آنچه بر من گذشت ۴۴
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که هنوز ۱۸ سالم کامل نشده بود، سه شوق درونی جوانی ام را داوطلبانه ترک گفتم، و به فرمان امام خمینی راهی جبهه شدم: ۱- دلبستگی به دارابکلا، ۲- دلباختگی عشقی که هنوز در دلم مخفی نگه می داشتم، ۳- و ذوق درسی رشتۀ علوم تجربی.
انبارها و کارگاه های کارخانه ای در چالوس را پادگان و خوابگاه ما کردند و کاخ شمس در بالای تپۀ چالوس را محل آموزش مان. هر روز بعد از صبحانه، به خط می شدیم و در چند گروهان از وسط شهر با شعارهای سیاسی عبور می کردیم و وارد محوطۀ وسیع و خوش منظرۀ کاخ شمس (پادگان المهدی) می شدیم و آموزش می دیدیم.
پیشرُوی ما در شعار عیسی کاکوئی بود. که الان سرتیپ است. آن زمان القاب و درجه و عناوینی درکار نبود که جای زیبای «برادر» را بگیرد و عنوان پُرطمطراق «سردار» را باب! نماید که اغلب فقط اسم است نه مُسمّی و رَسم. او دو شعار را همیشه با آن حنجره و صوت بَم اش فریاد می زد و ما گلوی مان را پاره پوره می کردیم و جواب می دادیم که به بهشت! نائل شویم: «حزب فقط حزب الله، مرجع فقط روح الله». «مرگ بر بی حجاب». شعار اولی ناظر بر بحران آیت الله سیدکاظم شریعتمداری بود و دومی اشاره به جوِّ بدحجابی چالوس داشت.
کماندوهای ارتش ما را به مدت دو و نیم ماه آموزش دادند: سلاح، تاکیتک های رزمی، تکنیک های فردی. کلاس های عقیدتی هم داشتیم که مربی های پاسدار بر ما القاء می نمودند که من برخی از درس گفتارهای آنان را اساساً قبول نداشتم.
یادم است یکی از کماندوهای ارتش آقای رشیدی بود که بعدها همکار رفیقم سیدعلی اصغر در سازمان مدیریت و برنامه ریزی استان مازندران شد.
من در میدان تیر، اول شدم و کماندویی که مربی مان بود، مرا به جایگاه برد و دستم را بالا گرفت و به جمع گفت برایم سه صلوات بفرستند و به مسئولان گفت برایم جایزه ایی تهیه نمایند. صلوات را فرستادند، ولی جایزه را هنوز که هنوزه نفرستادند!
پس از اتمام دوره، از راه جادۀ رشت، منجیل، قزوین راهی تهران شدیم. در رشت ما را به دیدار مرحوم آیت الله احسانبخش بردند که امام جمعه ایی خط امامی بود. در تهران هم ما را برای دیدار با «پیرِ جماران» بردند، اما گویا امام کسالتی داشتند ملاقات نداشتند، بجایش به دیدار مرحوم آیت الله العظمی سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی که رئیس دیوان عالی کشور بود _نهادی که بعد از امام نامش قوۀ قضاییه شد_ بردند.
آنگاه مثلاً پس از شارژ و روحیه بخشی، از راه تاکستان، رزن، همدان، کنگاور، صحنه وارد کرمانشاه شدیم که آن زمان چون واژۀ «شاه» خیلی طاغوتی بود شده بود باختران یعنی غربگاهان. بعد به شهر اسلام آبادغرب رفتیم و در پادگان الله اکبر ارتش مستقر شدیم.
مدتی ماندیم و با ماشین آلات جنگی آنجا آشنا شدیم. یادم است شبی گوشت شُتر خوردیم که طعمش بر من گویی شیرین بود. در نهایت فرمان از قرارگاه رسید که به دلیل نیاز فوری، ما را از راه کامیاران به مریوان برسانند. رساندند.
در مرکز اعزام نیروی مریوان، سه روزی آج و واج بودیم، بعد به باغ شیخ عثمان سروآباد اعزام شدیم. سپس به مقرّمان روستای بوریدِر چشمه دِر مستقر گردیدیم و نزدیک چهارماه یکسره آنجا ماندیم؛ که منطقه ای بسیارخطرناک و دارای درگیری های دائمی بود؛ در اصلاح به این گونه محورها می گفتند مناطق آلوده؛ آلوده به نیروهای حزب دموکرات قاسملو و حزب کمونیست کومله و حزبی به اسم رزگاری (شاید هم رستگاری). گیر هر کدام شان اگر می افتادیم عاقبت مان یا شهادت بود و یا شکنجه ای به اسم میخ بر پیشانی و مَته بر مُخ و تیغ بر رُخ.
در بوریدر به گروه کمین پیوستیم. روز را _اگر درگیری نمی شد_کاملاً استراحت می کردیم و شب از دَم دَمای غروب تا اذان صبح و کمی بیشتر به همراه پیشمرگان کُرد _که توسط سپاه سازماندهی شده بودند_ در کمینِ دشمن می ماندیم و محیط را برای مردم روستا و نیروهای رزمندۀ منطقه، تأمین امنیت می نمودیم. کار ما بسیار وحشت داشت و خطرات فراوان. تا بعد