دامنه‌ی داراب‌کلا

مازندران ، ساری ، میاندورود

مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
سایت دامنه‌ی داراب‌کلا
قم : ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
مازندران، ساری، میاندورود، روستای داراب‌کلا

پیام های مدیر دامنه
آخرین نظرات
بایگانی

۷۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگینامه من» ثبت شده است

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. تابستان سال ۱۳۵۹ بود که یک اتفاق عجیب در زندگی نوجوانی ام افتاد که امواج خروشان آن (که می دانم به یقین خطوط Fm نبود بلکه MW بود!!) برای خودِ من هنوز هم قابل شنیدن است. گویی همین دیروز رُخ داد. ظهر روزی داغ کنار قنات پشون زیرِ غورزم (=جایی گود در رودخانه) اسمِلملی دستیار (ما به او می گفتیم عمو. چون فامیلی اصلی اش طالبی بود و در اَنساب شاخه به شاخه با هم عموزاده بودیم) داشتیم با دوستانم محمد گرجی، حمید عباسیان، محمد سورتیچی و عبدالله رمضانی (حاج ممسِن) وگ کَپّل می زدیم یا اُوه لی و سَنو می کردیم. دیدم یکی مرا از آن سوی دره، ونگ و وا (=صدا) می کند.

 

خودم را از عرض رودحانه، لینگه چی به تپۀ حاج شعبون رساندم. گفت: آق داداش کارت داره. گفتم: مگه آقداش اومد دارابکلا؟ ما همگی در منزل، برادرم شیخ وحدت را از همان سال های دور «آق داداش» صدا می کردیم؛ چه در حضورش و چه در غیابش. وقتی خیلی مخفّف می کردیم می گفتیم: آقداش. جالب آن که حتی پدر و مادرمان نیز وی را «آق داداش» صدا می کردند. بگذرم.

 

گفت: گفته آنی بیا خونه کار فوری داره. من شکّ کردم نکنه چیز بدی! از من شنیده باشه. ترسان لرزان و بی میل و بی رغبت همراه پیام رسان رفتیم خونه. وحدت تا مرا دید خندید و گرم گرفت. من هم رفتم روبوسی اش کردم، مقابلش زانوزنان (به شکل چُمپاتمه) نشستم. گویی هر آن دلم به قول دارابکلایی بَرات می کرد نکنه خبرهایی باشه! دیدم با خوشرویی و بشّاشیت به من گفت: آماده شو می خوام ببرمت ساری خونه ام برای طلبگی. نجارّی را کلاً کنار بذار. با قُلدری و اَخم گفتم نه می آیم ساری و نه نجّاری را ترک می کنم. آن وقتا که من دوست داشتم طلبه بشم چرا هیچ کدوم به فکرم نبودین، حال که من طلبگی را دوست ندارم، همه می خواین طلبه بشم... .

 

بگذرم که بگومگوها همانا و کمربند و چَک و مُشت و لگد همانا. حسابی مرا تُش داد. (=تُش یعنی زدن). با کمربند زد، اما دادم به آسمان که چه عرض کنم حتی به سقف و بام هم نرفت. چون در اوج غرورم حتی ثانیه ای کم نیاوردم و گریه و زاری نکردم. فقط جلوش ایستادم با فریاد این را گفتم: «حیف که از من بزرگتری و الّا جوابت را من هم بلدم بدم». بگذرم که این را دارابکلایی ها با حالت وَه می گن با گَت تر و بزرگتر همجوابی می کنی!؟ ما همان ابتدا، با شیخ وحدت فارسی صحبت می کردیم نه به گویش دارابکلایی. یعنی ایشان نمی گذاشت با او به زبان محلی صحبت کنیم.

 

آری کتکی مفصّل و آبدار آن هم با کمربند! خوردم که دارابکلا را ترک کنم و در ساری طلبه بشوم. شیخ ها البته شلوار کِشی دارند نه به قول دارابکلایی ها سرشلوار کمربنددار. شلوار اخوی ام حیدر آن وسط آویزان بود، شیخ وحدت هم همونو از بندک درآورد و منو حسابی زد تا مثلاً طلبه شوم. بگذرم که البته طلبه هم شدم. نه آن سال. بلکه دو سه سال بعدش که داستان دارد آن هم مفصّل که می گم. به هر حال مرا با خود به هر زار و زور بود به ساری بُرد. فلکۀ ساعت پیاده شدیم. تاکسی نارنجی رنگ را خیلی دوست داشتم. چشمم را می نواختند. طول خیابان نادر (=جمهوری) را به سمت دروازه بابل پیاده طی کردیم. چندصدمتری که رفتیم پیچیدیم داخل کوچه ای که از بخت من کتابخانه عمومی ساری آنجا بود. قبل از آن پیچیدیم بُن بستی تنگی که خونۀ حاج آقا شعبانی بود و شیخ وحدت در آن ساکن.

 

رفتیم داخل. فوری از پله های درونی دویدم طبقۀ بالا. دیدم مادر بهتر از جانم و برادرم شیخ باقر هم آنجا حضور دارند. مادرم را با ولع ولی با چهره ای غمناک بوسیدم. خندۀ قشنگی کرد که از یادم نمی رود هنوز. نشستیم دیدم اولین قول شیخ وحدت همان دم به من داده شد. گفت: عصر می ریم برات کُت سرشلوار می خریم. عصر نرفتیم. شاید می خواست دلداری ام بده. به قول محلی مِه سر رِه خَن هاکانه.... تا رام و آرام شوم و طلبه. ولی بجاش من و باقر عصر رفتیم سینما مولن روژ خیابان خیام فیلم تماشا کردیم.

آنچه بر من گذشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۱۳۹۶ ، ۰۹:۳۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. آن سال های ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰ من و هم سن و سالان من، پول آنچنانی نداشتیم تا خرج تفریح و این سو و آن سو رفتن ها کنیم. تازه، برای لباس و خرجی سال تحصیلی آینده و حتی هزینه روزانه، باید تابستان ها کار می کردیم. آن هم چه کارهای سخت و ناجوری. مثل دروی شالی! کارگاه آجرپزی! عملگی! (= به قول دارابکلایی ها بنّا دست پِه) و ... . ولی من اساساً هم از بیکاری در سه ماه تابستان بیزار بودم و حوصله ام سرمی رفت اگر خودم را مشغول نمی ساختم، هم از کارهای سخت بالا بسیار منزجر بودم و فراری. به همین علت چند تابستان پشت سر هم می رفتم نجّاری که کاری هنری و آرام بود. چون هم از بوی چوب خوشم می آمد، هم درآمد خوبی داشت خصوصاً شاگردونه که می گرفتم، و هم به صنعت چوب و نجاری و زوایای زیبای طراحی ها علاقه ی عجیبی داشتم.

 

با آن که چند تابستان و برخی از جمعه های ایام مدرسه، فقط شاگردی کردم و این راه را برای خود شغل به حساب نمی آوردم بلکه به پول توی جیبی و ذخیره سازی برای خریدن لباس و امور دیگر به آن روی آورده بودم، اما هنوز هم این حرفه را در حدّ حرفه ای بلدم و خوشم می آید، گرچه هیچ گاه به این سمت و سو نرفتم. چون اساساً روحیه ام مطالعه بود و نوشتن و دانستن و فعالیت برای انقلاب کردن و خواندن و خواندن و چیزی فهمیدن.

 

زندگینامه‌ی من

 

برخی از دوستان من تابستان ها به آجرپزی های نکا مثل کلبستون و چال پِل و میانکاله و سه راه (آبندون دِلۀ دارابکلا نزدیک سه راه پشت پلیس راه فعلی که مشهور بود به کوره فشاری آقای... که اسم صاحب کوره از یادم رفت) می رفتند. نیز به دروی شالی بینجستون های منطقه که مشهور بود به لَپِرپِه همین دشت ناز و منطقۀ گوهرباران.

 

برخی از دارابکلایی ها هم می رفتند سرِ زمین های شاهپور (برادر شاه) که مصادره شده بود به کار کشاورزی مشغول می شدند و روزمزدی می کردند. من اما از این سه تا کار بشدت انزجار داشتم: عملگی. دروی شالی. کورۀ آجرپزی. درو هرگز نرفتم. اما دو بار به آجرپزی رفتم که دوام نیاوردم که داستان آن این گونه بود: یکی که با سیدرسول هاشمی و جعفر رجبی و موسی رجبی و اکبر بابویه رفته بودیم، من تا ظهر هم کار نکردم، همان ساعات اولیه رفتم گرفتم در سایه ای دراز کشیدم و مثلاً خواببدم.

 

و دیگری هم که با همان ترکیب قبل به اضافۀ روانشاد یوسف و سیدعلی اصغر به آجرپزی میانکاله رفته بودیم، باز هم طاقت نیاورم و با یک افغانی که خیلی روشن و باسواد بود، برخوردم، دیدم او کتاب «نمایشنامۀ کریستف...» در کیف دارد، ازش گرفتم نشستم گوشۀ اتاقکی که صبحانه و ناهار و نماز بپا می کردیم، کتاب را خواندن... . بگذرم که در همین دوران سخت و بی پولی ها دل من به آن دختر مدرسه هم تا حدی نیم بند، بند بود که هنوز نمی خواستم به او خبر دهم که من به تو علاقمندم. عشق را در اوج جوانی در دل خود نگه داشتن، کاری شاقّ بود، بدتر از درد ضربات شلّاق. ادامه دارد.

 

«آنچه بر من گذشت»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۱۳۹۶ ، ۱۱:۱۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. صبح یکی از روزهای سال ۱۳۵۸، آقای محمد مؤتمن رئیس مدرسه‌ی راهنمایی دارابکلا مرا به مدرسۀ ولوجا در منطقۀ گوهرباران دشت ناز فرستاد تا به آقای اماندادی کرمانی پیغام ببرم اردوی سنگ معدن دارابکلا مهیاست. تکه تکه و با ماشین های گذری رفتم روستای ولوجا. من قبل از رفتن به ولوجا، چون عشقِ کتاب خواندن داشتم، کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» رُمان سیاسی اوریانا فالاچی در بارۀ مکزیک و ویتنام را _که کتابی جیبی و مهم بود_ در جیبم گذاشتم در مسیر مطالعه می کردم. اماندادی در کلاس بود. رفتم دم در کلاس به او خبر دادم عصر اردو حرکت می کند. پس از مدتی ماندن در آنجا، باهم به دارابکلا برگشتیم. امان دادی پیشتر به محصلان مدرسه گفته بود چه چیزهایی همراه داشته باشند. از جمله: تخم مرغ آب پز به دلیل سیرکردن و دیرهضم بودنش. ملزومات انفرادی، چادر، نایلون و ... .
 
زندگی جنگ دیگر هیچ
 
زندگی؛ جنگ؛ و دیگر هیچ

نیز گفته بود دو نفر رزمی کار بیاریم تا به بچه ها تمرین اردو و رزم بدهند. من به شهید محمدباقر مهاجر گفتم. یادم نیست که او آمده بود یا نه. اما سیدعلی اصغر شفیعی که در انجمن روستای محل رفیق، همفکر و صمیمی بودیم، همراه ما به اردو آمد و شب و غروب به بچه ها کونگ فو تمرین داد. او به همراه شهید مهاجر و فضل الله فضلی (داماد خاندان ما) در کمیتۀ انقلاب ساری انتهای بلوار ارتش به کونگ فو می رفتند و این ورزش رزمی را در دارابکلا به هم سن و سالان یاد می داد که من هم گاهی حضور می یافتم.
 
بگذرم که آن شب در سنگ معدن خیلی خاطره ها هست که نقلش به طول می انجامد. فقط خواستم بگویم اگر برخی از معلمان هیچ دغدغه و غیرتی برای رشد و تفکرآفرینی بچه ها نداشتند، افرادی مانند اماندادی کرمانی آن زمان بودند که اینهمه نسبت به روند آموزش و پرورش و رشد فکری دانش آموزان اهتمام، تعصب و تعهّد داشتند. آقای امان دادی البته فردی سیاسی، انقلابی، پرمطالعه و باوقار بود. یک روز در کلاس پرسید کدام روزنامه درد مردم را خوب می نویسد؟ هر کس جوابی داد. او نپذیرفت. می گفت اینها روزنامه نیستند «روزی نامه» اند. بعد گویا خودش گفت: فقط روزنامه «فریادِ گودنشین» دردهای مردم و محرومیت ها را می نویسد. من البته می دانستم این هفته نامه ای که نام برد مجله ای بود که توسط یکی از سازمان های التقاطی چپ گرا منتشر می شد. من اساساً هر نوع مجله سیاسی و اندیشه ای را می خواندم. چند شمارۀ آن را هم خوانده بودم. مباحث ابتدایی، جنجال افکن و خبرهای تیره و تار می نوشت. بگذرم.


آن ایام من علاقه‌ام شدیداً به سه چیز بود:
 
۱.  مطالعه بی امان کتاب ها. حتی کتاب دنیای جنایتکاران را نیز آن زمان خوانده بودم. کتابی پلیسی که هر کس می خواند، یا منحرف می شد و با مَنگ می شد و یا هنگ! می کرد.
 
۲. رفاقت شبانه روزی با دوستان انقلابی و حضور ملموس و دائمی در مسائل سیاسی محل.
 
۳. سوم بروز جرقۀ ناخودآگاه علاقه به آن دختر که هنوز نمی‌خواستم گرایش دلم را بر او برملا کنم. تفصیل داستان این عشق _که بر من جاری شده بود_ را در بخش بخش های این زندگینامه ام خواهم نوشت. مسأله ای که اغلب جوان ها آن را تجربه می کنند. یعنی از هر 10 نفر، 8 نفر این وادی را درمی نوردند. آن زمان جوان ها درمی نوردیدند، الان را دقیق نمی دانم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۱۳۹۶ ، ۱۱:۴۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. از یک زنی که جلوی درگاه اتاق عروسی ایستاده بود، پرسیدم آن دختر کیست آن گوشۀ اتاق ایستاده؟ گفت: اِع تِه وره نِشناسهنی! وِه این ... وَچه هسّه. با آن که نشانی دقیقی داد، بازهم، او را بجا نیاوردم که کیست. چون تا آن زمان، یعنی پاییز ۱۳۵۴ آن دختر را در هیچ کجای محل ندیده بودم.

 

من ۱۳ سال بیشتر نداشتم، ولی آن شب من هم در عروسی مرحوم حاجیه زبیده شیردل (همسر احمد ملایی) به همراه همبازی هایم در حیاط حضور داشتم. هم به دلیل رفاقت با علی ملایی و هم به علت رفاقت با احمد شیردل. من فقط نگاهم به او افتاده بود ولی از جهش عشقم هیچ خبری هنوز نبود. چون بشدّت سرگرم بازی ها و هیجانات نوجوانی ام بودم. بگذرم. این تداعی نگاه در آن شب عروسی، نقطۀ تلاقی دیدن من در مدرسۀ راهنمایی گردید. یعنی چهار سال بعد در سال ۱۳۵۸ وقتی مجلّۀ «رسالت دانش آموز» به همه و از جمله به او می فروختم و یک تومان می گرفتم، ناگهان یادم افتاده که من او را گویا یک جای دیگری هم دیده ام؛ و این، همان جایی بوده که من دیده بودمش.

 
حسّ و حال خودم را با اوج هنرمندی، مخفی نگه داشتم و به او چیزی بروز ندادم. با آن که دلباختۀ دختر شاگرد مدرسه شده بودم، اما هنوز به این عزم و انتخاب تامّ نرسیده بودم که آیا او را به عشقم و شاید بهتر باشد بگویم علاقه ام آگاه کنم و به دوستی فرا بخوانم؟ یا نه. تردید و واهمه داشتم. چون هم بچه آخوند بودم و هم در اوج انقلاب، انقلابی و بسیجی و حامی سه آتشۀ نظام. این از این... که می گویم باز نیز از آن.

 
در مدرسۀ راهنمایی دارابکلا با خیلی ها دوست بودم. ولی این چند تن بیشتر از همه با من بودند و با هم ایاغ و هم پیاله بودیم: علی ملایی. شهید عیسی ملایی (که بیش از حدّ به هم وابسته بودیم و دردِ دل می کردیم و رابطۀ نزدیک و خودمونی داشتیم). خلیل آهنگر (حاج رضا). حسین آهنگر (کاظم) و محمود آهنگر مُرسمی.
 

من درسم عالی بود. بطوری که معلم ریاضی آقای کنعانی گاه به گاه برای تحریک کردن و وادشتن دانش آموزان به درسخوانی می گفت: «طالبی بیا پای تخته درس آینده را درس بده.» و من هم فوری می رفتم جلو، درس آیندۀ ریاضی را با تسلّط و اشتیاق درس می دادم.

 
متصدّی انجمن دانش آموزی مدرسه، مسئول کتابخانه مدرسه، مُجری مراسم و برنامه ها، نیایشخوان صبحگاه مدرسه و رئیس گروه سرود شهید مطهری مدرسه بودم. معلمان همگی با ما دوست و صمیمی بودند: کنعانی خزرآبادی، ساداتی سمسکنده‌ای، طلایی زیتی، ابوالقاسمی نکایی، اماندادی کرمانی و محمد مؤتمن سورکی (رئیس مدرسه) از جمله فرهنگیانی بودند که در این مدرسه حضور چندساله و مستمر داشتند. با آقای اماندادی کرمانی که معلمی سیاسی، باسواد و انقلابی بود خاطره ای مهم دارم که در قسمت بعد نقل می کنم. معلمی که ما دانش آموزان را پیاده به اردوی چشمۀ سنگ معدن جنگل دارابکلا بُرد و شب را برای ما بیتوتۀ خاطره انگیز ساخت و رزم و پند آفرید.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۱۳۹۶ ، ۰۹:۴۲
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامه‌ی «آنچه بر من گذشت» درین قسمت به چند نکته‌ی دیگر از زندگی‌ام می‌پردازم: مدرسه‌ی راهنمایی شهید سیروس اسماعیل‌زاده در انجیردِلینگه‌ی داراب‌کلا در سال‌های اولیه‌ی ۱۳۵۸ که انقلاب میدانی آزاد برای نشاط فکری مهیا ساخته بود، به محیطی پرمسأله مبدّل شده بود. هم حامیان جریان‌ها و گروه ها سعی می‌کردند از محیط مدرسه، یارکِشی کنند و هم روحانیون محل تلاش می‌کردند نوشته‌ها، کتاب‌ها، مواضع و سخنرانی‌های خود را به محیط دانش‌آموزی هم تعمیم دهند.

 

 

من به مدد سیدعسکری شفیعی دارابی که در سپاه ساری آمد و شد روزانه داشت، مجلۀ «رسالت دانش آموز» را که توسط سپاه مازندران نوشته می شد، به صورت هفتگی و مداوم به دانش آموزان مدرسه و جوانان محل می‌فروختم. قیمت آن به گمانم یک تومان بود. حجت‌الاسلام شفیعی مازندرانی چند باری هم برای سخنرانی به مدرسه آمده بودند و هم بارها کتاب های خود را برای ارائه با قیمت مناسب و گاه رایگان به مدرسه ارسال کرده بودند. مانند کتاب‌های: «تاکیتکهای متنوع کمونیسم». «ولایت فقیه به زبان ساده» و... . کار دیگری که من در مدرسه ایجاد کرده بودم راه‌اندازی و فعال کردن و رونق بخشیدن کتابخانه مدرسه بود که از سوی جناب محمد مؤتمن سورکی مسئول آن شده بودم و گاه به گاه مسابقه هم طرّاحی می کردم و به کمک انجمن اسلامی محل و مدرسه جایزه می دادیم. علی ملایی در این راه با من همراه بود.

 

یک چیز دیگر در آن مدرسه این بود در سالی که من به دبیرستان ۲۲ بهمن سورک رفته بودم، بازهم به دلیل رابطۀ صمیمانه ام با رئیس و معلمان مدرسه راهنمایی دارابکلا که گویی با همدیگر با آن همه اختلاف سن، عین رفیق و دوست بودیم، پایم به این مدرسه باز بود. لذا هر هفته مجلۀ «رسالت دانش آموز» سپاه را می آوردم و توزیع و فروش می کردم. در همین ایام و به واسطۀ همین اقدام فروش مجله و اشراف داشتن به محیط مدرسه، دختری از مدرسه توجه ام را به خود جلب کرد. بی آن که گرایش درونی ام را به او بروز دهم، این حالتم که در درونم جرقه شد، از وی مخفی نگه داشتم و نمی دانستم آیا او هم به من چنین است یا نه. من او را در سال ۱۳۵۴ هم در یک شب عروسی (عروسی آق‌ابراهیم احمد ملایی) از شکاف و لای درِ اتاقی که مخصوص حضور زنان بود، در منزل مرحوم حاج حسین شیردل (پدر محمدعلی شیردل و پدرزن احمد ملایی) دیده بودم. ادامه دارد.

(آنچه بر من گذشت)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۱۳۹۶ ، ۲۱:۰۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی