دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

آنچه بر من گذشت ۵۶

قسمت ۵۶ . به نام خدای آفرینندۀ آدمی. آنچه بر من گذشت. گفتم سال شصت و چهار به علت گزارش های زیرآب زنان دارابکلا علیۀ من، به هرحال نتوانستم در نظام جمهوری اسلامی، شغلی بگیرم، بنابراین مجبور شده بودم به قم هجرت کنم. در قم اما بر من بسیارخوش می گذشت. به این علل و دلایل:

 

یکی این که برایم فرخنده بود در آن سن و سال کم، به دلیل این که حسودان نگذاشتند وارد آن نهاد شوم، به جای آن، چیز افضلی به لطف خدا جایگزین شد که مرا بشدّت تسکین می داد؛ طلبگی

 

دوم این که وقتی زیرآب زنان دارابکلا، مانعِ شغل گرفتن من شدند، مجبور شدم به سربازی بروم، دورۀ سربازی ام در سپاه منطقه سه، آن هم در شهر مدرنی چون چالوس، بیش از اندازه برایم خوش یُمن بود. چون هم به کتابفروشی شهر دسترسی داشتم. هم به کتابخانه سپاه. هم به سلسله درس های داخلی سپاه _که آن سال ها بسیار پُربار و غنی بود، خصوصاً مطالعه همیشگی ماهنامه مکتب اسلام و مجلۀ هفتگی رویدادها و تحلیل چاپ سپاه. و نیز اجازۀ حضور در درس طلبگی حوزۀ چالوس در عصرها.

 

سوم آن که در کوچه ارک قم -که خوابگاه مان بود- به سه مسیر مهم دسترسی آسان داشتم: یک: خیابان اِرم که خیابانی ست پُر از کتابفروشی ها و کتابخانه ها. دو: به حرم مطهر حضرت معصومه (س) که از بدو کودکی پدر و مادرمان، ما را به قم می آوردند و با حرم مأنوس ساخته بودند. شهری که پدرم نیز در دهۀ بیست به همرام مادرم در آن مقیم بود و خود در آن طلبگی می خواند. سه: و دسترسی راحت به مدرسه ای که در آن درس را آغاز کرده بودم. همۀ اینها نعمت بود که جلوِ چشمانم رژه می رفتند و خدا را سپاس می گفتم.

 

چهارم آن که شائقانه به منزل شیخ وحدت آمد و شد داشتم. اتاف کتابخانه منزلش بسیارجذاب بود و مرا به وجد می آورد. با کتاب های بسیارغنی و سیاسی و رُمان های روز جهان. تشنۀ خواندن بودم. ساعت ها می نشستم تا نیمه شب کتاب ها و رُمان را می خواندم. شاید یکی از شیرین لحظات عمرم حضور در همین اتاق کتابخانه شیخ وحدت بود که از کف تا سقف، کتاب در قفسه چیده بود و گویی به خواننده چشم می دوخت و مانند ستاره چشمک می زد. کتاب ها را یکی یکی از قفسه بیرون می کشیدم و خودم را با خواندن تک تک آن، از قفسِ جَهل رها می ساختم و به سمت آزادی نور پرواز می کردم. خوشه های خشم. رهبران ریچارد نیکسون. پاییز خشم حسنین هیکل. خاک. رایش سوم. دیوان اقبال لاهوری. کتاب های شریعتی و ... . کتاب را نه فقط می خواندم، بلکه لمس می کردم و بو می کشیدم و از جلد و صفحه آرایی ها و زیبایی هایش حسابی لذت می بردم. هنوزم برای من زیباترین متاع «کتاب» است. بهترین هدیه ای که دوست دارم از کسی بگیرم کتاب است نه چیزی دیگر.

 

پنجم این که با حاج احمد آهنگر و دوستان دیگر حاج احمد و من مثل شهید رسولی (برادرخانمِ سیدابراهیم مسلمی)، شیخ یعقوب اسفندیاری و ابراهیم اکبری و ... تابستان همین سال یعنی 1364 به مشهد مقدس رفتیم. مسافرتی خیره کننده و بیش ازحد خاطره انگیز. هم فال، هم تماشا. هم زیارت، هم سیاحت. این درحالی بود که شش ماه پیش تر از آن نیز در سال 1363 به مشهد رفته بودم (عکس بالا) به همراه رفقا.

(آنچه بر من گذشت) 

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۵۶
/post/739
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۶۲۴
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۵۵

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. وقتی فهمیدم زیرآب زنان تمام قوای شان را بسیج کردند که من به آن نهاد نروم و با گزارش ها و نامه ها و تحقیقات محلی شان، سخت مانع شدند که پذیرفته شوم، دیگر هیچ چاره ای نداشتم. دست من هم کوتاه بود. لذا برای طلبگی به قم مهاجرت کردم. برای یک عضو خانوادۀ روحانی که هم از سوی مادر و هم از جانب پدر تا چندین نسل آخوندند، طلبگی مزّه و چششِ خاصی دارد و بر طبع، سازگاری دارد و من این گونه به سمت قم خیز برداشتم. گاه؛ هجرت مهمترین عامل توفیق می شود. ...وَ عَسی‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی‏ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ. شاید چیزى را ناخوشایند بدانید در حالى که آن براى شما نیکوست، و شاید چیزى را دوست بدارید در حالى که آن براى شما شرّ است. خداوند مى داند و شما نمى دانید. (بقره دوست و شانزده)

 

دو برادرم در قم مقیم بودند؛ شیخ وحدت و شیخ باقر. عامل آمدن من به قم شیخ وحدت بود و مشوّق پُرشورم شیخ باقر. پدر و مادرم مرا مُخیّر می دانستند. خانۀ پدری مان بسیارخلوت شده بود. هرچهار خواهرمان ازدواج کرده بودند. وحدت و باقر قم بودند و حیدر استراحت پزشکی داشت و از سپاه ساری بیرون آمده بود. من بودم و والدین عزیز من. وقتی من هم به خاطر گزارش زیرآب زنان دارابکلا مجبور شدم به قم بروم، پدر و مادرم سخت تنها شدند. هرچند خواهرانم همه روزه پیش شان حضور داشتند. با همۀ علائق و دلبستگی های عمیقم به روستای دارابکلا و زندگی شیرین در کنار والدین بسیارمهربانم و حشر و نشر شیرین با رفقایم، دارابکلا را ترک کرده و به قم رفتم. یادم است با «اتوبنز گاراژ پیرزاده» دروازه بابلِ ساری -که اینک گویی یک عمارت و سازۀ تاریخی برای شهر ساری شده- آمدم تهران و از آنجا رسیدم قم. همۀ مقدمات پذیرفته شدن در حوزه علمیه قم را اخوان من شیخ وحدت و شیخ باقر تمهید و فراهم کرده بودند.

 

اساساً این پیشنهاد خودِ شیخ وحدت بود و به من گفته بود با زیرآب زنان هیچ کاری نداشته باش و بی خیال آن درخواست شغل، شو و پس از اتمام سربازی هرچه زودتر خودت را به قم برسان. رساندم. حالا سال شصت و چهار است. من در یکی از مدرسه های حوزه علمیه قم در خیابان صفاییه مشغول تحصیل شدم. جایی که شیخ وحدت تدریس می کرد. شیخ باقر درس می خواند و بخشی از دوستان قمی و گرگانی ام در همین جا بودند. اوایل ورودم به قم در خونۀ شیخ وحدت اتاقی مجزّا داشتم یعنی اتاق پذیرایی در اختیار من بود. سپس در کوچه ارک خیابان اِرم (مرحوم آیت الله العظمی نجفی مرعشی) در خوابگاه طلبگی فاطمیه مستقر شدم به همراه دوستانی همچون: جعغر قشلاقی. احمد مزیدی (خواهرزادۀ آیت الله سیدکاظم نورمفیدی امام جمعه گرگان)، سعادت اصفهانی. حسن زاده (پسر علامه حسن حسن زاده آملی که هم مباحثه و رفیق بودیم). قهرمانی. ابوالقاسمی. غلامعلی برزگر. شهید مزروعی. اخوی ام دکتر شیخ باقر و تعدادی دیگر که همگی شهید شدند و ... .

 

خوب تر آن که رفیقم حاج احمد آهنگر دارابی نیز کمی پیشتر از من از حوزۀ نکا به حوزۀ الهادی قم واقع در خاکفرج کوچ کرده بود. مدرسه ای شکیل و بزرگ که زیرنظر مرحوم آیت الله مشکینی اداره می شد. من هرچند وقت پیش حاج احمد می رفتم و او نیز هرچند وقت پیش من می آمد. بنابرین هیچ مِلالی نبود الا دوری از پدر و مادرم که خیلی دوست شان می داشتم، فراق رفقا که بیش از حد به هم وابسته بودیم و نیز جدایی جانکاه از منتخب ام که دلبسته شده بودم و قرار بود هرچه زودتر ازدواج کنیم. بگذرم. ادامه دارد... .

آنچه بر من گذشت

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۵۵
/post/720
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۶۰۲
۱
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۵۴

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. دورۀ سربازی ام در سپاه منطقه سه مازندران و گیلان (چالوس) از بهترین دوره های زندگی من بود. گرچه از رفقا و گزینۀ ازدواجم دور افتاده بودم، اما چون جایم بسیارخوب بود و خیلی راحت مطالعه می کردم و حتی درس خودطلبگی ام بر وفق مراد برقرار بود، بر من خوش می گذشت. ماهی یک بار به محل می آمدم با خط مینی بوس ساری_چالوس. از ایستگاه گاراژ پیرزاده دروازه بابل تا ایستگاه گذری مخابرات چالوس، طی این دو سه ساعت عبور و مرور، سرم یا توی روزنامه بود یا در کتاب و یا با مجلّه و یا مرور خاطره و مخاطره.

 

آنجا چالوس رفیقم علیرضا هم بود؛ علیرضا آهنگردارابی. در قسمت طرح و برنامه مشغول بود. او پاسدار سال پنجاه و هشتی نکا بود که پس از مدتی، به چالوس رفته بود. چندباری هم شب را به اتفاق هم به منزل سازمانی اش در جادۀ چالوس و سلمانشهر می رفتیم. نوساز و شیک بود اما نَمور و سرد و مرطوب. با این همه در کنار هم بودیم بسیارگوارا می نمود. او لاهیجان زن گرفت و همان مسیرها را دوست می داشت. که بعد به ستاد مشترک تهران رفت و در کرج مقیم شد.

 

در چالوس به خاطر این که در رانندگی مشکل قانونی نداشته باشم شروع کردم به گواهینامه گرفتن. فوری هم گرفتم. هم آئین نامه (نظری) و هم شهر (عملی) همان نوبت اول قبول شدم.

 

یک خاطره هم یادم نمی رود که باید نقل کنم. روزی در اتاقی از ستاد منطقۀ 3 نشسته بودم. مرحوم آیت الله آقا دارابکلایی و تعدادی از روحانیون ساری و حومه وارد شدند. آقا مرا که دیدند خیلی گرم گرفتند. تعجّب هم کردند. چندچیز پرسیدند و جواب دادم که یکی این بود اینجا چه می کنی تو؟ گفتمشان برای چی اینجام. سر تکان داد و یک جملۀ مهم و معنی داری گفت که من فوری فهمیدم اوضاع از چه قرار بود. آقا عصایش را با لب خندان، آرام بالا گرفت به من گفت: نگفتم دیگه شریعتی نباش!

 

منظورش این بود طرفدار شریعتی نباشم. اگر طرفدارش باشم از خدمت سربازی در سپاه هم خبری نیست! من فهمیدم که به آقا هم چیزهایی علیۀ من رساندند. الله اکبر. بگذرم. آقا برای اعزام به جبهه آمده بود آنجا تا فردایش راهی شوند. چون چالوس مرکز اعزام نیرو هم بود.

 

گاه هم در حین خدمت به دانشسرای ترییت معلم دکتر علی شریعتی نوشهر می رفتم و با رفیقم عیسی رمضانی (جعفرمرتضی) که بعدها باجناقم شد، دیدار و گفت و شنود می کردیم. در ضمن سینما انقلاب چالوس هم پاتوقم بود و یک فیلمش را جا نمی انداختم با رفیق شهیدم عزیزالله گرگانی از روستای نصرآباد.

 

 آن زمان من و رفقایم در سن مابینِنوزده تا بیست و دو سالگی بودیم. همان سِنّی که میان تکلیف و آزادی غوطه می خوری؛ تکلیفِ تشکیل زندگی و گرفتن شغل و ایجاد درآمد و دغدغۀ بدست آوردن پول و خرجی زن و بچه. آزادی از این نظر که بچرخی، بگردی، کوچه پس کوچه باشی، با رفقا بپلکی، جنگل بری، دریا بزنی، پلاس بشی! تفریح کنی، عیّاری نمایی (عیّاشی نه، هرگز)، و بلاخره در هر اراده ای، آزاد بمانی.

 

همین تضاد تکلیف و آزادی موجب می شد اوج سال شصت و دو دچار هیجانات و رِخوت و در عین حال رشادت و سرزندگی شویم. خوشبختانه علیرغم آن که جریان راست محل همه چیز را بر ما تنگ می گرفت و می کوشیدند ما رفقا در جمهوری اسلامی _که به خیال خام شان گویی مال پدرجدّشان بوده!_ شغلی نگیریم، بازهم، به لطف خدا و با جهش و کوشش مان هرکدام از رفقایمان در جایی مشغول شده بودیم.

 

کلاً چندنفری در میان راستی های روستای مان اساساً روحیۀ زشت زیرآب زنی علیۀ ماها را داشتند و خیلی هم جَست و خیز برداشته بودند که ماها را دچار محرومیت و بیکاری کنند که البته نتوانستد. می گویم از حول و حوش آن سال ها از شغل گیری برخی از رفقا در اوج زیرآب زنی های آنها:

 

هادی آهنگر معلم شده بود، از پیله کو شروع کرد. پیاده با چکمه و چتر از نرگس آمن بالامله به مدرسۀ آن روستای پشت کوه می رفت. روانشاد یوسف رزاقی به سربازی رفته بود، در جبهۀ سومار غرب به همراه دوست دیگرمان حمیدرضا آهنگر (حاج ولی). که سپس به نکاچوب وارد شد با سخت ترین کارها.

 

حسن صادقی محلی باز زار و زور و با بدترین شیوۀ برخورد انجمن اسلامی دارابکلا با وی، به نکاچوب رفته بود، قسمت سخت نئوپان. حسن جانباز جنگ تحمیلی هم بود. من اطمینان دارم خدا از آنها نخواهد گذشت که این گونه با رفقایم برخوردهای زشت و حسودانه و کینه توزانه می کردند. اصغر مهاجر سپاه رفته بود و سپس به آموزش و پرورش. سیدعلی اصغر در سازمان برنامه و بودجه مازندران مشغول شد.

 

علیرضا آهنگر هم گفتم بالا که به سپاه رفته بود که دهها بلکه صدها گزارش علیۀ او داده بودند که خدا برملا می کند در آن روز محاسبات. حسن آهنگر پس از پایان خدمت در تبصره اجرایی هفتاد و یک نخست وزیری شغل گرفت. سیدرسول هاشمی که به بخشداری و فرمانداری نکا رفته بود سپس استانداری. حاج احمد آهنگر از حوزۀ نکا به حوزۀ الهادی قم کوچ کرده بود. سید عسکری شفیعی پس از پایان خدمت در کمیته انقلاب، به کمیتۀ امداد رفته بود. احمد بابویه هنوز زود بود و داشت تحصیلش را طی می نمود و بعدها معلم شد.

 

سیدعلی اندیک به جهاد سازندگی استان رفته بود. مهدی مقتدایی مدتها ماند تا نهایتاً به شرکت گاز استان رفت. سیدعلی اکبر هاشمی (داماد خاندان ما) به سپاه مازندران رفته بود. عیسی رمضانی (مرتضی) که به دانشسرای ترییت معلم دکتر علی شریعتی نوشهر رفته بود و بعد در سوچلما معلمی اش را آغاز کرده بود.  حیدر طالبی (اخوی من) عضو سپاه ساری شده بود. جعفر رجبی دارابی آن زمان هنوز شغلی نیافته بود بعدها به این شغلی که الان دارد، رسیده است. علی ملایی پس از پایان خدمت در کمیته انقلاب به نکاچوب رفت. موسی بابویه (گالعلی) در بانک صادرات اشتغال یافت.

 

و اما من به دلیل فشار و راهزنی و زیرآب زنی و نون بُری بسیارسنگین جریان راست (برخی از آنها که تک تک شان را به نام و نشان می شناسمشان کی بودند) علیۀ من، تا آن زمان هنوز نتوانسته بودم آن پروندۀ درخواست عضویتم در آن نهاد را پیش ببرم؛ لذا همچنان از گرفتن شغل در نظام جمهوری اسلامی بازمانده بودم. حتی بسیارتلاش کردند سربازی ام در سپاه نیز شکل نگیرد! که این یکی را بدجوری توسری خوردند. من اما در انتهای سال شصت و سه خدمت نظام وظیفه را در سپاه به پایان بردم، آن هم با دریافت دو کارت؛ هم کارت پایان خدمت ضرورت و هم کارت دورۀ احتیاط. به دارابکلا برگشتم و شاید چهار پنج روزی نماندم و اندکی پس از نوروز سال 1364 به دلیل اشتیاق طلبگی و بی سرانجامی در گرفتن شغل، از دارابکلا به قم هجرت کردم. که می گویم چه جوری.

آنچه بر من گذشت

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۵۴
/post/709
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۹۵۸
۱
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۵۳

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. اولین گروه پاسداروظیفه سپاه مازندران ساری پیش از این که من به فکرش بیفتم اعزام شده بود. شهید محمدباقر مهاجر و حسن آهنگر (حاج مرتضی) دو رفیق من، با همان گروه به سربازی (در جبهه) رفته بودند. من با سری دوم اعزام، همگروه شدم. با هم محلی هایی چون: آقاعلی پورصمد. علی نقی رمضانی. مهدی آهنگر (طالب حاجی). احمد رمضانی (زکریارمضان). اصغر هاشمی (سیدطالب). حسین رمضانی (پسرخاله ام). اکبر جمالی پایین محله و محمدتقی محسنی برادر جلیل.

 

اما چند روز پیش از اعزام به سربازی، به ما گفتند از انجمن اسلامی محل تأییدیه بیاوریم. فردای آن روز که روزهای آخر سال شصت و دو بود رفتم سراغ گرفتن تأییدیه انجمن. شورای انجمن اسلامی پنج نفر و گاهی سه نفر بودند. یعنی آقایان (... و ... و ... و ... و ...) که نامشان را نمی برم، فقط یکی شان چند سال پیش درگذشت (خدا بیامرزد).

 

درخواست تأییدیه دادم و کارم را نیز گفتم که برای سربازی رفتن است. هنوز که هنوزه! دارند برای من تأییدیه! صادر می کنند. اما برای بقیه صادر کرده بودند چون خودم با چشمانم تأییدیۀ آنها را دیده بودم که به من نشان داده بودند. اما من هر بار طی آن فرصت کوتاه گفتم، گفتند داریم امشب برای شما جلسه برگزار می کنیم! که تأییدیۀ انجمن صادر کنند. بگذرم. خدا خود داوری خواهد کرد؛ ان شاءالله.

 

فقط بگویم انجمن های اسلامی سراسر کشور از شهر گرفته تا روستاها، همه زیرنظر سازمان تبلیغات بودند که رئیس کل آن آیت الله احمد جنتی بود. تمام امور شغلی مردم زیر نظر این انجمن ها و مُهر تأییدشان بود که سرنوشت افراد فقط با همان مُهر و دو سه نفر، تعیین می شد. خدا خود می داند چه تعداد آدمهای شریفی که به خاطر همان مُهرها و گزارش دادن ها زندگی شان دچار سختی و محرومیت ها شد حتی ممانعت از ورود افراد به دانشگاه ها. یعنی درس خواندن هم مُهری شده بود! تاریخ خود بهترین قاضی ست.

 

علیرغم نگرفتن تأییدیه انجمن، روز اعزام، خودم را به همراه آن هم محلی ها که در بالا اشاره کردم به سپاه مازندران _دور میدان امام ساری، جنب خیابان جام جم که آن زمان در ورودی اش پشت کوچۀ منتهی به خیابان دولت بود_ رساندم. همه، برگه هایشان آماده و تأیید شد اما من در میان دارابکلایی ها ردّصلاحیت شدم.

 

آری؛ آن کسانی که غرَض ورزی داشتند اعمال نفوذ کردند و مرا از سربازی رفتن در سپاه نیز محروم کردند. آنها اعزام شدند و من ماندم. با آن که در آن تاریخ سه بار به عنوان بسیجی به جبهه های غرب و جنوب رفته بودم. باز هم می گویم خدا خود داوری می کند. کی و کجا؟ در یَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ؛ نُه طارق. یعنی به قرار قرآن «آن روز که رازها [همه] فاش شود»

 

خیلی خشمم گرفته بود ولی بازهم به روی شان نیاوردم و فروخوردم. روز بعد برای خنثی سازی اقدام آن کینه ورزان که دَم افرادی از سپاه را _با نفوذی که مثلاً داشتند_ می دیدند و مرا این گونه مورد آزار و اذیت و محرومیت، چه در آن پروندۀ اشتغال در آن نهاد و چه حتی سربازی در سپاه، قرار می دادند، وارد عمل شدم.

 

نمی گویم چه کردم، ولی من هم فردای آن روز اعزام _با همۀ کوشش ها و دوندگی هایی! که آنان برای ممانعت من انجام دادند_ به سپاه وارد شدم و خدمت سربازی ام را با عنوان پاسداروظیفه بدرستی و رضایت دلخواهم به پایان بردم. نمی دانم این ورودم آنها را آیا با همۀ راهزنی هایی که علیۀ من انجام دادند، دچار حِرمان و دردهای سخت و جانکاه مازوخیستی! کرده بود یا نه!؟ خدا می داند. الله العلم. و نیز أَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه ُفِى قَلْبِ مَنْ یَشآءُ. علم، نورى است که خداوند به قلب هر کس که بخواهد مى افکند. مصباح الشریعة. (منبع)

 

اسفند شصت و دو وارد شهر زیبا و دریایی جنگلی چالوس شدم و اواخر سال شصت و سه سربازی ام در سپاه را به پایان بردم. با آن همخدمتی های دارابکلایی ام بر من بسیارخوش گذشت. آنها در پادگان های اطراف نوشهر و مرزن آباد و برخی هم به شهرهای دیگر افتادند. اما من در ستاد منطقه3 مازندران و گیلان مستقر در شهر چالوس. اول میدان، ابتدای ورودی جاده چالوس-تهران. هتلی مشهور و شیک؛ که رژیم شاه برای عیاشی ها ساخته بود. اینجا مقرّ مرکزی سپاه بود حتی ساری هم زیر نظر اینجا بود. یعنی از آستارا تا جنگل گلستان زیر نظر سپاه منطقه 3 بود. فرمانده اش دو تهرانی به نام های «محسن» و «میرتارنظر» بودند.

 

من عاشق مطالعه و کتاب بودم. و حالا در سپاه آنجا با خیلی ها آشنا شدم و سپش رفیق. چه پاسدارها و چه پاسداروظیفه ها. یکی دو ماه بعد شروع کردم به طلبگی. یعنی خودطلبگی. با آقای طاهری که ریاست ستاد منطقه3 را گاهی برعهده داشت، یک شب صحبت کردم که می خواهم بعدازظهرها به کلاس طلبگی حوزه چالوس شرکت کنم. موافقت کرده و خیلی هم تشویق نمودند.

 

من تا پایان سربازی ام رسماً اجازه داشتم عصرها از سپاه خارج شوم و به محل درس طلبگی در مرکز شهر چالوس بروم. جامع المقدمات که شامل پانزده کتاب است را شروع کردم. از اَمثله و شرح امثله گرفته تا  صرف میر و ... .

 

استادمان در آن سال آقای سعیدی بود که خدا حفظش کند. بسیار انسان شریف، پخته و مُلّایی بود. برای همیشه دعاگویش هستم که مرا در آن دوره، با آن که جوان و غریب بودم ورز داد و مدد علمی رساند. علاوه بر طلبگی در کنار سربازی، هر روز روی مفاهیم و تحوید قرآن کار می کردم و با ولَع رُمان، کتاب های سیاسی، عقیدتی، مجله دانستنی ها و روزنامه های جمهوری و اطلاعات و کیهان آن زمان را می خواندم. یادم است از کتابفروشی مدرن چالوس بعد از پل فلزی، با آن که تک کتاب های دکتر را داشتم، تمام مجموعه آثار دکتر شریعتی را که به صورت یکجا در 36 جلد چاپ شده بود، خریداری کردم و هنوز هم در کتابخانه شخصی ام نگهش داشتم.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۵۳
/post/708
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۴۸۲
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۵۲

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در قسمت گذشته گفته بودم که پس از نمازجماعت، آمدم سردرگاه مسجد، ابتداء یکی از آن چندنفر [شامل آقایان ... و ... و ... و ... و ... و ... و ... که خود می دانند کی اند و فعلاً اسمی از آنان نمی برم] را دیدم. جلو رفتم و پس از سلام و علیک، برگۀ احضاریۀ دادستانی آن نهاد را تحویلش دادم... مثل زردچوبه زرد شد و تِته پِته افتاد و با ترس و لرز از من پرسید کی داد؟ گفتم همه چی توش نوشته شده. به بقیه هم یکی یکی در آن خلوت شب دادم. حتی یکی از آنها هنوز من هیچی نگفتم فوری قسم خورد والله به حضرت عباس من برات گزارش ندادم و من نزدم. بگذرم.

 

صبح روز بعد، من و پدرم و آنها (که یکی شان ترسید و نیامد) نزد دادستانی حاضر شدیم. آن زمان -اواخر پاییز سال شصت و دو- مقرّ این دادستانی پشت میدان امام ساری در جنب خیابان دولت بود. از آنچه در آنجا گذشت، می گذرم و فقط بگویم کارشان به اِنکار و ندامت و اظهار دوست داشتنِ من کشید و همگی با دروغ و سرِهم بندی اظهاراتی کردند که من به شخصیت شان پی بردم که ... . که البته به نفع شان تمام نشد. کارشان با نقیض بافی ها زارتر می شد. با رنگ پریدگی چهره شان، مرا صمیمانه بغل کردند که نشان دهند گویی مثلاً کاری علیۀ من نکردند و با من جورند. بازم بگذرم و جزئیات و نام را فعلاً نگویم.

 

آنچه علیۀ من نوشته بودند و یا در تحقیقات محلی بافته و ساخته بودند، همه و همه توسط دادستانی آن نهاد، باطل اعلام شد و به آنها توپیده شد و به نوعی توبیخ شده بودند و من فراخوانده شدم به ادامه بخشی گزینش پرونده ام. پدرم آن روز به آنها با خشم و ناراحتی و گلایه عمیق گفت هرگز از شما نمی گذرم که با آبروی ما و پسرم بازی کردید!

 

من برای این که از اثباتِ حقّانیتم دست برندارم، پروندۀ گزینشی ام را هرگز مختومه نکردم و به پذیرش رفتم و گفتم من تا آخرین نفس و تا هر کجا کشیده بشه، پشت پرونده ام محکم و سِمج می مانم تا به این ارگان ورود کنم و ثابت کنم آنچه علیۀ من می گویند همه از سرِ غرض ورزی و کینه و جناح بازی راستی و حسودی‌ست.

 

به نظرم گزارش دهندگان محلی هم بعد از مدتی که آب از آسیاب افتاد، با تحریک کردن عده ای دیگر _که کمی از آنها قدَرتر بودند و مثلاً مشهورتر و جاافتاده تر!_ آنها را نیز وارد ماجرا کردند و بر گزارشگران علیۀ من افزودند. این، با یقینی که بعدها بر من حاصل شد، به دست آمد. انگار، من شده بودم مهمترین هدفِ کاری شان که باید تا نفوذ دارند، بکار اندازند تا نگذارند من به آنجا ورود کنم که اگر بر فرض شان، من ورود کنم خواب از چشمان شان گرفته می شد و آسمان سوراخ می شد! و شد.

 

سه ماه بعد در حالی که رفیق های من سید علی اصغر، حسن آهنگر، احمد بابویه حسن صادقی در جبهه بودند، روزی با روانشاد یوسف از پشت خونۀ حسن شهابی (به قول ما حسن عمو که عموزادۀ مادرم است) نزدیک دروازۀ حاج آقا آفاقی داشتیم به مزار می رفتیم، یک موتورسوار نظامی با یک نفر مسلّح دیگر، جلوی ما را گرفتند و برگه ای به من دادند و گفتند شما باید خود را به فلان جا معرفی کنی. من گفتم: من برای اشتغال عضویت در فلان نهاد ثبت نام هستم. گفت: این به ما مربوط نیست شما باید با این برگه خود را به فلان جا حتماً معرفی کنید. یوسف بسیار آتشی شد و داد و بیداد آمد و آنها کوتاه آمدند و بی ادامه دادن مشاجره رفتند. یوسف در جریان کار من نبود که بر من آن روزها چه می گذرد؛ یعنی من به غیر از پدرم، هیچ کس از نزدیکان و رفیقانم را در جریان کارم نگذاشته بودم. نمی دانم آن موتورسوار و مسلح را چی کسی و با چه شیطنتی، تهییج کرد و فرستاد توی کوچه ها تعقیب من. بگذرم. ولی بعد کشف کردم موضوع از چه قرار است.

 

صبح روز بعد خودم را بی معطّلی به قسمت پذیرش آن نهاد رساندم و اتفاقی که برایم ایجاد کردند را برای شان توضیح دادم. آری؛ کسانی که خود را مالِکُ الرّقاب!! محل (یعنی صاحب‌ اختیار مردم!!) می دانستند، وارد عمل شده بودند که مثلاً پروندۀ مرا به زعم خود آلوده تر از قبل نمودند.

 

من، بلافاصله در همان انتهای سال شصت و دو در کنار آن پروندۀ اشتغال که کش و تاب زیادی پیدا کرده بود، با هدف اغتنام فرصت و خنثی سازی توطئه های شان، به سپاه مازندران واقع در مهمانسرای میدان امام ساری، رفتم و تقاضای پاسداروظیفه شدن در سپاه را کردم. آن سال ها به کسانی که در سپاه خدمتِ سربازی می کردند، پاسداروظیفه می گفتند. این قضیه را در قسمت بعدی شرح می کنم که با من چه کردند.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۵۲
/post/681
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۶۳۶
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۵۱

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در قسمت پنجاهم اینجا که در ۶ آذر ۱۳۹۶ منتشر کرده بودم تا آنجا از زندگی ام گفته بودم که پس از بازگشت از اعزام دومم به جبهه، «من تمام پاییز سال شصت و دو را میان محل و آن نهادی که برای عضویت و اشتغال در آن ثبت نام کرده بودم، در رفت و آمد بودم... تا این که روزی فهمیدم...» اینک دنبالۀ زندگی پُرمشقت و پُرحادثه و پُرمسأله را می نویسم که مربوط به پاییز شصت و دو است. تا این زمان که سی و چهار سال از آن روزها می گذرد به هیچ کس نگفته ام و هیچ کس، جز مرحوم پدرم از آن باخبر نبود:

 

 

پاییز آن سال که نوززده سال داشتم برای شاید هفتادوهشتمین بار به آن نهاد رفته بودم که بدانم درخواستم برای ورود به نهاد، به کجا کشیده شد؟ آن روز وقتی با خوف و رجاء خود را به طبقۀ فوقانی ساختمان مجلّل، آرام، در سکوت محض، تنگ، تاریک، و دارای بوی خاص رساندم، شکر خدا خلوت بود و غیر از من و آن متصدّی گزینش کسی نبود. او مرا می شناخت. چون بارها به وی مراجعه کرده بودم و پرونده ام را بارها باز کرد و همواره می گفت: همچنان در شُرف تکمیل تحقیقات محلی ست. اما این بار جوابش فرق داشت. و با آن ضمیر ناخودآگاه من تطبیق داشت. چون من هم به همین جوابش فکر می کردم و در جبر و احتمال آن غوطه می خوردم.

 

او پوشۀ پروندۀ پذیرشی ام را روی میز، جلویم گذاشت، من پشت میز ایستاده بودم و او روی صندلی نشسته. بنابراین من بر او مُشرف بودم و به سرعت برق چشمان تیزم درخشندگی نوشتۀ فُسفری قرمز رنگِ پشت پوشۀ نارنجی رنگ را دید که جمله ای سیاسی بد و حیرت آور علیۀ من نوشته شده بود. جمله ای که در انتهای این قسمت آمده است.

 

من میخکوب شده بودم. چون همۀ شوق و آرزوهایم این بوده به آن نهاد ورود کنم. عقیده و عشق داشتم. آن لحظه بشدّت در درون مأیوس شده بودم. در خود نیز چیزی بدی سراغ نداشتم که مانع از ورودم باشد. در واقع خود را شایسته و مُحقّ این شغل می دانستم و از دیگرانی هم که در آن نهاد بودند، چیزی کم نداشتم. روی همین مبانی سخت بر روی این انتخابم که با عقیده و آرمانم ممزوج بود، تا آخرین گام ها پای فشردم.

 

من مات و مبهوت شده، اما خود را نباخته و حتی به رویش نیاورده بودم که چشمم نوشتۀ دُرشت پشت پوشه را دیده، لای پوشه را مقابل چشمانم باز کرد و مشغول خواندن محتویات پرونده ام شد. من هم چشمم را تیزتر و متمرکزتر کردم و از بالا، در حالت ایستاده، با آمیختن کمی ذکاوت و زیرکی به آن لحظاتم، خطوط های رنگی و اسامی گزارش دهندگان را به وضوح دیدم.

 

در همین حین تلفن اتاقش زنگ خورد. من این زنگ را صد درصد لطف خدا می دانسته و هنوزم می دانم. او بلند شد و کمی به عقب بازگشت که به تلفن -که کمی آن طرف تر روی یک میز دیگر نصب بود- پاسخ دهد. و من به لطف خدا براحتی سرم را خم کردم و آنچه دیدم را دقیق تر مرور کردم و به اسامی آن افرادِ زیرآب زن مطمئن شدم. دیگر توضیحی که آن آقای محترم _که به نظرم فردی سلیم النفس و خوش مرامی بود_ به من داد چندان برایم هیجان نداشت. او با دلسوزی به من گفت: برادر طالبی سرنوشت پرونده ات به بن بست خورده، آنچه شنیدم برایم توضیح واضحات بود. چون خود بعینه عمق فاجعه علیۀ خودم را دیده بودم.

 

به خانه برگشتم. نمی دانم چگونه. ولی مَنگ و چولنگ. هیچ کاری به کسی نداشتم با آن که فهمیده بودم چه کسانی علیه ام وارد عمل شدند. هر روز غروب آن ها را مقابل چشمانم در معابر و مجامع می دیدم، اما به حالت عادی برخورد می کردم که متوجه نشوند من از کار سخیف شان بو برده ام. بهتر آن دیده بودم باز هم به جبهه بروم و کمی خود را تسکین دهم. به مدت دوهفته به همراه برخی از همرزمانم به جبهه رفتم. این بار نه از سوی بسیج مستضعفان، بلکه از طریق برادران جهاد.

 

جایی که ما را برده بودند ابوغُریب ایران بود. تنگه ای استراتژیک. منطقه ای در نزدیکی جادۀ اندیمشک دهلران. زمستان های مطبوع اما تابستان های بسیارگرم دارد. به قول یکی: «هر کی میخواد تو این منطقه بیاد باید کُلمن آب و یخ همراهش باشه والا از تشنگی میمیره». بهرام توکلی نیز اخیراَ با عنوان «تنگه ابوغریب» از آن فیلمی ساخته است.

 

از این جبهه هم با تن سالم و روح سالمتر به دارابکلا برگشتم. دیگر امیدی به آن نهاد نداشتم. پدرم به من کنجکاو شد و به جست و جو و استیضاح ام پرداخت که قضیه اشتغالت چی شد؟ می خوام برات زن بگیرم. من هم که آن زمان گزینه ام را برگزیده بودم، هول خوردم و خائف شدم نکنه برام به زور زن برگزینند! که کلّۀ من زیر بار زور و اجبار و تحکیم نمی رود.

 

دیگر مجبور شدم _به او که خیلی با من صمیمی همچون یک رفیق شفیق بود و بیش از حدّ با من همدَم و هواخواهم بود_ واقعیت را بگویم و نامردی و نامُرادی های برخی هم محلی ها را برملا کنم. تا گقتم چنین و چنان شد. از خشم، آرام نداشت. فریاد آمد و گفت من یک یک آنها را... و گفت: من از دست همۀ آنها شکایت می کنم. پدرم در این امور، فردی بسیار بی باک بود. بی آن که مرا در جریان بگذارد، پا شد رفت جلوی دادگستری ساری، از یک میرزابنویس _که آشنایش بود و خط و قلمی خوش داشت_ خواست شکایتنامه ای تنظیم کند. تنظیم کرد و همان لحظه بُرد داد به دادستانی مستقل آن نهاد.

 

روزی -که خیلی هم زود بود- از دادستانی با شیوۀ مسئولانه و مردم پسندانه به من خبر دادند به آنجا رجوع کنم. کردم. قاضی مَحکمه یا متصدی قضایی، پس از توضیحاتی چند احضاریۀ آن گزارشگران علیۀ من را به من داد و گفت فوری به دستشان برسانم. غروب همان روز سرد پاییزی که پُروخ زنان برای پاتوق و شرکت در نمازجماعت به تکیه پیش می رفتیم، به آنجا رفتم تا یواشکی به تک تک آنها رجوع کنم و احضاریه دادستانی آن نهاد را تحویل شان دهم و تأکید کنم فلان روز همه با هم در آنجا حاضر باشیم.

 

پس از نمازجماعت آمدم سردرگاه مسجد، ابتداء یکی از آن چند نفر [شامل آقایان ... و ... و ... و ... و ... و ... و ... که خود می دانند کی اند و فعلاً اسمی از آنان نمی برم] را دیدم. جلو رفتم و پس از سلام و علیک،... بقیه تا بعد که دلایل و علل آن جمله پشت پوشه را فاش گویم که نگاشته شده بود: «فردِ فوق فردی پیچیده و شریعتیسم است. مردود».

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۵۱
/post/618
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۱۰۰۲
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

سخنی صریح با مصباح یزدی

سخنی صریح با مصباح یزدی
به قلم دامنه. به نام خدا. محضر آیت الله محمدتقی مصباح یزدی عالِم، سیاست ورز و فیلسوف حوزۀ علمیۀ قم سلام علیکم. ضمن آرزوی صحت و سلامتی، چند کلمه ای به صراحت و صمیمیت جهت تنویر افکار عمومی، رساندن سخن به یک عالم دین و اَدای وظیفۀ فردی ام ارائه می کنم: بلاخره پس از سکوت های معنادار (شاید تحفُّظی و مصلحتی) شما دربارۀ محمود احمدی‌نژاد، خبرآنلاین -سایت محمد مهاجری عضو سابق شورای سردبیری روزنامه کیهان و بُریده از محفل کیهان- به‌خوبی توانست از زیرِ زبان شما حرفی بیرون بکشد و جمله ای از شما را وارد عرصۀ سیاست ایران بکند که در کمتر از ۲۴ ساعت به تمام ایران و میان جوان ترین موبایل به دستان، رسیده است، بدین شرح:

 

 

 

«خبرآنلاین: «پرسش: حضرت آیت‌الله مصباح یزدی! خیلی از مردم سؤال می‌کنند که آیت‌الله مصباح یزدی که معرف احمدی‎نژاد به جامعه ایران بود و از او طرفداری می‌کرد، امروز چه نظری راجع به اعمال و رفتار او دارد؟» پاسخ: اینجا یک جلسه علمی و فقهی است، نه سیاسی. پرسش: «بالاخره مردم از شخص شما به عنوان یکی از حامیان اصلی روی کار آمدن آقای احمدی‎نژاد و مطرح‌شدن او سؤال دارند.» پاسخ: ما هر کسی را تا مادامی که در مسیر اسلام کار می‎کند، حمایت می‎کنیم، طرفداری‎اش می‌کنیم، هر وقت منحرف شد، ما هم از او جدا می‎شویم.» پرسش: یعنی تحرکات اخیر او را تأیید نمی‌کنید؟ پاسخ: «نه، اعمال و رفتار امروز احمدی‎نژاد را تأیید نمی‎کنم چون اکنون یک حالت انحرافی در او می‎بینم.» منبع

 

 

با این مختصر درزِ موضع جدید شما، خواستم چند نکته ای بگویم و ردّ شوم. یعنی فقط می خواهم همین چند جملۀ تان را تحلیل محتوا کنم و به حمایت های فراوان گذشته شما دربارۀ این فرد -و به تعبیر من حلقه‌ی منهاییون- کاری نداشته باشم؛ گرچه جامعه و تاریخ بخوبی می داند شما گفته بودید «اطاعت از احمدی نژاد، اطاعت از خداست» (منبع) و دوست و پیرو سرسخت شما حجت‌الاسلام شیخ کاظم صدیقی -که از تیر ۸۸ به جای مرحوم هاشمی رفسنجانی امام جمعه تهران شده است- در خرداد ۸۸ گفته بود رأی به محمود احمدی‌نژاد «همانند جهاد در راه خدا»ست. (منبع) و سایر همفکران شما که در این (منبع) سخنان شان جمع آوری شده است.

 

یک: اول به مصاحبه گر گفته اید «اینجا یک جلسه علمی و فقهی است، نه سیاسی» یعنی باز هم نمی خواستید به عنوان یک عالِم دینی، انحراف را برملا کنید، در حالی که شما بارها و بارها در هر نوع جلسه ای و با هر نوع صبغه ای، با اشتیاق و اشتهاء به دلیل اشتهار، علیۀ جناح چپ به کنایه و یا تصریح سخن رانده اید. بنابراین دلیل شما، برای پاسخ نگفتن، قانع کننده نبود. و به نظرم همین تعلیل (البته نمی‌گویم تعلُّل)، مهمترین جای مصاحبۀ اخیر شماست.

 

دو: در پرسش دوم بازهم جمله ای ویژه گفته اید: «ما هر کسی... هر وقت منحرف شد، ما هم از او جدا می‎شویم». با این پاسخِ شما، به یقین بخشی از جامعه و از جمله من از شما می پرسد این «هر وقت» کی بوده است؟ به یقین دیروز و چندروزپیش نبوده است، پس چرا علناً راهِ و مواضع خود را به مردم نگفته اید و انحراف وی را گوشزد ننموده اید؟ آیا احساس مسئولیت نکرده بودید؟ شما؛ که از همان دهۀ شصت، دأب تان مبارزه با انحرافات بوده است. چون همیشه خود را صراط حق می دانسته اید و سایرین را ناحق و گمراه و حتی ضالّه. همین سکوتهای خاص! موجب شده، مردم میان دو مسألۀ حق گویی های «لل‍ّه» و تسویه حساب کردن های «لدّنیا» از سوی برخی ها دربمانند و سیاست ورزی در جمهوری اسلامی را آلوده و شخصی شده بپندارند.

 

سه: در انتها هم گفته اید «اعمال و رفتار امروز احمدی‎نژاد را تأیید نمی‎کنم چون اکنون یک حالت انحرافی در او می‎بینم». خواستم بپرسم اگر «اعمال و رفتار امروز احمدی‎نژاد» که سال ۸۸ از نظر آیت الله شیخ احمد جنتی «نمادی از انقلاب اسلامی» بوده است (منبع) به گونه ای شده است که «اکنون یک حالت انحرافی در او می‎بین»ی، پس چرا به عنوان یک عالِم سیاست ورز و فیلسوف حوزۀ علمیۀ قم و و ریاست مؤسسۀ آموزشی پژوهشی مصباح -که پرورش‌دهنده و صادرکننده‌یکادرِ روحانی نهادهای نظام است- احساس تکلیف نکرده اید نسبت به انتصاب وی در دورۀ جدید مجمع تشخیص مصلحت نظام نظری بدهید؟ زیرا عضویت قبلی وی ناشی از شأن حقوقی و خودبخودی و قانونی بوده است نه گزینش و نصب. آیا فرد منحرف، می تواند در نظام اسلامی حکمِ نصب هم داشته باشد؟

 

چهار: آیا فردی که به قول صائب شما «اعمال و رفتار امروزش» نمی تواند تأیید گردد، اساساً می تواند اهلِ تشخیص مصلحت کشور و نظام باشد؟ شما که بلاخره شجاعانه پذیرفته اید «اکنون یک حالت انحرافی در او» وجود دارد، پس چرا دربارۀ حضورش در یکی از مهمترین بخش های نظام که سیاست های کلان کشور را مصلحتاً و بر حسب مقتضیات زمان و مکان می سنجد و مشخص می کند، اعلام نظر نمی کنید؟

 

آیا مگر عُلمای شیعه در طول تاریخ پُربارشان، از استقلال خود در برابر دولت ها (=هر دولتی و هر قدرتی) حفاظت نکرده اند؟ پس چرا شما و حوزۀ قم نسبت به انحراف بیّن این فرد و آن باند، ساکت هستید؟ چرا آنچه زیر منبرها طی سال ها و بارها دربارۀ نصیحت به ائمۀ مسلمین شنیده ایم، جنبۀ عملی به خود نمی‌گیرد؟ گویا این روایت ها اساساً وجود نداشته است! آن هم نصیحت نه از سوی آحاد ملت که گفته شود متخصص امر نیسیتد و دخالت بیجا در امر نکنند، بلکه که از جانب خُبره ها و متفقّهین اجتهاد و دیانت که تذکراتشان در طی تاریخ تشیُّع، رسمی مألوف و روالی مرسوم بوده است.

 

 

...

تنفیذ حسن روحانی

مرداد نود و شش. بیت رهبری

 

پنج: محمود احمدی‌نژاد -که پیروان شما وی را «مرد هزارۀ سوم» توصیف می کردند- کارش به جایی رسیده است که دیگر حتی حاضر نیست کنار نُماد جدید جناح راست و تولیت حرم امام رضا (ع) -که از دید جامعه‌ی ایران باشرافت ترین شغل است- بنشیند. و دیده بودیم که چگونه جایش را در مراسم تنفیذ حجت الاسلام حسن روحانی در مرداد ۱۳۹۶ در حسینیۀ بیت رهبری، با حالت کودکانه و لجوجانه تغییر داده بود (دو عکس بالا) و آن چند لحظه هم که مجبور بود، کنار حجت الاسلام سید ابراهیم رئیسی بنشیند، چه چهرۀ درهم و برهم و اخمی به خود داده بود تا القائی به مردم کرده باشد که بله من، چنینم و آنان، چنان.

 

یاد آیت‌الله سید احمد علم‌الهدی -پدرخانم حجت الاسلام رئیسی و امام جمعه مشهد مقدس- افتادم که روزگاری، حامی سرسخت محمود احمدی‌نژاد بود و چندی پیش گفته بود «هرباری که به حرم امام رضا (ع) مشرّف می‌شود رئیس دولت‌های نهم و دهم را نفرین می‌کند.» (منبع)

 

دکتر عبدالکریم سروش و آیت الله مصباح یزدی

در برابر احسان طبری تئوریسین حزب توده

و فرخ نگهدار رهبر فدائیان خلق (اکثریت)

(مناظره تلویزیونی سال شصت)

 

شش:من و مانند من، شما را از همان ابتدای انقلاب دنبال می کردیم که چه می گویید و چه می کنید و چه می نویسید. از مناظره ها با کمونیست ها گرفته (عکس بالا) تا مخالفت ها و شدت هایت علیۀ معلم انقلاب مرحوم دکتر علی شریعتی. از رفاقت با دکتر سروش گرفته تا ردّ قرائت های دینی و قبض و بسط تئوریک شریعت. از مبارزۀ در دهه پنجاه و مسائلی دربارۀ نهضت امام خمینی گرفته تا تشکیل جبهه تندروی پایداری. از پیش خطبه های پرمسألۀ نمازجمعه های متوالی و سریالی تهران گرفته تا سخنرانی های ثابت میان دیدارکنندگان کلاس های اجباری دوره عقیدتی سیاسی و تعالی برخی نهادها. از مخالفت ها با مرحوم آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی گرفته تا انواع سخنرانی های شما در مشهد و قم و میان خواص و عوام. همه و همه اینها را با اختیار دنبال می کنیم که با تعجب دیدیم:

 

آیت اللهی که پیرامون همه چیز حرف می زند، دربارۀ یک موضوع مهمتر خیلی ساکت مانده است، آن هم باندِ محمود احمدی نژاد که استخوان در گلوی جناح راست شده است که همۀ نظام را برای وی هزینه کرده بود. تا این گفته اید: «اکنون یک حالت انحرافی در او می‎بینم» حالا منتظر می مانیم که بگویید انحرافش چیست؟ از چه چیزی منحرف شده است؟ مترصّدیم انحراف توسط شما تبیین شود، همانطوری که بسیاری از مسائل را در طول انقلاب در تربیون های بیت المال از منظر خویش تببین نموده اید. حال نیز توقُّع داریم به تلویزیون بروید و رُک انحراف را برای فضای کِدر کشور روشن نمایید.

 

هفت: آخرین نکته من این است، شما به عنوان فردی پیشرو و پیشوا و تئوریسین جناح راست بسیاردیر متوجۀ انحراف محمود احمدی‌نژاد شده اید. دیگر همۀ بقّال های کوچه پس کوچه ها و نقّال های قهوه خانه ها هم می دانند او منحرف است. همیشه از یک عالم دینی انتظار می رود جلوتر از جامعه، انحرافات را استشمام کند و ملت را روشن کند و عواقب سوء را از سر ملت و دین و اخلاق و انسان کم کند.

 

پس باید قاطعانه گفت بصیرت واقعی را مرحوم آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی داشت که در آن نامۀ «بی سلام» به رهبری، وی را «بنزینِ» روی آتش خوانده بود؛ همان کسی که پیروانِ شما و افراطی های جناح راست وی را «اکبرِ فتنه» و «فتنۀ اکبر» می خواندند. گرچه من هم منتقد هاشمی رفسنجانی بودم ولی وقتی به ملت پیوست و کمی حق را گفت، از رویکردش خرسند شده بودم که نمی دانم چرا آن گونه زود درگذشت. و نیز حق گویانه باید گفت تیزهوش و بصیرِ واقعی همان مهندس میرحسین موسوی بود که در آن مناظرۀ سال هشتاد و هشت (خوانده شود شوی ضرغامی در صداسیمای میلی!) صادقانه و دلسوزانه به ملت بدین مضمون گفت: این مرد -محمود احمدی نژاد- علناً چشم در چشم ملت دروغ می زند.

 

بگذرم و آخرین دعایم در حق شما این است که خدا شما را برای روشن شدن و روشن کردن بیشتر نگه دارد. سخنم را به قول حکیم حوزه آیت الله العظمی عبدالله جوادی آملی (اینجا) پیوند می‌زنم و بسنده می کنم که خیلی آن را پسندیدم: «از آه در جهاد اکبر، کاری ساخته است که از آهن در جهاد اصغر ساخته نیست.»

سخنی صریح با مصباح یزدی
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
سخنی صریح با مصباح یزدی
/post/555
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۸۸۳
۱
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۵۰

قسمت پنجاه. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. چون خیلی جوان بودیم -میان هفده و هجده سالگی- چیزهایی در جبهه رخ می داد که موجب تضادها در وجود آدمی می شد. از یک سو دل می خواست نمیری و به عشق زمینی ات برسی. از سوی دیگر امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی از جوان ها می خواست جبهه را تنها نگذارید. بخش تبلیغی جنگ هم کتاب هایی در سنگرها توزیع می کردند که وقتی می خواندی، آرزو می کردی هرچه سریعیر پشت سرِ حضرت جعفر طیّار پرواز می کردی. چند نمونه از تضادها و رخدادها را می نویسم که روز بسیج هم هست و آن را این گونه گرامی بدارم:

 

یکی این که تعدّد فرهنگ ها در جبهه، هم به اختلافات می انجامید و هم به اختلاط و چندگونی متّحدانه. مثلاً در یک سنگر هفت نفره، از هفت شهر و استان رزمنده داشت، و این هم خوب بود و هم گاهی ناجور.

 

دوم آن که برخی ها فقط اسماً می آمدند جبهه. در هیچ کاری اشتیاق که چه عرض کنم، حتی به تکلیف هم عمل نمی کردند. نه سُفره را جمع می کردند، نه ظرف غذا را می شستند، نه گاهی وقت ها هنگام نمازصبح از خواب ناز برمی خاستند و نه بعضاً آمیخته و فرمان پذیر بودند. این، تضادها را می افزود. اما خلوص و معنویتی که در جبهه بود مانع از تصادم و مشاجره می شد. خودخوری باید می کردی تا آن سوی تو، کمی شرم می کرد و به راه می آمد، که گاه نمی آمد. خواستم بگویم جبهه هم مثل پشت جبهه، جورجوار بود، نه یکسره تقدّس و تکلیف و کرامات.

 

سوم این که من راه خودم را از کتاب جدا نمی کردم. محور خط مقدّم جبهه هم گاهی یک ماه یک ماه آرام بود. نه عراقی شلیک می کردند، نه ایرانی ها. من هر بار به جبهه می رفتم چند کتاب در کوله ام جاسازی می کردم. از آثار شریعتی گرفته تا کتاب های ریچارد نیکسون و نیز  رُمان و داستان. در دل شب داخل سنگر انفرادی زیر نور ماه که عین خورشید در کویر بر سر ما نور می تابید، مطالعه می کردم. که هم، زمان زود بگذرد و هم مزّۀ خواندن و دانستن را بچِشم و از زیبایی های کتاب دور نیفتم. اگر بگویم من اساساً به کتاب، از هر اشیائی بیشتر عشق می ورزم غُلوی نکرده ام. حتی جلد و رنگ کتاب را هم دوست می دارم، چه رسد به متون و گزاره ها و محتوایش. چه خوب و چه بدش.

 

چهارم این که کسانی را می دیدی که اصول رزم را زیرپا می گذاشتند. من خودم به یک بسیجی آستانه اشرفیه ای -که دوست من شده بود- بارها گفتم بر پشت بامِ سنگر خواب، نمازشب نخوان، قنّاسه بدستان بعثی نشانه ات می کنند و می زنند. گوش نمی کرد. تا این که شبی تیر به عمق مغزش نفوذ کرد و به شهادت رسید. شهیدی که مظهر خوبی، اخلاق، آرامش و مهربانی بود. ولی با بی احتیاطی مُمتد، این گونه به جوار حق رفت.

 

در نهایت، من و سیدعسکری شفیعی آن سال را نزدیک پنج ماه در محور عملیاتی جُفَیر بودیم (=معمولا اعزام به جبهه بسیجی ها سه ماه بود، ولی اغلب تمدید می شد یا آماده باش می خورد و تسویه حساب تأخیر می افتاد و یا داوطلبانه بیشتر می ماندند) و ما پس از پایان مأموریت تمدید شده، به دارابکلا برگشتیم. البته حسن آهنگر حاج مرتضی در جایی دیگر بود و ماند و مدتی بعد از ما به خانه آمد. حالا پاییز سال شصت و دو نزدیک است. فصلی که من خیلی دوستش دارم؛ خصوصاً پاییزهای جوانی ام در داراب‌کلا را. خصوصاً وقتی علاوه بر جوانی، برای عشق هم، قیام کرده باشی. جلسات مستمری را با رفقا ترتیب می دادیم. بحث، مسابقه، تفریح، کوچه گردی، جنگل، و از همه مهمتر فضاسازی های تبلیغی محل که میان دو جناح راست و چپ روستا به اوج خود رسیده بود. من تمام پاییز سال شصت و دو را میان محل و آن نهادی که برای عضویت و اشتغال در آن ثبت نام کرده بودم، در رفت و آمد بودم... تا این که روزی فهمیدم.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۵۰
/post/539
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۸۲۹
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۴۹

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. تابستان بسیارداغی را آن سال؛ سال ۱۳۶۲ در جبهه‌ی جُفیر جنوب طی می‌کردیم. با این همه، به عملیاتی بزرگ فراخوانده شده بودیم. اول ما را از خط جفیر، برای یک آموزش سریع یک هفته ای به آموزشگاهی در سوسنگرد بازگرداندند. یادم است برای این که روحیه افزایی کنند، عُلمای پرهیزگار را به میان رزمندگان می آوردند. مرحوم آیت الله ایازی -رئیس حوزۀ علمیۀ رستم کلاه بهشهر- را آورده بودند. اخلاق گفت و تقویت فکری و معنوی کرد و رفت.

 

در سنگرهای چادری در لای درختان کویری سوسنگرد استتار شده بودیم. من به بدترین مریضی عمرم دچار شده بودم. اسهال خونی، بی حالی و بی اشتهایی وحشتناک. هر نوع غذایی در دهانم تلخی می داد. گویی حسّ چشایی ام از کار افتاده بود. حتی یادِ آن صحنه ها نیز لرزه بر اندامم می اندازد. بگذرم که آنقدر وخیم بود حال و احوالم که میانِ رفتن از مَطبِ بیمارستانِ جندی شاهپور اهواز تا آزمایشگاه آنجا _که کمتر از 45 متر بود_ بی حال افتاده بودم و به خواب و شاید هم کُما رفته بودم. هیچ کس هم نبود به دادم برسد، هر کس دوان دوان یا در پی درمان خود بود و یا در پی مداوای همرزمش.

 

آن سال علاوه بر من و سیدعسکری شفیعی، حسن آهنگر حاج مرتضی نیز در جبهه بود، اما در جایی دیگر. من طی نزدیک به 5 ماه حضورم در این دورۀ سخت، چندباری پیش حسن رفته بودم و باهم می گفتیم و زمان را بهتر از تنهایی ها طی می کردیم. او جایی بود که آقای سیدمحمد خاتمی فرماندهی آن را در کل جبهه ها برعهده داشت: ستاد تبلیغات جنگ. یکی از همرزمان حسن آهنگر در آنجا، غلامعلی رجایی بود که اینک اهل قلم است، از نویسندگان سابق روزنامه اطلاعات و  از مشاوران نزدیک مرحوم رفسنجانی طی سال های اخیر.

 

در جبهه، آنقدر از شهر و مردم و زنان و غذاها و اشیای زندگی به دور بودیم، وقتی برای مرخصی چندساعته جهت نظافت و حمام و التیام و کم کردن آلام، به اهواز می آمدیم از مواجه شدن با زنان و مردان در پیاده روهای خیابان های اهواز تعجب می کردیم و شاخ درمی آوردیم: گویی مانند بومیان سرخ پوست آمازون از جامعه جدا شده بودیم و ذهن مان قد نمی داد ترکیب جمعیتی زن و مرد را درست درک کند. در مرخصی ساعتی از محور جنگی به درون شهر اهواز، بیش از هر چیز آب طالبیِ کنار رود کارون، لذت و حس و حال عجیب داشت. یک مرخصی استنثایی که بیش از دو سه ساعت از وقت مان مّعطّل رفت و برگشت ها و گیرآوردنِ ماشین های دارای حقّ تردُّد منطقۀ جنگی هدر می رفت. یادِ همرزمان این مرحله از جبهه ام را گرامی می دارم خصوصاً شهیدانی که کنار من به شهادت رسیدند و جسد خونین و پاره پاره ی شان را چشمانم دیدم:

 

شهید مقصودلو سُرخنکلاته ای. عشقی گرگانی یک پیرمرد مُقنّی پُرقدرت. پیرمردی سلحشور از رسکت دودانگه. شعبان معافی. مصطفی مسافری. معلم های کُجور نوشهر. شهید معلم آبیان ساری. محمد بازاری جامخانه جانباز. اصغر شکری لالیم. زین العابدین زُلیکانی تلاوکی دودانگه. کُردکلانی ساری. منصوری گرگانی. و... و نیز رفیفم سیدعسکری شفیعی دارابی. 

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۹
/post/533
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۴۷۷
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۴۸

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. سال ۱۳۶۱ کم‌کم به اسفندماه رسید. به نیمه که رسید، رفقایم پس از قریب پنج ماه دوری، از جبهۀ غرب به دارابکلا بازگشتند. با آمدن دوستانم ماه ها و روزهای قشنگ تری کنار هم داشتیم. چون: هم نقل خاطرات می شد. هم دلتنگی ها به سر می رسید. هم جنگل و تفریح از سر گرفته می شد. هم قدم زدن در کوچه پس کوچه های روستا به ما حسّ و حال بسیار دلکشی می بخشید. و هم جلسات سیاسی ما رونق و عمق بیشتری پیدا می نمود؛ خصوصاً وقتی افتراق ها و شقاق های جناحی در روستای ما به اوج خود رسیده بود و آن 33 نفر به عنوان جناح چپ از انجمن اسلامی بالا بیرون رفتند _تسامُحاً بهتر است بخوانید بیرون انداخته شدند_ و «حزب الله دارابکلا» را شکل دادند.

 

من که برای ورود به یک نهاد ثبت نام کرده بودم، گه گاه به دور از چشم رفقا و هم محلی ها به صورت کاملاً مخفی و حساب شده به مرکز گزینش آن نهاد می رفتم تا خبر درآورم پرونده ام به کجا کشیده شد. هر بار که می رفتم این را می شنیدم: در مرحلۀ «تحقیقات محلی» است. با شنیدن این جواب طبیعی و خوش برخوردانه و برادرانه، با انرژی و پتانسیل بالا و باور به گفتۀ صادقانۀ به خانه برمی گشتم و ایام را منتظرانه سپری می کردم. بیشترین کارهای فکری من در این سال ها، مطالعۀ منظّم و عمیق به همراه یادداشت برداری مکتوب آثار مرحوم شریعتی، شهید مطهری و کتاب های سیاسی و عرفانی و رُمان ها و روزنامه ها و مجلات بود. نیز جلسات متنوع سیاسی در محل که در آینده خواهم نوشت. فروردین ۱۳۶۲ را هنوز به انتها نبرده بودم، با سید عسکری شفیعی دارابی قرار گذاشتیم باز هم به جبهه برویم. او هم برای ورود به یک «نهاد» دیگر ثبت نام کرده بود و منتظر جواب مانده بود.

 

خیلی زمان گذشت و دیدیم معطّل جواب بمانیم از غافلۀ رزم و جهاد و عشق و «لبیک به خمینی» عقب می مانیم. فرصت را برای رفتن مجدّد به جبهه از دست ندادیم. فضا، فضای جنگ و پیمان بستن با خون شهیدان بود. این بار راحت تر اعزام شدیم، چون اعزام مجدّد نیازی به آموزش نظامی نداشت.

 

من، سیدعسکری، برادرجانباز محمد بازاری جامخانه‌ای، شعبان معافی از روستای اناردین دشت ناز، اصغر شکری لالیمی و زین العابدین زلیخانی تلاوُکی دودانگه به همراه یک تیپ بسیجی از طریق سپاه ۲۵ کربلا مازندران به تهران و از آنجا با قطار به جبهۀ جنوب، اهواز اعزام شدیم. دو شب در پادگاه شهید بهشتی سپاه ۲۵ کربلا ماندیم. سپس بلافاصله تجهیز و مسلّح شدیم و از اهواز به منطقۀ عملیاتی جُفیر در خوزستان گسیل شدیم. ما جزوِ گردان مسلم بن عقیل به فرماندهی شهید عالی جویباری شدیم. شهیدی عارف، پاک، خط امامی و بسیار خاکی. یادم است موقع تحویل گرفتن خط و محور جبهه، حاج احمد آهنگر مجروج شده بود و داشت برمی گشت و فقط لحظاتی همدیگر را توانستیم ببینیم.

 

سیدعسکری فرمانده دسته گروهان ما شد. من معاون دسته. فرمانده گروهان هم پاسداری از گرگان به اسم برادر منصوری. چند چیز در جبهه پرحادثۀ جُفیر رخ داد که در قسمت بعدی مختصر می نویسم. تا حدّی که گفتن آن برای خواننده مَثمر و برای تاریخ مهم باشد. فقط این را اینجا بگویم که در آن روزگاران حس و حالم به عنوان یک جوان پویا و در حال جستجو و در عین حال دلباخته، همیشه جدایی و تنهایی و دربدری و غُربت و غریبی و انفصال از رفقا و کانون خانواده و والدین بود. در واقع درونم در آن سال عین لَحن آهنگ «دلنوازان» علی لُهراسبی بود:

 

حال من دست خودم نیست

دیگه آروم نمیگیرم

دلم از کسی‌ گرفته

که میخوام براش بمیرم

باز سرنوشت و انتهای آشنایی

باز لحظه‌ های غم‌ انگیز جدایی

باز لحظه‌ های ناگزیر دل‌ بُریدن

بازم اول راه و حسّ تلخِ نرسیدن

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۸
/post/457
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۶۱۵
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۴۷

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. جبهه فقط تیر و تبَر، فشنگ و گلوله، و نیز خمپاره خون واژه نبود؛ حرف و بحث و مناظره و دعوا و مرافعه هم بود. این با آن، اون با این، می نشستند صمیمانه بحث می کردند و بعد توی همان سنگر، کنار هم، دل به دل به خواب می رفتند. فرهنگ جبهه این بود.

 

من و همرزم دارابکلایی ام «... ... ... ...» هم با هم بحث می کردیم. چون مثل هم نمی اندیشیدیم. زیرا نه او چوب بود و نه من آجر. یکی از بحث های دامنه دارِ او و من، بحث بر سرِ تفکر و اندیشه ها و گفته ها و نوشته های معلم انقلاب مرحوم دکتر علی شریعتی بود. او شریعتی را نقد، نفی و ردّ می کرد. من اما موضع خودم را مستقل و آزادانه داشتم. کسی  را نه مطلق می کردم، و نه مطلق می پذیرفتم. حتی بی واهمه به وی گفتم:

 

«حتی اگر امام خمینی هم مرحوم دکتر علی شریعتی را ردّ کند، من شریعتی را رد نمی کنم، زیرا من در اندیشه، آزادنگر هستم و تابع بی چون و چرای هیچ شخص و شخصیتی نمی شوم، حتی امام».

 

این بحث داغ من بود با او، در تیرِ داغِ  ۱۳۶۱ در تپه‌ی روستای جنگی بوریدر مریوان. در سر، من و او اختلاف و تفاوت داشتیم، ولی در دل، دوستدار و رفیق و هواخواه هم بودیم. هنوز نیز من نسبت به ایشان، من چنین ام. با آن که باز نیز زاویۀ دید متفاوت و اختلاف عقاید عجیب داریم. در جبهه، دعا و قرآن هم می خواندم. آن هم با اشتیاق و علاقه، خصوصاً دعای روز سه شنبه. خطبه های نمازجمعه آقای هاشمی رفسنجانی را نیز با رادیوی جیبی با ولَع گوش می دادم. خطبه بود، نه مثل خطبه های این روزهای خُطبا که همه دستوری اند و تعیین شده از بالا. نیز خبر شهادت شهید محراب آیت الله صدوقی هم بر ما گران آمده بود. زیرا او را بسیار دوست می داشتم. آیت اللهی که در شهر یزد، مسلمانان را در دل زرتشیتان جای می داد و زرتشتیان را در قلب مسلمانان. نه مثل شش فقیه منصوب رهبری شورای نگهبان که امروزه حاضر شدند با رأی عجیب خود قرائتی از فقه شیعه بدهند که با دیدگاه مردم ایران زمین و نیز با نوع گرایش دینی من زمین تا آسمان فرق دارد.

 

زمانه، چه دگردیسی هایی می آفریند و جمودِ در الفاظ، چه بلاهایی. به عنوان یک بسیج رزمنده هرگز این آسیب رسانی ها به نظام به دست آنها را نمی توانم هضم کنم و برای آن بسیار رنجیده خاطرم. خصوصاً رد صلاحیت مفتضحانۀ دو آیت اللهی باسواد و بانفوذ: رفسنجانی و سیدحسن خمینی. که باید از آن کردۀ خود توبه کنند. اختلافات در دهۀ شصت خصوصاً سال 61 در کشور بالا گرفت. به روستاها هم سرایت کرد، خصوصاً به دارابکلا که روستایی شبیه به قم بوده است (و شاید هنوز هم هست) به لحاظ تکثُر تفکر و تعدّد روحانیت.

 

یک «روحانی آقای ...» به بالای منبر می رود، علیۀ جمع ما که 33 نفر بودیم، سخن راند. اسم سه نفر «ه. ا. ع» را در همان منبر مسجد جامع دارابکلا نام بُرد و منحرف شان خواند. با آن که با هم بودیم و نظرات مختلف داشتیم و همدیگر را صادقانه تحمل می کردیم و به نقد هم هم می پرداختیم، اما با این منبر آن روحانی، رسماً دو جناح شدیم و به تفریق و تفرقه مجبور گردیدیم: جناح راست. جناح چپ.

 

راست، مُهر انجمن اسلامی را مُحکم در دست گرفت و با مُهر، قدرت را اعمال می کرد. هر کجا می خواستی بری مُهر انجمن اسلامی لازم بود. حتی شرکت فاضلاب یا شرکت آرد. به هر که خیال می کرد باید در جایی از این نظام شغلی بیابد، تأییدش می کردند، و هر کس را که به زعم و ظنّ و شاید انگیزه های دیگر خود، تخیّل می کردند نباید در این نظام شغلی بگیرد، ردّش می کردند و حتی با شیوه هایی که بکار می بردند، مانع می شدند. این چیرها را بعداً که برسم مفصلاً می نویسم.

 

جناح چپ از بالاتکیه و کتابخانه، بالاجبار کوچ کرد به سّیدمله، پشت آقامدرسه. کُلبه ای چوبی ساخت و بنایش را بر آن نهاد. پایه های آن کلبه و پایگاه، از تیر (=توت) بود. درهایش از توسکا. تخت هایش از ممرز. نمای بیرونی اش از راش. روکش های داخلی اش از تخته سه لا. و زیرپای اش از تختۀ اِزّار (=آزاد) و آدم هایش همان 33 تا و لایه های لا به لا. تا بعد.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۷
/post/434
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۵۳۹
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۴۶

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. پاییز ۱۳۶۱ هنوز به آبان نرسیده بود، جمع زیادی از رفقایم عازم جبهه شدند. باز هم دوری و تنهایی بر من روی آورده بود. سیدعلی اصغر، سیدعسکری، سیدرسول هاشمی، حسن آهنگر حاج مرتضی، سیدمحمد اندیک، سیدکریم حسینی، و تعداد دیگری از دارابکلایی و اوسایی و مُرسمی با یک حرکت انقلابی _که موج ایجاد کرده بود_ راهی جبهه شدند.

 

ابتدا به آموزش در چالوس و مرزن آباد رفتند و سپس به جبهۀ مریوان، قلّۀ استراتژیک کاویژال را تحویل گرفتند. سیدعلی اصغر، فرماندۀ جنگی قلّه شد و بخوبی درخشید. غمناک تر آن که همزمان روانشاد یوسف رزاقی و دوست دیگرم حمید آهنگر حاج ولی نیز پیشتر از آنها به جبهۀ سومار رفته بودند و همچنان آنجا مانده بودند.

 

پاییز دارابکلای آن سال، از زمستان هم عبور کرده بود، ولی رفقایم هنوز از جبهه نیامده بودند، نوروز ۱۳۶۲ که آمد، آنان هم از جنگ برگشتند. چه دیدارهای قشنگی بود، آن نوروز و چه دلتنگی های غمگینی بود آن پاییز و زمستان پربرف و سوز. خواستم بگویم جنگ همه را از هم در جغرافیا دور کرده بود، ولی در قلب ها نزدیک. پدر از فرزند، شوهر از همسر، فرزند از مادر، رفیق از رفیق، تفریق می شد و به جبهه ها می رفت تا در دفاع از انقلاب، اسلام و ایران، دَین خود را عمل نموده باشد. سال های بسیاردشواری که کم کم در هر روستا یک تا دو سه شهید بسیجی و ارتشی و سپاهی تشییع می شد و مردم را به بروز سختی ها، کمبودها، جیره بندی ها، کمیابی ها و حِرمان های عدیده به فکر فرو می بُرد.

 

علاوه آن که، زنان و مادران روستای مان به نیّت کمک به اسلام، میهن و انقلاب، انگشترها، دستنبدها و گردنبندهای طلای خود را به جبهه ها هدیه می دادند. من با چشمان خودم این ایثار را نه فقط در منزل خودمان از سوی خواهرانم مشاهده کرده بودم، که با اشتیاق چنین کرده بودند؛ بلکه زنان و مادران زیادی را دیده بودم که به خیمۀ کمک به جبهه ها _که در تکیه پیش دارابکلا نصب می کردند و کمک به جبهه ها را در آن جمع آوری می نمودند_  مراجعه می کردند و انواع طلاهای یادگاری خود را اِهداء می نمودند. آنان با این هدیه های شوقانه و داوطلبانه، می خواستند حداقل دو کار کرده باشند:

 

یکی این که نزد حضرت زینب کبری سلام الله علیها سربلند و روسفید شده باشند و دوم آن که چون زنان نمی توانستند به رزم بروند، با این ایثارگری ها _ از آرد و گندم و مواد خوراکی گرفته تا زیورآلات و طلا و یادگاری ها_ می خواستند در ثواب جهاد فی سبیل الله شریک باشند. این عینِ نیت خالصانۀ آنان در آن کوران انقلاب بود که از هر سو مورد هجوم بود: کمونیست ها، سلطنت طلب ها، سازمان تروریستی منافقین، اجانب شرق و غرب _که امپریالیسم خوانده می شدند_ برخی از اعراب منطقه _که به ارتجاع عرب مشهور شده بودند_ جدایی طلبانی که خودمختاری می خواستند، و حتی برخی از خُشکه مقدّسان و متحجّران داخلی که به کنایه می گفتند «جواب این همه خون ها را کی می دهد! خمینی!؟»

 

و دردناک تر این که دولت میرحسین موسوی که به خاطر جنگ، سیستم عدالت گرانۀ کوپن را راه انداخته بود و ستاد بسیج اقتصادی تأسیس کرده بود، از سوی «نِق زن» هایی از جناح راست متهم می شد به دولت سوسیالیست و کمونیست بر وزن کوپُنیست! فشار ها و حملات به دولت میرحسین آن هم در طول جنگ آن چنان زیاد شده بود و کار به جایی کشیده بود که امام دستور داده بودند روزنامۀ رسالت متعلق به جناح راست سنتی، که از سال 1364 نشر و چاپ آن آغاز شده بود، در جبهه ها توزیع نشود، زیرا به اختلافات و دودستگی ها و تردیدها بشدّت دامن می زد.

 

احمد توکلی، مرحوم آیت الله آذری قمی، مرحوم حجت الاسلام شرعی قمی و چند تن دیگر از سرشناسان جناح راست، همه روزه در روزنامۀ رسالت به نقد و حمله به دولت میرحسین و وزارت خارجه و سیاست های اقتصادی اش می پرداختند که امام «فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ» آیۀ ۲۶ تکویر را برای شان بکار برده بودند که بازتاب بسیار وسیعی داشت.

 

آیه ای که عِتاب است، «عتاب به کسانی که به قرآن بی‌توجهی می‌کنند- این قرآن هدایتگر کسانی است که می‌خواهند در راه راست قرار بگیرند. منبع» یعنی «پس به کجا می روید؟!» (ترجمۀ مرحوم آیت الله مشکینی. «پس با این حال به کجا می روید» ترجمۀ آیت الله موسوی همدانی، المیزان.

 

بگذرم و بگویم من هم شوقی دیگر و راهی دگر یافته بودم و جهت و اساسِ زندگی ام با همان اولین جبهه ایی که رفته بودم، دگرگون شده بود. فضای جنگ، رزم، جهاد و دفاع بر کل کشور چنان حکمفرما شده بود که هیچ کس جزء جنگ فکری به سرش نبود الّا آنان که اساساً بی خیال بودند. اوضاع به گونه ایی شده بود اگر کسی به جبهه نمی رفت، ترسو و بُزدل محسوب می شد. در همین گیر و دار، و فضای بشدّت جنگی و انقلابی، من به راه تازه ای رفتم. و رفتم. مخیفانه و بی آن که به هیچ کسی گفته باشم و مشورتی گرفته باشم _حتی به پدر و مادرم، به شیخ وحدت و به رفقایم_ رفتم و برای ورود به یک نهاد ثبت نام کردم و به خانه برگشتم و رازآلود منتظر و مُترصّد خبر آن نهاد ماندم که دعوت شوم و فراخوانده. تا بعد.

«آنچه بر من گذشت»

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۶
/post/429
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۶۳۶
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۴۵

نام خدای آفرینندۀ آدمی. جبهه، سخت بود. از چند جهت: دوری، دردِ عشق، مکافات مرگ، اضطراب روحی روانی، دلهرۀ اسیرنشدن، بی خوابی و از همه مهمتر گذر از شور و شیدای جوانی. ولی چون پس از پایان دورۀ آموزش، یک هفته در اردوی سخت مزرن آباد جاده چالوس بودیم، سختی را ملموس و قابل تحمل می دانستیم. نزدیک مهرماه 1361 برگشتم به دارابکلا. خاطرات و مخاطرات اولین جبهه ام زیاد است که گفتنِ آن وقتِ وفوری می خواهد. فقط فهرست وار چندتا را می گویم:

 

دوستم نعمت یاری جویباری جلوی چشمان مان شهید شد. در درگیری خونین ما و کومله ها، چند پیشمرگه کُرد که با هم اَنیس شده بودیم، به شهادت رسیدند. حمام نداشتیم، ماهی یک بار به حمام عمومی مریوان می رفتیم، یکی از  ماها نگهبانی می داد، یکی، تَن می شست و تنمال می کشید. آسیاب به نوبت. زندگی در بالای قلّه، سخت بود، ولی یک حال خاص معنوی به انسان می داد. غذا با قاطر و الاغ یا بر کولۀ کُردهای ایثارگر به بالای قلّه می رسید. هیچ کجا اَمن نبود، حتی در کمین شب، از کُرد همرزم کناردست خود هم مشکوک بودیم. دایره وار بود جبهۀ ما نه خطی. یعنی از سو دشمن شبیخون می زد. جوانی ما در دربدری و دوری طی شد، ولی چون برای حفظ اسلام و ایران بود، ذخیرۀ روحی بود و اَجر و ثواب دینی و آدای دَینی و تعهُّد انقلابی.

 

به هر حال، در اوج شور و حالِ انقلابی محل و فعالیت های سیاسی ام، ترکِ یکبارۀ دوستان انقلابی ام و رفتن به جبهه، بسیار بر من سنگین بود. دوستانی که بعدها 33 نفر شدیم و به کنایه و طعنه به «گروه اکبرعمو» خوانده می شدیم. اشاره است به حاج موسی اکبر که خانه اش شبانه روز پاتوق ما و پایگاه اصلی انقلاب گردیده بود.

 

نیز ترکِ دوستان مدرسه ای باحالی که داشتم، خیلی حسّ دلتنگی به من دست می داد، این دوستان: عیسی ملایی که بهمن ۶۴ شهید شد. قدیر لپوری مُرسمی برادرهمسرِ مرحوم گال حسن طهماسبی. محمدرضا لاری دارابی اوسایی. ملازادۀ سورکی. احمدزادۀ سورکی. شعبان مؤتمن سورکی برادرِ آقای محمد مؤتمن. علی ملایی. خلیل آهنگر. عبدالله رمضانی حاج ممسن یورمله. محمد طالبی القاسم. و از همه بیشتر دوری از فضای عمومی و طبیعت محل.

 

یادم است وقتی از مریوان به سه راه رسیدم، ابتدای جادۀ دارابکلا، بر زمینش زانو زدم، خاکش را بوسیدم. این را گفتم که انتقال داده باشم یک رزمنده پس از چهار ماه دوری، بدون حتی یک روز مرخصی، چگونه دلتنگ خاک زادگاه اش می شود و به آن وفادار است.

 

هر کس مرا می دید می گفت: کردستان تِه ره وَرا بیه. (یعنی به تو می‌ساخته) چون هم چاق شده بودم، هم سفیدتر و هم سرخ تر و مثلاً به قول برخی ها خوشگل تر.

 

دیگر بر من زمانی رسیده بود که باید آن نهانِ خودم را بر آن یکی، که گزینۀ دلم شده بود، برمَلا کنم. حالاتی بر من مُستولی می شد که دیگر نمی شد عشق یکطرفه داشت. نیاز داشتم یکی را که دوستش می دارم، او هم مرا دوست بدارد تا بر خودم روحیه و انرژی تولید کنم. نیز او هم بلاخره باید بداند که من دوستش دارم. با هزار فکر و خیال و جبر و احتمال، دست به قلم شدم و این گونه نوشتم. عین بخشی از آن متنم:

 

«سلام بر بهترین گوهر زمان. از آنجایی که شما را از دور دیده‌ام، از آنجایی که ایمان شما را فهمیده ام...دوست دارم با شما دوست باشم. دوست داری با من دوست باشی؟ برادرت: ابراهیم»

 

عنوان «برادر» را در تَهِ نامه‌ام عمداً نوشته بودم، چون بر یقین و باور نبودم که جواب آری می گیرم و پاسخ رد نمی شنوم. تا مثلاً اگر ردّ کرد، گناهی را مرتکب نشده باشم. آخه بسیجی و انقلابی بودم. که به خیال بعضی ها بسیجی باید مثل کشیش ها می بود! که فکری غلط بود.  و این اولین اشتعال و شعله وری آن جرقۀ عشق درونی ام بود که چند سالی در گوشۀ دلم نگه داری می کردم و بر هیچ کسی بروز نمی دادم. شوق جبهه که بر عشق فائق بود، حالا به ذوق عشق پیوسته بود. تا بعد.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۵
/post/417
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۴۷۱
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۴۴

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که هنوز ۱۸ سالم کامل نشده بود، سه شوق درونی جوانی ام را داوطلبانه ترک گفتم، و به فرمان امام خمینی راهی جبهه شدم: ۱- دلبستگی به دارابکلا، ۲- دلباختگی عشقی که هنوز در دلم مخفی نگه می داشتم، ۳- و ذوق درسی رشتۀ علوم تجربی.

 

انبارها و کارگاه های کارخانه ای در چالوس را پادگان و خوابگاه ما کردند و کاخ شمس در بالای تپۀ چالوس را محل آموزش مان. هر روز بعد از صبحانه، به خط می شدیم و در چند گروهان از وسط شهر با شعارهای سیاسی عبور می کردیم و وارد محوطۀ وسیع و خوش منظرۀ کاخ شمس (پادگان المهدی) می شدیم و آموزش می دیدیم.

 

پیشرُوی ما در شعار عیسی کاکوئی بود. که الان سرتیپ است. آن زمان القاب و درجه و عناوینی درکار نبود که جای زیبای «برادر» را بگیرد و عنوان پُرطمطراق «سردار» را باب! نماید که اغلب فقط اسم است نه مُسمّی و رَسم. او دو شعار را همیشه با آن حنجره و صوت بَم اش فریاد می زد و ما گلوی مان را پاره پوره می کردیم و جواب می دادیم که به بهشت! نائل شویم: «حزب فقط حزب الله، مرجع فقط روح الله». «مرگ بر بی حجاب». شعار اولی ناظر بر بحران آیت الله سیدکاظم شریعتمداری بود و دومی اشاره به جوِّ بدحجابی چالوس داشت.

 

کماندوهای ارتش ما را به مدت دو و نیم ماه آموزش دادند: سلاح، تاکیتک های رزمی، تکنیک های فردی. کلاس های عقیدتی هم داشتیم که مربی های پاسدار بر ما القاء می نمودند که من برخی از درس گفتارهای آنان را اساساً قبول نداشتم.

 

یادم است یکی از کماندوهای ارتش آقای رشیدی بود که بعدها همکار رفیقم سیدعلی اصغر در سازمان مدیریت و برنامه ریزی استان مازندران شد.

 

من در میدان تیر، اول شدم و کماندویی که مربی مان بود، مرا به جایگاه برد و دستم را بالا گرفت و به جمع گفت برایم سه صلوات بفرستند و به مسئولان گفت برایم جایزه ایی تهیه نمایند. صلوات را فرستادند، ولی جایزه را هنوز که هنوزه نفرستادند!

 

پس از اتمام دوره، از راه جادۀ رشت، منجیل، قزوین راهی تهران شدیم. در رشت ما را به دیدار مرحوم آیت الله احسانبخش بردند که امام جمعه ایی خط امامی بود. در تهران هم ما را برای دیدار با «پیرِ جماران» بردند، اما گویا امام کسالتی داشتند ملاقات نداشتند، بجایش به دیدار مرحوم آیت الله العظمی سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی که رئیس دیوان عالی کشور بود _نهادی که بعد از امام نامش قوۀ قضاییه شد_ بردند.

 

آنگاه مثلاً پس از شارژ و روحیه بخشی، از راه تاکستان، رزن، همدان، کنگاور، صحنه وارد کرمانشاه شدیم که آن زمان چون واژۀ «شاه» خیلی طاغوتی بود شده بود باختران یعنی غربگاهان. بعد به شهر اسلام آبادغرب رفتیم و در پادگان الله اکبر ارتش مستقر شدیم.

 

مدتی ماندیم و با ماشین آلات جنگی آنجا آشنا شدیم. یادم است شبی گوشت شُتر خوردیم که طعمش بر من گویی شیرین بود. در نهایت فرمان از قرارگاه رسید که به دلیل نیاز فوری، ما را از راه کامیاران به مریوان برسانند. رساندند.

 

در مرکز اعزام نیروی مریوان، سه روزی آج و واج بودیم، بعد به باغ شیخ عثمان سروآباد اعزام شدیم. سپس به مقرّمان روستای بوریدِر چشمه دِر مستقر گردیدیم و نزدیک چهارماه یکسره آنجا ماندیم؛ که منطقه ای بسیارخطرناک و دارای درگیری های دائمی بود؛ در اصلاح به این گونه محورها می گفتند مناطق آلوده؛ آلوده به نیروهای حزب دموکرات قاسملو و حزب کمونیست کومله و حزبی به اسم رزگاری (شاید هم رستگاری). گیر هر کدام شان اگر می افتادیم عاقبت مان یا شهادت بود و یا شکنجه ای به اسم میخ بر پیشانی و مَته بر مُخ و تیغ بر رُخ.

 

در بوریدر به گروه کمین پیوستیم. روز را _اگر درگیری نمی شد_کاملاً استراحت می کردیم و شب از دَم دَمای غروب تا اذان صبح و کمی بیشتر به همراه پیشمرگان کُرد _که توسط سپاه سازماندهی شده بودند_ در کمینِ دشمن می ماندیم و محیط را برای مردم روستا و نیروهای رزمندۀ منطقه، تأمین امنیت می نمودیم. کار ما بسیار وحشت داشت و خطرات فراوان. تا بعد

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۴
/post/405
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۸۲۳
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۴۳

آنچه بر من گذشت ۴۳
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. کوشیدم رضایتنامه‌ی پدرم را برای اعزام به جبهه جلب کنم. فرم اعزام را از سپاه گرفتم، اما پدرم زیر بار امضاء و اثر انگشت نمی‌رفت، می گفت: «خاش درس رِه بَخون». فکری به سرم رسیده بود. جعلِ امضایش. نمونه امضاهایش را داشتم و خیلی هم عالی عین آن را بلد بودم. امضایش در خانه تمرین می کردیم. امضای ساده ای داشت. یک خط مورّب از چپ به راست با یک شکلکی در انتهای چپِ همین خط، شبیه یکی از نُت های موسیقی. غروب پس از نمازجماعت، محمدحسین آهنگر (شهید در زمستان ۱۳۶۴) مرا دید و گفت: «هِه آق ابراهیم، اجازه‌ی پدرت را گرفتی؟» گقتم نه هنوز. فکرم را به او گفتم. گفت نه، حتماً رضایت پدر شرطه و اثر انگشتش لازم. تاریخ اعزام هم خیلی نزدیک بود یعنی سه روز وقت داشتم فرم را تکمیل کنم و در لیست اعزام قرار گیریم.
 
در دَم جعلِ امضای پدر را کنار گذاشتم، برای عقب نماندن از قافله، به پلاژ مسکونی دانشسرای تربیت معلم دکتر شریعتی خزرآباد ساری رفتم. اخوی ام شیخ وحدت آن سال آنجا تدریس می کرد. مادرم آنجا بود؛ چند روزی مهمانشان شده بود. مرا دید تعجّب کرد، لو ندادم. اگر می گفتم برای چه کاری آمدم، حدسم این بود، نمی ذاره جبهه برم. شیخ کلاس بود. منتظر ماندم تا عصر برسد. رسید. مرا که دید گرم گرفت. کمی «این لینگ اون لینگ» کردم و بلاخره موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. پذیرفت فرم را امضاء بزند اما با یک شرط؛ درسم را که برگشتم حسابی جبران کنم. صبح روز بعد با وَجدی -که الان از توصیف آن حالم عاجزم- به خانه برگشتم. فرم های پُرشده ام را -که به امضای رضایت شیخ وحدت ممهور شده بود-به سپاه ساری دادم. دو روز بعد در اوائل اسفندماه 1360 به همراه همرزمانم راهی پادگان شهید رجایی چالوس و مرکز آموزش نظامی المهدی آن شهر شدیم.
 
پادگان شهید رجایی مقرّ و خوابگاه ما بود؛ گویا یک کارخانۀ مدرن مصادره شدۀ پارچه بافی بود. المهدی هم کاخ شمس پهلوی بود؛ آن هم مصادره شده بود، که بر بالای تپه ای مُشرف بر شهر چالوس با معماری بسیار دیدنی، در ضلع جنوبی شهر، (ابتدای جاده‌ی چالوس مرزن آباد تهران) با وسعتی خیره کننده و با کاخ ها و آلاچیق های متعدد و ساختمان ها و تفرُّجگاه های متنوع بنا شده بود. خواهم گفت چه گذشت بر من در اینجا.
آنچه بر من گذشت ۴۳
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۳
/post/364
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۶۹۳
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۴۲

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که خود به رشتۀ ادبیات علاقۀ بی حدی داشتم، اما مهندس سیدعلی اندیک و مهدی مقتدایی به من قبولاندند رشتۀ علوم تجربی بروم. آن دو خود به ترتیب در علم و صنعت تهران و دانشگاه شریف، مهندسی ریخته گری و علوم ریاضی خواندند. از این رو، فکر می کردند من هم به ریاضی و یا تجربی بروم، مفیدترم. رفتم. حرف شان را گوش کردم تجربی رفتم. سه درس پایه ای این رشته فیزیک، شیمی و زیست را خوب نمره می آوردم. خود نیز کم کم واقف شده بودم تجربی بهتره. آن زمان این رشته به قول معروف پرستیژ و کلاس داشت! اما من در جیبم همیشه کتاب های دکتر شریعتی و استاد شهید مرتضی مطهری را حمل می کردم و بکوب می خواندم، گاه و بی گاه. حتی سرِ جلسه، کُنج مدرسه و زاویۀ کلاس حینِ درس دادنِ معلم. چه لذّت و شوق و عشقی داشت مباحث دکتر و استاد.

 

ناگهان مسیر اصلی زندگی ام زاویه ای دیگر به خود گرفت: جنگ، تجزیه طلبی، خودمختاری، شورش ها و تنازعات داخلی میان گروه ها، گروهک ها، جریان ها، سلطنت طلب ها با انقلابیون _که عُمدۀ آنان در آن زمان «خط امام» خوانده می شدند_ فضای کشور را دگرگون کرده بود. ما هم دگرگون می شدیم وقتی این همه جفا را می شنیدیم، نمی شد بچه انقلابی باشی و این ها را ببینی و ساکت و سیب زمینی بی رگ بمانی. خصوصاً وقتی رهبری نظام _که بسیار در قلوب جای داشت و یک کلمه اش طوفان بپا می کرد_ از جوان ها و دانشجوها و حتی دانش آموزها می خواستند که به کمک جبهه ها بشتابند.

 

 

من هم که چندین مرحله به آموزش های نظامی کوتاه مدت _که اغلب شهید پاسدار علی اکبر درویشی ولشکلایی مربّی نظامی و تاکتیکی ما بود_ رفته بودم، روحیه ایی یافته بودم که به جبهه بروم. جوان هایی مثل ما، هم در درون خود را ندا می دادیم به فرمان امام لبیک بگوییم در جنگ حاضر شویم و هم رفقا همدیگر را فرا می خواندیم به این راه. به هر حال، برای نخستین بار در سال 60 راهی جبهه شدم؛ درس و کلاس و مدرسه را در امان خدا گذاشته به زعم خود به عقیده ام عمل و به اَهمّ (=دفاع مقدّس) در برابر مهم (=درس)، اقتداء نمودم. می گویم چگونه و کجا... . تا بعد.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۲
/post/339
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۵۷۸
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۴۱

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. البته نجّاری های محل هم یکباره تبدیل شده بودند به چوب بُری ها و جعبه زنی ها. که هم غارت جنگل بود و هم قاچاق چوب و رزق حرام. و من بشدّت با دزدی جنگل و تخریب بوم زیست مان مخالف بودم و خوش نداشتم در جلوی چشمم این ویران سازی ها رژه رود؛ همین موجب شد دیگر هیچ علاقه ای نداشته باشم که تابستان ها و تعطیلات هفته به نجّاری بروم تا خرجی ام را دربیاورم.
 
بخش عمده ای از اوقات مان به امور انقلاب صرف می شد. مثل نگهبانی شبانه در پاسگاه محل، گشت در کوچه های دارابکلا، مانورهای اطراف روستا، آموزش نظامی های فشرده در اردوگاه بادله، دوره های یک هفته ای در پادگان گوهرباران، و آمد و شد متناوب به مرکز بسیج ملی مستقر در خیابان دولت در ساری. آن زمان ها بسیج، نامش «بسیج ملی» بود و فرماندهی آن را هم سیدابوالحسن بنی صدر برعهده داشت که بعدها به بسیج مستضعفین تغییرنام یافت.
 
چیزی که من خیلی در آن دوره دوست داشتم حلقه زدن شبانه به دور مرحوم مادرمان بود که قصه گویی خوش بیان و داستان گویی باذوق بود. چنان قصه را با فصاحت و بلاغت و آرام و وقار تعریف می کرد که ما خواهرها و برادرها کنارش میخکوب می شدیم. این قصه های مادرم را بیشتر دوست می داشتم که ماهرانه در ذهن و گوشمان جا می انداخت که من هنوز هم آن ها را از بَرم:

 
هفت کور.
خاله سوسکَک تیرتیر گوشِک.
مَمّدتنبل.
نصف کاله کینگ.
مرحوم پدرم نیز گهگاهی قصه می گفت اما نه به حوصله و نظم مادرم. بیشتر چیستان می گفت: مثل قصۀ:
شال و طلا (=خروس)
و چیستان هایی مانند:
آن چیه؟ سرتنگ، بِن اِلا، میان خرتب کلاه.. بلینگ بلینگ بلینگ.
آن چیه؟ حوشتک حوشتک تا درِ تِک.
آن چیه؟ شاه جِمه بی دره.
 
مادرم البته برای ما در ماه محرّم شعر و نوحه و مرثیه هم زمزمه می کرد. شاید بیش از هزار بیت شعر با مضامین متعدّد (محلی و آئینی) از حفظ بود. چندین سینه زنی بلد بود. چندین مصیبت دشت کربلا را با حُزن می خواند... روحش شاد.
 
نمی دانم چرا امروزه روز برخی از مادرها نه تنها یک قصه هم بلد نیستند بگویند؛ بلکه غرق در تلگرام اند و مزخرف ترین چیزها را به این و آن می فرستند و فقط جیب گشادِ سهام داران پشت صحنۀ مخابرات و اینترنت را پُر می کنند که معلومه امتیازش از کیاست و چگونه خصوصی سازی (= اختصاصی سازی) شده اند.
 
حیف حیف که زمانه، وارونه شده و من بشدّت رنج و عذاب می برم وقتی جامعه ی ایران را این گونه آسیب دیده، می بینم. تله ای که آن روسی مشکوک و اسرائیل غاصب برای تغییر تفکر و فرهنگ ایران و فروپاشی خانواده های ایرانی پهن کرده اند. ادامه تا بعد...
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۱
/post/274
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۳۶۹
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۴۰

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. به هرحال از روستا کَنده، و به شهر بُرده شدم تا بزور طلبه! شوم. آن وقت ها مردم دارابکلا به نکا می گفتند نکا، به قائم شهر می گفتند شاهی. ولی به ساری نمی گفتند ساری، می گفتند «شهر». مثلاً وقتی می پرسیدی پدرت کجا رفت؟ می گفت: بُردِه نکا دخانیات توتم (=توتوتن) بَروشه. مادرت کجا رفت؟ بُردِه شهر دکتر و شهرنون (=نون لواش) بَخرینه. عموت چی؟ رفت شاهی نسّاجی. من هم به حکم و الزام و اجبار شیخ وحدت برده شدم شهر که شهروند شوم که مثلاً از پس افتادگی و عقب ماندگی بیشتر درمانده نشوم. ولی در واقع حسّم این بود از آزادی رفتم به قفس. از دشت رفتم پستو. از دنیای خیال دِه _که اغلب زیباتر از دنیای واقع است_ رفتم برهوت خیابان شهر. بگذرم.

 

خُب، ساری اما یواش یواش در آن سال های اولیۀ انقلاب، چند حُسن برایم داشت: یک: با کتاب ها و مجّلات و افراد زیادی در منزل شیخ وحدت برمی خوردم که برایم جذّاب و مهیّج بود. دو: شیخ وحدت در طول دو سه سالی که ساری مقیم بود، پنج خانه در پنج نقطه ی شهر عوض کرد و همین تنوع موجب نشاط و بازشدن هوش و ذهن ما می شد. مدتی کوی کارمندان بود که پشت سینما ایران بود و همین مرا را با پردۀ عریض سینما و فیلم ها آشنا می کرد. مدتی فلکۀ ساعت پشت کفش بلّا. که از در وارد می شدی اتاقی داشت دنج و خلوت. بعد حیاطی داشت با حوض زیبا و آنگاه اندرونی داشت به سبک معماری سنتی. در همین اتاق دمِ دری، شیخ برای مبارزین و انقلابیون و دانشجویان و رفقایش نهج البلاغه می گفت و جلسات پی در پی برگزار می کرد. همین تلاقی ها مرا با دنیایی بزرگتر رهنمون می کرد.

 

مدتی خیابان فرهنگ ساکن بود بالاتر از قارن. خیابانی مدرن با چنارهایی شبیه خیابان ولی عصر تهران با شیک و پیک هایی مرفّه تر که می گویند این زمانه  شده جولانگاه عده ای و تبرُّجگاه ویژه ای. مدتی بیخ کتابخانه عمومی ساری در خیابان نادر که شرح کردم در بن بستی قرار داشت و خونۀ خاصی بود و اولین ورودم به آنجا. یک پلاژ لب دریا هم زمانی که دانشسرا تدریس می کرد در اختیارش گذاشتند که برای من خیلی جذبه داشت آن خونه که گه گاهی می رفتیم پیش شیخ. خاطره ای هم از آن خونه دارم که بموقع اش می گویم.

 

اغلب من و اخوی ام باقر باهم پیش شیخ وحدت بودیم. من هفتمین فرزند _که سال 1342 متولد شدم_ آخرین فرزند خونه بودم، اما نمی دانم چی شد هفت سال بعد از من، در سال ۱۳۴۹ باز هم والدین بهتر از جانم (که روحشان شاد) شوق زاد و ولَد کردند و اخوی دیگرم باقر را پدیدار نمودند که حالا شده دکتر شیخ باقر و استاد دانشگاه ادیان و مذاهب. بگذرم.

 
 
 
غروب دارابکلا. عکاس: جناب یک دوست

 

با این همه من اما دلم دارابکلا می خواست. چرا؟ چون قدم به قدم خاک آن زیر گام های مان بود. دهها رخِف (=رفیق) داشتم و صد و بیست و نُه تا دوست. صبح لِش دله بودیم، عصر آفتابکش. ظهر انگورباغ ها وُول می خوردیم، شُو اناردزّی. فقط سحر رختخواب بودیم. همین و بسّ.
 

هرزگی نداشتیم ولی ولگردی چرا.
بی ناموسی (نعوذُبالله) نداشتیم، ولی دلدادگی چرا.
پیله شیله نبودیم، ولی عاصی ماصی پاسی چرا.
موذی و مضرّ نبودیم، ولی آسیب رسان چرا.
نامرد نبودیم، ولی قهر مَر و دعوا مَوا چرا.
مردم آزار نبودیم، ولی شلوغ کُن چرند و پرند چرا.
فنیزکی نبودیم، ولی موی دماغ چرا.
لااُبالی نبودیم، ولی چَخ چخ چرا.
فقیرِ مقیر هم نبودیم، ولی گرسنه و وشنا چرا.
کاری نبودیم، ولی کمک کار چرا.
 
همۀ اینها آیا باعث نمی شد شهر را قفس بدانم و خونه ی شیخ وحدت را بر خودم مَحبس؟ آیا موجب نمی شد خیابان های ساری را هیولا فرض کنم و جُل غورزم و مصیِّب رَف بِن و حموم پیش را همۀ جهان؟ آیا دلیل نمی شد مصداق اَتمّ آن تنازع ناقه و مجنون مثنوی مولوی باشم:
 
میل مجنون پیشِ آن لیلی روان
میلِ ناقه پس پیِ کُرّه دَوان
...
این دو همرَه یکدگر را راه‌زن
گمرَهآن جان کو فرو نایَد ز تَن
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۰
/post/248
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۶۵۸
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۳۹

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. تابستان سال ۱۳۵۹ بود که یک اتفاق عجیب در زندگی نوجوانی ام افتاد که امواج خروشان آن (که می دانم به یقین خطوط Fm نبود بلکه MW بود!!) برای خودِ من هنوز هم قابل شنیدن است. گویی همین دیروز رُخ داد. ظهر روزی داغ کنار قنات پشون زیرِ غورزم (=جایی گود در رودخانه) اسمِلملی دستیار (ما به او می گفتیم عمو. چون فامیلی اصلی اش طالبی بود و در اَنساب شاخه به شاخه با هم عموزاده بودیم) داشتیم با دوستانم محمد گرجی، حمید عباسیان، محمد سورتیچی و عبدالله رمضانی (حاج ممسِن) وگ کَپّل می زدیم یا اُوه لی و سَنو می کردیم. دیدم یکی مرا از آن سوی دره، ونگ و وا (=صدا) می کند.

 

خودم را از عرض رودحانه، لینگه چی به تپۀ حاج شعبون رساندم. گفت: آق داداش کارت داره. گفتم: مگه آقداش اومد دارابکلا؟ ما همگی در منزل، برادرم شیخ وحدت را از همان سال های دور «آق داداش» صدا می کردیم؛ چه در حضورش و چه در غیابش. وقتی خیلی مخفّف می کردیم می گفتیم: آقداش. جالب آن که حتی پدر و مادرمان نیز وی را «آق داداش» صدا می کردند. بگذرم.

 

گفت: گفته آنی بیا خونه کار فوری داره. من شکّ کردم نکنه چیز بدی! از من شنیده باشه. ترسان لرزان و بی میل و بی رغبت همراه پیام رسان رفتیم خونه. وحدت تا مرا دید خندید و گرم گرفت. من هم رفتم روبوسی اش کردم، مقابلش زانوزنان (به شکل چُمپاتمه) نشستم. گویی هر آن دلم به قول دارابکلایی بَرات می کرد نکنه خبرهایی باشه! دیدم با خوشرویی و بشّاشیت به من گفت: آماده شو می خوام ببرمت ساری خونه ام برای طلبگی. نجارّی را کلاً کنار بذار. با قُلدری و اَخم گفتم نه می آیم ساری و نه نجّاری را ترک می کنم. آن وقتا که من دوست داشتم طلبه بشم چرا هیچ کدوم به فکرم نبودین، حال که من طلبگی را دوست ندارم، همه می خواین طلبه بشم... .

 

بگذرم که بگومگوها همانا و کمربند و چَک و مُشت و لگد همانا. حسابی مرا تُش داد. (=تُش یعنی زدن). با کمربند زد، اما دادم به آسمان که چه عرض کنم حتی به سقف و بام هم نرفت. چون در اوج غرورم حتی ثانیه ای کم نیاوردم و گریه و زاری نکردم. فقط جلوش ایستادم با فریاد این را گفتم: «حیف که از من بزرگتری و الّا جوابت را من هم بلدم بدم». بگذرم که این را دارابکلایی ها با حالت وَه می گن با گَت تر و بزرگتر همجوابی می کنی!؟ ما همان ابتدا، با شیخ وحدت فارسی صحبت می کردیم نه به گویش دارابکلایی. یعنی ایشان نمی گذاشت با او به زبان محلی صحبت کنیم.

 

آری کتکی مفصّل و آبدار آن هم با کمربند! خوردم که دارابکلا را ترک کنم و در ساری طلبه بشوم. شیخ ها البته شلوار کِشی دارند نه به قول دارابکلایی ها سرشلوار کمربنددار. شلوار اخوی ام حیدر آن وسط آویزان بود، شیخ وحدت هم همونو از بندک درآورد و منو حسابی زد تا مثلاً طلبه شوم. بگذرم که البته طلبه هم شدم. نه آن سال. بلکه دو سه سال بعدش که داستان دارد آن هم مفصّل که می گم. به هر حال مرا با خود به هر زار و زور بود به ساری بُرد. فلکۀ ساعت پیاده شدیم. تاکسی نارنجی رنگ را خیلی دوست داشتم. چشمم را می نواختند. طول خیابان نادر (=جمهوری) را به سمت دروازه بابل پیاده طی کردیم. چندصدمتری که رفتیم پیچیدیم داخل کوچه ای که از بخت من کتابخانه عمومی ساری آنجا بود. قبل از آن پیچیدیم بُن بستی تنگی که خونۀ حاج آقا شعبانی بود و شیخ وحدت در آن ساکن.

 

رفتیم داخل. فوری از پله های درونی دویدم طبقۀ بالا. دیدم مادر بهتر از جانم و برادرم شیخ باقر هم آنجا حضور دارند. مادرم را با ولع ولی با چهره ای غمناک بوسیدم. خندۀ قشنگی کرد که از یادم نمی رود هنوز. نشستیم دیدم اولین قول شیخ وحدت همان دم به من داده شد. گفت: عصر می ریم برات کُت سرشلوار می خریم. عصر نرفتیم. شاید می خواست دلداری ام بده. به قول محلی مِه سر رِه خَن هاکانه.... تا رام و آرام شوم و طلبه. ولی بجاش من و باقر عصر رفتیم سینما مولن روژ خیابان خیام فیلم تماشا کردیم.

آنچه بر من گذشت

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۳۹
/post/224
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۵۶۶
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر من گذشت ۳۸

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. آن سال های ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰ من و هم سن و سالان من، پول آنچنانی نداشتیم تا خرج تفریح و این سو و آن سو رفتن ها کنیم. تازه، برای لباس و خرجی سال تحصیلی آینده و حتی هزینه روزانه، باید تابستان ها کار می کردیم. آن هم چه کارهای سخت و ناجوری. مثل دروی شالی! کارگاه آجرپزی! عملگی! (= به قول دارابکلایی ها بنّا دست پِه) و ... . ولی من اساساً هم از بیکاری در سه ماه تابستان بیزار بودم و حوصله ام سرمی رفت اگر خودم را مشغول نمی ساختم، هم از کارهای سخت بالا بسیار منزجر بودم و فراری. به همین علت چند تابستان پشت سر هم می رفتم نجّاری که کاری هنری و آرام بود. چون هم از بوی چوب خوشم می آمد، هم درآمد خوبی داشت خصوصاً شاگردونه که می گرفتم، و هم به صنعت چوب و نجاری و زوایای زیبای طراحی ها علاقه ی عجیبی داشتم.

 

با آن که چند تابستان و برخی از جمعه های ایام مدرسه، فقط شاگردی کردم و این راه را برای خود شغل به حساب نمی آوردم بلکه به پول توی جیبی و ذخیره سازی برای خریدن لباس و امور دیگر به آن روی آورده بودم، اما هنوز هم این حرفه را در حدّ حرفه ای بلدم و خوشم می آید، گرچه هیچ گاه به این سمت و سو نرفتم. چون اساساً روحیه ام مطالعه بود و نوشتن و دانستن و فعالیت برای انقلاب کردن و خواندن و خواندن و چیزی فهمیدن.

 

زندگینامه‌ی من

 

برخی از دوستان من تابستان ها به آجرپزی های نکا مثل کلبستون و چال پِل و میانکاله و سه راه (آبندون دِلۀ دارابکلا نزدیک سه راه پشت پلیس راه فعلی که مشهور بود به کوره فشاری آقای... که اسم صاحب کوره از یادم رفت) می رفتند. نیز به دروی شالی بینجستون های منطقه که مشهور بود به لَپِرپِه همین دشت ناز و منطقۀ گوهرباران.

 

برخی از دارابکلایی ها هم می رفتند سرِ زمین های شاهپور (برادر شاه) که مصادره شده بود به کار کشاورزی مشغول می شدند و روزمزدی می کردند. من اما از این سه تا کار بشدت انزجار داشتم: عملگی. دروی شالی. کورۀ آجرپزی. درو هرگز نرفتم. اما دو بار به آجرپزی رفتم که دوام نیاوردم که داستان آن این گونه بود: یکی که با سیدرسول هاشمی و جعفر رجبی و موسی رجبی و اکبر بابویه رفته بودیم، من تا ظهر هم کار نکردم، همان ساعات اولیه رفتم گرفتم در سایه ای دراز کشیدم و مثلاً خواببدم.

 

و دیگری هم که با همان ترکیب قبل به اضافۀ روانشاد یوسف و سیدعلی اصغر به آجرپزی میانکاله رفته بودیم، باز هم طاقت نیاورم و با یک افغانی که خیلی روشن و باسواد بود، برخوردم، دیدم او کتاب «نمایشنامۀ کریستف...» در کیف دارد، ازش گرفتم نشستم گوشۀ اتاقکی که صبحانه و ناهار و نماز بپا می کردیم، کتاب را خواندن... . بگذرم که در همین دوران سخت و بی پولی ها دل من به آن دختر مدرسه هم تا حدی نیم بند، بند بود که هنوز نمی خواستم به او خبر دهم که من به تو علاقمندم. عشق را در اوج جوانی در دل خود نگه داشتن، کاری شاقّ بود، بدتر از درد ضربات شلّاق. ادامه دارد.

 

«آنچه بر من گذشت»

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۳۸
/post/210
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۸۱۹
۲
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر دامنه گذشت ۳۷

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. صبح یکی از روزهای سال ۱۳۵۸، آقای محمد مؤتمن رئیس مدرسه‌ی راهنمایی دارابکلا مرا به مدرسۀ ولوجا در منطقۀ گوهرباران دشت ناز فرستاد تا به آقای اماندادی کرمانی پیغام ببرم اردوی سنگ معدن دارابکلا مهیاست. تکه تکه و با ماشین های گذری رفتم روستای ولوجا. من قبل از رفتن به ولوجا، چون عشقِ کتاب خواندن داشتم، کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» رُمان سیاسی اوریانا فالاچی در بارۀ مکزیک و ویتنام را _که کتابی جیبی و مهم بود_ در جیبم گذاشتم در مسیر مطالعه می کردم. اماندادی در کلاس بود. رفتم دم در کلاس به او خبر دادم عصر اردو حرکت می کند. پس از مدتی ماندن در آنجا، باهم به دارابکلا برگشتیم. امان دادی پیشتر به محصلان مدرسه گفته بود چه چیزهایی همراه داشته باشند. از جمله: تخم مرغ آب پز به دلیل سیرکردن و دیرهضم بودنش. ملزومات انفرادی، چادر، نایلون و ... .
 
زندگی جنگ دیگر هیچ
 
زندگی؛ جنگ؛ و دیگر هیچ

نیز گفته بود دو نفر رزمی کار بیاریم تا به بچه ها تمرین اردو و رزم بدهند. من به شهید محمدباقر مهاجر گفتم. یادم نیست که او آمده بود یا نه. اما سیدعلی اصغر شفیعی که در انجمن روستای محل رفیق، همفکر و صمیمی بودیم، همراه ما به اردو آمد و شب و غروب به بچه ها کونگ فو تمرین داد. او به همراه شهید مهاجر و فضل الله فضلی (داماد خاندان ما) در کمیتۀ انقلاب ساری انتهای بلوار ارتش به کونگ فو می رفتند و این ورزش رزمی را در دارابکلا به هم سن و سالان یاد می داد که من هم گاهی حضور می یافتم.
 
بگذرم که آن شب در سنگ معدن خیلی خاطره ها هست که نقلش به طول می انجامد. فقط خواستم بگویم اگر برخی از معلمان هیچ دغدغه و غیرتی برای رشد و تفکرآفرینی بچه ها نداشتند، افرادی مانند اماندادی کرمانی آن زمان بودند که اینهمه نسبت به روند آموزش و پرورش و رشد فکری دانش آموزان اهتمام، تعصب و تعهّد داشتند. آقای امان دادی البته فردی سیاسی، انقلابی، پرمطالعه و باوقار بود. یک روز در کلاس پرسید کدام روزنامه درد مردم را خوب می نویسد؟ هر کس جوابی داد. او نپذیرفت. می گفت اینها روزنامه نیستند «روزی نامه» اند. بعد گویا خودش گفت: فقط روزنامه «فریادِ گودنشین» دردهای مردم و محرومیت ها را می نویسد. من البته می دانستم این هفته نامه ای که نام برد مجله ای بود که توسط یکی از سازمان های التقاطی چپ گرا منتشر می شد. من اساساً هر نوع مجله سیاسی و اندیشه ای را می خواندم. چند شمارۀ آن را هم خوانده بودم. مباحث ابتدایی، جنجال افکن و خبرهای تیره و تار می نوشت. بگذرم.


آن ایام من علاقه‌ام شدیداً به سه چیز بود:
 
۱.  مطالعه بی امان کتاب ها. حتی کتاب دنیای جنایتکاران را نیز آن زمان خوانده بودم. کتابی پلیسی که هر کس می خواند، یا منحرف می شد و با مَنگ می شد و یا هنگ! می کرد.
 
۲. رفاقت شبانه روزی با دوستان انقلابی و حضور ملموس و دائمی در مسائل سیاسی محل.
 
۳. سوم بروز جرقۀ ناخودآگاه علاقه به آن دختر که هنوز نمی‌خواستم گرایش دلم را بر او برملا کنم. تفصیل داستان این عشق _که بر من جاری شده بود_ را در بخش بخش های این زندگینامه ام خواهم نوشت. مسأله ای که اغلب جوان ها آن را تجربه می کنند. یعنی از هر 10 نفر، 8 نفر این وادی را درمی نوردند. آن زمان جوان ها درمی نوردیدند، الان را دقیق نمی دانم.
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر دامنه گذشت ۳۷
/post/119
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۶۳۵
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه بر دامنه گذشت ۳۶

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. از یک زنی که جلوی درگاه اتاق عروسی ایستاده بود، پرسیدم آن دختر کیست آن گوشۀ اتاق ایستاده؟ گفت: اِع تِه وره نِشناسهنی! وِه این ... وَچه هسّه. با آن که نشانی دقیقی داد، بازهم، او را بجا نیاوردم که کیست. چون تا آن زمان، یعنی پاییز ۱۳۵۴ آن دختر را در هیچ کجای محل ندیده بودم.

 

من ۱۳ سال بیشتر نداشتم، ولی آن شب من هم در عروسی مرحوم حاجیه زبیده شیردل (همسر احمد ملایی) به همراه همبازی هایم در حیاط حضور داشتم. هم به دلیل رفاقت با علی ملایی و هم به علت رفاقت با احمد شیردل. من فقط نگاهم به او افتاده بود ولی از جهش عشقم هیچ خبری هنوز نبود. چون بشدّت سرگرم بازی ها و هیجانات نوجوانی ام بودم. بگذرم. این تداعی نگاه در آن شب عروسی، نقطۀ تلاقی دیدن من در مدرسۀ راهنمایی گردید. یعنی چهار سال بعد در سال ۱۳۵۸ وقتی مجلّۀ «رسالت دانش آموز» به همه و از جمله به او می فروختم و یک تومان می گرفتم، ناگهان یادم افتاده که من او را گویا یک جای دیگری هم دیده ام؛ و این، همان جایی بوده که من دیده بودمش.

 
حسّ و حال خودم را با اوج هنرمندی، مخفی نگه داشتم و به او چیزی بروز ندادم. با آن که دلباختۀ دختر شاگرد مدرسه شده بودم، اما هنوز به این عزم و انتخاب تامّ نرسیده بودم که آیا او را به عشقم و شاید بهتر باشد بگویم علاقه ام آگاه کنم و به دوستی فرا بخوانم؟ یا نه. تردید و واهمه داشتم. چون هم بچه آخوند بودم و هم در اوج انقلاب، انقلابی و بسیجی و حامی سه آتشۀ نظام. این از این... که می گویم باز نیز از آن.

 
در مدرسۀ راهنمایی دارابکلا با خیلی ها دوست بودم. ولی این چند تن بیشتر از همه با من بودند و با هم ایاغ و هم پیاله بودیم: علی ملایی. شهید عیسی ملایی (که بیش از حدّ به هم وابسته بودیم و دردِ دل می کردیم و رابطۀ نزدیک و خودمونی داشتیم). خلیل آهنگر (حاج رضا). حسین آهنگر (کاظم) و محمود آهنگر مُرسمی.
 

من درسم عالی بود. بطوری که معلم ریاضی آقای کنعانی گاه به گاه برای تحریک کردن و وادشتن دانش آموزان به درسخوانی می گفت: «طالبی بیا پای تخته درس آینده را درس بده.» و من هم فوری می رفتم جلو، درس آیندۀ ریاضی را با تسلّط و اشتیاق درس می دادم.

 
متصدّی انجمن دانش آموزی مدرسه، مسئول کتابخانه مدرسه، مُجری مراسم و برنامه ها، نیایشخوان صبحگاه مدرسه و رئیس گروه سرود شهید مطهری مدرسه بودم. معلمان همگی با ما دوست و صمیمی بودند: کنعانی خزرآبادی، ساداتی سمسکنده‌ای، طلایی زیتی، ابوالقاسمی نکایی، اماندادی کرمانی و محمد مؤتمن سورکی (رئیس مدرسه) از جمله فرهنگیانی بودند که در این مدرسه حضور چندساله و مستمر داشتند. با آقای اماندادی کرمانی که معلمی سیاسی، باسواد و انقلابی بود خاطره ای مهم دارم که در قسمت بعد نقل می کنم. معلمی که ما دانش آموزان را پیاده به اردوی چشمۀ سنگ معدن جنگل دارابکلا بُرد و شب را برای ما بیتوتۀ خاطره انگیز ساخت و رزم و پند آفرید.
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آنچه بر دامنه گذشت ۳۶
/post/56
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۸۸۷
۲
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
قبل ۱ ۲ ۳ ۴ بعد