به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۰ ) به نام خدا. سلام. بیعلت نبود مقامات لشگر اصرار کردند سر را تیغ کنیم. سِری سِری، چندتا چندتا از قرارگاهمان هفتتپه میبردند فاو عراق در عملیات والفجر ۸. شب رسیدیم اروندکنار. بعد برده شدیدم به فاو. یوسف و سید علیاصغر با یک معلم کردکویی آقای محمدی توی یک سنگر تهاجمی، من و دو نفر رزمندهی دیگر ملایی و دیگری اسمش ذهنم نیست، توی یک سنگر تهاجمی دیگر. سنگر که چه عرض کنم شبیه لانهی شال بود، حتی نماز را نشسته هم نمیشد دقیق خواند، از بس سقفش کوتاه بود و باید درازکش توش بودیم. هر سهیمان مسؤول قبضه بودیم. یوسف و سید علیاصغر مسؤول قبضهی خمپاره ۱۲۰ و من مسؤول قبضهی خمپاره ۸۰. روزی یوسف به باسیم من -که موقعیت "حسن" نام داشت- زنگ زد. البته یک لیست اسم رمز داشتیم و باید از روی آن سخن میگفتیم. گفت ابراهیم بیا پیش ما. نود و اندی متر از هم فاصله داشتیم. رفتم. موقع رفتن باید بِدو بِدو میرفتی. گاه بمب و گلوله عین وارش میبارید.
از راست: من. یوسف. سید علیاصغر
چرا یوسف دعوتم کرد؟ وقتی رفتم معلوم گشت. او صبح زود دل به خطر زده بود و جندین متر جلوتر گشت زد چیزی از سنگرهای بجاماندهی بعثیها پیدا کند به شکم زنَد؛ چون جیرهی غذایی ما در آن عملیات، آنی و توی وقتهای معین بود و بسیار هم کم و دیردیر میرسید. یوسف هم، شکمو و بِخور، لذا رفت گشت و گشت و گشت، خیلی هم کار خطری کرد، بلاخره یک تانک عراقی یا نفربر زیر خاک پیدا کرد و از برجکش رفت داخل. یک کیسه سهخطی از انواع کنسرو و کمپوت و خشکبار و تربار! جاماندهی عراقیها را پُر کرد و کول گرفت و خندانخندان خود را رساند توی سنگرشان. دلش نیامد تیناری (=تنهایی) بخورند، مرا صدا کردند و رفتم خوردم و شاید به اندازهی یک سال خندیدم. هنگام آمدن هم، زیر سیل توپ و تفنگ به حالت فرار (=جیم) رسیدم سنگرم و آن دو رفیق آنقدر دم سنگرشان ایستاندند تا من سالم برسم به سنگرم.