منو
درباره ی سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

qaqom.blog.ir
Qalame Qom
Damanehye Dovvom
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
دامنه‌ی قلم قم ، روستای داراب‌کلا
ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیشنهادهای مدیر سایت
آخرين نظرات
طبقه بندی موضوعي
بايگانی ماهانه
نويسنده ها

۶۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱ موافقين ۰ مخالفين ۰

بسم الله الرحمن الرحیم. دیروز در سایت ها خواندم «آیت الله دانش زاده قمی مشهور به محمد مؤمن» دربارۀ رهبری و رأی‌گیری ۱۴ خرداد، شصت و هشت خبرگان رهبری، نکاتی گفت (در زیر) چند نکته را در مقام پاسخ در اینجا می گویم:


یک: این که ایشان در صدد رفع شُبهه و تشکیک برآمد، جای خوشحالی دارد، چون نشان می دهد آنچه در جامعه میان مردم می چرخد در بالادستِ نظام بازخورد دارد.


دو: اما حرف های شان به نظرم به جای آن که به تقویت رهبری و جایگاه مهم رهبری بینجامد، ناخودآگاه به تضعیف کشانده شد. چطور؟ آیا شایسته است وی بگوید رهبری «مسلمان واقعی است و به هیچ کس هم باج نمی‌دهد». این تعریف است یا تضعیف؟


سه: این که آقای مؤمن گفت برخی از اعضای خبرگان چون «در آن زمان هنوز مرجعیت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فعلیت نیافته بود، احتیاط کردند» در رأی ندادن به رهبری، باید بگویم آیا اساساً هیچ کس در نظام جمهوری اسلامی از این حقِّ قانونی برخوردار بوده است که بتواند شرط «مرجعیت» را در رأی گیری اولیه نادیده بگیرد؟ و یا درکل قادر بوده این شرط رهبری را از قانون اساسی حذف نماید؟


چهار: و آخر این که مگر شما خود نگفته اید «آیت الله خامنه‌ای در مشهد، تدریس مباحث فقه حکومتی داشته...» پس چرا می گویید «در آن زمان هنوز مرجعیت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فعلیت نیافته بود»...ولی حدود چهل روز بعد در رأی‌گیری دوّم پس از رفراندوم اصلاح قانون اساسی (که شرط مرجعیت حذف شد)، این مسأله هم مرتفع شد»؟ اگر این گونه است که شما استدلال و تعلیل کرده اید؛ پس چرا جامعۀ مدرسین قم در آن اطلاعیۀ مشهور معرّفی هشت مرجع قم به پیشگاه مردم، برخلاف شما بر مرجعیتِ رهبری صحّه گذاشته است؟ شما اشتباه می کنی یا جامعۀ مدرسین قم!؟ پس؛ بهتر است آری بهتر است که در مقام توضیح به ملت به عنوان یک فقیه منصوب شورای نگهبان و عضو قبلی و فعلی مجلس خبرگان، بادقت بیشتر و باشفافیت بالا سخن بگویید. تمام.

ایران. اسفند.  توحید.

 

آیت‌الله مؤمن گفت: «در رأی گیری روز ۱۴ خرداد، شصت و هشت برخی به دلیل شبهه قانون اساسی که بر اساس آن می‌بایست رهبر از «مراجع تقلید» می‌بود و در آن زمان هنوز مرجعیت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فعلیت نیافته بود، احتیاط کردند؛ ولی حدود چهل روز بعد در رأی‌گیری دوّم پس از رفراندوم اصلاح قانون اساسی (که شرط مرجعیت حذف شد)، این مسأله هم مرتفع شد و تعداد آرای ایشان خیلی بیشتر از قبل نیز شده بود. رهبری ایشان چیزی نبود که از قبل برای آن برنامه‌ریزی شده باشد؛ گویا خداوند ایشان را برای چنین موقعیتی نگه داشته و آماده کرده بود؛ اینکه آیت الله خامنه‌ای در مشهد، تدریس مباحث فقه حکومتی داشته باشد و بعد از انقلاب هم به عنوان نماینده‌ی حضرت امام(ره) در مناصب مختلف و حسّاس رشد کند و بعد به این منصب ریاست عالی برسد، عنایت الهی است... واقعا خداوند متعال بر این مردم لطف کرده که کسی را رهبر قرار داده که بزرگ شده اسلام و بزرگ شده‌ی نظام اسلامی است؛... آیت الله خامنه‌ای مسلمان واقعی است و به هیچ کس هم باج نمی‌دهد. (منیع) ، (منبع)
۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به نام خدا. سلسله پست های دامنۀ دارکوب. این بار جناب «دارتوکِن دارکوب» پرسیده چه روزنامه هایی بخوانیم؟ منظورش اینه آیا همۀ روزنامه ها را باید خواند یا نه دستچین کنیم کافیه؟

 

 

 

پاسخ دامنه:

 

نمی دانم برای جناب «دارتوکِن دارکوب» چرا باید پاسخ های من مهم یا قابل عرضه باشد، ولی به رسم ادب می گویم. من خودم این گونه ام که همه روزه در یک فُرجۀ روزانۀ خاص، به سایت پیشخوان می روم همۀ روزنامه ها را باسرعت تیترخوانی می کنم. و البته دو سه روزنامه را بادقت می نگرم و برخی از تحلیل یا خبرها را اگر ارزش خواندن بیابم، باز می کنم و مطالعه. فقط کیهان نمی خوانم؛ چون این تیم چندنفره را فاقد تقوای حداقلی می دانم، چه رسد به تقوای حداکثری. اساسِ روزنامۀ کیهانِ فرمان پذیرِ بی فرمان! را بر کِتمان حق می دانم و نیز اوج پنهان کاری و دروغ بافی و تهمت زنی. و معتقدم این روزنامۀ دستوری، بیت المال مسلمین را ملعبۀ چاپلوسی و مَجیزگویی کرده است!

 

گقتم باید همۀ روزنامه ها را تیترخوانی کرد. زیرا سایت ها منبع خبر و تحلیل اند ولی روزنامه های یک کشور علاوه بر آن، محلِ صفحه آرایی و نمایانگرِ صف آرایی اند. گاهی هم خبرهای ناب را برجسته می کنند که نشان ترجیحات آنهاست. دو مثال می آورم برای امروز:

 

یک: مثلاً چطور می توانیم از خبر بسیارمهم مرجع بزرگ جهان تشیّع آیت الله العظمی سیدعلی سیستانی در روزنامۀ اطلاعات 13 اسفند 1396 (عکس بالا) بی اطلاع بگذریم و بی خیالی طی کنیم؟ که نوشت: «حیدر العبادی نخست وزیر عراق در سخنانی ضمن ارزشمند توصیف کردن فتوای جهاد کفایی آیت الله العظمی سیستانی، تأکید کرد: این فتوا عامل اصلی پیروزی بر تروریست‌های داعش بود... این فتوا، خیزش بزرگ و تحقق پیروزی‌ها را به دنبال داشت... باید با تمامی توان، دستاورد بزرگِ پیروزی بر داعش را حفظ کرد.» (منبع)

 

 

دو: نیز چگونه می توانیم از نقص و ایراد فاحش تیترگذاری روزنامۀ افکار سیزده اسفند نود و شش (عکس پایین) به مدیریت سید حکمت الله موسوی عبور کنیم؟ دامنه اساساً معتقد است ارتش صامت است نه ناطق. یعنی کم حرف می زند و بیش عمل می کند. کم فاش می سازد و بیش حفظ اسرار می نماید. هیچ جیغ و داد نمی کشد و  بیش حافظ کشور می ماند.

 

 

اما در تیترگزینی امروز روزنامۀ افکار در عکس بالا، اگر کسی مثلاً از خواب کهف بیدار شود و آن را بر بالای دکّۀ فروش بخواند، خیال می کند کشور در وسط یک جنگ تمام عیار وحشتناکی گیر کرده است. چهار خبر به صورت تیتر بزرگ و کوچک به سپاه تعلّق دارد، از سعیدی و جعفری و فدوی تا تیتر اولش. آیا کشور دردها و حرف ها و خبرهای دیگری ندارد که این روزنامه این گونه خبرسازی می کند؟ بهتر است بگویم این گونه تولیدخبر می نماید؟ بگذرم. خواستم جوابی مستند داده باشم.

۱ موافقين ۰ مخالفين ۰

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. دورۀ سربازی ام در سپاه منطقه سه مازندران و گیلان (چالوس) از بهترین دوره های زندگی من بود. گرچه از رفقا و گزینۀ ازدواجم دور افتاده بودم، اما چون جایم بسیارخوب بود و خیلی راحت مطالعه می کردم و حتی درس خودطلبگی ام بر وفق مراد برقرار بود، بر من خوش می گذشت. ماهی یک بار به محل می آمدم با خط مینی بوس ساری_چالوس. از ایستگاه گاراژ پیرزاده دروازه بابل تا ایستگاه گذری مخابرات چالوس، طی این دو سه ساعت عبور و مرور، سرم یا توی روزنامه بود یا در کتاب و یا با مجلّه و یا مرور خاطره و مخاطره.

 

آنجا چالوس رفیقم علیرضا هم بود؛ علیرضا آهنگردارابی. در قسمت طرح و برنامه مشغول بود. او پاسدار سال پنجاه و هشتی نکا بود که پس از مدتی، به چالوس رفته بود. چندباری هم شب را به اتفاق هم به منزل سازمانی اش در جادۀ چالوس و سلمانشهر می رفتیم. نوساز و شیک بود اما نَمور و سرد و مرطوب. با این همه در کنار هم بودیم بسیارگوارا می نمود. او لاهیجان زن گرفت و همان مسیرها را دوست می داشت. که بعد به ستاد مشترک تهران رفت و در کرج مقیم شد.

 

در چالوس به خاطر این که در رانندگی مشکل قانونی نداشته باشم شروع کردم به گواهینامه گرفتن. فوری هم گرفتم. هم آئین نامه (نظری) و هم شهر (عملی) همان نوبت اول قبول شدم.

 

یک خاطره هم یادم نمی رود که باید نقل کنم. روزی در اتاقی از ستاد منطقۀ 3 نشسته بودم. مرحوم آیت الله آقا دارابکلایی و تعدادی از روحانیون ساری و حومه وارد شدند. آقا مرا که دیدند خیلی گرم گرفتند. تعجّب هم کردند. چندچیز پرسیدند و جواب دادم که یکی این بود اینجا چه می کنی تو؟ گفتمشان برای چی اینجام. سر تکان داد و یک جملۀ مهم و معنی داری گفت که من فوری فهمیدم اوضاع از چه قرار بود. آقا عصایش را با لب خندان، آرام بالا گرفت به من گفت: نگفتم دیگه شریعتی نباش!

 

منظورش این بود طرفدار شریعتی نباشم. اگر طرفدارش باشم از خدمت سربازی در سپاه هم خبری نیست! من فهمیدم که به آقا هم چیزهایی علیۀ من رساندند. الله اکبر. بگذرم. آقا برای اعزام به جبهه آمده بود آنجا تا فردایش راهی شوند. چون چالوس مرکز اعزام نیرو هم بود.

 

گاه هم در حین خدمت به دانشسرای ترییت معلم دکتر علی شریعتی نوشهر می رفتم و با رفیقم عیسی رمضانی (جعفرمرتضی) که بعدها باجناقم شد، دیدار و گفت و شنود می کردیم. در ضمن سینما انقلاب چالوس هم پاتوقم بود و یک فیلمش را جا نمی انداختم با رفیق شهیدم عزیزالله گرگانی از روستای نصرآباد.

 

 آن زمان من و رفقایم در سن مابینِنوزده تا بیست و دو سالگی بودیم. همان سِنّی که میان تکلیف و آزادی غوطه می خوری؛ تکلیفِ تشکیل زندگی و گرفتن شغل و ایجاد درآمد و دغدغۀ بدست آوردن پول و خرجی زن و بچه. آزادی از این نظر که بچرخی، بگردی، کوچه پس کوچه باشی، با رفقا بپلکی، جنگل بری، دریا بزنی، پلاس بشی! تفریح کنی، عیّاری نمایی (عیّاشی نه، هرگز)، و بلاخره در هر اراده ای، آزاد بمانی.

 

همین تضاد تکلیف و آزادی موجب می شد اوج سال شصت و دو دچار هیجانات و رِخوت و در عین حال رشادت و سرزندگی شویم. خوشبختانه علیرغم آن که جریان راست محل همه چیز را بر ما تنگ می گرفت و می کوشیدند ما رفقا در جمهوری اسلامی _که به خیال خام شان گویی مال پدرجدّشان بوده!_ شغلی نگیریم، بازهم، به لطف خدا و با جهش و کوشش مان هرکدام از رفقایمان در جایی مشغول شده بودیم.

 

کلاً چندنفری در میان راستی های روستای مان اساساً روحیۀ زشت زیرآب زنی علیۀ ماها را داشتند و خیلی هم جَست و خیز برداشته بودند که ماها را دچار محرومیت و بیکاری کنند که البته نتوانستد. می گویم از حول و حوش آن سال ها از شغل گیری برخی از رفقا در اوج زیرآب زنی های آنها:

 

هادی آهنگر معلم شده بود، از پیله کو شروع کرد. پیاده با چکمه و چتر از نرگس آمن بالامله به مدرسۀ آن روستای پشت کوه می رفت. روانشاد یوسف رزاقی به سربازی رفته بود، در جبهۀ سومار غرب به همراه دوست دیگرمان حمیدرضا آهنگر (حاج ولی). که سپس به نکاچوب وارد شد با سخت ترین کارها.

 

حسن صادقی محلی باز زار و زور و با بدترین شیوۀ برخورد انجمن اسلامی دارابکلا با وی، به نکاچوب رفته بود، قسمت سخت نئوپان. حسن جانباز جنگ تحمیلی هم بود. من اطمینان دارم خدا از آنها نخواهد گذشت که این گونه با رفقایم برخوردهای زشت و حسودانه و کینه توزانه می کردند. اصغر مهاجر سپاه رفته بود و سپس به آموزش و پرورش. سیدعلی اصغر در سازمان برنامه و بودجه مازندران مشغول شد.

 

علیرضا آهنگر هم گفتم بالا که به سپاه رفته بود که دهها بلکه صدها گزارش علیۀ او داده بودند که خدا برملا می کند در آن روز محاسبات. حسن آهنگر پس از پایان خدمت در تبصره اجرایی هفتاد و یک نخست وزیری شغل گرفت. سیدرسول هاشمی که به بخشداری و فرمانداری نکا رفته بود سپس استانداری. حاج احمد آهنگر از حوزۀ نکا به حوزۀ الهادی قم کوچ کرده بود. سید عسکری شفیعی پس از پایان خدمت در کمیته انقلاب، به کمیتۀ امداد رفته بود. احمد بابویه هنوز زود بود و داشت تحصیلش را طی می نمود و بعدها معلم شد.

 

سیدعلی اندیک به جهاد سازندگی استان رفته بود. مهدی مقتدایی مدتها ماند تا نهایتاً به شرکت گاز استان رفت. سیدعلی اکبر هاشمی (داماد خاندان ما) به سپاه مازندران رفته بود. عیسی رمضانی (مرتضی) که به دانشسرای ترییت معلم دکتر علی شریعتی نوشهر رفته بود و بعد در سوچلما معلمی اش را آغاز کرده بود.  حیدر طالبی (اخوی من) عضو سپاه ساری شده بود. جعفر رجبی دارابی آن زمان هنوز شغلی نیافته بود بعدها به این شغلی که الان دارد، رسیده است. علی ملایی پس از پایان خدمت در کمیته انقلاب به نکاچوب رفت. موسی بابویه (گالعلی) در بانک صادرات اشتغال یافت.

 

و اما من به دلیل فشار و راهزنی و زیرآب زنی و نون بُری بسیارسنگین جریان راست (برخی از آنها که تک تک شان را به نام و نشان می شناسمشان کی بودند) علیۀ من، تا آن زمان هنوز نتوانسته بودم آن پروندۀ درخواست عضویتم در آن نهاد را پیش ببرم؛ لذا همچنان از گرفتن شغل در نظام جمهوری اسلامی بازمانده بودم. حتی بسیارتلاش کردند سربازی ام در سپاه نیز شکل نگیرد! که این یکی را بدجوری توسری خوردند. من اما در انتهای سال شصت و سه خدمت نظام وظیفه را در سپاه به پایان بردم، آن هم با دریافت دو کارت؛ هم کارت پایان خدمت ضرورت و هم کارت دورۀ احتیاط. به دارابکلا برگشتم و شاید چهار پنج روزی نماندم و اندکی پس از نوروز سال 1364 به دلیل اشتیاق طلبگی و بی سرانجامی در گرفتن شغل، از دارابکلا به قم هجرت کردم. که می گویم چه جوری.

آنچه بر من گذشت

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه: به نام خدا. از باورهای دینی‌ شیعیان ظهور منجی است که چند جمله‌ای در این‌باره می‌نویسم: انتظار (=چشم‌به‌راه ماندن) برای یک رویداد بزرگ است. رویدادی دینی و تکان‌دهنده که در آن یک انسان کامل ظهور می‌کند و بشریت را در احیای حقیقت راه‌بَری می‌نماید و در هدف بزرگ مدد می‌رساند. ممکن است عقل معیشت‌اندیش و محدود ما آن‌چنان نتواند به رمز و راز این حکمت و پنهانی ماه تابان اسلام، یعنی حضرت مهدی موعود _عج‌الله_ نفوذ کند، اما این باور و ایمان، انسان‌های منتظر را در شوق، امید، رغبت، کشش و جذَبه نگه می‌دارد.

 

زادروز فرخنده و سرشار از نوید و مژده‌یِ امام غایب و رهبر غایت، حضرت ولی عصر بر پیروان خجسته و پُربرکت باشد. در زیر انتظار مهدی موعود از نظر دکتر علی شریعتی را _که متنی گزیده‌شده است_ پیوست می‌کنم:

 

«انتظار یکی از زیباترین و عمیق ترین جلوه های روح فراری و بی آرام انسان است. آدمیزاده هر چه انسان تر، چشم به راه تر می شود. این یک حقیقت زیبایی است که همواره می درخشد... در تشیع موعود منتظر مهدی است... رسالتی را که پیامبر آغاز کرد و پس از مرگش نگذاشتند علی و فرزندانشان ادامه دهند و حکومت و امامت مردم را غصب کردند او خواهد گرفت و ادامه خواهد داد... برای استقرار عدل و احیای حقیقت می آید. این یک رسالت اجتماعی، سیاسی و اعتقادی و بشری است و او خود یک بشر است اما روح منتظر انسان که همواره بی قرار غیب و فراری به ماوراء است نمی تواند تصویر بشری و رسالت این جهانی مهدی موعود را نگاه دارد. پس او را و کارش را در هاله ای از ماوراء واقعیت غرقه می سازد.»

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. اولین گروه پاسداروظیفه سپاه مازندران ساری پیش از این که من به فکرش بیفتم اعزام شده بود. شهید محمدباقر مهاجر و حسن آهنگر (حاج مرتضی) دو رفیق من، با همان گروه به سربازی (در جبهه) رفته بودند. من با سری دوم اعزام، همگروه شدم. با هم محلی هایی چون: آقاعلی پورصمد. علی نقی رمضانی. مهدی آهنگر (طالب حاجی). احمد رمضانی (زکریارمضان). اصغر هاشمی (سیدطالب). حسین رمضانی (پسرخاله ام). اکبر جمالی پایین محله و محمدتقی محسنی برادر جلیل.

 

اما چند روز پیش از اعزام به سربازی، به ما گفتند از انجمن اسلامی محل تأییدیه بیاوریم. فردای آن روز که روزهای آخر سال شصت و دو بود رفتم سراغ گرفتن تأییدیه انجمن. شورای انجمن اسلامی پنج نفر و گاهی سه نفر بودند. یعنی آقایان (... و ... و ... و ... و ...) که نامشان را نمی برم، فقط یکی شان چند سال پیش درگذشت (خدا بیامرزد).

 

درخواست تأییدیه دادم و کارم را نیز گفتم که برای سربازی رفتن است. هنوز که هنوزه! دارند برای من تأییدیه! صادر می کنند. اما برای بقیه صادر کرده بودند چون خودم با چشمانم تأییدیۀ آنها را دیده بودم که به من نشان داده بودند. اما من هر بار طی آن فرصت کوتاه گفتم، گفتند داریم امشب برای شما جلسه برگزار می کنیم! که تأییدیۀ انجمن صادر کنند. بگذرم. خدا خود داوری خواهد کرد؛ ان شاءالله.

 

فقط بگویم انجمن های اسلامی سراسر کشور از شهر گرفته تا روستاها، همه زیرنظر سازمان تبلیغات بودند که رئیس کل آن آیت الله احمد جنتی بود. تمام امور شغلی مردم زیر نظر این انجمن ها و مُهر تأییدشان بود که سرنوشت افراد فقط با همان مُهر و دو سه نفر، تعیین می شد. خدا خود می داند چه تعداد آدمهای شریفی که به خاطر همان مُهرها و گزارش دادن ها زندگی شان دچار سختی و محرومیت ها شد حتی ممانعت از ورود افراد به دانشگاه ها. یعنی درس خواندن هم مُهری شده بود! تاریخ خود بهترین قاضی ست.

 

علیرغم نگرفتن تأییدیه انجمن، روز اعزام، خودم را به همراه آن هم محلی ها که در بالا اشاره کردم به سپاه مازندران _دور میدان امام ساری، جنب خیابان جام جم که آن زمان در ورودی اش پشت کوچۀ منتهی به خیابان دولت بود_ رساندم. همه، برگه هایشان آماده و تأیید شد اما من در میان دارابکلایی ها ردّصلاحیت شدم.

 

آری؛ آن کسانی که غرَض ورزی داشتند اعمال نفوذ کردند و مرا از سربازی رفتن در سپاه نیز محروم کردند. آنها اعزام شدند و من ماندم. با آن که در آن تاریخ سه بار به عنوان بسیجی به جبهه های غرب و جنوب رفته بودم. باز هم می گویم خدا خود داوری می کند. کی و کجا؟ در یَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ؛ نُه طارق. یعنی به قرار قرآن «آن روز که رازها [همه] فاش شود»

 

خیلی خشمم گرفته بود ولی بازهم به روی شان نیاوردم و فروخوردم. روز بعد برای خنثی سازی اقدام آن کینه ورزان که دَم افرادی از سپاه را _با نفوذی که مثلاً داشتند_ می دیدند و مرا این گونه مورد آزار و اذیت و محرومیت، چه در آن پروندۀ اشتغال در آن نهاد و چه حتی سربازی در سپاه، قرار می دادند، وارد عمل شدم.

 

نمی گویم چه کردم، ولی من هم فردای آن روز اعزام _با همۀ کوشش ها و دوندگی هایی! که آنان برای ممانعت من انجام دادند_ به سپاه وارد شدم و خدمت سربازی ام را با عنوان پاسداروظیفه بدرستی و رضایت دلخواهم به پایان بردم. نمی دانم این ورودم آنها را آیا با همۀ راهزنی هایی که علیۀ من انجام دادند، دچار حِرمان و دردهای سخت و جانکاه مازوخیستی! کرده بود یا نه!؟ خدا می داند. الله العلم. و نیز أَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه ُفِى قَلْبِ مَنْ یَشآءُ. علم، نورى است که خداوند به قلب هر کس که بخواهد مى افکند. مصباح الشریعة. (منبع)

 

اسفند شصت و دو وارد شهر زیبا و دریایی جنگلی چالوس شدم و اواخر سال شصت و سه سربازی ام در سپاه را به پایان بردم. با آن همخدمتی های دارابکلایی ام بر من بسیارخوش گذشت. آنها در پادگان های اطراف نوشهر و مرزن آباد و برخی هم به شهرهای دیگر افتادند. اما من در ستاد منطقه3 مازندران و گیلان مستقر در شهر چالوس. اول میدان، ابتدای ورودی جاده چالوس-تهران. هتلی مشهور و شیک؛ که رژیم شاه برای عیاشی ها ساخته بود. اینجا مقرّ مرکزی سپاه بود حتی ساری هم زیر نظر اینجا بود. یعنی از آستارا تا جنگل گلستان زیر نظر سپاه منطقه 3 بود. فرمانده اش دو تهرانی به نام های «محسن» و «میرتارنظر» بودند.

 

من عاشق مطالعه و کتاب بودم. و حالا در سپاه آنجا با خیلی ها آشنا شدم و سپش رفیق. چه پاسدارها و چه پاسداروظیفه ها. یکی دو ماه بعد شروع کردم به طلبگی. یعنی خودطلبگی. با آقای طاهری که ریاست ستاد منطقه3 را گاهی برعهده داشت، یک شب صحبت کردم که می خواهم بعدازظهرها به کلاس طلبگی حوزه چالوس شرکت کنم. موافقت کرده و خیلی هم تشویق نمودند.

 

من تا پایان سربازی ام رسماً اجازه داشتم عصرها از سپاه خارج شوم و به محل درس طلبگی در مرکز شهر چالوس بروم. جامع المقدمات که شامل پانزده کتاب است را شروع کردم. از اَمثله و شرح امثله گرفته تا  صرف میر و ... .

 

استادمان در آن سال آقای سعیدی بود که خدا حفظش کند. بسیار انسان شریف، پخته و مُلّایی بود. برای همیشه دعاگویش هستم که مرا در آن دوره، با آن که جوان و غریب بودم ورز داد و مدد علمی رساند. علاوه بر طلبگی در کنار سربازی، هر روز روی مفاهیم و تحوید قرآن کار می کردم و با ولَع رُمان، کتاب های سیاسی، عقیدتی، مجله دانستنی ها و روزنامه های جمهوری و اطلاعات و کیهان آن زمان را می خواندم. یادم است از کتابفروشی مدرن چالوس بعد از پل فلزی، با آن که تک کتاب های دکتر را داشتم، تمام مجموعه آثار دکتر شریعتی را که به صورت یکجا در 36 جلد چاپ شده بود، خریداری کردم و هنوز هم در کتابخانه شخصی ام نگهش داشتم.

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم دامنه. به نام خدا. امشب وفات حضرت اُم البنین سلام الله علیها است. ضمن تسلیت وفات آن بانوی والامقام و بزرگ زن تاریخ اسلام به همۀ دلدادگان اهلبیت (ع) یک نکته و یک نقل قول مهم می آورم و از همۀ دامنه خوانان شریف، التماس دعا دارم:

 

نکته‌ی دامنه
 

این بانوی مکرم مادر چهار شهید است؛ حضرت قمربنی هاشم ابوالفضل العباس _علیه السلام_ عبداللّه، جعفر و عثمان که همگی در کربلا و در رکاب حضرت سیدالشهداء (ع) به شهادت رسیدند. (منبع) آیا این کم مرتبه و مقامی ست؟ پس درود بی کران بر اُم البنین مادر عباس.

 

نقل قول از فقیه اهلبیت علیهم السّلام: «ام البنین سلام الله علیها واسطه فیض الهى ست. این بانوى بزرگوار نزد مسلمانان جایگاهى ویژه دارد، و بسیارى از آنان معتقدند او را نزد خداوند منزلتى والاست و اگر دردمندى او را به درگاه حضرت بارى تعالى شفیع و واسطه قرار دهد، غم و اندوهش برطرف خواهد شد. لذا به هنگام سختیها و درماندگیها، این مادر فداکار را شفیع خود قرار مى دهند. البته بسیار هم طبیعى است که ام البنین سلام الله علیه نزد پروردگار مقرب باشد زیرا وى فرزندان پاره هاى جگر خود را خالصانه در راه خدا و استوارى دین حق تقدیم داشته است.» (منبع)

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰


۸ اسفند ۱۳۹۶

عکسها: اینجا
 

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم دامنه. به نام خدا. سگ بامشی. در روستای دارابکلا این یک اصطلاح و متلک و لُغز است. چون رابطۀ سگ و گربه اغلب بحرانی و ضدّ هم است، این مثال در افّواء و محاورۀ عمومی و حتی درون خانوادگی رواج یافته است. با مثال روشن می کنم:

 

 

اون زن و شی چیطینه؟ > سگ بامشی!

این کیجا و ریکا چیطی؟ > سگ بامشی!

اون شخ با اون شخ؟ > با پوزش شاید! سگ بامشی!

این خِش با آن خِش > نه؛ نه؛ سگ بامشی!

پسرزن با شی مار > سگ بامشی!

عاشق و معشوق : سگ بامشی!

خاطرخواها چیطی؟ سگ بامشی!

دکوندار با دستفروش > سگ بامشی!

چه قشنگ بِرار و خاخرنه > نا، نا، سگ بامشی!

سم فروش با کودفروش > سگ بامشی در سگ بامشی!

ایران با چهان > خیلی آشتی. خیلی دوستی!

جهان با ایران > من نمی دانم سگ یا بامشی!
 

(فرهنگ لغت داراب کلا)

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم دامنه

 

سنائی می گوید:

اول و آخرِ قرآن ز چه باء آمد و سین

یعنی اندر رهِ دین رهبر ما قرآن بَس

 

شرح: چون قرآن کریم با باء «بسم الله» آغاز می شود و با سینِ «النّاس» پایان می یاید؛ لذا حکیم سنائی غزنوی از جمع حروف ب و س، «بَس» را حُسن تعلیل کرد. آری؛ چه عالی علت ادبی آورد سنایی، اندر رهِ دین، رهبر ما قرآن بَس.

 

 

هیمه بخاری

 

 

نکتۀ دوم:

نقش روشنگر درین عصرِ نوین

چیست؟ گوید: «دیده بگشا و ببین»


شرح: ای بیت نمی دانم از کیست. کافی ست دیده را باز کنیم، دیگر همه چیز را می بینیم. این خاصیت این عصر است. عامل روشنگری، دیدۀ ماست؛ که باید بازش نگه داشت و الّا بلعیده می شویم. و الّا در تاریکی و خامی می مانیم. قرآن هم که رهبر ماست، از ما دیده می خواهد؛ دیده ای باز.

 

 

نکته سوم:

 

لیف روح


به نام خدا. امروز دنیا متوجه شده است که سکون و آرامش در محیط بشری با تسلیحات جنگی نیست، بلکه با تسلیحات اخلاقی است که قدرت ایجاد آرامش را دارد. از کتاب گزارش هفتاد و دور روز در قم حجت الاسلام سراج. از رسول جعفریان

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم حجت الاسلام مالک رجبی دارابی: سلام. باسمه تعالی. پنج شرط دوستی. عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: الصَّدَاقَةُ مَحْدُودَةٌ فَمَنْ لَمْ تَکُنْ فِیهِ تِلْکَ الْحُدُودُ فَلَا تَنْسُبْهُ إِلَى کَمَالِ الصَّدَاقَةِ وَ مَنْ لَمْ یَکُنْ فِیهِ شَیْ‏ءٌ مِنْ تِلْکَ الْحُدُودِ فَلَا تَنْسُبْهُ إِلَى شَیْ‏ءٍ مِنَ الصَّدَاقَةِ أَوَّلُهَا أَنْ یَکُونَ سَرِیرَتُهُ وَ عَلَانِیَتُهُ لَکَ وَاحِدَةً وَ الثَّانِیَةُ أَنْ یَرَى زَیْنَکَ زَیْنَهُ وَ شَیْنَکَ شَیْنَهُ وَ الثَّالِثَةُ أَنْ لَا یُغَیِّرَهُ مَالٌ وَ لَا وِلَایَةٌ وَ الرَّابِعَةُ أَنْ لَا یَمْنَعَکَ شَیْئاً مِمَّا تَصِلُ إِلَیْهِ مَقْدُرَتُهُ وَ الْخَامِسَةُ أَنْ لَا یُسْلِمَکَ عِنْدَ النَّکَبَاتِ.

 

 

امام صادق علیه السلام فرمود: دوستی شرایطی دارد که هرکس آن را رعایت نکند، او را دوست کامل ندان و کسی که هیچکدام از این شرایط را نداشته باشد چیزی از دوستی نمی‌داند. اولین شرط این است که آشکار و نهانش برای تو یکی باشد. دوم اینکه زینت تو را زینت خود و زشتی تو را زشتی خود بداند. سوم اینکه ثروت و مقام [رابطه دوستی] او را تغییر ندهد. چهارم اینکه آن چیزی را که توانایی آن را دارد از تو دریغ نکند. پنجم اینکه تو را در سختی‌ها و مشکلات رها نسازد.  (منبع: خصال، ج۱، ص۲۷۷.)

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم دامنه. به نام خدا.گل تَله. توی دارابکلا در هر خونه ای در قدیم و تا همین چندسال پیش -شاید هم همین الآن- یک بامشی (=گربه) می گذاشتند که خونه، گل (=به فتح گاف یعنی موش) نیفتد. یعنی اگر افتاد، موش امانش ندهد. کم کم دیدند نه، بامشی از گل می ترسد! و یا از بس استخون و چیزمیز دادند، بامشی حتی نای گل گرفتن ندارد! به فکر افتادند گل تَله بخرند. خریدند و دِمار از گل درآوردند!

 

 

چون؛ هی می رفتند تَه خانه، می دیدند گل است. می رفتند سرِ کیسۀ آرد که آرد بیاویزند، می دیدند گل است. می رفتند بُومسَر، آغوز و کانجی و رونکی اسب را بیارند، می دیدند گل است. حتی می رفتند رختِ خواب بندازند و بخوانند، می دیدند بازهم گل است. خونه ها شده بود خونۀ گل ها. بامشی ها هم همه تنبل و فقط می خوردند و کنار بخاری پیچ می زدند می خوابیدند و خُروپُف می کردند. گل تَله خریدند راحت شدند. گل تَله به زبان دارابکلایی ها همان تله موش است. شامل یک تخته به اندازۀ کف پا، یک سیم نوک تیز برای تعبیه پنیر یا هر غذای مورد علاقۀ موش ها. یک فنر، و چند سیم مفتولی سفت قابل جهش. که آن را در محل عبور و مرور موش ها کار می گذارند. موش به طمع و هوَس می افتد که طُعمه را برُباید، که در کسرِ ثانیه، سیم مفتول به کمک فنر قوی می جهَد و گل را در لایی خود گیر می اندازد و روده هایش را درمی آورد و یا مُخش را لِه و لورده می کند.

 

 

مادران و خواهران خانه ها که معمولاً به گل تله در طول روز سر می زدند که آیا گل افتاده یا نه، با صدای فنر بر روی تخته و کمرِ گل، فوری می فهمیدند گل افتاد، بی معطّلی می رفتند که بگیرند تا در نرود، می دیدند حالا بامشی زرنگ شده و دُم می جنباند و گل را می خواهد بگیرد!


عکس دو گل تَله را نشان دادم، یکی همون چوبی و تخته ای و دیگری تله موش با بطری نوشابه است که ابتکاری ست یعنی گل می کوشد از روزنۀ سرِ بطری به داخل بطری برود تا  به طُعمه برسد که گیر می افتد. نیز عکس آمار واردات تله موش ایران از جهان در شهریور امسال!

 

خاطره ها دارم با همین گل تله. من شیفتۀ گل تَله بودم، هم کارگذاشتنش را بسیاردوست می داشتم و هم وقتی گل می افتاد زودتر از همه می دویدم که گل دِم را بگیرم و بندازم پیش بامشی ها که ببینم چه جوری به کول هم می پُرند. چندباری هم انگشت من رفت لای تله. لامصّب! قطع می کرد اگر ناخن را چِک می گرفت.

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

نوشته های جناب توحید: بسم الله الرحمن الرحیم. حکومت پایشگر است یا ملّت!؟ از زمانی که انسان از وضع طبیعی اش خارج، و آزادانه، آگاهانه و بااختیار تسلیمِ قرارداد اجتماعی شد، نه هرج و مرج را ترجیح داد و نه دیکتاتوری و استبداد مطلقه را خواست. او بر این برآمد، که از حالتِ انسان گرگِ انسان است _تعبیر توماس هابز در کتاب لویاتان_ بدَر روَد. و رفت. و آسایش و آرامش و رفاه و نظم هم یافت. حال، هر حکومت و دولت و حکمرانی بخواهد ملت را پایِش کند، مردم را دائم بپاید، عالمان و دانشمندان را کنترل نماید، جوان و پیر و زن و مرد را تحت نظر گیرد، کتابخوان و کتابدان را به تعقیب و تفتیش بگذارد و نیز بگُدازد؛ و در یک کلام کنترل چی شهروندان خویش باشد، بداند که از قرارداد اجتماعی خارج شده است و بر ملت زور می راند نه خدمت و نظم. زیرا این جکومت و حکمران نیست که خود را پایشگرِ ملّت بداند، ملت است که به دلیل حق حاکمیت بر سرنوشت، حقِّ پایش هر حکومت و قدرتی را دارد؛ چه قدرت های سلطه طلب و هژمونیک و امیریالیست جهان و کرۀ آلودۀ روزگار ما؛ و چه دولت ها و امیرها و شاه ها و پادشاه ها و خادم الحرم های اطراف و اکناف ما.

ایران. اسفند. توحید