من ازین لغت مورد نظرت حدس میزنم، شکافِ افقی قنات است که در آن پالونهی بِتونی میگذاشتند تا به چاه بعدی متصل شوند. همان کاریز به زبان کویرنشینان.. اما «کالپِه». من اینگونه این لغت را میفهمیدم. به کسی که کمی از حد متعارف، قدی کوتاه و تنهای تنومند داشت، اما ریزهمیزهی جذاب بود، میگفتند کالپه. واژه دو سیلاب دارد: کال: کوتاه، پِه: تنه.
جامعهشناسی ویژهی بیهقی
به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۱۱۷)
ابوالفضل بیهقی میگوید: «از پدر شنودم که قاضی بوالهثیم پوشیده گفت و وی مردی فَراخمَزاح بود، ای اباالقاسم یاد دار که قوّادی بِه از قاضیگری.»
شرح: «ابوالقاسم رازی» در آن عصر در نیشابور به گفتهی مورخان «آموزشگاه کنیزکپروری داشت» و در آن، دختران را شکار و اغفال میکرد و مثل مُد و مدل امروزی، آموزش میداد و سپس در آن شهر «به دستگاه حاکمه میداد و صِله میگرفت» و ازین راه قوّادی (=دلّالی برای هرزگی) درآمد فراوان تحصیل مینمود. و بوالهثیمِ قاضی درین گفتوشنود به همین علت به پدر بیهقی به طنز و درد و گلایه میگوید قوّاد از قاضی بیشتر درآمد دارد!
نکته بگویم: اساساً زیبایی و لباسهای بدننما، به گفتهی پروفسور رضا، «دل از عارف و عامی میبرد». دلفریب است و طهارت از آدمی میرباید. به قول حافظ در غزل ۱۹۷:
شاهدان گر دلبَری زینسان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
اشاره:نیشابورِ آن زمان مانند نیویورکِ این زمان بود. یک مرکز بزرگ و شهری برای جذب هر مشتاق و مهاجر و آواره. حتی پناهگاهی مطمئن برای عالمان و خردمندان بود که در بلاد خود به ظلم و ستم و اذیت گرفتار و مجبور به هجرت به نیشابور میشدند.
افزوده: ابوالفضل بیهقی در عهد غزنوی، فقط مورّخ نبود، اندیشمند، جامعهشناس، خردمند و ادیب نیز بود. درین هفت کول، عنوان جامعهشناس را که پدیدهی مدرن است خودم به بیهقی دادم. بنابراین این اِسناد، قابل تسامح است.
تبصره: امید است تاریخنویسان امروزی نیز، حقیقتها را بیکموکاست، در لابهلای کتابها درج کنند تا آیندگان از همان لابهلا، پی به ماجراها ببرند. همان شیوهایی که بیهقی با زیرکی صورت میداد و به دست ما رسید. بگذرم.
پاسخ به یک پست:
اما برادرم، خود نیز نیک میدانید خودباختگی و تقلید از برهنگی غربی، نه فقط یک آفت و بلیّه است، بلکه گاه یک نوع برنامهی طراحیشدهی دسیسهچینان است که به بافت پاک جامعهی متدین ایران رخنه کنند.
میانهی متضادها
به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۱۱۸)
در عرفان اسلامی و در نگاه آرام عارفان و پارسایان این تفکر تقویت میشود که میان صفتهای ضد، حاجِزی (=دیافراگم، حائل، پرده) قرار دارد تا انسان به سمتِ کمال، راه بپیماید. مانند: خوف و رجاء. شک و یقین. ضلالت و هدایت. حرص و قناعت. عفّت و شهوت.
مثلاً در میان خوف و رجاء، حُسنِ ظنّ قرار دارد تا به قول رشیدالدین ابوالفضل میبدی، آدمی «تلخیِ ترس و خوشی امید را تباه نکند». در میان شک و یقین، معرفت حائل است. میان ضلالت و هدایت، عصمت وجود دارد و میان حرص و قناعت، پرهیزگاری و تقوا (=ترمز) و پروا.
نکته: خدای حکیم و علیم در آیهی ۶۱ سورهی نمل میفرماید: ...وَجَعَلَ بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ حَاجِزًا... . یعنی: و میان دو دریا [ی شیرین و شور] مانع و حایلی قرار داد [که با هم مخلوط نشوند].
اشاره: برخی از تفسیرهای عرفانی لفظ «بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ» را به قلب و نفْس نیز تأویل کردهاند. ازجمله تفسیر کشفالاسرار، صفحهی ۱۸۱ ذیل همین آیه. چون «نهادِ آدمی را هم کعبهی دل میدانند و هم تکیهگاه نفْس.»
آرایه: متن را به یک بیت شعر شاعر نیز آراسته کنم که باید چون پرگار شد و دایره، دایر کرد و درین «گنبد دوّار» راه پیمود و سکون و رکود و رِخوت نکرد.
خرّمدل آن کسیکه همچون پرگار
پایی به میان نهاد و پایی در کنار
چرمِ کاوه؛ درفشِ فریاد
به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۱۱۹)
۱. جمشید بهتدریج خودبین و ناسپاس به یزدان شد. و همچون فرعون، خود را «جهانآفرین» خواند. ضحّاک فرصت را غنیمت شمرد و بپا خاست. جمشید گریخت. ضحّاک، جمشید را بهچنگ آورد و با ارّه دونیم کرد.
۲. ضحّاک، سپس خود در مقام پادشاهی، چنان ستمگر شد که حتی برای دو مار دو دوشش، مغز دو انسان را هر روز میشکافت تا خورشت و غذای مار سازد.
۳. مردی فرودست و گوژپشت و دادخواه بهقیام بلند شد و از چرمِ روپوشِ آهنگریِ خود، درفشی برافراشت و بر ضد ضحّاک، فریادِ حقّ برآورد. پشتِ فریاد و غریو غیوریِ کاوه، یک ملت ستمدیده، یکسره خیزش شد. خیزشی که ندای مردمِ کوی و برزن بود، و جنبشی دادخواهانه به راه یزدان. و به سرودهی فردوسی:
خروشان همی رفت نیزه بهدست
که ای نامدارانِ یزدانپرست
و سلحشورانه داد بر بیداد، سر داد:
نخواهیم برگاهِ ضحّاک را
مَر آن اِژدها دوشِ ناپاک را
نکته : من، این هفت کول ۱۱۹ را _که محو ستمگر ناپاک، به دست ستمدیدگان پاک است_ با حسّوحال نوشتم. جهان، همیشه ضحّاکپرور و کاوهپرور بوده و هست. و کاوهها، هرگز با ضحّاکها مساوی و برابر نیستند. برابریخواه، همواره علیهی نابرابریها، چون کاوهی دادخواه، آرمانی برای فریاد دارد و چرمی برای درفش و حقی برای گرفتن. فرودست، علیهی فرادست است، نه زیردستِ فرادست. این، درس مکتب اسلام و فرهنگ دیرین ایران است. والسّلام.
لغت بَروشتن، چکّال، دکّال:
ازین واژه چهار معنا بیشتر در ذهنم رژه میرود: یکی دعوا. که مثلاً میگفتند هفتاییورگ واری رفتند فلان افراد را بَروشتنه و در بُوردنه. یکی عروسی. که میگفتند آی چَکّهسماع بَروشتنه و بزونه. سومی سِلِ دَره دِله. که میگفتند اُوه همطی بَروشته و هرچی دیّه بوِردِه. یکی هم ضربالمثل: هیچینداشتن رِه بَوین، دُمپاش بروشتن را بَوین! کنایه ازین رفتار که طرف درآمدش کمه، اما پُز و ریختوپاشش زیاد.
تنگۀ کنار منزل مرحوم شیخ روح الله حبیبی
با دیدن این دو عکس دستکم هفت زاویه، بر رویم باز شد، چهار زاویه برای عکس تنگه، سه زاویه برای عکس کَتِلکَش، که برمیشمام:
۱. دورهی جوانی که ازین تنگهی باریک و وحشتناک، با ترس و لرز به حموم میرفتیم.
۲. راهی میانبُر که دو قهر وقتی درین تنگ، دیمبهدیم (=رُخبهرُخ) میشدند، یا ماز میکردند، یا ماچ!
۳. برای تیپهای سندارتر از ما، این تنگه، کوچهی دلگشا بود برای خاطرخواهها. بیشتر بگم جیزه!
۴. حجم عکس را بالا آوردم و با این عینک شیشه آلمانیام به دقت دیدم که ۱۹ قطعه زبالهی غیرقابل بازیافت در کف این سنگفرش، وِلو و پخش است!
اما با دیدن کَتِلکَش سه حرف بر دلم راه افتاد:
۱. یاد غارت جنگل افتادم که سالها عدهای به اسم بهرهبرداری و استحصال، نسل ملچ، نمدار و گونههای بینظیر را زدند.
۲. یاد دسترنج کارگران افتادم که با این نوع ماشین، دستهدسته صبح سرد زمستان به جنگل میرفتند تا رزق خانه را تأمین کنند.
۳. یاد روزهایی از خودم افتادم که با کتلکشها به چلکاچین میرفتم و تمش و تِشهَلی میچیندم. عکس از دکتر عارفزاده. ۱۲ مرداد ۱۳۹۸.
لغت چکّال
جناب صدرالدین لغت چکّال را به میان آورد. من هم نظرم را مینویسم. وقتی گردو، راحت از تَلپاس (=پوستهی تَل) جدا میشد، آن آغوز آسان چِکّه یعنی مغز میشد. به این آغوزها اَلوری میگفتیم. پس چکّال، یعنی چِکّهنشدن، بهضربوزور مغز شدن.
اما چکّال، در اَفّواه دارابکلا، در رفتارهای اجتماعی نیز راه یافته بود که حکایت از کسانی داشت که سرِ جیب را حمّالحمّال، وا نمیکردند و بیحد و اندازه گَنِس بودند، و به هیچوجه دستبهجیب نمیشدند. پول و پَل برای فرد چکال مثل آغوزهایی بود که دِله نمیشدند
ممنونم هستم ازت که استقبال کردهای. هدف ما ازین شکافتِ لغات محل، رخنه به اعماق فرهنگ دیرین ماست تا با تازهسازی معانی آن، مایه و نیز سرمایهی فرهنگی روستا را در اذهان آشتی و اُلفت و پیوند دهیم. آن واژگان که شما در نظر داری، اگر همان لُمزه و عیبگذاریها و دشنام باشد، چون به نظرم ممکن است عصارهی منفیاش در اثر شکافتن بیرون بزند، بدآیند باشد. من معمولاً الوری تلفظ میکردم. من آفتاب را نیز هفتاب تلفظ میکردم و نیز چِش را تِش. اما تذکرت وارد است که البته باید در متنم تصریح میکردم و قید «اغلب» را میآوردم که آغوز الوری اغلب، غیرچکال بود. به قول شهمیرزادیها: پوستکاغذی. شما بحثم را به اتمام رساندی. درود داری. با شرم از برملاشدن مازندرانی بودن، با جنابعالی ۱۰۰٪ موافقم و سرزنش میکنم هرکسی را که هویت زادبوم خود را پنهان میدارد. این، به نظرم یکی از عوامل مهم پسافتادگی و حتی خِجلت روحی و روانی مازندرانی در گسترهی ایران است. و تعامل را از آنان میزداید. تشکر از روحیهی بومگرایانهات.
لغت محلی پِتّتوش:
وقتی شیء یا متاعی، خیلی تعفّن میآمد، با آوردنِ واژهْصوتِ ایفایف، و با چهرهایی چین به پیشانی زده، این لغت پِتّوش یا پرتتوش را بهکار میگرفتند که حکایت از شدت گند و بو میکرد و اظهار ناخوشایندی.
خانمِ مشروطه!
به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۱۲۰)
مظفرالدینشاه پرسید مقصود از «مشروطیت» چیست؟ جواب دادند: عدل، علم، ترقی و آبادیِ مملکت. گفت: یعنی تهران مانند لندن میشود؟ جواب دادند: بلی. گفت: چه بهتر از این. پس؛ فرمان مشروطیت را در ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ صادر کرد!
نکته بگویم: سالهای دور، در آثار شهید مطهری _نمیدانم کدام کتاب_ خوانده بودم که تعریف میکرد (بدین مضمون) که برخی از مخالفینِ «مشروطه» اصلاً نمیدانستند مشروطه چیه؟ لذا وقتی از سرِ ستیز برمیخاستند، بهجد و از روی جهل میگفتند این «خانمِ مشروطه» دیگه کیه؟
افزوده: آنان مشروطه را _که تأنیث است_ به وزن منصوره و محبوبه و... قیاس میکردند و خیال میکردند «مشروطه»، اسم یک زن است که به نبرد با «مشروعه» آمده!
تبصره: من شنیدم _البته شاید به طنز بود، اما گوییا، انگاری واقع بود_ که یک آقایی در مشهد در آن سالهای آغازین انقلاب، که سخن می راند گفته بود این «بهمن عظیمی» را چرا دستگیر نمیکنید که در جادهی هراز جان چندین انسان بیگناه را گرفت!
الحاقیه:زمستان آن سال به گمانم سال ۱۳۶۳ _یا کمتر و بیشتر_ در جاده هراز، برف بسیارسنگینی آمده بود که چند روز بعد روزنامهها تیتری اینگونه زده بودند: بهمنِ عظیمی، جان چندین انسان را در جاده هراز گرفت.
نتیجه:
خانم مشروطه! و بهمن عظیمی! از «متشابهات» بودند که میبایست با «محکَمات» تفسیر شوند، ولی محکمات نزد آنان مفقود بود. زیرا برای درک خانم مشروطه، ضد آن آقای «مطلقه»! لازم بود و برای بهمن عظیمی، مرادِف آن برف و خیزش عظیم بهمن. بگذرم.
با سلام و احترام
در متن اشاره به مضطر فرمودی. خواستم بگویم توصیف به مضطر برای آن حال حضرت موسی علیه السلام جالب است. در تفسیر کشفالاسرار خواندم که حکیم میبدی مضطر را آن کودک و جنینی میداند که در رحِم مادر، بیمار میگردد ولی مادر ازو خبر ندارد و فقط خدا حال او را میداند. حال مضطر را فقط خدا میداند.
أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ...
سه مصرع از مصرعهای دوم ابیات غزل حافظ:
آری آری سخن عشق نشانی دارد
...
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
...
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
مادر روزنامه مطالعه میکرد. بچهاش گفت بیا بازی کنیم. مادر که گرمِ خواندن بود و وقتِ بازیکردن نداشت، قسمتی از روزنامه را _که نقشهی جهان در آن بود_ چندین تکّه کرد و به بچه داد و گفت: این تکّهها را مانند پازل جور کن.
پاسخ:
سلام. من این سریال ساختهی سلحشور را _که یک مدتی برای فیلمهای محسن مخملباف نقش بازی میکرد_ ندیدم. یعنی نخواستم هم ببینم. پس داوری نباید بکنم. اما دربارهی زیبایی و جمال من نظرم را صبح گفتم که آن را نسبی میدانم؛ یعنی هر کس بر حسب شاخصهای ذاتی و اکتسابی خود تشخیص میدهد چه کسی جمیل و خوشگل است، و چه کسی اینگونه نیست. لیلی سیاهچرده نزد مجنون زیبای بینظیر است. شیرین پیش فرهاد، قند و عسل است. اما شاید پیش دیگران نه شیرین که تلخ باشد. در مورد حضرت یوسف _علیه السلام_ نیز من آنچه در قرآن هست را ایمان دارم، حاشیهها و خرافهها را اساساً قبول ندارم. در پایان ممنونم. سخن شما را هم خواندم که چه خواستی بیان کنی.
هِدِی:
یکی به معنای فرورفتن. مثلاً میگن وِن چِش هدی بورده، یعنی چِشبِن لی (=گود) دَکته.
یکی هم به معنای بههم آمدن و جمعشدن مانند چاک بخیه، خوبشدن جای زخم.
تو مقلّدِ تقلیدکنندگانِ خودتی!
به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۱۲۴)
لبریز از شمش تبریز (قسمت۵). آنچه مینویسم برداشتهای شخصیام است. اگر عیب و نقص و کم و کاستی است از قلم من است نه از اصالت داستان:
شمس عتاب (=سرزنش) شدید کرد به مولوی، که تو ازین «اسبِ افکاری» که سالهاست بر خود زین کرده و بر آن سوار شدهای، پیاده شو و با خلقِ خدا شانهبهشانه حرکت کن. اما تو مولوی از حرفِ مردم بیمناکی نه از داوری خدا. تو از ریختهشدن آبروی ظاهریِ قراردادیِ خود بین مردم و عوام میهراسی. تو از تکفیر «مشتی عوام» بر خود میلرزی. تو میخواهی بر وفقِ مردمِ اطرافت _که از تو کمتر میفهمند_ زندگی کنی. در حقیقت تو مقلّدِ تقلیدکنندگانِ خودت میباشی!
دلِ مولوی از پند شمس، مالامال عشق شد. از مدرسه و تدریس و وعظ دست کشید و وارد «حلقه» شد. دست از دستار و اَطوار برداشت و طبق آوردهی جدید معنوی شمس، راه پیمود و سه چلّهی متوالی (=پیدرپی) نشست و درین سه بار اربعین، به خودسازی و درونبینی پرداخت. در پایان هر چهلشبانهروز یکجانشینی برای تربیت و مدیریتِ نفْسِ خود، شمس او را تست میکرد و باز میگفت یک چلّهی دیگر بنشین. سه چله که تمام شد، مولوی آن آدمی شد که شمس بر سرزمین پهناور درون او، چون آفتاب درخشان تابانید.
اما شمس، مورد هجوم حسودان و مخالفان قرار گرفت و از قونیه مخفیانه و بهقهر، به حلب رفت. مولوی پس از چندی بیخبری وقتی فهمید شمس رفت، دچار گمشتگی و حالِ زار شد. اما وقتی فهمید، شمس از دست جهل و جهالت به حلب گریخت. چند نامه فرستاد. ولی شمس بازنگشت. درین دورهیِ دوریِ میان شمس و مولوی، دل مولوی چنان بیتاب میشد که غزلهای «دیوان شمس» از همین حال زارش، سر میزد و مایه میگرفت. یک نامهی مولوی، چون شمس به قونیه بازنمیگشت، اینگونه شِکوِهآمیز بود:
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
تا آنکه عدهای را پیِ شمس فرستاد و مراد و مرشد خود را باز نیز بازیافت. شمس پس از برگشت بازهم بر مولوی دلآموزی میکرد و روحش را پرواز میداد. اما، اما، مدتی بعد، توسط مخالفان فکریاش _به سرکردگی یکی از فرزندان مولوی_ که خیال میکردند، شمس، مولوی را از راه به در کرده، شبانه به قتل رسید و به چاه افکنده شد. مولوی مدتی دنبال گمگشته میگشت تا در رؤیا فهمید که شمس، کشته و به چاه انداخته شد. شمس را «شهید» لقب داد و از چاه درآورد و در مزار قونیه، کنار پدرش بهاءالدین ولد، دفن کرد که از آن زمان تا الان بارگاه است و محل دید و دیدار یار.
کِشش و کوشش
به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۱۲۵)
سه سخن بگویم والسلام نامه تمام: زیرا گویا به قول صاحب رمان «مرشد و مارگریتا» از لذیذترین چیزها «مغزِ قلم» است؛ مغز قلمِ بُز و گوساله و گوسفند!
۱. امام صادق _علیهالسلام_ فرمودند: «...اما اگر کسی با دلیلِ کتاب و سنت وارد دین شود، اگر کوهها از جای بجُنبند، او نخواهد جُنبید.»
۲. شمس تبریزی گفت: «هر فسادی که در عالَم افتاد از این افتاد که یکی، یکی را معتقد شد به تقلید، یا مُنکر شد به تقلید.»
۳. علامه محمدرضا حکیمی میگوید: «پیداست که هیچ عالِمی، ‹علم› نیست و هیچ عالِم مسلمانی ‹اسلام› نیست و هیچ حاکمی، ‹حکومت› نیست. بنابراین، انتقاد به اینها، انتقاد به علم و اسلام و حکومت نیست. منسوبانِ به چیزی، ذیل و ظلِّ آن جای دارند و نه بر فراز آن.»
گویا کشش و کوشش فروکش کرد. پس من هم «تودِماغی» میگویم: گاه باید چشمان را «تنگ» کرد تا بهتر آن دوردست را دید و به ارزیابی وضعیت پرداخت. تمام.
پاسخ به فقه پژوهان
با سلام و احترام
متن را خواندم و منتظر میمانیم تا حضرتعالی اشکالی را که وعده دادهاید، بیان فرمایید. بهره بردیم. فقط از باب افزودن یک نکته به این نوشتهی مؤثر عالیجناب، از کتاب «تقریرات استاد بدیعالزمان فروزانفر» دربارهی علم کلام جملهای نقل میکنم که آن مرحوم در صفحهی ۱۱۱ اینگونه بهاختصار آن را مطرح کرده بود: «علم کلام یعنی برای عقاید مذهبی حجت اقامه شود با مهارت.»
خواستم با این نقل قول گفته باشم: در واقع، مهارت موجب میشود یک عالم دینی، بهتر و رساتر با خوانندهی گفتارهایش ارتباط برقرار کند. فقه و کلام به هرحال درصددند مؤمنان را پایدارتر و پایبندتر کنند، یکی در اعتقادات و دیگری در احکام و شرعیات. با اعتذار و سپاس. درود وافر به حضرتعالی جناب حجتالاسلام عمادی مدیر گرامی فقه پژوهان که سعی دارم از آموزههای آن استاد بیاموزم. شاگردیکردن برای من شیرین است و فرآورده دارد. درین تالار فکری، سفرهی درس پهن است، و من خدا کند ازین همه آموزگاران دانا و شکیبا، پند بگیرم.
التماس دعا
هفهش خط. سلسله نوشتههای دامنه در مدرسهی فکرت. اولین قسمت. ۱۸ مرداد ۱۳۹۸.
هفهش خط (۱)
به نام خدا. سلام. دیروز هفت کول را در ۱۲۵ قسمت به پایان رساندم. اینک در «هفهش خط» دقیقههایی از وقت خوانندگانِ خواهنده و خواهندگانِ خواننده را خواهمگرفت. چرا «هفهش خط» را، آخرِ خط برمیشمارم. اینک اولین قسمت:
نمایش اول:
با تمام بیتکلّفی، اخلاص و باور با چند کالِش و اِهههاِهههکردن و یااللهیااللهگفتن، وارد حیاط میشدند پیش «شخعمو» مینشستند. سلام و احوالپرسی. سپس این حرف: «شِخعمو اِتّا کتاب لا بَیّی». شخعمو با یک دست تسبیح و یک دست کتاب چاپ هندوستان چهارزانو و بیقبا و با عرِقچین سفید «لا» میگرفت. با این دو سؤال: وِن مار اسم چیه؟ اون تا مار اسم چیه؟ جواب که میگرفت، هفهش خط مینوشت و پرَک هم به آن چسب میزد. هفهش روز بعد میآمد میگفت: اخلاقش خوب شد و آشتی کردند! تمام. پدرم خندان.
نمایش دوم: با هول و ولع وارد میشد. شِخعمو اَم شالیزار خَله جیکا دَکته. شِخعمو فوری قلممو و مُرکّب ردیف میکرد هفهش خط همان نالسر، مینوشت میداد دستش ببر زمینسر، سرِ چوب و مترسک دِکار. هفهش هفته بعد با هفهش کیلو برنج میآمد با ذوق و خنده میگفت: شِخعمو جیکاها امسال همه رَم کردند رفتند. خدا برکت. تمام. پدرم خندان.
نمایش سوم: غمگین وارد میشد. در میکوبید و بدون هیچ مکثی وارد اتاق میشد و با لحن لرزان میگفت: شِخعمو اَم دوشا خاشک هایتِه. شِخعمو با قدَک و کلاه بَرّه، کنار بخاری هیمهای مینشست هفهش خط قلمی میکرد. با دستانی پُر برمیگشت. هفهش روز بعد برمیگشت: شِخعمو دستت درد نکند. چنان گاو ما شیر آمد از گِیونش (=پستان) همش شیر میچکد. تمام. پدرم خندان.
آخرین خط: من فقط در یک جا میدیدم نام «مادر» مقدّم بر نام «پدر» است. همانجا که میگفتند شخعمو کتاب لا بگیر. باید نام مادرِ دو طرف را میگفتند تا سرنوشت آن طرفین را بتوان تغییر داد! بگذرم. فقط بنالم که باورها طی هزاران سال شکل و قوام میگیرد، پس دگرگونی آن آسان نیست و نباید شتاب ورزید! من نسبت به اینگونه باورها، نظراتی دارم که نیاز نمیبینم بیان کنم و متن را کِش بدم.
اما چرا «هفهش خط»؟
جدا از آنکه عدد هفت و هشت را دوست میدارم، یک وِردِ زبان رایج محلیست و نیز معنای بیشماری در آن، جمع شده است: هفهشتا کال آغوز بیار. هفهشتا نون بخر. هفهشتا کارگر لازمه. هفهشتا ویشته جمع نشدند. هفهشنفر بیشتر نبودند نمازجماعت! هفهشسال دیگه معلوم میشه. هفهشروز مشهد موندِمبه. هفهش سال پیش چقدر ارزونی بود. هفهشتا هندونه بذار برا شب یلدا. هفهشتا دار ویشته نارنگی نیارده. هفهشمیلیون پول دانّی قرض هادِی؟ میدی دیگه هی باید پِتک را بِرِکی. هفهشتا کتاب هم نخواند. هفهشتا آدم حسابی نیازه. هفهشخط بنویس کلِک را بَکِن. پوزش اولین قسمت از هفهش خط گذشت. ۱۸ مرداد ۱۳۹۸.
هفهش خط (۲)
به نام خدا. سلام. اگرچه بحثهای بزرگواران حوزه، و به قول علمای اَعلام: «اَعِزّه» همیشه جالب و جدیست، نیز نافع و دانشافزا. اما منِ خوانندهی مُبتدی نیز، میتوانم دو سه نکته در «حاشیه»ی بحثهای حوزوی مطلب بگویم، زیرا خود را مُجاز به ورود به «متن» نمیدانم. مرکز، آنهایند و پیرامون، ما:
۱. صدور حکم، کار فقیه است، ولی تشخیص مصداق و موضوع بر گردن فرد. مثل تشخیص غنای موسیقی. بخشی از مباحث در تالارهای درس حوزه علمیه، گرچه مخلوط این دو است، اما بههرحال مفید و جاذب است. چونکه موضوعات و احکام، چنان پیچیده و گوناگون و درهم شدند _مانند ربا و اعتبار شناور پول_ که دیگر در پشتِ مرزِ حکم و مصداق ماندن، کاری صعب و سخت شده است، و همه بهگونهای دوست دارند مرزها را نادیده بگیرند تا شاید میان متدیّن با دین رابطهای مأنوستر و مُطیعانهتر بیافرینند؛ چون گاه، آگاهان دینی _بخوانید فقهاء و فضلای حوزه_ در خود، علاوه بر بیان حکم شارع، مأمویت شرعی نیز فرض میبینند تا شاید شریعت را گسترش و پاسبانی دهند.
۲. بخشی از مسائل به حساسیتها و سلایق و ترجیحات نیز برمیگردد. مثلاً فرقی شرعی میان نعلین آخوندی و کفش مُکلّا نیست، اما روزگاری به استاد شهید مطهری به خاطر پوشیدن کفش در دانشگاه تهران به جای نعلین، هجوم میکردند. یا داشتن ساعت مچی برای روحانی و طلبه، گناه نابخشودنی پنداشته میشد، باید ساعت روسی و سوئیسی جیبیِ زنجیری به آسترِ قبایش میبست، تا مورد حمله و برائت واقع نشود.
۳. خواستم با این نوشتهام گفته باشم، اجتهاد شیعه از آن رو به قول شهید مطهری «موتور محرّکه» است چون درِ آن به روی آزادی تفکر و استنباط فقیهان، باز است و گونهگونی رأیها نشان رشد و ترقی است، نه اختلاف و تشتّت و تفرقه. پوزش ازین ورود.
لغت اِلا و هِله:
واژهی هِله: یعنی زُل زدن، به فکر فرورفتن. وقتی کسی از چیزی یا خیال و پندار، دچار شگفتی ژرف و ترس و حیرت شود، این موقع هله میرود. و حتی گِسش هم کج میشود.
واژهی الا : ۱. یکی از چیستانهایی که مرحوم پدرم به ما میگفت این بود: «آن چیه که سر تنگ، بِن اِلا، میون خرتَپکلا، بلینگبلینگبلینگ.» ما بعدها فهمیدم جوابش: کلاه است. پس: الا یعنی گشاد در برابر تنگ.
روشن کنم «بلینگبلینگبلینگ» در انتهای چیستان، آهنگ آن بود که پدرم بهطرز خاصی آن را ادا میکرد تا ما را بخنداند. چه روزگار قشنگی بود. همه روبهروی هم، باهم کنار بادی و لَمپا گپ میزدند و قصّههای قشنگ و حکیمانه و اندرزوارههای مادر را میشنیدند. خدا رحمت کند والدین مرا و همهی رفتگان عزیز این جمع را.
۲. اِلا به معنی سیریناپذیر هم کاربرد دارد. مثلاً به کسی که از غذاخوردن دست نمیکشد و یا دست هم بکشد بازهم ولع خوردن داشته باشد، میگن: وِن داهون الا هسّه. یعنی چشم و دلش سیر نیست.
۳. نیز به کسی که دُمبلال یعنی دهندرّهی عمیق بکند، به او میگن: ون داهون یک ذرع و نیم الا بیّه.
به فقهپژوهان:
دربارهی قول زور
سلام علیکم
با عرض ادب و ابراز ارادت.
درست است که فقه و فقاهت، کارویژههای مخصوص به خود را دارد، و هر کسی نمیتواند به دلخواه خود در آن دخل و تصرفی کند و بدون احاطه به علوم همپیوند که ابزار فهم فقهیست، دست به انشای رأی بزند؛ اما با اینهمه سازواره، به کارشناسی کارشناسان بهاء میدهد. ازینرو به موسیقی و پوشش _دو موضوعی که درین تالار توسط فقهپژوهان محترم کاوش و کنکاش شد_ میتوان از زاویهی کارشناسی نگریست و «قول زور» را مقداری ملموس به بحث کشاند. من با بیان الکَن چند نکته با هدف گرهگشایی و تقریب ذهنی میگویم:
۱. بزرگواران این جمع، «قول الزور» را در یک معنا و بهدرستی، «انحراف» و یا انحرافکشاندن تفسیر کردهاند. تردیدی برای خردورز باقی نمیماند که عریانی و برهنگی و غنا در ردیف زور است. زیرا؛ بازتاب و بازخورد قطعی و قهری غنا و برهنگی، انحراف است، حتی اگر به انگیزه و انگیختههای غنا و برهنگی ورود نکنیم.
۲. اگر سخن فرعون، قول زور و مستحق غرق است؛ اگر حرکت ابولهب، قول زور و مستحق لعن است؛ اگر جنگطلبی و کینهورزی عَنودانهی ابوجهل، قول زور و مستحق قتل است؛ اگر تزویرهای ابوسفیان، قول زور و مستحق دفع است؛ صد البته غنا و برهنگی هم قول الزور است، و واجب الاجتناب (که البته برخورد با این آخری به کار فرهنگی و آموزشی و اقناعی نیاز است). چون مقصد همهی اینها که برشمردم ایجاد انحراف است و دستکم خدشه در راهِ راست و تشویش اذهان. هرچند اگر خوشبینانه مقصود را در نظر، مفقود نگه داریم.
۳. وقتی غنا از طریق هنر و سوداگری (=مرکانتالیسم) به برهنگی پیوند پیدا کرده است و امروزه دیگر تصویر مستهجنِ خوانندگانِ غنا، جای صوت و صدای تنها را گرفته و بر میزان اثرگذاری بار انحرافی و کژی بر مخاطب و بیننده، افزوده، «زور» بودن آن به نظر میرسد، «بدیهی» شده است. که تصورش، موحب تصدیق است!
۴. امید است با دانش فراوان و فروتنیِ درسآموزی که در شما فرهیختگان دانشور این فضای فکری_فقهی سراغ دارم، کاستیها و ابتداییبودن نوشتهام را تحمل فرمایید و بگذارید به حساب یک مخاطبِ ناشی و مبتدی که دارد از شما درس میگیرد، گهگاه درس پس میدهد. نوشتهی من، هرگز تعریض و تداخلی بر بحثهای تخصصی شما عزیزان نیست، حریم اختصاصی شما را واقفم و به آن ورودی نکرده و نمیکنم. والسلام. التماس دعا.