آنچه بر من گذشت ۴۵ :: دامنه‌ی داراب‌کلا
Menu
مطالب دامنه را اینجا جستجو کنید : ↓↓

qaqom.blog.ir
Qalame Qom
Damanehye Dovvom
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
دامنه‌ی قلم قم ، روستای داراب‌کلا
ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود

پيشنهادهای مدیر سایت
آخرين نظرات
طبقه بندی موضوعی
دنبال کننده ها
بايگانی ماهانه
نويسنده ها

نام خدای آفرینندۀ آدمی. جبهه، سخت بود. از چند جهت: دوری، دردِ عشق، مکافات مرگ، اضطراب روحی روانی، دلهرۀ اسیرنشدن، بی خوابی و از همه مهمتر گذر از شور و شیدای جوانی. ولی چون پس از پایان دورۀ آموزش، یک هفته در اردوی سخت مزرن آباد جاده چالوس بودیم، سختی را ملموس و قابل تحمل می دانستیم. نزدیک مهرماه 1361 برگشتم به دارابکلا. خاطرات و مخاطرات اولین جبهه ام زیاد است که گفتنِ آن وقتِ وفوری می خواهد. فقط فهرست وار چندتا را می گویم:

 

دوستم نعمت یاری جویباری جلوی چشمان مان شهید شد. در درگیری خونین ما و کومله ها، چند پیشمرگه کُرد که با هم اَنیس شده بودیم، به شهادت رسیدند. حمام نداشتیم، ماهی یک بار به حمام عمومی مریوان می رفتیم، یکی از  ماها نگهبانی می داد، یکی، تَن می شست و تنمال می کشید. آسیاب به نوبت. زندگی در بالای قلّه، سخت بود، ولی یک حال خاص معنوی به انسان می داد. غذا با قاطر و الاغ یا بر کولۀ کُردهای ایثارگر به بالای قلّه می رسید. هیچ کجا اَمن نبود، حتی در کمین شب، از کُرد همرزم کناردست خود هم مشکوک بودیم. دایره وار بود جبهۀ ما نه خطی. یعنی از سو دشمن شبیخون می زد. جوانی ما در دربدری و دوری طی شد، ولی چون برای حفظ اسلام و ایران بود، ذخیرۀ روحی بود و اَجر و ثواب دینی و آدای دَینی و تعهُّد انقلابی.

 

به هر حال، در اوج شور و حالِ انقلابی محل و فعالیت های سیاسی ام، ترکِ یکبارۀ دوستان انقلابی ام و رفتن به جبهه، بسیار بر من سنگین بود. دوستانی که بعدها 33 نفر شدیم و به کنایه و طعنه به «گروه اکبرعمو» خوانده می شدیم. اشاره است به حاج موسی اکبر که خانه اش شبانه روز پاتوق ما و پایگاه اصلی انقلاب گردیده بود.

 

نیز ترکِ دوستان مدرسه ای باحالی که داشتم، خیلی حسّ دلتنگی به من دست می داد، این دوستان: عیسی ملایی که بهمن ۶۴ شهید شد. قدیر لپوری مُرسمی برادرهمسرِ مرحوم گال حسن طهماسبی. محمدرضا لاری دارابی اوسایی. ملازادۀ سورکی. احمدزادۀ سورکی. شعبان مؤتمن سورکی برادرِ آقای محمد مؤتمن. علی ملایی. خلیل آهنگر. عبدالله رمضانی حاج ممسن یورمله. محمد طالبی القاسم. و از همه بیشتر دوری از فضای عمومی و طبیعت محل.

 

یادم است وقتی از مریوان به سه راه رسیدم، ابتدای جادۀ دارابکلا، بر زمینش زانو زدم، خاکش را بوسیدم. این را گفتم که انتقال داده باشم یک رزمنده پس از چهار ماه دوری، بدون حتی یک روز مرخصی، چگونه دلتنگ خاک زادگاه اش می شود و به آن وفادار است.

 

هر کس مرا می دید می گفت: کردستان تِه ره وَرا بیه. (یعنی به تو می‌ساخته) چون هم چاق شده بودم، هم سفیدتر و هم سرخ تر و مثلاً به قول برخی ها خوشگل تر.

 

دیگر بر من زمانی رسیده بود که باید آن نهانِ خودم را بر آن یکی، که گزینۀ دلم شده بود، برمَلا کنم. حالاتی بر من مُستولی می شد که دیگر نمی شد عشق یکطرفه داشت. نیاز داشتم یکی را که دوستش می دارم، او هم مرا دوست بدارد تا بر خودم روحیه و انرژی تولید کنم. نیز او هم بلاخره باید بداند که من دوستش دارم. با هزار فکر و خیال و جبر و احتمال، دست به قلم شدم و این گونه نوشتم. عین بخشی از آن متنم:

 

«سلام بر بهترین گوهر زمان. از آنجایی که شما را از دور دیده‌ام، از آنجایی که ایمان شما را فهمیده ام...دوست دارم با شما دوست باشم. دوست داری با من دوست باشی؟ برادرت: ابراهیم»

 

عنوان «برادر» را در تَهِ نامه‌ام عمداً نوشته بودم، چون بر یقین و باور نبودم که جواب آری می گیرم و پاسخ رد نمی شنوم. تا مثلاً اگر ردّ کرد، گناهی را مرتکب نشده باشم. آخه بسیجی و انقلابی بودم. که به خیال بعضی ها بسیجی باید مثل کشیش ها می بود! که فکری غلط بود.  و این اولین اشتعال و شعله وری آن جرقۀ عشق درونی ام بود که چند سالی در گوشۀ دلم نگه داری می کردم و بر هیچ کسی بروز نمی دادم. شوق جبهه که بر عشق فائق بود، حالا به ذوق عشق پیوسته بود. تا بعد.

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/417
  • دامنه | دارابی

اختصاصی

زندگینامه من

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دامنه‌ی داراب‌کلا

قالب کارزی چهارم : دامنه ی داراب کلا