دامنهی دارابکلا
قم ، مازندران ، ساری ، میاندورودجامباجی
به قلم دامنه. به نام خدا. یکی از مشهورترین، بی ریاترین و خاکی ترین خادم الحسین های تکیۀ دارابکلا مرحومه جامباجی بود. این خادمۀ امام حسین (ع)، هم ساقی تکیه بود و هم در مجالس روضۀ نذری منازل مردم محل، امور پذیرایی و پشتیبانی مراسم را پیش می بُرد. او زنی خوش خُلق، مسجدی، مؤمنه، مردم دوست و محبوب عموم مردم بود. همه، گویی او را مَحرم و مادرِ خود می دانستند. همۀ اعضای این خاندان مذهبی و سادات، در ماه محرم به تکیه و مسجد خصوصاً به روز با عظمت و دیدنی عاشورای روستای دارابکلا خدمت می کردند. جامباجی چون زنی معتمد و باایمان بود، در خونۀ عُلمای محل نیز خدمات رسانی می کرد.
او مادرِ آقایان مرحوم سیدبابا پورصمد، مرحوم سیدتقی پورصمد، سیدآقا پورصمد، و دوست و هم خدمتی گرامی ام آق علی پورصمد است. شوهرِ او هم -که نامش را از یاد بُردم و خدا رحمتش کناد- در روز عاشورا از علَم بدستان مشهور بود و به گمانم یک نقشی را هم در تعزیه بر عهده داشت. فرزندان جامباجی هم مثل مادرشان همگی در تکیه و مسجد نقش داشتتند:
سیدبابا: که رنگ موی سر و پوست صورتش کلاً طلایی و بُور بود، در روز عاشورا با پوشیدن لباس نقش یک سوارۀ اسیر را داشت و در شب قوم بنی اسد نقش یکی از شیوخ عرب بنی اسد را بازی می کرد.
سیدآقا: ساقی بود و هنوز هم هست.
سیدتقی: که عکس بالا مرا به یاد این خاندان انداخت نیز ساقی بود و در روز عاشورا هم نقشی را در شبیه سازی بر عهده داشت و هم دستۀ اُسرای جانسوز عاشورا را هدایت می کرد و خودش اشک می ریخت و یک سینه زن قوی پنجه ای بود. روحش شاد.
آق علی: هم در امور مسجد و محل فعال بود و هم گه گاه ساقی بود. روز عاشورا و شب قوم بنی اسد با گذاشتن عبا بر دوش، نقش شیخی از شیوخ بنی اسد را ایفا می کرد. روح درگذشتگان این خاندان خاصّه مرحومه جامباجی خادمۀ خاکی و پُرکار تکیۀ دارابکلا همآره شاد و غریق رحمت خدای مهربان باد. صلوات.
مرحوم کبل حسن آهنگر
به قلم دامنه. به نام خدا. محرّم سال های قبل بر حسب اَدای دَین و حسّ شوقانه، به معرفی برخی از ذاکرین اهلبیت (ع) و نیز خادم الحسین های تکیهی دارابکلا پرداخته بودم، اینک با آمدن محرّمی دیگر یادی از افراد دیگر می کنم تا این سلسله مباحث به مرور کاملتر گردد. در این پست به اختصار به مرحوم کبل حسن آهنگر دارابی ذاکر اهلبیت (ع) میپردازم:
یکی از مشهورترین ذاکرین اهلبیت (ع) روستای دارابکلا مرحوم کبل حسن آهنگر بوده است. ایشان هم مرثیه می خواند، هم دسته های زنجیرزنی دارابکلا را سر و سامان می داد و هم از اعضای هیأت اُمنای تکیه و مسجد بود. کبل حسن، به نظم در زنجیرزنی بسیار توجه می داد. خودش با سنّ بالایش در جلوی دسته به حالت عقبگردی، زنجیر می زد و همۀ زنجیرزنان با نگاه به دست ایشان هم نظم و انتظام و جهت می گرفتند و هم سبک زیبای زنجیرزدن سنّتی دارابکلا را می آموختند. من خود از نوجوانی تا سال های پیش، یکی از همین زنجیرزن های دستۀ بالاتکیه بودم که از ایشان خاطرات زیادی در ایام محرم به یاد دارم. طبق الگوی او باید کمَر را تا زانو خم می کردی و زنجیر را از بالای سر با دست برافراشته رد می کردی و به صورت یک دایره می چرخاندی و بر پشت خود می نواختی و این حالت زنجیرزن ها، آهنگ و نظم دسته را همآهنگ و همنوا می کرد. در این قضیه او فردی بشدت خستگی ناپذیر و شائق و پیشرو بود.
او یک بنّا بود. با پیروزی انقلاب در امور محل دخیل بود. انسانی مذهبی بود. یکی از اعضای قدیمی شورای محل بود. با مرحوم حاج شیخ احمد آفاقی و مرحوم آقادارابکلایی بسیار رفیق و نزدیک بود. ایشان پدر دوست گرانقدرمان حاج ابراهیم آهنگر و پدرخانمِ فامیل ارجمندمان حجت الاسلام والمسلمین شیخ جواد آفاقی ست. کبل حسن را همه پیشکسوت در عزاداری ماه محرّم می شناسند زیرا او در این امور شُهرت داشت. من عکسی دیگر بجز تصویر بالا -که سال قبل جناب تقی آهنگر (حاج باقرموسی) برایم فرستاد_ از آن مرحوم نداشتم. روحش شاد.
روز همهپرسی در دارابکلا
روز همهپرسی جمهوری اسلامی
دهم فروردین سال پنجاه و هشت در روستای دارابکلا
خاطره با شیرمحمد سحرخیز
حاج شیرمحمد سحرخیز یکی از مردان نیک روستای دارابکلا بود. چند خصوصیت قابل قبول و مورد تحسینی داشت و همین باعث می شد مردم او را محترم و بسیار دوست بدارند: بی آزار و آرام بود. خندان و اخلاق مدار بود. انسانی باانصاف و خوش خُلق بود.
و اما خاطره ی من و او و شیخ وحدت: سال های اولیۀ انقلاب بود. شیخ وحدت از قم به ساری هجرت کرده بود و در چندجا از جمله دانشسرای تربیت معلم دکتر علی شریعتی تدریس می کرد. به من گفت برو یکی از این سه رانندۀ نیسان را بگو ماشینش را سرویس کند بعدازظهر همین امروز بریم قم.
در حین رفتن در طول مسیر او و شیخ وحدت خیلی خوش و بش کردند و توی ماشین خاطرات می گفتند. ناگهان در پیچ شیطان جادۀ هراز، در تاریکی شب تگرگ شدیدی گرفت. چشمش به یک موتوری افتاد که کنار جاده در بدترین وضع زار می زد و استمداد می جست. دلش سوخت او و موتورش را سوار نیسان کرد. تا چندین کیلومتر جلوتر پیاده اش کرد. کرایه ای از آن درراه مانده (اِبن سَبیل) هم نگرفت.
شیرمحمد سحرخیز
به قلم دامنه. به نام خدا. جناب یک دوست به من خبر داد شیرمحمد سحرخیز به رحمت خدا پیوست. مراسم تشییع آن مرحوم با حضور مردم داراب کلا در حال برگزاری ست. من خاطره ای با آن مرحوم دارم که در فرصت مناسب در پستی ویژه خواهم نوشت. خاطره ای مربوط به سال های دور که من و او و شیخ وحدت به قم رفتیم... .با تسلیت این مصیبت دردناک خصوصاً به دوست خوبم فرزند گرامی اش عباس سحرخیز.
حجت الاسلام شهید علیاکبر گرجی
به قلم دامنه. به نام خدا. در سلسله مباحث روحانیت دارابکلا به حجتالاسلام شهید شیخ علی اکبر گرجینژاد می پردازم. بنای این سری پست ها بر خلاصه نویسی ست. این شهید بالامحله ای ست؛ بالاتر از اتاق پیش. طلبگی اش را از حوزۀ علمیۀ امام صادق (ع) دارابکلا نزد آیت الله آقادارابکلایی شروع کرد. بعد به مشهد رفت. این روحانی دارابکلایی مقیم مشهد یکی از کسانی بود که اوائل انقلاب، هنوز شاه نرفته بود عکس امام خمینی را مخفیانه توزیع می کرد. من خود به اتفاق محمد گرجی (دوست و همسایۀ ما) یک بار به منزلش رفتیم عکس سیاه و سفید معروف امام خمینی را گرفتیم در داخل پیراهنمان جاسازی کردیم و .. باقی ماجرا... . آن وقتها حتی ذکر واژه «خمینی» تب و لرز می آفرید! و وحشت می فزود. عکس که جای خود داشت. او همچنین در گروه ضربت شهید محمد منتظری بود که دو کار مهم داشتند: یکی مبارزه با لیبرال های داخل آن زمان که از نظر برخی ها، سازش کور به حساب می آمدند. و دوم مبارزه با اسرائیل و حمایت عملی از چریک های فلسطینی. مثلاً نقل است شهید محمد منتظری به امام گفته بود. نقل به مضمون: دیگه شما در ایران کاری ندارین، بروین خارج ایران بقیه مبارزات جهان اسلام را شکل و جهت بدهین.
شاید اگر شیخ اکبر گرجی نژاد، شهید نمی شد تا الان به لبنان هم رفته بود. او فردی سیاسی و تحلیلگر بود. خوش لباس و خوش تیپ هم بود. در آبان یکی از سال های اخیر، جمعی از رفقا به مشهد رفته بودیم. در مشهد با یکی از مسئولان بالای جانبازان مشهد که یک روحانی است و از دوستان دوران طلبگی شهید گرجی نژاد است، نشستی دوستانه داشتیم. او تعریف می کرد این شهید علی اکبر گرجی نژاد بسیار در مشهد فعال بود. نقطه جوش شکل گیری تظاهرات علیه شاه بود. جست و خیز عجیبی داشت. گاه سازماندهی برخی اعتراضات را برعهده داشت. فردی دانا و هوشمند بود. یک معترض قهّار در داخل مدرسه علمیه بود. و مسائل دیگری هم گفت که درج همه آنها به درازا می انجامد. این روحانی در درگیری های خیابانی دههی شصتدر مشهد مقدس (که آن گروهک رسوا یعنی سازمان مجاهدین خلق که به منافقین معروف گشته و در پناه صدام، دولت فاضله! مسخره! اشرف پدید آورده و دم از مبارزه با امپریالیسم! می زده و حالا شده همپاله و همپیاله سازمان سیا) دچار ضربات مغزی شدید شد و پس از مدتی به لقاء الله پیوست که «شهادت» در نهایت در حقش جاری گشت. روحش شاد و بر بازماندگانش صلوات.
شیخ حسن مهاجر دارابی
جرأت بالایی داشت. صراحت لهجه داشت. فردی آگاه به جامعه و زمانۀ خود بود. نزد عامه مردم فردی «بزرگ» و قابل رجوع تلقی می شد. ابایی نداشت در اموری که تشخیص داده است اظهارنظر و یا مخالفت نماید. حتی گاه نظراتی می داد که با دیدگاه مرحوم آیة الله آقا دارابکلایی هم تصادم داشت ولی او رُک آن را بیان و آشکار می ساخت. من خودم او را زیاد در محافل و معابر می دیدم. توجه ام همیشه به وی بشدت جلب می شد؛ زیرا هیبت و حرارت خاصی داشت. شکل لباسش با سایر مردم فرق داشت. خوش پوش و منظم و با دیسیپلین بود. معطّر و خوش چهره بود. شوخ طبع، ولی باهیبت بود. من همیشه حسّم این بود او یک چیزی را دائم در دهن می جَود به نظرم همیشه شکلات می جَوید. و ذکر هم بر لب داشت.
گرچه لباس روحانیت نداشت، ولی مردم وی را «شِخ حسن» می خواندند. تا جایی که من دیده ام، او چند نوع کلاه داشت. هر کدام را به مناسبت خاصی بر سرمی گذاشت. هر شکلی پوشش می نمود، به او می آمد. هیکلی تنومند، چهره ای جذّاب و گویی وجوهی پُررمز و راز داشت. کمتر سخن می گفت، ولی آن گونه نبود که حرفش را در دلش حبس نگه دارد. گاه برخی از دیدگاه ها و مواضع عملی ایشان در مسائل عمومی به گونه ای بود، ما جوان ها که انقلابی و پرشور بودیم، نمی توانستیم آن را پذیرا باشیم، لذا به مخالفت با آن برمی خاستیم و گاه به مقابله کشانده می شد. که نشان سرزندگی و آزادنگری در روستای مان بود.
حاج شیخ حسن مهاجر یکی از شخصیت های روشن و آگاه روزگار خود بود. در سرگذشت شیخ وحدت، چند جا از او یاد شده است. یکی در مشهد که به حُجره اش رفته بود و دیگری در محل که شیخ وحدت هر وقت از قم و مشهد به روستا بازمی گشت نزد وی می رفت و باهم بر سر مسائل و رویدادها بحث و فحص می کردند. در واقع ایشان گویی گاه به گاه هم بحثِ شیخ وحدت بود. و به تعبیر شیخ، او بسیار تیزفهم، زیرک و دانا بود. قضیۀ دیدار شیخ حسن مهاجر با شیخ وحدت در حُجرۀ مشهد در در سرگذشت شیخ وحدت یعنی در اینجا مفصّل آوردم. مرحوم حجت الاسلام حاج شیخ هادی مهاجری برادر ایشان است که سال قبل در اینجا به معرفی اش پرداخته بودم.
ارسال عکس: مهندس عباس مهاجر
شیخ ابراهیم بابویه
به قلم دامنه. به نام خدا. سلسله مباحث روحانیت دارابکلا. طی دو سال گذشته تا اکنون سعی مداوم نموده ام تا عُلما و روحانیت روستای دارابکلا -این بزرگان و مفاخران ماندگار محل مان- را به اختصار معرفی کنم تا سهم و نکلیفم را نسبت به حقّی که آنان برگردنمان دارند کمی اَدا کرده باشم. امروز یکی دیگر از کسانی که به نحوی در سلسله روحانیت روستای دارابکلا جای دارد، معرفی می کنم یعنی جناب حاج شیخ ابراهیم بابویه دارابی پدر احمد بابویه دارابی.
شیخ ابراهیم، شیخی و آخوندی می خواند. قصد داشت شیخ و روحانی شود. مقداری خواند ولی سختی روزگار و معاش تنگ آن دوران موجب گشته بود، نتواند این راه را بتمامه طی نماید. مثل برادرش شیخ قربان ذاکر پیشکسوت اهلبیت علیهم السّلام. اما وی هیچ گاه حریم خود را از روحانیت جدا نکرد و از نزدیکان آنان بود و هست و با مرحوم آیة الله آقا دارابکلایی و سایر روحانیان حشر و نشر همیشگی و صمیمانه داشت و دارد. بطوری که همۀ دارابکلایی ها وی را «شیخ ابراهیم» و به لهجۀ محلی «شخ اوریم» می خوانند. او از خاندانی خوب در ببخیل دارابکلاست. از ابتدای جوانی تا کنون یک پای ثابت مسجد و تکیۀ دارابکلا بوده و همچنان در این راه، خادم الحسین (ع) باقی مانده است. و اخیراً برای ساخت تکیۀ ببخیل نیز خیز برداشته است.
شیخ ابراهیم اهل کار و کوشش و کشاورزی بود. او ۲۵ سال یا بیشتر، در شرکت نکاچوب کار کرده است و مدتی ست بازنشسته شده است اما دست از تلاش نشسته است. اساساً فردی کاری و تلاشگر و پُر جُست و خیز است. مردی خوش اخلاق، مذهبی، متدیّن، خدوم و درستکار و از مردان مورد وثوق روستاست. مهمانواز است. سال های دور وقتی بارها و بارها با رفقا به اتاق مجردی و مخصوص رفیقمان احمد در بالاخانه ی شان می رفتیم، از او و همسر نیک و مهربانش جز خوش رویی و استقبال و خوشحالی و پذیرایی های عالی چیزی ندیدیم.
برای این مرد مذهبی و نیک محل، آرزوی بقای عمر و سعادت و سلامت می کنم. چون بنا بر خلاصه نویسی ست به همین مقدار بسنده می کنم و نامش را ماندگار می دانم و به او و همسر بسیار مهربانش و نیز دوست ارزشمندم احمد سلام و سپاس دارم. از جناب یک دوست بابت تهیه و ارسال عکس های ایشان بسیارممنونم. پایان.