منو
درباره ی سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

qaqom.blog.ir
Qalame Qom
Damanehye Dovvom
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
دامنه‌ی قلم قم ، روستای داراب‌کلا
ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیشنهادهای مدیر سایت
آخرين نظرات
طبقه بندی موضوعي
بايگانی ماهانه
نويسنده ها

۸۷ مطلب با نشانه «ویژه» ثبت شده است

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

 

 

پای انارقلت | ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ |

عکاس: حمیدرضا طالبی

 

 

...

 

 

...

 

 

من و حمید رضا طالبی

پای انارقلت | ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ |

 

 

نمایی از زیر اناقلت روستای داراب‌کلا

 

 

عکاس تصاویر بالا: حمیدرضا طالبی

 

 

و این هم عکسی از داداش حیدرم

که به رحمت خدا پیوست. روز تشییع جنازه‌ی

مرحوم آیت الله حاج سید رضی شفیعی دارابی

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه. یادگاری آیا گرفته‌اید؟ به نام خدا. سلام. یک یادگاری، سه روز پیش به من داده شده؛ سنگ متبرّک حرم امام علی ع. کتابخانه‌ی "یادگار امام" محله‌ی ما کتاب‌خوان‌های منطقه را دعوت به میز گرد کرد؛ برای دادن گزارش آخرین کتابی که از آن کتابخانه به امانت برده و خوانده‌اند. از جمله من. آن روز رفتم گزارش به میز گرد هم دادم و این هدیه را هم گرفته‌ام. (عکس انداخته و دین پست بار گذاشتم) از جناب آقای نیکزاد مسئول متعهد و متفکر کتابخانه و همکاران محترم و زحمتکشش بسیار ممنونم.

 

 

خواستم گفته باشم یادگاری گرفتن را دوست دارم، معنوی باشد هنوز هم بیشتر. چون روی آن قیمت و حد نمی‌شود گذاشت. اگر مثلا" ۱۲۵ هزار تومان پول می‌دادند با خریدن دو قُلوِه گوسفند در شکم هضم می‌شد و تمام. و یا ۲۵۰ هزار تومان هم می‌دادند تازه می‌شد یک کیلو و اندی تخم کدو که بی ضررترین آجیل است. (اگر کسی نقیض آن را می‌داند، بگوید تا اطلاعات نادرستی در صحن نگذاشته باشم) اما یادگاری متبرّک بارِ معنایی بلندی دارد. نگاه هرباره به همین هدیه مرا می‌برَد به حرم امام علی ع که وقتی رفته بودم زیارت، صحنِ U شکل حرم -که سه صحنِ باز را با هم بدون درِ داخلی متصل نگه می‌دارد- برایم خیلی جذبه داشت. خصوصا" سمت صحن ساعت که ضلع شرق و طلوع خورشید است. داخل حرم بخش رواق حضرت ابوطالب س را هم خیلی می‌پسندیدم، چون نشست زائر برای توجه و عبادت را آرامش مطلق می‌بخشید. قبور عالمان در حرم هم جِلوه‌ی درخشنده دارد. بگذرم. با قال استاد نجفی یادگار مرحوم «آقا»: یا علی. شما چی؟ یادگاری آیا گرفته‌اید؟ | ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ | ابراهیم طالبی دارابی دامنه.

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۲ ) به نام خدا. سلام. به رزمنده‌ی عشقی گرگانی که مقنّی قوی و قدَری بود و آمده بود جبهه و همسنگرم شد توی جوفیر گفتم از کندن کانال شناسایی چه حسی داری؟ با لهجه‌ی زیبای گرگانی -که به مشهدی شباهت می‌زند- گفت وقتی توی بلاد قنات و چاه می‌کندم یا نوکند می‌کردم، همیشه این فکر را در سرم می‌پروراندم که حتی اگر یک قطره ازین آب چاه و قنات، به یک پرنده هم برسد -چه رسد به انسان اشرف مخلوقات- کاری می‌کند که من به دوزخ نروم! حالا این کانال که در جهاد فی سبیل الله است با من چه‌ها که نمی‌کند.

 

پیش خود فهمیدم این آقای عشقی مقنّی، عین آن چاه‌کَن که بوعلی سینای فیلسوف را با پاسخش، شرمیگن کرده بود، چقدر عارف و واصل است. همان جواب به بوعلی که من گرچه چاه‌کن هستم اما بر نفسِ سرکش خود حاکمم ولی تو در دربار شاه، گوش به فرمان شاهی!!!

 

 

تابستان سال ۱۳۶۲ جبهه جوفیر. ایستاده: از چپ:

بنده، خوش‌اثرم، عشقی گرگانی. سید عسکری شفیعی

 

 

کنار کارون - اینجا - خاطره‌انگیز برای رزمنده‌ها

 

روزی به عشقی گرگانی دوست‌داشتنی گفتم می‌روم مرخصی شش ساعته به اهواز کنار رود کارون آب طالبی و هویج بستنی بخورم، می‌آیی بریم؟ به شوخی گفت: شهر بیام شرّ می‌شه! خواست بگوید حالا که نزدیک چهار ماه متوالی در خط مقدم و پشت خاکریز، خاک‌مالیزه (بر وزن گالوانیزه)  شده، اگر به شهر در آید، همه(زن تا مرد)  از دیدنش مثل داستان اصحاب کهف انگشت به دهان می‌شوند و شوکه می‌شن! بگذرم. عور نشم! چند عکس دارم از عشقی عزیز که یکی را می‌گذارم. یکی هم عکسی از لبِ کارون است که من نداشتم اما از دوست محترمم جناب علی عسکری مزینانی (مدیر شاهدان کویر مزینان)زادگاه زنده‌یاد دکتر علی شریعتی گرفتم. لبِ کارون در اهواز است که ایام جنگ، گاه از خط و خاکریز اینجا می‌آمدیم و یک دمی می‌زدیم و هوای تازه به شُش می‌زدیم. خصوصا" منِ طالبی دارابی! که آب طالبی اهوازی زیاد علاقه داشتم و لیوانش هم حد پارچ بود جول‌دِله که هر چه هود می‌کشیدی به تَه نمی‌رسیدی. چه رمقی هم به رزمنده می‌داد همان دو سه ساعت مرخصی لبِ رود کارون. آنچه درین قسمت نوشتم مال سال ۱۳۶۲ بود که با آق سید عسکری شفیعی و آقا حسن آهنگر (مرحوم کِل مرتضی) با هم بودیم خط و جبهه. ۲۶ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۶ ) خاطرات جبهه و جنگ. به نام خدا. سلام. هشت ماه پیش از شروع جنگ هم، صدام در مرزها ایران را اذیت می‌کرد. زمانی هم که جنگ را آغاز کرد در همان ماه اول، ۱۳ هزار متر مربع خاک ما را اشغال کرد. او بلندپروازانه قصد داشت نظام ایران را ساقط کند و سه جزیره‌ی ایران یعنی دو تُنب و ابوموسی در خلیج فارس را به تصرف خود درآوَرد و حاکم بلامنازع جهان عرب و مسلط بر خلیج فارس و نفت و گاز شود. اما کار او فقط با مقاومت سرسختانه‌ی رزمندگان ایران گره خورد و تجهیزات مدرن جنگی‌اش، هر بار به غنمیت رزمندگان درمی‌آمد. به‌طوری‌که سپاه در مراحلی، دو هزار تانک از عراق غنیمت گرفت و حتی لشگر زرهی خود را ابتدا با همین تانک‌ها تأسیس نمود. پیامبر خدا ص غنایم جنگی در غزوات و سریات را میان رزمندگان تقسیم می‌کرد. (گویی با کسر خمس) اگر در جنگ عراق علیه‌ی ایران، از آن‌همه غنیمت‌های جنگی، به رزمندگان هم معادل ریالی‌اش می‌دادند (کشکولی نیست!) الآن رزمندگان زندگی‌یی این‌گونه سخت نداشتند که برای یک وام شِندرغاز (=پولِ اندک و کمِ کم) معطل باشند و سال‌های سال به جای داشتن دفترچه‌پس‌انداز، ده‌ها دفترچه‌ی اَقساط! داشته باشند.

 

کافی‌ست همین اندازه از سختیِ کار بدانیم یک رزمنده گاه تا چندماه در داخل لباس رزم می‌ماند و با همان لباس و پوتین، باید آماده‌باش می‌خوابید و حتی یک شب نمی‌توانست لباس راحتی بپوشد. آن هم آن لباس رزمی‌یی که در جبهه به شوخی به جنس و دوخت آن می‌گفتند: ایران‌گونی. چون از گونی هم زِبرتر و خشن‌تر بود. علاوه برین اساسا" توی جبهه، منهای غذا -که واقعا" حال و جان می‌داد به رزمنده- روز و شب با مَرمی و پوکّه و خرجِ تی ان تی گلوله و منوّر (بعضی هم چتر منوّر!!) و بمب و تَرکِش سروکار داشت و بالاترین بازی رزمنده، بازی با گردنی خود بود یعنی همان پلاک جنگی که باید در گردن می‌گذاشتی اگر مفقود شدی و جثّه‌ات رفت زیر خاک و توی آتش، بشود شناسایی‌ات کرد زیرا جنس پلاک نه زنگ می‌زد و نه زود ذوب می‌شد. من پلاک جنگی‌ام و نیز سه تا ترکش‌ها و سربند «زائران کربلا» را هنوز به یادگار دارم. (عکس‌هایی هم درین متن انداختم تا سند برابر ثبت شود!!) عکاس عکس سربند و جمع اعزامی در حیاط مسجدجامع ساری، آق سیدعلی‌اصغر است، سال شصت و چهار و شصت و سه.

 

اگر بروید تن رزمنده را بازبینی کنید می‌بینید یا پا، یا گردن، یا بینی، یا کلّه، یا گوش، یا انگوس و یا پوستِ پشت و رُوش هنوز ریزه‌ترکش توش هست. ای! ای! آن روزها، تعداد ترکِش در بدنِ رزمنده، ملاک و شاخص و معیار ارزش بود ولی حالاها -از آن زمان که اون خطیب مرحوم نمازجمعه، "مانور تجمل" خواند و لباس بسیجی‌ها راگویا "بُنجل" (=به قول محلی دَجو بَجو) خواند- کی قدر این رزمندگان را می‌داند؟! دیگر تَراکُنش بانکی!! شاخص شد و ترکش جنگی رفت پسِ کارش! تا اینجا آمدم، پس سه خاطره هم بگویم البته توی لاین دیگر:

 

 

 

سربند «زائران کربلا» و پلاک جنگی‌ام

در جبهه سال ۱۳۶۴. عکاس: سیدعلی‌اصغر

 

 

جمع اعزامی در حیاط مسجدجامع ساری

عکاس: آق سیدعلی‌اصغر سال ۱۳۶۳

 

 

مرحوم جلیل محسنی شهریور ۱۳۹۷

 

 

من و فامیل‌مان مرحوم جلیل محسنی

عکاس: آقا اسماعیل دارابکلایی

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۷ ) خاطرات جبهه و جنگ. سه خاطره از جنس دگر. به نام خدا. سلام.

خاطره‌ی یک: یک بار حینِ کندن کانال شناسایی (البته برای مهیاسازی گروه اطلاعات عملیات) عراق ما را دید. از آن سو شروع شد عین وارش توپ و خمپاره ریختن و و ازین سو همه‌ی ما بر زمین‌افتادن و پرت‌وپلاشدن. ترکش‌های بزرگ و داغ و سرخ مثل ماشه (که در آتش، سرخ می‌شود و عین اَنگلِه سوزان) افتاد کنارمان. ترکشی بزرگ در حد یازده سیزده سانت هم صاف آمد میان دو زانویم که دَمرو روی خاک افتاده بودم و کله‌ام را با دو دست گرفته بودم. ترکش، حدِ یک وجب که کم مانده بود مرا نفله کند. شانس آورده بودم. چون هنوز اول زندگی جوانی و مجرّدی‌ام بودم و اگر چِک می‌گرفت آرزوبه‌دل در قبر می‌آرَمیدم.

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۴ ) به نام خدا. سلام. یکی از دلخراش‌ترین صحنه‌ی جبهه‌رفتن‌هایم این بوده که سال ۱۳۶۲ وقتی از جوفیر خوزستان پس از نزدیک پنج ماه داغ بهار و تابستان، برگشتیم برای آمدن به تسویه و خانه، باید یک راه طولانی را طی می‌کردیم تا وارد پایگاه شهید بهشتی مستقر در غرب شهر اهواز می‌شدیم که کیسه‌ی انفرادی لوازم شخصی خود را از انبار (=کانتینر) برداریم. این پایگاه، پیش از هفت‌تپه مقر اصلی لشگر ۲۵ کربلا مازندران بود و همه به گونه‌ای از آن خاطره داریم. وقتی داشتم کیسه‌ی انفرادی‌ام را می‌رفتم بگیرم مواجه شدم با کیسه انفرادی‌ کسانی که کنار ما بودند و اما پیش چشمان ما بدن‌شان تکه‌پاره شد و دلیرانه دفاع کردند و شَهد شهادت نوشیدند و حالا کسی نیست آن کیسه‌ها را کول کشد. دلم در آن روز داغ، با همین مشاهده‌ی کیسه انفرادی‌ آن شهیدها، داغی دردناکی خورده بود. عین انبُری داغ که بر پست گوسفند می‌گذارند تا نشانه گذارند. آیا کسی را دیده‌اید که عصر عاشورا در روستای داراب‌کلا پس از خاتمه‌ی مراسم عزا و آتش‌زدن خیمه‌ها و نوحه‌ها و زنجیزها، چه حال غمباری دارد؟ انگار همه‌ی کسان خود را از دسد داده است. حالِ منِ بسیجی در آن روز، بدتر ازین وضع بغرنچ بود. آن هم کیسه انفرادی‌ شهید نعمت مقصودلو که بخشی از قلب و جگر و گوشت تنِ پاره‌پاره شده‌اش به پشت اورکتم در کمین شب ریخته بود و وقتی داخل سنگر آویزان کردم فهمیدم.

 

 

تابستان ۱۳۶۲

جبهه‌ی جنوب قرارگاه مرکزی سپاه

 

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه

بنده پیراهن دو جیب در چپ

حسن‌آقا آهنگر کبل مرتضی

سمت راست. روی پل اهواز

 

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر. ایستاده راست:

بنده لباس پلنگی. منصوری پاسدار گرگانی

آق سید عسکری شفیعی نشسته: از راست:

آقای شعبان معافی آقای زین‌العابدین زلیکانی

از تلاوک دودانگه‌ی ساری، محمد بازاری جامخانه

 

از همین جا گریزی زنم به مظلومیت بسیج مستضعفین که هنوز هم برای قربت به سوی الله و فنای در خدای باری تعالی، با آخرین اخلاص‌ها طالب شهادت و شرافت و رشادت هستند؛ همین روزها، چه خوبانی از بسیج و انتظامی و گمنامان امام زمان (عج) نه توسط صدام، که خون پاکشان به قمه و دشنه‌ی عده‌ای رذل و نانجیب که از سر غفلت یا ارادت سرباز سازمان سیا شدند و گوش‌به‌دستور چند زن فاحشه و هرزه و دریده، بر کف خیابان ایران ریخته شده است.

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم دامنه. ۲۹ آبان ۱۴۰۱ : خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۳ ) به نام خدا. سلام. تا عکسی که در لای متن این قسمت خاطره‌ی جبهه گذاشتم دیده نشود، متن چندان فایده ندارد. حالا مدتی طولانی پس از قبول قطعنامه است جوّ جبهه هم آرام و آتش‌بس برقرار. ما (من و آقای صدیقی و آق سید اسماعیل بیکایی) توی قرارگاه‌مان در ساختمانی در شمال غربی شهر مریوان، فکری به سرمان زده؛ آنتن. آری آنتن. از بس تلویزیون ندیده بودیم دل‌مان برای آن پَر می‌کشید. لینگچی کردیم و رفتیم پشت‌بام. یک آنتن درب داغون نصب کردیم تا گیرنده‌ی ما بتواند کارتونی، مسابقه‌هفته‌ی منوچهر نوذری‌یی، سریال مخمصه‌یی را صاف بگیرد که کمی از عارضه‌ی تک بُعدیِ رزمندگی که اگر در یک اعزامی، طولانی‌مدت در جبهه می‌بودی بر تو غلبه می‌کرد، بکاهد. کاهید.

 

  

 

مریوان. ۱۳۶۷

پشت بام ساختمان عقیدتی سیاسی

سپاه مریوان از راست: آقای صدیقی و بنده

عکاس: سید اسماعیل بیکایی بابلی

 

آقا سید اسماعیل بیکایی گفتم و یاد او افتادم. بابلی بود، مذهبی، باسواد و اهل مطالعه و کتاب. مدتی که ساری بودم دیدم از آن سوی خیابان دولت نزدیکی میدان امام یکی با یک خروار کتاب به‌دست دارد به سمت من می‌آید. من هم داشتم می‌رفتم دورِ شرقی میدان امام از دکّه‌ی جراید، روزنامه‌ی اطلاعات بخرم. آن سال‌ها چند روزنامه‌ی مختلف‌الاضلاع را همه‌روزه می‌خریدم و یک واوش را سر نمی‌گذاشتم؛ اطلاعات، کیهان، رسالت، و سپس سلام که آمده بود. روزنامه‌ی جمهوری اسلامی که مفت به محل کارها می‌آمد و حرفه‌ای هم نبود ولی مدتی‌ست مسیر این روزنامه تغییر ناگهانی کرد تا حدی تغییر، که از صراط منحرف و منصرف شده است.بگذرم. داشتم می‌گفتم. آنقدر کتاب دستش بود که از سرش بالا زده بود و کجکی جلوِ پایش را می‌دید. مثل کسی که سی شانه تخم‌مرغ را یکجا از اول شکمش تا روی ابرویش حمل کند. راستی سی شانه تخم‌مرغ حالا پولش چند می‌شود؟! اندازه‌ی سه چهار و پنج پیکان و ژیان آن زمان. یعنی وسط‌های دهه‌ی شصت. ای بابا من چرا امروز در خاطره از مسیر، کج می‌شوم؟! رسید به من سلام کرد و خنده‌ی خاصش را هم نمود که وقتی هم می‌خندید تِک، میم می‌شد؛ شبیه اون قسمتِ مرغ‌های چاق. گفتم این‌همه کتاب؟ گفت برای تو آوردم. هدیه. آقا، بانو، من هم از خداخواسته، (چون عاشق کتابم و سپس اگر وقت کردم عاشق چیزهای دگر!!!) از ذوق دست و بالم را گم کردم. کتاب‌ها را با نخ نایلونی که کاهو و سبزی‌خوردن را با آن می‌بندند، بسته بود و لبه‌ی چند کتاب را خم ساخته بود. اولین کتاب که روی بسته بود و چشمم افتاد دیدم "نفت" است.

۱ موافقين ۱ مخالفين ۰
به قلم دامنه. ۲۶ آبان ۱۴۰۱ : به نام خدا. سلام. به کنگره‌ی ملی شش هزار و نود شهیدِ استان قم دعوت بودم و صبح از ۹ به بعد در یک روز بارانی شدید که حس و انگیزه می‌فزود، خود را رساندم و در نشستش نشستم، البته از یک لیوان شیر کاکائوی داغ که بخارش در صحن اصلی مسجد جمکران به هوا برمی‌خاست، نگذشتم. خُب، فضای معنوی حاکم بر نشست، چیزی شبیه علم عرفان است که آسان نمی‌توان در قالب واژگان به دیگران رساند. برنامه‌های فشرده‌ای از چشمانمان عبور داده شد. پیش از سخن آقای حسین سلامی صحبت‌های رهبری معظم پخش شد که از نظر من جزو ادبیات نوین انقلاب اسلامی خواهد شد، زیرا چنین جملات سنگین با محتوایی بسیار وزین در گوش هر آشنا به مسائل سیاسی‌یی، بکر و نوپدید خواهد نُمود. عادتم هست این‌طور کنگره‌ها را یادداشت‌برداری کنم. کردم. فشرده‌اش این بود به نظرم: همه‌ی شهدای ایران شهیدان قم هستند، منظور رهبری معظم این بود چون قم این انقلاب و روشنگری را به امامت امام ره آغاز کرد و ایشان بود که راه را به روی همه‌ی ما باز نمود. از نظر رهبری شهید کلمه نیست، کتاب است با مجموعه‌ای دینی، ملی، اخلاقی. و مثل نخ تسبیح ایرانِ پر از اقوام را به هم پیوند زد. البته در صحبت رهبری معظم یک نقل مستقیمی هم بود که هنوز قطع نیافتم منظور کدام طباطبایی بود. وقتی شاه فشار آورد به امام، مردم قم بلند شدند و رفتند دور امام حلقه زدند که مرحوم طباطبایی برخاستند و از امام ادامه‌ی نهضت را خواستار شدند که امام تصدیق فرمودند حرکت را ادامه می‌دهند.
 
 
جمکران
 
 
کنگره‌ی شش هزار و نود شهیدِ استان قم
پنج‌شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۱ عکاس و نشر: دامنه
 
 
نمادی علیه‌ی شیطان بزرگ آمریکا
 
 
 نمایشگاه شهیدان قم
پرونده‌ی شهدای روضه‌ی آخر در قم
 
شاعر و ذاکری هم که سروده‌ای را آهنگین خواند، دو گزاره‌ی خوش‌قواره دیدم در بیانش، زیرا شخصاً معتقدم، شعر فن ریزه‌کاری شاعر در امور است. او در شعری گفت «حسین [ع] پشت سر مادر است در محشر» و نیز از شهید چنین پنداشت درستی داشت: شهید واژه نیست، اندیشه است.
۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. مزه‌ی گوشت شتر جبهه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۱ ) به نام خدا. سلام. اولین اعزامان -که بهار سال ۱۳۶۱ بود- مستقیم برده شدیم پادگان «الله اکبر» ارتش در اسلام‌آباد غرب نزدیک کِرند کرمانشاه، باختران آن زمان. چون جوان نوپا بودم دو چیز بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرد و حس کنجکاوی‌ام را شکوفا ساخته بود و یک چیز هم هنوز مزّه‌اش زیر زبانم درک می‌شود؛ مزه‌ی گوشت شتر جبهه که ذائقه‌ی من در آن روز، مزه‌اش را شیرین چشِش می‌کرد. نخستین بار بود در عمرم گوشت شتر را در وعده‌ی ناهارم دیده بودم. و واقعا" ارتش آن را به خوشمزگی هرچه‌تمامتر پخت می‌کرد. یادم است زردچوبه‌ای بسیارمعطر زده شده بود و بو و طعمش چندمتر آن‌طرف‌تر را پُر می‌نمود. حسابی سیرمان می‌کرد.

 

  

 

پادگان الله اکبر ارتش. اسلام‌آباد غرب

۱۳۶۱. راست بنده، بقیه همرزمان مرزن‌آبادی

 

چند روزی بودیم و تجهیزات جنگی را هم می‌رفتیم می‌دیدیم. یک عکس هم گذاشتم که نفر سمت راستی ریزه‌میزه! بغل نفربر زرهی بنده هستم و بقیه هم، همرزمان مرزن‌آبادی ما. همه خیال می‌کردیم با دادن شُترگوشت! می‌خواهند سرِ ما را خَن (=سرگرم) کنند ببَرند عملیات و شربت شهادت نوش کنیم یا خرزهره‌ی اسارت را چون جام زهر به خوردمان دهند. اما تخیّل ما واقع نیفتاد و صاف برده شدیدم مریوان که آن سال شدیدا" تحت شرارت‌های مسلّحین وطن‌فروش شَریر بود؛ گروهک‌هایی که از آبشخور غرب و شرق می‌خوردند و رزمندگان میهن خود را سلاخی می‌نمودند و اسم خود را هم خلقی می‌گذاشتند حتی با مته پیشانی رزمنده را سوراخ می‌کردند تا زجرکُش به شهادت برسانند. بگذرم.

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم دامنه: خاطرات جبهه: اولین اعزامم به جبهه بر من چه گذشت؟ به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۸ ) به نام خدا. سلام. اسفند یا بهمن سال ۱۳۶۰ بود که بدجوری فکر جبهه‌رفتن به سرم افتاده بود. فضای خاص آن سال، جوان را به غیرت و سلحشوری فرا می‌خواند؛ خصوصا" برای ماهایی که از همان سال ۱۳۵۸ بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج ملی شده بودیم و چند باری برای آموزش نظامی کوتاه‌مدت یک‌هفته‌ای، به پلاژ گوهرباران و اردوگاه بادله تحت تعلیم مربیان نظامی و عقیدتی سپاه برده شده بودیم. فکر کنم در داراب‌کلا اولین داوطلب بسیجی‌یی که آن سال یا شاید همان سال نخست جنگ (یعنی سال ۱۳۵۹  که هنوز اعزام‌های مردمی رسم نشده بود و زودتر از همه و برای اولین بار به جبهه اعزام شده بود، محمدباقر مهاجر بود که ایشان هم در اعزام بعدی اولین شهید داراب‌کلا شد؛ انسانی آرام، باسواد، عارف‌پیشه و باتقوا. (اگر درباره‌ی اولین اعزام اطلاعاتم ناقص است و کسی از اعزام زودترِ بسیجی‌یی از محل، خبر دارد اصلاح بفرماید)

 

 

یکی از اولین کارت‌های عضویتم

در بسیج ملی در آغازین روزهای انقلاب

 

کارت اولین اعزامم به جبهه  ( بهار ۱۳۶۱ )

 

به هر حال زمستان ۱۳۶۰ داوطلب شدم و فرم‌های ثبت‌نام را تهیه و پر کردم. مانده بود موافقت شرعی والدین که پدرم چنان یک‌کَش شده بود که هرگز زیر بار امضا و انگشت‌مُهر پای ورقه‌ی رضایت‌نامه‌ی اعزام به جبهه نرفت که نرفت. به حیله! (شما بخوانید: فن‌وفنون) افتادم که چگونه ازین سدّ عبور کنم که سپاه هم آن را شرط الزامی و صددرصد اعلان کرده بود که اگر کسی ازین امضاء عبور نمی‌کرد به‌آسانی نمی‌توانست به جبهه برود. (بر خلاف شایعه و دروغ‌افکنی بی‌شرمانه‌ی مخالفین نظام در آن زمان که با هدف تضعیف انقلاب اسلامی پخش می‌کردند حکومت جوانان را به‌زور !!! به جبهه می‌برَد که حتی یک مورد هم این تهمت نانجیبان صحت نداشت) خلاصه پدرم نه فقط امضاء نکرد بلکه مرا کم نمانده بود تَپچو بگیرد، ولی دنبالم کرد! و گفت: «پدِسّوخته گردن‌کلفت! بور خاش درسِه ره بَخون؛ جبهه‌!! جبهه!!» ترسیدم و حین فرار گفتم: "تِه مگه خاش درسِ ره بخوندسی قم جِه راه دکتی بمویی سرِه؟!" حالا که دارم می‌نویسم دلم به یاد پدرم هست و سخت دلتنگش. کشکولی هم شده بگویم: خدایا وچگی کردم و هم‌جوابی به پدر کردم، مرا ببخش!

 

 

حیله‌ام کارگر افتاده بود؛ برادر ارشدم -که در منزل آق‌داداش صدایش می‌کردیم- آن سالها در دانشسرای دکتر علی شریعتی ساری واقع در لب دریای خزرآباد به عنوان یک روحانی تدریس می‌کرد و در پلاژی در همان دانشسرا خانه‌ی سازمانی داشت. صبح صِوی مدارک و فرم را چَپوندم کَشبِن‌جیب و آمدم تکیه‌پیش و فکر کنم سوار پشت وانت مرحوم حاج حسین رجبی که پرده برزنتی داشت و مسافرکشی می‌کرد، راهی سه‌راه و از آنجا ساری و خزرآباد شدم. آن هفته مادرم هم پیش آق‌داداش بود. به زن‌داداشم گفتم آمدم برای امضای تأیید جبهه. گفت تا ظهر از کلاس برمی‌گرده. من هم تا ظهر پیچ‌پلیج گرفتم و بی‌قرار؛ از اشتها هم افتادم که لااقل این‌همه راه رفتم سر یخچال برم و شکمی سیر بنوشم و بخورم. به هر حال آدم وقتی از دِه به شهر می‌ره هوس خوردن سرش می‌زند. مثل آق سیدعسکری شفیعی که وقتی ساری می‌رفت امکان نداشت کوبیده‌ی بازار نرگیسه را نخورد و روزنامه‌ی "جمهوری اسلامی" آن زمان را نخرد که این روزنامه نماد ماها مکتبی‌ها بود که حالا چند سالی‌ست از خط اصلی خارج شده است و هوا و زمین می‌تراشد و سردرگم گردیده. بگذرم.

 

ساعت دوِ عصر بود آق‌داداش -که آن زمان اسمش به «شیخ وحدت» شهرت داشت، رسید. خُب پیش ما سهم (=سهمناکی) داشت و ازو حساب می‌بردیم! با تِته‌پِته طرح مسئله کردم (آن سال البته اصطلاح طرح مسئله را بلد نبودم!) حالا می‌گویم. ماها را خیلی دوست می‌داشت. نه فقط مخالفت نکرد بلکه هم امضاء و هم تشویق و حرکتم انقلابی‌ام را تأیید کرد. امضائه را گرفتم و بی‌مَطّلی درآمدم تا کار بیخ پیدا نکند. خودم را غروب رساندم نمازجماعت پشت سر مرحوم آیت‌الله آقا، که بتوانم شهید محمدحسین آهنگر را ببینم و به او خبر دهم من امضای پدرم را گرفتم. در واقع امضای آق‌داداش را به جای پدر جا زدم و با این فریب! به جبهه رفتم. یعنی اول رهسپار آموزش نظامی دوماهه در المهدی چالوس (کاخ شمس خواهر شاه) شدیم و سپس از راه رشت منجیل قزوین تهران به جبهه. که این مسیر خود داستان دارد. خدا خواست خواهم گفت. که ما را پیش از بردن به جبهه بردند (فکر کنم اول برای دیدار با امام) اما نشد و بردند مقر ریاست‌جمهوری پیش ... . تا بعد. چه امضای سرنوشت‌سازی کرده بود آقای ابوطالب طالبی. و البته پدرم ضد جبهه نبود؛ گاناهی! برین بود جوانان مردم بروند جبهه و فرزندش خونه لَم بدهد! قسِر در روَد! این هم کشکولی!

۰ موافقين ۲ مخالفين ۰

خاطره: به قلم دامنه به نام خدا. سلام. بنده تماما" دور نمی‌دارم که تمام رزمنده‌ها، در تمام جبهه‌ها، تمامِ زمین‌ها و تمام روزهای آنجا را کربلا و عاشورا و اساسا" محرّم می‌دانستند؛ می‌گویید نه! بسم‌الله به این خاطره‌ام: هفت‌تپه قرارگاه ل ۲۵ کربلا بهمن‌ماه ۶۴ در گردان ادوات چادر زدیم؛ داراب‌کلایی‌ها که جمیعا" بیش از ۲۵ نفر بودیم. محرّم هم نبود اما یوسف رزاقی دو ابتکار کرد؛ یک جمله دعای هر فرد در پایان هر سفره‌ی شام و ناهار و هر شب تشکیل حلقه‌ی سینه‌زنی، که از سیدابوالحسن شفیعی مرثیه و نوحه و از ماها هم سر و سینه.

 

اینک از آن جمعِ جور و جوینده چندنفر در جوار خدایند. این را زان‌رو گنجاندم که بگویم فکر محرّم در سرشت رزمنده سرشته شده بود و حال‌وهوای هر روز او، محرّم بود و ذوبِ در ذَوات امام حسین و اهل بیت نبوت علیهم السلام.

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. از ۸ سال سال‌های سخت به این سال‌های به نسبت راحت. که از بیرون و درون سعی می‌کنند ملتِ راحت را ناراحت نگه دارند. عوامل درونی و بیرونی هر دو به این روند دامن می‌زنند. برای خودِ بنده بسیار پیش آمده بود غذا به خط و خاکریز

 

صفحه‌ی ۱۹۹

کتاب «وقتی مهتاب گم شد»

خاطرات «علی خوش‌لفظ» تدوین حمید حسام

نرسیده بود و نونِ خشک داخل کیسه را -که موش جلوِ چشم ما، با ما انباز بود- شب خیس می‌کردیم می‌خوردیم. یا اگر هم غذا می‌رسید، تقسیم‌کنندگان خدوم و زحمتکش، از فرطِ پرتاب تیرهای بعثی‌ها، مجبور بودند در درون نایلون فریزر گره زده به سمت سنگر ما پرتاب کنند و ما هم با دست سعی می‌کردیم به دقت بگیریم و روی خاک نیفتد و نایلون نترکد. بگذرم. بروم روی همان صدرِ مطلب. سخت‌ترین تنگه‌ی جنگ، تنگِ کورک بود در کرمانشاه، گیلان غرب. آنجا چه گذشت؟ شاید این صفحه‌ی بالا گویا باشد؛ عکسِ متن که در بالا درج کردم.

۲ موافقين ۰ مخالفين ۰

 

 

یک نماد از یک زائر در آستانه‌ی تشرف به زیارت حرم رضوی

 

...

 عکس اول: مشهد مقدس. ۳ خرداد ۱۴۰۱ ، صحن جامع رضوی

از راست: سید علی‌اصغر شفیعی دارابی. حسن آهنگر دارابی

حاج احمد آهنگر. دامنه. حاج سید رسول هاشمی. جعفر رجبی

 
سلام و احترام و عرض ادب. در مشهد مقدس در جوار حرم معنوی و آرامش‌بخش امام رئوف، عالم آل محمد ص، حضرت رضا ع دعاگوی خواستاران و خاطرخواهان بودیم. خیلی‌ها یکی ازین سه کشش پرقدرت را -که در خاطر اهل معنا به جاذبه‌ی زمین پهلو می‌زند- در زندگی‌شان حس کرده‌اند؛ آن هم در آستانه‌ی درِ سه حرم تا پیش از رسیدن به خودِ صحن حرم: یکی حرم امام علی ع. دیگری حرم امام حسین ع در وسط بین‌الحرمین و  صدالبته کنار تلّ زینبیه. و سومی حرم امام رئوف ع که بیتوته‌ی معنویِ همیشگی ایرانیان وفادار به آئین الهی به حساب می‌آید. مشهد که هستی زمان بر عقربه‌ی ساعت نمی‌چرخد، بل بر مدار دل و دلدار و دلداده و دلباخته می‌چرخد. چه قشنگ است این گردش به دور خورشید معنای ایران، که به دلباختگی دائمی‌ات می‌کشانَد. هتل که بودیم، حرم ما را دست‌کم سه بار در شب و روز به خود می‌کشاند. سیرِ حرم که می‌شدیم، هتل ما را به سوی خود می‌سِتانْد و اینک که خانه‌ایم و یا اداره و باغ و راه و گذرگاه، این حرم و هتل هر دُوَند که ما را به سمت خود می‌رُبایند. بگذرم. دامنه.
 
امروز در سالروز شهادت پیشوای صادق ع دو سخن از آن امام هُمام هدیه می‌کنم:
 
«چه زشت است برای کسی که میل و رغبتی در او باشد که او را خوار کند.»  «کسی که دنیایش را برای آخرت خویش یا آخرتش را برای دنیای خود ترک کند از ما نیست.»