دامنه‌ی داراب‌کلا

مازندران ، ساری ، میاندورود

پست شده در شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰
بازدید ها : ۶۱۶
ساعت پست : ۱۰:۰۶
مشخصات پست

اسلام و نوابغ

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. من معتقدم میان نوابغ و اسلام ربط برقرار است. یعنی هرگاه نوابغ بیشتری بین مسلمین، حیات و امکان بُروز داشته باشند، اسلام بیشتر و بهتر کشف می‌شود. زیرا اسلام به عنوان آخرین و کامل‌ترین دین آسمانی، منبع عظیم و بی‌پایان است که فقط نوابغ قادرند آن را به‌درستی اکتشاف کنند. و هرچه کشف بیشتر و تفسیر صحیح‌تر باشد، مردم و به عبارت دیگر توده‌ها و در معنای دینی اُمت، راحت‌تر به درک و فهم درست از دین نائل می‌شوند. پس؛ بین نابغه‌های دینی و باورهای مذهبی ربط برقرار است.

 

زنده‌یاد دکتر علی شریعتی، نابغه (=دارای هوش سرشار و استعداد شگرف) بود؛ نابغه‌ای اسلام‌شناس و جامعه‌شناسی مسلمان که در حلقه‌ی روشنفکری پدری دانشمند و مفسّر قرآن و استاد دین و اندیشه، رشد کرد. و در عمر ۴۱ ساله‌ی خود، هم مکتب اسلام را در زمانه‌ی خود خوب درک کرد و هم از جهان عصر خود، آگاهی و نگاه انتقادی داشت. او به عنوان نابغه‌ای متعهد، در شیعه حرارت آفرید و مکتب اهل بیت (ع) را با فهم و تفسیر پویا از روی طاقچه‌ها، به صحنه آورد. کیست که قریب ۱۹۰۰۰ صفحه سخن داشته باشد ولی انتظار داشت در آن اشتباهی نباشد. روح آن معلم انقلاب و از پایه‌گذاران بی‌بدیل انقلاب و متفکر متحرک شیعه، و نوپرداز کاریزماتیک شاد و یاد باد.

 

جملاتی از شریعتی

اینجا

 

نکته: حساب کنید اگر نوابغ عالَم، به اسلام روی آورند، و نیز نوابغِ مسلمان به اندیشه‌پردازی بیشتر جرأت نمایند،  اسلام چه رونق‌هایی که نمی‌گیرد و چه منطق‌های قوی‌یی که سر بر نمی‌آورَد. و همچنین چه سخت که نمی‌شود کارِ سخت‌گیران در اسلام. اسلام، دینی‌ست که موتور محرّکه‌ی آن تفکر و عقلانیت است تا معنویت پشتوانه‌ی مُتقنی گیرد.

 

نتیجه: مرحوم شریعتی از اسلام چنان آموخته بود و به مردم چنان آموزانده بود که هیچ قدرتی یارای حذف او را ندارد؛ تمام تلاش‌هایی که شده، تا اسم علی شریعتی را از صفحات تاریخ ایران و اسلام و لوح وجود جامعه محو کنند، به آن دست نیازیدند. لابد در او ویژگی‌های بود که هنوز زنده است. بگذرم. به مناسبتِ ۲۹ خرداد، سالروز درگذشت علی شریعتی تحریر شد.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۱
پست شده در شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰
بازدید ها : ۶۱۶
ساعت پست : ۱۰:۰۶
دنبال کننده

اسلام و نوابغ

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
اسلام و نوابغ

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. من معتقدم میان نوابغ و اسلام ربط برقرار است. یعنی هرگاه نوابغ بیشتری بین مسلمین، حیات و امکان بُروز داشته باشند، اسلام بیشتر و بهتر کشف می‌شود. زیرا اسلام به عنوان آخرین و کامل‌ترین دین آسمانی، منبع عظیم و بی‌پایان است که فقط نوابغ قادرند آن را به‌درستی اکتشاف کنند. و هرچه کشف بیشتر و تفسیر صحیح‌تر باشد، مردم و به عبارت دیگر توده‌ها و در معنای دینی اُمت، راحت‌تر به درک و فهم درست از دین نائل می‌شوند. پس؛ بین نابغه‌های دینی و باورهای مذهبی ربط برقرار است.

 

زنده‌یاد دکتر علی شریعتی، نابغه (=دارای هوش سرشار و استعداد شگرف) بود؛ نابغه‌ای اسلام‌شناس و جامعه‌شناسی مسلمان که در حلقه‌ی روشنفکری پدری دانشمند و مفسّر قرآن و استاد دین و اندیشه، رشد کرد. و در عمر ۴۱ ساله‌ی خود، هم مکتب اسلام را در زمانه‌ی خود خوب درک کرد و هم از جهان عصر خود، آگاهی و نگاه انتقادی داشت. او به عنوان نابغه‌ای متعهد، در شیعه حرارت آفرید و مکتب اهل بیت (ع) را با فهم و تفسیر پویا از روی طاقچه‌ها، به صحنه آورد. کیست که قریب ۱۹۰۰۰ صفحه سخن داشته باشد ولی انتظار داشت در آن اشتباهی نباشد. روح آن معلم انقلاب و از پایه‌گذاران بی‌بدیل انقلاب و متفکر متحرک شیعه، و نوپرداز کاریزماتیک شاد و یاد باد.

 

جملاتی از شریعتی

اینجا

 

نکته: حساب کنید اگر نوابغ عالَم، به اسلام روی آورند، و نیز نوابغِ مسلمان به اندیشه‌پردازی بیشتر جرأت نمایند،  اسلام چه رونق‌هایی که نمی‌گیرد و چه منطق‌های قوی‌یی که سر بر نمی‌آورَد. و همچنین چه سخت که نمی‌شود کارِ سخت‌گیران در اسلام. اسلام، دینی‌ست که موتور محرّکه‌ی آن تفکر و عقلانیت است تا معنویت پشتوانه‌ی مُتقنی گیرد.

 

نتیجه: مرحوم شریعتی از اسلام چنان آموخته بود و به مردم چنان آموزانده بود که هیچ قدرتی یارای حذف او را ندارد؛ تمام تلاش‌هایی که شده، تا اسم علی شریعتی را از صفحات تاریخ ایران و اسلام و لوح وجود جامعه محو کنند، به آن دست نیازیدند. لابد در او ویژگی‌های بود که هنوز زنده است. بگذرم. به مناسبتِ ۲۹ خرداد، سالروز درگذشت علی شریعتی تحریر شد.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. من معتقدم میان نوابغ و اسلام ربط برقرار است. یعنی هرگاه نوابغ بیشتری بین مسلمین، حیات و امکان بُروز داشته باشند، اسلام بیشتر و بهتر کشف می‌شود. زیرا اسلام به عنوان آخرین و کامل‌ترین دین آسمانی، منبع عظیم و بی‌پایان است که فقط نوابغ قادرند آن را به‌درستی اکتشاف کنند. و هرچه کشف بیشتر و تفسیر صحیح‌تر باشد، مردم و به عبارت دیگر توده‌ها و در معنای دینی اُمت، راحت‌تر به درک و فهم درست از دین نائل می‌شوند. پس؛ بین نابغه‌های دینی و باورهای مذهبی ربط برقرار است.

 

زنده‌یاد دکتر علی شریعتی، نابغه (=دارای هوش سرشار و استعداد شگرف) بود؛ نابغه‌ای اسلام‌شناس و جامعه‌شناسی مسلمان که در حلقه‌ی روشنفکری پدری دانشمند و مفسّر قرآن و استاد دین و اندیشه، رشد کرد. و در عمر ۴۱ ساله‌ی خود، هم مکتب اسلام را در زمانه‌ی خود خوب درک کرد و هم از جهان عصر خود، آگاهی و نگاه انتقادی داشت. او به عنوان نابغه‌ای متعهد، در شیعه حرارت آفرید و مکتب اهل بیت (ع) را با فهم و تفسیر پویا از روی طاقچه‌ها، به صحنه آورد. کیست که قریب ۱۹۰۰۰ صفحه سخن داشته باشد ولی انتظار داشت در آن اشتباهی نباشد. روح آن معلم انقلاب و از پایه‌گذاران بی‌بدیل انقلاب و متفکر متحرک شیعه، و نوپرداز کاریزماتیک شاد و یاد باد.

 

جملاتی از شریعتی

اینجا

 

نکته: حساب کنید اگر نوابغ عالَم، به اسلام روی آورند، و نیز نوابغِ مسلمان به اندیشه‌پردازی بیشتر جرأت نمایند،  اسلام چه رونق‌هایی که نمی‌گیرد و چه منطق‌های قوی‌یی که سر بر نمی‌آورَد. و همچنین چه سخت که نمی‌شود کارِ سخت‌گیران در اسلام. اسلام، دینی‌ست که موتور محرّکه‌ی آن تفکر و عقلانیت است تا معنویت پشتوانه‌ی مُتقنی گیرد.

 

نتیجه: مرحوم شریعتی از اسلام چنان آموخته بود و به مردم چنان آموزانده بود که هیچ قدرتی یارای حذف او را ندارد؛ تمام تلاش‌هایی که شده، تا اسم علی شریعتی را از صفحات تاریخ ایران و اسلام و لوح وجود جامعه محو کنند، به آن دست نیازیدند. لابد در او ویژگی‌های بود که هنوز زنده است. بگذرم. به مناسبتِ ۲۹ خرداد، سالروز درگذشت علی شریعتی تحریر شد.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۱
اسلام و نوابغ

اسلام و نوابغ

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
اسلام و نوابغ

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. من معتقدم میان نوابغ و اسلام ربط برقرار است. یعنی هرگاه نوابغ بیشتری بین مسلمین، حیات و امکان بُروز داشته باشند، اسلام بیشتر و بهتر کشف می‌شود. زیرا اسلام به عنوان آخرین و کامل‌ترین دین آسمانی، منبع عظیم و بی‌پایان است که فقط نوابغ قادرند آن را به‌درستی اکتشاف کنند. و هرچه کشف بیشتر و تفسیر صحیح‌تر باشد، مردم و به عبارت دیگر توده‌ها و در معنای دینی اُمت، راحت‌تر به درک و فهم درست از دین نائل می‌شوند. پس؛ بین نابغه‌های دینی و باورهای مذهبی ربط برقرار است.

 

زنده‌یاد دکتر علی شریعتی، نابغه (=دارای هوش سرشار و استعداد شگرف) بود؛ نابغه‌ای اسلام‌شناس و جامعه‌شناسی مسلمان که در حلقه‌ی روشنفکری پدری دانشمند و مفسّر قرآن و استاد دین و اندیشه، رشد کرد. و در عمر ۴۱ ساله‌ی خود، هم مکتب اسلام را در زمانه‌ی خود خوب درک کرد و هم از جهان عصر خود، آگاهی و نگاه انتقادی داشت. او به عنوان نابغه‌ای متعهد، در شیعه حرارت آفرید و مکتب اهل بیت (ع) را با فهم و تفسیر پویا از روی طاقچه‌ها، به صحنه آورد. کیست که قریب ۱۹۰۰۰ صفحه سخن داشته باشد ولی انتظار داشت در آن اشتباهی نباشد. روح آن معلم انقلاب و از پایه‌گذاران بی‌بدیل انقلاب و متفکر متحرک شیعه، و نوپرداز کاریزماتیک شاد و یاد باد.

 

جملاتی از شریعتی

اینجا

 

نکته: حساب کنید اگر نوابغ عالَم، به اسلام روی آورند، و نیز نوابغِ مسلمان به اندیشه‌پردازی بیشتر جرأت نمایند،  اسلام چه رونق‌هایی که نمی‌گیرد و چه منطق‌های قوی‌یی که سر بر نمی‌آورَد. و همچنین چه سخت که نمی‌شود کارِ سخت‌گیران در اسلام. اسلام، دینی‌ست که موتور محرّکه‌ی آن تفکر و عقلانیت است تا معنویت پشتوانه‌ی مُتقنی گیرد.

 

نتیجه: مرحوم شریعتی از اسلام چنان آموخته بود و به مردم چنان آموزانده بود که هیچ قدرتی یارای حذف او را ندارد؛ تمام تلاش‌هایی که شده، تا اسم علی شریعتی را از صفحات تاریخ ایران و اسلام و لوح وجود جامعه محو کنند، به آن دست نیازیدند. لابد در او ویژگی‌های بود که هنوز زنده است. بگذرم. به مناسبتِ ۲۹ خرداد، سالروز درگذشت علی شریعتی تحریر شد.

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. من معتقدم میان نوابغ و اسلام ربط برقرار است. یعنی هرگاه نوابغ بیشتری بین مسلمین، حیات و امکان بُروز داشته باشند، اسلام بیشتر و بهتر کشف می‌شود. زیرا اسلام به عنوان آخرین و کامل‌ترین دین آسمانی، منبع عظیم و بی‌پایان است که فقط نوابغ قادرند آن را به‌درستی اکتشاف کنند. و هرچه کشف بیشتر و تفسیر صحیح‌تر باشد، مردم و به عبارت دیگر توده‌ها و در معنای دینی اُمت، راحت‌تر به درک و فهم درست از دین نائل می‌شوند. پس؛ بین نابغه‌های دینی و باورهای مذهبی ربط برقرار است.

 

زنده‌یاد دکتر علی شریعتی، نابغه (=دارای هوش سرشار و استعداد شگرف) بود؛ نابغه‌ای اسلام‌شناس و جامعه‌شناسی مسلمان که در حلقه‌ی روشنفکری پدری دانشمند و مفسّر قرآن و استاد دین و اندیشه، رشد کرد. و در عمر ۴۱ ساله‌ی خود، هم مکتب اسلام را در زمانه‌ی خود خوب درک کرد و هم از جهان عصر خود، آگاهی و نگاه انتقادی داشت. او به عنوان نابغه‌ای متعهد، در شیعه حرارت آفرید و مکتب اهل بیت (ع) را با فهم و تفسیر پویا از روی طاقچه‌ها، به صحنه آورد. کیست که قریب ۱۹۰۰۰ صفحه سخن داشته باشد ولی انتظار داشت در آن اشتباهی نباشد. روح آن معلم انقلاب و از پایه‌گذاران بی‌بدیل انقلاب و متفکر متحرک شیعه، و نوپرداز کاریزماتیک شاد و یاد باد.

 

جملاتی از شریعتی

اینجا

 

نکته: حساب کنید اگر نوابغ عالَم، به اسلام روی آورند، و نیز نوابغِ مسلمان به اندیشه‌پردازی بیشتر جرأت نمایند،  اسلام چه رونق‌هایی که نمی‌گیرد و چه منطق‌های قوی‌یی که سر بر نمی‌آورَد. و همچنین چه سخت که نمی‌شود کارِ سخت‌گیران در اسلام. اسلام، دینی‌ست که موتور محرّکه‌ی آن تفکر و عقلانیت است تا معنویت پشتوانه‌ی مُتقنی گیرد.

 

نتیجه: مرحوم شریعتی از اسلام چنان آموخته بود و به مردم چنان آموزانده بود که هیچ قدرتی یارای حذف او را ندارد؛ تمام تلاش‌هایی که شده، تا اسم علی شریعتی را از صفحات تاریخ ایران و اسلام و لوح وجود جامعه محو کنند، به آن دست نیازیدند. لابد در او ویژگی‌های بود که هنوز زنده است. بگذرم. به مناسبتِ ۲۹ خرداد، سالروز درگذشت علی شریعتی تحریر شد.

Notes ۱
پست شده در سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰
بازدید ها : ۵۰۶
ساعت پست : ۰۹:۴۷
مشخصات پست

سیر زندگی شهید آوینی

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
سیر زندگی شهید آوینی

شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش: سلسله مباحث لیف روح. «...سید مرتضی آوینی هیچ‌گاه گذشته‌ی خود را مخفی نکرده بود. مثلاً در نوشته‌ای درباره‌ی جوانی‌اش چنین آورده است: « ... تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی‌شده» با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره‌ی چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جِلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـبی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اشـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد… اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به‌راستی طالبش باشد، آن را خواهدیافت و در نزد خویش نیز خواهدیافت… و حالا از یک راه طی‌شده با شما حرف می‌زنم.» (منبع)

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰
بازدید ها : ۵۰۶
ساعت پست : ۰۹:۴۷
دنبال کننده

سیر زندگی شهید آوینی

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
سیر زندگی شهید آوینی

شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش: سلسله مباحث لیف روح. «...سید مرتضی آوینی هیچ‌گاه گذشته‌ی خود را مخفی نکرده بود. مثلاً در نوشته‌ای درباره‌ی جوانی‌اش چنین آورده است: « ... تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی‌شده» با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره‌ی چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جِلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـبی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اشـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد… اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به‌راستی طالبش باشد، آن را خواهدیافت و در نزد خویش نیز خواهدیافت… و حالا از یک راه طی‌شده با شما حرف می‌زنم.» (منبع)

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش: سلسله مباحث لیف روح. «...سید مرتضی آوینی هیچ‌گاه گذشته‌ی خود را مخفی نکرده بود. مثلاً در نوشته‌ای درباره‌ی جوانی‌اش چنین آورده است: « ... تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی‌شده» با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره‌ی چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جِلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـبی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اشـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد… اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به‌راستی طالبش باشد، آن را خواهدیافت و در نزد خویش نیز خواهدیافت… و حالا از یک راه طی‌شده با شما حرف می‌زنم.» (منبع)

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
سیر زندگی شهید آوینی

سیر زندگی شهید آوینی

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
سیر زندگی شهید آوینی

شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش: سلسله مباحث لیف روح. «...سید مرتضی آوینی هیچ‌گاه گذشته‌ی خود را مخفی نکرده بود. مثلاً در نوشته‌ای درباره‌ی جوانی‌اش چنین آورده است: « ... تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی‌شده» با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره‌ی چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جِلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـبی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اشـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد… اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به‌راستی طالبش باشد، آن را خواهدیافت و در نزد خویش نیز خواهدیافت… و حالا از یک راه طی‌شده با شما حرف می‌زنم.» (منبع)

شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش: سلسله مباحث لیف روح. «...سید مرتضی آوینی هیچ‌گاه گذشته‌ی خود را مخفی نکرده بود. مثلاً در نوشته‌ای درباره‌ی جوانی‌اش چنین آورده است: « ... تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی‌شده» با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره‌ی چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جِلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـبی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اشـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد… اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به‌راستی طالبش باشد، آن را خواهدیافت و در نزد خویش نیز خواهدیافت… و حالا از یک راه طی‌شده با شما حرف می‌زنم.» (منبع)

Notes ۰
پست شده در چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۰
بازدید ها : ۳۳۸
ساعت پست : ۱۱:۵۸
مشخصات پست

نکاتی بر فیلم «نفَس» آبیار

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
نکاتی بر فیلم «نفَس» آبیار
نوشته‌ی دامنه:  به نام خدا. با سلام و احترام به خوانندگان. فیلم «نفَس» ساخته‌ی نرگس آبیار -که از «نگاه ملی» سیمرغ جشنواره‌ی فیلم فجر و جایزه‌ی آسیا پاسفیک را کسب کرده بود- بیننده را به دنیای کودکی‌اش می‌برَد و چون تار و پود هر کس در کودکی بافته شد، دیدن آن لذت وصف‌ناپذیری دارد. به‌طوری‌که فیلم را تماشا نمی‌کنی، بلکه با آن زندگی می‌کنی. یادم نمی‌آید خانم آبیار فیلمی را ساخته باشد که من ندیده باشم. همه‌ی آثارش را دیده و می‌بینم. حالا در نفَس چه دیده‌ام؟ فشرده‌؛ اینها را:

 

این‌که هنگامه‌ی دعواهای کودکانه، هر کدام از ما اسمی دیگر پیدا می‌کردیم؛ مثلاً شلخته. وَلِ خر. موذی. لب‌فِنی!

 

این‌که وقت و بی‌وقت، انگشت توی دماغ می‌کنی، و معلوم نیست وقتی گِردش کردی و مثل توپش ساختی، یواشکی کجای اتاق می‌اندازی و یا چه ماهرانه لای فرش و پشتِ پشتی می‌مالی.

 

این‌که بقّال از کتاب کهنه‌ی مدرسه، بی‌آنکه منظوری داشته باشد، عکس ولیعهد را کنده، قیفش کرده و دو سیر آجیل توش ریخته، به ساواک فراخوانده شده و سیم‌جیم گردیده.

 

این‌که به تأکید و از سرِ عقیده و عفت می‌بینی زنان در کوچه و معبر، چادر به دندان می‌گیرند که نکنه خدای ناکرده خالی از مو و گیسو در معرض دیدِ مردان قرار گیرد و گناهی بر عابرین بیافریند.

 

«نفس» ساخته‌ی نرگس آبیار

 

این‌که دائی طلبه‌ی او در قم کتابخانه‌ای دارد پُرِ کتاب و کودک قصه‌ی فیلم، شیفته‌ی کتاب می‌شود و شروع می‌کند به کتاب‌دزدیدن و یواشکی آن را لب رودخانه خواندن، زیرا مادربزرگ نمی‌گذارد دختربچه هر کتاب داستانی را بخواند که هوش و ذهنش بی‌جهت باز شود.

 

این‌که می‌بینی همو از سرِ نداری خون خود را به دفعات می‌فروشد تا خرج زندگی‌ و تحصیل دینی‌اش را درآورَد و از علم باز نمانَد.

 

این‌که وقتی گوشت‌کوب، نخود و سیب‌زمینی آب‌گوشت را کوبیده کرد، همه سر سفره، سر و دست می‌شکنند که بده من تَه‌اش را لیس بزنم.

 

این‌که زنان لباس‌ها را کف رودخانه می‌شویند و یا در مکتب‌خانه‌ی اکرم‌خانم روستا اگر خواندن قرآن را خوب پیش ندی، تو را با ترکه‌ی انار می‌زند و می‌گوید می‌اندازمت زیرزمینِ مکتب‌خانه که مارها نیشت زنند!

 

این‌که وقتی به میهمانی در یزد و تهران می‌روند پیش اقوام و آشنایان، کودک از نهایت گرسنگی و اوج کنجکاوی قیمه‌ی روی پلو را می‌چلونَد و از مادربزرگ می‌پرسد اینها هم مگه قیمه‌شون گوشت ندارد؟!

 

این‌که بازیی تجربه‌شده را می‌بینی؛ همان بازی قشنگ که دو نفر به چشم همدیگر زُل می‌زنند و هر کدام زودتر بخندد، بازنده است نوعی درس مقاومت ولو در پرهیز از بروز خنده. مانند بازی‌مان در شنا به زیر آب‌ رفتن و هر چه بیشتر ماندن و نفر پیروز، «شاه» شدن و یا نوشابه‌ی کوکا و کانادادرای بردن!

 

این‌که تلفن خانه به صدا درمی‌آید و دختربچه می‌پرد که گوشی را بگیرد و مادربزرگ حرف دل‌آشنایی می‌زند: آهای! دستِ خر کوتاه! تلفن را دست نزن! اینک آن دنیای مرزدار، پایان یافته و حد و مرز ندارد، دیگه طفل هم موبایل دستشه! چه رسد به دختربچه.

 

این‌که می‌بینی دختربچه دو آرزویش اینه که روزی دکترِ تنگی‌نفَس شود و پدرش غفور راننده‌ی کفش بلّا (با بازی مهران احمدی) را درمان کند و تلویزیون کودک نقاشی او را نشان دهد.

 

این‌که عطر مشهد را می‌توانی بزنی، چون این بو، بوی حساسیت برانگیز و آلرژی‌زا نیست؛ عطسه نمی‌آورد. چون بوی مشهد مقدس امام رضا (ع) است.

 

این‌که کودک تمام بدنش خارش می‌گیرد و باید در آب آهک بخوابد تا بدنش از درد کورَک و رنج خاراندن رها شود.

 

این‌که وقتی می‌پرسه دوست داری چه‌کاره بشی؟ می‌شنوی: می‌خوام نانوا بشم! چرا؟ چون نونوا همش پول می‌گیره، نون می‌ده. اون یکی دیگه دختر می‌گه بابا من می‌خوام پسر ! باشم. شگفتی هم بیرون می‌زند. پدر می‌پرسه چرا؟ می‌گه اگر پسر باشم توی دستت باد نمی‌کنم! حالا می‌بینی چهار کودک غفور (دو دختر و دو پسر) به دفاع از جنس خود شعار می‌دهند و کل‌کل می‌کنند:


پسرها شیرند، مثل شمشیرند!
دخترا پنیرند، دست بزنی می‌برند!
پسرا شیلنگن دست بزنی می‌لنگن!
دخترا موش‌اند مثل خرگوش‌اند!

 

و آخر این‌که با بالاترین حسرت می‌بینی صدام -آن بی‌عقل خون‌آشام- قبرستان را بمباران می‌کند، جایی که دختربچه قصه‌ی پرغصه‌ی فیلم ما -که خانه‌‌ی عاریه‌ی آنان بر روی قبرستان بنا شده، دارد تاب می‌خورد و می‌چرخد و می‌خندد- غرق خون می‌شود و خانه بر سر او آوار. و تو هم می‌بینی او چه آرزوهای زیبایی را که از تجربه و کتاب‌خواندن و تخیّل قوی خود کسب کرده بود، به دل خاک برد. بیش از ۱۰۰۰ دختربچه تست بازیگری داده بودند، تا این‌که «ساره نورموسوی» این بازیگر نقش اول نفس برگزیده شد و انصافاً این خردسال زیبا و زرنگ، چه هم درخشان ظاهر شد. باید دید تا فهمید. عکس بالا: «ساره نورموسوی» در نقش اول فیلم نفَس.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۱
پست شده در چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۰
بازدید ها : ۳۳۸
ساعت پست : ۱۱:۵۸
دنبال کننده

نکاتی بر فیلم «نفَس» آبیار

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
نکاتی بر فیلم «نفَس» آبیار
نوشته‌ی دامنه:  به نام خدا. با سلام و احترام به خوانندگان. فیلم «نفَس» ساخته‌ی نرگس آبیار -که از «نگاه ملی» سیمرغ جشنواره‌ی فیلم فجر و جایزه‌ی آسیا پاسفیک را کسب کرده بود- بیننده را به دنیای کودکی‌اش می‌برَد و چون تار و پود هر کس در کودکی بافته شد، دیدن آن لذت وصف‌ناپذیری دارد. به‌طوری‌که فیلم را تماشا نمی‌کنی، بلکه با آن زندگی می‌کنی. یادم نمی‌آید خانم آبیار فیلمی را ساخته باشد که من ندیده باشم. همه‌ی آثارش را دیده و می‌بینم. حالا در نفَس چه دیده‌ام؟ فشرده‌؛ اینها را:

 

این‌که هنگامه‌ی دعواهای کودکانه، هر کدام از ما اسمی دیگر پیدا می‌کردیم؛ مثلاً شلخته. وَلِ خر. موذی. لب‌فِنی!

 

این‌که وقت و بی‌وقت، انگشت توی دماغ می‌کنی، و معلوم نیست وقتی گِردش کردی و مثل توپش ساختی، یواشکی کجای اتاق می‌اندازی و یا چه ماهرانه لای فرش و پشتِ پشتی می‌مالی.

 

این‌که بقّال از کتاب کهنه‌ی مدرسه، بی‌آنکه منظوری داشته باشد، عکس ولیعهد را کنده، قیفش کرده و دو سیر آجیل توش ریخته، به ساواک فراخوانده شده و سیم‌جیم گردیده.

 

این‌که به تأکید و از سرِ عقیده و عفت می‌بینی زنان در کوچه و معبر، چادر به دندان می‌گیرند که نکنه خدای ناکرده خالی از مو و گیسو در معرض دیدِ مردان قرار گیرد و گناهی بر عابرین بیافریند.

 

«نفس» ساخته‌ی نرگس آبیار

 

این‌که دائی طلبه‌ی او در قم کتابخانه‌ای دارد پُرِ کتاب و کودک قصه‌ی فیلم، شیفته‌ی کتاب می‌شود و شروع می‌کند به کتاب‌دزدیدن و یواشکی آن را لب رودخانه خواندن، زیرا مادربزرگ نمی‌گذارد دختربچه هر کتاب داستانی را بخواند که هوش و ذهنش بی‌جهت باز شود.

 

این‌که می‌بینی همو از سرِ نداری خون خود را به دفعات می‌فروشد تا خرج زندگی‌ و تحصیل دینی‌اش را درآورَد و از علم باز نمانَد.

 

این‌که وقتی گوشت‌کوب، نخود و سیب‌زمینی آب‌گوشت را کوبیده کرد، همه سر سفره، سر و دست می‌شکنند که بده من تَه‌اش را لیس بزنم.

 

این‌که زنان لباس‌ها را کف رودخانه می‌شویند و یا در مکتب‌خانه‌ی اکرم‌خانم روستا اگر خواندن قرآن را خوب پیش ندی، تو را با ترکه‌ی انار می‌زند و می‌گوید می‌اندازمت زیرزمینِ مکتب‌خانه که مارها نیشت زنند!

 

این‌که وقتی به میهمانی در یزد و تهران می‌روند پیش اقوام و آشنایان، کودک از نهایت گرسنگی و اوج کنجکاوی قیمه‌ی روی پلو را می‌چلونَد و از مادربزرگ می‌پرسد اینها هم مگه قیمه‌شون گوشت ندارد؟!

 

این‌که بازیی تجربه‌شده را می‌بینی؛ همان بازی قشنگ که دو نفر به چشم همدیگر زُل می‌زنند و هر کدام زودتر بخندد، بازنده است نوعی درس مقاومت ولو در پرهیز از بروز خنده. مانند بازی‌مان در شنا به زیر آب‌ رفتن و هر چه بیشتر ماندن و نفر پیروز، «شاه» شدن و یا نوشابه‌ی کوکا و کانادادرای بردن!

 

این‌که تلفن خانه به صدا درمی‌آید و دختربچه می‌پرد که گوشی را بگیرد و مادربزرگ حرف دل‌آشنایی می‌زند: آهای! دستِ خر کوتاه! تلفن را دست نزن! اینک آن دنیای مرزدار، پایان یافته و حد و مرز ندارد، دیگه طفل هم موبایل دستشه! چه رسد به دختربچه.

 

این‌که می‌بینی دختربچه دو آرزویش اینه که روزی دکترِ تنگی‌نفَس شود و پدرش غفور راننده‌ی کفش بلّا (با بازی مهران احمدی) را درمان کند و تلویزیون کودک نقاشی او را نشان دهد.

 

این‌که عطر مشهد را می‌توانی بزنی، چون این بو، بوی حساسیت برانگیز و آلرژی‌زا نیست؛ عطسه نمی‌آورد. چون بوی مشهد مقدس امام رضا (ع) است.

 

این‌که کودک تمام بدنش خارش می‌گیرد و باید در آب آهک بخوابد تا بدنش از درد کورَک و رنج خاراندن رها شود.

 

این‌که وقتی می‌پرسه دوست داری چه‌کاره بشی؟ می‌شنوی: می‌خوام نانوا بشم! چرا؟ چون نونوا همش پول می‌گیره، نون می‌ده. اون یکی دیگه دختر می‌گه بابا من می‌خوام پسر ! باشم. شگفتی هم بیرون می‌زند. پدر می‌پرسه چرا؟ می‌گه اگر پسر باشم توی دستت باد نمی‌کنم! حالا می‌بینی چهار کودک غفور (دو دختر و دو پسر) به دفاع از جنس خود شعار می‌دهند و کل‌کل می‌کنند:


پسرها شیرند، مثل شمشیرند!
دخترا پنیرند، دست بزنی می‌برند!
پسرا شیلنگن دست بزنی می‌لنگن!
دخترا موش‌اند مثل خرگوش‌اند!

 

و آخر این‌که با بالاترین حسرت می‌بینی صدام -آن بی‌عقل خون‌آشام- قبرستان را بمباران می‌کند، جایی که دختربچه قصه‌ی پرغصه‌ی فیلم ما -که خانه‌‌ی عاریه‌ی آنان بر روی قبرستان بنا شده، دارد تاب می‌خورد و می‌چرخد و می‌خندد- غرق خون می‌شود و خانه بر سر او آوار. و تو هم می‌بینی او چه آرزوهای زیبایی را که از تجربه و کتاب‌خواندن و تخیّل قوی خود کسب کرده بود، به دل خاک برد. بیش از ۱۰۰۰ دختربچه تست بازیگری داده بودند، تا این‌که «ساره نورموسوی» این بازیگر نقش اول نفس برگزیده شد و انصافاً این خردسال زیبا و زرنگ، چه هم درخشان ظاهر شد. باید دید تا فهمید. عکس بالا: «ساره نورموسوی» در نقش اول فیلم نفَس.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
نوشته‌ی دامنه:  به نام خدا. با سلام و احترام به خوانندگان. فیلم «نفَس» ساخته‌ی نرگس آبیار -که از «نگاه ملی» سیمرغ جشنواره‌ی فیلم فجر و جایزه‌ی آسیا پاسفیک را کسب کرده بود- بیننده را به دنیای کودکی‌اش می‌برَد و چون تار و پود هر کس در کودکی بافته شد، دیدن آن لذت وصف‌ناپذیری دارد. به‌طوری‌که فیلم را تماشا نمی‌کنی، بلکه با آن زندگی می‌کنی. یادم نمی‌آید خانم آبیار فیلمی را ساخته باشد که من ندیده باشم. همه‌ی آثارش را دیده و می‌بینم. حالا در نفَس چه دیده‌ام؟ فشرده‌؛ اینها را:

 

این‌که هنگامه‌ی دعواهای کودکانه، هر کدام از ما اسمی دیگر پیدا می‌کردیم؛ مثلاً شلخته. وَلِ خر. موذی. لب‌فِنی!

 

این‌که وقت و بی‌وقت، انگشت توی دماغ می‌کنی، و معلوم نیست وقتی گِردش کردی و مثل توپش ساختی، یواشکی کجای اتاق می‌اندازی و یا چه ماهرانه لای فرش و پشتِ پشتی می‌مالی.

 

این‌که بقّال از کتاب کهنه‌ی مدرسه، بی‌آنکه منظوری داشته باشد، عکس ولیعهد را کنده، قیفش کرده و دو سیر آجیل توش ریخته، به ساواک فراخوانده شده و سیم‌جیم گردیده.

 

این‌که به تأکید و از سرِ عقیده و عفت می‌بینی زنان در کوچه و معبر، چادر به دندان می‌گیرند که نکنه خدای ناکرده خالی از مو و گیسو در معرض دیدِ مردان قرار گیرد و گناهی بر عابرین بیافریند.

 

«نفس» ساخته‌ی نرگس آبیار

 

این‌که دائی طلبه‌ی او در قم کتابخانه‌ای دارد پُرِ کتاب و کودک قصه‌ی فیلم، شیفته‌ی کتاب می‌شود و شروع می‌کند به کتاب‌دزدیدن و یواشکی آن را لب رودخانه خواندن، زیرا مادربزرگ نمی‌گذارد دختربچه هر کتاب داستانی را بخواند که هوش و ذهنش بی‌جهت باز شود.

 

این‌که می‌بینی همو از سرِ نداری خون خود را به دفعات می‌فروشد تا خرج زندگی‌ و تحصیل دینی‌اش را درآورَد و از علم باز نمانَد.

 

این‌که وقتی گوشت‌کوب، نخود و سیب‌زمینی آب‌گوشت را کوبیده کرد، همه سر سفره، سر و دست می‌شکنند که بده من تَه‌اش را لیس بزنم.

 

این‌که زنان لباس‌ها را کف رودخانه می‌شویند و یا در مکتب‌خانه‌ی اکرم‌خانم روستا اگر خواندن قرآن را خوب پیش ندی، تو را با ترکه‌ی انار می‌زند و می‌گوید می‌اندازمت زیرزمینِ مکتب‌خانه که مارها نیشت زنند!

 

این‌که وقتی به میهمانی در یزد و تهران می‌روند پیش اقوام و آشنایان، کودک از نهایت گرسنگی و اوج کنجکاوی قیمه‌ی روی پلو را می‌چلونَد و از مادربزرگ می‌پرسد اینها هم مگه قیمه‌شون گوشت ندارد؟!

 

این‌که بازیی تجربه‌شده را می‌بینی؛ همان بازی قشنگ که دو نفر به چشم همدیگر زُل می‌زنند و هر کدام زودتر بخندد، بازنده است نوعی درس مقاومت ولو در پرهیز از بروز خنده. مانند بازی‌مان در شنا به زیر آب‌ رفتن و هر چه بیشتر ماندن و نفر پیروز، «شاه» شدن و یا نوشابه‌ی کوکا و کانادادرای بردن!

 

این‌که تلفن خانه به صدا درمی‌آید و دختربچه می‌پرد که گوشی را بگیرد و مادربزرگ حرف دل‌آشنایی می‌زند: آهای! دستِ خر کوتاه! تلفن را دست نزن! اینک آن دنیای مرزدار، پایان یافته و حد و مرز ندارد، دیگه طفل هم موبایل دستشه! چه رسد به دختربچه.

 

این‌که می‌بینی دختربچه دو آرزویش اینه که روزی دکترِ تنگی‌نفَس شود و پدرش غفور راننده‌ی کفش بلّا (با بازی مهران احمدی) را درمان کند و تلویزیون کودک نقاشی او را نشان دهد.

 

این‌که عطر مشهد را می‌توانی بزنی، چون این بو، بوی حساسیت برانگیز و آلرژی‌زا نیست؛ عطسه نمی‌آورد. چون بوی مشهد مقدس امام رضا (ع) است.

 

این‌که کودک تمام بدنش خارش می‌گیرد و باید در آب آهک بخوابد تا بدنش از درد کورَک و رنج خاراندن رها شود.

 

این‌که وقتی می‌پرسه دوست داری چه‌کاره بشی؟ می‌شنوی: می‌خوام نانوا بشم! چرا؟ چون نونوا همش پول می‌گیره، نون می‌ده. اون یکی دیگه دختر می‌گه بابا من می‌خوام پسر ! باشم. شگفتی هم بیرون می‌زند. پدر می‌پرسه چرا؟ می‌گه اگر پسر باشم توی دستت باد نمی‌کنم! حالا می‌بینی چهار کودک غفور (دو دختر و دو پسر) به دفاع از جنس خود شعار می‌دهند و کل‌کل می‌کنند:


پسرها شیرند، مثل شمشیرند!
دخترا پنیرند، دست بزنی می‌برند!
پسرا شیلنگن دست بزنی می‌لنگن!
دخترا موش‌اند مثل خرگوش‌اند!

 

و آخر این‌که با بالاترین حسرت می‌بینی صدام -آن بی‌عقل خون‌آشام- قبرستان را بمباران می‌کند، جایی که دختربچه قصه‌ی پرغصه‌ی فیلم ما -که خانه‌‌ی عاریه‌ی آنان بر روی قبرستان بنا شده، دارد تاب می‌خورد و می‌چرخد و می‌خندد- غرق خون می‌شود و خانه بر سر او آوار. و تو هم می‌بینی او چه آرزوهای زیبایی را که از تجربه و کتاب‌خواندن و تخیّل قوی خود کسب کرده بود، به دل خاک برد. بیش از ۱۰۰۰ دختربچه تست بازیگری داده بودند، تا این‌که «ساره نورموسوی» این بازیگر نقش اول نفس برگزیده شد و انصافاً این خردسال زیبا و زرنگ، چه هم درخشان ظاهر شد. باید دید تا فهمید. عکس بالا: «ساره نورموسوی» در نقش اول فیلم نفَس.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۱
نکاتی بر فیلم «نفَس» آبیار

نکاتی بر فیلم «نفَس» آبیار

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
نکاتی بر فیلم «نفَس» آبیار
نوشته‌ی دامنه:  به نام خدا. با سلام و احترام به خوانندگان. فیلم «نفَس» ساخته‌ی نرگس آبیار -که از «نگاه ملی» سیمرغ جشنواره‌ی فیلم فجر و جایزه‌ی آسیا پاسفیک را کسب کرده بود- بیننده را به دنیای کودکی‌اش می‌برَد و چون تار و پود هر کس در کودکی بافته شد، دیدن آن لذت وصف‌ناپذیری دارد. به‌طوری‌که فیلم را تماشا نمی‌کنی، بلکه با آن زندگی می‌کنی. یادم نمی‌آید خانم آبیار فیلمی را ساخته باشد که من ندیده باشم. همه‌ی آثارش را دیده و می‌بینم. حالا در نفَس چه دیده‌ام؟ فشرده‌؛ اینها را:

 

این‌که هنگامه‌ی دعواهای کودکانه، هر کدام از ما اسمی دیگر پیدا می‌کردیم؛ مثلاً شلخته. وَلِ خر. موذی. لب‌فِنی!

 

این‌که وقت و بی‌وقت، انگشت توی دماغ می‌کنی، و معلوم نیست وقتی گِردش کردی و مثل توپش ساختی، یواشکی کجای اتاق می‌اندازی و یا چه ماهرانه لای فرش و پشتِ پشتی می‌مالی.

 

این‌که بقّال از کتاب کهنه‌ی مدرسه، بی‌آنکه منظوری داشته باشد، عکس ولیعهد را کنده، قیفش کرده و دو سیر آجیل توش ریخته، به ساواک فراخوانده شده و سیم‌جیم گردیده.

 

این‌که به تأکید و از سرِ عقیده و عفت می‌بینی زنان در کوچه و معبر، چادر به دندان می‌گیرند که نکنه خدای ناکرده خالی از مو و گیسو در معرض دیدِ مردان قرار گیرد و گناهی بر عابرین بیافریند.

 

«نفس» ساخته‌ی نرگس آبیار

 

این‌که دائی طلبه‌ی او در قم کتابخانه‌ای دارد پُرِ کتاب و کودک قصه‌ی فیلم، شیفته‌ی کتاب می‌شود و شروع می‌کند به کتاب‌دزدیدن و یواشکی آن را لب رودخانه خواندن، زیرا مادربزرگ نمی‌گذارد دختربچه هر کتاب داستانی را بخواند که هوش و ذهنش بی‌جهت باز شود.

 

این‌که می‌بینی همو از سرِ نداری خون خود را به دفعات می‌فروشد تا خرج زندگی‌ و تحصیل دینی‌اش را درآورَد و از علم باز نمانَد.

 

این‌که وقتی گوشت‌کوب، نخود و سیب‌زمینی آب‌گوشت را کوبیده کرد، همه سر سفره، سر و دست می‌شکنند که بده من تَه‌اش را لیس بزنم.

 

این‌که زنان لباس‌ها را کف رودخانه می‌شویند و یا در مکتب‌خانه‌ی اکرم‌خانم روستا اگر خواندن قرآن را خوب پیش ندی، تو را با ترکه‌ی انار می‌زند و می‌گوید می‌اندازمت زیرزمینِ مکتب‌خانه که مارها نیشت زنند!

 

این‌که وقتی به میهمانی در یزد و تهران می‌روند پیش اقوام و آشنایان، کودک از نهایت گرسنگی و اوج کنجکاوی قیمه‌ی روی پلو را می‌چلونَد و از مادربزرگ می‌پرسد اینها هم مگه قیمه‌شون گوشت ندارد؟!

 

این‌که بازیی تجربه‌شده را می‌بینی؛ همان بازی قشنگ که دو نفر به چشم همدیگر زُل می‌زنند و هر کدام زودتر بخندد، بازنده است نوعی درس مقاومت ولو در پرهیز از بروز خنده. مانند بازی‌مان در شنا به زیر آب‌ رفتن و هر چه بیشتر ماندن و نفر پیروز، «شاه» شدن و یا نوشابه‌ی کوکا و کانادادرای بردن!

 

این‌که تلفن خانه به صدا درمی‌آید و دختربچه می‌پرد که گوشی را بگیرد و مادربزرگ حرف دل‌آشنایی می‌زند: آهای! دستِ خر کوتاه! تلفن را دست نزن! اینک آن دنیای مرزدار، پایان یافته و حد و مرز ندارد، دیگه طفل هم موبایل دستشه! چه رسد به دختربچه.

 

این‌که می‌بینی دختربچه دو آرزویش اینه که روزی دکترِ تنگی‌نفَس شود و پدرش غفور راننده‌ی کفش بلّا (با بازی مهران احمدی) را درمان کند و تلویزیون کودک نقاشی او را نشان دهد.

 

این‌که عطر مشهد را می‌توانی بزنی، چون این بو، بوی حساسیت برانگیز و آلرژی‌زا نیست؛ عطسه نمی‌آورد. چون بوی مشهد مقدس امام رضا (ع) است.

 

این‌که کودک تمام بدنش خارش می‌گیرد و باید در آب آهک بخوابد تا بدنش از درد کورَک و رنج خاراندن رها شود.

 

این‌که وقتی می‌پرسه دوست داری چه‌کاره بشی؟ می‌شنوی: می‌خوام نانوا بشم! چرا؟ چون نونوا همش پول می‌گیره، نون می‌ده. اون یکی دیگه دختر می‌گه بابا من می‌خوام پسر ! باشم. شگفتی هم بیرون می‌زند. پدر می‌پرسه چرا؟ می‌گه اگر پسر باشم توی دستت باد نمی‌کنم! حالا می‌بینی چهار کودک غفور (دو دختر و دو پسر) به دفاع از جنس خود شعار می‌دهند و کل‌کل می‌کنند:


پسرها شیرند، مثل شمشیرند!
دخترا پنیرند، دست بزنی می‌برند!
پسرا شیلنگن دست بزنی می‌لنگن!
دخترا موش‌اند مثل خرگوش‌اند!

 

و آخر این‌که با بالاترین حسرت می‌بینی صدام -آن بی‌عقل خون‌آشام- قبرستان را بمباران می‌کند، جایی که دختربچه قصه‌ی پرغصه‌ی فیلم ما -که خانه‌‌ی عاریه‌ی آنان بر روی قبرستان بنا شده، دارد تاب می‌خورد و می‌چرخد و می‌خندد- غرق خون می‌شود و خانه بر سر او آوار. و تو هم می‌بینی او چه آرزوهای زیبایی را که از تجربه و کتاب‌خواندن و تخیّل قوی خود کسب کرده بود، به دل خاک برد. بیش از ۱۰۰۰ دختربچه تست بازیگری داده بودند، تا این‌که «ساره نورموسوی» این بازیگر نقش اول نفس برگزیده شد و انصافاً این خردسال زیبا و زرنگ، چه هم درخشان ظاهر شد. باید دید تا فهمید. عکس بالا: «ساره نورموسوی» در نقش اول فیلم نفَس.

نوشته‌ی دامنه:  به نام خدا. با سلام و احترام به خوانندگان. فیلم «نفَس» ساخته‌ی نرگس آبیار -که از «نگاه ملی» سیمرغ جشنواره‌ی فیلم فجر و جایزه‌ی آسیا پاسفیک را کسب کرده بود- بیننده را به دنیای کودکی‌اش می‌برَد و چون تار و پود هر کس در کودکی بافته شد، دیدن آن لذت وصف‌ناپذیری دارد. به‌طوری‌که فیلم را تماشا نمی‌کنی، بلکه با آن زندگی می‌کنی. یادم نمی‌آید خانم آبیار فیلمی را ساخته باشد که من ندیده باشم. همه‌ی آثارش را دیده و می‌بینم. حالا در نفَس چه دیده‌ام؟ فشرده‌؛ اینها را:

 

این‌که هنگامه‌ی دعواهای کودکانه، هر کدام از ما اسمی دیگر پیدا می‌کردیم؛ مثلاً شلخته. وَلِ خر. موذی. لب‌فِنی!

 

این‌که وقت و بی‌وقت، انگشت توی دماغ می‌کنی، و معلوم نیست وقتی گِردش کردی و مثل توپش ساختی، یواشکی کجای اتاق می‌اندازی و یا چه ماهرانه لای فرش و پشتِ پشتی می‌مالی.

 

این‌که بقّال از کتاب کهنه‌ی مدرسه، بی‌آنکه منظوری داشته باشد، عکس ولیعهد را کنده، قیفش کرده و دو سیر آجیل توش ریخته، به ساواک فراخوانده شده و سیم‌جیم گردیده.

 

این‌که به تأکید و از سرِ عقیده و عفت می‌بینی زنان در کوچه و معبر، چادر به دندان می‌گیرند که نکنه خدای ناکرده خالی از مو و گیسو در معرض دیدِ مردان قرار گیرد و گناهی بر عابرین بیافریند.

 

«نفس» ساخته‌ی نرگس آبیار

 

این‌که دائی طلبه‌ی او در قم کتابخانه‌ای دارد پُرِ کتاب و کودک قصه‌ی فیلم، شیفته‌ی کتاب می‌شود و شروع می‌کند به کتاب‌دزدیدن و یواشکی آن را لب رودخانه خواندن، زیرا مادربزرگ نمی‌گذارد دختربچه هر کتاب داستانی را بخواند که هوش و ذهنش بی‌جهت باز شود.

 

این‌که می‌بینی همو از سرِ نداری خون خود را به دفعات می‌فروشد تا خرج زندگی‌ و تحصیل دینی‌اش را درآورَد و از علم باز نمانَد.

 

این‌که وقتی گوشت‌کوب، نخود و سیب‌زمینی آب‌گوشت را کوبیده کرد، همه سر سفره، سر و دست می‌شکنند که بده من تَه‌اش را لیس بزنم.

 

این‌که زنان لباس‌ها را کف رودخانه می‌شویند و یا در مکتب‌خانه‌ی اکرم‌خانم روستا اگر خواندن قرآن را خوب پیش ندی، تو را با ترکه‌ی انار می‌زند و می‌گوید می‌اندازمت زیرزمینِ مکتب‌خانه که مارها نیشت زنند!

 

این‌که وقتی به میهمانی در یزد و تهران می‌روند پیش اقوام و آشنایان، کودک از نهایت گرسنگی و اوج کنجکاوی قیمه‌ی روی پلو را می‌چلونَد و از مادربزرگ می‌پرسد اینها هم مگه قیمه‌شون گوشت ندارد؟!

 

این‌که بازیی تجربه‌شده را می‌بینی؛ همان بازی قشنگ که دو نفر به چشم همدیگر زُل می‌زنند و هر کدام زودتر بخندد، بازنده است نوعی درس مقاومت ولو در پرهیز از بروز خنده. مانند بازی‌مان در شنا به زیر آب‌ رفتن و هر چه بیشتر ماندن و نفر پیروز، «شاه» شدن و یا نوشابه‌ی کوکا و کانادادرای بردن!

 

این‌که تلفن خانه به صدا درمی‌آید و دختربچه می‌پرد که گوشی را بگیرد و مادربزرگ حرف دل‌آشنایی می‌زند: آهای! دستِ خر کوتاه! تلفن را دست نزن! اینک آن دنیای مرزدار، پایان یافته و حد و مرز ندارد، دیگه طفل هم موبایل دستشه! چه رسد به دختربچه.

 

این‌که می‌بینی دختربچه دو آرزویش اینه که روزی دکترِ تنگی‌نفَس شود و پدرش غفور راننده‌ی کفش بلّا (با بازی مهران احمدی) را درمان کند و تلویزیون کودک نقاشی او را نشان دهد.

 

این‌که عطر مشهد را می‌توانی بزنی، چون این بو، بوی حساسیت برانگیز و آلرژی‌زا نیست؛ عطسه نمی‌آورد. چون بوی مشهد مقدس امام رضا (ع) است.

 

این‌که کودک تمام بدنش خارش می‌گیرد و باید در آب آهک بخوابد تا بدنش از درد کورَک و رنج خاراندن رها شود.

 

این‌که وقتی می‌پرسه دوست داری چه‌کاره بشی؟ می‌شنوی: می‌خوام نانوا بشم! چرا؟ چون نونوا همش پول می‌گیره، نون می‌ده. اون یکی دیگه دختر می‌گه بابا من می‌خوام پسر ! باشم. شگفتی هم بیرون می‌زند. پدر می‌پرسه چرا؟ می‌گه اگر پسر باشم توی دستت باد نمی‌کنم! حالا می‌بینی چهار کودک غفور (دو دختر و دو پسر) به دفاع از جنس خود شعار می‌دهند و کل‌کل می‌کنند:


پسرها شیرند، مثل شمشیرند!
دخترا پنیرند، دست بزنی می‌برند!
پسرا شیلنگن دست بزنی می‌لنگن!
دخترا موش‌اند مثل خرگوش‌اند!

 

و آخر این‌که با بالاترین حسرت می‌بینی صدام -آن بی‌عقل خون‌آشام- قبرستان را بمباران می‌کند، جایی که دختربچه قصه‌ی پرغصه‌ی فیلم ما -که خانه‌‌ی عاریه‌ی آنان بر روی قبرستان بنا شده، دارد تاب می‌خورد و می‌چرخد و می‌خندد- غرق خون می‌شود و خانه بر سر او آوار. و تو هم می‌بینی او چه آرزوهای زیبایی را که از تجربه و کتاب‌خواندن و تخیّل قوی خود کسب کرده بود، به دل خاک برد. بیش از ۱۰۰۰ دختربچه تست بازیگری داده بودند، تا این‌که «ساره نورموسوی» این بازیگر نقش اول نفس برگزیده شد و انصافاً این خردسال زیبا و زرنگ، چه هم درخشان ظاهر شد. باید دید تا فهمید. عکس بالا: «ساره نورموسوی» در نقش اول فیلم نفَس.

Notes ۱
پست شده در دوشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۰
بازدید ها : ۴۲۱
ساعت پست : ۰۹:۱۱
مشخصات پست

علائم هشدار روی داشبورد خودرو

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
علائم هشدار روی داشبورد خودرو

 

 

علائم هشدار روی داشبورد خودرو: (منبع)

 

   

 

علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی

 

به قلم دامنه:به نام خدا. چندی‌پیش ذهنم نوج زد کمی درباره‌ی خودرو بنویسم زیرا خانه‌ی دوم آدم محسوب می‌شود که اسمش را گذاشتم خانه‌ی سیّار. خانه‌ای جابه‌جاشونده و جابه‌جاکننده؛ و چه هم جاذب و جالب. اینک، مجال یافتم به‌فشردگی نکاتی از علائم هشدار بر روی داشبورد خودرو را با بیان ساده بنویسم؛ گرچه همگان از آن باخبرید، اما جهت یادآوری بد نیست که تکرار، اغلب مفید و مثمر است. کم‌کم، کمتر کسی راضی می‌شود با خودروهای سیستم قدیم به سر کند و به داشتن آن بسنده. فکر نو، ابزار نو هم می‌خواهد و نیز بالعکس، ابزار نو، فکر نو هم می‌طلبد. اگر به مرور به خودروهای مدرن‌تر مجهّز شده‌اید یا خواهی‌شد، زیرا ماشین‌های تولیدی گذشته هزینه‌بر است خصوصاً در سوخت و استهلاک. پس با نوکردن خودرو چشم از علائم هشدار بر روی داشبورد برندارید و روشن‌شدن آن را نادیده نینگارید. حتی اگر روشن‌شدنِ عادی‌ترین و رایج‌ترین علامت هشدار باشد، یعنی بسته‌نشدن درب‌ها؛ که هم از روی داشبورد قابل رؤیت است و هم از روشن‌ماندن چراغ سقف.

 

وقتی علائم به شما چشمک می‌زند یعنی یک جای کار می‌لنگد و پردازشگر خودرو برای کمک به سراغ آمده است. پس نسبت به آن بی‌اعتنا نباید بود. در آغازین مرحله وقتی خودرو برای استارت آماده می‌شود، تمام حواس را باید به علائم هشدار داد، زیرا در یک خودروی سالم و بی‌عیب موقع استارت‌زدن یک لحظه همه‌ی علائم هشدار روی داشبورد باید روشن و سپس همگی می‌بایست خاموش شوند. این یعنی پردازشگر خودرو گواهی داد تمام سامانه‌ی شما در سلامت و ایمن است. در مرحله‌ی بعدی، ازین مسئله رها نباید شد که مسائل فنی خودروهای مدرن آنچنان پیچیده است که اگر آشنا با فنون خودرو هم هستیم، باز نیز باید کار را به مغز مرکزی سیستم خودرو سپرد؛ زیرا فقط «دستگاه دیاگ» پردازشگرِ سلامت و یا عیب ماشین است. اگر عیب را با علائم برجسته کرد، پشتِ گوش‌انداختن بدترین کاری‌ست که ممکن است راننده، سرنشین و خودِ خودرو را در سراشیبی خطر اندازد. پس، به علائم هشدار باید به‌هوش بود؛ خصوصاً علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی، علامت فشار روغن، علامت سیستم خنک‌کننده، علامت ترمز دستی و نیز در اتوبان‌ها علامت پرخوران یا تربو روی داشبورد خودرو.

 

راستی میان سرعت و دورِ موتور رابطه‌ی مستقیم برقرار است، پس همیشه در هر دنده‌ای مراقب باید بود که عقربه‌ی میزان دور موتور از حد مجاز نگذرد. ساده بگویم گازِ زیادی نباید داد. تجربه‌ام می‌گوید دورِ موتور در هر دنده‌ای نباید روی عدد ۴ برسد، حتی نزدیک شود. بین ۳ تا نزدیک ۴، آرام‌ترین و آرامشبخش‌ترین وضعیت برای راندن و راننده است. در غیر این صورت، راندمان (=بازدِه) اُفت می‌کند.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در دوشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۰
بازدید ها : ۴۲۱
ساعت پست : ۰۹:۱۱
دنبال کننده

علائم هشدار روی داشبورد خودرو

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
علائم هشدار روی داشبورد خودرو

 

 

علائم هشدار روی داشبورد خودرو: (منبع)

 

   

 

علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی

 

به قلم دامنه:به نام خدا. چندی‌پیش ذهنم نوج زد کمی درباره‌ی خودرو بنویسم زیرا خانه‌ی دوم آدم محسوب می‌شود که اسمش را گذاشتم خانه‌ی سیّار. خانه‌ای جابه‌جاشونده و جابه‌جاکننده؛ و چه هم جاذب و جالب. اینک، مجال یافتم به‌فشردگی نکاتی از علائم هشدار بر روی داشبورد خودرو را با بیان ساده بنویسم؛ گرچه همگان از آن باخبرید، اما جهت یادآوری بد نیست که تکرار، اغلب مفید و مثمر است. کم‌کم، کمتر کسی راضی می‌شود با خودروهای سیستم قدیم به سر کند و به داشتن آن بسنده. فکر نو، ابزار نو هم می‌خواهد و نیز بالعکس، ابزار نو، فکر نو هم می‌طلبد. اگر به مرور به خودروهای مدرن‌تر مجهّز شده‌اید یا خواهی‌شد، زیرا ماشین‌های تولیدی گذشته هزینه‌بر است خصوصاً در سوخت و استهلاک. پس با نوکردن خودرو چشم از علائم هشدار بر روی داشبورد برندارید و روشن‌شدن آن را نادیده نینگارید. حتی اگر روشن‌شدنِ عادی‌ترین و رایج‌ترین علامت هشدار باشد، یعنی بسته‌نشدن درب‌ها؛ که هم از روی داشبورد قابل رؤیت است و هم از روشن‌ماندن چراغ سقف.

 

وقتی علائم به شما چشمک می‌زند یعنی یک جای کار می‌لنگد و پردازشگر خودرو برای کمک به سراغ آمده است. پس نسبت به آن بی‌اعتنا نباید بود. در آغازین مرحله وقتی خودرو برای استارت آماده می‌شود، تمام حواس را باید به علائم هشدار داد، زیرا در یک خودروی سالم و بی‌عیب موقع استارت‌زدن یک لحظه همه‌ی علائم هشدار روی داشبورد باید روشن و سپس همگی می‌بایست خاموش شوند. این یعنی پردازشگر خودرو گواهی داد تمام سامانه‌ی شما در سلامت و ایمن است. در مرحله‌ی بعدی، ازین مسئله رها نباید شد که مسائل فنی خودروهای مدرن آنچنان پیچیده است که اگر آشنا با فنون خودرو هم هستیم، باز نیز باید کار را به مغز مرکزی سیستم خودرو سپرد؛ زیرا فقط «دستگاه دیاگ» پردازشگرِ سلامت و یا عیب ماشین است. اگر عیب را با علائم برجسته کرد، پشتِ گوش‌انداختن بدترین کاری‌ست که ممکن است راننده، سرنشین و خودِ خودرو را در سراشیبی خطر اندازد. پس، به علائم هشدار باید به‌هوش بود؛ خصوصاً علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی، علامت فشار روغن، علامت سیستم خنک‌کننده، علامت ترمز دستی و نیز در اتوبان‌ها علامت پرخوران یا تربو روی داشبورد خودرو.

 

راستی میان سرعت و دورِ موتور رابطه‌ی مستقیم برقرار است، پس همیشه در هر دنده‌ای مراقب باید بود که عقربه‌ی میزان دور موتور از حد مجاز نگذرد. ساده بگویم گازِ زیادی نباید داد. تجربه‌ام می‌گوید دورِ موتور در هر دنده‌ای نباید روی عدد ۴ برسد، حتی نزدیک شود. بین ۳ تا نزدیک ۴، آرام‌ترین و آرامشبخش‌ترین وضعیت برای راندن و راننده است. در غیر این صورت، راندمان (=بازدِه) اُفت می‌کند.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

 

 

علائم هشدار روی داشبورد خودرو: (منبع)

 

   

 

علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی

 

به قلم دامنه:به نام خدا. چندی‌پیش ذهنم نوج زد کمی درباره‌ی خودرو بنویسم زیرا خانه‌ی دوم آدم محسوب می‌شود که اسمش را گذاشتم خانه‌ی سیّار. خانه‌ای جابه‌جاشونده و جابه‌جاکننده؛ و چه هم جاذب و جالب. اینک، مجال یافتم به‌فشردگی نکاتی از علائم هشدار بر روی داشبورد خودرو را با بیان ساده بنویسم؛ گرچه همگان از آن باخبرید، اما جهت یادآوری بد نیست که تکرار، اغلب مفید و مثمر است. کم‌کم، کمتر کسی راضی می‌شود با خودروهای سیستم قدیم به سر کند و به داشتن آن بسنده. فکر نو، ابزار نو هم می‌خواهد و نیز بالعکس، ابزار نو، فکر نو هم می‌طلبد. اگر به مرور به خودروهای مدرن‌تر مجهّز شده‌اید یا خواهی‌شد، زیرا ماشین‌های تولیدی گذشته هزینه‌بر است خصوصاً در سوخت و استهلاک. پس با نوکردن خودرو چشم از علائم هشدار بر روی داشبورد برندارید و روشن‌شدن آن را نادیده نینگارید. حتی اگر روشن‌شدنِ عادی‌ترین و رایج‌ترین علامت هشدار باشد، یعنی بسته‌نشدن درب‌ها؛ که هم از روی داشبورد قابل رؤیت است و هم از روشن‌ماندن چراغ سقف.

 

وقتی علائم به شما چشمک می‌زند یعنی یک جای کار می‌لنگد و پردازشگر خودرو برای کمک به سراغ آمده است. پس نسبت به آن بی‌اعتنا نباید بود. در آغازین مرحله وقتی خودرو برای استارت آماده می‌شود، تمام حواس را باید به علائم هشدار داد، زیرا در یک خودروی سالم و بی‌عیب موقع استارت‌زدن یک لحظه همه‌ی علائم هشدار روی داشبورد باید روشن و سپس همگی می‌بایست خاموش شوند. این یعنی پردازشگر خودرو گواهی داد تمام سامانه‌ی شما در سلامت و ایمن است. در مرحله‌ی بعدی، ازین مسئله رها نباید شد که مسائل فنی خودروهای مدرن آنچنان پیچیده است که اگر آشنا با فنون خودرو هم هستیم، باز نیز باید کار را به مغز مرکزی سیستم خودرو سپرد؛ زیرا فقط «دستگاه دیاگ» پردازشگرِ سلامت و یا عیب ماشین است. اگر عیب را با علائم برجسته کرد، پشتِ گوش‌انداختن بدترین کاری‌ست که ممکن است راننده، سرنشین و خودِ خودرو را در سراشیبی خطر اندازد. پس، به علائم هشدار باید به‌هوش بود؛ خصوصاً علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی، علامت فشار روغن، علامت سیستم خنک‌کننده، علامت ترمز دستی و نیز در اتوبان‌ها علامت پرخوران یا تربو روی داشبورد خودرو.

 

راستی میان سرعت و دورِ موتور رابطه‌ی مستقیم برقرار است، پس همیشه در هر دنده‌ای مراقب باید بود که عقربه‌ی میزان دور موتور از حد مجاز نگذرد. ساده بگویم گازِ زیادی نباید داد. تجربه‌ام می‌گوید دورِ موتور در هر دنده‌ای نباید روی عدد ۴ برسد، حتی نزدیک شود. بین ۳ تا نزدیک ۴، آرام‌ترین و آرامشبخش‌ترین وضعیت برای راندن و راننده است. در غیر این صورت، راندمان (=بازدِه) اُفت می‌کند.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
علائم هشدار روی داشبورد خودرو

علائم هشدار روی داشبورد خودرو

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
علائم هشدار روی داشبورد خودرو

 

 

علائم هشدار روی داشبورد خودرو: (منبع)

 

   

 

علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی

 

به قلم دامنه:به نام خدا. چندی‌پیش ذهنم نوج زد کمی درباره‌ی خودرو بنویسم زیرا خانه‌ی دوم آدم محسوب می‌شود که اسمش را گذاشتم خانه‌ی سیّار. خانه‌ای جابه‌جاشونده و جابه‌جاکننده؛ و چه هم جاذب و جالب. اینک، مجال یافتم به‌فشردگی نکاتی از علائم هشدار بر روی داشبورد خودرو را با بیان ساده بنویسم؛ گرچه همگان از آن باخبرید، اما جهت یادآوری بد نیست که تکرار، اغلب مفید و مثمر است. کم‌کم، کمتر کسی راضی می‌شود با خودروهای سیستم قدیم به سر کند و به داشتن آن بسنده. فکر نو، ابزار نو هم می‌خواهد و نیز بالعکس، ابزار نو، فکر نو هم می‌طلبد. اگر به مرور به خودروهای مدرن‌تر مجهّز شده‌اید یا خواهی‌شد، زیرا ماشین‌های تولیدی گذشته هزینه‌بر است خصوصاً در سوخت و استهلاک. پس با نوکردن خودرو چشم از علائم هشدار بر روی داشبورد برندارید و روشن‌شدن آن را نادیده نینگارید. حتی اگر روشن‌شدنِ عادی‌ترین و رایج‌ترین علامت هشدار باشد، یعنی بسته‌نشدن درب‌ها؛ که هم از روی داشبورد قابل رؤیت است و هم از روشن‌ماندن چراغ سقف.

 

وقتی علائم به شما چشمک می‌زند یعنی یک جای کار می‌لنگد و پردازشگر خودرو برای کمک به سراغ آمده است. پس نسبت به آن بی‌اعتنا نباید بود. در آغازین مرحله وقتی خودرو برای استارت آماده می‌شود، تمام حواس را باید به علائم هشدار داد، زیرا در یک خودروی سالم و بی‌عیب موقع استارت‌زدن یک لحظه همه‌ی علائم هشدار روی داشبورد باید روشن و سپس همگی می‌بایست خاموش شوند. این یعنی پردازشگر خودرو گواهی داد تمام سامانه‌ی شما در سلامت و ایمن است. در مرحله‌ی بعدی، ازین مسئله رها نباید شد که مسائل فنی خودروهای مدرن آنچنان پیچیده است که اگر آشنا با فنون خودرو هم هستیم، باز نیز باید کار را به مغز مرکزی سیستم خودرو سپرد؛ زیرا فقط «دستگاه دیاگ» پردازشگرِ سلامت و یا عیب ماشین است. اگر عیب را با علائم برجسته کرد، پشتِ گوش‌انداختن بدترین کاری‌ست که ممکن است راننده، سرنشین و خودِ خودرو را در سراشیبی خطر اندازد. پس، به علائم هشدار باید به‌هوش بود؛ خصوصاً علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی، علامت فشار روغن، علامت سیستم خنک‌کننده، علامت ترمز دستی و نیز در اتوبان‌ها علامت پرخوران یا تربو روی داشبورد خودرو.

 

راستی میان سرعت و دورِ موتور رابطه‌ی مستقیم برقرار است، پس همیشه در هر دنده‌ای مراقب باید بود که عقربه‌ی میزان دور موتور از حد مجاز نگذرد. ساده بگویم گازِ زیادی نباید داد. تجربه‌ام می‌گوید دورِ موتور در هر دنده‌ای نباید روی عدد ۴ برسد، حتی نزدیک شود. بین ۳ تا نزدیک ۴، آرام‌ترین و آرامشبخش‌ترین وضعیت برای راندن و راننده است. در غیر این صورت، راندمان (=بازدِه) اُفت می‌کند.

 

 

علائم هشدار روی داشبورد خودرو: (منبع)

 

   

 

علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی

 

به قلم دامنه:به نام خدا. چندی‌پیش ذهنم نوج زد کمی درباره‌ی خودرو بنویسم زیرا خانه‌ی دوم آدم محسوب می‌شود که اسمش را گذاشتم خانه‌ی سیّار. خانه‌ای جابه‌جاشونده و جابه‌جاکننده؛ و چه هم جاذب و جالب. اینک، مجال یافتم به‌فشردگی نکاتی از علائم هشدار بر روی داشبورد خودرو را با بیان ساده بنویسم؛ گرچه همگان از آن باخبرید، اما جهت یادآوری بد نیست که تکرار، اغلب مفید و مثمر است. کم‌کم، کمتر کسی راضی می‌شود با خودروهای سیستم قدیم به سر کند و به داشتن آن بسنده. فکر نو، ابزار نو هم می‌خواهد و نیز بالعکس، ابزار نو، فکر نو هم می‌طلبد. اگر به مرور به خودروهای مدرن‌تر مجهّز شده‌اید یا خواهی‌شد، زیرا ماشین‌های تولیدی گذشته هزینه‌بر است خصوصاً در سوخت و استهلاک. پس با نوکردن خودرو چشم از علائم هشدار بر روی داشبورد برندارید و روشن‌شدن آن را نادیده نینگارید. حتی اگر روشن‌شدنِ عادی‌ترین و رایج‌ترین علامت هشدار باشد، یعنی بسته‌نشدن درب‌ها؛ که هم از روی داشبورد قابل رؤیت است و هم از روشن‌ماندن چراغ سقف.

 

وقتی علائم به شما چشمک می‌زند یعنی یک جای کار می‌لنگد و پردازشگر خودرو برای کمک به سراغ آمده است. پس نسبت به آن بی‌اعتنا نباید بود. در آغازین مرحله وقتی خودرو برای استارت آماده می‌شود، تمام حواس را باید به علائم هشدار داد، زیرا در یک خودروی سالم و بی‌عیب موقع استارت‌زدن یک لحظه همه‌ی علائم هشدار روی داشبورد باید روشن و سپس همگی می‌بایست خاموش شوند. این یعنی پردازشگر خودرو گواهی داد تمام سامانه‌ی شما در سلامت و ایمن است. در مرحله‌ی بعدی، ازین مسئله رها نباید شد که مسائل فنی خودروهای مدرن آنچنان پیچیده است که اگر آشنا با فنون خودرو هم هستیم، باز نیز باید کار را به مغز مرکزی سیستم خودرو سپرد؛ زیرا فقط «دستگاه دیاگ» پردازشگرِ سلامت و یا عیب ماشین است. اگر عیب را با علائم برجسته کرد، پشتِ گوش‌انداختن بدترین کاری‌ست که ممکن است راننده، سرنشین و خودِ خودرو را در سراشیبی خطر اندازد. پس، به علائم هشدار باید به‌هوش بود؛ خصوصاً علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی، علامت فشار روغن، علامت سیستم خنک‌کننده، علامت ترمز دستی و نیز در اتوبان‌ها علامت پرخوران یا تربو روی داشبورد خودرو.

 

راستی میان سرعت و دورِ موتور رابطه‌ی مستقیم برقرار است، پس همیشه در هر دنده‌ای مراقب باید بود که عقربه‌ی میزان دور موتور از حد مجاز نگذرد. ساده بگویم گازِ زیادی نباید داد. تجربه‌ام می‌گوید دورِ موتور در هر دنده‌ای نباید روی عدد ۴ برسد، حتی نزدیک شود. بین ۳ تا نزدیک ۴، آرام‌ترین و آرامشبخش‌ترین وضعیت برای راندن و راننده است. در غیر این صورت، راندمان (=بازدِه) اُفت می‌کند.

Notes ۰
پست شده در شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۹
بازدید ها : ۷۳۱
ساعت پست : ۱۰:۰۱
مشخصات پست

دین ضروری‌تر از نفَس

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

پست ۷۷۷۷ : به قلم دامنه. به نام خدا. این مطلبم صرفاً یک بحث دینی‌ست و در واقع برداشت و خلاصه‌نگاری‌ام است از کتاب «سرشت و سرنوشت» گفتار ۹، دین و دینداری» اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی از ص ۱۸۵ تا ۲۰۴.

 

عکس از دامنه

 

دینانی معتقد است دین حتی از نفَس‌کشیدن نیز برای انسان ضروری‌تر است. انسان اگر نفَس نداشته باشد می‌میرد، ولی اگر دین نداشته باشد به آگاهی و کمال نمی‌رسد و وقتی به آگاهی نرسد، همه‌ی هستی‌اش می‌میرد، پس دین از نفَس‌کشیدن برای انسان ضروری‌تر است... زیرا در نگاه ایشان دین ارتباط انسان با خدا و کمال است... کسی که باور نداشته باشد، دین هم نخواهد داشت... غایتِ دین کمال است... اگر کسی دین نداشته باشد تمام لایه‌های انسانی و معنوی‌اش به فعلیت نمی‌رسد... حتی اگر کسی تفسیر دینی‌اش شَبان‌وار باشد باید با او همدلی کرد تا کم‌کم دیدش روشن و بازتر شود... بر «ندارنده‌ی باور» دین وجود ندارد... و کسی که به این مطلب نرسیده باشد "محروم" است. مرحوم علامه طباطبایی استاد آقای دینانی نیز چنین محرومانی را «مستضعف فکری» می‌نامیدند.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۳
پست شده در شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۹
بازدید ها : ۷۳۱
ساعت پست : ۱۰:۰۱
دنبال کننده

دین ضروری‌تر از نفَس

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
دین ضروری‌تر از نفَس

پست ۷۷۷۷ : به قلم دامنه. به نام خدا. این مطلبم صرفاً یک بحث دینی‌ست و در واقع برداشت و خلاصه‌نگاری‌ام است از کتاب «سرشت و سرنوشت» گفتار ۹، دین و دینداری» اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی از ص ۱۸۵ تا ۲۰۴.

 

عکس از دامنه

 

دینانی معتقد است دین حتی از نفَس‌کشیدن نیز برای انسان ضروری‌تر است. انسان اگر نفَس نداشته باشد می‌میرد، ولی اگر دین نداشته باشد به آگاهی و کمال نمی‌رسد و وقتی به آگاهی نرسد، همه‌ی هستی‌اش می‌میرد، پس دین از نفَس‌کشیدن برای انسان ضروری‌تر است... زیرا در نگاه ایشان دین ارتباط انسان با خدا و کمال است... کسی که باور نداشته باشد، دین هم نخواهد داشت... غایتِ دین کمال است... اگر کسی دین نداشته باشد تمام لایه‌های انسانی و معنوی‌اش به فعلیت نمی‌رسد... حتی اگر کسی تفسیر دینی‌اش شَبان‌وار باشد باید با او همدلی کرد تا کم‌کم دیدش روشن و بازتر شود... بر «ندارنده‌ی باور» دین وجود ندارد... و کسی که به این مطلب نرسیده باشد "محروم" است. مرحوم علامه طباطبایی استاد آقای دینانی نیز چنین محرومانی را «مستضعف فکری» می‌نامیدند.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

پست ۷۷۷۷ : به قلم دامنه. به نام خدا. این مطلبم صرفاً یک بحث دینی‌ست و در واقع برداشت و خلاصه‌نگاری‌ام است از کتاب «سرشت و سرنوشت» گفتار ۹، دین و دینداری» اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی از ص ۱۸۵ تا ۲۰۴.

 

عکس از دامنه

 

دینانی معتقد است دین حتی از نفَس‌کشیدن نیز برای انسان ضروری‌تر است. انسان اگر نفَس نداشته باشد می‌میرد، ولی اگر دین نداشته باشد به آگاهی و کمال نمی‌رسد و وقتی به آگاهی نرسد، همه‌ی هستی‌اش می‌میرد، پس دین از نفَس‌کشیدن برای انسان ضروری‌تر است... زیرا در نگاه ایشان دین ارتباط انسان با خدا و کمال است... کسی که باور نداشته باشد، دین هم نخواهد داشت... غایتِ دین کمال است... اگر کسی دین نداشته باشد تمام لایه‌های انسانی و معنوی‌اش به فعلیت نمی‌رسد... حتی اگر کسی تفسیر دینی‌اش شَبان‌وار باشد باید با او همدلی کرد تا کم‌کم دیدش روشن و بازتر شود... بر «ندارنده‌ی باور» دین وجود ندارد... و کسی که به این مطلب نرسیده باشد "محروم" است. مرحوم علامه طباطبایی استاد آقای دینانی نیز چنین محرومانی را «مستضعف فکری» می‌نامیدند.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۳
دین ضروری‌تر از نفَس

دین ضروری‌تر از نفَس

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
دین ضروری‌تر از نفَس

پست ۷۷۷۷ : به قلم دامنه. به نام خدا. این مطلبم صرفاً یک بحث دینی‌ست و در واقع برداشت و خلاصه‌نگاری‌ام است از کتاب «سرشت و سرنوشت» گفتار ۹، دین و دینداری» اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی از ص ۱۸۵ تا ۲۰۴.

 

عکس از دامنه

 

دینانی معتقد است دین حتی از نفَس‌کشیدن نیز برای انسان ضروری‌تر است. انسان اگر نفَس نداشته باشد می‌میرد، ولی اگر دین نداشته باشد به آگاهی و کمال نمی‌رسد و وقتی به آگاهی نرسد، همه‌ی هستی‌اش می‌میرد، پس دین از نفَس‌کشیدن برای انسان ضروری‌تر است... زیرا در نگاه ایشان دین ارتباط انسان با خدا و کمال است... کسی که باور نداشته باشد، دین هم نخواهد داشت... غایتِ دین کمال است... اگر کسی دین نداشته باشد تمام لایه‌های انسانی و معنوی‌اش به فعلیت نمی‌رسد... حتی اگر کسی تفسیر دینی‌اش شَبان‌وار باشد باید با او همدلی کرد تا کم‌کم دیدش روشن و بازتر شود... بر «ندارنده‌ی باور» دین وجود ندارد... و کسی که به این مطلب نرسیده باشد "محروم" است. مرحوم علامه طباطبایی استاد آقای دینانی نیز چنین محرومانی را «مستضعف فکری» می‌نامیدند.

پست ۷۷۷۷ : به قلم دامنه. به نام خدا. این مطلبم صرفاً یک بحث دینی‌ست و در واقع برداشت و خلاصه‌نگاری‌ام است از کتاب «سرشت و سرنوشت» گفتار ۹، دین و دینداری» اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی از ص ۱۸۵ تا ۲۰۴.

 

عکس از دامنه

 

دینانی معتقد است دین حتی از نفَس‌کشیدن نیز برای انسان ضروری‌تر است. انسان اگر نفَس نداشته باشد می‌میرد، ولی اگر دین نداشته باشد به آگاهی و کمال نمی‌رسد و وقتی به آگاهی نرسد، همه‌ی هستی‌اش می‌میرد، پس دین از نفَس‌کشیدن برای انسان ضروری‌تر است... زیرا در نگاه ایشان دین ارتباط انسان با خدا و کمال است... کسی که باور نداشته باشد، دین هم نخواهد داشت... غایتِ دین کمال است... اگر کسی دین نداشته باشد تمام لایه‌های انسانی و معنوی‌اش به فعلیت نمی‌رسد... حتی اگر کسی تفسیر دینی‌اش شَبان‌وار باشد باید با او همدلی کرد تا کم‌کم دیدش روشن و بازتر شود... بر «ندارنده‌ی باور» دین وجود ندارد... و کسی که به این مطلب نرسیده باشد "محروم" است. مرحوم علامه طباطبایی استاد آقای دینانی نیز چنین محرومانی را «مستضعف فکری» می‌نامیدند.

Notes ۳
پست شده در سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹
بازدید ها : ۱۱۹۹
ساعت پست : ۱۲:۱۹
مشخصات پست

شهرک «حجت» مشهد چه گذشت؟

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
شهرک «حجت» مشهد چه گذشت؟

به قلم دامنه: به نام خدا. شهرک «حجت» مشهد و شش نکته. نزاع خویشاوندی («مرد مهاجم و پدرزنش») موجب شد پای مأمور به ماجرا کشیده شود؛ زیرا اساساً ذات کار انتظامی به عنوان ضابط قضایی، حضور به‌هنگام در خصومت‌هاست، خصوصاً جایی که از او کمک خواسته شود و یا مأمویت یافته باشد. و درین حادثه، خانواده‌ی مورد هجوم، «از پلیس تقاضا کردند برای خاتمه‌ی درگیری مداخله کند.» مرد مهاجم در درگیری و کلنجار با مأمور، جان باخت. گفته می‌شود او سوابق سوئی داشته؛ مانند سرقت ادوات کشاورزی و احشام؛ و نیز معتاد به حشیش بوده. به مأمور -که برای فصلِ خصومت آمده بود و پایان‌دادنِ به نزاع_ بدوبیراه می‌گوید و فحّاشی می‌کند. مأمور هم در چنین وضعیتی با او برخورد می‌کند. داوری درین باره بر عهده‌ی قانون است، نه افراد. پس باید منتظر رأی مراجع قانونی ماند. خانواده‌ی فرد جان‌باخته برین نظرند که مأمور به دهانش گاز فلفل می‌پاشد و همین موجب فوت او می‌شود. مأمور نیز بازداشت می‌شود و «دادستان نظامی خراسان رضوی با حضور در پزشکی قانونی پس از کالبدشکافی، دستور نمونه‌برداری از ریه و بررسی تأثیر اسپری بر مرگ متوفی را صادر کرده است.» (منبع) و نیز برادر این فرد ادعا کرده «شاهدانی دیده‌اند که پلیس سرِ او را میان صندلی فشار داده و با زانو به پشت او فشار آورده است».

 

شش نکته:

 

یکم: برخی از حقوق‌دانان (=بهتر است نامشان را حقوق‌خوانان بخوانیم) درین ماجرا حرف‌های شیک! می‌زنند که مأمور باید فلان می‌کرد و فلان نمی‌کرد. اما در نظر نمی‌گیرند وسط دعوا حلوا تقسیم نمی‌کنند!

 

دوم: در این‌که مأموران انتظامی می‌بایست خویشتنداری کنند تردیدی نیست؛ اما مأموران در بلبشوی دعواها میان مقررات قانونی و یگانی، با دفاع از خود و یا برخورد با مهاجم درمی‌مانند و از آنجا که انسان بر اساس سلسله‌اعصاب، حالت و گارد می‌گیرد، ضعف و خدشه به آن وضع تعادل را برهم می‌زند.

 

سوم: البته تعجبی ندارد عده‌ای -که پیِ هر بهانه‌ای‌اند تا جمهوری اسلامی را محاکمه کنند و واژگونش ببینند- ازین نزاع‌ها -که خطایی در آن رخ داده- به نفع رجَزخوانی‌های خود سود نجویند.

 

چهارم: گرچه دخالت پلیس در دعواها به‌ویژه در درگیری‌های خانوادگی همیشه می‌تواند یک سرِ ماجرا را خشنود و سرِ دیگر آن را خشمگین کند؛ اما مهم این است قانون و سیستم قضاء در داوری‌ها جانب حق را بگیرد، زیرا حق با عدل رنگ می‌گیرد و عدل در اولین مرحله، شناخت ذی‌حق است و سپس دادنِ حق و نفع آن به حق‌دار. حقوق‌دانان و قُضات آنچه تحصیل کردند و یا پرورش یافتند، دریافته‌اند که شرافت کار را با هیچ عاملی لکّه‌دار نکنند. ازین‌روست که آنان همآره میان حق و عدل در رفت و آمدند. بلغزند؛ باخته‌اند.

 

پنجم: ناگفته نگذارم به جامعه‌ی سالم در دنیای مُتسالم می‌اندیشم و به شهروندان حسّاس به استیفای حقوق احترام می‌گذارم. اما با رویّه‌ای که بخواهد بزهکار را روئین‌تن در برابر قانون و حقوق مردم نگه دارد، مرزبندی دارم.

 

ششم: در دعواها عنصر عقل لحظه‌ای در پسِ احساس و هیجان و غضب غروب می‌کند و به قول معروف در محاق فرو می‌رود؛ و انسان در آن لحظه از فرد حسابگر به مهاجم یا مدافعی خشونتگر بدل می‌شود. پس؛ در داوری میان دعواکنندگان نمی‌توان عوامل غیرعقلانی را از نظر دور داشت.

 

یک نتیجه در حاشیه:

خوی درگیری در وجود انسان نهفته است؛ و همین احتمال خصومت موجب می‌شود جامعه به دولت و حکومت نیازمند باشد وگرنه هرج‌ومرج و آنارشی‌گری رهاشده تار و پود جامعه را از هم می‌گسلد. و دین مبین و کامل اسلام نیز چون دارای هدف و ایجاد جامعه‌ی مطلوب است، در جامعه‌ی مسلمین دارای حکومت و سیاست و مدیریت است و احکام تأسیسی و امضائی خود را از طریق سیستم سیاست، -که به عدالت و فضیلت آغشته و مُنضم و پیوست است- به ظهور و صدور می‌رساند، تا جامعه در اثر امنیت و آسایش، در بُعد مادی: به منفعت و خدمت و در مرحله‌ی معنوی: به عبادت و عبودیت برسد.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۳
پست شده در سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹
بازدید ها : ۱۱۹۹
ساعت پست : ۱۲:۱۹
دنبال کننده

شهرک «حجت» مشهد چه گذشت؟

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
شهرک «حجت» مشهد چه گذشت؟

به قلم دامنه: به نام خدا. شهرک «حجت» مشهد و شش نکته. نزاع خویشاوندی («مرد مهاجم و پدرزنش») موجب شد پای مأمور به ماجرا کشیده شود؛ زیرا اساساً ذات کار انتظامی به عنوان ضابط قضایی، حضور به‌هنگام در خصومت‌هاست، خصوصاً جایی که از او کمک خواسته شود و یا مأمویت یافته باشد. و درین حادثه، خانواده‌ی مورد هجوم، «از پلیس تقاضا کردند برای خاتمه‌ی درگیری مداخله کند.» مرد مهاجم در درگیری و کلنجار با مأمور، جان باخت. گفته می‌شود او سوابق سوئی داشته؛ مانند سرقت ادوات کشاورزی و احشام؛ و نیز معتاد به حشیش بوده. به مأمور -که برای فصلِ خصومت آمده بود و پایان‌دادنِ به نزاع_ بدوبیراه می‌گوید و فحّاشی می‌کند. مأمور هم در چنین وضعیتی با او برخورد می‌کند. داوری درین باره بر عهده‌ی قانون است، نه افراد. پس باید منتظر رأی مراجع قانونی ماند. خانواده‌ی فرد جان‌باخته برین نظرند که مأمور به دهانش گاز فلفل می‌پاشد و همین موجب فوت او می‌شود. مأمور نیز بازداشت می‌شود و «دادستان نظامی خراسان رضوی با حضور در پزشکی قانونی پس از کالبدشکافی، دستور نمونه‌برداری از ریه و بررسی تأثیر اسپری بر مرگ متوفی را صادر کرده است.» (منبع) و نیز برادر این فرد ادعا کرده «شاهدانی دیده‌اند که پلیس سرِ او را میان صندلی فشار داده و با زانو به پشت او فشار آورده است».

 

شش نکته:

 

یکم: برخی از حقوق‌دانان (=بهتر است نامشان را حقوق‌خوانان بخوانیم) درین ماجرا حرف‌های شیک! می‌زنند که مأمور باید فلان می‌کرد و فلان نمی‌کرد. اما در نظر نمی‌گیرند وسط دعوا حلوا تقسیم نمی‌کنند!

 

دوم: در این‌که مأموران انتظامی می‌بایست خویشتنداری کنند تردیدی نیست؛ اما مأموران در بلبشوی دعواها میان مقررات قانونی و یگانی، با دفاع از خود و یا برخورد با مهاجم درمی‌مانند و از آنجا که انسان بر اساس سلسله‌اعصاب، حالت و گارد می‌گیرد، ضعف و خدشه به آن وضع تعادل را برهم می‌زند.

 

سوم: البته تعجبی ندارد عده‌ای -که پیِ هر بهانه‌ای‌اند تا جمهوری اسلامی را محاکمه کنند و واژگونش ببینند- ازین نزاع‌ها -که خطایی در آن رخ داده- به نفع رجَزخوانی‌های خود سود نجویند.

 

چهارم: گرچه دخالت پلیس در دعواها به‌ویژه در درگیری‌های خانوادگی همیشه می‌تواند یک سرِ ماجرا را خشنود و سرِ دیگر آن را خشمگین کند؛ اما مهم این است قانون و سیستم قضاء در داوری‌ها جانب حق را بگیرد، زیرا حق با عدل رنگ می‌گیرد و عدل در اولین مرحله، شناخت ذی‌حق است و سپس دادنِ حق و نفع آن به حق‌دار. حقوق‌دانان و قُضات آنچه تحصیل کردند و یا پرورش یافتند، دریافته‌اند که شرافت کار را با هیچ عاملی لکّه‌دار نکنند. ازین‌روست که آنان همآره میان حق و عدل در رفت و آمدند. بلغزند؛ باخته‌اند.

 

پنجم: ناگفته نگذارم به جامعه‌ی سالم در دنیای مُتسالم می‌اندیشم و به شهروندان حسّاس به استیفای حقوق احترام می‌گذارم. اما با رویّه‌ای که بخواهد بزهکار را روئین‌تن در برابر قانون و حقوق مردم نگه دارد، مرزبندی دارم.

 

ششم: در دعواها عنصر عقل لحظه‌ای در پسِ احساس و هیجان و غضب غروب می‌کند و به قول معروف در محاق فرو می‌رود؛ و انسان در آن لحظه از فرد حسابگر به مهاجم یا مدافعی خشونتگر بدل می‌شود. پس؛ در داوری میان دعواکنندگان نمی‌توان عوامل غیرعقلانی را از نظر دور داشت.

 

یک نتیجه در حاشیه:

خوی درگیری در وجود انسان نهفته است؛ و همین احتمال خصومت موجب می‌شود جامعه به دولت و حکومت نیازمند باشد وگرنه هرج‌ومرج و آنارشی‌گری رهاشده تار و پود جامعه را از هم می‌گسلد. و دین مبین و کامل اسلام نیز چون دارای هدف و ایجاد جامعه‌ی مطلوب است، در جامعه‌ی مسلمین دارای حکومت و سیاست و مدیریت است و احکام تأسیسی و امضائی خود را از طریق سیستم سیاست، -که به عدالت و فضیلت آغشته و مُنضم و پیوست است- به ظهور و صدور می‌رساند، تا جامعه در اثر امنیت و آسایش، در بُعد مادی: به منفعت و خدمت و در مرحله‌ی معنوی: به عبادت و عبودیت برسد.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. شهرک «حجت» مشهد و شش نکته. نزاع خویشاوندی («مرد مهاجم و پدرزنش») موجب شد پای مأمور به ماجرا کشیده شود؛ زیرا اساساً ذات کار انتظامی به عنوان ضابط قضایی، حضور به‌هنگام در خصومت‌هاست، خصوصاً جایی که از او کمک خواسته شود و یا مأمویت یافته باشد. و درین حادثه، خانواده‌ی مورد هجوم، «از پلیس تقاضا کردند برای خاتمه‌ی درگیری مداخله کند.» مرد مهاجم در درگیری و کلنجار با مأمور، جان باخت. گفته می‌شود او سوابق سوئی داشته؛ مانند سرقت ادوات کشاورزی و احشام؛ و نیز معتاد به حشیش بوده. به مأمور -که برای فصلِ خصومت آمده بود و پایان‌دادنِ به نزاع_ بدوبیراه می‌گوید و فحّاشی می‌کند. مأمور هم در چنین وضعیتی با او برخورد می‌کند. داوری درین باره بر عهده‌ی قانون است، نه افراد. پس باید منتظر رأی مراجع قانونی ماند. خانواده‌ی فرد جان‌باخته برین نظرند که مأمور به دهانش گاز فلفل می‌پاشد و همین موجب فوت او می‌شود. مأمور نیز بازداشت می‌شود و «دادستان نظامی خراسان رضوی با حضور در پزشکی قانونی پس از کالبدشکافی، دستور نمونه‌برداری از ریه و بررسی تأثیر اسپری بر مرگ متوفی را صادر کرده است.» (منبع) و نیز برادر این فرد ادعا کرده «شاهدانی دیده‌اند که پلیس سرِ او را میان صندلی فشار داده و با زانو به پشت او فشار آورده است».

 

شش نکته:

 

یکم: برخی از حقوق‌دانان (=بهتر است نامشان را حقوق‌خوانان بخوانیم) درین ماجرا حرف‌های شیک! می‌زنند که مأمور باید فلان می‌کرد و فلان نمی‌کرد. اما در نظر نمی‌گیرند وسط دعوا حلوا تقسیم نمی‌کنند!

 

دوم: در این‌که مأموران انتظامی می‌بایست خویشتنداری کنند تردیدی نیست؛ اما مأموران در بلبشوی دعواها میان مقررات قانونی و یگانی، با دفاع از خود و یا برخورد با مهاجم درمی‌مانند و از آنجا که انسان بر اساس سلسله‌اعصاب، حالت و گارد می‌گیرد، ضعف و خدشه به آن وضع تعادل را برهم می‌زند.

 

سوم: البته تعجبی ندارد عده‌ای -که پیِ هر بهانه‌ای‌اند تا جمهوری اسلامی را محاکمه کنند و واژگونش ببینند- ازین نزاع‌ها -که خطایی در آن رخ داده- به نفع رجَزخوانی‌های خود سود نجویند.

 

چهارم: گرچه دخالت پلیس در دعواها به‌ویژه در درگیری‌های خانوادگی همیشه می‌تواند یک سرِ ماجرا را خشنود و سرِ دیگر آن را خشمگین کند؛ اما مهم این است قانون و سیستم قضاء در داوری‌ها جانب حق را بگیرد، زیرا حق با عدل رنگ می‌گیرد و عدل در اولین مرحله، شناخت ذی‌حق است و سپس دادنِ حق و نفع آن به حق‌دار. حقوق‌دانان و قُضات آنچه تحصیل کردند و یا پرورش یافتند، دریافته‌اند که شرافت کار را با هیچ عاملی لکّه‌دار نکنند. ازین‌روست که آنان همآره میان حق و عدل در رفت و آمدند. بلغزند؛ باخته‌اند.

 

پنجم: ناگفته نگذارم به جامعه‌ی سالم در دنیای مُتسالم می‌اندیشم و به شهروندان حسّاس به استیفای حقوق احترام می‌گذارم. اما با رویّه‌ای که بخواهد بزهکار را روئین‌تن در برابر قانون و حقوق مردم نگه دارد، مرزبندی دارم.

 

ششم: در دعواها عنصر عقل لحظه‌ای در پسِ احساس و هیجان و غضب غروب می‌کند و به قول معروف در محاق فرو می‌رود؛ و انسان در آن لحظه از فرد حسابگر به مهاجم یا مدافعی خشونتگر بدل می‌شود. پس؛ در داوری میان دعواکنندگان نمی‌توان عوامل غیرعقلانی را از نظر دور داشت.

 

یک نتیجه در حاشیه:

خوی درگیری در وجود انسان نهفته است؛ و همین احتمال خصومت موجب می‌شود جامعه به دولت و حکومت نیازمند باشد وگرنه هرج‌ومرج و آنارشی‌گری رهاشده تار و پود جامعه را از هم می‌گسلد. و دین مبین و کامل اسلام نیز چون دارای هدف و ایجاد جامعه‌ی مطلوب است، در جامعه‌ی مسلمین دارای حکومت و سیاست و مدیریت است و احکام تأسیسی و امضائی خود را از طریق سیستم سیاست، -که به عدالت و فضیلت آغشته و مُنضم و پیوست است- به ظهور و صدور می‌رساند، تا جامعه در اثر امنیت و آسایش، در بُعد مادی: به منفعت و خدمت و در مرحله‌ی معنوی: به عبادت و عبودیت برسد.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۳
شهرک «حجت» مشهد چه گذشت؟

شهرک «حجت» مشهد چه گذشت؟

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
شهرک «حجت» مشهد چه گذشت؟

به قلم دامنه: به نام خدا. شهرک «حجت» مشهد و شش نکته. نزاع خویشاوندی («مرد مهاجم و پدرزنش») موجب شد پای مأمور به ماجرا کشیده شود؛ زیرا اساساً ذات کار انتظامی به عنوان ضابط قضایی، حضور به‌هنگام در خصومت‌هاست، خصوصاً جایی که از او کمک خواسته شود و یا مأمویت یافته باشد. و درین حادثه، خانواده‌ی مورد هجوم، «از پلیس تقاضا کردند برای خاتمه‌ی درگیری مداخله کند.» مرد مهاجم در درگیری و کلنجار با مأمور، جان باخت. گفته می‌شود او سوابق سوئی داشته؛ مانند سرقت ادوات کشاورزی و احشام؛ و نیز معتاد به حشیش بوده. به مأمور -که برای فصلِ خصومت آمده بود و پایان‌دادنِ به نزاع_ بدوبیراه می‌گوید و فحّاشی می‌کند. مأمور هم در چنین وضعیتی با او برخورد می‌کند. داوری درین باره بر عهده‌ی قانون است، نه افراد. پس باید منتظر رأی مراجع قانونی ماند. خانواده‌ی فرد جان‌باخته برین نظرند که مأمور به دهانش گاز فلفل می‌پاشد و همین موجب فوت او می‌شود. مأمور نیز بازداشت می‌شود و «دادستان نظامی خراسان رضوی با حضور در پزشکی قانونی پس از کالبدشکافی، دستور نمونه‌برداری از ریه و بررسی تأثیر اسپری بر مرگ متوفی را صادر کرده است.» (منبع) و نیز برادر این فرد ادعا کرده «شاهدانی دیده‌اند که پلیس سرِ او را میان صندلی فشار داده و با زانو به پشت او فشار آورده است».

 

شش نکته:

 

یکم: برخی از حقوق‌دانان (=بهتر است نامشان را حقوق‌خوانان بخوانیم) درین ماجرا حرف‌های شیک! می‌زنند که مأمور باید فلان می‌کرد و فلان نمی‌کرد. اما در نظر نمی‌گیرند وسط دعوا حلوا تقسیم نمی‌کنند!

 

دوم: در این‌که مأموران انتظامی می‌بایست خویشتنداری کنند تردیدی نیست؛ اما مأموران در بلبشوی دعواها میان مقررات قانونی و یگانی، با دفاع از خود و یا برخورد با مهاجم درمی‌مانند و از آنجا که انسان بر اساس سلسله‌اعصاب، حالت و گارد می‌گیرد، ضعف و خدشه به آن وضع تعادل را برهم می‌زند.

 

سوم: البته تعجبی ندارد عده‌ای -که پیِ هر بهانه‌ای‌اند تا جمهوری اسلامی را محاکمه کنند و واژگونش ببینند- ازین نزاع‌ها -که خطایی در آن رخ داده- به نفع رجَزخوانی‌های خود سود نجویند.

 

چهارم: گرچه دخالت پلیس در دعواها به‌ویژه در درگیری‌های خانوادگی همیشه می‌تواند یک سرِ ماجرا را خشنود و سرِ دیگر آن را خشمگین کند؛ اما مهم این است قانون و سیستم قضاء در داوری‌ها جانب حق را بگیرد، زیرا حق با عدل رنگ می‌گیرد و عدل در اولین مرحله، شناخت ذی‌حق است و سپس دادنِ حق و نفع آن به حق‌دار. حقوق‌دانان و قُضات آنچه تحصیل کردند و یا پرورش یافتند، دریافته‌اند که شرافت کار را با هیچ عاملی لکّه‌دار نکنند. ازین‌روست که آنان همآره میان حق و عدل در رفت و آمدند. بلغزند؛ باخته‌اند.

 

پنجم: ناگفته نگذارم به جامعه‌ی سالم در دنیای مُتسالم می‌اندیشم و به شهروندان حسّاس به استیفای حقوق احترام می‌گذارم. اما با رویّه‌ای که بخواهد بزهکار را روئین‌تن در برابر قانون و حقوق مردم نگه دارد، مرزبندی دارم.

 

ششم: در دعواها عنصر عقل لحظه‌ای در پسِ احساس و هیجان و غضب غروب می‌کند و به قول معروف در محاق فرو می‌رود؛ و انسان در آن لحظه از فرد حسابگر به مهاجم یا مدافعی خشونتگر بدل می‌شود. پس؛ در داوری میان دعواکنندگان نمی‌توان عوامل غیرعقلانی را از نظر دور داشت.

 

یک نتیجه در حاشیه:

خوی درگیری در وجود انسان نهفته است؛ و همین احتمال خصومت موجب می‌شود جامعه به دولت و حکومت نیازمند باشد وگرنه هرج‌ومرج و آنارشی‌گری رهاشده تار و پود جامعه را از هم می‌گسلد. و دین مبین و کامل اسلام نیز چون دارای هدف و ایجاد جامعه‌ی مطلوب است، در جامعه‌ی مسلمین دارای حکومت و سیاست و مدیریت است و احکام تأسیسی و امضائی خود را از طریق سیستم سیاست، -که به عدالت و فضیلت آغشته و مُنضم و پیوست است- به ظهور و صدور می‌رساند، تا جامعه در اثر امنیت و آسایش، در بُعد مادی: به منفعت و خدمت و در مرحله‌ی معنوی: به عبادت و عبودیت برسد.

به قلم دامنه: به نام خدا. شهرک «حجت» مشهد و شش نکته. نزاع خویشاوندی («مرد مهاجم و پدرزنش») موجب شد پای مأمور به ماجرا کشیده شود؛ زیرا اساساً ذات کار انتظامی به عنوان ضابط قضایی، حضور به‌هنگام در خصومت‌هاست، خصوصاً جایی که از او کمک خواسته شود و یا مأمویت یافته باشد. و درین حادثه، خانواده‌ی مورد هجوم، «از پلیس تقاضا کردند برای خاتمه‌ی درگیری مداخله کند.» مرد مهاجم در درگیری و کلنجار با مأمور، جان باخت. گفته می‌شود او سوابق سوئی داشته؛ مانند سرقت ادوات کشاورزی و احشام؛ و نیز معتاد به حشیش بوده. به مأمور -که برای فصلِ خصومت آمده بود و پایان‌دادنِ به نزاع_ بدوبیراه می‌گوید و فحّاشی می‌کند. مأمور هم در چنین وضعیتی با او برخورد می‌کند. داوری درین باره بر عهده‌ی قانون است، نه افراد. پس باید منتظر رأی مراجع قانونی ماند. خانواده‌ی فرد جان‌باخته برین نظرند که مأمور به دهانش گاز فلفل می‌پاشد و همین موجب فوت او می‌شود. مأمور نیز بازداشت می‌شود و «دادستان نظامی خراسان رضوی با حضور در پزشکی قانونی پس از کالبدشکافی، دستور نمونه‌برداری از ریه و بررسی تأثیر اسپری بر مرگ متوفی را صادر کرده است.» (منبع) و نیز برادر این فرد ادعا کرده «شاهدانی دیده‌اند که پلیس سرِ او را میان صندلی فشار داده و با زانو به پشت او فشار آورده است».

 

شش نکته:

 

یکم: برخی از حقوق‌دانان (=بهتر است نامشان را حقوق‌خوانان بخوانیم) درین ماجرا حرف‌های شیک! می‌زنند که مأمور باید فلان می‌کرد و فلان نمی‌کرد. اما در نظر نمی‌گیرند وسط دعوا حلوا تقسیم نمی‌کنند!

 

دوم: در این‌که مأموران انتظامی می‌بایست خویشتنداری کنند تردیدی نیست؛ اما مأموران در بلبشوی دعواها میان مقررات قانونی و یگانی، با دفاع از خود و یا برخورد با مهاجم درمی‌مانند و از آنجا که انسان بر اساس سلسله‌اعصاب، حالت و گارد می‌گیرد، ضعف و خدشه به آن وضع تعادل را برهم می‌زند.

 

سوم: البته تعجبی ندارد عده‌ای -که پیِ هر بهانه‌ای‌اند تا جمهوری اسلامی را محاکمه کنند و واژگونش ببینند- ازین نزاع‌ها -که خطایی در آن رخ داده- به نفع رجَزخوانی‌های خود سود نجویند.

 

چهارم: گرچه دخالت پلیس در دعواها به‌ویژه در درگیری‌های خانوادگی همیشه می‌تواند یک سرِ ماجرا را خشنود و سرِ دیگر آن را خشمگین کند؛ اما مهم این است قانون و سیستم قضاء در داوری‌ها جانب حق را بگیرد، زیرا حق با عدل رنگ می‌گیرد و عدل در اولین مرحله، شناخت ذی‌حق است و سپس دادنِ حق و نفع آن به حق‌دار. حقوق‌دانان و قُضات آنچه تحصیل کردند و یا پرورش یافتند، دریافته‌اند که شرافت کار را با هیچ عاملی لکّه‌دار نکنند. ازین‌روست که آنان همآره میان حق و عدل در رفت و آمدند. بلغزند؛ باخته‌اند.

 

پنجم: ناگفته نگذارم به جامعه‌ی سالم در دنیای مُتسالم می‌اندیشم و به شهروندان حسّاس به استیفای حقوق احترام می‌گذارم. اما با رویّه‌ای که بخواهد بزهکار را روئین‌تن در برابر قانون و حقوق مردم نگه دارد، مرزبندی دارم.

 

ششم: در دعواها عنصر عقل لحظه‌ای در پسِ احساس و هیجان و غضب غروب می‌کند و به قول معروف در محاق فرو می‌رود؛ و انسان در آن لحظه از فرد حسابگر به مهاجم یا مدافعی خشونتگر بدل می‌شود. پس؛ در داوری میان دعواکنندگان نمی‌توان عوامل غیرعقلانی را از نظر دور داشت.

 

یک نتیجه در حاشیه:

خوی درگیری در وجود انسان نهفته است؛ و همین احتمال خصومت موجب می‌شود جامعه به دولت و حکومت نیازمند باشد وگرنه هرج‌ومرج و آنارشی‌گری رهاشده تار و پود جامعه را از هم می‌گسلد. و دین مبین و کامل اسلام نیز چون دارای هدف و ایجاد جامعه‌ی مطلوب است، در جامعه‌ی مسلمین دارای حکومت و سیاست و مدیریت است و احکام تأسیسی و امضائی خود را از طریق سیستم سیاست، -که به عدالت و فضیلت آغشته و مُنضم و پیوست است- به ظهور و صدور می‌رساند، تا جامعه در اثر امنیت و آسایش، در بُعد مادی: به منفعت و خدمت و در مرحله‌ی معنوی: به عبادت و عبودیت برسد.

Notes ۳
پست شده در پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۹
بازدید ها : ۳۳۲
ساعت پست : ۱۰:۵۳
مشخصات پست

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. دو خبر و یک غزل. دیروز خاطرات روز ۱۳ شهریور ۱۳۷۶ مرحوم هاشمی رفسنجانی را خواندم. یک نقدی که همیشه بر خاطرات او داشته و دارم این است که معمولاً در خاطراتش همه را «لو» می‌دهد و گاه می‌خواهد خوار و ذلیل‌شان کند، اما وقتی از فرزندانش نقل می‌کند که فراوان‌فراوان هم هست، نوع نوشته‌اش به نظرم جانبدارانه و جالب می‌شود. لابُد این متون دست‌نوشته‌ی روزانه‌اش بدونِ دخل و تصرف و با رعایت امانت به چاپ می‌رود. نمی‌دانم. بگذرم. برم روی اصل مطلب:

 

«فائزه و مونا و حسن آمدند. از سفر ترکیه و یونان برگشته‌اند. از دیدنی‌هایشان که بیشتر موزه‌ها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند از سفر ترکیه و یونان برگشته‌اند. از دیدنی‌هایشان که بیشتر موزه‌ها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند در یونان توجهی و اهمیتی به افلاطون و ارسطو داده نمی‌شود و برعکس به ماراتُن خیلی اهمیت می‌دهند؛ همان سربازی که خبر پیروزی یونان بر ایران در جنگ با سلاطین ایران قبل از اسلام را به یونان برد. چند روز به‌صورت متوالی و بدون خواب و نان حرکت کرد تا زودتر مردمش را خوشحال کند و پس از دادن خبر پیروزی، افتاد و مُرد که سابقه دوی ماراتُن به نام اوست.» (منبع)

 

دوم خبری که ذهن مرا درین صِوی (=در فارسی یعنی صبح زود) قِلقِلک داد این پیام یک خواننده از مشهد مقدس است به «خراسان» در چاپ امروز: «آزمون نظام مهندسی «کتاب‌باز» است و هر داوطلب باید ۲۰ تا ۳۰ کتاب همراه داشته باشد و کتاب‌ها را روی زمین بگذارد و ظرف دو روز، در سه آزمون شرکت کند. برگزارکنندگان چه تدابیری برای این وضع در نظر گرفته‌اند.»

 

شرح کوتاه خاطره بر این خبر: من نخستین بار در درسِ «نفتِ» آقای صادق زیباکلام در دانشگاه تهران، با امتحان به سبکِ «اُپن‌بوک» برخوردم. یک تا سه پرسش می‌داد و می‌گفت هر پاسخ را تا ۴۵ سطر می‌توانید بنویسید، اما از سطر ۴۵ به بعد را نمی‌خوانم. می‌توانستی کتاب «نفت» یا هر کتاب و جزوه‌ی مرتبط را «باز» کنی و به صورت «کتاب‌باز» جواب بدی. اساساً حضور در هر امتحان به میزان سواد و حافظه‌ی فرد ربط دارد، چون هیجان سرِ جلسه، داشته‌های خیلی‌ها را نابود می‌کند، حتی اگر روش آزمون کتاب‌باز باشد. بگذرم که آن سال (۱۳۷۱) بدونِ نیاز به کتاب، درس «نفت» زیباکلام را ۱۹ گرفتم و تمام.

 

بروم سراغ شعر که غذای دائمی ایرانیان بوده و باید باشد: غزل شماره‌ی ۲۸۲۷ عبدالقادر بیدل دهلوی (۱۰۵۴ - ۱۱۳۳ هجری قمری) را امروز خواندم و لذت بردم، چند بیت این غزلِ ۱۱ بیتی را می‌نویسم:

 

چو مَحو عشق شدی رهنما چه می‌جویی
به بَحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

و...

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
تو گرنه‌ کوردلی از عصا چه می‌جویی

و...

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم
دل رمیده‌ی ما را ز ما چه می‌جویی

 

سه توضیح برای سه بیت منتخب غزل:

 

بیت اول غزل: شرط عشق، محوشدن در معشوق است. راهنما و ناخدا نمی‌خواهد. می‌خواهد بگوید عشق تعلیم‌دادنی نیست، عشق کشفیات قلبی‌ست که بر تو بروز و ظهور می‌کند و فقط با والِه‌شدن و حیرانی از سقوط می‌رهانَدت.

 

بیت سوم در غزل: کوردلی، ویرانگر است خاصیت عصا زمانی ارزش راهنما دارد که کوردل نباشی. کوردلی در آیه‌ی ۱۸ بقره‌ی قرآن به عُمیٌ تعبیر شده در کنارِ «صُمٌّ بُکْمٌ...» که به معنی نبودِ بینش است. زیرا بینش، راهنمای گرایش و گرَویدن است.

 

بیت دهم در غزل: میان آفتابِ سَخی و طلب و  شبنم ربط وثیقی‌ست. بگذرم.

 

متن کامل غزل در ادامه‌

 

غزل شماره‌ی ۲۸۲۷

 

چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی

به بحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

 

متاع خانه آیینه‌ی حیرت است اینجا

تو دیگر از دل بی‌مدعا چه می‌جویی

 

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد

تو گرنه‌ کوردلی از عصا چه می‌جویی

 

جز این‌که خُرد کند حِرص استخوان ترا

دگر ز سایهٔ بال هما چه می‌جویی

 

به سینه تا نفسی هست‌ دل پریشان است

رفوی جیب سحر از هوا چه می‌جویی

 

سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست

به غیر سجده ز مشتی گیا چه می‌جویی

 

صفای دل نپسندد غبار آرایش

به دست آینه رنگ حنا چه می‌جویی

 

ز حرص‌، دیده‌ی احباب حلقه‌ی دام است

نَم مروت ازین چشمها چه می‌جویی

 

چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما

کسی نگفت‌ که در زیر پا چه می‌جویی

 

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

دل رمیدهٔ ما را ز ما چه می‌جویی

 

بجز غبار ندارد تپیدن نفست

ز تار سوخته بیدل صدا چه می‌جویی

 

(منبع)

دیدن یا نوشتن نظرات : ۱
پست شده در پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۹
بازدید ها : ۳۳۲
ساعت پست : ۱۰:۵۳
دنبال کننده

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

به قلم دامنه: به نام خدا. دو خبر و یک غزل. دیروز خاطرات روز ۱۳ شهریور ۱۳۷۶ مرحوم هاشمی رفسنجانی را خواندم. یک نقدی که همیشه بر خاطرات او داشته و دارم این است که معمولاً در خاطراتش همه را «لو» می‌دهد و گاه می‌خواهد خوار و ذلیل‌شان کند، اما وقتی از فرزندانش نقل می‌کند که فراوان‌فراوان هم هست، نوع نوشته‌اش به نظرم جانبدارانه و جالب می‌شود. لابُد این متون دست‌نوشته‌ی روزانه‌اش بدونِ دخل و تصرف و با رعایت امانت به چاپ می‌رود. نمی‌دانم. بگذرم. برم روی اصل مطلب:

 

«فائزه و مونا و حسن آمدند. از سفر ترکیه و یونان برگشته‌اند. از دیدنی‌هایشان که بیشتر موزه‌ها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند از سفر ترکیه و یونان برگشته‌اند. از دیدنی‌هایشان که بیشتر موزه‌ها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند در یونان توجهی و اهمیتی به افلاطون و ارسطو داده نمی‌شود و برعکس به ماراتُن خیلی اهمیت می‌دهند؛ همان سربازی که خبر پیروزی یونان بر ایران در جنگ با سلاطین ایران قبل از اسلام را به یونان برد. چند روز به‌صورت متوالی و بدون خواب و نان حرکت کرد تا زودتر مردمش را خوشحال کند و پس از دادن خبر پیروزی، افتاد و مُرد که سابقه دوی ماراتُن به نام اوست.» (منبع)

 

دوم خبری که ذهن مرا درین صِوی (=در فارسی یعنی صبح زود) قِلقِلک داد این پیام یک خواننده از مشهد مقدس است به «خراسان» در چاپ امروز: «آزمون نظام مهندسی «کتاب‌باز» است و هر داوطلب باید ۲۰ تا ۳۰ کتاب همراه داشته باشد و کتاب‌ها را روی زمین بگذارد و ظرف دو روز، در سه آزمون شرکت کند. برگزارکنندگان چه تدابیری برای این وضع در نظر گرفته‌اند.»

 

شرح کوتاه خاطره بر این خبر: من نخستین بار در درسِ «نفتِ» آقای صادق زیباکلام در دانشگاه تهران، با امتحان به سبکِ «اُپن‌بوک» برخوردم. یک تا سه پرسش می‌داد و می‌گفت هر پاسخ را تا ۴۵ سطر می‌توانید بنویسید، اما از سطر ۴۵ به بعد را نمی‌خوانم. می‌توانستی کتاب «نفت» یا هر کتاب و جزوه‌ی مرتبط را «باز» کنی و به صورت «کتاب‌باز» جواب بدی. اساساً حضور در هر امتحان به میزان سواد و حافظه‌ی فرد ربط دارد، چون هیجان سرِ جلسه، داشته‌های خیلی‌ها را نابود می‌کند، حتی اگر روش آزمون کتاب‌باز باشد. بگذرم که آن سال (۱۳۷۱) بدونِ نیاز به کتاب، درس «نفت» زیباکلام را ۱۹ گرفتم و تمام.

 

بروم سراغ شعر که غذای دائمی ایرانیان بوده و باید باشد: غزل شماره‌ی ۲۸۲۷ عبدالقادر بیدل دهلوی (۱۰۵۴ - ۱۱۳۳ هجری قمری) را امروز خواندم و لذت بردم، چند بیت این غزلِ ۱۱ بیتی را می‌نویسم:

 

چو مَحو عشق شدی رهنما چه می‌جویی
به بَحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

و...

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
تو گرنه‌ کوردلی از عصا چه می‌جویی

و...

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم
دل رمیده‌ی ما را ز ما چه می‌جویی

 

سه توضیح برای سه بیت منتخب غزل:

 

بیت اول غزل: شرط عشق، محوشدن در معشوق است. راهنما و ناخدا نمی‌خواهد. می‌خواهد بگوید عشق تعلیم‌دادنی نیست، عشق کشفیات قلبی‌ست که بر تو بروز و ظهور می‌کند و فقط با والِه‌شدن و حیرانی از سقوط می‌رهانَدت.

 

بیت سوم در غزل: کوردلی، ویرانگر است خاصیت عصا زمانی ارزش راهنما دارد که کوردل نباشی. کوردلی در آیه‌ی ۱۸ بقره‌ی قرآن به عُمیٌ تعبیر شده در کنارِ «صُمٌّ بُکْمٌ...» که به معنی نبودِ بینش است. زیرا بینش، راهنمای گرایش و گرَویدن است.

 

بیت دهم در غزل: میان آفتابِ سَخی و طلب و  شبنم ربط وثیقی‌ست. بگذرم.

 

متن کامل غزل در ادامه‌

 

غزل شماره‌ی ۲۸۲۷

 

چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی

به بحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

 

متاع خانه آیینه‌ی حیرت است اینجا

تو دیگر از دل بی‌مدعا چه می‌جویی

 

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد

تو گرنه‌ کوردلی از عصا چه می‌جویی

 

جز این‌که خُرد کند حِرص استخوان ترا

دگر ز سایهٔ بال هما چه می‌جویی

 

به سینه تا نفسی هست‌ دل پریشان است

رفوی جیب سحر از هوا چه می‌جویی

 

سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست

به غیر سجده ز مشتی گیا چه می‌جویی

 

صفای دل نپسندد غبار آرایش

به دست آینه رنگ حنا چه می‌جویی

 

ز حرص‌، دیده‌ی احباب حلقه‌ی دام است

نَم مروت ازین چشمها چه می‌جویی

 

چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما

کسی نگفت‌ که در زیر پا چه می‌جویی

 

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

دل رمیدهٔ ما را ز ما چه می‌جویی

 

بجز غبار ندارد تپیدن نفست

ز تار سوخته بیدل صدا چه می‌جویی

 

(منبع)

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. دو خبر و یک غزل. دیروز خاطرات روز ۱۳ شهریور ۱۳۷۶ مرحوم هاشمی رفسنجانی را خواندم. یک نقدی که همیشه بر خاطرات او داشته و دارم این است که معمولاً در خاطراتش همه را «لو» می‌دهد و گاه می‌خواهد خوار و ذلیل‌شان کند، اما وقتی از فرزندانش نقل می‌کند که فراوان‌فراوان هم هست، نوع نوشته‌اش به نظرم جانبدارانه و جالب می‌شود. لابُد این متون دست‌نوشته‌ی روزانه‌اش بدونِ دخل و تصرف و با رعایت امانت به چاپ می‌رود. نمی‌دانم. بگذرم. برم روی اصل مطلب:

 

«فائزه و مونا و حسن آمدند. از سفر ترکیه و یونان برگشته‌اند. از دیدنی‌هایشان که بیشتر موزه‌ها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند از سفر ترکیه و یونان برگشته‌اند. از دیدنی‌هایشان که بیشتر موزه‌ها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند در یونان توجهی و اهمیتی به افلاطون و ارسطو داده نمی‌شود و برعکس به ماراتُن خیلی اهمیت می‌دهند؛ همان سربازی که خبر پیروزی یونان بر ایران در جنگ با سلاطین ایران قبل از اسلام را به یونان برد. چند روز به‌صورت متوالی و بدون خواب و نان حرکت کرد تا زودتر مردمش را خوشحال کند و پس از دادن خبر پیروزی، افتاد و مُرد که سابقه دوی ماراتُن به نام اوست.» (منبع)

 

دوم خبری که ذهن مرا درین صِوی (=در فارسی یعنی صبح زود) قِلقِلک داد این پیام یک خواننده از مشهد مقدس است به «خراسان» در چاپ امروز: «آزمون نظام مهندسی «کتاب‌باز» است و هر داوطلب باید ۲۰ تا ۳۰ کتاب همراه داشته باشد و کتاب‌ها را روی زمین بگذارد و ظرف دو روز، در سه آزمون شرکت کند. برگزارکنندگان چه تدابیری برای این وضع در نظر گرفته‌اند.»

 

شرح کوتاه خاطره بر این خبر: من نخستین بار در درسِ «نفتِ» آقای صادق زیباکلام در دانشگاه تهران، با امتحان به سبکِ «اُپن‌بوک» برخوردم. یک تا سه پرسش می‌داد و می‌گفت هر پاسخ را تا ۴۵ سطر می‌توانید بنویسید، اما از سطر ۴۵ به بعد را نمی‌خوانم. می‌توانستی کتاب «نفت» یا هر کتاب و جزوه‌ی مرتبط را «باز» کنی و به صورت «کتاب‌باز» جواب بدی. اساساً حضور در هر امتحان به میزان سواد و حافظه‌ی فرد ربط دارد، چون هیجان سرِ جلسه، داشته‌های خیلی‌ها را نابود می‌کند، حتی اگر روش آزمون کتاب‌باز باشد. بگذرم که آن سال (۱۳۷۱) بدونِ نیاز به کتاب، درس «نفت» زیباکلام را ۱۹ گرفتم و تمام.

 

بروم سراغ شعر که غذای دائمی ایرانیان بوده و باید باشد: غزل شماره‌ی ۲۸۲۷ عبدالقادر بیدل دهلوی (۱۰۵۴ - ۱۱۳۳ هجری قمری) را امروز خواندم و لذت بردم، چند بیت این غزلِ ۱۱ بیتی را می‌نویسم:

 

چو مَحو عشق شدی رهنما چه می‌جویی
به بَحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

و...

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
تو گرنه‌ کوردلی از عصا چه می‌جویی

و...

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم
دل رمیده‌ی ما را ز ما چه می‌جویی

 

سه توضیح برای سه بیت منتخب غزل:

 

بیت اول غزل: شرط عشق، محوشدن در معشوق است. راهنما و ناخدا نمی‌خواهد. می‌خواهد بگوید عشق تعلیم‌دادنی نیست، عشق کشفیات قلبی‌ست که بر تو بروز و ظهور می‌کند و فقط با والِه‌شدن و حیرانی از سقوط می‌رهانَدت.

 

بیت سوم در غزل: کوردلی، ویرانگر است خاصیت عصا زمانی ارزش راهنما دارد که کوردل نباشی. کوردلی در آیه‌ی ۱۸ بقره‌ی قرآن به عُمیٌ تعبیر شده در کنارِ «صُمٌّ بُکْمٌ...» که به معنی نبودِ بینش است. زیرا بینش، راهنمای گرایش و گرَویدن است.

 

بیت دهم در غزل: میان آفتابِ سَخی و طلب و  شبنم ربط وثیقی‌ست. بگذرم.

 

متن کامل غزل در ادامه‌

 

غزل شماره‌ی ۲۸۲۷

 

چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی

به بحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

 

متاع خانه آیینه‌ی حیرت است اینجا

تو دیگر از دل بی‌مدعا چه می‌جویی

 

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد

تو گرنه‌ کوردلی از عصا چه می‌جویی

 

جز این‌که خُرد کند حِرص استخوان ترا

دگر ز سایهٔ بال هما چه می‌جویی

 

به سینه تا نفسی هست‌ دل پریشان است

رفوی جیب سحر از هوا چه می‌جویی

 

سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست

به غیر سجده ز مشتی گیا چه می‌جویی

 

صفای دل نپسندد غبار آرایش

به دست آینه رنگ حنا چه می‌جویی

 

ز حرص‌، دیده‌ی احباب حلقه‌ی دام است

نَم مروت ازین چشمها چه می‌جویی

 

چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما

کسی نگفت‌ که در زیر پا چه می‌جویی

 

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

دل رمیدهٔ ما را ز ما چه می‌جویی

 

بجز غبار ندارد تپیدن نفست

ز تار سوخته بیدل صدا چه می‌جویی

 

(منبع)

دیدن یا نوشتن نظرات : ۱
ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

به قلم دامنه: به نام خدا. دو خبر و یک غزل. دیروز خاطرات روز ۱۳ شهریور ۱۳۷۶ مرحوم هاشمی رفسنجانی را خواندم. یک نقدی که همیشه بر خاطرات او داشته و دارم این است که معمولاً در خاطراتش همه را «لو» می‌دهد و گاه می‌خواهد خوار و ذلیل‌شان کند، اما وقتی از فرزندانش نقل می‌کند که فراوان‌فراوان هم هست، نوع نوشته‌اش به نظرم جانبدارانه و جالب می‌شود. لابُد این متون دست‌نوشته‌ی روزانه‌اش بدونِ دخل و تصرف و با رعایت امانت به چاپ می‌رود. نمی‌دانم. بگذرم. برم روی اصل مطلب:

 

«فائزه و مونا و حسن آمدند. از سفر ترکیه و یونان برگشته‌اند. از دیدنی‌هایشان که بیشتر موزه‌ها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند از سفر ترکیه و یونان برگشته‌اند. از دیدنی‌هایشان که بیشتر موزه‌ها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند در یونان توجهی و اهمیتی به افلاطون و ارسطو داده نمی‌شود و برعکس به ماراتُن خیلی اهمیت می‌دهند؛ همان سربازی که خبر پیروزی یونان بر ایران در جنگ با سلاطین ایران قبل از اسلام را به یونان برد. چند روز به‌صورت متوالی و بدون خواب و نان حرکت کرد تا زودتر مردمش را خوشحال کند و پس از دادن خبر پیروزی، افتاد و مُرد که سابقه دوی ماراتُن به نام اوست.» (منبع)

 

دوم خبری که ذهن مرا درین صِوی (=در فارسی یعنی صبح زود) قِلقِلک داد این پیام یک خواننده از مشهد مقدس است به «خراسان» در چاپ امروز: «آزمون نظام مهندسی «کتاب‌باز» است و هر داوطلب باید ۲۰ تا ۳۰ کتاب همراه داشته باشد و کتاب‌ها را روی زمین بگذارد و ظرف دو روز، در سه آزمون شرکت کند. برگزارکنندگان چه تدابیری برای این وضع در نظر گرفته‌اند.»

 

شرح کوتاه خاطره بر این خبر: من نخستین بار در درسِ «نفتِ» آقای صادق زیباکلام در دانشگاه تهران، با امتحان به سبکِ «اُپن‌بوک» برخوردم. یک تا سه پرسش می‌داد و می‌گفت هر پاسخ را تا ۴۵ سطر می‌توانید بنویسید، اما از سطر ۴۵ به بعد را نمی‌خوانم. می‌توانستی کتاب «نفت» یا هر کتاب و جزوه‌ی مرتبط را «باز» کنی و به صورت «کتاب‌باز» جواب بدی. اساساً حضور در هر امتحان به میزان سواد و حافظه‌ی فرد ربط دارد، چون هیجان سرِ جلسه، داشته‌های خیلی‌ها را نابود می‌کند، حتی اگر روش آزمون کتاب‌باز باشد. بگذرم که آن سال (۱۳۷۱) بدونِ نیاز به کتاب، درس «نفت» زیباکلام را ۱۹ گرفتم و تمام.

 

بروم سراغ شعر که غذای دائمی ایرانیان بوده و باید باشد: غزل شماره‌ی ۲۸۲۷ عبدالقادر بیدل دهلوی (۱۰۵۴ - ۱۱۳۳ هجری قمری) را امروز خواندم و لذت بردم، چند بیت این غزلِ ۱۱ بیتی را می‌نویسم:

 

چو مَحو عشق شدی رهنما چه می‌جویی
به بَحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

و...

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
تو گرنه‌ کوردلی از عصا چه می‌جویی

و...

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم
دل رمیده‌ی ما را ز ما چه می‌جویی

 

سه توضیح برای سه بیت منتخب غزل:

 

بیت اول غزل: شرط عشق، محوشدن در معشوق است. راهنما و ناخدا نمی‌خواهد. می‌خواهد بگوید عشق تعلیم‌دادنی نیست، عشق کشفیات قلبی‌ست که بر تو بروز و ظهور می‌کند و فقط با والِه‌شدن و حیرانی از سقوط می‌رهانَدت.

 

بیت سوم در غزل: کوردلی، ویرانگر است خاصیت عصا زمانی ارزش راهنما دارد که کوردل نباشی. کوردلی در آیه‌ی ۱۸ بقره‌ی قرآن به عُمیٌ تعبیر شده در کنارِ «صُمٌّ بُکْمٌ...» که به معنی نبودِ بینش است. زیرا بینش، راهنمای گرایش و گرَویدن است.

 

بیت دهم در غزل: میان آفتابِ سَخی و طلب و  شبنم ربط وثیقی‌ست. بگذرم.

 

متن کامل غزل در ادامه‌

 

غزل شماره‌ی ۲۸۲۷

 

چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی

به بحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

 

متاع خانه آیینه‌ی حیرت است اینجا

تو دیگر از دل بی‌مدعا چه می‌جویی

 

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد

تو گرنه‌ کوردلی از عصا چه می‌جویی

 

جز این‌که خُرد کند حِرص استخوان ترا

دگر ز سایهٔ بال هما چه می‌جویی

 

به سینه تا نفسی هست‌ دل پریشان است

رفوی جیب سحر از هوا چه می‌جویی

 

سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست

به غیر سجده ز مشتی گیا چه می‌جویی

 

صفای دل نپسندد غبار آرایش

به دست آینه رنگ حنا چه می‌جویی

 

ز حرص‌، دیده‌ی احباب حلقه‌ی دام است

نَم مروت ازین چشمها چه می‌جویی

 

چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما

کسی نگفت‌ که در زیر پا چه می‌جویی

 

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

دل رمیدهٔ ما را ز ما چه می‌جویی

 

بجز غبار ندارد تپیدن نفست

ز تار سوخته بیدل صدا چه می‌جویی

 

(منبع)

به قلم دامنه: به نام خدا. دو خبر و یک غزل. دیروز خاطرات روز ۱۳ شهریور ۱۳۷۶ مرحوم هاشمی رفسنجانی را خواندم. یک نقدی که همیشه بر خاطرات او داشته و دارم این است که معمولاً در خاطراتش همه را «لو» می‌دهد و گاه می‌خواهد خوار و ذلیل‌شان کند، اما وقتی از فرزندانش نقل می‌کند که فراوان‌فراوان هم هست، نوع نوشته‌اش به نظرم جانبدارانه و جالب می‌شود. لابُد این متون دست‌نوشته‌ی روزانه‌اش بدونِ دخل و تصرف و با رعایت امانت به چاپ می‌رود. نمی‌دانم. بگذرم. برم روی اصل مطلب:

 

«فائزه و مونا و حسن آمدند. از سفر ترکیه و یونان برگشته‌اند. از دیدنی‌هایشان که بیشتر موزه‌ها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند از سفر ترکیه و یونان برگشته‌اند. از دیدنی‌هایشان که بیشتر موزه‌ها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند در یونان توجهی و اهمیتی به افلاطون و ارسطو داده نمی‌شود و برعکس به ماراتُن خیلی اهمیت می‌دهند؛ همان سربازی که خبر پیروزی یونان بر ایران در جنگ با سلاطین ایران قبل از اسلام را به یونان برد. چند روز به‌صورت متوالی و بدون خواب و نان حرکت کرد تا زودتر مردمش را خوشحال کند و پس از دادن خبر پیروزی، افتاد و مُرد که سابقه دوی ماراتُن به نام اوست.» (منبع)

 

دوم خبری که ذهن مرا درین صِوی (=در فارسی یعنی صبح زود) قِلقِلک داد این پیام یک خواننده از مشهد مقدس است به «خراسان» در چاپ امروز: «آزمون نظام مهندسی «کتاب‌باز» است و هر داوطلب باید ۲۰ تا ۳۰ کتاب همراه داشته باشد و کتاب‌ها را روی زمین بگذارد و ظرف دو روز، در سه آزمون شرکت کند. برگزارکنندگان چه تدابیری برای این وضع در نظر گرفته‌اند.»

 

شرح کوتاه خاطره بر این خبر: من نخستین بار در درسِ «نفتِ» آقای صادق زیباکلام در دانشگاه تهران، با امتحان به سبکِ «اُپن‌بوک» برخوردم. یک تا سه پرسش می‌داد و می‌گفت هر پاسخ را تا ۴۵ سطر می‌توانید بنویسید، اما از سطر ۴۵ به بعد را نمی‌خوانم. می‌توانستی کتاب «نفت» یا هر کتاب و جزوه‌ی مرتبط را «باز» کنی و به صورت «کتاب‌باز» جواب بدی. اساساً حضور در هر امتحان به میزان سواد و حافظه‌ی فرد ربط دارد، چون هیجان سرِ جلسه، داشته‌های خیلی‌ها را نابود می‌کند، حتی اگر روش آزمون کتاب‌باز باشد. بگذرم که آن سال (۱۳۷۱) بدونِ نیاز به کتاب، درس «نفت» زیباکلام را ۱۹ گرفتم و تمام.

 

بروم سراغ شعر که غذای دائمی ایرانیان بوده و باید باشد: غزل شماره‌ی ۲۸۲۷ عبدالقادر بیدل دهلوی (۱۰۵۴ - ۱۱۳۳ هجری قمری) را امروز خواندم و لذت بردم، چند بیت این غزلِ ۱۱ بیتی را می‌نویسم:

 

چو مَحو عشق شدی رهنما چه می‌جویی
به بَحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

و...

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
تو گرنه‌ کوردلی از عصا چه می‌جویی

و...

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم
دل رمیده‌ی ما را ز ما چه می‌جویی

 

سه توضیح برای سه بیت منتخب غزل:

 

بیت اول غزل: شرط عشق، محوشدن در معشوق است. راهنما و ناخدا نمی‌خواهد. می‌خواهد بگوید عشق تعلیم‌دادنی نیست، عشق کشفیات قلبی‌ست که بر تو بروز و ظهور می‌کند و فقط با والِه‌شدن و حیرانی از سقوط می‌رهانَدت.

 

بیت سوم در غزل: کوردلی، ویرانگر است خاصیت عصا زمانی ارزش راهنما دارد که کوردل نباشی. کوردلی در آیه‌ی ۱۸ بقره‌ی قرآن به عُمیٌ تعبیر شده در کنارِ «صُمٌّ بُکْمٌ...» که به معنی نبودِ بینش است. زیرا بینش، راهنمای گرایش و گرَویدن است.

 

بیت دهم در غزل: میان آفتابِ سَخی و طلب و  شبنم ربط وثیقی‌ست. بگذرم.

 

متن کامل غزل در ادامه‌

 

غزل شماره‌ی ۲۸۲۷

 

چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی

به بحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

 

متاع خانه آیینه‌ی حیرت است اینجا

تو دیگر از دل بی‌مدعا چه می‌جویی

 

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد

تو گرنه‌ کوردلی از عصا چه می‌جویی

 

جز این‌که خُرد کند حِرص استخوان ترا

دگر ز سایهٔ بال هما چه می‌جویی

 

به سینه تا نفسی هست‌ دل پریشان است

رفوی جیب سحر از هوا چه می‌جویی

 

سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست

به غیر سجده ز مشتی گیا چه می‌جویی

 

صفای دل نپسندد غبار آرایش

به دست آینه رنگ حنا چه می‌جویی

 

ز حرص‌، دیده‌ی احباب حلقه‌ی دام است

نَم مروت ازین چشمها چه می‌جویی

 

چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما

کسی نگفت‌ که در زیر پا چه می‌جویی

 

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

دل رمیدهٔ ما را ز ما چه می‌جویی

 

بجز غبار ندارد تپیدن نفست

ز تار سوخته بیدل صدا چه می‌جویی

 

(منبع)

Notes ۱
پست شده در چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
بازدید ها : ۲۲۰
ساعت پست : ۰۹:۴۹
مشخصات پست

خروجِ مُلّا آقا!!

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
خروجِ مُلّا آقا!!
به قلم دامنه: خبر و نظر
 
خبر ۱ : «به عنوان یک مُرید اهل بیت [ع] صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم.»
 
نظر: این تعبیر رهبری با واژه‌ی زیبای «مُرید» که از سوگواری ملت در دهه‌ی اول محرّم امسال به عنوان «پدیده‌ای در تاریخ کشور» قدردانی کردند، بر دل نشست.
 
خبر ۲ : اولین خودروی ساخت افغانستان توسط حسین‌علی امینی جوان افغان.
 
نظر: از این خبر خرسند شدم؛ زیرا همواره رشد علمی و رفاه عمومی کشورهای ستمدیده، استعمارشده و به‌غارت‌رفته‌‌، به‌ویژه افغان‌های زحمتکش و شکیبا، برایم شاخصی برای آرامش بیشتر و دردِ کمتر است.
 
خبر ۳ : وزیر ارشاد (سیدعباس صالحی) گفته: «علم، جغرافیا و وطن ندارد، اما اگر ملتی بخواهد عالم شناخته شود باید نظریه‌پرداز باشد.»
 
نظر: بلی؛ ملتِ دانا باید تئوری‌پرداز باشد. اما ایران و اسلام، تئوری و نظریه کم ندارد. حتی می‌تواند صادر کند، مهم ولی، عمل به نظریه‌هاست که مدتی‌ست از سوی حاضرین در قدرت نادیده گرفته می‌شود و خدمت‌کردن به دین و ملت به نِسیان رفته است. البته انکار نمی‌توان کرد که حسَنات جمهوری اسلامی ایران مانند آفتاب می‌درخشد، اما ملت دانا می‌داند «سَیّئات»ی که از سوی مفسدان اقتصادی و سیاسی، دامنِ پاک این نظام -امانت شهیدان- را فراگرفته، ممکن است آن حسنات بَیّن را از بین ببرَد.
 
خبر ۴ : «خروج» از خریدِ بلیط بیرون شد و در نماوا قابل دیدن.
 
نظر تشریحی‌تر: وقتی «خروج» را دیده‌بودم، چندین نکته ازین فیلم متفاوت «ابراهیم حاتمی‌کیا» یادداشت کرده‌بودم که چندتایش پیرامون «ملّا آقا» بود. چون ملّا آقا شخصیت خاص فیلم هم، در حرکتِ مطالبه‌گرانه‌ی غیرکورکورانه -که با تراکتور از عدل‌آباد در حومه‌ی گچساران به سمت خیابانِ پاستور تهران، حضوری متفکرانه و نکته‌پردارانه دارد- لزوماً به قم می‌آید و در سکانس حرم، بین آنان یعنی کشاورزان معترض پنبه‌کار با مشاور رئیس جمهور (با نقش محمدرضا شریفی‌نیا) بحث درمی‌گیرد که مشاور، حرکت آنان را «خروج و گردن‌کشی» توصیف می‌کند. پیش‌تر در مسیر، پلیسِ کوهستان با لهجه‌ی اصفهان، به «رحمت»، پدر شهید یحیی بخشی، (با بازی درخشان فرامرز قریبیان) به طعنه می‌گوید: خدا کند! این «امام‌زاده پاستور»!!! شفا بدهد!!! اما ۸ کشاورز معترض وقتی در حرم قم توسط نیروهای حفاظت رئیس‌جمهور متوقف می‌شوند و نمی‌گذارند به تهران بروند، یکی‌شون می‌گوید: رئیس‌جمهور در قم با علما دیدار داشت و الان داخل حرم است. و ملّا آقا وقتی این را می‌شنَود به کنایه می‌گوید وقتی می‌توانیم از حضرت کریمه (س) حاجت بگیریم، چرا نزد رئیس‌جمهور حاجت ببریم!
 
نکته: منظور این بود رئیس! دَم‌به‌دَم با علما دیدار می‌کند که حرف بشنود! زیرا در ظاهر هم شده، رؤسا باید حرف‌شِنو باشند! اما او که حالا به حرم آمده است، حاضر نیست حرفِ کشاورزان را -که صدها کیلومتر با تراکتور کوبیدند آمدند قم- بشنود. حقیقتاً «خروج» خروج از نظام و انقلاب نیست. مطالبه‌گری و درمان عیب‌های آن است. بگذرم!
 
خبر آخر این‌که هتک حرمت یک گروه از جریان راست افراطی در سوئد، در به آتش‌کشیدنِ یک جلد قرآن مجید، که شهر «مالمو» را ناآرام کرد؛ و نیز بازنشر کاریکاتورهای موهِن به ساحت مقدس حضرت ختمی‌مرتبت پیامبر اکرم (ص) توسط نشریه‌ی فُکاهی «شارلی ابدو» چاپ پاریس، نشان می‌دهد در آن قاره، گویا آزادی بیان دستاویزی برای هجمه به اسلام و مسلمین و مقدساتِ آن است. ضمنِ انزجار ازین رفتار دونِ شئون آدمیت، تأکید می‌کنم که این گونه‌ها کینه‌توزی‌ها، هرگز توانِ رخنه در ایمان مردم متدین را ندارد، بلکه به راسخیّت بیشتر در تبعیت عقلانی از آموزه‌های آسمانی اسلام و والِه‌شدنِ شدیدترمان به نبی رحمتِ آن می‌انجامد. جانم فدای قرآن و پیغامبر قرآن.
دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
بازدید ها : ۲۲۰
ساعت پست : ۰۹:۴۹
دنبال کننده

خروجِ مُلّا آقا!!

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
خروجِ مُلّا آقا!!
به قلم دامنه: خبر و نظر
 
خبر ۱ : «به عنوان یک مُرید اهل بیت [ع] صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم.»
 
نظر: این تعبیر رهبری با واژه‌ی زیبای «مُرید» که از سوگواری ملت در دهه‌ی اول محرّم امسال به عنوان «پدیده‌ای در تاریخ کشور» قدردانی کردند، بر دل نشست.
 
خبر ۲ : اولین خودروی ساخت افغانستان توسط حسین‌علی امینی جوان افغان.
 
نظر: از این خبر خرسند شدم؛ زیرا همواره رشد علمی و رفاه عمومی کشورهای ستمدیده، استعمارشده و به‌غارت‌رفته‌‌، به‌ویژه افغان‌های زحمتکش و شکیبا، برایم شاخصی برای آرامش بیشتر و دردِ کمتر است.
 
خبر ۳ : وزیر ارشاد (سیدعباس صالحی) گفته: «علم، جغرافیا و وطن ندارد، اما اگر ملتی بخواهد عالم شناخته شود باید نظریه‌پرداز باشد.»
 
نظر: بلی؛ ملتِ دانا باید تئوری‌پرداز باشد. اما ایران و اسلام، تئوری و نظریه کم ندارد. حتی می‌تواند صادر کند، مهم ولی، عمل به نظریه‌هاست که مدتی‌ست از سوی حاضرین در قدرت نادیده گرفته می‌شود و خدمت‌کردن به دین و ملت به نِسیان رفته است. البته انکار نمی‌توان کرد که حسَنات جمهوری اسلامی ایران مانند آفتاب می‌درخشد، اما ملت دانا می‌داند «سَیّئات»ی که از سوی مفسدان اقتصادی و سیاسی، دامنِ پاک این نظام -امانت شهیدان- را فراگرفته، ممکن است آن حسنات بَیّن را از بین ببرَد.
 
خبر ۴ : «خروج» از خریدِ بلیط بیرون شد و در نماوا قابل دیدن.
 
نظر تشریحی‌تر: وقتی «خروج» را دیده‌بودم، چندین نکته ازین فیلم متفاوت «ابراهیم حاتمی‌کیا» یادداشت کرده‌بودم که چندتایش پیرامون «ملّا آقا» بود. چون ملّا آقا شخصیت خاص فیلم هم، در حرکتِ مطالبه‌گرانه‌ی غیرکورکورانه -که با تراکتور از عدل‌آباد در حومه‌ی گچساران به سمت خیابانِ پاستور تهران، حضوری متفکرانه و نکته‌پردارانه دارد- لزوماً به قم می‌آید و در سکانس حرم، بین آنان یعنی کشاورزان معترض پنبه‌کار با مشاور رئیس جمهور (با نقش محمدرضا شریفی‌نیا) بحث درمی‌گیرد که مشاور، حرکت آنان را «خروج و گردن‌کشی» توصیف می‌کند. پیش‌تر در مسیر، پلیسِ کوهستان با لهجه‌ی اصفهان، به «رحمت»، پدر شهید یحیی بخشی، (با بازی درخشان فرامرز قریبیان) به طعنه می‌گوید: خدا کند! این «امام‌زاده پاستور»!!! شفا بدهد!!! اما ۸ کشاورز معترض وقتی در حرم قم توسط نیروهای حفاظت رئیس‌جمهور متوقف می‌شوند و نمی‌گذارند به تهران بروند، یکی‌شون می‌گوید: رئیس‌جمهور در قم با علما دیدار داشت و الان داخل حرم است. و ملّا آقا وقتی این را می‌شنَود به کنایه می‌گوید وقتی می‌توانیم از حضرت کریمه (س) حاجت بگیریم، چرا نزد رئیس‌جمهور حاجت ببریم!
 
نکته: منظور این بود رئیس! دَم‌به‌دَم با علما دیدار می‌کند که حرف بشنود! زیرا در ظاهر هم شده، رؤسا باید حرف‌شِنو باشند! اما او که حالا به حرم آمده است، حاضر نیست حرفِ کشاورزان را -که صدها کیلومتر با تراکتور کوبیدند آمدند قم- بشنود. حقیقتاً «خروج» خروج از نظام و انقلاب نیست. مطالبه‌گری و درمان عیب‌های آن است. بگذرم!
 
خبر آخر این‌که هتک حرمت یک گروه از جریان راست افراطی در سوئد، در به آتش‌کشیدنِ یک جلد قرآن مجید، که شهر «مالمو» را ناآرام کرد؛ و نیز بازنشر کاریکاتورهای موهِن به ساحت مقدس حضرت ختمی‌مرتبت پیامبر اکرم (ص) توسط نشریه‌ی فُکاهی «شارلی ابدو» چاپ پاریس، نشان می‌دهد در آن قاره، گویا آزادی بیان دستاویزی برای هجمه به اسلام و مسلمین و مقدساتِ آن است. ضمنِ انزجار ازین رفتار دونِ شئون آدمیت، تأکید می‌کنم که این گونه‌ها کینه‌توزی‌ها، هرگز توانِ رخنه در ایمان مردم متدین را ندارد، بلکه به راسخیّت بیشتر در تبعیت عقلانی از آموزه‌های آسمانی اسلام و والِه‌شدنِ شدیدترمان به نبی رحمتِ آن می‌انجامد. جانم فدای قرآن و پیغامبر قرآن.
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
به قلم دامنه: خبر و نظر
 
خبر ۱ : «به عنوان یک مُرید اهل بیت [ع] صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم.»
 
نظر: این تعبیر رهبری با واژه‌ی زیبای «مُرید» که از سوگواری ملت در دهه‌ی اول محرّم امسال به عنوان «پدیده‌ای در تاریخ کشور» قدردانی کردند، بر دل نشست.
 
خبر ۲ : اولین خودروی ساخت افغانستان توسط حسین‌علی امینی جوان افغان.
 
نظر: از این خبر خرسند شدم؛ زیرا همواره رشد علمی و رفاه عمومی کشورهای ستمدیده، استعمارشده و به‌غارت‌رفته‌‌، به‌ویژه افغان‌های زحمتکش و شکیبا، برایم شاخصی برای آرامش بیشتر و دردِ کمتر است.
 
خبر ۳ : وزیر ارشاد (سیدعباس صالحی) گفته: «علم، جغرافیا و وطن ندارد، اما اگر ملتی بخواهد عالم شناخته شود باید نظریه‌پرداز باشد.»
 
نظر: بلی؛ ملتِ دانا باید تئوری‌پرداز باشد. اما ایران و اسلام، تئوری و نظریه کم ندارد. حتی می‌تواند صادر کند، مهم ولی، عمل به نظریه‌هاست که مدتی‌ست از سوی حاضرین در قدرت نادیده گرفته می‌شود و خدمت‌کردن به دین و ملت به نِسیان رفته است. البته انکار نمی‌توان کرد که حسَنات جمهوری اسلامی ایران مانند آفتاب می‌درخشد، اما ملت دانا می‌داند «سَیّئات»ی که از سوی مفسدان اقتصادی و سیاسی، دامنِ پاک این نظام -امانت شهیدان- را فراگرفته، ممکن است آن حسنات بَیّن را از بین ببرَد.
 
خبر ۴ : «خروج» از خریدِ بلیط بیرون شد و در نماوا قابل دیدن.
 
نظر تشریحی‌تر: وقتی «خروج» را دیده‌بودم، چندین نکته ازین فیلم متفاوت «ابراهیم حاتمی‌کیا» یادداشت کرده‌بودم که چندتایش پیرامون «ملّا آقا» بود. چون ملّا آقا شخصیت خاص فیلم هم، در حرکتِ مطالبه‌گرانه‌ی غیرکورکورانه -که با تراکتور از عدل‌آباد در حومه‌ی گچساران به سمت خیابانِ پاستور تهران، حضوری متفکرانه و نکته‌پردارانه دارد- لزوماً به قم می‌آید و در سکانس حرم، بین آنان یعنی کشاورزان معترض پنبه‌کار با مشاور رئیس جمهور (با نقش محمدرضا شریفی‌نیا) بحث درمی‌گیرد که مشاور، حرکت آنان را «خروج و گردن‌کشی» توصیف می‌کند. پیش‌تر در مسیر، پلیسِ کوهستان با لهجه‌ی اصفهان، به «رحمت»، پدر شهید یحیی بخشی، (با بازی درخشان فرامرز قریبیان) به طعنه می‌گوید: خدا کند! این «امام‌زاده پاستور»!!! شفا بدهد!!! اما ۸ کشاورز معترض وقتی در حرم قم توسط نیروهای حفاظت رئیس‌جمهور متوقف می‌شوند و نمی‌گذارند به تهران بروند، یکی‌شون می‌گوید: رئیس‌جمهور در قم با علما دیدار داشت و الان داخل حرم است. و ملّا آقا وقتی این را می‌شنَود به کنایه می‌گوید وقتی می‌توانیم از حضرت کریمه (س) حاجت بگیریم، چرا نزد رئیس‌جمهور حاجت ببریم!
 
نکته: منظور این بود رئیس! دَم‌به‌دَم با علما دیدار می‌کند که حرف بشنود! زیرا در ظاهر هم شده، رؤسا باید حرف‌شِنو باشند! اما او که حالا به حرم آمده است، حاضر نیست حرفِ کشاورزان را -که صدها کیلومتر با تراکتور کوبیدند آمدند قم- بشنود. حقیقتاً «خروج» خروج از نظام و انقلاب نیست. مطالبه‌گری و درمان عیب‌های آن است. بگذرم!
 
خبر آخر این‌که هتک حرمت یک گروه از جریان راست افراطی در سوئد، در به آتش‌کشیدنِ یک جلد قرآن مجید، که شهر «مالمو» را ناآرام کرد؛ و نیز بازنشر کاریکاتورهای موهِن به ساحت مقدس حضرت ختمی‌مرتبت پیامبر اکرم (ص) توسط نشریه‌ی فُکاهی «شارلی ابدو» چاپ پاریس، نشان می‌دهد در آن قاره، گویا آزادی بیان دستاویزی برای هجمه به اسلام و مسلمین و مقدساتِ آن است. ضمنِ انزجار ازین رفتار دونِ شئون آدمیت، تأکید می‌کنم که این گونه‌ها کینه‌توزی‌ها، هرگز توانِ رخنه در ایمان مردم متدین را ندارد، بلکه به راسخیّت بیشتر در تبعیت عقلانی از آموزه‌های آسمانی اسلام و والِه‌شدنِ شدیدترمان به نبی رحمتِ آن می‌انجامد. جانم فدای قرآن و پیغامبر قرآن.
دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
خروجِ مُلّا آقا!!

خروجِ مُلّا آقا!!

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
خروجِ مُلّا آقا!!
به قلم دامنه: خبر و نظر
 
خبر ۱ : «به عنوان یک مُرید اهل بیت [ع] صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم.»
 
نظر: این تعبیر رهبری با واژه‌ی زیبای «مُرید» که از سوگواری ملت در دهه‌ی اول محرّم امسال به عنوان «پدیده‌ای در تاریخ کشور» قدردانی کردند، بر دل نشست.
 
خبر ۲ : اولین خودروی ساخت افغانستان توسط حسین‌علی امینی جوان افغان.
 
نظر: از این خبر خرسند شدم؛ زیرا همواره رشد علمی و رفاه عمومی کشورهای ستمدیده، استعمارشده و به‌غارت‌رفته‌‌، به‌ویژه افغان‌های زحمتکش و شکیبا، برایم شاخصی برای آرامش بیشتر و دردِ کمتر است.
 
خبر ۳ : وزیر ارشاد (سیدعباس صالحی) گفته: «علم، جغرافیا و وطن ندارد، اما اگر ملتی بخواهد عالم شناخته شود باید نظریه‌پرداز باشد.»
 
نظر: بلی؛ ملتِ دانا باید تئوری‌پرداز باشد. اما ایران و اسلام، تئوری و نظریه کم ندارد. حتی می‌تواند صادر کند، مهم ولی، عمل به نظریه‌هاست که مدتی‌ست از سوی حاضرین در قدرت نادیده گرفته می‌شود و خدمت‌کردن به دین و ملت به نِسیان رفته است. البته انکار نمی‌توان کرد که حسَنات جمهوری اسلامی ایران مانند آفتاب می‌درخشد، اما ملت دانا می‌داند «سَیّئات»ی که از سوی مفسدان اقتصادی و سیاسی، دامنِ پاک این نظام -امانت شهیدان- را فراگرفته، ممکن است آن حسنات بَیّن را از بین ببرَد.
 
خبر ۴ : «خروج» از خریدِ بلیط بیرون شد و در نماوا قابل دیدن.
 
نظر تشریحی‌تر: وقتی «خروج» را دیده‌بودم، چندین نکته ازین فیلم متفاوت «ابراهیم حاتمی‌کیا» یادداشت کرده‌بودم که چندتایش پیرامون «ملّا آقا» بود. چون ملّا آقا شخصیت خاص فیلم هم، در حرکتِ مطالبه‌گرانه‌ی غیرکورکورانه -که با تراکتور از عدل‌آباد در حومه‌ی گچساران به سمت خیابانِ پاستور تهران، حضوری متفکرانه و نکته‌پردارانه دارد- لزوماً به قم می‌آید و در سکانس حرم، بین آنان یعنی کشاورزان معترض پنبه‌کار با مشاور رئیس جمهور (با نقش محمدرضا شریفی‌نیا) بحث درمی‌گیرد که مشاور، حرکت آنان را «خروج و گردن‌کشی» توصیف می‌کند. پیش‌تر در مسیر، پلیسِ کوهستان با لهجه‌ی اصفهان، به «رحمت»، پدر شهید یحیی بخشی، (با بازی درخشان فرامرز قریبیان) به طعنه می‌گوید: خدا کند! این «امام‌زاده پاستور»!!! شفا بدهد!!! اما ۸ کشاورز معترض وقتی در حرم قم توسط نیروهای حفاظت رئیس‌جمهور متوقف می‌شوند و نمی‌گذارند به تهران بروند، یکی‌شون می‌گوید: رئیس‌جمهور در قم با علما دیدار داشت و الان داخل حرم است. و ملّا آقا وقتی این را می‌شنَود به کنایه می‌گوید وقتی می‌توانیم از حضرت کریمه (س) حاجت بگیریم، چرا نزد رئیس‌جمهور حاجت ببریم!
 
نکته: منظور این بود رئیس! دَم‌به‌دَم با علما دیدار می‌کند که حرف بشنود! زیرا در ظاهر هم شده، رؤسا باید حرف‌شِنو باشند! اما او که حالا به حرم آمده است، حاضر نیست حرفِ کشاورزان را -که صدها کیلومتر با تراکتور کوبیدند آمدند قم- بشنود. حقیقتاً «خروج» خروج از نظام و انقلاب نیست. مطالبه‌گری و درمان عیب‌های آن است. بگذرم!
 
خبر آخر این‌که هتک حرمت یک گروه از جریان راست افراطی در سوئد، در به آتش‌کشیدنِ یک جلد قرآن مجید، که شهر «مالمو» را ناآرام کرد؛ و نیز بازنشر کاریکاتورهای موهِن به ساحت مقدس حضرت ختمی‌مرتبت پیامبر اکرم (ص) توسط نشریه‌ی فُکاهی «شارلی ابدو» چاپ پاریس، نشان می‌دهد در آن قاره، گویا آزادی بیان دستاویزی برای هجمه به اسلام و مسلمین و مقدساتِ آن است. ضمنِ انزجار ازین رفتار دونِ شئون آدمیت، تأکید می‌کنم که این گونه‌ها کینه‌توزی‌ها، هرگز توانِ رخنه در ایمان مردم متدین را ندارد، بلکه به راسخیّت بیشتر در تبعیت عقلانی از آموزه‌های آسمانی اسلام و والِه‌شدنِ شدیدترمان به نبی رحمتِ آن می‌انجامد. جانم فدای قرآن و پیغامبر قرآن.
به قلم دامنه: خبر و نظر
 
خبر ۱ : «به عنوان یک مُرید اهل بیت [ع] صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم.»
 
نظر: این تعبیر رهبری با واژه‌ی زیبای «مُرید» که از سوگواری ملت در دهه‌ی اول محرّم امسال به عنوان «پدیده‌ای در تاریخ کشور» قدردانی کردند، بر دل نشست.
 
خبر ۲ : اولین خودروی ساخت افغانستان توسط حسین‌علی امینی جوان افغان.
 
نظر: از این خبر خرسند شدم؛ زیرا همواره رشد علمی و رفاه عمومی کشورهای ستمدیده، استعمارشده و به‌غارت‌رفته‌‌، به‌ویژه افغان‌های زحمتکش و شکیبا، برایم شاخصی برای آرامش بیشتر و دردِ کمتر است.
 
خبر ۳ : وزیر ارشاد (سیدعباس صالحی) گفته: «علم، جغرافیا و وطن ندارد، اما اگر ملتی بخواهد عالم شناخته شود باید نظریه‌پرداز باشد.»
 
نظر: بلی؛ ملتِ دانا باید تئوری‌پرداز باشد. اما ایران و اسلام، تئوری و نظریه کم ندارد. حتی می‌تواند صادر کند، مهم ولی، عمل به نظریه‌هاست که مدتی‌ست از سوی حاضرین در قدرت نادیده گرفته می‌شود و خدمت‌کردن به دین و ملت به نِسیان رفته است. البته انکار نمی‌توان کرد که حسَنات جمهوری اسلامی ایران مانند آفتاب می‌درخشد، اما ملت دانا می‌داند «سَیّئات»ی که از سوی مفسدان اقتصادی و سیاسی، دامنِ پاک این نظام -امانت شهیدان- را فراگرفته، ممکن است آن حسنات بَیّن را از بین ببرَد.
 
خبر ۴ : «خروج» از خریدِ بلیط بیرون شد و در نماوا قابل دیدن.
 
نظر تشریحی‌تر: وقتی «خروج» را دیده‌بودم، چندین نکته ازین فیلم متفاوت «ابراهیم حاتمی‌کیا» یادداشت کرده‌بودم که چندتایش پیرامون «ملّا آقا» بود. چون ملّا آقا شخصیت خاص فیلم هم، در حرکتِ مطالبه‌گرانه‌ی غیرکورکورانه -که با تراکتور از عدل‌آباد در حومه‌ی گچساران به سمت خیابانِ پاستور تهران، حضوری متفکرانه و نکته‌پردارانه دارد- لزوماً به قم می‌آید و در سکانس حرم، بین آنان یعنی کشاورزان معترض پنبه‌کار با مشاور رئیس جمهور (با نقش محمدرضا شریفی‌نیا) بحث درمی‌گیرد که مشاور، حرکت آنان را «خروج و گردن‌کشی» توصیف می‌کند. پیش‌تر در مسیر، پلیسِ کوهستان با لهجه‌ی اصفهان، به «رحمت»، پدر شهید یحیی بخشی، (با بازی درخشان فرامرز قریبیان) به طعنه می‌گوید: خدا کند! این «امام‌زاده پاستور»!!! شفا بدهد!!! اما ۸ کشاورز معترض وقتی در حرم قم توسط نیروهای حفاظت رئیس‌جمهور متوقف می‌شوند و نمی‌گذارند به تهران بروند، یکی‌شون می‌گوید: رئیس‌جمهور در قم با علما دیدار داشت و الان داخل حرم است. و ملّا آقا وقتی این را می‌شنَود به کنایه می‌گوید وقتی می‌توانیم از حضرت کریمه (س) حاجت بگیریم، چرا نزد رئیس‌جمهور حاجت ببریم!
 
نکته: منظور این بود رئیس! دَم‌به‌دَم با علما دیدار می‌کند که حرف بشنود! زیرا در ظاهر هم شده، رؤسا باید حرف‌شِنو باشند! اما او که حالا به حرم آمده است، حاضر نیست حرفِ کشاورزان را -که صدها کیلومتر با تراکتور کوبیدند آمدند قم- بشنود. حقیقتاً «خروج» خروج از نظام و انقلاب نیست. مطالبه‌گری و درمان عیب‌های آن است. بگذرم!
 
خبر آخر این‌که هتک حرمت یک گروه از جریان راست افراطی در سوئد، در به آتش‌کشیدنِ یک جلد قرآن مجید، که شهر «مالمو» را ناآرام کرد؛ و نیز بازنشر کاریکاتورهای موهِن به ساحت مقدس حضرت ختمی‌مرتبت پیامبر اکرم (ص) توسط نشریه‌ی فُکاهی «شارلی ابدو» چاپ پاریس، نشان می‌دهد در آن قاره، گویا آزادی بیان دستاویزی برای هجمه به اسلام و مسلمین و مقدساتِ آن است. ضمنِ انزجار ازین رفتار دونِ شئون آدمیت، تأکید می‌کنم که این گونه‌ها کینه‌توزی‌ها، هرگز توانِ رخنه در ایمان مردم متدین را ندارد، بلکه به راسخیّت بیشتر در تبعیت عقلانی از آموزه‌های آسمانی اسلام و والِه‌شدنِ شدیدترمان به نبی رحمتِ آن می‌انجامد. جانم فدای قرآن و پیغامبر قرآن.
Notes ۰
پست شده در يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹
بازدید ها : ۵۳۷
ساعت پست : ۰۷:۱۶
مشخصات پست

رمان تهوع

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به‌ نام خدا. سلام. «تهوّع» رُمانی است از ژان پل سارتر. قهرمان داستان او آنتوان روکانتین است. او از رجّاله‌ها (=فرومایه و پست) است با اندیشه‌ها و احساسات دروغین. به سبب دغدغه‌های «وجود»ی دچار حالت تهوّع می‌شود. ادراک از پیرامونش و حتی آگاهی به «خود» موجب تهوّع روکانتین می‌شود.

 

رمان تهوّع. بازنشر دامنه

 

روکانتین سرانجام به قسمتی باریک می‌رسد و می‌فهمد که وجود او با این افکار و فرومایگی که دارد، در جهان بی اثر و زیان‌بخش است. تهوّع از همین اینجا ناشی می‌شود. تهوّع، دل به‌هم‌خوردگی و استفراغ و دل‌آشوبی است که انسان را گیج و مبهوت (=هاج‌وواج و سرگردان) می‌کند. با شرح کوتاه این رمان خواستم گفته باشم سرگردانی و فرومایگی پهلوبه‌پهلوی هم می‌زنند! هین! همین!!

دیدن یا نوشتن نظرات : ۲
پست شده در يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹
بازدید ها : ۵۳۷
ساعت پست : ۰۷:۱۶
دنبال کننده

رمان تهوع

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
رمان تهوع

به قلم دامنه: به‌ نام خدا. سلام. «تهوّع» رُمانی است از ژان پل سارتر. قهرمان داستان او آنتوان روکانتین است. او از رجّاله‌ها (=فرومایه و پست) است با اندیشه‌ها و احساسات دروغین. به سبب دغدغه‌های «وجود»ی دچار حالت تهوّع می‌شود. ادراک از پیرامونش و حتی آگاهی به «خود» موجب تهوّع روکانتین می‌شود.

 

رمان تهوّع. بازنشر دامنه

 

روکانتین سرانجام به قسمتی باریک می‌رسد و می‌فهمد که وجود او با این افکار و فرومایگی که دارد، در جهان بی اثر و زیان‌بخش است. تهوّع از همین اینجا ناشی می‌شود. تهوّع، دل به‌هم‌خوردگی و استفراغ و دل‌آشوبی است که انسان را گیج و مبهوت (=هاج‌وواج و سرگردان) می‌کند. با شرح کوتاه این رمان خواستم گفته باشم سرگردانی و فرومایگی پهلوبه‌پهلوی هم می‌زنند! هین! همین!!

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به‌ نام خدا. سلام. «تهوّع» رُمانی است از ژان پل سارتر. قهرمان داستان او آنتوان روکانتین است. او از رجّاله‌ها (=فرومایه و پست) است با اندیشه‌ها و احساسات دروغین. به سبب دغدغه‌های «وجود»ی دچار حالت تهوّع می‌شود. ادراک از پیرامونش و حتی آگاهی به «خود» موجب تهوّع روکانتین می‌شود.

 

رمان تهوّع. بازنشر دامنه

 

روکانتین سرانجام به قسمتی باریک می‌رسد و می‌فهمد که وجود او با این افکار و فرومایگی که دارد، در جهان بی اثر و زیان‌بخش است. تهوّع از همین اینجا ناشی می‌شود. تهوّع، دل به‌هم‌خوردگی و استفراغ و دل‌آشوبی است که انسان را گیج و مبهوت (=هاج‌وواج و سرگردان) می‌کند. با شرح کوتاه این رمان خواستم گفته باشم سرگردانی و فرومایگی پهلوبه‌پهلوی هم می‌زنند! هین! همین!!

دیدن یا نوشتن نظرات : ۲
رمان تهوع

رمان تهوع

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
رمان تهوع

به قلم دامنه: به‌ نام خدا. سلام. «تهوّع» رُمانی است از ژان پل سارتر. قهرمان داستان او آنتوان روکانتین است. او از رجّاله‌ها (=فرومایه و پست) است با اندیشه‌ها و احساسات دروغین. به سبب دغدغه‌های «وجود»ی دچار حالت تهوّع می‌شود. ادراک از پیرامونش و حتی آگاهی به «خود» موجب تهوّع روکانتین می‌شود.

 

رمان تهوّع. بازنشر دامنه

 

روکانتین سرانجام به قسمتی باریک می‌رسد و می‌فهمد که وجود او با این افکار و فرومایگی که دارد، در جهان بی اثر و زیان‌بخش است. تهوّع از همین اینجا ناشی می‌شود. تهوّع، دل به‌هم‌خوردگی و استفراغ و دل‌آشوبی است که انسان را گیج و مبهوت (=هاج‌وواج و سرگردان) می‌کند. با شرح کوتاه این رمان خواستم گفته باشم سرگردانی و فرومایگی پهلوبه‌پهلوی هم می‌زنند! هین! همین!!

به قلم دامنه: به‌ نام خدا. سلام. «تهوّع» رُمانی است از ژان پل سارتر. قهرمان داستان او آنتوان روکانتین است. او از رجّاله‌ها (=فرومایه و پست) است با اندیشه‌ها و احساسات دروغین. به سبب دغدغه‌های «وجود»ی دچار حالت تهوّع می‌شود. ادراک از پیرامونش و حتی آگاهی به «خود» موجب تهوّع روکانتین می‌شود.

 

رمان تهوّع. بازنشر دامنه

 

روکانتین سرانجام به قسمتی باریک می‌رسد و می‌فهمد که وجود او با این افکار و فرومایگی که دارد، در جهان بی اثر و زیان‌بخش است. تهوّع از همین اینجا ناشی می‌شود. تهوّع، دل به‌هم‌خوردگی و استفراغ و دل‌آشوبی است که انسان را گیج و مبهوت (=هاج‌وواج و سرگردان) می‌کند. با شرح کوتاه این رمان خواستم گفته باشم سرگردانی و فرومایگی پهلوبه‌پهلوی هم می‌زنند! هین! همین!!

Notes ۲
پست شده در دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۹
بازدید ها : ۳۲۳
ساعت پست : ۰۶:۵۲
مشخصات پست

دختری از «زاج» هرمزگان

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. عڪس یڪم، برنج‌ڪاری در «نپال» است. بنیاد ڪار برنج -ڪه انگار مفهوم «رنج» را حامله است- بر نیروی زنان استوار است؛ این، نه فقط در شالیزارهای نپال و هند و ویتنام و اورگوئه دیده می‌شود ڪه در عطر زحمت‌های طاقت‌فرسای زنان در شالی‌های خطّه‌ی شمال ایران، لنجان اصفهان، عنبربوی خوزستان و ڪلات نادر مشهد خراسان هم، به‌وفور با مشام‌مان آشناست. بگذرم ڪه ڪار در «تیل‌دِله» ڪارِ هر ڪی نیست. عکس بالا: برنج‌کاری در نپال

 

عڪس دوم، دختر خردسالی‌ست از «زاج» هرمزگان. او -ڪه اسمش را نمی‌دانم- به همراه ۱۵۰ خانوار دیگر ڪه از سیل دی‌ماه ۱۳۹۸ از خانه‌های‌شان آواره و در  چادر‌های جمعیت هلال احمر اسڪان داده‌شدند، این روزها زیر جولانِ عقرب و رُتیل و گرمای ۵۰ درجه، دست‌وپنجه نرم می‌ڪند.

 

وقتی زیر ڪولر، داغی را حس نمی‌ڪنم پیش این دختر زاجی شرمشارم و همدرد. و وقتی چهرگان و چشمان درخشان او را دیدم، خودبه‌خود چشمم را نمناڪ یافتم. خدا را شڪر ڪه هلال احمر و نظامِ برآمده از فریاد زاغه‌نشینان، به فڪر آسیب‌پذیرهای جامعه هستند.

 

 

 

عڪس سوم، مصلای نمازجمعه‌ی ساری‌ست. نمی‌دانم چرا تندیس یا یادمان مرحوم آیت‌الله شیخ نورالله طبرسی را در محل نمازگزاران جانمایی ڪردند، ڪه از نوجوانی در پای منبرها شنیدیم، در مسجد و نمازخانه نباید عڪسی نصب ڪرد.

 

من یادم است مرحوم آقا دارابڪلایی همیشه قاطعانه با نصب هر عڪسی در مسجد جامع داراب‌ڪلا به مخالفت و مقابله می‌پرداختند، و ما در اوایل انقلاب بر اثر شور انقلابی و جوانی حتی اصرار می‌ورزیدم عڪس امام خمینی باید در مسجد نصب شود. البته اتوریته‌ و حتی ڪاریزمای محلی و منطقه‌ای مرحوم «آقا» آنچنان بالا بود ڪه هر جرئتی را از جُربُزه‌ی هر ڪسی می‌ربود.

 

آری؛ بعدها ڪه ڪمی قد ڪشیدیم، می‌فهمیدیم ڪه آقا درست می‌فرمود و در واقع می‌خواست درس «توحید» و یڪتاپرستی به همگان بدهد و راه اخلاص را یادِمان دهد. حالا «یادمان» مرحوم طبرسی امام جمعه‌ی پیشین ساری در ردیف همان اقدامی است ڪه مرحوم آقا آن را به نمازگزاران آموخت.

 

گمان می‌ڪنم روح خودِ آقای طبرسی ازین ڪارِ دست‌اندرڪاران مصلای ساری آزُرده باشد؛ زیرا در محلِ نماز و مصلّون، جای هیچ عڪسی و تندیس هیچ چیزی نیست، حتی اگر تندیس و یادمان پیامبر اڪرم (ص) حضرت امام حسین (ع) باشد. یادِمان باشد پیامبر اسلام (ص)، درون ڪعبه را برای اصالت‌بخشیدن به اصل توحید و یگانگی -ڪه زیربنای اسلام است- از هر بُتی خالی ڪردند و آنها را درهم ریختند.

 

نڪته: اخلاص و توحید را با ڪارهای نسجیده نباید مخدوش ڪرد.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۹
بازدید ها : ۳۲۳
ساعت پست : ۰۶:۵۲
دنبال کننده

دختری از «زاج» هرمزگان

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
دختری از «زاج» هرمزگان

به قلم دامنه: به نام خدا. عڪس یڪم، برنج‌ڪاری در «نپال» است. بنیاد ڪار برنج -ڪه انگار مفهوم «رنج» را حامله است- بر نیروی زنان استوار است؛ این، نه فقط در شالیزارهای نپال و هند و ویتنام و اورگوئه دیده می‌شود ڪه در عطر زحمت‌های طاقت‌فرسای زنان در شالی‌های خطّه‌ی شمال ایران، لنجان اصفهان، عنبربوی خوزستان و ڪلات نادر مشهد خراسان هم، به‌وفور با مشام‌مان آشناست. بگذرم ڪه ڪار در «تیل‌دِله» ڪارِ هر ڪی نیست. عکس بالا: برنج‌کاری در نپال

 

عڪس دوم، دختر خردسالی‌ست از «زاج» هرمزگان. او -ڪه اسمش را نمی‌دانم- به همراه ۱۵۰ خانوار دیگر ڪه از سیل دی‌ماه ۱۳۹۸ از خانه‌های‌شان آواره و در  چادر‌های جمعیت هلال احمر اسڪان داده‌شدند، این روزها زیر جولانِ عقرب و رُتیل و گرمای ۵۰ درجه، دست‌وپنجه نرم می‌ڪند.

 

وقتی زیر ڪولر، داغی را حس نمی‌ڪنم پیش این دختر زاجی شرمشارم و همدرد. و وقتی چهرگان و چشمان درخشان او را دیدم، خودبه‌خود چشمم را نمناڪ یافتم. خدا را شڪر ڪه هلال احمر و نظامِ برآمده از فریاد زاغه‌نشینان، به فڪر آسیب‌پذیرهای جامعه هستند.

 

 

 

عڪس سوم، مصلای نمازجمعه‌ی ساری‌ست. نمی‌دانم چرا تندیس یا یادمان مرحوم آیت‌الله شیخ نورالله طبرسی را در محل نمازگزاران جانمایی ڪردند، ڪه از نوجوانی در پای منبرها شنیدیم، در مسجد و نمازخانه نباید عڪسی نصب ڪرد.

 

من یادم است مرحوم آقا دارابڪلایی همیشه قاطعانه با نصب هر عڪسی در مسجد جامع داراب‌ڪلا به مخالفت و مقابله می‌پرداختند، و ما در اوایل انقلاب بر اثر شور انقلابی و جوانی حتی اصرار می‌ورزیدم عڪس امام خمینی باید در مسجد نصب شود. البته اتوریته‌ و حتی ڪاریزمای محلی و منطقه‌ای مرحوم «آقا» آنچنان بالا بود ڪه هر جرئتی را از جُربُزه‌ی هر ڪسی می‌ربود.

 

آری؛ بعدها ڪه ڪمی قد ڪشیدیم، می‌فهمیدیم ڪه آقا درست می‌فرمود و در واقع می‌خواست درس «توحید» و یڪتاپرستی به همگان بدهد و راه اخلاص را یادِمان دهد. حالا «یادمان» مرحوم طبرسی امام جمعه‌ی پیشین ساری در ردیف همان اقدامی است ڪه مرحوم آقا آن را به نمازگزاران آموخت.

 

گمان می‌ڪنم روح خودِ آقای طبرسی ازین ڪارِ دست‌اندرڪاران مصلای ساری آزُرده باشد؛ زیرا در محلِ نماز و مصلّون، جای هیچ عڪسی و تندیس هیچ چیزی نیست، حتی اگر تندیس و یادمان پیامبر اڪرم (ص) حضرت امام حسین (ع) باشد. یادِمان باشد پیامبر اسلام (ص)، درون ڪعبه را برای اصالت‌بخشیدن به اصل توحید و یگانگی -ڪه زیربنای اسلام است- از هر بُتی خالی ڪردند و آنها را درهم ریختند.

 

نڪته: اخلاص و توحید را با ڪارهای نسجیده نباید مخدوش ڪرد.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. عڪس یڪم، برنج‌ڪاری در «نپال» است. بنیاد ڪار برنج -ڪه انگار مفهوم «رنج» را حامله است- بر نیروی زنان استوار است؛ این، نه فقط در شالیزارهای نپال و هند و ویتنام و اورگوئه دیده می‌شود ڪه در عطر زحمت‌های طاقت‌فرسای زنان در شالی‌های خطّه‌ی شمال ایران، لنجان اصفهان، عنبربوی خوزستان و ڪلات نادر مشهد خراسان هم، به‌وفور با مشام‌مان آشناست. بگذرم ڪه ڪار در «تیل‌دِله» ڪارِ هر ڪی نیست. عکس بالا: برنج‌کاری در نپال

 

عڪس دوم، دختر خردسالی‌ست از «زاج» هرمزگان. او -ڪه اسمش را نمی‌دانم- به همراه ۱۵۰ خانوار دیگر ڪه از سیل دی‌ماه ۱۳۹۸ از خانه‌های‌شان آواره و در  چادر‌های جمعیت هلال احمر اسڪان داده‌شدند، این روزها زیر جولانِ عقرب و رُتیل و گرمای ۵۰ درجه، دست‌وپنجه نرم می‌ڪند.

 

وقتی زیر ڪولر، داغی را حس نمی‌ڪنم پیش این دختر زاجی شرمشارم و همدرد. و وقتی چهرگان و چشمان درخشان او را دیدم، خودبه‌خود چشمم را نمناڪ یافتم. خدا را شڪر ڪه هلال احمر و نظامِ برآمده از فریاد زاغه‌نشینان، به فڪر آسیب‌پذیرهای جامعه هستند.

 

 

 

عڪس سوم، مصلای نمازجمعه‌ی ساری‌ست. نمی‌دانم چرا تندیس یا یادمان مرحوم آیت‌الله شیخ نورالله طبرسی را در محل نمازگزاران جانمایی ڪردند، ڪه از نوجوانی در پای منبرها شنیدیم، در مسجد و نمازخانه نباید عڪسی نصب ڪرد.

 

من یادم است مرحوم آقا دارابڪلایی همیشه قاطعانه با نصب هر عڪسی در مسجد جامع داراب‌ڪلا به مخالفت و مقابله می‌پرداختند، و ما در اوایل انقلاب بر اثر شور انقلابی و جوانی حتی اصرار می‌ورزیدم عڪس امام خمینی باید در مسجد نصب شود. البته اتوریته‌ و حتی ڪاریزمای محلی و منطقه‌ای مرحوم «آقا» آنچنان بالا بود ڪه هر جرئتی را از جُربُزه‌ی هر ڪسی می‌ربود.

 

آری؛ بعدها ڪه ڪمی قد ڪشیدیم، می‌فهمیدیم ڪه آقا درست می‌فرمود و در واقع می‌خواست درس «توحید» و یڪتاپرستی به همگان بدهد و راه اخلاص را یادِمان دهد. حالا «یادمان» مرحوم طبرسی امام جمعه‌ی پیشین ساری در ردیف همان اقدامی است ڪه مرحوم آقا آن را به نمازگزاران آموخت.

 

گمان می‌ڪنم روح خودِ آقای طبرسی ازین ڪارِ دست‌اندرڪاران مصلای ساری آزُرده باشد؛ زیرا در محلِ نماز و مصلّون، جای هیچ عڪسی و تندیس هیچ چیزی نیست، حتی اگر تندیس و یادمان پیامبر اڪرم (ص) حضرت امام حسین (ع) باشد. یادِمان باشد پیامبر اسلام (ص)، درون ڪعبه را برای اصالت‌بخشیدن به اصل توحید و یگانگی -ڪه زیربنای اسلام است- از هر بُتی خالی ڪردند و آنها را درهم ریختند.

 

نڪته: اخلاص و توحید را با ڪارهای نسجیده نباید مخدوش ڪرد.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
دختری از «زاج» هرمزگان

دختری از «زاج» هرمزگان

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
دختری از «زاج» هرمزگان

به قلم دامنه: به نام خدا. عڪس یڪم، برنج‌ڪاری در «نپال» است. بنیاد ڪار برنج -ڪه انگار مفهوم «رنج» را حامله است- بر نیروی زنان استوار است؛ این، نه فقط در شالیزارهای نپال و هند و ویتنام و اورگوئه دیده می‌شود ڪه در عطر زحمت‌های طاقت‌فرسای زنان در شالی‌های خطّه‌ی شمال ایران، لنجان اصفهان، عنبربوی خوزستان و ڪلات نادر مشهد خراسان هم، به‌وفور با مشام‌مان آشناست. بگذرم ڪه ڪار در «تیل‌دِله» ڪارِ هر ڪی نیست. عکس بالا: برنج‌کاری در نپال

 

عڪس دوم، دختر خردسالی‌ست از «زاج» هرمزگان. او -ڪه اسمش را نمی‌دانم- به همراه ۱۵۰ خانوار دیگر ڪه از سیل دی‌ماه ۱۳۹۸ از خانه‌های‌شان آواره و در  چادر‌های جمعیت هلال احمر اسڪان داده‌شدند، این روزها زیر جولانِ عقرب و رُتیل و گرمای ۵۰ درجه، دست‌وپنجه نرم می‌ڪند.

 

وقتی زیر ڪولر، داغی را حس نمی‌ڪنم پیش این دختر زاجی شرمشارم و همدرد. و وقتی چهرگان و چشمان درخشان او را دیدم، خودبه‌خود چشمم را نمناڪ یافتم. خدا را شڪر ڪه هلال احمر و نظامِ برآمده از فریاد زاغه‌نشینان، به فڪر آسیب‌پذیرهای جامعه هستند.

 

 

 

عڪس سوم، مصلای نمازجمعه‌ی ساری‌ست. نمی‌دانم چرا تندیس یا یادمان مرحوم آیت‌الله شیخ نورالله طبرسی را در محل نمازگزاران جانمایی ڪردند، ڪه از نوجوانی در پای منبرها شنیدیم، در مسجد و نمازخانه نباید عڪسی نصب ڪرد.

 

من یادم است مرحوم آقا دارابڪلایی همیشه قاطعانه با نصب هر عڪسی در مسجد جامع داراب‌ڪلا به مخالفت و مقابله می‌پرداختند، و ما در اوایل انقلاب بر اثر شور انقلابی و جوانی حتی اصرار می‌ورزیدم عڪس امام خمینی باید در مسجد نصب شود. البته اتوریته‌ و حتی ڪاریزمای محلی و منطقه‌ای مرحوم «آقا» آنچنان بالا بود ڪه هر جرئتی را از جُربُزه‌ی هر ڪسی می‌ربود.

 

آری؛ بعدها ڪه ڪمی قد ڪشیدیم، می‌فهمیدیم ڪه آقا درست می‌فرمود و در واقع می‌خواست درس «توحید» و یڪتاپرستی به همگان بدهد و راه اخلاص را یادِمان دهد. حالا «یادمان» مرحوم طبرسی امام جمعه‌ی پیشین ساری در ردیف همان اقدامی است ڪه مرحوم آقا آن را به نمازگزاران آموخت.

 

گمان می‌ڪنم روح خودِ آقای طبرسی ازین ڪارِ دست‌اندرڪاران مصلای ساری آزُرده باشد؛ زیرا در محلِ نماز و مصلّون، جای هیچ عڪسی و تندیس هیچ چیزی نیست، حتی اگر تندیس و یادمان پیامبر اڪرم (ص) حضرت امام حسین (ع) باشد. یادِمان باشد پیامبر اسلام (ص)، درون ڪعبه را برای اصالت‌بخشیدن به اصل توحید و یگانگی -ڪه زیربنای اسلام است- از هر بُتی خالی ڪردند و آنها را درهم ریختند.

 

نڪته: اخلاص و توحید را با ڪارهای نسجیده نباید مخدوش ڪرد.

به قلم دامنه: به نام خدا. عڪس یڪم، برنج‌ڪاری در «نپال» است. بنیاد ڪار برنج -ڪه انگار مفهوم «رنج» را حامله است- بر نیروی زنان استوار است؛ این، نه فقط در شالیزارهای نپال و هند و ویتنام و اورگوئه دیده می‌شود ڪه در عطر زحمت‌های طاقت‌فرسای زنان در شالی‌های خطّه‌ی شمال ایران، لنجان اصفهان، عنبربوی خوزستان و ڪلات نادر مشهد خراسان هم، به‌وفور با مشام‌مان آشناست. بگذرم ڪه ڪار در «تیل‌دِله» ڪارِ هر ڪی نیست. عکس بالا: برنج‌کاری در نپال

 

عڪس دوم، دختر خردسالی‌ست از «زاج» هرمزگان. او -ڪه اسمش را نمی‌دانم- به همراه ۱۵۰ خانوار دیگر ڪه از سیل دی‌ماه ۱۳۹۸ از خانه‌های‌شان آواره و در  چادر‌های جمعیت هلال احمر اسڪان داده‌شدند، این روزها زیر جولانِ عقرب و رُتیل و گرمای ۵۰ درجه، دست‌وپنجه نرم می‌ڪند.

 

وقتی زیر ڪولر، داغی را حس نمی‌ڪنم پیش این دختر زاجی شرمشارم و همدرد. و وقتی چهرگان و چشمان درخشان او را دیدم، خودبه‌خود چشمم را نمناڪ یافتم. خدا را شڪر ڪه هلال احمر و نظامِ برآمده از فریاد زاغه‌نشینان، به فڪر آسیب‌پذیرهای جامعه هستند.

 

 

 

عڪس سوم، مصلای نمازجمعه‌ی ساری‌ست. نمی‌دانم چرا تندیس یا یادمان مرحوم آیت‌الله شیخ نورالله طبرسی را در محل نمازگزاران جانمایی ڪردند، ڪه از نوجوانی در پای منبرها شنیدیم، در مسجد و نمازخانه نباید عڪسی نصب ڪرد.

 

من یادم است مرحوم آقا دارابڪلایی همیشه قاطعانه با نصب هر عڪسی در مسجد جامع داراب‌ڪلا به مخالفت و مقابله می‌پرداختند، و ما در اوایل انقلاب بر اثر شور انقلابی و جوانی حتی اصرار می‌ورزیدم عڪس امام خمینی باید در مسجد نصب شود. البته اتوریته‌ و حتی ڪاریزمای محلی و منطقه‌ای مرحوم «آقا» آنچنان بالا بود ڪه هر جرئتی را از جُربُزه‌ی هر ڪسی می‌ربود.

 

آری؛ بعدها ڪه ڪمی قد ڪشیدیم، می‌فهمیدیم ڪه آقا درست می‌فرمود و در واقع می‌خواست درس «توحید» و یڪتاپرستی به همگان بدهد و راه اخلاص را یادِمان دهد. حالا «یادمان» مرحوم طبرسی امام جمعه‌ی پیشین ساری در ردیف همان اقدامی است ڪه مرحوم آقا آن را به نمازگزاران آموخت.

 

گمان می‌ڪنم روح خودِ آقای طبرسی ازین ڪارِ دست‌اندرڪاران مصلای ساری آزُرده باشد؛ زیرا در محلِ نماز و مصلّون، جای هیچ عڪسی و تندیس هیچ چیزی نیست، حتی اگر تندیس و یادمان پیامبر اڪرم (ص) حضرت امام حسین (ع) باشد. یادِمان باشد پیامبر اسلام (ص)، درون ڪعبه را برای اصالت‌بخشیدن به اصل توحید و یگانگی -ڪه زیربنای اسلام است- از هر بُتی خالی ڪردند و آنها را درهم ریختند.

 

نڪته: اخلاص و توحید را با ڪارهای نسجیده نباید مخدوش ڪرد.

Notes ۰
پست شده در پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹
بازدید ها : ۳۴۴
ساعت پست : ۱۲:۴۹
مشخصات پست

هفت شیوه‌ در زیستِ موحد

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه :  پست ۷۶۱۳ . به نام خدا. دیشب مقاله‌ای خواندم درباره‌ی آقای «محمّدعلی موحد» ڪه دیروز وارد ۹۸ سالگی شد. آنقدر آثار و نوشته دارد ڪه برشمردنِ آن، خود یڪ مقاله می‌شود. ازجمله؛ ترجمه و شرح «فصوص‌الحڪمِ» ابن‌عربی. تصحیح و شرح «مقالات شمس تبریزی». و نیز ترجمه‌ی «چهار مقاله دربارهٔ آزادی» از آیزایا برلین ڪه برای این دو اثر اخیر برنده‌ی جایزه‌ی «ڪتاب سال» شدند. بگذرم اما فقط بیاورم ڪه پدیده‌ای به نام آقای «محمّدعلی موحد» به تعبیرِ آقای مصطفی ملڪیان «یڪ اثر هنری» است.

 
 
خواستم از مقاله‌ای ڪه دیشب خواندم، هفت برداشت ڪرده‌باشم و به اشتراڪ گذاشته؛ و آن این هفت‌تاست ڪه به قول نویسنده‌ی مصاحبه‌گر بر ایشان (منبع) شیوه‌ی زیستِ اوست:
 
شیوه‌ی ۱ : در پیِ دریچه‌ی دیدِِ افراد است تا با همان چشم‌انداز موضوع را بشناسد و بشڪافد. مثلاً زاویه‌ی نگاه شمس را ڪشف می‌ڪند و آن‌گاه درڪ و درد وی را می‌آورَد.
 
شیوه‌ی ۲ : در صدد این است ڪه افراد با «امید» به پیش بروند و به تعبیرش هر ڪس باید خود «تجلُّد» ڪند. یعنی چالاڪ‌سازی خود و چابڪ‌سازی جامعه. تجلُّد را در نڪته‌ی آخر متن توضیح دادم.
 
شیوه‌ی ۳ : اساسِ فڪرش بر حق و تڪلیف باهم است وگرنه از نظر او، فرد و جامعه و قدرتمندان دچار «عنان‌گسیختگی» می‌شوند. یعنی هم باید به حق تڪیه داد و هم سراغ تڪلیف رفت. این دو، انسان را موزون می‌ڪند.
 
شیوه‌ی ۴ : بر ڪم‌دانی بشر تأڪید می‌ڪند و بر این نظر است ڪه انسان باید به همین علت، فروتن باشد و بداند ڪه «بسیاری چیز‌ها را نمی‌داند و حتی نمی‌تواند نیز بداند.»
 
شیوه‌ی ۵ : میان انرژی و عدالت پل می‌زند و بر این راه تأڪید می‌ورزد ڪه بشر نباید مصرف‌ڪننده‌ی تقلیدیِ تڪنولوژی باشد. ایشان می‌فرماید در ایران، انرژی «نِفله» می‌شود ڪه ازین رهگذر بر تنِ شریفِ عدالت، آسیب‌ها می‌رسد.
 
شیوه‌ی ۶ : به‌طور متداول (=جاری، فراگیر) چشم به ضعف‌های خود می‌دوزد و همواره به خود بازنگری دارد و بازجویی. زیرا معتقد است ضعفِ آگاهی، انسان را نیازمند بازسازی می‌سازد.
 
شیوه‌ی ۷ : بر پلّه‌پلّه‌ رفتن باور دارد و شعارش «آهسته و پیوسته» است و معتقد است این شیوه‌ی آهستگی و پیوستگی ویژگی‌یی‌ست ڪه اگر بشر به آن همت بورزد به توسعه‌ای همه‌جانبه ختم می‌شود.
 
نڪته‌ی واژگانی: در یاداشت‌های مرحوم علی‌اڪبر دهخدا تجلُّد به معنی جلدی‌ڪردن آمده است؛ یعنی نیرومندی. در زبان محلی ما می‌گویند: شما فقط وِن سَر جَلدی؟ یعنی روی اون فرد فقط زور و نیرو داری.
دیدن یا نوشتن نظرات : ۱
پست شده در پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹
بازدید ها : ۳۴۴
ساعت پست : ۱۲:۴۹
دنبال کننده

هفت شیوه‌ در زیستِ موحد

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
هفت شیوه‌ در زیستِ موحد

به قلم دامنه :  پست ۷۶۱۳ . به نام خدا. دیشب مقاله‌ای خواندم درباره‌ی آقای «محمّدعلی موحد» ڪه دیروز وارد ۹۸ سالگی شد. آنقدر آثار و نوشته دارد ڪه برشمردنِ آن، خود یڪ مقاله می‌شود. ازجمله؛ ترجمه و شرح «فصوص‌الحڪمِ» ابن‌عربی. تصحیح و شرح «مقالات شمس تبریزی». و نیز ترجمه‌ی «چهار مقاله دربارهٔ آزادی» از آیزایا برلین ڪه برای این دو اثر اخیر برنده‌ی جایزه‌ی «ڪتاب سال» شدند. بگذرم اما فقط بیاورم ڪه پدیده‌ای به نام آقای «محمّدعلی موحد» به تعبیرِ آقای مصطفی ملڪیان «یڪ اثر هنری» است.

 
 
خواستم از مقاله‌ای ڪه دیشب خواندم، هفت برداشت ڪرده‌باشم و به اشتراڪ گذاشته؛ و آن این هفت‌تاست ڪه به قول نویسنده‌ی مصاحبه‌گر بر ایشان (منبع) شیوه‌ی زیستِ اوست:
 
شیوه‌ی ۱ : در پیِ دریچه‌ی دیدِِ افراد است تا با همان چشم‌انداز موضوع را بشناسد و بشڪافد. مثلاً زاویه‌ی نگاه شمس را ڪشف می‌ڪند و آن‌گاه درڪ و درد وی را می‌آورَد.
 
شیوه‌ی ۲ : در صدد این است ڪه افراد با «امید» به پیش بروند و به تعبیرش هر ڪس باید خود «تجلُّد» ڪند. یعنی چالاڪ‌سازی خود و چابڪ‌سازی جامعه. تجلُّد را در نڪته‌ی آخر متن توضیح دادم.
 
شیوه‌ی ۳ : اساسِ فڪرش بر حق و تڪلیف باهم است وگرنه از نظر او، فرد و جامعه و قدرتمندان دچار «عنان‌گسیختگی» می‌شوند. یعنی هم باید به حق تڪیه داد و هم سراغ تڪلیف رفت. این دو، انسان را موزون می‌ڪند.
 
شیوه‌ی ۴ : بر ڪم‌دانی بشر تأڪید می‌ڪند و بر این نظر است ڪه انسان باید به همین علت، فروتن باشد و بداند ڪه «بسیاری چیز‌ها را نمی‌داند و حتی نمی‌تواند نیز بداند.»
 
شیوه‌ی ۵ : میان انرژی و عدالت پل می‌زند و بر این راه تأڪید می‌ورزد ڪه بشر نباید مصرف‌ڪننده‌ی تقلیدیِ تڪنولوژی باشد. ایشان می‌فرماید در ایران، انرژی «نِفله» می‌شود ڪه ازین رهگذر بر تنِ شریفِ عدالت، آسیب‌ها می‌رسد.
 
شیوه‌ی ۶ : به‌طور متداول (=جاری، فراگیر) چشم به ضعف‌های خود می‌دوزد و همواره به خود بازنگری دارد و بازجویی. زیرا معتقد است ضعفِ آگاهی، انسان را نیازمند بازسازی می‌سازد.
 
شیوه‌ی ۷ : بر پلّه‌پلّه‌ رفتن باور دارد و شعارش «آهسته و پیوسته» است و معتقد است این شیوه‌ی آهستگی و پیوستگی ویژگی‌یی‌ست ڪه اگر بشر به آن همت بورزد به توسعه‌ای همه‌جانبه ختم می‌شود.
 
نڪته‌ی واژگانی: در یاداشت‌های مرحوم علی‌اڪبر دهخدا تجلُّد به معنی جلدی‌ڪردن آمده است؛ یعنی نیرومندی. در زبان محلی ما می‌گویند: شما فقط وِن سَر جَلدی؟ یعنی روی اون فرد فقط زور و نیرو داری.
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه :  پست ۷۶۱۳ . به نام خدا. دیشب مقاله‌ای خواندم درباره‌ی آقای «محمّدعلی موحد» ڪه دیروز وارد ۹۸ سالگی شد. آنقدر آثار و نوشته دارد ڪه برشمردنِ آن، خود یڪ مقاله می‌شود. ازجمله؛ ترجمه و شرح «فصوص‌الحڪمِ» ابن‌عربی. تصحیح و شرح «مقالات شمس تبریزی». و نیز ترجمه‌ی «چهار مقاله دربارهٔ آزادی» از آیزایا برلین ڪه برای این دو اثر اخیر برنده‌ی جایزه‌ی «ڪتاب سال» شدند. بگذرم اما فقط بیاورم ڪه پدیده‌ای به نام آقای «محمّدعلی موحد» به تعبیرِ آقای مصطفی ملڪیان «یڪ اثر هنری» است.

 
 
خواستم از مقاله‌ای ڪه دیشب خواندم، هفت برداشت ڪرده‌باشم و به اشتراڪ گذاشته؛ و آن این هفت‌تاست ڪه به قول نویسنده‌ی مصاحبه‌گر بر ایشان (منبع) شیوه‌ی زیستِ اوست:
 
شیوه‌ی ۱ : در پیِ دریچه‌ی دیدِِ افراد است تا با همان چشم‌انداز موضوع را بشناسد و بشڪافد. مثلاً زاویه‌ی نگاه شمس را ڪشف می‌ڪند و آن‌گاه درڪ و درد وی را می‌آورَد.
 
شیوه‌ی ۲ : در صدد این است ڪه افراد با «امید» به پیش بروند و به تعبیرش هر ڪس باید خود «تجلُّد» ڪند. یعنی چالاڪ‌سازی خود و چابڪ‌سازی جامعه. تجلُّد را در نڪته‌ی آخر متن توضیح دادم.
 
شیوه‌ی ۳ : اساسِ فڪرش بر حق و تڪلیف باهم است وگرنه از نظر او، فرد و جامعه و قدرتمندان دچار «عنان‌گسیختگی» می‌شوند. یعنی هم باید به حق تڪیه داد و هم سراغ تڪلیف رفت. این دو، انسان را موزون می‌ڪند.
 
شیوه‌ی ۴ : بر ڪم‌دانی بشر تأڪید می‌ڪند و بر این نظر است ڪه انسان باید به همین علت، فروتن باشد و بداند ڪه «بسیاری چیز‌ها را نمی‌داند و حتی نمی‌تواند نیز بداند.»
 
شیوه‌ی ۵ : میان انرژی و عدالت پل می‌زند و بر این راه تأڪید می‌ورزد ڪه بشر نباید مصرف‌ڪننده‌ی تقلیدیِ تڪنولوژی باشد. ایشان می‌فرماید در ایران، انرژی «نِفله» می‌شود ڪه ازین رهگذر بر تنِ شریفِ عدالت، آسیب‌ها می‌رسد.
 
شیوه‌ی ۶ : به‌طور متداول (=جاری، فراگیر) چشم به ضعف‌های خود می‌دوزد و همواره به خود بازنگری دارد و بازجویی. زیرا معتقد است ضعفِ آگاهی، انسان را نیازمند بازسازی می‌سازد.
 
شیوه‌ی ۷ : بر پلّه‌پلّه‌ رفتن باور دارد و شعارش «آهسته و پیوسته» است و معتقد است این شیوه‌ی آهستگی و پیوستگی ویژگی‌یی‌ست ڪه اگر بشر به آن همت بورزد به توسعه‌ای همه‌جانبه ختم می‌شود.
 
نڪته‌ی واژگانی: در یاداشت‌های مرحوم علی‌اڪبر دهخدا تجلُّد به معنی جلدی‌ڪردن آمده است؛ یعنی نیرومندی. در زبان محلی ما می‌گویند: شما فقط وِن سَر جَلدی؟ یعنی روی اون فرد فقط زور و نیرو داری.
دیدن یا نوشتن نظرات : ۱
هفت شیوه‌ در زیستِ موحد

هفت شیوه‌ در زیستِ موحد

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
هفت شیوه‌ در زیستِ موحد

به قلم دامنه :  پست ۷۶۱۳ . به نام خدا. دیشب مقاله‌ای خواندم درباره‌ی آقای «محمّدعلی موحد» ڪه دیروز وارد ۹۸ سالگی شد. آنقدر آثار و نوشته دارد ڪه برشمردنِ آن، خود یڪ مقاله می‌شود. ازجمله؛ ترجمه و شرح «فصوص‌الحڪمِ» ابن‌عربی. تصحیح و شرح «مقالات شمس تبریزی». و نیز ترجمه‌ی «چهار مقاله دربارهٔ آزادی» از آیزایا برلین ڪه برای این دو اثر اخیر برنده‌ی جایزه‌ی «ڪتاب سال» شدند. بگذرم اما فقط بیاورم ڪه پدیده‌ای به نام آقای «محمّدعلی موحد» به تعبیرِ آقای مصطفی ملڪیان «یڪ اثر هنری» است.

 
 
خواستم از مقاله‌ای ڪه دیشب خواندم، هفت برداشت ڪرده‌باشم و به اشتراڪ گذاشته؛ و آن این هفت‌تاست ڪه به قول نویسنده‌ی مصاحبه‌گر بر ایشان (منبع) شیوه‌ی زیستِ اوست:
 
شیوه‌ی ۱ : در پیِ دریچه‌ی دیدِِ افراد است تا با همان چشم‌انداز موضوع را بشناسد و بشڪافد. مثلاً زاویه‌ی نگاه شمس را ڪشف می‌ڪند و آن‌گاه درڪ و درد وی را می‌آورَد.
 
شیوه‌ی ۲ : در صدد این است ڪه افراد با «امید» به پیش بروند و به تعبیرش هر ڪس باید خود «تجلُّد» ڪند. یعنی چالاڪ‌سازی خود و چابڪ‌سازی جامعه. تجلُّد را در نڪته‌ی آخر متن توضیح دادم.
 
شیوه‌ی ۳ : اساسِ فڪرش بر حق و تڪلیف باهم است وگرنه از نظر او، فرد و جامعه و قدرتمندان دچار «عنان‌گسیختگی» می‌شوند. یعنی هم باید به حق تڪیه داد و هم سراغ تڪلیف رفت. این دو، انسان را موزون می‌ڪند.
 
شیوه‌ی ۴ : بر ڪم‌دانی بشر تأڪید می‌ڪند و بر این نظر است ڪه انسان باید به همین علت، فروتن باشد و بداند ڪه «بسیاری چیز‌ها را نمی‌داند و حتی نمی‌تواند نیز بداند.»
 
شیوه‌ی ۵ : میان انرژی و عدالت پل می‌زند و بر این راه تأڪید می‌ورزد ڪه بشر نباید مصرف‌ڪننده‌ی تقلیدیِ تڪنولوژی باشد. ایشان می‌فرماید در ایران، انرژی «نِفله» می‌شود ڪه ازین رهگذر بر تنِ شریفِ عدالت، آسیب‌ها می‌رسد.
 
شیوه‌ی ۶ : به‌طور متداول (=جاری، فراگیر) چشم به ضعف‌های خود می‌دوزد و همواره به خود بازنگری دارد و بازجویی. زیرا معتقد است ضعفِ آگاهی، انسان را نیازمند بازسازی می‌سازد.
 
شیوه‌ی ۷ : بر پلّه‌پلّه‌ رفتن باور دارد و شعارش «آهسته و پیوسته» است و معتقد است این شیوه‌ی آهستگی و پیوستگی ویژگی‌یی‌ست ڪه اگر بشر به آن همت بورزد به توسعه‌ای همه‌جانبه ختم می‌شود.
 
نڪته‌ی واژگانی: در یاداشت‌های مرحوم علی‌اڪبر دهخدا تجلُّد به معنی جلدی‌ڪردن آمده است؛ یعنی نیرومندی. در زبان محلی ما می‌گویند: شما فقط وِن سَر جَلدی؟ یعنی روی اون فرد فقط زور و نیرو داری.

به قلم دامنه :  پست ۷۶۱۳ . به نام خدا. دیشب مقاله‌ای خواندم درباره‌ی آقای «محمّدعلی موحد» ڪه دیروز وارد ۹۸ سالگی شد. آنقدر آثار و نوشته دارد ڪه برشمردنِ آن، خود یڪ مقاله می‌شود. ازجمله؛ ترجمه و شرح «فصوص‌الحڪمِ» ابن‌عربی. تصحیح و شرح «مقالات شمس تبریزی». و نیز ترجمه‌ی «چهار مقاله دربارهٔ آزادی» از آیزایا برلین ڪه برای این دو اثر اخیر برنده‌ی جایزه‌ی «ڪتاب سال» شدند. بگذرم اما فقط بیاورم ڪه پدیده‌ای به نام آقای «محمّدعلی موحد» به تعبیرِ آقای مصطفی ملڪیان «یڪ اثر هنری» است.

 
 
خواستم از مقاله‌ای ڪه دیشب خواندم، هفت برداشت ڪرده‌باشم و به اشتراڪ گذاشته؛ و آن این هفت‌تاست ڪه به قول نویسنده‌ی مصاحبه‌گر بر ایشان (منبع) شیوه‌ی زیستِ اوست:
 
شیوه‌ی ۱ : در پیِ دریچه‌ی دیدِِ افراد است تا با همان چشم‌انداز موضوع را بشناسد و بشڪافد. مثلاً زاویه‌ی نگاه شمس را ڪشف می‌ڪند و آن‌گاه درڪ و درد وی را می‌آورَد.
 
شیوه‌ی ۲ : در صدد این است ڪه افراد با «امید» به پیش بروند و به تعبیرش هر ڪس باید خود «تجلُّد» ڪند. یعنی چالاڪ‌سازی خود و چابڪ‌سازی جامعه. تجلُّد را در نڪته‌ی آخر متن توضیح دادم.
 
شیوه‌ی ۳ : اساسِ فڪرش بر حق و تڪلیف باهم است وگرنه از نظر او، فرد و جامعه و قدرتمندان دچار «عنان‌گسیختگی» می‌شوند. یعنی هم باید به حق تڪیه داد و هم سراغ تڪلیف رفت. این دو، انسان را موزون می‌ڪند.
 
شیوه‌ی ۴ : بر ڪم‌دانی بشر تأڪید می‌ڪند و بر این نظر است ڪه انسان باید به همین علت، فروتن باشد و بداند ڪه «بسیاری چیز‌ها را نمی‌داند و حتی نمی‌تواند نیز بداند.»
 
شیوه‌ی ۵ : میان انرژی و عدالت پل می‌زند و بر این راه تأڪید می‌ورزد ڪه بشر نباید مصرف‌ڪننده‌ی تقلیدیِ تڪنولوژی باشد. ایشان می‌فرماید در ایران، انرژی «نِفله» می‌شود ڪه ازین رهگذر بر تنِ شریفِ عدالت، آسیب‌ها می‌رسد.
 
شیوه‌ی ۶ : به‌طور متداول (=جاری، فراگیر) چشم به ضعف‌های خود می‌دوزد و همواره به خود بازنگری دارد و بازجویی. زیرا معتقد است ضعفِ آگاهی، انسان را نیازمند بازسازی می‌سازد.
 
شیوه‌ی ۷ : بر پلّه‌پلّه‌ رفتن باور دارد و شعارش «آهسته و پیوسته» است و معتقد است این شیوه‌ی آهستگی و پیوستگی ویژگی‌یی‌ست ڪه اگر بشر به آن همت بورزد به توسعه‌ای همه‌جانبه ختم می‌شود.
 
نڪته‌ی واژگانی: در یاداشت‌های مرحوم علی‌اڪبر دهخدا تجلُّد به معنی جلدی‌ڪردن آمده است؛ یعنی نیرومندی. در زبان محلی ما می‌گویند: شما فقط وِن سَر جَلدی؟ یعنی روی اون فرد فقط زور و نیرو داری.
Notes ۱
پست شده در يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹
بازدید ها : ۲۲۶
ساعت پست : ۱۲:۴۹
مشخصات پست

ترور مطهری به استناد آیه

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

متن نقلی: «ساعت حدود ۲۲ و ۴۰ دقیقه شامگاه سه‌شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ هنگامی که استاد مطهری از منزل دکتر سحابی در خیابان فخرآباد خارج می‌شد از فاصله بین دو تا سه متری از ناحیه سر هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید... روزنامه کیهان به مناسبت دومین سالگرد شهادت استاد مطهری، ۱۲ اردیبهشت ۶۰، ویژه‌نامه‌ای منتشر کرد، در این ویژه‌نامه گفتگویی منتشر شد با چند تن از این فرقانیان توّاب در بازداشتگاه اوین، آن‌ها درباره نحوه‌ی تشکیل گروه‌شان و نیز علت ترور استاد مطهری به خبرنگار کیهان گفتند:

 

 

همه چیز از جلسات قلهک و سلسبیل و... آغاز شد. در این جلسات فردی به نام اکبر گودرزی که ابتدا در حوزه قم بود و سپس به تهران آمد، با ترتیب دادن جلسات گفتگو توانست توجه بسیاری از افراد را به خود معطوف سازد... از اسفند ماه سال ۵۶ گروه نظریات خود را به صورت ماهنامه‌ای به نام «فرقان» منتشر می‌کرد و در ابتدا حمله خود را متوجه طاغوت و محکوم نمودن دستگاه نموده بود. بعد‌ها در این روابط کتاب‌هایی انتشار یافت که اکثرا تفسیر‌هایی از قرآن مثل: تفسیر سوره بقره، شورا، سوره زخرف، کهف و طه بود.

 

 

اکبر گودرزی

 

ما معتقد بودیم که آقای مطهری پایه‌گذار بدعت در اسلام است: بار‌ها وقتی در مواردی از آقای گودرزی مسائلی پرسیده شد، وی قرآن را می‌گشود و بدان استناد می‌جست! در مورد ترور آیت‌الله مطهری با توجه به آیه «فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْکُفْرِ» بهترین راه از میان بردن آیت‌الله مطهری، ترور وی تشخیص داده شد! البته دلایل گروه برای این ترور طی اعلامیه‌ای شرح داده شد. از جمله ما معتقد بودیم که آقای مطهری پایه‌گذار بدعت در اسلام است و این‌که عناصر توحیدی را در انزوا قرار می‌دهد و موجبات پدید آوردن انحراف در نهضت و جنبش گردیده است. (منبع)

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹
بازدید ها : ۲۲۶
ساعت پست : ۱۲:۴۹
دنبال کننده

ترور مطهری به استناد آیه

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
ترور مطهری به استناد آیه

متن نقلی: «ساعت حدود ۲۲ و ۴۰ دقیقه شامگاه سه‌شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ هنگامی که استاد مطهری از منزل دکتر سحابی در خیابان فخرآباد خارج می‌شد از فاصله بین دو تا سه متری از ناحیه سر هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید... روزنامه کیهان به مناسبت دومین سالگرد شهادت استاد مطهری، ۱۲ اردیبهشت ۶۰، ویژه‌نامه‌ای منتشر کرد، در این ویژه‌نامه گفتگویی منتشر شد با چند تن از این فرقانیان توّاب در بازداشتگاه اوین، آن‌ها درباره نحوه‌ی تشکیل گروه‌شان و نیز علت ترور استاد مطهری به خبرنگار کیهان گفتند:

 

 

همه چیز از جلسات قلهک و سلسبیل و... آغاز شد. در این جلسات فردی به نام اکبر گودرزی که ابتدا در حوزه قم بود و سپس به تهران آمد، با ترتیب دادن جلسات گفتگو توانست توجه بسیاری از افراد را به خود معطوف سازد... از اسفند ماه سال ۵۶ گروه نظریات خود را به صورت ماهنامه‌ای به نام «فرقان» منتشر می‌کرد و در ابتدا حمله خود را متوجه طاغوت و محکوم نمودن دستگاه نموده بود. بعد‌ها در این روابط کتاب‌هایی انتشار یافت که اکثرا تفسیر‌هایی از قرآن مثل: تفسیر سوره بقره، شورا، سوره زخرف، کهف و طه بود.

 

 

اکبر گودرزی

 

ما معتقد بودیم که آقای مطهری پایه‌گذار بدعت در اسلام است: بار‌ها وقتی در مواردی از آقای گودرزی مسائلی پرسیده شد، وی قرآن را می‌گشود و بدان استناد می‌جست! در مورد ترور آیت‌الله مطهری با توجه به آیه «فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْکُفْرِ» بهترین راه از میان بردن آیت‌الله مطهری، ترور وی تشخیص داده شد! البته دلایل گروه برای این ترور طی اعلامیه‌ای شرح داده شد. از جمله ما معتقد بودیم که آقای مطهری پایه‌گذار بدعت در اسلام است و این‌که عناصر توحیدی را در انزوا قرار می‌دهد و موجبات پدید آوردن انحراف در نهضت و جنبش گردیده است. (منبع)

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

متن نقلی: «ساعت حدود ۲۲ و ۴۰ دقیقه شامگاه سه‌شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ هنگامی که استاد مطهری از منزل دکتر سحابی در خیابان فخرآباد خارج می‌شد از فاصله بین دو تا سه متری از ناحیه سر هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید... روزنامه کیهان به مناسبت دومین سالگرد شهادت استاد مطهری، ۱۲ اردیبهشت ۶۰، ویژه‌نامه‌ای منتشر کرد، در این ویژه‌نامه گفتگویی منتشر شد با چند تن از این فرقانیان توّاب در بازداشتگاه اوین، آن‌ها درباره نحوه‌ی تشکیل گروه‌شان و نیز علت ترور استاد مطهری به خبرنگار کیهان گفتند:

 

 

همه چیز از جلسات قلهک و سلسبیل و... آغاز شد. در این جلسات فردی به نام اکبر گودرزی که ابتدا در حوزه قم بود و سپس به تهران آمد، با ترتیب دادن جلسات گفتگو توانست توجه بسیاری از افراد را به خود معطوف سازد... از اسفند ماه سال ۵۶ گروه نظریات خود را به صورت ماهنامه‌ای به نام «فرقان» منتشر می‌کرد و در ابتدا حمله خود را متوجه طاغوت و محکوم نمودن دستگاه نموده بود. بعد‌ها در این روابط کتاب‌هایی انتشار یافت که اکثرا تفسیر‌هایی از قرآن مثل: تفسیر سوره بقره، شورا، سوره زخرف، کهف و طه بود.

 

 

اکبر گودرزی

 

ما معتقد بودیم که آقای مطهری پایه‌گذار بدعت در اسلام است: بار‌ها وقتی در مواردی از آقای گودرزی مسائلی پرسیده شد، وی قرآن را می‌گشود و بدان استناد می‌جست! در مورد ترور آیت‌الله مطهری با توجه به آیه «فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْکُفْرِ» بهترین راه از میان بردن آیت‌الله مطهری، ترور وی تشخیص داده شد! البته دلایل گروه برای این ترور طی اعلامیه‌ای شرح داده شد. از جمله ما معتقد بودیم که آقای مطهری پایه‌گذار بدعت در اسلام است و این‌که عناصر توحیدی را در انزوا قرار می‌دهد و موجبات پدید آوردن انحراف در نهضت و جنبش گردیده است. (منبع)

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
ترور مطهری به استناد آیه

ترور مطهری به استناد آیه

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
ترور مطهری به استناد آیه

متن نقلی: «ساعت حدود ۲۲ و ۴۰ دقیقه شامگاه سه‌شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ هنگامی که استاد مطهری از منزل دکتر سحابی در خیابان فخرآباد خارج می‌شد از فاصله بین دو تا سه متری از ناحیه سر هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید... روزنامه کیهان به مناسبت دومین سالگرد شهادت استاد مطهری، ۱۲ اردیبهشت ۶۰، ویژه‌نامه‌ای منتشر کرد، در این ویژه‌نامه گفتگویی منتشر شد با چند تن از این فرقانیان توّاب در بازداشتگاه اوین، آن‌ها درباره نحوه‌ی تشکیل گروه‌شان و نیز علت ترور استاد مطهری به خبرنگار کیهان گفتند:

 

 

همه چیز از جلسات قلهک و سلسبیل و... آغاز شد. در این جلسات فردی به نام اکبر گودرزی که ابتدا در حوزه قم بود و سپس به تهران آمد، با ترتیب دادن جلسات گفتگو توانست توجه بسیاری از افراد را به خود معطوف سازد... از اسفند ماه سال ۵۶ گروه نظریات خود را به صورت ماهنامه‌ای به نام «فرقان» منتشر می‌کرد و در ابتدا حمله خود را متوجه طاغوت و محکوم نمودن دستگاه نموده بود. بعد‌ها در این روابط کتاب‌هایی انتشار یافت که اکثرا تفسیر‌هایی از قرآن مثل: تفسیر سوره بقره، شورا، سوره زخرف، کهف و طه بود.

 

 

اکبر گودرزی

 

ما معتقد بودیم که آقای مطهری پایه‌گذار بدعت در اسلام است: بار‌ها وقتی در مواردی از آقای گودرزی مسائلی پرسیده شد، وی قرآن را می‌گشود و بدان استناد می‌جست! در مورد ترور آیت‌الله مطهری با توجه به آیه «فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْکُفْرِ» بهترین راه از میان بردن آیت‌الله مطهری، ترور وی تشخیص داده شد! البته دلایل گروه برای این ترور طی اعلامیه‌ای شرح داده شد. از جمله ما معتقد بودیم که آقای مطهری پایه‌گذار بدعت در اسلام است و این‌که عناصر توحیدی را در انزوا قرار می‌دهد و موجبات پدید آوردن انحراف در نهضت و جنبش گردیده است. (منبع)

متن نقلی: «ساعت حدود ۲۲ و ۴۰ دقیقه شامگاه سه‌شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ هنگامی که استاد مطهری از منزل دکتر سحابی در خیابان فخرآباد خارج می‌شد از فاصله بین دو تا سه متری از ناحیه سر هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید... روزنامه کیهان به مناسبت دومین سالگرد شهادت استاد مطهری، ۱۲ اردیبهشت ۶۰، ویژه‌نامه‌ای منتشر کرد، در این ویژه‌نامه گفتگویی منتشر شد با چند تن از این فرقانیان توّاب در بازداشتگاه اوین، آن‌ها درباره نحوه‌ی تشکیل گروه‌شان و نیز علت ترور استاد مطهری به خبرنگار کیهان گفتند:

 

 

همه چیز از جلسات قلهک و سلسبیل و... آغاز شد. در این جلسات فردی به نام اکبر گودرزی که ابتدا در حوزه قم بود و سپس به تهران آمد، با ترتیب دادن جلسات گفتگو توانست توجه بسیاری از افراد را به خود معطوف سازد... از اسفند ماه سال ۵۶ گروه نظریات خود را به صورت ماهنامه‌ای به نام «فرقان» منتشر می‌کرد و در ابتدا حمله خود را متوجه طاغوت و محکوم نمودن دستگاه نموده بود. بعد‌ها در این روابط کتاب‌هایی انتشار یافت که اکثرا تفسیر‌هایی از قرآن مثل: تفسیر سوره بقره، شورا، سوره زخرف، کهف و طه بود.

 

 

اکبر گودرزی

 

ما معتقد بودیم که آقای مطهری پایه‌گذار بدعت در اسلام است: بار‌ها وقتی در مواردی از آقای گودرزی مسائلی پرسیده شد، وی قرآن را می‌گشود و بدان استناد می‌جست! در مورد ترور آیت‌الله مطهری با توجه به آیه «فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْکُفْرِ» بهترین راه از میان بردن آیت‌الله مطهری، ترور وی تشخیص داده شد! البته دلایل گروه برای این ترور طی اعلامیه‌ای شرح داده شد. از جمله ما معتقد بودیم که آقای مطهری پایه‌گذار بدعت در اسلام است و این‌که عناصر توحیدی را در انزوا قرار می‌دهد و موجبات پدید آوردن انحراف در نهضت و جنبش گردیده است. (منبع)

Notes ۰
پست شده در پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹
بازدید ها : ۲۶۳
ساعت پست : ۰۵:۰۵
مشخصات پست

در مذمت تاجگذاری رضاخان

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

مذمّت تاجگذاری رضاخان میرپنج

از مرحوم آیت‌الله حاج شیخ یوسف جیلانی 

 
علم در این عصرِ هنر، علّه شد
جهل به ما از همه سو حمله شد
روز سیه‌بختی ما جمله شد
چرخ به کام امم سِفله شد
 
تاج کیانی به سرِ فَعله شد
 
 
تا که معارف شده ز اهل فجور 
معرفت و علم بود در کُسور
کار بلد یکسره نبش قبور
شهر شده مصطبه‌ای از شرور
 
مسجد ما مسخره‌الدوله شد
 
 
راه برِ راه، غلط شد غلط شد
کشور و این شاه، غلط شد غلط
خرمن بی‌کاه، غلط شد غلط
سال و مه و گاه، غلط شد غلط
 
این غلط از دامنه تا قُله شد
 
 
ترس من از رفتن فرِّ هماست
خشم من از این جو گندم نماست
سود و زیانش همه راجع به ماست
زانکه وطن در کف غیر از شماست
 
خون دل از دیده روان دجله شد
 
 
آنکه رضا نیست حق از وی «رضا» است
تن به «رضا» دادن ما از قضا است
شاهی مفضول هم از اقتضاء است
بازی امروزه رُل ما مَضَی است
 
بر فُضلا صدرنشین فَضله شد
 
 
یوم الاحد چهارم اردیبهشت
دست قضا فرق رضا تاج هِشت
از پی تاریخ چنین روز زشت
سال و مَهش خامه ز هجرت نوشت
 
یک بنگر ملک کیان مثله شد
 
([۱۱ شوال] ۱۳۴۴ هجری قمری)
[مصادف با ۴ اردیبهشت ۱۳۰۵ ه.ش] 
دیوان فانی، اثر مرحوم آیت الله
شیخ یوسف نجفی گیلانی، ص۲۰۳و۲۰۴٫
دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹
بازدید ها : ۲۶۳
ساعت پست : ۰۵:۰۵
دنبال کننده

در مذمت تاجگذاری رضاخان

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
در مذمت تاجگذاری رضاخان

مذمّت تاجگذاری رضاخان میرپنج

از مرحوم آیت‌الله حاج شیخ یوسف جیلانی 

 
علم در این عصرِ هنر، علّه شد
جهل به ما از همه سو حمله شد
روز سیه‌بختی ما جمله شد
چرخ به کام امم سِفله شد
 
تاج کیانی به سرِ فَعله شد
 
 
تا که معارف شده ز اهل فجور 
معرفت و علم بود در کُسور
کار بلد یکسره نبش قبور
شهر شده مصطبه‌ای از شرور
 
مسجد ما مسخره‌الدوله شد
 
 
راه برِ راه، غلط شد غلط شد
کشور و این شاه، غلط شد غلط
خرمن بی‌کاه، غلط شد غلط
سال و مه و گاه، غلط شد غلط
 
این غلط از دامنه تا قُله شد
 
 
ترس من از رفتن فرِّ هماست
خشم من از این جو گندم نماست
سود و زیانش همه راجع به ماست
زانکه وطن در کف غیر از شماست
 
خون دل از دیده روان دجله شد
 
 
آنکه رضا نیست حق از وی «رضا» است
تن به «رضا» دادن ما از قضا است
شاهی مفضول هم از اقتضاء است
بازی امروزه رُل ما مَضَی است
 
بر فُضلا صدرنشین فَضله شد
 
 
یوم الاحد چهارم اردیبهشت
دست قضا فرق رضا تاج هِشت
از پی تاریخ چنین روز زشت
سال و مَهش خامه ز هجرت نوشت
 
یک بنگر ملک کیان مثله شد
 
([۱۱ شوال] ۱۳۴۴ هجری قمری)
[مصادف با ۴ اردیبهشت ۱۳۰۵ ه.ش] 
دیوان فانی، اثر مرحوم آیت الله
شیخ یوسف نجفی گیلانی، ص۲۰۳و۲۰۴٫
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

مذمّت تاجگذاری رضاخان میرپنج

از مرحوم آیت‌الله حاج شیخ یوسف جیلانی 

 
علم در این عصرِ هنر، علّه شد
جهل به ما از همه سو حمله شد
روز سیه‌بختی ما جمله شد
چرخ به کام امم سِفله شد
 
تاج کیانی به سرِ فَعله شد
 
 
تا که معارف شده ز اهل فجور 
معرفت و علم بود در کُسور
کار بلد یکسره نبش قبور
شهر شده مصطبه‌ای از شرور
 
مسجد ما مسخره‌الدوله شد
 
 
راه برِ راه، غلط شد غلط شد
کشور و این شاه، غلط شد غلط
خرمن بی‌کاه، غلط شد غلط
سال و مه و گاه، غلط شد غلط
 
این غلط از دامنه تا قُله شد
 
 
ترس من از رفتن فرِّ هماست
خشم من از این جو گندم نماست
سود و زیانش همه راجع به ماست
زانکه وطن در کف غیر از شماست
 
خون دل از دیده روان دجله شد
 
 
آنکه رضا نیست حق از وی «رضا» است
تن به «رضا» دادن ما از قضا است
شاهی مفضول هم از اقتضاء است
بازی امروزه رُل ما مَضَی است
 
بر فُضلا صدرنشین فَضله شد
 
 
یوم الاحد چهارم اردیبهشت
دست قضا فرق رضا تاج هِشت
از پی تاریخ چنین روز زشت
سال و مَهش خامه ز هجرت نوشت
 
یک بنگر ملک کیان مثله شد
 
([۱۱ شوال] ۱۳۴۴ هجری قمری)
[مصادف با ۴ اردیبهشت ۱۳۰۵ ه.ش] 
دیوان فانی، اثر مرحوم آیت الله
شیخ یوسف نجفی گیلانی، ص۲۰۳و۲۰۴٫
دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
در مذمت تاجگذاری رضاخان

در مذمت تاجگذاری رضاخان

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
در مذمت تاجگذاری رضاخان

مذمّت تاجگذاری رضاخان میرپنج

از مرحوم آیت‌الله حاج شیخ یوسف جیلانی 

 
علم در این عصرِ هنر، علّه شد
جهل به ما از همه سو حمله شد
روز سیه‌بختی ما جمله شد
چرخ به کام امم سِفله شد
 
تاج کیانی به سرِ فَعله شد
 
 
تا که معارف شده ز اهل فجور 
معرفت و علم بود در کُسور
کار بلد یکسره نبش قبور
شهر شده مصطبه‌ای از شرور
 
مسجد ما مسخره‌الدوله شد
 
 
راه برِ راه، غلط شد غلط شد
کشور و این شاه، غلط شد غلط
خرمن بی‌کاه، غلط شد غلط
سال و مه و گاه، غلط شد غلط
 
این غلط از دامنه تا قُله شد
 
 
ترس من از رفتن فرِّ هماست
خشم من از این جو گندم نماست
سود و زیانش همه راجع به ماست
زانکه وطن در کف غیر از شماست
 
خون دل از دیده روان دجله شد
 
 
آنکه رضا نیست حق از وی «رضا» است
تن به «رضا» دادن ما از قضا است
شاهی مفضول هم از اقتضاء است
بازی امروزه رُل ما مَضَی است
 
بر فُضلا صدرنشین فَضله شد
 
 
یوم الاحد چهارم اردیبهشت
دست قضا فرق رضا تاج هِشت
از پی تاریخ چنین روز زشت
سال و مَهش خامه ز هجرت نوشت
 
یک بنگر ملک کیان مثله شد
 
([۱۱ شوال] ۱۳۴۴ هجری قمری)
[مصادف با ۴ اردیبهشت ۱۳۰۵ ه.ش] 
دیوان فانی، اثر مرحوم آیت الله
شیخ یوسف نجفی گیلانی، ص۲۰۳و۲۰۴٫

مذمّت تاجگذاری رضاخان میرپنج

از مرحوم آیت‌الله حاج شیخ یوسف جیلانی 

 
علم در این عصرِ هنر، علّه شد
جهل به ما از همه سو حمله شد
روز سیه‌بختی ما جمله شد
چرخ به کام امم سِفله شد
 
تاج کیانی به سرِ فَعله شد
 
 
تا که معارف شده ز اهل فجور 
معرفت و علم بود در کُسور
کار بلد یکسره نبش قبور
شهر شده مصطبه‌ای از شرور
 
مسجد ما مسخره‌الدوله شد
 
 
راه برِ راه، غلط شد غلط شد
کشور و این شاه، غلط شد غلط
خرمن بی‌کاه، غلط شد غلط
سال و مه و گاه، غلط شد غلط
 
این غلط از دامنه تا قُله شد
 
 
ترس من از رفتن فرِّ هماست
خشم من از این جو گندم نماست
سود و زیانش همه راجع به ماست
زانکه وطن در کف غیر از شماست
 
خون دل از دیده روان دجله شد
 
 
آنکه رضا نیست حق از وی «رضا» است
تن به «رضا» دادن ما از قضا است
شاهی مفضول هم از اقتضاء است
بازی امروزه رُل ما مَضَی است
 
بر فُضلا صدرنشین فَضله شد
 
 
یوم الاحد چهارم اردیبهشت
دست قضا فرق رضا تاج هِشت
از پی تاریخ چنین روز زشت
سال و مَهش خامه ز هجرت نوشت
 
یک بنگر ملک کیان مثله شد
 
([۱۱ شوال] ۱۳۴۴ هجری قمری)
[مصادف با ۴ اردیبهشت ۱۳۰۵ ه.ش] 
دیوان فانی، اثر مرحوم آیت الله
شیخ یوسف نجفی گیلانی، ص۲۰۳و۲۰۴٫
Notes ۰
پست شده در يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹
بازدید ها : ۳۴۲
ساعت پست : ۰۸:۵۸
مشخصات پست

براعتِ استهلال

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. یڪی از آرایه‌های ادبی‌ست. براعت یعنی برتری و شیوایی. استهلال یعنی برآمدن ماه. و این صنعت در ادبیات فارسی یعنی این‌ڪه نویسنده یا شاعر، سرآغازِ نوشته‌ی نثر یا نظم خود را به‌زیبایی، روشنی و لطافت بنویسد تا خواننده را با اشاره‌ای ساده و رسا به مقصودِ بیان خود آگاه و تشنه سازد.

 

 اگر بخواهم براعت استهلال را ساده‌تر تعریف ڪنم این است ڪه امروزه در ادبیات فارسی از طریق «زمینه‌سازی»، «پیش‌درآمد»، «فضاسازی» و «پیش‌زمینه» خوانندگان را ترغیب می‌ڪنند تا از خواندن ادامه‌ی متن پشیمان نشوند و در همان آغاز با پیام متن آشنا شوند. در ادبیات ایران فردوسی، سعدی و مولوی و... از صنعت ادبی براعت استهلال به‌نحو احسَن استفاده می‌ڪردند.

 

مولوی حتی مثنوی را با براعت استهلال شروع می‌ڪند: بشنو از نی چون حڪایت می‌ڪند ... ڪه خواننده در دَم، درمی‌یابد او چه می‌خواهد بگوید: ناله‌ی عشق، شڪایت از جدایی، انفصال نی از نیستان، رابطه‌ی شیدانه‌ی انسان با خدا و... .

 

نڪته: امروزه‌روز، مقدمه‌نویسی به جای آن‌ڪه پیش‌زمینه و براعت استهلالی برای ڪتاب و نوشته‌ها باشد، دردِسری شده برای خوانندگان و پویندگان. چرا؟ زیرا در مقدمه و پیشگفتار، گرفتار طردشدن از اصل موضوع‌اند و پیچیده‌گویی‌‌تر از خودِ متن‌ها. بگذرم.

 

اشاره: برای پاس‌داشت زبان فارسی، در هر نوشته و سخن، سرآغاز را باید شیوا و رساننده نوشت تا خواننده به رغبت و خودواداری ڪشانده گردد.

 

در هفت اصل خبرنویسی نیز، یڪی این است پیشانی خبر چنان باشد ڪه خواننده به اصل ماجرا در همان شروع خبرخوانی پی ببرد وگرنه زده می‌شود و خبر را تا آخر نمی‌خواند.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹
بازدید ها : ۳۴۲
ساعت پست : ۰۸:۵۸
دنبال کننده

براعتِ استهلال

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
براعتِ استهلال

به قلم دامنه. به نام خدا. یڪی از آرایه‌های ادبی‌ست. براعت یعنی برتری و شیوایی. استهلال یعنی برآمدن ماه. و این صنعت در ادبیات فارسی یعنی این‌ڪه نویسنده یا شاعر، سرآغازِ نوشته‌ی نثر یا نظم خود را به‌زیبایی، روشنی و لطافت بنویسد تا خواننده را با اشاره‌ای ساده و رسا به مقصودِ بیان خود آگاه و تشنه سازد.

 

 اگر بخواهم براعت استهلال را ساده‌تر تعریف ڪنم این است ڪه امروزه در ادبیات فارسی از طریق «زمینه‌سازی»، «پیش‌درآمد»، «فضاسازی» و «پیش‌زمینه» خوانندگان را ترغیب می‌ڪنند تا از خواندن ادامه‌ی متن پشیمان نشوند و در همان آغاز با پیام متن آشنا شوند. در ادبیات ایران فردوسی، سعدی و مولوی و... از صنعت ادبی براعت استهلال به‌نحو احسَن استفاده می‌ڪردند.

 

مولوی حتی مثنوی را با براعت استهلال شروع می‌ڪند: بشنو از نی چون حڪایت می‌ڪند ... ڪه خواننده در دَم، درمی‌یابد او چه می‌خواهد بگوید: ناله‌ی عشق، شڪایت از جدایی، انفصال نی از نیستان، رابطه‌ی شیدانه‌ی انسان با خدا و... .

 

نڪته: امروزه‌روز، مقدمه‌نویسی به جای آن‌ڪه پیش‌زمینه و براعت استهلالی برای ڪتاب و نوشته‌ها باشد، دردِسری شده برای خوانندگان و پویندگان. چرا؟ زیرا در مقدمه و پیشگفتار، گرفتار طردشدن از اصل موضوع‌اند و پیچیده‌گویی‌‌تر از خودِ متن‌ها. بگذرم.

 

اشاره: برای پاس‌داشت زبان فارسی، در هر نوشته و سخن، سرآغاز را باید شیوا و رساننده نوشت تا خواننده به رغبت و خودواداری ڪشانده گردد.

 

در هفت اصل خبرنویسی نیز، یڪی این است پیشانی خبر چنان باشد ڪه خواننده به اصل ماجرا در همان شروع خبرخوانی پی ببرد وگرنه زده می‌شود و خبر را تا آخر نمی‌خواند.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. یڪی از آرایه‌های ادبی‌ست. براعت یعنی برتری و شیوایی. استهلال یعنی برآمدن ماه. و این صنعت در ادبیات فارسی یعنی این‌ڪه نویسنده یا شاعر، سرآغازِ نوشته‌ی نثر یا نظم خود را به‌زیبایی، روشنی و لطافت بنویسد تا خواننده را با اشاره‌ای ساده و رسا به مقصودِ بیان خود آگاه و تشنه سازد.

 

 اگر بخواهم براعت استهلال را ساده‌تر تعریف ڪنم این است ڪه امروزه در ادبیات فارسی از طریق «زمینه‌سازی»، «پیش‌درآمد»، «فضاسازی» و «پیش‌زمینه» خوانندگان را ترغیب می‌ڪنند تا از خواندن ادامه‌ی متن پشیمان نشوند و در همان آغاز با پیام متن آشنا شوند. در ادبیات ایران فردوسی، سعدی و مولوی و... از صنعت ادبی براعت استهلال به‌نحو احسَن استفاده می‌ڪردند.

 

مولوی حتی مثنوی را با براعت استهلال شروع می‌ڪند: بشنو از نی چون حڪایت می‌ڪند ... ڪه خواننده در دَم، درمی‌یابد او چه می‌خواهد بگوید: ناله‌ی عشق، شڪایت از جدایی، انفصال نی از نیستان، رابطه‌ی شیدانه‌ی انسان با خدا و... .

 

نڪته: امروزه‌روز، مقدمه‌نویسی به جای آن‌ڪه پیش‌زمینه و براعت استهلالی برای ڪتاب و نوشته‌ها باشد، دردِسری شده برای خوانندگان و پویندگان. چرا؟ زیرا در مقدمه و پیشگفتار، گرفتار طردشدن از اصل موضوع‌اند و پیچیده‌گویی‌‌تر از خودِ متن‌ها. بگذرم.

 

اشاره: برای پاس‌داشت زبان فارسی، در هر نوشته و سخن، سرآغاز را باید شیوا و رساننده نوشت تا خواننده به رغبت و خودواداری ڪشانده گردد.

 

در هفت اصل خبرنویسی نیز، یڪی این است پیشانی خبر چنان باشد ڪه خواننده به اصل ماجرا در همان شروع خبرخوانی پی ببرد وگرنه زده می‌شود و خبر را تا آخر نمی‌خواند.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
براعتِ استهلال

براعتِ استهلال

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
براعتِ استهلال

به قلم دامنه. به نام خدا. یڪی از آرایه‌های ادبی‌ست. براعت یعنی برتری و شیوایی. استهلال یعنی برآمدن ماه. و این صنعت در ادبیات فارسی یعنی این‌ڪه نویسنده یا شاعر، سرآغازِ نوشته‌ی نثر یا نظم خود را به‌زیبایی، روشنی و لطافت بنویسد تا خواننده را با اشاره‌ای ساده و رسا به مقصودِ بیان خود آگاه و تشنه سازد.

 

 اگر بخواهم براعت استهلال را ساده‌تر تعریف ڪنم این است ڪه امروزه در ادبیات فارسی از طریق «زمینه‌سازی»، «پیش‌درآمد»، «فضاسازی» و «پیش‌زمینه» خوانندگان را ترغیب می‌ڪنند تا از خواندن ادامه‌ی متن پشیمان نشوند و در همان آغاز با پیام متن آشنا شوند. در ادبیات ایران فردوسی، سعدی و مولوی و... از صنعت ادبی براعت استهلال به‌نحو احسَن استفاده می‌ڪردند.

 

مولوی حتی مثنوی را با براعت استهلال شروع می‌ڪند: بشنو از نی چون حڪایت می‌ڪند ... ڪه خواننده در دَم، درمی‌یابد او چه می‌خواهد بگوید: ناله‌ی عشق، شڪایت از جدایی، انفصال نی از نیستان، رابطه‌ی شیدانه‌ی انسان با خدا و... .

 

نڪته: امروزه‌روز، مقدمه‌نویسی به جای آن‌ڪه پیش‌زمینه و براعت استهلالی برای ڪتاب و نوشته‌ها باشد، دردِسری شده برای خوانندگان و پویندگان. چرا؟ زیرا در مقدمه و پیشگفتار، گرفتار طردشدن از اصل موضوع‌اند و پیچیده‌گویی‌‌تر از خودِ متن‌ها. بگذرم.

 

اشاره: برای پاس‌داشت زبان فارسی، در هر نوشته و سخن، سرآغاز را باید شیوا و رساننده نوشت تا خواننده به رغبت و خودواداری ڪشانده گردد.

 

در هفت اصل خبرنویسی نیز، یڪی این است پیشانی خبر چنان باشد ڪه خواننده به اصل ماجرا در همان شروع خبرخوانی پی ببرد وگرنه زده می‌شود و خبر را تا آخر نمی‌خواند.

به قلم دامنه. به نام خدا. یڪی از آرایه‌های ادبی‌ست. براعت یعنی برتری و شیوایی. استهلال یعنی برآمدن ماه. و این صنعت در ادبیات فارسی یعنی این‌ڪه نویسنده یا شاعر، سرآغازِ نوشته‌ی نثر یا نظم خود را به‌زیبایی، روشنی و لطافت بنویسد تا خواننده را با اشاره‌ای ساده و رسا به مقصودِ بیان خود آگاه و تشنه سازد.

 

 اگر بخواهم براعت استهلال را ساده‌تر تعریف ڪنم این است ڪه امروزه در ادبیات فارسی از طریق «زمینه‌سازی»، «پیش‌درآمد»، «فضاسازی» و «پیش‌زمینه» خوانندگان را ترغیب می‌ڪنند تا از خواندن ادامه‌ی متن پشیمان نشوند و در همان آغاز با پیام متن آشنا شوند. در ادبیات ایران فردوسی، سعدی و مولوی و... از صنعت ادبی براعت استهلال به‌نحو احسَن استفاده می‌ڪردند.

 

مولوی حتی مثنوی را با براعت استهلال شروع می‌ڪند: بشنو از نی چون حڪایت می‌ڪند ... ڪه خواننده در دَم، درمی‌یابد او چه می‌خواهد بگوید: ناله‌ی عشق، شڪایت از جدایی، انفصال نی از نیستان، رابطه‌ی شیدانه‌ی انسان با خدا و... .

 

نڪته: امروزه‌روز، مقدمه‌نویسی به جای آن‌ڪه پیش‌زمینه و براعت استهلالی برای ڪتاب و نوشته‌ها باشد، دردِسری شده برای خوانندگان و پویندگان. چرا؟ زیرا در مقدمه و پیشگفتار، گرفتار طردشدن از اصل موضوع‌اند و پیچیده‌گویی‌‌تر از خودِ متن‌ها. بگذرم.

 

اشاره: برای پاس‌داشت زبان فارسی، در هر نوشته و سخن، سرآغاز را باید شیوا و رساننده نوشت تا خواننده به رغبت و خودواداری ڪشانده گردد.

 

در هفت اصل خبرنویسی نیز، یڪی این است پیشانی خبر چنان باشد ڪه خواننده به اصل ماجرا در همان شروع خبرخوانی پی ببرد وگرنه زده می‌شود و خبر را تا آخر نمی‌خواند.

Notes ۰
پست شده در جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸
بازدید ها : ۳۹۰
ساعت پست : ۱۱:۵۶
مشخصات پست

جوکر: «Joker»

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. فیلم جوڪر «Joker» محصول ۲۰۱۹ آمریڪا را -ڪه ۱۱۴ دقیقه است- دیدم. آرتور، با اسم «جوڪر»، نقش یڪ شَرور را بازی می‌ڪند؛ داستانِ زندگی یڪ ڪُمدین بدسرانجام و خشم خونین او و شورش خشمگین مردم فقیر و فلاڪت‌زده و فرودستان جامعه علیه‌ی ثروتمندان شهر گاتهام آمریڪا. به قول «دیوید رونی» یعنی «شهری ڪه در محاصره‌ی ظلم در آمده». فیلمی ڪه «بیشتر منتقدان سینما» از آن تمجید ڪرده‌اند.

 

«جوڪر» در لغت یعنی شوخ، بذله‌گو، دلقڪ. در گرامر انگلیسی برخی از ڪلمه‌‌ها وقتی به پسوند «er» اضافه شود اسم فاعل می‌شوند. مانند «جوڪر» (=جوڪ‌گو) یا واژه‌ی اسپانسر (=حمایت‌ڪننده)، و... .

 

 

 در آغاز فیلم، در همان ثانیه‌های نخست می‌فهمی ڪه شهر با اعتصاب رُفتگران، به انبار ده‌ها تُن آشغال و زباله درآمده. به‌طوری ڪه پرسشگرانه و طعنه‌آمیز می‌شنوی: دنیا داره به ڪجا می‌رَوه؟ شهر به تسخیر موش‌ها و ابَرموش‌ها درآمده. و ڪمی جلوتر درمی‌یابی یڪ سرمایه‌دار بی‌عار و بی‌درد، بی‌آن‌ڪه هیچ درڪی از شهر و مردم فرودست و بیچارگانش داشته باشد، در حال نبرد تبلیغاتی برای شهردارشدن است. فرودستی دردمند به طنز تلخ می‌گوید: این شهردار حتماً «ابَرگُربه» خواهدبود.

 

فیلم جوڪر را علاوه بر دیدن باید بشنوی. زیرا فیلم آڪنده از گفتارهای تڪان‌دهنده است. یڪ جا این صحنه تو را به ژرفای تفڪر انتقادی می‌برَد. آنجا ڪه می‌گوید: من و همسرم باید نقش یڪ استاد دانشگاه و دانشجو را بازی ڪنیم. زنم باید تاریخ تمدن غرب را پیشم پاس ڪند. اما می‌گوید نمی‌تواند. چون اسمش نشان می‌دهد یڪ یهودی‌زاده است. فیلم در این صحنه به نظرم تاریخ سیاسی غرب را به تمسخر می‌گیرد. زیرا دستان این تمدن، به آدم‌ڪشی‌های میلیونی آلوده است.

 

سراسر فیلم سه چیز ذهن انسان را به غربِ اڪنون -ڪه گرفتار اسلحه و پول و فقر فروخُفته و پنهان است- مشغول می‌ڪند. همان نقش چاقو و خون و انتقام در فیلم‌های مسعود ڪیمیایی.

 

آرتور ڪه با شغل دلقڪ، سعی دارد بر مشڪلات و بحران روحی و واقعی زندگی‌اش چیره شود، در یڪ صحنه‌ی فرار از دست پلیس آمریڪا به مترو پناه می‌برَد، اما او و متعاقب آن بیننده، می‌بینند تمام مسافران آن دلقڪ هستند با نقاب‌های مسخره ڪه برای خنداندنِ ثروتمندان از خانه بیرون زدند تا پول و خرجی‌شان را به دست آورند.

 

شاید هم فیلم می‌خواهد زندگی «ڪوفتی» سرمایه‌داری را ڪه در درون خود، زندگی بیچارگی فرودستان را حمل می‌ڪند با ڪمدی تلخ به رخ ثروتمندان -ڪه قدرتمندان آمریڪا هستند- بڪشد. و گویا ڪشید.

 

جوڪرِ دلقڪ -با آن‌ڪه پشت پرده و لایه‌ی زیرین، نقش بتمن (=ابَرقهرمان خیالی) را بازی می‌ڪند- اما سعی می‌ڪند در ظاهر با استندآپ (=درجا و ایستا خنداندان) پول‌دارها را بخنداند، ولی در واقعیت‌های درونش با خنده می‌جنگد و حتی نوشته‌ی تابلوی «یادتان باشد لبخند بزنید» را خط می‌زند. او در حقیقت به بیننده می‌فهماند آنچه در دنیای سرمایه‌داری در حال تڪمیل‌شدن است، نفرت فرودستِ دردمند علیه‌ی فرادستِ بی‌درد و دَدمنش است.

 

دقتِ من به من می‌گوید او وقتی هر روز ڪه برای ڪار دلقڪی به بیرون می‌رود، باید به‌سختی از یڪ پله‌ی پرارتفاع بالا برود، اما فیلم در نمایی فلسفی، زمانی هم نشان می‌دهد ڪه او وقتی بچه‌پول‌دارها را به ڪام مرگ می‌برَد، همان پله را خندان و رقصان به پایین می‌آید. این یعنی عبورِ سخت از سختی به سمتِ رسیدن راحت به راحتی، یا راحت‌شدن از شرّ پول‌داران عیّاش و راحت‌طلب!

 

من هنگام دیدن صحنه‌هایی ڪه دلقڪ به جُرم بانمڪ نبودن از شرڪت «ها ها» اخراج می‌شود و دیگر بیمه‌ی تأمین اجتماعی ندارد و دلهُره‌آور خبر می‌دهد شهرداری هم تمام خدمات انسان‌دوستانه را به روی شهروندان قطع ڪرده است، و حتی می‌فهمد آن ڪسی ڪه مادرش بوده، در حقیقت مادر واقعی‌اش نبوده، بلڪه از او به انواع حیَل، پول در‌می‌آورده و سرانجام هم وی را خفه می‌ڪند و ... در عمق چندڪیلومتری درد مردمِ فرودست فرو می‌روم ڪه شڪاف طبقاتی تا چه میزان، میزانِ انسان و بالانس انسانیت را درهم می‌ریزد... !!!

 

فیلم را وقتی به نصف رسید با تمرڪزی بیشتر دیدم و با یادداشت‌هایی خوفناڪ‌تر نوشتم. بگذرم. باید فیلم را خود خواننده ببیند ڪه بداند چرا یادداشتم را نیمه‌تمام رها ڪردم. یعنی در ورقه‌ی دفترچه‌ام انبوه و دود اندود نگاشتم، اما اینجا -یعنی دامنه و مدرسه و نغمه- دریغ می‌دارم.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸
بازدید ها : ۳۹۰
ساعت پست : ۱۱:۵۶
دنبال کننده

جوکر: «Joker»

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
جوکر: «Joker»

به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. فیلم جوڪر «Joker» محصول ۲۰۱۹ آمریڪا را -ڪه ۱۱۴ دقیقه است- دیدم. آرتور، با اسم «جوڪر»، نقش یڪ شَرور را بازی می‌ڪند؛ داستانِ زندگی یڪ ڪُمدین بدسرانجام و خشم خونین او و شورش خشمگین مردم فقیر و فلاڪت‌زده و فرودستان جامعه علیه‌ی ثروتمندان شهر گاتهام آمریڪا. به قول «دیوید رونی» یعنی «شهری ڪه در محاصره‌ی ظلم در آمده». فیلمی ڪه «بیشتر منتقدان سینما» از آن تمجید ڪرده‌اند.

 

«جوڪر» در لغت یعنی شوخ، بذله‌گو، دلقڪ. در گرامر انگلیسی برخی از ڪلمه‌‌ها وقتی به پسوند «er» اضافه شود اسم فاعل می‌شوند. مانند «جوڪر» (=جوڪ‌گو) یا واژه‌ی اسپانسر (=حمایت‌ڪننده)، و... .

 

 

 در آغاز فیلم، در همان ثانیه‌های نخست می‌فهمی ڪه شهر با اعتصاب رُفتگران، به انبار ده‌ها تُن آشغال و زباله درآمده. به‌طوری ڪه پرسشگرانه و طعنه‌آمیز می‌شنوی: دنیا داره به ڪجا می‌رَوه؟ شهر به تسخیر موش‌ها و ابَرموش‌ها درآمده. و ڪمی جلوتر درمی‌یابی یڪ سرمایه‌دار بی‌عار و بی‌درد، بی‌آن‌ڪه هیچ درڪی از شهر و مردم فرودست و بیچارگانش داشته باشد، در حال نبرد تبلیغاتی برای شهردارشدن است. فرودستی دردمند به طنز تلخ می‌گوید: این شهردار حتماً «ابَرگُربه» خواهدبود.

 

فیلم جوڪر را علاوه بر دیدن باید بشنوی. زیرا فیلم آڪنده از گفتارهای تڪان‌دهنده است. یڪ جا این صحنه تو را به ژرفای تفڪر انتقادی می‌برَد. آنجا ڪه می‌گوید: من و همسرم باید نقش یڪ استاد دانشگاه و دانشجو را بازی ڪنیم. زنم باید تاریخ تمدن غرب را پیشم پاس ڪند. اما می‌گوید نمی‌تواند. چون اسمش نشان می‌دهد یڪ یهودی‌زاده است. فیلم در این صحنه به نظرم تاریخ سیاسی غرب را به تمسخر می‌گیرد. زیرا دستان این تمدن، به آدم‌ڪشی‌های میلیونی آلوده است.

 

سراسر فیلم سه چیز ذهن انسان را به غربِ اڪنون -ڪه گرفتار اسلحه و پول و فقر فروخُفته و پنهان است- مشغول می‌ڪند. همان نقش چاقو و خون و انتقام در فیلم‌های مسعود ڪیمیایی.

 

آرتور ڪه با شغل دلقڪ، سعی دارد بر مشڪلات و بحران روحی و واقعی زندگی‌اش چیره شود، در یڪ صحنه‌ی فرار از دست پلیس آمریڪا به مترو پناه می‌برَد، اما او و متعاقب آن بیننده، می‌بینند تمام مسافران آن دلقڪ هستند با نقاب‌های مسخره ڪه برای خنداندنِ ثروتمندان از خانه بیرون زدند تا پول و خرجی‌شان را به دست آورند.

 

شاید هم فیلم می‌خواهد زندگی «ڪوفتی» سرمایه‌داری را ڪه در درون خود، زندگی بیچارگی فرودستان را حمل می‌ڪند با ڪمدی تلخ به رخ ثروتمندان -ڪه قدرتمندان آمریڪا هستند- بڪشد. و گویا ڪشید.

 

جوڪرِ دلقڪ -با آن‌ڪه پشت پرده و لایه‌ی زیرین، نقش بتمن (=ابَرقهرمان خیالی) را بازی می‌ڪند- اما سعی می‌ڪند در ظاهر با استندآپ (=درجا و ایستا خنداندان) پول‌دارها را بخنداند، ولی در واقعیت‌های درونش با خنده می‌جنگد و حتی نوشته‌ی تابلوی «یادتان باشد لبخند بزنید» را خط می‌زند. او در حقیقت به بیننده می‌فهماند آنچه در دنیای سرمایه‌داری در حال تڪمیل‌شدن است، نفرت فرودستِ دردمند علیه‌ی فرادستِ بی‌درد و دَدمنش است.

 

دقتِ من به من می‌گوید او وقتی هر روز ڪه برای ڪار دلقڪی به بیرون می‌رود، باید به‌سختی از یڪ پله‌ی پرارتفاع بالا برود، اما فیلم در نمایی فلسفی، زمانی هم نشان می‌دهد ڪه او وقتی بچه‌پول‌دارها را به ڪام مرگ می‌برَد، همان پله را خندان و رقصان به پایین می‌آید. این یعنی عبورِ سخت از سختی به سمتِ رسیدن راحت به راحتی، یا راحت‌شدن از شرّ پول‌داران عیّاش و راحت‌طلب!

 

من هنگام دیدن صحنه‌هایی ڪه دلقڪ به جُرم بانمڪ نبودن از شرڪت «ها ها» اخراج می‌شود و دیگر بیمه‌ی تأمین اجتماعی ندارد و دلهُره‌آور خبر می‌دهد شهرداری هم تمام خدمات انسان‌دوستانه را به روی شهروندان قطع ڪرده است، و حتی می‌فهمد آن ڪسی ڪه مادرش بوده، در حقیقت مادر واقعی‌اش نبوده، بلڪه از او به انواع حیَل، پول در‌می‌آورده و سرانجام هم وی را خفه می‌ڪند و ... در عمق چندڪیلومتری درد مردمِ فرودست فرو می‌روم ڪه شڪاف طبقاتی تا چه میزان، میزانِ انسان و بالانس انسانیت را درهم می‌ریزد... !!!

 

فیلم را وقتی به نصف رسید با تمرڪزی بیشتر دیدم و با یادداشت‌هایی خوفناڪ‌تر نوشتم. بگذرم. باید فیلم را خود خواننده ببیند ڪه بداند چرا یادداشتم را نیمه‌تمام رها ڪردم. یعنی در ورقه‌ی دفترچه‌ام انبوه و دود اندود نگاشتم، اما اینجا -یعنی دامنه و مدرسه و نغمه- دریغ می‌دارم.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. فیلم جوڪر «Joker» محصول ۲۰۱۹ آمریڪا را -ڪه ۱۱۴ دقیقه است- دیدم. آرتور، با اسم «جوڪر»، نقش یڪ شَرور را بازی می‌ڪند؛ داستانِ زندگی یڪ ڪُمدین بدسرانجام و خشم خونین او و شورش خشمگین مردم فقیر و فلاڪت‌زده و فرودستان جامعه علیه‌ی ثروتمندان شهر گاتهام آمریڪا. به قول «دیوید رونی» یعنی «شهری ڪه در محاصره‌ی ظلم در آمده». فیلمی ڪه «بیشتر منتقدان سینما» از آن تمجید ڪرده‌اند.

 

«جوڪر» در لغت یعنی شوخ، بذله‌گو، دلقڪ. در گرامر انگلیسی برخی از ڪلمه‌‌ها وقتی به پسوند «er» اضافه شود اسم فاعل می‌شوند. مانند «جوڪر» (=جوڪ‌گو) یا واژه‌ی اسپانسر (=حمایت‌ڪننده)، و... .

 

 

 در آغاز فیلم، در همان ثانیه‌های نخست می‌فهمی ڪه شهر با اعتصاب رُفتگران، به انبار ده‌ها تُن آشغال و زباله درآمده. به‌طوری ڪه پرسشگرانه و طعنه‌آمیز می‌شنوی: دنیا داره به ڪجا می‌رَوه؟ شهر به تسخیر موش‌ها و ابَرموش‌ها درآمده. و ڪمی جلوتر درمی‌یابی یڪ سرمایه‌دار بی‌عار و بی‌درد، بی‌آن‌ڪه هیچ درڪی از شهر و مردم فرودست و بیچارگانش داشته باشد، در حال نبرد تبلیغاتی برای شهردارشدن است. فرودستی دردمند به طنز تلخ می‌گوید: این شهردار حتماً «ابَرگُربه» خواهدبود.

 

فیلم جوڪر را علاوه بر دیدن باید بشنوی. زیرا فیلم آڪنده از گفتارهای تڪان‌دهنده است. یڪ جا این صحنه تو را به ژرفای تفڪر انتقادی می‌برَد. آنجا ڪه می‌گوید: من و همسرم باید نقش یڪ استاد دانشگاه و دانشجو را بازی ڪنیم. زنم باید تاریخ تمدن غرب را پیشم پاس ڪند. اما می‌گوید نمی‌تواند. چون اسمش نشان می‌دهد یڪ یهودی‌زاده است. فیلم در این صحنه به نظرم تاریخ سیاسی غرب را به تمسخر می‌گیرد. زیرا دستان این تمدن، به آدم‌ڪشی‌های میلیونی آلوده است.

 

سراسر فیلم سه چیز ذهن انسان را به غربِ اڪنون -ڪه گرفتار اسلحه و پول و فقر فروخُفته و پنهان است- مشغول می‌ڪند. همان نقش چاقو و خون و انتقام در فیلم‌های مسعود ڪیمیایی.

 

آرتور ڪه با شغل دلقڪ، سعی دارد بر مشڪلات و بحران روحی و واقعی زندگی‌اش چیره شود، در یڪ صحنه‌ی فرار از دست پلیس آمریڪا به مترو پناه می‌برَد، اما او و متعاقب آن بیننده، می‌بینند تمام مسافران آن دلقڪ هستند با نقاب‌های مسخره ڪه برای خنداندنِ ثروتمندان از خانه بیرون زدند تا پول و خرجی‌شان را به دست آورند.

 

شاید هم فیلم می‌خواهد زندگی «ڪوفتی» سرمایه‌داری را ڪه در درون خود، زندگی بیچارگی فرودستان را حمل می‌ڪند با ڪمدی تلخ به رخ ثروتمندان -ڪه قدرتمندان آمریڪا هستند- بڪشد. و گویا ڪشید.

 

جوڪرِ دلقڪ -با آن‌ڪه پشت پرده و لایه‌ی زیرین، نقش بتمن (=ابَرقهرمان خیالی) را بازی می‌ڪند- اما سعی می‌ڪند در ظاهر با استندآپ (=درجا و ایستا خنداندان) پول‌دارها را بخنداند، ولی در واقعیت‌های درونش با خنده می‌جنگد و حتی نوشته‌ی تابلوی «یادتان باشد لبخند بزنید» را خط می‌زند. او در حقیقت به بیننده می‌فهماند آنچه در دنیای سرمایه‌داری در حال تڪمیل‌شدن است، نفرت فرودستِ دردمند علیه‌ی فرادستِ بی‌درد و دَدمنش است.

 

دقتِ من به من می‌گوید او وقتی هر روز ڪه برای ڪار دلقڪی به بیرون می‌رود، باید به‌سختی از یڪ پله‌ی پرارتفاع بالا برود، اما فیلم در نمایی فلسفی، زمانی هم نشان می‌دهد ڪه او وقتی بچه‌پول‌دارها را به ڪام مرگ می‌برَد، همان پله را خندان و رقصان به پایین می‌آید. این یعنی عبورِ سخت از سختی به سمتِ رسیدن راحت به راحتی، یا راحت‌شدن از شرّ پول‌داران عیّاش و راحت‌طلب!

 

من هنگام دیدن صحنه‌هایی ڪه دلقڪ به جُرم بانمڪ نبودن از شرڪت «ها ها» اخراج می‌شود و دیگر بیمه‌ی تأمین اجتماعی ندارد و دلهُره‌آور خبر می‌دهد شهرداری هم تمام خدمات انسان‌دوستانه را به روی شهروندان قطع ڪرده است، و حتی می‌فهمد آن ڪسی ڪه مادرش بوده، در حقیقت مادر واقعی‌اش نبوده، بلڪه از او به انواع حیَل، پول در‌می‌آورده و سرانجام هم وی را خفه می‌ڪند و ... در عمق چندڪیلومتری درد مردمِ فرودست فرو می‌روم ڪه شڪاف طبقاتی تا چه میزان، میزانِ انسان و بالانس انسانیت را درهم می‌ریزد... !!!

 

فیلم را وقتی به نصف رسید با تمرڪزی بیشتر دیدم و با یادداشت‌هایی خوفناڪ‌تر نوشتم. بگذرم. باید فیلم را خود خواننده ببیند ڪه بداند چرا یادداشتم را نیمه‌تمام رها ڪردم. یعنی در ورقه‌ی دفترچه‌ام انبوه و دود اندود نگاشتم، اما اینجا -یعنی دامنه و مدرسه و نغمه- دریغ می‌دارم.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
جوکر: «Joker»

جوکر: «Joker»

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
جوکر: «Joker»

به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. فیلم جوڪر «Joker» محصول ۲۰۱۹ آمریڪا را -ڪه ۱۱۴ دقیقه است- دیدم. آرتور، با اسم «جوڪر»، نقش یڪ شَرور را بازی می‌ڪند؛ داستانِ زندگی یڪ ڪُمدین بدسرانجام و خشم خونین او و شورش خشمگین مردم فقیر و فلاڪت‌زده و فرودستان جامعه علیه‌ی ثروتمندان شهر گاتهام آمریڪا. به قول «دیوید رونی» یعنی «شهری ڪه در محاصره‌ی ظلم در آمده». فیلمی ڪه «بیشتر منتقدان سینما» از آن تمجید ڪرده‌اند.

 

«جوڪر» در لغت یعنی شوخ، بذله‌گو، دلقڪ. در گرامر انگلیسی برخی از ڪلمه‌‌ها وقتی به پسوند «er» اضافه شود اسم فاعل می‌شوند. مانند «جوڪر» (=جوڪ‌گو) یا واژه‌ی اسپانسر (=حمایت‌ڪننده)، و... .

 

 

 در آغاز فیلم، در همان ثانیه‌های نخست می‌فهمی ڪه شهر با اعتصاب رُفتگران، به انبار ده‌ها تُن آشغال و زباله درآمده. به‌طوری ڪه پرسشگرانه و طعنه‌آمیز می‌شنوی: دنیا داره به ڪجا می‌رَوه؟ شهر به تسخیر موش‌ها و ابَرموش‌ها درآمده. و ڪمی جلوتر درمی‌یابی یڪ سرمایه‌دار بی‌عار و بی‌درد، بی‌آن‌ڪه هیچ درڪی از شهر و مردم فرودست و بیچارگانش داشته باشد، در حال نبرد تبلیغاتی برای شهردارشدن است. فرودستی دردمند به طنز تلخ می‌گوید: این شهردار حتماً «ابَرگُربه» خواهدبود.

 

فیلم جوڪر را علاوه بر دیدن باید بشنوی. زیرا فیلم آڪنده از گفتارهای تڪان‌دهنده است. یڪ جا این صحنه تو را به ژرفای تفڪر انتقادی می‌برَد. آنجا ڪه می‌گوید: من و همسرم باید نقش یڪ استاد دانشگاه و دانشجو را بازی ڪنیم. زنم باید تاریخ تمدن غرب را پیشم پاس ڪند. اما می‌گوید نمی‌تواند. چون اسمش نشان می‌دهد یڪ یهودی‌زاده است. فیلم در این صحنه به نظرم تاریخ سیاسی غرب را به تمسخر می‌گیرد. زیرا دستان این تمدن، به آدم‌ڪشی‌های میلیونی آلوده است.

 

سراسر فیلم سه چیز ذهن انسان را به غربِ اڪنون -ڪه گرفتار اسلحه و پول و فقر فروخُفته و پنهان است- مشغول می‌ڪند. همان نقش چاقو و خون و انتقام در فیلم‌های مسعود ڪیمیایی.

 

آرتور ڪه با شغل دلقڪ، سعی دارد بر مشڪلات و بحران روحی و واقعی زندگی‌اش چیره شود، در یڪ صحنه‌ی فرار از دست پلیس آمریڪا به مترو پناه می‌برَد، اما او و متعاقب آن بیننده، می‌بینند تمام مسافران آن دلقڪ هستند با نقاب‌های مسخره ڪه برای خنداندنِ ثروتمندان از خانه بیرون زدند تا پول و خرجی‌شان را به دست آورند.

 

شاید هم فیلم می‌خواهد زندگی «ڪوفتی» سرمایه‌داری را ڪه در درون خود، زندگی بیچارگی فرودستان را حمل می‌ڪند با ڪمدی تلخ به رخ ثروتمندان -ڪه قدرتمندان آمریڪا هستند- بڪشد. و گویا ڪشید.

 

جوڪرِ دلقڪ -با آن‌ڪه پشت پرده و لایه‌ی زیرین، نقش بتمن (=ابَرقهرمان خیالی) را بازی می‌ڪند- اما سعی می‌ڪند در ظاهر با استندآپ (=درجا و ایستا خنداندان) پول‌دارها را بخنداند، ولی در واقعیت‌های درونش با خنده می‌جنگد و حتی نوشته‌ی تابلوی «یادتان باشد لبخند بزنید» را خط می‌زند. او در حقیقت به بیننده می‌فهماند آنچه در دنیای سرمایه‌داری در حال تڪمیل‌شدن است، نفرت فرودستِ دردمند علیه‌ی فرادستِ بی‌درد و دَدمنش است.

 

دقتِ من به من می‌گوید او وقتی هر روز ڪه برای ڪار دلقڪی به بیرون می‌رود، باید به‌سختی از یڪ پله‌ی پرارتفاع بالا برود، اما فیلم در نمایی فلسفی، زمانی هم نشان می‌دهد ڪه او وقتی بچه‌پول‌دارها را به ڪام مرگ می‌برَد، همان پله را خندان و رقصان به پایین می‌آید. این یعنی عبورِ سخت از سختی به سمتِ رسیدن راحت به راحتی، یا راحت‌شدن از شرّ پول‌داران عیّاش و راحت‌طلب!

 

من هنگام دیدن صحنه‌هایی ڪه دلقڪ به جُرم بانمڪ نبودن از شرڪت «ها ها» اخراج می‌شود و دیگر بیمه‌ی تأمین اجتماعی ندارد و دلهُره‌آور خبر می‌دهد شهرداری هم تمام خدمات انسان‌دوستانه را به روی شهروندان قطع ڪرده است، و حتی می‌فهمد آن ڪسی ڪه مادرش بوده، در حقیقت مادر واقعی‌اش نبوده، بلڪه از او به انواع حیَل، پول در‌می‌آورده و سرانجام هم وی را خفه می‌ڪند و ... در عمق چندڪیلومتری درد مردمِ فرودست فرو می‌روم ڪه شڪاف طبقاتی تا چه میزان، میزانِ انسان و بالانس انسانیت را درهم می‌ریزد... !!!

 

فیلم را وقتی به نصف رسید با تمرڪزی بیشتر دیدم و با یادداشت‌هایی خوفناڪ‌تر نوشتم. بگذرم. باید فیلم را خود خواننده ببیند ڪه بداند چرا یادداشتم را نیمه‌تمام رها ڪردم. یعنی در ورقه‌ی دفترچه‌ام انبوه و دود اندود نگاشتم، اما اینجا -یعنی دامنه و مدرسه و نغمه- دریغ می‌دارم.

به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. فیلم جوڪر «Joker» محصول ۲۰۱۹ آمریڪا را -ڪه ۱۱۴ دقیقه است- دیدم. آرتور، با اسم «جوڪر»، نقش یڪ شَرور را بازی می‌ڪند؛ داستانِ زندگی یڪ ڪُمدین بدسرانجام و خشم خونین او و شورش خشمگین مردم فقیر و فلاڪت‌زده و فرودستان جامعه علیه‌ی ثروتمندان شهر گاتهام آمریڪا. به قول «دیوید رونی» یعنی «شهری ڪه در محاصره‌ی ظلم در آمده». فیلمی ڪه «بیشتر منتقدان سینما» از آن تمجید ڪرده‌اند.

 

«جوڪر» در لغت یعنی شوخ، بذله‌گو، دلقڪ. در گرامر انگلیسی برخی از ڪلمه‌‌ها وقتی به پسوند «er» اضافه شود اسم فاعل می‌شوند. مانند «جوڪر» (=جوڪ‌گو) یا واژه‌ی اسپانسر (=حمایت‌ڪننده)، و... .

 

 

 در آغاز فیلم، در همان ثانیه‌های نخست می‌فهمی ڪه شهر با اعتصاب رُفتگران، به انبار ده‌ها تُن آشغال و زباله درآمده. به‌طوری ڪه پرسشگرانه و طعنه‌آمیز می‌شنوی: دنیا داره به ڪجا می‌رَوه؟ شهر به تسخیر موش‌ها و ابَرموش‌ها درآمده. و ڪمی جلوتر درمی‌یابی یڪ سرمایه‌دار بی‌عار و بی‌درد، بی‌آن‌ڪه هیچ درڪی از شهر و مردم فرودست و بیچارگانش داشته باشد، در حال نبرد تبلیغاتی برای شهردارشدن است. فرودستی دردمند به طنز تلخ می‌گوید: این شهردار حتماً «ابَرگُربه» خواهدبود.

 

فیلم جوڪر را علاوه بر دیدن باید بشنوی. زیرا فیلم آڪنده از گفتارهای تڪان‌دهنده است. یڪ جا این صحنه تو را به ژرفای تفڪر انتقادی می‌برَد. آنجا ڪه می‌گوید: من و همسرم باید نقش یڪ استاد دانشگاه و دانشجو را بازی ڪنیم. زنم باید تاریخ تمدن غرب را پیشم پاس ڪند. اما می‌گوید نمی‌تواند. چون اسمش نشان می‌دهد یڪ یهودی‌زاده است. فیلم در این صحنه به نظرم تاریخ سیاسی غرب را به تمسخر می‌گیرد. زیرا دستان این تمدن، به آدم‌ڪشی‌های میلیونی آلوده است.

 

سراسر فیلم سه چیز ذهن انسان را به غربِ اڪنون -ڪه گرفتار اسلحه و پول و فقر فروخُفته و پنهان است- مشغول می‌ڪند. همان نقش چاقو و خون و انتقام در فیلم‌های مسعود ڪیمیایی.

 

آرتور ڪه با شغل دلقڪ، سعی دارد بر مشڪلات و بحران روحی و واقعی زندگی‌اش چیره شود، در یڪ صحنه‌ی فرار از دست پلیس آمریڪا به مترو پناه می‌برَد، اما او و متعاقب آن بیننده، می‌بینند تمام مسافران آن دلقڪ هستند با نقاب‌های مسخره ڪه برای خنداندنِ ثروتمندان از خانه بیرون زدند تا پول و خرجی‌شان را به دست آورند.

 

شاید هم فیلم می‌خواهد زندگی «ڪوفتی» سرمایه‌داری را ڪه در درون خود، زندگی بیچارگی فرودستان را حمل می‌ڪند با ڪمدی تلخ به رخ ثروتمندان -ڪه قدرتمندان آمریڪا هستند- بڪشد. و گویا ڪشید.

 

جوڪرِ دلقڪ -با آن‌ڪه پشت پرده و لایه‌ی زیرین، نقش بتمن (=ابَرقهرمان خیالی) را بازی می‌ڪند- اما سعی می‌ڪند در ظاهر با استندآپ (=درجا و ایستا خنداندان) پول‌دارها را بخنداند، ولی در واقعیت‌های درونش با خنده می‌جنگد و حتی نوشته‌ی تابلوی «یادتان باشد لبخند بزنید» را خط می‌زند. او در حقیقت به بیننده می‌فهماند آنچه در دنیای سرمایه‌داری در حال تڪمیل‌شدن است، نفرت فرودستِ دردمند علیه‌ی فرادستِ بی‌درد و دَدمنش است.

 

دقتِ من به من می‌گوید او وقتی هر روز ڪه برای ڪار دلقڪی به بیرون می‌رود، باید به‌سختی از یڪ پله‌ی پرارتفاع بالا برود، اما فیلم در نمایی فلسفی، زمانی هم نشان می‌دهد ڪه او وقتی بچه‌پول‌دارها را به ڪام مرگ می‌برَد، همان پله را خندان و رقصان به پایین می‌آید. این یعنی عبورِ سخت از سختی به سمتِ رسیدن راحت به راحتی، یا راحت‌شدن از شرّ پول‌داران عیّاش و راحت‌طلب!

 

من هنگام دیدن صحنه‌هایی ڪه دلقڪ به جُرم بانمڪ نبودن از شرڪت «ها ها» اخراج می‌شود و دیگر بیمه‌ی تأمین اجتماعی ندارد و دلهُره‌آور خبر می‌دهد شهرداری هم تمام خدمات انسان‌دوستانه را به روی شهروندان قطع ڪرده است، و حتی می‌فهمد آن ڪسی ڪه مادرش بوده، در حقیقت مادر واقعی‌اش نبوده، بلڪه از او به انواع حیَل، پول در‌می‌آورده و سرانجام هم وی را خفه می‌ڪند و ... در عمق چندڪیلومتری درد مردمِ فرودست فرو می‌روم ڪه شڪاف طبقاتی تا چه میزان، میزانِ انسان و بالانس انسانیت را درهم می‌ریزد... !!!

 

فیلم را وقتی به نصف رسید با تمرڪزی بیشتر دیدم و با یادداشت‌هایی خوفناڪ‌تر نوشتم. بگذرم. باید فیلم را خود خواننده ببیند ڪه بداند چرا یادداشتم را نیمه‌تمام رها ڪردم. یعنی در ورقه‌ی دفترچه‌ام انبوه و دود اندود نگاشتم، اما اینجا -یعنی دامنه و مدرسه و نغمه- دریغ می‌دارم.

Notes ۰
پست شده در سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۸
بازدید ها : ۳۵۲
ساعت پست : ۱۱:۴۹
مشخصات پست

دموکراسی میلیتاریستی آمریکایی

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه : به نام خدا. دموڪراسی استبدادی و میلیتاریستی آمریڪایی. ڪشوری ڪه مدعی است از همه‌ی جهان، از همه‌نظر برتر است، و می‌ڪوشد با زور و اسلحه و قوانین و مقررات خشن بر دیگر ملل چیرگی‌اش را گسترش دهد تا به اصطلاح لیبرالیسم و دموڪراسی و فرهنگ آمریڪایی! را صادر ڪند، ولی در واقع منابع غنی ملل را غارت و چپاول ڪند؛ همین نظام سلطه‌گر، در درون حاڪمیت خود بدترین تنگناها و ڪنترل‌ها را برای شهروندان آمریڪایی تصویب می‌ڪند. مثلِ «قانون لوگن» ڪه بر مبنای آن، نه فقط مقامات دولتی، ڪه حتی شهروندان آمریڪایی نیز بدون اجازه‌ی دولت واشنگتن، هرگز نمی‌توانند با مقامات دولت خارجی بر سر موضوعات مورد مناقشه‌ی آن ڪشور با آمریڪا دیدار ڪنند. در واقع این قانون، حق تماس شهروندان و حتی دانشمندان، نخبگان، میانجی‌گران صلح و دوستی و اندیشمندان مستقل و خیرخواه را با سایر شهروندان و مقامات جهان به‌آسانی سلب می‌ڪند و دولت، هر زمان دلش خواست، بر حسب تفسیر موسّع و حقوق مضیّق، می‌تواند فرد مورد نظر را مورد تعقیب و محاڪمه قرار دهد.

 

نڪته: البته همیشه  بوده و هستند ڪسانی از جای‌جای جهان و ایران‌مان ڪه از خودِ آمریڪایی‌ها، آمریڪایی‌ترند و حسابی آلودگی‌های آشڪار آن نظام را تَر و خشڪ می‌ڪنند! تطهیر غرب در ایران سابقه‌ا‌ی دست‌ڪم دویست ساله دارد. از نظر من، نسبتِ ایران به مغرب‌زمین باید نسبت اقتباس (=برگرفتن) باشد نه تقلید، زیرا داشته‌های خوب تمدنی هر ڪشور پیشرفته‌ای، ممڪن است ارزش مشترڪ بشری داشته باشد و مفید به حال سایر ملت‌ها، اما ملت‌ها باید از هویت دینی و ملی خود دفاع ڪنند.

 

اشاره: جمهوری اسلامی ایران همواره در صدد بوده با همه‌ی جهان -منهای رژیم جعلی اسرائیل- هم رابطه داشته باشد و هم تعامل و اقتباس. اما ڪشورهای حسود و عَنود سال‌هاست مانع این ڪار می‌شوند، چون‌ڪه چشمِ دیدنِ یڪ ایران پیشرفته، قوی، متمدن و متدیّن را ندارند و لذا دست به هر نوع نیرنگ و هجوم خفّت‌بارانه می‌زنند تا ایران -این مرز پرگُهر- را زمین‌گیر ڪنند. ڪه هرگز به این مقصدِ شُوم‌شان نمی‌رسند، ڪه نمی‌رسند.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۸
بازدید ها : ۳۵۲
ساعت پست : ۱۱:۴۹
دنبال کننده

دموکراسی میلیتاریستی آمریکایی

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
دموکراسی میلیتاریستی آمریکایی

به قلم دامنه : به نام خدا. دموڪراسی استبدادی و میلیتاریستی آمریڪایی. ڪشوری ڪه مدعی است از همه‌ی جهان، از همه‌نظر برتر است، و می‌ڪوشد با زور و اسلحه و قوانین و مقررات خشن بر دیگر ملل چیرگی‌اش را گسترش دهد تا به اصطلاح لیبرالیسم و دموڪراسی و فرهنگ آمریڪایی! را صادر ڪند، ولی در واقع منابع غنی ملل را غارت و چپاول ڪند؛ همین نظام سلطه‌گر، در درون حاڪمیت خود بدترین تنگناها و ڪنترل‌ها را برای شهروندان آمریڪایی تصویب می‌ڪند. مثلِ «قانون لوگن» ڪه بر مبنای آن، نه فقط مقامات دولتی، ڪه حتی شهروندان آمریڪایی نیز بدون اجازه‌ی دولت واشنگتن، هرگز نمی‌توانند با مقامات دولت خارجی بر سر موضوعات مورد مناقشه‌ی آن ڪشور با آمریڪا دیدار ڪنند. در واقع این قانون، حق تماس شهروندان و حتی دانشمندان، نخبگان، میانجی‌گران صلح و دوستی و اندیشمندان مستقل و خیرخواه را با سایر شهروندان و مقامات جهان به‌آسانی سلب می‌ڪند و دولت، هر زمان دلش خواست، بر حسب تفسیر موسّع و حقوق مضیّق، می‌تواند فرد مورد نظر را مورد تعقیب و محاڪمه قرار دهد.

 

نڪته: البته همیشه  بوده و هستند ڪسانی از جای‌جای جهان و ایران‌مان ڪه از خودِ آمریڪایی‌ها، آمریڪایی‌ترند و حسابی آلودگی‌های آشڪار آن نظام را تَر و خشڪ می‌ڪنند! تطهیر غرب در ایران سابقه‌ا‌ی دست‌ڪم دویست ساله دارد. از نظر من، نسبتِ ایران به مغرب‌زمین باید نسبت اقتباس (=برگرفتن) باشد نه تقلید، زیرا داشته‌های خوب تمدنی هر ڪشور پیشرفته‌ای، ممڪن است ارزش مشترڪ بشری داشته باشد و مفید به حال سایر ملت‌ها، اما ملت‌ها باید از هویت دینی و ملی خود دفاع ڪنند.

 

اشاره: جمهوری اسلامی ایران همواره در صدد بوده با همه‌ی جهان -منهای رژیم جعلی اسرائیل- هم رابطه داشته باشد و هم تعامل و اقتباس. اما ڪشورهای حسود و عَنود سال‌هاست مانع این ڪار می‌شوند، چون‌ڪه چشمِ دیدنِ یڪ ایران پیشرفته، قوی، متمدن و متدیّن را ندارند و لذا دست به هر نوع نیرنگ و هجوم خفّت‌بارانه می‌زنند تا ایران -این مرز پرگُهر- را زمین‌گیر ڪنند. ڪه هرگز به این مقصدِ شُوم‌شان نمی‌رسند، ڪه نمی‌رسند.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه : به نام خدا. دموڪراسی استبدادی و میلیتاریستی آمریڪایی. ڪشوری ڪه مدعی است از همه‌ی جهان، از همه‌نظر برتر است، و می‌ڪوشد با زور و اسلحه و قوانین و مقررات خشن بر دیگر ملل چیرگی‌اش را گسترش دهد تا به اصطلاح لیبرالیسم و دموڪراسی و فرهنگ آمریڪایی! را صادر ڪند، ولی در واقع منابع غنی ملل را غارت و چپاول ڪند؛ همین نظام سلطه‌گر، در درون حاڪمیت خود بدترین تنگناها و ڪنترل‌ها را برای شهروندان آمریڪایی تصویب می‌ڪند. مثلِ «قانون لوگن» ڪه بر مبنای آن، نه فقط مقامات دولتی، ڪه حتی شهروندان آمریڪایی نیز بدون اجازه‌ی دولت واشنگتن، هرگز نمی‌توانند با مقامات دولت خارجی بر سر موضوعات مورد مناقشه‌ی آن ڪشور با آمریڪا دیدار ڪنند. در واقع این قانون، حق تماس شهروندان و حتی دانشمندان، نخبگان، میانجی‌گران صلح و دوستی و اندیشمندان مستقل و خیرخواه را با سایر شهروندان و مقامات جهان به‌آسانی سلب می‌ڪند و دولت، هر زمان دلش خواست، بر حسب تفسیر موسّع و حقوق مضیّق، می‌تواند فرد مورد نظر را مورد تعقیب و محاڪمه قرار دهد.

 

نڪته: البته همیشه  بوده و هستند ڪسانی از جای‌جای جهان و ایران‌مان ڪه از خودِ آمریڪایی‌ها، آمریڪایی‌ترند و حسابی آلودگی‌های آشڪار آن نظام را تَر و خشڪ می‌ڪنند! تطهیر غرب در ایران سابقه‌ا‌ی دست‌ڪم دویست ساله دارد. از نظر من، نسبتِ ایران به مغرب‌زمین باید نسبت اقتباس (=برگرفتن) باشد نه تقلید، زیرا داشته‌های خوب تمدنی هر ڪشور پیشرفته‌ای، ممڪن است ارزش مشترڪ بشری داشته باشد و مفید به حال سایر ملت‌ها، اما ملت‌ها باید از هویت دینی و ملی خود دفاع ڪنند.

 

اشاره: جمهوری اسلامی ایران همواره در صدد بوده با همه‌ی جهان -منهای رژیم جعلی اسرائیل- هم رابطه داشته باشد و هم تعامل و اقتباس. اما ڪشورهای حسود و عَنود سال‌هاست مانع این ڪار می‌شوند، چون‌ڪه چشمِ دیدنِ یڪ ایران پیشرفته، قوی، متمدن و متدیّن را ندارند و لذا دست به هر نوع نیرنگ و هجوم خفّت‌بارانه می‌زنند تا ایران -این مرز پرگُهر- را زمین‌گیر ڪنند. ڪه هرگز به این مقصدِ شُوم‌شان نمی‌رسند، ڪه نمی‌رسند.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
دموکراسی میلیتاریستی آمریکایی

دموکراسی میلیتاریستی آمریکایی

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
دموکراسی میلیتاریستی آمریکایی

به قلم دامنه : به نام خدا. دموڪراسی استبدادی و میلیتاریستی آمریڪایی. ڪشوری ڪه مدعی است از همه‌ی جهان، از همه‌نظر برتر است، و می‌ڪوشد با زور و اسلحه و قوانین و مقررات خشن بر دیگر ملل چیرگی‌اش را گسترش دهد تا به اصطلاح لیبرالیسم و دموڪراسی و فرهنگ آمریڪایی! را صادر ڪند، ولی در واقع منابع غنی ملل را غارت و چپاول ڪند؛ همین نظام سلطه‌گر، در درون حاڪمیت خود بدترین تنگناها و ڪنترل‌ها را برای شهروندان آمریڪایی تصویب می‌ڪند. مثلِ «قانون لوگن» ڪه بر مبنای آن، نه فقط مقامات دولتی، ڪه حتی شهروندان آمریڪایی نیز بدون اجازه‌ی دولت واشنگتن، هرگز نمی‌توانند با مقامات دولت خارجی بر سر موضوعات مورد مناقشه‌ی آن ڪشور با آمریڪا دیدار ڪنند. در واقع این قانون، حق تماس شهروندان و حتی دانشمندان، نخبگان، میانجی‌گران صلح و دوستی و اندیشمندان مستقل و خیرخواه را با سایر شهروندان و مقامات جهان به‌آسانی سلب می‌ڪند و دولت، هر زمان دلش خواست، بر حسب تفسیر موسّع و حقوق مضیّق، می‌تواند فرد مورد نظر را مورد تعقیب و محاڪمه قرار دهد.

 

نڪته: البته همیشه  بوده و هستند ڪسانی از جای‌جای جهان و ایران‌مان ڪه از خودِ آمریڪایی‌ها، آمریڪایی‌ترند و حسابی آلودگی‌های آشڪار آن نظام را تَر و خشڪ می‌ڪنند! تطهیر غرب در ایران سابقه‌ا‌ی دست‌ڪم دویست ساله دارد. از نظر من، نسبتِ ایران به مغرب‌زمین باید نسبت اقتباس (=برگرفتن) باشد نه تقلید، زیرا داشته‌های خوب تمدنی هر ڪشور پیشرفته‌ای، ممڪن است ارزش مشترڪ بشری داشته باشد و مفید به حال سایر ملت‌ها، اما ملت‌ها باید از هویت دینی و ملی خود دفاع ڪنند.

 

اشاره: جمهوری اسلامی ایران همواره در صدد بوده با همه‌ی جهان -منهای رژیم جعلی اسرائیل- هم رابطه داشته باشد و هم تعامل و اقتباس. اما ڪشورهای حسود و عَنود سال‌هاست مانع این ڪار می‌شوند، چون‌ڪه چشمِ دیدنِ یڪ ایران پیشرفته، قوی، متمدن و متدیّن را ندارند و لذا دست به هر نوع نیرنگ و هجوم خفّت‌بارانه می‌زنند تا ایران -این مرز پرگُهر- را زمین‌گیر ڪنند. ڪه هرگز به این مقصدِ شُوم‌شان نمی‌رسند، ڪه نمی‌رسند.

به قلم دامنه : به نام خدا. دموڪراسی استبدادی و میلیتاریستی آمریڪایی. ڪشوری ڪه مدعی است از همه‌ی جهان، از همه‌نظر برتر است، و می‌ڪوشد با زور و اسلحه و قوانین و مقررات خشن بر دیگر ملل چیرگی‌اش را گسترش دهد تا به اصطلاح لیبرالیسم و دموڪراسی و فرهنگ آمریڪایی! را صادر ڪند، ولی در واقع منابع غنی ملل را غارت و چپاول ڪند؛ همین نظام سلطه‌گر، در درون حاڪمیت خود بدترین تنگناها و ڪنترل‌ها را برای شهروندان آمریڪایی تصویب می‌ڪند. مثلِ «قانون لوگن» ڪه بر مبنای آن، نه فقط مقامات دولتی، ڪه حتی شهروندان آمریڪایی نیز بدون اجازه‌ی دولت واشنگتن، هرگز نمی‌توانند با مقامات دولت خارجی بر سر موضوعات مورد مناقشه‌ی آن ڪشور با آمریڪا دیدار ڪنند. در واقع این قانون، حق تماس شهروندان و حتی دانشمندان، نخبگان، میانجی‌گران صلح و دوستی و اندیشمندان مستقل و خیرخواه را با سایر شهروندان و مقامات جهان به‌آسانی سلب می‌ڪند و دولت، هر زمان دلش خواست، بر حسب تفسیر موسّع و حقوق مضیّق، می‌تواند فرد مورد نظر را مورد تعقیب و محاڪمه قرار دهد.

 

نڪته: البته همیشه  بوده و هستند ڪسانی از جای‌جای جهان و ایران‌مان ڪه از خودِ آمریڪایی‌ها، آمریڪایی‌ترند و حسابی آلودگی‌های آشڪار آن نظام را تَر و خشڪ می‌ڪنند! تطهیر غرب در ایران سابقه‌ا‌ی دست‌ڪم دویست ساله دارد. از نظر من، نسبتِ ایران به مغرب‌زمین باید نسبت اقتباس (=برگرفتن) باشد نه تقلید، زیرا داشته‌های خوب تمدنی هر ڪشور پیشرفته‌ای، ممڪن است ارزش مشترڪ بشری داشته باشد و مفید به حال سایر ملت‌ها، اما ملت‌ها باید از هویت دینی و ملی خود دفاع ڪنند.

 

اشاره: جمهوری اسلامی ایران همواره در صدد بوده با همه‌ی جهان -منهای رژیم جعلی اسرائیل- هم رابطه داشته باشد و هم تعامل و اقتباس. اما ڪشورهای حسود و عَنود سال‌هاست مانع این ڪار می‌شوند، چون‌ڪه چشمِ دیدنِ یڪ ایران پیشرفته، قوی، متمدن و متدیّن را ندارند و لذا دست به هر نوع نیرنگ و هجوم خفّت‌بارانه می‌زنند تا ایران -این مرز پرگُهر- را زمین‌گیر ڪنند. ڪه هرگز به این مقصدِ شُوم‌شان نمی‌رسند، ڪه نمی‌رسند.

Notes ۰
پست شده در دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸
بازدید ها : ۵۶۰
ساعت پست : ۱۰:۰۷
مشخصات پست

فیلم انگل

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه : به نام خدا. برداشت‌هایم از فیلم «انگل». محصول ۲۰۱۹ ڪره‌جنوبی. برنده‌ جایزه‌ نخل «ڪَن»، برنده‌ ۴ جایزه‌ اُسڪار و چند جایزه‌ی دیگر. وقتی ازین همه امتیاز فیلم سردرآوردم، رفتم سراغش ببینم ڪه «انگل» مگه چه می‌خواهد بگوید. نشستم دیدم. فیلم ۲ساعت‌و۲دقیقه است اما بیننده را میخڪوب می‌ڪند تا ثانیه‌ای را از دست ندهد. به سراغ یڪ مسأله‌ی جهانی می‌رود؛ زندگی سرمایه‌داران و بیچارگان، داراها و ندارها، ڪه دنیای سرمایه‌داری به این نڪبت و شڪاف بی‌رحمانه‌ی طبقاتی دامن زده است. در واقع از نظر من، تمام حرف فیلم این است ڪه نظام‌های سرمایه‌داری در اثر ثروت و رفاه و بی‌عاری، میان پولدارها و فقرا فاصله، تضاد، شڪاف، تنفّر و در نهایت حس تقابل خونین انداخته است.

 


بونگ جون- هو،

کارگردان فیلم انگل

 

یڪ خانواده‌‌ی بااستعداد چهارنفره (پدر،مادر، پسر،دختر) ڪه ڪارهایی با درآمد بسیار ناچیز دارند، مانند ساخت جعبه پیتزا، توزیع ڪیڪ تایوانی و... در یڪ زیرزمین ساختمانی قدیمی زندگی می‌ڪنند، در اثر فلاڪت و فقر، خودبه‌خود وادار می‌شوند با شگردها و حیله‌های حرفه‌ایی وارد زندگی و خانه‌ی مجلّل یڪ سرمایه‌دارِ ثروتمند مرفّه به نام آقای «پارڪ» شوند. این‌طوری:

پسر برای تدریس خصوصی زبان انگلیسی به «داهیه» دخترِ آقای «پارڪ» به زندگی‌شان راه می‌یابد و دختر دلباخته‌ی وی می‌شود و اسرار زندگی‌شان را فاش می‌ڪند. پسر با یڪ حیله‌ی تازه به «داهیه» می‌گوید دخترعموی وی هنردرمانی وارد است و می‌تواند به برادر خردسال شما ڪمڪ ڪند تا از این بحران روحی خلاص شود. در حقیقت، دخترعمو همان خواهر پسره است ڪه از این طریق وارد خانه‌ی «پارڪ» می‌شود. حالا این دختر با شگردِ بدنام ڪردن راننده‌ی «پارڪ» به اعتیاد ڪوڪائین، دسیسه‌چینی می‌ڪند تا پدرش را راننده‌ی «پارڪ» ڪند، اما نمی‌گوید پدرش است، می‌گوید عمویش است ڪه به شیگاگو رفته است. پدر هم با این شگرد، وارد خانه‌ی «پارڪ» می‌شود. و حالا پدر با دسیسه‌ای دیگر باعث می‌شود زن خدمتڪار خانه، از آنجا اخراج شود و به جایش همسرش به عنوان مستخدم وارد زندگی‌شان شود. و شد، بی‌آنڪه ڪسی بفهمد. با چهار شگرد، این خانواده‌‌ی چهارنفره‌ی فقیر، بی‌آنڪه نسبت خود را لُو دهند، در خانه‌ی «پارڪ» مشغول می‌شوند: معلم زبان، مربی هنردرمانی، راننده، خدمتڪار. از اینجا فیلم -ڪه بخش عمده‌ی آن در قالب ڪمدی تلخ پیش می‌رود_ شڪاف طبقاتی دونوع زندگی رفاه و راحت و مَلول و فلاڪت‌بار را به بیننده می‌نمایاند، ڪه مقصر اصلی آن نظام سرمایه‌داری بی‌رحم است و بی‌عدالتی محض.

 

من خودم در هنگام دیدن فیلم، بر این فلسفه‌ی زیستی نقب پرسشگرانه زدم ڪه اساساً چگونه می‌شود یڪ تز اقتصادی را با امپراطوری رسانه، به عنوان تفڪری برتر، جهانی، قابل پیروی و حتی پایان تاریخ خواند، در صورتی‌ڪه همین تز عامل اصلی فلاڪت و شڪاف میان دارا و ندار در درون ڪشورهای سرمایه‌داری‌ست؟ تا آن حد ڪه «بونگ جون هو» در درون همان ڪره جنوبی پیدا می‌شود ڪه با این فهم تیز، به نقد عمیق و نفی چنین نظام ظالمانه‌ای می‌رسد. «پارڪِ» سرمایه‌دار از طبقه‌ی فرادست، برای آموزش دختر و پسر خردسالش، نیازمند دو معلم زبان و هنردرمانی شده‌است ڪه هر دو از طبقه‌ی فرودست ڪره جنوبی‌اند. نشان‌دان واقعیتی به اسم دوگانه‌ی فقر آموزشی و فقر اقتصادی. بگذرم.

فیلم به‌خوبی و رسا می‌رساند ڪه در ڪره جنوبی هر خانه‌ی مرفّه‌ای، یڪ زیرزمین بتونی عمیق تودرتو دارد ڪه از ترس موشڪ‌های ڪره شمالی به عنوان پناهگاه در روز مبادا عمل می‌ڪند. اما چون چنین حمله‌ای فقط در حد تصوّر مانده است، این زیرزمین‌ها -ڪه مانند سیاه‌چاله‌های تنگ و پیچ‌درپیچ و مَخوف در اعماق چندمتری بَرج‌ها و خانه‌های باشڪوه و شیڪ پولدارهای ڪره جنوبی تعبیه شده است- به محلی برای زندگی مخفی بیچارگان و مستمندان تبدیل شده است؛ بی‌آنڪه صاحبان ثروتمند آن خانه‌ها ازین قضیه خبردار باشند، اما فیلم «انگل» به روی بیننده پرده‌ی این راز را برمی‌دارد و زندگی شڪننده‌ی دنیای سرمایه‌داری و بیچارگی را برملا می‌ڪند. وقتی فیلم اتاقی شیڪ پر از انواع غذاهای بسته‌بندی شده‌ی مدرن را نشان می‌دهد، بیننده حیرت می‌ڪند اما بلافاصله می‌فهمد این‌همه، برای سه سگ داخل خانه است ڪه از بچه‌ها برای‌شان عزیزترند و در ناز و وفوری و نعمت. و من خرسندم ڪه انگل را از «شاتل» دیدم. چندجا دیالوگ‌ها اوج داشت ازجمله این‌ جاها:

پس، آڪسفورد هم بخش جعل سند و مدرڪ دارد!

رفتار نمایشی داشتن به شڪل نابغه‌ها رفتارڪردن است!

قلب انسان دروغ نمی‌گوید؛ نبض او این را می‌گوید!

می‌دونی چه نقشه‌ای شڪست نمی‌خورَد؟ آن وقت ڪه هیچ نقشه‌ای نداشته باشی. انسان نباید برای دیگران نقشه بڪشد!

وقتی زندگی زیر نظر ڪارآگاه می‌گذرد، ڪه جُرمی ڪنی!


پول هرچه اَخم و تَخم را از بین می‌بره!

حسابی ڪُفری شده! (شبیه همان جمله‌ی رایج ایرانیان، وقتی داغ می‌ڪنند می‌گویند مرا «ڪُفری» نڪن)

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸
بازدید ها : ۵۶۰
ساعت پست : ۱۰:۰۷
دنبال کننده

فیلم انگل

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
فیلم انگل

به قلم دامنه : به نام خدا. برداشت‌هایم از فیلم «انگل». محصول ۲۰۱۹ ڪره‌جنوبی. برنده‌ جایزه‌ نخل «ڪَن»، برنده‌ ۴ جایزه‌ اُسڪار و چند جایزه‌ی دیگر. وقتی ازین همه امتیاز فیلم سردرآوردم، رفتم سراغش ببینم ڪه «انگل» مگه چه می‌خواهد بگوید. نشستم دیدم. فیلم ۲ساعت‌و۲دقیقه است اما بیننده را میخڪوب می‌ڪند تا ثانیه‌ای را از دست ندهد. به سراغ یڪ مسأله‌ی جهانی می‌رود؛ زندگی سرمایه‌داران و بیچارگان، داراها و ندارها، ڪه دنیای سرمایه‌داری به این نڪبت و شڪاف بی‌رحمانه‌ی طبقاتی دامن زده است. در واقع از نظر من، تمام حرف فیلم این است ڪه نظام‌های سرمایه‌داری در اثر ثروت و رفاه و بی‌عاری، میان پولدارها و فقرا فاصله، تضاد، شڪاف، تنفّر و در نهایت حس تقابل خونین انداخته است.

 


بونگ جون- هو،

کارگردان فیلم انگل

 

یڪ خانواده‌‌ی بااستعداد چهارنفره (پدر،مادر، پسر،دختر) ڪه ڪارهایی با درآمد بسیار ناچیز دارند، مانند ساخت جعبه پیتزا، توزیع ڪیڪ تایوانی و... در یڪ زیرزمین ساختمانی قدیمی زندگی می‌ڪنند، در اثر فلاڪت و فقر، خودبه‌خود وادار می‌شوند با شگردها و حیله‌های حرفه‌ایی وارد زندگی و خانه‌ی مجلّل یڪ سرمایه‌دارِ ثروتمند مرفّه به نام آقای «پارڪ» شوند. این‌طوری:

پسر برای تدریس خصوصی زبان انگلیسی به «داهیه» دخترِ آقای «پارڪ» به زندگی‌شان راه می‌یابد و دختر دلباخته‌ی وی می‌شود و اسرار زندگی‌شان را فاش می‌ڪند. پسر با یڪ حیله‌ی تازه به «داهیه» می‌گوید دخترعموی وی هنردرمانی وارد است و می‌تواند به برادر خردسال شما ڪمڪ ڪند تا از این بحران روحی خلاص شود. در حقیقت، دخترعمو همان خواهر پسره است ڪه از این طریق وارد خانه‌ی «پارڪ» می‌شود. حالا این دختر با شگردِ بدنام ڪردن راننده‌ی «پارڪ» به اعتیاد ڪوڪائین، دسیسه‌چینی می‌ڪند تا پدرش را راننده‌ی «پارڪ» ڪند، اما نمی‌گوید پدرش است، می‌گوید عمویش است ڪه به شیگاگو رفته است. پدر هم با این شگرد، وارد خانه‌ی «پارڪ» می‌شود. و حالا پدر با دسیسه‌ای دیگر باعث می‌شود زن خدمتڪار خانه، از آنجا اخراج شود و به جایش همسرش به عنوان مستخدم وارد زندگی‌شان شود. و شد، بی‌آنڪه ڪسی بفهمد. با چهار شگرد، این خانواده‌‌ی چهارنفره‌ی فقیر، بی‌آنڪه نسبت خود را لُو دهند، در خانه‌ی «پارڪ» مشغول می‌شوند: معلم زبان، مربی هنردرمانی، راننده، خدمتڪار. از اینجا فیلم -ڪه بخش عمده‌ی آن در قالب ڪمدی تلخ پیش می‌رود_ شڪاف طبقاتی دونوع زندگی رفاه و راحت و مَلول و فلاڪت‌بار را به بیننده می‌نمایاند، ڪه مقصر اصلی آن نظام سرمایه‌داری بی‌رحم است و بی‌عدالتی محض.

 

من خودم در هنگام دیدن فیلم، بر این فلسفه‌ی زیستی نقب پرسشگرانه زدم ڪه اساساً چگونه می‌شود یڪ تز اقتصادی را با امپراطوری رسانه، به عنوان تفڪری برتر، جهانی، قابل پیروی و حتی پایان تاریخ خواند، در صورتی‌ڪه همین تز عامل اصلی فلاڪت و شڪاف میان دارا و ندار در درون ڪشورهای سرمایه‌داری‌ست؟ تا آن حد ڪه «بونگ جون هو» در درون همان ڪره جنوبی پیدا می‌شود ڪه با این فهم تیز، به نقد عمیق و نفی چنین نظام ظالمانه‌ای می‌رسد. «پارڪِ» سرمایه‌دار از طبقه‌ی فرادست، برای آموزش دختر و پسر خردسالش، نیازمند دو معلم زبان و هنردرمانی شده‌است ڪه هر دو از طبقه‌ی فرودست ڪره جنوبی‌اند. نشان‌دان واقعیتی به اسم دوگانه‌ی فقر آموزشی و فقر اقتصادی. بگذرم.

فیلم به‌خوبی و رسا می‌رساند ڪه در ڪره جنوبی هر خانه‌ی مرفّه‌ای، یڪ زیرزمین بتونی عمیق تودرتو دارد ڪه از ترس موشڪ‌های ڪره شمالی به عنوان پناهگاه در روز مبادا عمل می‌ڪند. اما چون چنین حمله‌ای فقط در حد تصوّر مانده است، این زیرزمین‌ها -ڪه مانند سیاه‌چاله‌های تنگ و پیچ‌درپیچ و مَخوف در اعماق چندمتری بَرج‌ها و خانه‌های باشڪوه و شیڪ پولدارهای ڪره جنوبی تعبیه شده است- به محلی برای زندگی مخفی بیچارگان و مستمندان تبدیل شده است؛ بی‌آنڪه صاحبان ثروتمند آن خانه‌ها ازین قضیه خبردار باشند، اما فیلم «انگل» به روی بیننده پرده‌ی این راز را برمی‌دارد و زندگی شڪننده‌ی دنیای سرمایه‌داری و بیچارگی را برملا می‌ڪند. وقتی فیلم اتاقی شیڪ پر از انواع غذاهای بسته‌بندی شده‌ی مدرن را نشان می‌دهد، بیننده حیرت می‌ڪند اما بلافاصله می‌فهمد این‌همه، برای سه سگ داخل خانه است ڪه از بچه‌ها برای‌شان عزیزترند و در ناز و وفوری و نعمت. و من خرسندم ڪه انگل را از «شاتل» دیدم. چندجا دیالوگ‌ها اوج داشت ازجمله این‌ جاها:

پس، آڪسفورد هم بخش جعل سند و مدرڪ دارد!

رفتار نمایشی داشتن به شڪل نابغه‌ها رفتارڪردن است!

قلب انسان دروغ نمی‌گوید؛ نبض او این را می‌گوید!

می‌دونی چه نقشه‌ای شڪست نمی‌خورَد؟ آن وقت ڪه هیچ نقشه‌ای نداشته باشی. انسان نباید برای دیگران نقشه بڪشد!

وقتی زندگی زیر نظر ڪارآگاه می‌گذرد، ڪه جُرمی ڪنی!


پول هرچه اَخم و تَخم را از بین می‌بره!

حسابی ڪُفری شده! (شبیه همان جمله‌ی رایج ایرانیان، وقتی داغ می‌ڪنند می‌گویند مرا «ڪُفری» نڪن)

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه : به نام خدا. برداشت‌هایم از فیلم «انگل». محصول ۲۰۱۹ ڪره‌جنوبی. برنده‌ جایزه‌ نخل «ڪَن»، برنده‌ ۴ جایزه‌ اُسڪار و چند جایزه‌ی دیگر. وقتی ازین همه امتیاز فیلم سردرآوردم، رفتم سراغش ببینم ڪه «انگل» مگه چه می‌خواهد بگوید. نشستم دیدم. فیلم ۲ساعت‌و۲دقیقه است اما بیننده را میخڪوب می‌ڪند تا ثانیه‌ای را از دست ندهد. به سراغ یڪ مسأله‌ی جهانی می‌رود؛ زندگی سرمایه‌داران و بیچارگان، داراها و ندارها، ڪه دنیای سرمایه‌داری به این نڪبت و شڪاف بی‌رحمانه‌ی طبقاتی دامن زده است. در واقع از نظر من، تمام حرف فیلم این است ڪه نظام‌های سرمایه‌داری در اثر ثروت و رفاه و بی‌عاری، میان پولدارها و فقرا فاصله، تضاد، شڪاف، تنفّر و در نهایت حس تقابل خونین انداخته است.

 


بونگ جون- هو،

کارگردان فیلم انگل

 

یڪ خانواده‌‌ی بااستعداد چهارنفره (پدر،مادر، پسر،دختر) ڪه ڪارهایی با درآمد بسیار ناچیز دارند، مانند ساخت جعبه پیتزا، توزیع ڪیڪ تایوانی و... در یڪ زیرزمین ساختمانی قدیمی زندگی می‌ڪنند، در اثر فلاڪت و فقر، خودبه‌خود وادار می‌شوند با شگردها و حیله‌های حرفه‌ایی وارد زندگی و خانه‌ی مجلّل یڪ سرمایه‌دارِ ثروتمند مرفّه به نام آقای «پارڪ» شوند. این‌طوری:

پسر برای تدریس خصوصی زبان انگلیسی به «داهیه» دخترِ آقای «پارڪ» به زندگی‌شان راه می‌یابد و دختر دلباخته‌ی وی می‌شود و اسرار زندگی‌شان را فاش می‌ڪند. پسر با یڪ حیله‌ی تازه به «داهیه» می‌گوید دخترعموی وی هنردرمانی وارد است و می‌تواند به برادر خردسال شما ڪمڪ ڪند تا از این بحران روحی خلاص شود. در حقیقت، دخترعمو همان خواهر پسره است ڪه از این طریق وارد خانه‌ی «پارڪ» می‌شود. حالا این دختر با شگردِ بدنام ڪردن راننده‌ی «پارڪ» به اعتیاد ڪوڪائین، دسیسه‌چینی می‌ڪند تا پدرش را راننده‌ی «پارڪ» ڪند، اما نمی‌گوید پدرش است، می‌گوید عمویش است ڪه به شیگاگو رفته است. پدر هم با این شگرد، وارد خانه‌ی «پارڪ» می‌شود. و حالا پدر با دسیسه‌ای دیگر باعث می‌شود زن خدمتڪار خانه، از آنجا اخراج شود و به جایش همسرش به عنوان مستخدم وارد زندگی‌شان شود. و شد، بی‌آنڪه ڪسی بفهمد. با چهار شگرد، این خانواده‌‌ی چهارنفره‌ی فقیر، بی‌آنڪه نسبت خود را لُو دهند، در خانه‌ی «پارڪ» مشغول می‌شوند: معلم زبان، مربی هنردرمانی، راننده، خدمتڪار. از اینجا فیلم -ڪه بخش عمده‌ی آن در قالب ڪمدی تلخ پیش می‌رود_ شڪاف طبقاتی دونوع زندگی رفاه و راحت و مَلول و فلاڪت‌بار را به بیننده می‌نمایاند، ڪه مقصر اصلی آن نظام سرمایه‌داری بی‌رحم است و بی‌عدالتی محض.

 

من خودم در هنگام دیدن فیلم، بر این فلسفه‌ی زیستی نقب پرسشگرانه زدم ڪه اساساً چگونه می‌شود یڪ تز اقتصادی را با امپراطوری رسانه، به عنوان تفڪری برتر، جهانی، قابل پیروی و حتی پایان تاریخ خواند، در صورتی‌ڪه همین تز عامل اصلی فلاڪت و شڪاف میان دارا و ندار در درون ڪشورهای سرمایه‌داری‌ست؟ تا آن حد ڪه «بونگ جون هو» در درون همان ڪره جنوبی پیدا می‌شود ڪه با این فهم تیز، به نقد عمیق و نفی چنین نظام ظالمانه‌ای می‌رسد. «پارڪِ» سرمایه‌دار از طبقه‌ی فرادست، برای آموزش دختر و پسر خردسالش، نیازمند دو معلم زبان و هنردرمانی شده‌است ڪه هر دو از طبقه‌ی فرودست ڪره جنوبی‌اند. نشان‌دان واقعیتی به اسم دوگانه‌ی فقر آموزشی و فقر اقتصادی. بگذرم.

فیلم به‌خوبی و رسا می‌رساند ڪه در ڪره جنوبی هر خانه‌ی مرفّه‌ای، یڪ زیرزمین بتونی عمیق تودرتو دارد ڪه از ترس موشڪ‌های ڪره شمالی به عنوان پناهگاه در روز مبادا عمل می‌ڪند. اما چون چنین حمله‌ای فقط در حد تصوّر مانده است، این زیرزمین‌ها -ڪه مانند سیاه‌چاله‌های تنگ و پیچ‌درپیچ و مَخوف در اعماق چندمتری بَرج‌ها و خانه‌های باشڪوه و شیڪ پولدارهای ڪره جنوبی تعبیه شده است- به محلی برای زندگی مخفی بیچارگان و مستمندان تبدیل شده است؛ بی‌آنڪه صاحبان ثروتمند آن خانه‌ها ازین قضیه خبردار باشند، اما فیلم «انگل» به روی بیننده پرده‌ی این راز را برمی‌دارد و زندگی شڪننده‌ی دنیای سرمایه‌داری و بیچارگی را برملا می‌ڪند. وقتی فیلم اتاقی شیڪ پر از انواع غذاهای بسته‌بندی شده‌ی مدرن را نشان می‌دهد، بیننده حیرت می‌ڪند اما بلافاصله می‌فهمد این‌همه، برای سه سگ داخل خانه است ڪه از بچه‌ها برای‌شان عزیزترند و در ناز و وفوری و نعمت. و من خرسندم ڪه انگل را از «شاتل» دیدم. چندجا دیالوگ‌ها اوج داشت ازجمله این‌ جاها:

پس، آڪسفورد هم بخش جعل سند و مدرڪ دارد!

رفتار نمایشی داشتن به شڪل نابغه‌ها رفتارڪردن است!

قلب انسان دروغ نمی‌گوید؛ نبض او این را می‌گوید!

می‌دونی چه نقشه‌ای شڪست نمی‌خورَد؟ آن وقت ڪه هیچ نقشه‌ای نداشته باشی. انسان نباید برای دیگران نقشه بڪشد!

وقتی زندگی زیر نظر ڪارآگاه می‌گذرد، ڪه جُرمی ڪنی!


پول هرچه اَخم و تَخم را از بین می‌بره!

حسابی ڪُفری شده! (شبیه همان جمله‌ی رایج ایرانیان، وقتی داغ می‌ڪنند می‌گویند مرا «ڪُفری» نڪن)

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
فیلم انگل

فیلم انگل

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
فیلم انگل

به قلم دامنه : به نام خدا. برداشت‌هایم از فیلم «انگل». محصول ۲۰۱۹ ڪره‌جنوبی. برنده‌ جایزه‌ نخل «ڪَن»، برنده‌ ۴ جایزه‌ اُسڪار و چند جایزه‌ی دیگر. وقتی ازین همه امتیاز فیلم سردرآوردم، رفتم سراغش ببینم ڪه «انگل» مگه چه می‌خواهد بگوید. نشستم دیدم. فیلم ۲ساعت‌و۲دقیقه است اما بیننده را میخڪوب می‌ڪند تا ثانیه‌ای را از دست ندهد. به سراغ یڪ مسأله‌ی جهانی می‌رود؛ زندگی سرمایه‌داران و بیچارگان، داراها و ندارها، ڪه دنیای سرمایه‌داری به این نڪبت و شڪاف بی‌رحمانه‌ی طبقاتی دامن زده است. در واقع از نظر من، تمام حرف فیلم این است ڪه نظام‌های سرمایه‌داری در اثر ثروت و رفاه و بی‌عاری، میان پولدارها و فقرا فاصله، تضاد، شڪاف، تنفّر و در نهایت حس تقابل خونین انداخته است.

 


بونگ جون- هو،

کارگردان فیلم انگل

 

یڪ خانواده‌‌ی بااستعداد چهارنفره (پدر،مادر، پسر،دختر) ڪه ڪارهایی با درآمد بسیار ناچیز دارند، مانند ساخت جعبه پیتزا، توزیع ڪیڪ تایوانی و... در یڪ زیرزمین ساختمانی قدیمی زندگی می‌ڪنند، در اثر فلاڪت و فقر، خودبه‌خود وادار می‌شوند با شگردها و حیله‌های حرفه‌ایی وارد زندگی و خانه‌ی مجلّل یڪ سرمایه‌دارِ ثروتمند مرفّه به نام آقای «پارڪ» شوند. این‌طوری:

پسر برای تدریس خصوصی زبان انگلیسی به «داهیه» دخترِ آقای «پارڪ» به زندگی‌شان راه می‌یابد و دختر دلباخته‌ی وی می‌شود و اسرار زندگی‌شان را فاش می‌ڪند. پسر با یڪ حیله‌ی تازه به «داهیه» می‌گوید دخترعموی وی هنردرمانی وارد است و می‌تواند به برادر خردسال شما ڪمڪ ڪند تا از این بحران روحی خلاص شود. در حقیقت، دخترعمو همان خواهر پسره است ڪه از این طریق وارد خانه‌ی «پارڪ» می‌شود. حالا این دختر با شگردِ بدنام ڪردن راننده‌ی «پارڪ» به اعتیاد ڪوڪائین، دسیسه‌چینی می‌ڪند تا پدرش را راننده‌ی «پارڪ» ڪند، اما نمی‌گوید پدرش است، می‌گوید عمویش است ڪه به شیگاگو رفته است. پدر هم با این شگرد، وارد خانه‌ی «پارڪ» می‌شود. و حالا پدر با دسیسه‌ای دیگر باعث می‌شود زن خدمتڪار خانه، از آنجا اخراج شود و به جایش همسرش به عنوان مستخدم وارد زندگی‌شان شود. و شد، بی‌آنڪه ڪسی بفهمد. با چهار شگرد، این خانواده‌‌ی چهارنفره‌ی فقیر، بی‌آنڪه نسبت خود را لُو دهند، در خانه‌ی «پارڪ» مشغول می‌شوند: معلم زبان، مربی هنردرمانی، راننده، خدمتڪار. از اینجا فیلم -ڪه بخش عمده‌ی آن در قالب ڪمدی تلخ پیش می‌رود_ شڪاف طبقاتی دونوع زندگی رفاه و راحت و مَلول و فلاڪت‌بار را به بیننده می‌نمایاند، ڪه مقصر اصلی آن نظام سرمایه‌داری بی‌رحم است و بی‌عدالتی محض.

 

من خودم در هنگام دیدن فیلم، بر این فلسفه‌ی زیستی نقب پرسشگرانه زدم ڪه اساساً چگونه می‌شود یڪ تز اقتصادی را با امپراطوری رسانه، به عنوان تفڪری برتر، جهانی، قابل پیروی و حتی پایان تاریخ خواند، در صورتی‌ڪه همین تز عامل اصلی فلاڪت و شڪاف میان دارا و ندار در درون ڪشورهای سرمایه‌داری‌ست؟ تا آن حد ڪه «بونگ جون هو» در درون همان ڪره جنوبی پیدا می‌شود ڪه با این فهم تیز، به نقد عمیق و نفی چنین نظام ظالمانه‌ای می‌رسد. «پارڪِ» سرمایه‌دار از طبقه‌ی فرادست، برای آموزش دختر و پسر خردسالش، نیازمند دو معلم زبان و هنردرمانی شده‌است ڪه هر دو از طبقه‌ی فرودست ڪره جنوبی‌اند. نشان‌دان واقعیتی به اسم دوگانه‌ی فقر آموزشی و فقر اقتصادی. بگذرم.

فیلم به‌خوبی و رسا می‌رساند ڪه در ڪره جنوبی هر خانه‌ی مرفّه‌ای، یڪ زیرزمین بتونی عمیق تودرتو دارد ڪه از ترس موشڪ‌های ڪره شمالی به عنوان پناهگاه در روز مبادا عمل می‌ڪند. اما چون چنین حمله‌ای فقط در حد تصوّر مانده است، این زیرزمین‌ها -ڪه مانند سیاه‌چاله‌های تنگ و پیچ‌درپیچ و مَخوف در اعماق چندمتری بَرج‌ها و خانه‌های باشڪوه و شیڪ پولدارهای ڪره جنوبی تعبیه شده است- به محلی برای زندگی مخفی بیچارگان و مستمندان تبدیل شده است؛ بی‌آنڪه صاحبان ثروتمند آن خانه‌ها ازین قضیه خبردار باشند، اما فیلم «انگل» به روی بیننده پرده‌ی این راز را برمی‌دارد و زندگی شڪننده‌ی دنیای سرمایه‌داری و بیچارگی را برملا می‌ڪند. وقتی فیلم اتاقی شیڪ پر از انواع غذاهای بسته‌بندی شده‌ی مدرن را نشان می‌دهد، بیننده حیرت می‌ڪند اما بلافاصله می‌فهمد این‌همه، برای سه سگ داخل خانه است ڪه از بچه‌ها برای‌شان عزیزترند و در ناز و وفوری و نعمت. و من خرسندم ڪه انگل را از «شاتل» دیدم. چندجا دیالوگ‌ها اوج داشت ازجمله این‌ جاها:

پس، آڪسفورد هم بخش جعل سند و مدرڪ دارد!

رفتار نمایشی داشتن به شڪل نابغه‌ها رفتارڪردن است!

قلب انسان دروغ نمی‌گوید؛ نبض او این را می‌گوید!

می‌دونی چه نقشه‌ای شڪست نمی‌خورَد؟ آن وقت ڪه هیچ نقشه‌ای نداشته باشی. انسان نباید برای دیگران نقشه بڪشد!

وقتی زندگی زیر نظر ڪارآگاه می‌گذرد، ڪه جُرمی ڪنی!


پول هرچه اَخم و تَخم را از بین می‌بره!

حسابی ڪُفری شده! (شبیه همان جمله‌ی رایج ایرانیان، وقتی داغ می‌ڪنند می‌گویند مرا «ڪُفری» نڪن)

به قلم دامنه : به نام خدا. برداشت‌هایم از فیلم «انگل». محصول ۲۰۱۹ ڪره‌جنوبی. برنده‌ جایزه‌ نخل «ڪَن»، برنده‌ ۴ جایزه‌ اُسڪار و چند جایزه‌ی دیگر. وقتی ازین همه امتیاز فیلم سردرآوردم، رفتم سراغش ببینم ڪه «انگل» مگه چه می‌خواهد بگوید. نشستم دیدم. فیلم ۲ساعت‌و۲دقیقه است اما بیننده را میخڪوب می‌ڪند تا ثانیه‌ای را از دست ندهد. به سراغ یڪ مسأله‌ی جهانی می‌رود؛ زندگی سرمایه‌داران و بیچارگان، داراها و ندارها، ڪه دنیای سرمایه‌داری به این نڪبت و شڪاف بی‌رحمانه‌ی طبقاتی دامن زده است. در واقع از نظر من، تمام حرف فیلم این است ڪه نظام‌های سرمایه‌داری در اثر ثروت و رفاه و بی‌عاری، میان پولدارها و فقرا فاصله، تضاد، شڪاف، تنفّر و در نهایت حس تقابل خونین انداخته است.

 


بونگ جون- هو،

کارگردان فیلم انگل

 

یڪ خانواده‌‌ی بااستعداد چهارنفره (پدر،مادر، پسر،دختر) ڪه ڪارهایی با درآمد بسیار ناچیز دارند، مانند ساخت جعبه پیتزا، توزیع ڪیڪ تایوانی و... در یڪ زیرزمین ساختمانی قدیمی زندگی می‌ڪنند، در اثر فلاڪت و فقر، خودبه‌خود وادار می‌شوند با شگردها و حیله‌های حرفه‌ایی وارد زندگی و خانه‌ی مجلّل یڪ سرمایه‌دارِ ثروتمند مرفّه به نام آقای «پارڪ» شوند. این‌طوری:

پسر برای تدریس خصوصی زبان انگلیسی به «داهیه» دخترِ آقای «پارڪ» به زندگی‌شان راه می‌یابد و دختر دلباخته‌ی وی می‌شود و اسرار زندگی‌شان را فاش می‌ڪند. پسر با یڪ حیله‌ی تازه به «داهیه» می‌گوید دخترعموی وی هنردرمانی وارد است و می‌تواند به برادر خردسال شما ڪمڪ ڪند تا از این بحران روحی خلاص شود. در حقیقت، دخترعمو همان خواهر پسره است ڪه از این طریق وارد خانه‌ی «پارڪ» می‌شود. حالا این دختر با شگردِ بدنام ڪردن راننده‌ی «پارڪ» به اعتیاد ڪوڪائین، دسیسه‌چینی می‌ڪند تا پدرش را راننده‌ی «پارڪ» ڪند، اما نمی‌گوید پدرش است، می‌گوید عمویش است ڪه به شیگاگو رفته است. پدر هم با این شگرد، وارد خانه‌ی «پارڪ» می‌شود. و حالا پدر با دسیسه‌ای دیگر باعث می‌شود زن خدمتڪار خانه، از آنجا اخراج شود و به جایش همسرش به عنوان مستخدم وارد زندگی‌شان شود. و شد، بی‌آنڪه ڪسی بفهمد. با چهار شگرد، این خانواده‌‌ی چهارنفره‌ی فقیر، بی‌آنڪه نسبت خود را لُو دهند، در خانه‌ی «پارڪ» مشغول می‌شوند: معلم زبان، مربی هنردرمانی، راننده، خدمتڪار. از اینجا فیلم -ڪه بخش عمده‌ی آن در قالب ڪمدی تلخ پیش می‌رود_ شڪاف طبقاتی دونوع زندگی رفاه و راحت و مَلول و فلاڪت‌بار را به بیننده می‌نمایاند، ڪه مقصر اصلی آن نظام سرمایه‌داری بی‌رحم است و بی‌عدالتی محض.

 

من خودم در هنگام دیدن فیلم، بر این فلسفه‌ی زیستی نقب پرسشگرانه زدم ڪه اساساً چگونه می‌شود یڪ تز اقتصادی را با امپراطوری رسانه، به عنوان تفڪری برتر، جهانی، قابل پیروی و حتی پایان تاریخ خواند، در صورتی‌ڪه همین تز عامل اصلی فلاڪت و شڪاف میان دارا و ندار در درون ڪشورهای سرمایه‌داری‌ست؟ تا آن حد ڪه «بونگ جون هو» در درون همان ڪره جنوبی پیدا می‌شود ڪه با این فهم تیز، به نقد عمیق و نفی چنین نظام ظالمانه‌ای می‌رسد. «پارڪِ» سرمایه‌دار از طبقه‌ی فرادست، برای آموزش دختر و پسر خردسالش، نیازمند دو معلم زبان و هنردرمانی شده‌است ڪه هر دو از طبقه‌ی فرودست ڪره جنوبی‌اند. نشان‌دان واقعیتی به اسم دوگانه‌ی فقر آموزشی و فقر اقتصادی. بگذرم.

فیلم به‌خوبی و رسا می‌رساند ڪه در ڪره جنوبی هر خانه‌ی مرفّه‌ای، یڪ زیرزمین بتونی عمیق تودرتو دارد ڪه از ترس موشڪ‌های ڪره شمالی به عنوان پناهگاه در روز مبادا عمل می‌ڪند. اما چون چنین حمله‌ای فقط در حد تصوّر مانده است، این زیرزمین‌ها -ڪه مانند سیاه‌چاله‌های تنگ و پیچ‌درپیچ و مَخوف در اعماق چندمتری بَرج‌ها و خانه‌های باشڪوه و شیڪ پولدارهای ڪره جنوبی تعبیه شده است- به محلی برای زندگی مخفی بیچارگان و مستمندان تبدیل شده است؛ بی‌آنڪه صاحبان ثروتمند آن خانه‌ها ازین قضیه خبردار باشند، اما فیلم «انگل» به روی بیننده پرده‌ی این راز را برمی‌دارد و زندگی شڪننده‌ی دنیای سرمایه‌داری و بیچارگی را برملا می‌ڪند. وقتی فیلم اتاقی شیڪ پر از انواع غذاهای بسته‌بندی شده‌ی مدرن را نشان می‌دهد، بیننده حیرت می‌ڪند اما بلافاصله می‌فهمد این‌همه، برای سه سگ داخل خانه است ڪه از بچه‌ها برای‌شان عزیزترند و در ناز و وفوری و نعمت. و من خرسندم ڪه انگل را از «شاتل» دیدم. چندجا دیالوگ‌ها اوج داشت ازجمله این‌ جاها:

پس، آڪسفورد هم بخش جعل سند و مدرڪ دارد!

رفتار نمایشی داشتن به شڪل نابغه‌ها رفتارڪردن است!

قلب انسان دروغ نمی‌گوید؛ نبض او این را می‌گوید!

می‌دونی چه نقشه‌ای شڪست نمی‌خورَد؟ آن وقت ڪه هیچ نقشه‌ای نداشته باشی. انسان نباید برای دیگران نقشه بڪشد!

وقتی زندگی زیر نظر ڪارآگاه می‌گذرد، ڪه جُرمی ڪنی!


پول هرچه اَخم و تَخم را از بین می‌بره!

حسابی ڪُفری شده! (شبیه همان جمله‌ی رایج ایرانیان، وقتی داغ می‌ڪنند می‌گویند مرا «ڪُفری» نڪن)

Notes ۰
پست شده در پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۸
بازدید ها : ۶۲۷
ساعت پست : ۱۲:۰۱
مشخصات پست

فیلم پیلوت

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه : پست ۷۴۹۱. به‌هرحال توانستم بروم به تماشای «پیلوت» بنشینم، نه از پرده‌ی عریض، نه از قاب نقره‌ای، چیزی مابینِ این و آن. از گنبد راهی تهران شدند. بینِ راه از جایگاه، بنزین به باک می‌زنند؛ اما «جواد عزّتی» می‌بیند آمپر ماشین بالا نمی‌آد و از همین‌جا مُطفِّفان (=کم‌فروشان) افشا می‌شوند. وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ. واى بر کم‌‏فروشان. (آیه‌ی اول سوره‌ی مُطَفِّفِین) به جای بنزین هوا به مردم می‌فروشند. کاسبی با فریب.

 

من اهل فیلم‌دیدن هستم؛ فیلم‌هایی نه سرگرم‌کننده و بی‌حیا، که دارای بار اندیشه، واقعیت‌های دنیا و پدیدارسازی تفکر و ساختن. مدتی‌ست فیلم‌ها صحنه‌ی سیگار آتیش‌کردن را با جذبه‌های فریبنده و رؤیایی، به بیننده نمایش می‌دهد که از نظر من، هم نامناسب است و هم شاید ناشی از تبلیغ تجاری شرکت‌های سیگارسازی. چون یا اسم سیگار را نام می‌برند و یا نوع آن را نشان می‌دهند. این گرایش و نمایش، مانند صحبت‌کردن راننده در حین رانندگی، در فیلم‌های دنیا و نیز ایران ما فراگیر شده.

 

 

فیلم پیلوت

بازنشر دامنه

 

فیلم به‌خوبی اثرات تلف‌شدن کودک چهارساله‌ی زن و شوهری طلاق‌گرفته از گنبد و بَسطام را روایت می‌کند که در بیمارستانی در تهران رخ داد. پدرِ بچه، «حمید آذرنگ» حتی پول یک ساندویچ را ندارد! چه رسد به ترخیص جسد فرزندش سُهیل را؛ چون او لِنت‌کوب است و درآمدش کفاف ندارد. تازه، در پلان‌های پایانی فیلم می‌فهمی او نقشه داشته جسد را بدُزدد و برای دفن به بسطام ببرد. اما زنش «فهیمه» که دوست دارد فرزندش در شهرش گنبد دفن شود، مجبور می‌شود مهریه‌اش را ببخشد. و می‌بخشد. چون «مادر» است و یک «زن»، که عاطفه و مهر نماد آن است.

 

سعید آقاخانی، «حسن‌عمو»ی فیلم، وقتی پوستر روده و دل انسان بر روی دیوار بیمارستان را می‌بیند، دست روی آن می‌گذارد و از پرستار گذری می‌پرسد این چیه؟ وقتی پاسخ می‌شنود دل و روده. فوری می‌گوید: چقدر پیچیده است انسان!

 

وقتی «جواد عزّتی» از پاسبان بیمارستان تهران می‌پرسد این خیابان به میدان آزادی راه دارد؟ گویی جواب می‌شنود نه. ولی فوری می‌گوید: اما آزادی به همه جا راه دارد!

 

در فضای بیمارستان همه را در پریشانی می‌بینی. رفتار متقابل مردم با پرستاران -که از نظر من در خط مقدّم قرار دارند- و در مقابل رفتار پرستاران با همراهان، توأمان تنشی و تشنّجی‌ست. در همین محیط، وقتی کسی با فوت‌شدن بیمارش مواجه می‌شود، دیگر هیچ‌کس روی راهرو راه نمی‌رود، بگو که روی اعصاب راه می‌رود و پرخاش می‌کند. در این فیلم این حالات به‌خوبی نمایانده شد. همه، همدیگر را به ۱۱۰ تهدید می‌کنند! یکی می‌گوید: قدِّ سهم خودت حرف بزن. آن دیگری با قهرطوری می‌گوید» همه را می‌کُشم! آن دیگری می‌گوید: همه چیز به خیر ختم بشه. یکی هم می‌آد می‌گه: او هیزم به آتش می‌ریزه. خلاصه تیکه‌تیکه نکردند همدیگر را، اما نفرین چرا.

 

وقتی پاسبان به «جواد عزّتی» می‌گوید جلوی چشم باش، که فرار نکنه، سعید آقاخانی می‌گوید: این دین نداره مرتیکه! در واقع این کلام رایج، راویِ بینشی‌ست که مردم نسبت به بی‌دین‌ها دارند. در حقیقت فلسفه‌ی ایجابی این کلام سلبی، این است که کسی دین دارد، نباید تقلب کند و فریب دهد و فرار کند و نیرنگ بورزد.

 

پدر و مادر سُهیل بر سر تحویل‌گرفتن جسدش، آنقدر تعلّل می‌کنند و نزاع  و معرکه می‌گیرند که پزشک به حکم قانون دفن اموات، حکم می‌دهد بچه را در بهشت زهرا دفن کنند. حال آن‌که نزاع زن و شوهر این بوده، که هر کدام مدعی‌اند بچه مال من است و باید در شهر من خاک شود. مرد، بسطامی‌ست و زن، گنبدی. اما مرد می‌فهمد قانون حضانت فرزند را به مادر سپرده. زیرا به قول «حسن‌عمو» همان سعید آقاخانی، این مرد که دامادش است، از بس کشیده! شیرازه‌اش به‌هم ریخته. ناسی!

 

در حیاط بیمارستان به پاسبان سیگار تعارف می‌کند و می‌گوید می‌کشی؟ می‌گوید نه، همین الان خاموش کردم! یعنی طعنه به دود به دود. به قول محلی: تَش به تَش. روزی سه بسته!

 

نعش کودک به بهشت‌زهرا برده می‌شود. تازه این آغاز گرفتاری‌های پیچیده‌تر و بُغرنج‌تر (=پیچ‌درپیچ، دشواری شدید) است. این‌همه خویشاوند هستند اما هیچ‌کدام کارت بانکی‌اش چندان نمی‌ارزد که پا پیش بگذارد برای قبر و دفن. مدیر جایگاه بهشت زهرا، قیمت می‌دهد:  ۳۱ میلیون در فلان قطعه. ۱۱ میلیون در آنجا. سه‌طبقه هم داریم یک میلیون و دویست. همه از هم چندمتر دور می‌شوند چون ندارند که کارت بکشند؛ حاضرند به روی هم کارد بکشند. مادر کودک قهرمانانه جلو می‌افتد و فریاد می‌کشد سه‌تا مرد گُنده، یک میلیون تومن پول ندارید؟ من النگوهایم را می‌فروشم، برای پسرم قبر می‌خرم. خرید. سه طبقه‌ای. قبر سه‌طبقه‌ای ارزان است، بر خلاف خانه‌ی سه سه طبقه‌ که سر به فلک می‌زند. بچه در دوردست‌ترین قطعه به دست مادرش به خاک سپرده می‌شود، همراه با عروسکش؛ قبری شبیه پیلوت در ساختمان‌های مرطوب و نَمور شمال. سه نفر درین گونه قبرها دفن می‌شوند، که زن و شوهر اینجا به خود می‌آیند و به هم قول می‌دهند دو قبر دیگر جای دفن آنان باشد، تا سهیل تنها نباشد، و یا دو غریبه با او دفن نشوند. بگذرم. فقط ناگفته نگذارم که ابراهیم ابراهیمیان، پیلوت (محصول ۱۳۹۸) را خیل‌خوب ساخت و کارگردانی کرد. بر خودم نتاختم چرا به پای این فیلم رفتم نشستم.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۸
بازدید ها : ۶۲۷
ساعت پست : ۱۲:۰۱
دنبال کننده

فیلم پیلوت

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
فیلم پیلوت

به قلم دامنه : پست ۷۴۹۱. به‌هرحال توانستم بروم به تماشای «پیلوت» بنشینم، نه از پرده‌ی عریض، نه از قاب نقره‌ای، چیزی مابینِ این و آن. از گنبد راهی تهران شدند. بینِ راه از جایگاه، بنزین به باک می‌زنند؛ اما «جواد عزّتی» می‌بیند آمپر ماشین بالا نمی‌آد و از همین‌جا مُطفِّفان (=کم‌فروشان) افشا می‌شوند. وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ. واى بر کم‌‏فروشان. (آیه‌ی اول سوره‌ی مُطَفِّفِین) به جای بنزین هوا به مردم می‌فروشند. کاسبی با فریب.

 

من اهل فیلم‌دیدن هستم؛ فیلم‌هایی نه سرگرم‌کننده و بی‌حیا، که دارای بار اندیشه، واقعیت‌های دنیا و پدیدارسازی تفکر و ساختن. مدتی‌ست فیلم‌ها صحنه‌ی سیگار آتیش‌کردن را با جذبه‌های فریبنده و رؤیایی، به بیننده نمایش می‌دهد که از نظر من، هم نامناسب است و هم شاید ناشی از تبلیغ تجاری شرکت‌های سیگارسازی. چون یا اسم سیگار را نام می‌برند و یا نوع آن را نشان می‌دهند. این گرایش و نمایش، مانند صحبت‌کردن راننده در حین رانندگی، در فیلم‌های دنیا و نیز ایران ما فراگیر شده.

 

 

فیلم پیلوت

بازنشر دامنه

 

فیلم به‌خوبی اثرات تلف‌شدن کودک چهارساله‌ی زن و شوهری طلاق‌گرفته از گنبد و بَسطام را روایت می‌کند که در بیمارستانی در تهران رخ داد. پدرِ بچه، «حمید آذرنگ» حتی پول یک ساندویچ را ندارد! چه رسد به ترخیص جسد فرزندش سُهیل را؛ چون او لِنت‌کوب است و درآمدش کفاف ندارد. تازه، در پلان‌های پایانی فیلم می‌فهمی او نقشه داشته جسد را بدُزدد و برای دفن به بسطام ببرد. اما زنش «فهیمه» که دوست دارد فرزندش در شهرش گنبد دفن شود، مجبور می‌شود مهریه‌اش را ببخشد. و می‌بخشد. چون «مادر» است و یک «زن»، که عاطفه و مهر نماد آن است.

 

سعید آقاخانی، «حسن‌عمو»ی فیلم، وقتی پوستر روده و دل انسان بر روی دیوار بیمارستان را می‌بیند، دست روی آن می‌گذارد و از پرستار گذری می‌پرسد این چیه؟ وقتی پاسخ می‌شنود دل و روده. فوری می‌گوید: چقدر پیچیده است انسان!

 

وقتی «جواد عزّتی» از پاسبان بیمارستان تهران می‌پرسد این خیابان به میدان آزادی راه دارد؟ گویی جواب می‌شنود نه. ولی فوری می‌گوید: اما آزادی به همه جا راه دارد!

 

در فضای بیمارستان همه را در پریشانی می‌بینی. رفتار متقابل مردم با پرستاران -که از نظر من در خط مقدّم قرار دارند- و در مقابل رفتار پرستاران با همراهان، توأمان تنشی و تشنّجی‌ست. در همین محیط، وقتی کسی با فوت‌شدن بیمارش مواجه می‌شود، دیگر هیچ‌کس روی راهرو راه نمی‌رود، بگو که روی اعصاب راه می‌رود و پرخاش می‌کند. در این فیلم این حالات به‌خوبی نمایانده شد. همه، همدیگر را به ۱۱۰ تهدید می‌کنند! یکی می‌گوید: قدِّ سهم خودت حرف بزن. آن دیگری با قهرطوری می‌گوید» همه را می‌کُشم! آن دیگری می‌گوید: همه چیز به خیر ختم بشه. یکی هم می‌آد می‌گه: او هیزم به آتش می‌ریزه. خلاصه تیکه‌تیکه نکردند همدیگر را، اما نفرین چرا.

 

وقتی پاسبان به «جواد عزّتی» می‌گوید جلوی چشم باش، که فرار نکنه، سعید آقاخانی می‌گوید: این دین نداره مرتیکه! در واقع این کلام رایج، راویِ بینشی‌ست که مردم نسبت به بی‌دین‌ها دارند. در حقیقت فلسفه‌ی ایجابی این کلام سلبی، این است که کسی دین دارد، نباید تقلب کند و فریب دهد و فرار کند و نیرنگ بورزد.

 

پدر و مادر سُهیل بر سر تحویل‌گرفتن جسدش، آنقدر تعلّل می‌کنند و نزاع  و معرکه می‌گیرند که پزشک به حکم قانون دفن اموات، حکم می‌دهد بچه را در بهشت زهرا دفن کنند. حال آن‌که نزاع زن و شوهر این بوده، که هر کدام مدعی‌اند بچه مال من است و باید در شهر من خاک شود. مرد، بسطامی‌ست و زن، گنبدی. اما مرد می‌فهمد قانون حضانت فرزند را به مادر سپرده. زیرا به قول «حسن‌عمو» همان سعید آقاخانی، این مرد که دامادش است، از بس کشیده! شیرازه‌اش به‌هم ریخته. ناسی!

 

در حیاط بیمارستان به پاسبان سیگار تعارف می‌کند و می‌گوید می‌کشی؟ می‌گوید نه، همین الان خاموش کردم! یعنی طعنه به دود به دود. به قول محلی: تَش به تَش. روزی سه بسته!

 

نعش کودک به بهشت‌زهرا برده می‌شود. تازه این آغاز گرفتاری‌های پیچیده‌تر و بُغرنج‌تر (=پیچ‌درپیچ، دشواری شدید) است. این‌همه خویشاوند هستند اما هیچ‌کدام کارت بانکی‌اش چندان نمی‌ارزد که پا پیش بگذارد برای قبر و دفن. مدیر جایگاه بهشت زهرا، قیمت می‌دهد:  ۳۱ میلیون در فلان قطعه. ۱۱ میلیون در آنجا. سه‌طبقه هم داریم یک میلیون و دویست. همه از هم چندمتر دور می‌شوند چون ندارند که کارت بکشند؛ حاضرند به روی هم کارد بکشند. مادر کودک قهرمانانه جلو می‌افتد و فریاد می‌کشد سه‌تا مرد گُنده، یک میلیون تومن پول ندارید؟ من النگوهایم را می‌فروشم، برای پسرم قبر می‌خرم. خرید. سه طبقه‌ای. قبر سه‌طبقه‌ای ارزان است، بر خلاف خانه‌ی سه سه طبقه‌ که سر به فلک می‌زند. بچه در دوردست‌ترین قطعه به دست مادرش به خاک سپرده می‌شود، همراه با عروسکش؛ قبری شبیه پیلوت در ساختمان‌های مرطوب و نَمور شمال. سه نفر درین گونه قبرها دفن می‌شوند، که زن و شوهر اینجا به خود می‌آیند و به هم قول می‌دهند دو قبر دیگر جای دفن آنان باشد، تا سهیل تنها نباشد، و یا دو غریبه با او دفن نشوند. بگذرم. فقط ناگفته نگذارم که ابراهیم ابراهیمیان، پیلوت (محصول ۱۳۹۸) را خیل‌خوب ساخت و کارگردانی کرد. بر خودم نتاختم چرا به پای این فیلم رفتم نشستم.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه : پست ۷۴۹۱. به‌هرحال توانستم بروم به تماشای «پیلوت» بنشینم، نه از پرده‌ی عریض، نه از قاب نقره‌ای، چیزی مابینِ این و آن. از گنبد راهی تهران شدند. بینِ راه از جایگاه، بنزین به باک می‌زنند؛ اما «جواد عزّتی» می‌بیند آمپر ماشین بالا نمی‌آد و از همین‌جا مُطفِّفان (=کم‌فروشان) افشا می‌شوند. وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ. واى بر کم‌‏فروشان. (آیه‌ی اول سوره‌ی مُطَفِّفِین) به جای بنزین هوا به مردم می‌فروشند. کاسبی با فریب.

 

من اهل فیلم‌دیدن هستم؛ فیلم‌هایی نه سرگرم‌کننده و بی‌حیا، که دارای بار اندیشه، واقعیت‌های دنیا و پدیدارسازی تفکر و ساختن. مدتی‌ست فیلم‌ها صحنه‌ی سیگار آتیش‌کردن را با جذبه‌های فریبنده و رؤیایی، به بیننده نمایش می‌دهد که از نظر من، هم نامناسب است و هم شاید ناشی از تبلیغ تجاری شرکت‌های سیگارسازی. چون یا اسم سیگار را نام می‌برند و یا نوع آن را نشان می‌دهند. این گرایش و نمایش، مانند صحبت‌کردن راننده در حین رانندگی، در فیلم‌های دنیا و نیز ایران ما فراگیر شده.

 

 

فیلم پیلوت

بازنشر دامنه

 

فیلم به‌خوبی اثرات تلف‌شدن کودک چهارساله‌ی زن و شوهری طلاق‌گرفته از گنبد و بَسطام را روایت می‌کند که در بیمارستانی در تهران رخ داد. پدرِ بچه، «حمید آذرنگ» حتی پول یک ساندویچ را ندارد! چه رسد به ترخیص جسد فرزندش سُهیل را؛ چون او لِنت‌کوب است و درآمدش کفاف ندارد. تازه، در پلان‌های پایانی فیلم می‌فهمی او نقشه داشته جسد را بدُزدد و برای دفن به بسطام ببرد. اما زنش «فهیمه» که دوست دارد فرزندش در شهرش گنبد دفن شود، مجبور می‌شود مهریه‌اش را ببخشد. و می‌بخشد. چون «مادر» است و یک «زن»، که عاطفه و مهر نماد آن است.

 

سعید آقاخانی، «حسن‌عمو»ی فیلم، وقتی پوستر روده و دل انسان بر روی دیوار بیمارستان را می‌بیند، دست روی آن می‌گذارد و از پرستار گذری می‌پرسد این چیه؟ وقتی پاسخ می‌شنود دل و روده. فوری می‌گوید: چقدر پیچیده است انسان!

 

وقتی «جواد عزّتی» از پاسبان بیمارستان تهران می‌پرسد این خیابان به میدان آزادی راه دارد؟ گویی جواب می‌شنود نه. ولی فوری می‌گوید: اما آزادی به همه جا راه دارد!

 

در فضای بیمارستان همه را در پریشانی می‌بینی. رفتار متقابل مردم با پرستاران -که از نظر من در خط مقدّم قرار دارند- و در مقابل رفتار پرستاران با همراهان، توأمان تنشی و تشنّجی‌ست. در همین محیط، وقتی کسی با فوت‌شدن بیمارش مواجه می‌شود، دیگر هیچ‌کس روی راهرو راه نمی‌رود، بگو که روی اعصاب راه می‌رود و پرخاش می‌کند. در این فیلم این حالات به‌خوبی نمایانده شد. همه، همدیگر را به ۱۱۰ تهدید می‌کنند! یکی می‌گوید: قدِّ سهم خودت حرف بزن. آن دیگری با قهرطوری می‌گوید» همه را می‌کُشم! آن دیگری می‌گوید: همه چیز به خیر ختم بشه. یکی هم می‌آد می‌گه: او هیزم به آتش می‌ریزه. خلاصه تیکه‌تیکه نکردند همدیگر را، اما نفرین چرا.

 

وقتی پاسبان به «جواد عزّتی» می‌گوید جلوی چشم باش، که فرار نکنه، سعید آقاخانی می‌گوید: این دین نداره مرتیکه! در واقع این کلام رایج، راویِ بینشی‌ست که مردم نسبت به بی‌دین‌ها دارند. در حقیقت فلسفه‌ی ایجابی این کلام سلبی، این است که کسی دین دارد، نباید تقلب کند و فریب دهد و فرار کند و نیرنگ بورزد.

 

پدر و مادر سُهیل بر سر تحویل‌گرفتن جسدش، آنقدر تعلّل می‌کنند و نزاع  و معرکه می‌گیرند که پزشک به حکم قانون دفن اموات، حکم می‌دهد بچه را در بهشت زهرا دفن کنند. حال آن‌که نزاع زن و شوهر این بوده، که هر کدام مدعی‌اند بچه مال من است و باید در شهر من خاک شود. مرد، بسطامی‌ست و زن، گنبدی. اما مرد می‌فهمد قانون حضانت فرزند را به مادر سپرده. زیرا به قول «حسن‌عمو» همان سعید آقاخانی، این مرد که دامادش است، از بس کشیده! شیرازه‌اش به‌هم ریخته. ناسی!

 

در حیاط بیمارستان به پاسبان سیگار تعارف می‌کند و می‌گوید می‌کشی؟ می‌گوید نه، همین الان خاموش کردم! یعنی طعنه به دود به دود. به قول محلی: تَش به تَش. روزی سه بسته!

 

نعش کودک به بهشت‌زهرا برده می‌شود. تازه این آغاز گرفتاری‌های پیچیده‌تر و بُغرنج‌تر (=پیچ‌درپیچ، دشواری شدید) است. این‌همه خویشاوند هستند اما هیچ‌کدام کارت بانکی‌اش چندان نمی‌ارزد که پا پیش بگذارد برای قبر و دفن. مدیر جایگاه بهشت زهرا، قیمت می‌دهد:  ۳۱ میلیون در فلان قطعه. ۱۱ میلیون در آنجا. سه‌طبقه هم داریم یک میلیون و دویست. همه از هم چندمتر دور می‌شوند چون ندارند که کارت بکشند؛ حاضرند به روی هم کارد بکشند. مادر کودک قهرمانانه جلو می‌افتد و فریاد می‌کشد سه‌تا مرد گُنده، یک میلیون تومن پول ندارید؟ من النگوهایم را می‌فروشم، برای پسرم قبر می‌خرم. خرید. سه طبقه‌ای. قبر سه‌طبقه‌ای ارزان است، بر خلاف خانه‌ی سه سه طبقه‌ که سر به فلک می‌زند. بچه در دوردست‌ترین قطعه به دست مادرش به خاک سپرده می‌شود، همراه با عروسکش؛ قبری شبیه پیلوت در ساختمان‌های مرطوب و نَمور شمال. سه نفر درین گونه قبرها دفن می‌شوند، که زن و شوهر اینجا به خود می‌آیند و به هم قول می‌دهند دو قبر دیگر جای دفن آنان باشد، تا سهیل تنها نباشد، و یا دو غریبه با او دفن نشوند. بگذرم. فقط ناگفته نگذارم که ابراهیم ابراهیمیان، پیلوت (محصول ۱۳۹۸) را خیل‌خوب ساخت و کارگردانی کرد. بر خودم نتاختم چرا به پای این فیلم رفتم نشستم.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
فیلم پیلوت

فیلم پیلوت

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
فیلم پیلوت

به قلم دامنه : پست ۷۴۹۱. به‌هرحال توانستم بروم به تماشای «پیلوت» بنشینم، نه از پرده‌ی عریض، نه از قاب نقره‌ای، چیزی مابینِ این و آن. از گنبد راهی تهران شدند. بینِ راه از جایگاه، بنزین به باک می‌زنند؛ اما «جواد عزّتی» می‌بیند آمپر ماشین بالا نمی‌آد و از همین‌جا مُطفِّفان (=کم‌فروشان) افشا می‌شوند. وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ. واى بر کم‌‏فروشان. (آیه‌ی اول سوره‌ی مُطَفِّفِین) به جای بنزین هوا به مردم می‌فروشند. کاسبی با فریب.

 

من اهل فیلم‌دیدن هستم؛ فیلم‌هایی نه سرگرم‌کننده و بی‌حیا، که دارای بار اندیشه، واقعیت‌های دنیا و پدیدارسازی تفکر و ساختن. مدتی‌ست فیلم‌ها صحنه‌ی سیگار آتیش‌کردن را با جذبه‌های فریبنده و رؤیایی، به بیننده نمایش می‌دهد که از نظر من، هم نامناسب است و هم شاید ناشی از تبلیغ تجاری شرکت‌های سیگارسازی. چون یا اسم سیگار را نام می‌برند و یا نوع آن را نشان می‌دهند. این گرایش و نمایش، مانند صحبت‌کردن راننده در حین رانندگی، در فیلم‌های دنیا و نیز ایران ما فراگیر شده.

 

 

فیلم پیلوت

بازنشر دامنه

 

فیلم به‌خوبی اثرات تلف‌شدن کودک چهارساله‌ی زن و شوهری طلاق‌گرفته از گنبد و بَسطام را روایت می‌کند که در بیمارستانی در تهران رخ داد. پدرِ بچه، «حمید آذرنگ» حتی پول یک ساندویچ را ندارد! چه رسد به ترخیص جسد فرزندش سُهیل را؛ چون او لِنت‌کوب است و درآمدش کفاف ندارد. تازه، در پلان‌های پایانی فیلم می‌فهمی او نقشه داشته جسد را بدُزدد و برای دفن به بسطام ببرد. اما زنش «فهیمه» که دوست دارد فرزندش در شهرش گنبد دفن شود، مجبور می‌شود مهریه‌اش را ببخشد. و می‌بخشد. چون «مادر» است و یک «زن»، که عاطفه و مهر نماد آن است.

 

سعید آقاخانی، «حسن‌عمو»ی فیلم، وقتی پوستر روده و دل انسان بر روی دیوار بیمارستان را می‌بیند، دست روی آن می‌گذارد و از پرستار گذری می‌پرسد این چیه؟ وقتی پاسخ می‌شنود دل و روده. فوری می‌گوید: چقدر پیچیده است انسان!

 

وقتی «جواد عزّتی» از پاسبان بیمارستان تهران می‌پرسد این خیابان به میدان آزادی راه دارد؟ گویی جواب می‌شنود نه. ولی فوری می‌گوید: اما آزادی به همه جا راه دارد!

 

در فضای بیمارستان همه را در پریشانی می‌بینی. رفتار متقابل مردم با پرستاران -که از نظر من در خط مقدّم قرار دارند- و در مقابل رفتار پرستاران با همراهان، توأمان تنشی و تشنّجی‌ست. در همین محیط، وقتی کسی با فوت‌شدن بیمارش مواجه می‌شود، دیگر هیچ‌کس روی راهرو راه نمی‌رود، بگو که روی اعصاب راه می‌رود و پرخاش می‌کند. در این فیلم این حالات به‌خوبی نمایانده شد. همه، همدیگر را به ۱۱۰ تهدید می‌کنند! یکی می‌گوید: قدِّ سهم خودت حرف بزن. آن دیگری با قهرطوری می‌گوید» همه را می‌کُشم! آن دیگری می‌گوید: همه چیز به خیر ختم بشه. یکی هم می‌آد می‌گه: او هیزم به آتش می‌ریزه. خلاصه تیکه‌تیکه نکردند همدیگر را، اما نفرین چرا.

 

وقتی پاسبان به «جواد عزّتی» می‌گوید جلوی چشم باش، که فرار نکنه، سعید آقاخانی می‌گوید: این دین نداره مرتیکه! در واقع این کلام رایج، راویِ بینشی‌ست که مردم نسبت به بی‌دین‌ها دارند. در حقیقت فلسفه‌ی ایجابی این کلام سلبی، این است که کسی دین دارد، نباید تقلب کند و فریب دهد و فرار کند و نیرنگ بورزد.

 

پدر و مادر سُهیل بر سر تحویل‌گرفتن جسدش، آنقدر تعلّل می‌کنند و نزاع  و معرکه می‌گیرند که پزشک به حکم قانون دفن اموات، حکم می‌دهد بچه را در بهشت زهرا دفن کنند. حال آن‌که نزاع زن و شوهر این بوده، که هر کدام مدعی‌اند بچه مال من است و باید در شهر من خاک شود. مرد، بسطامی‌ست و زن، گنبدی. اما مرد می‌فهمد قانون حضانت فرزند را به مادر سپرده. زیرا به قول «حسن‌عمو» همان سعید آقاخانی، این مرد که دامادش است، از بس کشیده! شیرازه‌اش به‌هم ریخته. ناسی!

 

در حیاط بیمارستان به پاسبان سیگار تعارف می‌کند و می‌گوید می‌کشی؟ می‌گوید نه، همین الان خاموش کردم! یعنی طعنه به دود به دود. به قول محلی: تَش به تَش. روزی سه بسته!

 

نعش کودک به بهشت‌زهرا برده می‌شود. تازه این آغاز گرفتاری‌های پیچیده‌تر و بُغرنج‌تر (=پیچ‌درپیچ، دشواری شدید) است. این‌همه خویشاوند هستند اما هیچ‌کدام کارت بانکی‌اش چندان نمی‌ارزد که پا پیش بگذارد برای قبر و دفن. مدیر جایگاه بهشت زهرا، قیمت می‌دهد:  ۳۱ میلیون در فلان قطعه. ۱۱ میلیون در آنجا. سه‌طبقه هم داریم یک میلیون و دویست. همه از هم چندمتر دور می‌شوند چون ندارند که کارت بکشند؛ حاضرند به روی هم کارد بکشند. مادر کودک قهرمانانه جلو می‌افتد و فریاد می‌کشد سه‌تا مرد گُنده، یک میلیون تومن پول ندارید؟ من النگوهایم را می‌فروشم، برای پسرم قبر می‌خرم. خرید. سه طبقه‌ای. قبر سه‌طبقه‌ای ارزان است، بر خلاف خانه‌ی سه سه طبقه‌ که سر به فلک می‌زند. بچه در دوردست‌ترین قطعه به دست مادرش به خاک سپرده می‌شود، همراه با عروسکش؛ قبری شبیه پیلوت در ساختمان‌های مرطوب و نَمور شمال. سه نفر درین گونه قبرها دفن می‌شوند، که زن و شوهر اینجا به خود می‌آیند و به هم قول می‌دهند دو قبر دیگر جای دفن آنان باشد، تا سهیل تنها نباشد، و یا دو غریبه با او دفن نشوند. بگذرم. فقط ناگفته نگذارم که ابراهیم ابراهیمیان، پیلوت (محصول ۱۳۹۸) را خیل‌خوب ساخت و کارگردانی کرد. بر خودم نتاختم چرا به پای این فیلم رفتم نشستم.

به قلم دامنه : پست ۷۴۹۱. به‌هرحال توانستم بروم به تماشای «پیلوت» بنشینم، نه از پرده‌ی عریض، نه از قاب نقره‌ای، چیزی مابینِ این و آن. از گنبد راهی تهران شدند. بینِ راه از جایگاه، بنزین به باک می‌زنند؛ اما «جواد عزّتی» می‌بیند آمپر ماشین بالا نمی‌آد و از همین‌جا مُطفِّفان (=کم‌فروشان) افشا می‌شوند. وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ. واى بر کم‌‏فروشان. (آیه‌ی اول سوره‌ی مُطَفِّفِین) به جای بنزین هوا به مردم می‌فروشند. کاسبی با فریب.

 

من اهل فیلم‌دیدن هستم؛ فیلم‌هایی نه سرگرم‌کننده و بی‌حیا، که دارای بار اندیشه، واقعیت‌های دنیا و پدیدارسازی تفکر و ساختن. مدتی‌ست فیلم‌ها صحنه‌ی سیگار آتیش‌کردن را با جذبه‌های فریبنده و رؤیایی، به بیننده نمایش می‌دهد که از نظر من، هم نامناسب است و هم شاید ناشی از تبلیغ تجاری شرکت‌های سیگارسازی. چون یا اسم سیگار را نام می‌برند و یا نوع آن را نشان می‌دهند. این گرایش و نمایش، مانند صحبت‌کردن راننده در حین رانندگی، در فیلم‌های دنیا و نیز ایران ما فراگیر شده.

 

 

فیلم پیلوت

بازنشر دامنه

 

فیلم به‌خوبی اثرات تلف‌شدن کودک چهارساله‌ی زن و شوهری طلاق‌گرفته از گنبد و بَسطام را روایت می‌کند که در بیمارستانی در تهران رخ داد. پدرِ بچه، «حمید آذرنگ» حتی پول یک ساندویچ را ندارد! چه رسد به ترخیص جسد فرزندش سُهیل را؛ چون او لِنت‌کوب است و درآمدش کفاف ندارد. تازه، در پلان‌های پایانی فیلم می‌فهمی او نقشه داشته جسد را بدُزدد و برای دفن به بسطام ببرد. اما زنش «فهیمه» که دوست دارد فرزندش در شهرش گنبد دفن شود، مجبور می‌شود مهریه‌اش را ببخشد. و می‌بخشد. چون «مادر» است و یک «زن»، که عاطفه و مهر نماد آن است.

 

سعید آقاخانی، «حسن‌عمو»ی فیلم، وقتی پوستر روده و دل انسان بر روی دیوار بیمارستان را می‌بیند، دست روی آن می‌گذارد و از پرستار گذری می‌پرسد این چیه؟ وقتی پاسخ می‌شنود دل و روده. فوری می‌گوید: چقدر پیچیده است انسان!

 

وقتی «جواد عزّتی» از پاسبان بیمارستان تهران می‌پرسد این خیابان به میدان آزادی راه دارد؟ گویی جواب می‌شنود نه. ولی فوری می‌گوید: اما آزادی به همه جا راه دارد!

 

در فضای بیمارستان همه را در پریشانی می‌بینی. رفتار متقابل مردم با پرستاران -که از نظر من در خط مقدّم قرار دارند- و در مقابل رفتار پرستاران با همراهان، توأمان تنشی و تشنّجی‌ست. در همین محیط، وقتی کسی با فوت‌شدن بیمارش مواجه می‌شود، دیگر هیچ‌کس روی راهرو راه نمی‌رود، بگو که روی اعصاب راه می‌رود و پرخاش می‌کند. در این فیلم این حالات به‌خوبی نمایانده شد. همه، همدیگر را به ۱۱۰ تهدید می‌کنند! یکی می‌گوید: قدِّ سهم خودت حرف بزن. آن دیگری با قهرطوری می‌گوید» همه را می‌کُشم! آن دیگری می‌گوید: همه چیز به خیر ختم بشه. یکی هم می‌آد می‌گه: او هیزم به آتش می‌ریزه. خلاصه تیکه‌تیکه نکردند همدیگر را، اما نفرین چرا.

 

وقتی پاسبان به «جواد عزّتی» می‌گوید جلوی چشم باش، که فرار نکنه، سعید آقاخانی می‌گوید: این دین نداره مرتیکه! در واقع این کلام رایج، راویِ بینشی‌ست که مردم نسبت به بی‌دین‌ها دارند. در حقیقت فلسفه‌ی ایجابی این کلام سلبی، این است که کسی دین دارد، نباید تقلب کند و فریب دهد و فرار کند و نیرنگ بورزد.

 

پدر و مادر سُهیل بر سر تحویل‌گرفتن جسدش، آنقدر تعلّل می‌کنند و نزاع  و معرکه می‌گیرند که پزشک به حکم قانون دفن اموات، حکم می‌دهد بچه را در بهشت زهرا دفن کنند. حال آن‌که نزاع زن و شوهر این بوده، که هر کدام مدعی‌اند بچه مال من است و باید در شهر من خاک شود. مرد، بسطامی‌ست و زن، گنبدی. اما مرد می‌فهمد قانون حضانت فرزند را به مادر سپرده. زیرا به قول «حسن‌عمو» همان سعید آقاخانی، این مرد که دامادش است، از بس کشیده! شیرازه‌اش به‌هم ریخته. ناسی!

 

در حیاط بیمارستان به پاسبان سیگار تعارف می‌کند و می‌گوید می‌کشی؟ می‌گوید نه، همین الان خاموش کردم! یعنی طعنه به دود به دود. به قول محلی: تَش به تَش. روزی سه بسته!

 

نعش کودک به بهشت‌زهرا برده می‌شود. تازه این آغاز گرفتاری‌های پیچیده‌تر و بُغرنج‌تر (=پیچ‌درپیچ، دشواری شدید) است. این‌همه خویشاوند هستند اما هیچ‌کدام کارت بانکی‌اش چندان نمی‌ارزد که پا پیش بگذارد برای قبر و دفن. مدیر جایگاه بهشت زهرا، قیمت می‌دهد:  ۳۱ میلیون در فلان قطعه. ۱۱ میلیون در آنجا. سه‌طبقه هم داریم یک میلیون و دویست. همه از هم چندمتر دور می‌شوند چون ندارند که کارت بکشند؛ حاضرند به روی هم کارد بکشند. مادر کودک قهرمانانه جلو می‌افتد و فریاد می‌کشد سه‌تا مرد گُنده، یک میلیون تومن پول ندارید؟ من النگوهایم را می‌فروشم، برای پسرم قبر می‌خرم. خرید. سه طبقه‌ای. قبر سه‌طبقه‌ای ارزان است، بر خلاف خانه‌ی سه سه طبقه‌ که سر به فلک می‌زند. بچه در دوردست‌ترین قطعه به دست مادرش به خاک سپرده می‌شود، همراه با عروسکش؛ قبری شبیه پیلوت در ساختمان‌های مرطوب و نَمور شمال. سه نفر درین گونه قبرها دفن می‌شوند، که زن و شوهر اینجا به خود می‌آیند و به هم قول می‌دهند دو قبر دیگر جای دفن آنان باشد، تا سهیل تنها نباشد، و یا دو غریبه با او دفن نشوند. بگذرم. فقط ناگفته نگذارم که ابراهیم ابراهیمیان، پیلوت (محصول ۱۳۹۸) را خیل‌خوب ساخت و کارگردانی کرد. بر خودم نتاختم چرا به پای این فیلم رفتم نشستم.

Notes ۰
پست شده در چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸
بازدید ها : ۴۴۳
ساعت پست : ۱۰:۲۳
مشخصات پست

بازگشت ذلّت‌بار امارات از جنگ با شیعیان یمن

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

شبکه‌های تلویزیونی امارات این بازگشت ذلّت‌بار نیروهای مسلح امارات در جنگ با شیعیان یمن، را جشن گرفتند

 

...

 

بازگشت ذلت‌بار نیروهای مسلح امارات ازجنگ با شیعیان یمن

 

دامنه‌ی منطقه: «نیروهای جنبش انصارالله یمن در طول پنج سال گذشته با وجود ائتلاف برخی کشورهای عرب برای حمله به یمن، موفق شدند همه‌ی آنها را شکست داده و آنها به دنبال این شکست‌ها یکی پس از دیگری از ائتلاف با عربستان در یمن خارج شدند و اکنون عربستان در یمن تنها مانده است.» (منبع) شبکه‌های تلویزیونی امارات، این بازگشت ذلّت‌بار نیروهای مسلح امارات در جنگ با شیعیان ستمدیده و مقاوم یمن را جشن گرفتند!

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸
بازدید ها : ۴۴۳
ساعت پست : ۱۰:۲۳
دنبال کننده

بازگشت ذلّت‌بار امارات از جنگ با شیعیان یمن

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
بازگشت ذلّت‌بار امارات از جنگ با شیعیان یمن

شبکه‌های تلویزیونی امارات این بازگشت ذلّت‌بار نیروهای مسلح امارات در جنگ با شیعیان یمن، را جشن گرفتند

 

...

 

بازگشت ذلت‌بار نیروهای مسلح امارات ازجنگ با شیعیان یمن

 

دامنه‌ی منطقه: «نیروهای جنبش انصارالله یمن در طول پنج سال گذشته با وجود ائتلاف برخی کشورهای عرب برای حمله به یمن، موفق شدند همه‌ی آنها را شکست داده و آنها به دنبال این شکست‌ها یکی پس از دیگری از ائتلاف با عربستان در یمن خارج شدند و اکنون عربستان در یمن تنها مانده است.» (منبع) شبکه‌های تلویزیونی امارات، این بازگشت ذلّت‌بار نیروهای مسلح امارات در جنگ با شیعیان ستمدیده و مقاوم یمن را جشن گرفتند!

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

شبکه‌های تلویزیونی امارات این بازگشت ذلّت‌بار نیروهای مسلح امارات در جنگ با شیعیان یمن، را جشن گرفتند

 

...

 

بازگشت ذلت‌بار نیروهای مسلح امارات ازجنگ با شیعیان یمن

 

دامنه‌ی منطقه: «نیروهای جنبش انصارالله یمن در طول پنج سال گذشته با وجود ائتلاف برخی کشورهای عرب برای حمله به یمن، موفق شدند همه‌ی آنها را شکست داده و آنها به دنبال این شکست‌ها یکی پس از دیگری از ائتلاف با عربستان در یمن خارج شدند و اکنون عربستان در یمن تنها مانده است.» (منبع) شبکه‌های تلویزیونی امارات، این بازگشت ذلّت‌بار نیروهای مسلح امارات در جنگ با شیعیان ستمدیده و مقاوم یمن را جشن گرفتند!

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
بازگشت ذلّت‌بار امارات از جنگ با شیعیان یمن

بازگشت ذلّت‌بار امارات از جنگ با شیعیان یمن

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
بازگشت ذلّت‌بار امارات از جنگ با شیعیان یمن

شبکه‌های تلویزیونی امارات این بازگشت ذلّت‌بار نیروهای مسلح امارات در جنگ با شیعیان یمن، را جشن گرفتند

 

...

 

بازگشت ذلت‌بار نیروهای مسلح امارات ازجنگ با شیعیان یمن

 

دامنه‌ی منطقه: «نیروهای جنبش انصارالله یمن در طول پنج سال گذشته با وجود ائتلاف برخی کشورهای عرب برای حمله به یمن، موفق شدند همه‌ی آنها را شکست داده و آنها به دنبال این شکست‌ها یکی پس از دیگری از ائتلاف با عربستان در یمن خارج شدند و اکنون عربستان در یمن تنها مانده است.» (منبع) شبکه‌های تلویزیونی امارات، این بازگشت ذلّت‌بار نیروهای مسلح امارات در جنگ با شیعیان ستمدیده و مقاوم یمن را جشن گرفتند!

شبکه‌های تلویزیونی امارات این بازگشت ذلّت‌بار نیروهای مسلح امارات در جنگ با شیعیان یمن، را جشن گرفتند

 

...

 

بازگشت ذلت‌بار نیروهای مسلح امارات ازجنگ با شیعیان یمن

 

دامنه‌ی منطقه: «نیروهای جنبش انصارالله یمن در طول پنج سال گذشته با وجود ائتلاف برخی کشورهای عرب برای حمله به یمن، موفق شدند همه‌ی آنها را شکست داده و آنها به دنبال این شکست‌ها یکی پس از دیگری از ائتلاف با عربستان در یمن خارج شدند و اکنون عربستان در یمن تنها مانده است.» (منبع) شبکه‌های تلویزیونی امارات، این بازگشت ذلّت‌بار نیروهای مسلح امارات در جنگ با شیعیان ستمدیده و مقاوم یمن را جشن گرفتند!

Notes ۰
پست شده در يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸
بازدید ها : ۲۵۹
ساعت پست : ۰۹:۰۹
مشخصات پست

کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه : به نام خدا. کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی. هر گاه یک سوی جنگ، با ترکیبی از انواع هجوم، و با میزان فراوانی از پیچیدگی، به نبرد برخیزد، به چنین ستیزی جنگ هیبریدی می‌گویند.

 

این لفظ در یک بُعد، معنای «دو رگه» را هم می‌دهد. جنگ‌های نوین اغلب هیبریدی است، یعنی ترکیبی. ترکیب (=درهم آمیختگی) از عملیات روانی، نبرد رسانه‌ایی، جنگ سرد، تهاجم نرم، بکارگیری موشک، نبرد سایبری، پایش پهپادی، اخلال در دیپلماسی، تحریم اقتصادی و... .

 

مقصد مخفی این نوع جنگ، فروپاشی نظام حریف است، اما با درجه‌ی بسیاربالا و حرفه‌ای از ایجاد ابهام و سردرگمی در ذهن مردم؛ به‌طوری‌که از تشخیص راهبردها و تاکیتک‌های کشور ستیزه‌گر باز بمانند و به شماتت خود در داخل مشغول شوند.

 

 

از نظر من، توئیت‌های ضد و نقیض ترامپ علیه‌ی ایران شاخه‌ای ازین نبرد هیبریدی است که یک تیم حرفه‌ای آن را پیش می‌برد. بالاترین باخت این است، شهروندی غفلت کند و غافلگیر شود، او درین حالت ناخودگاه بی‌آنکه خود متوجه‌ی رفتارش باشد، مهره‌ی نامرئی نبرد هیبریدی می‌شود.

 

پس، درک کنیم که چرا رهبری، باز نیز کُد داده‌اند که «باید قوی شویم تا جنگ نشود» و حتی جمله‌ای معنادارتر گفته‌اند که: «تهدید دشمن تمام شود.»

 

تکمیل بحث:

از نظر من سخنان اخیر رهیری که: «باید قوی شویم تا جنگ نشود و تهدید دشمن تمام شود.» (در اینجا) بالاترین فلسفه‌ی صلح در نظام نوین جهانی‌ست. چون آن دوره و قرن که می‌گفتند: «تلاش کنیم تا صلح باقی بماند»، جای خود را به تفکر ستیزه‌گرانه‌ی قدرت‌ یکجانبه‌نگر آمریکا داده است که حتی ماهاتیر محمد رئیس توسعه‌نگر مالزی از این رفتار آمریکا احساس خطر کرده‌است؛ او هم ترور سلیمانی را و هم «معامله‌ی قرن» را برای امنیت بین‌الملل مخاطره‌آمیز دانست.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸
بازدید ها : ۲۵۹
ساعت پست : ۰۹:۰۹
دنبال کننده

کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی

به قلم دامنه : به نام خدا. کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی. هر گاه یک سوی جنگ، با ترکیبی از انواع هجوم، و با میزان فراوانی از پیچیدگی، به نبرد برخیزد، به چنین ستیزی جنگ هیبریدی می‌گویند.

 

این لفظ در یک بُعد، معنای «دو رگه» را هم می‌دهد. جنگ‌های نوین اغلب هیبریدی است، یعنی ترکیبی. ترکیب (=درهم آمیختگی) از عملیات روانی، نبرد رسانه‌ایی، جنگ سرد، تهاجم نرم، بکارگیری موشک، نبرد سایبری، پایش پهپادی، اخلال در دیپلماسی، تحریم اقتصادی و... .

 

مقصد مخفی این نوع جنگ، فروپاشی نظام حریف است، اما با درجه‌ی بسیاربالا و حرفه‌ای از ایجاد ابهام و سردرگمی در ذهن مردم؛ به‌طوری‌که از تشخیص راهبردها و تاکیتک‌های کشور ستیزه‌گر باز بمانند و به شماتت خود در داخل مشغول شوند.

 

 

از نظر من، توئیت‌های ضد و نقیض ترامپ علیه‌ی ایران شاخه‌ای ازین نبرد هیبریدی است که یک تیم حرفه‌ای آن را پیش می‌برد. بالاترین باخت این است، شهروندی غفلت کند و غافلگیر شود، او درین حالت ناخودگاه بی‌آنکه خود متوجه‌ی رفتارش باشد، مهره‌ی نامرئی نبرد هیبریدی می‌شود.

 

پس، درک کنیم که چرا رهبری، باز نیز کُد داده‌اند که «باید قوی شویم تا جنگ نشود» و حتی جمله‌ای معنادارتر گفته‌اند که: «تهدید دشمن تمام شود.»

 

تکمیل بحث:

از نظر من سخنان اخیر رهیری که: «باید قوی شویم تا جنگ نشود و تهدید دشمن تمام شود.» (در اینجا) بالاترین فلسفه‌ی صلح در نظام نوین جهانی‌ست. چون آن دوره و قرن که می‌گفتند: «تلاش کنیم تا صلح باقی بماند»، جای خود را به تفکر ستیزه‌گرانه‌ی قدرت‌ یکجانبه‌نگر آمریکا داده است که حتی ماهاتیر محمد رئیس توسعه‌نگر مالزی از این رفتار آمریکا احساس خطر کرده‌است؛ او هم ترور سلیمانی را و هم «معامله‌ی قرن» را برای امنیت بین‌الملل مخاطره‌آمیز دانست.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه : به نام خدا. کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی. هر گاه یک سوی جنگ، با ترکیبی از انواع هجوم، و با میزان فراوانی از پیچیدگی، به نبرد برخیزد، به چنین ستیزی جنگ هیبریدی می‌گویند.

 

این لفظ در یک بُعد، معنای «دو رگه» را هم می‌دهد. جنگ‌های نوین اغلب هیبریدی است، یعنی ترکیبی. ترکیب (=درهم آمیختگی) از عملیات روانی، نبرد رسانه‌ایی، جنگ سرد، تهاجم نرم، بکارگیری موشک، نبرد سایبری، پایش پهپادی، اخلال در دیپلماسی، تحریم اقتصادی و... .

 

مقصد مخفی این نوع جنگ، فروپاشی نظام حریف است، اما با درجه‌ی بسیاربالا و حرفه‌ای از ایجاد ابهام و سردرگمی در ذهن مردم؛ به‌طوری‌که از تشخیص راهبردها و تاکیتک‌های کشور ستیزه‌گر باز بمانند و به شماتت خود در داخل مشغول شوند.

 

 

از نظر من، توئیت‌های ضد و نقیض ترامپ علیه‌ی ایران شاخه‌ای ازین نبرد هیبریدی است که یک تیم حرفه‌ای آن را پیش می‌برد. بالاترین باخت این است، شهروندی غفلت کند و غافلگیر شود، او درین حالت ناخودگاه بی‌آنکه خود متوجه‌ی رفتارش باشد، مهره‌ی نامرئی نبرد هیبریدی می‌شود.

 

پس، درک کنیم که چرا رهبری، باز نیز کُد داده‌اند که «باید قوی شویم تا جنگ نشود» و حتی جمله‌ای معنادارتر گفته‌اند که: «تهدید دشمن تمام شود.»

 

تکمیل بحث:

از نظر من سخنان اخیر رهیری که: «باید قوی شویم تا جنگ نشود و تهدید دشمن تمام شود.» (در اینجا) بالاترین فلسفه‌ی صلح در نظام نوین جهانی‌ست. چون آن دوره و قرن که می‌گفتند: «تلاش کنیم تا صلح باقی بماند»، جای خود را به تفکر ستیزه‌گرانه‌ی قدرت‌ یکجانبه‌نگر آمریکا داده است که حتی ماهاتیر محمد رئیس توسعه‌نگر مالزی از این رفتار آمریکا احساس خطر کرده‌است؛ او هم ترور سلیمانی را و هم «معامله‌ی قرن» را برای امنیت بین‌الملل مخاطره‌آمیز دانست.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی

کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی

به قلم دامنه : به نام خدا. کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی. هر گاه یک سوی جنگ، با ترکیبی از انواع هجوم، و با میزان فراوانی از پیچیدگی، به نبرد برخیزد، به چنین ستیزی جنگ هیبریدی می‌گویند.

 

این لفظ در یک بُعد، معنای «دو رگه» را هم می‌دهد. جنگ‌های نوین اغلب هیبریدی است، یعنی ترکیبی. ترکیب (=درهم آمیختگی) از عملیات روانی، نبرد رسانه‌ایی، جنگ سرد، تهاجم نرم، بکارگیری موشک، نبرد سایبری، پایش پهپادی، اخلال در دیپلماسی، تحریم اقتصادی و... .

 

مقصد مخفی این نوع جنگ، فروپاشی نظام حریف است، اما با درجه‌ی بسیاربالا و حرفه‌ای از ایجاد ابهام و سردرگمی در ذهن مردم؛ به‌طوری‌که از تشخیص راهبردها و تاکیتک‌های کشور ستیزه‌گر باز بمانند و به شماتت خود در داخل مشغول شوند.

 

 

از نظر من، توئیت‌های ضد و نقیض ترامپ علیه‌ی ایران شاخه‌ای ازین نبرد هیبریدی است که یک تیم حرفه‌ای آن را پیش می‌برد. بالاترین باخت این است، شهروندی غفلت کند و غافلگیر شود، او درین حالت ناخودگاه بی‌آنکه خود متوجه‌ی رفتارش باشد، مهره‌ی نامرئی نبرد هیبریدی می‌شود.

 

پس، درک کنیم که چرا رهبری، باز نیز کُد داده‌اند که «باید قوی شویم تا جنگ نشود» و حتی جمله‌ای معنادارتر گفته‌اند که: «تهدید دشمن تمام شود.»

 

تکمیل بحث:

از نظر من سخنان اخیر رهیری که: «باید قوی شویم تا جنگ نشود و تهدید دشمن تمام شود.» (در اینجا) بالاترین فلسفه‌ی صلح در نظام نوین جهانی‌ست. چون آن دوره و قرن که می‌گفتند: «تلاش کنیم تا صلح باقی بماند»، جای خود را به تفکر ستیزه‌گرانه‌ی قدرت‌ یکجانبه‌نگر آمریکا داده است که حتی ماهاتیر محمد رئیس توسعه‌نگر مالزی از این رفتار آمریکا احساس خطر کرده‌است؛ او هم ترور سلیمانی را و هم «معامله‌ی قرن» را برای امنیت بین‌الملل مخاطره‌آمیز دانست.

به قلم دامنه : به نام خدا. کمی در باره‌ی جنگ هیبریدی. هر گاه یک سوی جنگ، با ترکیبی از انواع هجوم، و با میزان فراوانی از پیچیدگی، به نبرد برخیزد، به چنین ستیزی جنگ هیبریدی می‌گویند.

 

این لفظ در یک بُعد، معنای «دو رگه» را هم می‌دهد. جنگ‌های نوین اغلب هیبریدی است، یعنی ترکیبی. ترکیب (=درهم آمیختگی) از عملیات روانی، نبرد رسانه‌ایی، جنگ سرد، تهاجم نرم، بکارگیری موشک، نبرد سایبری، پایش پهپادی، اخلال در دیپلماسی، تحریم اقتصادی و... .

 

مقصد مخفی این نوع جنگ، فروپاشی نظام حریف است، اما با درجه‌ی بسیاربالا و حرفه‌ای از ایجاد ابهام و سردرگمی در ذهن مردم؛ به‌طوری‌که از تشخیص راهبردها و تاکیتک‌های کشور ستیزه‌گر باز بمانند و به شماتت خود در داخل مشغول شوند.

 

 

از نظر من، توئیت‌های ضد و نقیض ترامپ علیه‌ی ایران شاخه‌ای ازین نبرد هیبریدی است که یک تیم حرفه‌ای آن را پیش می‌برد. بالاترین باخت این است، شهروندی غفلت کند و غافلگیر شود، او درین حالت ناخودگاه بی‌آنکه خود متوجه‌ی رفتارش باشد، مهره‌ی نامرئی نبرد هیبریدی می‌شود.

 

پس، درک کنیم که چرا رهبری، باز نیز کُد داده‌اند که «باید قوی شویم تا جنگ نشود» و حتی جمله‌ای معنادارتر گفته‌اند که: «تهدید دشمن تمام شود.»

 

تکمیل بحث:

از نظر من سخنان اخیر رهیری که: «باید قوی شویم تا جنگ نشود و تهدید دشمن تمام شود.» (در اینجا) بالاترین فلسفه‌ی صلح در نظام نوین جهانی‌ست. چون آن دوره و قرن که می‌گفتند: «تلاش کنیم تا صلح باقی بماند»، جای خود را به تفکر ستیزه‌گرانه‌ی قدرت‌ یکجانبه‌نگر آمریکا داده است که حتی ماهاتیر محمد رئیس توسعه‌نگر مالزی از این رفتار آمریکا احساس خطر کرده‌است؛ او هم ترور سلیمانی را و هم «معامله‌ی قرن» را برای امنیت بین‌الملل مخاطره‌آمیز دانست.

Notes ۰
پست شده در يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸
بازدید ها : ۳۱۰
ساعت پست : ۰۸:۵۷
مشخصات پست

برداشت‌هایی از درخونگاه

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. درخونگاه. چندی پیش، از شاتل« درخونگاه» را به تماشا نشستم. (درخونگاه منطقه‌ای از مناطق شهر تهران است) یادداشت‌هایی هنگام دیدن فیلم نوشتم ڪه اینڪ تبدیل به یڪ متن می‌ڪنم. البته ضعف‌ها و تیرگی‌ها درین فیلم، از نگاه من زیاد است، اما نمی‌توانم از نڪاتی ڪه مؤثر دیدم و برداشت نموده‌ام، به اشتراڪ نگذارم، پرده‌پرده می‌ڪنم تا برداشت خوانندگان را آسان‌تر سازم:

 

گریم امین حیایی

در فیلم سینمایی «درخونگاه»

 

پرده‌ی ۱. رضا (امین حیایی) از ژاپن به ایران برمی‌گردد؛ پس از هفت‌هشت سال ڪار و تلخی‌ها. به مادرش می‌گوید از یڪ ژاپنی پرسیدم چرا این‌همه پیشرفت ڪرده‌اید؟ گفت به سه علت: نسل جوان، هدف، چندخدایی! یعنی هر چی نفع دارد همان دین‌شان است!

 

پرده‌ی ۲. مادر ڪه فقر و فلاڪتش ڪِش آمده است، می‌گوید من الان آدم می‌خواهم نه گرگ و سگ.

 

پرده‌ی ۳. رضا با اِعجاب می‌گوید زیرِ پاشون آبه، اما انگار رو آتیش‌اند. اشاره‌ی حیایی است به تحرڪ ژاپنی‌ها.

 

پرده‌ی ۴. رضا شخصیت محوری فیلم ڪه فردی با سابقه‌ی شرارت و ... است و برادرش در جبهه شهید شده، وقتی در اتاق، مادربزرگش را می‌بیند او را «خورشید» خود می‌خواند. با این‌ڪه «لات» است و از ژاپن برگشته، اما احترام به جدّه را برای خود ارزش می‌بیند.

 

پرده‌ی ۵. رضا وقتی می‌بیند هنوز دور و بری‌هاش با منجلاب ڪژروی مانند زورگیری، قمه‌ڪشی و آزار شهروندان وداع نڪردند می‌گوید هرچه پیرای آنجا ڪار می‌ڪنند، اینجا جوانا لالا. و از سرِ فسوس می‌گوید پیرمرد ۸۰ساله می‌ره تازه تنیس یاد می‌گیره و گیتار.

 

پرده‌ی ۶. فیلم در یڪ صحنه ڪارگاه دستڪش‌سازی لاستیڪی را نشان می‌دهد ڪه دو چیز را برساند: ڪارگران آن، همه زنان پایین‌شهری‌اند، دستڪش هم سرانجام به دست همان زنان است ڪه باید دستشان بڪنن و برای خانه‌های بالاشهری ڪار ڪنند.

 

پرده‌ی ۷. وقتی حیایی از جمشید هاشم‌پور سراغ رفیق قدیمی‌اش را می‌پرسد، جمشید می‌گوید اون دیگه هیچ رقمی مانند گذشته‌اش نیست. یعنی رفت پیِ فساد و تباهی.

 

پرده‌ی ۸. وقتی رضا از پدرش می‌پرسد چرا آن‌همه پول توی حسابم را به باد دادید؟ جواب داد توی قیر بودیم، توی گیر بودیم. حیایی می‌گوید من به «یِن» پول درآوردم، نه به ریال. اما حیایی هنوز نمی‌داند یڪ نزول‌خوار پول را با حیله و نیرنگ از چنگ مادر درآورد، چندی سود داد و سرانجام دررفت.

 

پرده‌ی ۹. وقتی حیایی برای نجات رفیقش از زندان به او می‌گوید تو را با پولی ڪه ژاپن درآوردم، از زندان درمی‌آورم، رفیقش می‌گوید نه، من بیرون ڪلی بدهڪارم، زندان باشم آزادم، بیرون بیام در زندانم!

 

پرده‌ی ۱۰. حیایی زمینی خشڪ و دورافتاده را معامله می‌ڪند ڪه تا پرورش ماهی بزند، و می‌گوید هر ڪس را ڪه دیدی جَنم دارد اما ڪار ندارد، بگو بیاد پیشم ڪار بدم. اما پولش را ڪه به حساب مادر بود، نزول‌خوار یڪجا قورت داده‌بود و نقشه‌ی ڪار حیایی بر باد.

 

پرده‌ی ۱۱. در یڪ صحنه‌ی فیلم، سریال «سلطان و شبان» در اتاق مادر در حال پخش است ڪه دیالوگ آن به این می‌ماند: این گوسفندان مانند درباریان تو نیستند! ڪه هر چه فرمان بدی، بله‌قربان بگویند، اینا را با حُش‌حُش‌ش‌ش‌ش‌ش‌ش بچرانی، نه با فرمان و دادوبیداد!

 

پرده‌ی ۱۲. فیلم، سراسر صحنه است، سخن و درد و البته مقداری هم مسأله‌ساز و تیره‌نما، اما در جایی ڪه می‌بینی ڪف پای مادربزرگ پیر و زمین‌گیر، با دستان مادر با ولَرم، مهربانانه پاشویی می‌شود، دل انسان آرام می‌گیرد؛ آداب و ادبی برخاسته از اسلام و ایران. والسلام.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸
بازدید ها : ۳۱۰
ساعت پست : ۰۸:۵۷
دنبال کننده

برداشت‌هایی از درخونگاه

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
برداشت‌هایی از درخونگاه

به قلم دامنه. به نام خدا. درخونگاه. چندی پیش، از شاتل« درخونگاه» را به تماشا نشستم. (درخونگاه منطقه‌ای از مناطق شهر تهران است) یادداشت‌هایی هنگام دیدن فیلم نوشتم ڪه اینڪ تبدیل به یڪ متن می‌ڪنم. البته ضعف‌ها و تیرگی‌ها درین فیلم، از نگاه من زیاد است، اما نمی‌توانم از نڪاتی ڪه مؤثر دیدم و برداشت نموده‌ام، به اشتراڪ نگذارم، پرده‌پرده می‌ڪنم تا برداشت خوانندگان را آسان‌تر سازم:

 

گریم امین حیایی

در فیلم سینمایی «درخونگاه»

 

پرده‌ی ۱. رضا (امین حیایی) از ژاپن به ایران برمی‌گردد؛ پس از هفت‌هشت سال ڪار و تلخی‌ها. به مادرش می‌گوید از یڪ ژاپنی پرسیدم چرا این‌همه پیشرفت ڪرده‌اید؟ گفت به سه علت: نسل جوان، هدف، چندخدایی! یعنی هر چی نفع دارد همان دین‌شان است!

 

پرده‌ی ۲. مادر ڪه فقر و فلاڪتش ڪِش آمده است، می‌گوید من الان آدم می‌خواهم نه گرگ و سگ.

 

پرده‌ی ۳. رضا با اِعجاب می‌گوید زیرِ پاشون آبه، اما انگار رو آتیش‌اند. اشاره‌ی حیایی است به تحرڪ ژاپنی‌ها.

 

پرده‌ی ۴. رضا شخصیت محوری فیلم ڪه فردی با سابقه‌ی شرارت و ... است و برادرش در جبهه شهید شده، وقتی در اتاق، مادربزرگش را می‌بیند او را «خورشید» خود می‌خواند. با این‌ڪه «لات» است و از ژاپن برگشته، اما احترام به جدّه را برای خود ارزش می‌بیند.

 

پرده‌ی ۵. رضا وقتی می‌بیند هنوز دور و بری‌هاش با منجلاب ڪژروی مانند زورگیری، قمه‌ڪشی و آزار شهروندان وداع نڪردند می‌گوید هرچه پیرای آنجا ڪار می‌ڪنند، اینجا جوانا لالا. و از سرِ فسوس می‌گوید پیرمرد ۸۰ساله می‌ره تازه تنیس یاد می‌گیره و گیتار.

 

پرده‌ی ۶. فیلم در یڪ صحنه ڪارگاه دستڪش‌سازی لاستیڪی را نشان می‌دهد ڪه دو چیز را برساند: ڪارگران آن، همه زنان پایین‌شهری‌اند، دستڪش هم سرانجام به دست همان زنان است ڪه باید دستشان بڪنن و برای خانه‌های بالاشهری ڪار ڪنند.

 

پرده‌ی ۷. وقتی حیایی از جمشید هاشم‌پور سراغ رفیق قدیمی‌اش را می‌پرسد، جمشید می‌گوید اون دیگه هیچ رقمی مانند گذشته‌اش نیست. یعنی رفت پیِ فساد و تباهی.

 

پرده‌ی ۸. وقتی رضا از پدرش می‌پرسد چرا آن‌همه پول توی حسابم را به باد دادید؟ جواب داد توی قیر بودیم، توی گیر بودیم. حیایی می‌گوید من به «یِن» پول درآوردم، نه به ریال. اما حیایی هنوز نمی‌داند یڪ نزول‌خوار پول را با حیله و نیرنگ از چنگ مادر درآورد، چندی سود داد و سرانجام دررفت.

 

پرده‌ی ۹. وقتی حیایی برای نجات رفیقش از زندان به او می‌گوید تو را با پولی ڪه ژاپن درآوردم، از زندان درمی‌آورم، رفیقش می‌گوید نه، من بیرون ڪلی بدهڪارم، زندان باشم آزادم، بیرون بیام در زندانم!

 

پرده‌ی ۱۰. حیایی زمینی خشڪ و دورافتاده را معامله می‌ڪند ڪه تا پرورش ماهی بزند، و می‌گوید هر ڪس را ڪه دیدی جَنم دارد اما ڪار ندارد، بگو بیاد پیشم ڪار بدم. اما پولش را ڪه به حساب مادر بود، نزول‌خوار یڪجا قورت داده‌بود و نقشه‌ی ڪار حیایی بر باد.

 

پرده‌ی ۱۱. در یڪ صحنه‌ی فیلم، سریال «سلطان و شبان» در اتاق مادر در حال پخش است ڪه دیالوگ آن به این می‌ماند: این گوسفندان مانند درباریان تو نیستند! ڪه هر چه فرمان بدی، بله‌قربان بگویند، اینا را با حُش‌حُش‌ش‌ش‌ش‌ش‌ش بچرانی، نه با فرمان و دادوبیداد!

 

پرده‌ی ۱۲. فیلم، سراسر صحنه است، سخن و درد و البته مقداری هم مسأله‌ساز و تیره‌نما، اما در جایی ڪه می‌بینی ڪف پای مادربزرگ پیر و زمین‌گیر، با دستان مادر با ولَرم، مهربانانه پاشویی می‌شود، دل انسان آرام می‌گیرد؛ آداب و ادبی برخاسته از اسلام و ایران. والسلام.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. درخونگاه. چندی پیش، از شاتل« درخونگاه» را به تماشا نشستم. (درخونگاه منطقه‌ای از مناطق شهر تهران است) یادداشت‌هایی هنگام دیدن فیلم نوشتم ڪه اینڪ تبدیل به یڪ متن می‌ڪنم. البته ضعف‌ها و تیرگی‌ها درین فیلم، از نگاه من زیاد است، اما نمی‌توانم از نڪاتی ڪه مؤثر دیدم و برداشت نموده‌ام، به اشتراڪ نگذارم، پرده‌پرده می‌ڪنم تا برداشت خوانندگان را آسان‌تر سازم:

 

گریم امین حیایی

در فیلم سینمایی «درخونگاه»

 

پرده‌ی ۱. رضا (امین حیایی) از ژاپن به ایران برمی‌گردد؛ پس از هفت‌هشت سال ڪار و تلخی‌ها. به مادرش می‌گوید از یڪ ژاپنی پرسیدم چرا این‌همه پیشرفت ڪرده‌اید؟ گفت به سه علت: نسل جوان، هدف، چندخدایی! یعنی هر چی نفع دارد همان دین‌شان است!

 

پرده‌ی ۲. مادر ڪه فقر و فلاڪتش ڪِش آمده است، می‌گوید من الان آدم می‌خواهم نه گرگ و سگ.

 

پرده‌ی ۳. رضا با اِعجاب می‌گوید زیرِ پاشون آبه، اما انگار رو آتیش‌اند. اشاره‌ی حیایی است به تحرڪ ژاپنی‌ها.

 

پرده‌ی ۴. رضا شخصیت محوری فیلم ڪه فردی با سابقه‌ی شرارت و ... است و برادرش در جبهه شهید شده، وقتی در اتاق، مادربزرگش را می‌بیند او را «خورشید» خود می‌خواند. با این‌ڪه «لات» است و از ژاپن برگشته، اما احترام به جدّه را برای خود ارزش می‌بیند.

 

پرده‌ی ۵. رضا وقتی می‌بیند هنوز دور و بری‌هاش با منجلاب ڪژروی مانند زورگیری، قمه‌ڪشی و آزار شهروندان وداع نڪردند می‌گوید هرچه پیرای آنجا ڪار می‌ڪنند، اینجا جوانا لالا. و از سرِ فسوس می‌گوید پیرمرد ۸۰ساله می‌ره تازه تنیس یاد می‌گیره و گیتار.

 

پرده‌ی ۶. فیلم در یڪ صحنه ڪارگاه دستڪش‌سازی لاستیڪی را نشان می‌دهد ڪه دو چیز را برساند: ڪارگران آن، همه زنان پایین‌شهری‌اند، دستڪش هم سرانجام به دست همان زنان است ڪه باید دستشان بڪنن و برای خانه‌های بالاشهری ڪار ڪنند.

 

پرده‌ی ۷. وقتی حیایی از جمشید هاشم‌پور سراغ رفیق قدیمی‌اش را می‌پرسد، جمشید می‌گوید اون دیگه هیچ رقمی مانند گذشته‌اش نیست. یعنی رفت پیِ فساد و تباهی.

 

پرده‌ی ۸. وقتی رضا از پدرش می‌پرسد چرا آن‌همه پول توی حسابم را به باد دادید؟ جواب داد توی قیر بودیم، توی گیر بودیم. حیایی می‌گوید من به «یِن» پول درآوردم، نه به ریال. اما حیایی هنوز نمی‌داند یڪ نزول‌خوار پول را با حیله و نیرنگ از چنگ مادر درآورد، چندی سود داد و سرانجام دررفت.

 

پرده‌ی ۹. وقتی حیایی برای نجات رفیقش از زندان به او می‌گوید تو را با پولی ڪه ژاپن درآوردم، از زندان درمی‌آورم، رفیقش می‌گوید نه، من بیرون ڪلی بدهڪارم، زندان باشم آزادم، بیرون بیام در زندانم!

 

پرده‌ی ۱۰. حیایی زمینی خشڪ و دورافتاده را معامله می‌ڪند ڪه تا پرورش ماهی بزند، و می‌گوید هر ڪس را ڪه دیدی جَنم دارد اما ڪار ندارد، بگو بیاد پیشم ڪار بدم. اما پولش را ڪه به حساب مادر بود، نزول‌خوار یڪجا قورت داده‌بود و نقشه‌ی ڪار حیایی بر باد.

 

پرده‌ی ۱۱. در یڪ صحنه‌ی فیلم، سریال «سلطان و شبان» در اتاق مادر در حال پخش است ڪه دیالوگ آن به این می‌ماند: این گوسفندان مانند درباریان تو نیستند! ڪه هر چه فرمان بدی، بله‌قربان بگویند، اینا را با حُش‌حُش‌ش‌ش‌ش‌ش‌ش بچرانی، نه با فرمان و دادوبیداد!

 

پرده‌ی ۱۲. فیلم، سراسر صحنه است، سخن و درد و البته مقداری هم مسأله‌ساز و تیره‌نما، اما در جایی ڪه می‌بینی ڪف پای مادربزرگ پیر و زمین‌گیر، با دستان مادر با ولَرم، مهربانانه پاشویی می‌شود، دل انسان آرام می‌گیرد؛ آداب و ادبی برخاسته از اسلام و ایران. والسلام.

دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
برداشت‌هایی از درخونگاه

برداشت‌هایی از درخونگاه

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
برداشت‌هایی از درخونگاه

به قلم دامنه. به نام خدا. درخونگاه. چندی پیش، از شاتل« درخونگاه» را به تماشا نشستم. (درخونگاه منطقه‌ای از مناطق شهر تهران است) یادداشت‌هایی هنگام دیدن فیلم نوشتم ڪه اینڪ تبدیل به یڪ متن می‌ڪنم. البته ضعف‌ها و تیرگی‌ها درین فیلم، از نگاه من زیاد است، اما نمی‌توانم از نڪاتی ڪه مؤثر دیدم و برداشت نموده‌ام، به اشتراڪ نگذارم، پرده‌پرده می‌ڪنم تا برداشت خوانندگان را آسان‌تر سازم:

 

گریم امین حیایی

در فیلم سینمایی «درخونگاه»

 

پرده‌ی ۱. رضا (امین حیایی) از ژاپن به ایران برمی‌گردد؛ پس از هفت‌هشت سال ڪار و تلخی‌ها. به مادرش می‌گوید از یڪ ژاپنی پرسیدم چرا این‌همه پیشرفت ڪرده‌اید؟ گفت به سه علت: نسل جوان، هدف، چندخدایی! یعنی هر چی نفع دارد همان دین‌شان است!

 

پرده‌ی ۲. مادر ڪه فقر و فلاڪتش ڪِش آمده است، می‌گوید من الان آدم می‌خواهم نه گرگ و سگ.

 

پرده‌ی ۳. رضا با اِعجاب می‌گوید زیرِ پاشون آبه، اما انگار رو آتیش‌اند. اشاره‌ی حیایی است به تحرڪ ژاپنی‌ها.

 

پرده‌ی ۴. رضا شخصیت محوری فیلم ڪه فردی با سابقه‌ی شرارت و ... است و برادرش در جبهه شهید شده، وقتی در اتاق، مادربزرگش را می‌بیند او را «خورشید» خود می‌خواند. با این‌ڪه «لات» است و از ژاپن برگشته، اما احترام به جدّه را برای خود ارزش می‌بیند.

 

پرده‌ی ۵. رضا وقتی می‌بیند هنوز دور و بری‌هاش با منجلاب ڪژروی مانند زورگیری، قمه‌ڪشی و آزار شهروندان وداع نڪردند می‌گوید هرچه پیرای آنجا ڪار می‌ڪنند، اینجا جوانا لالا. و از سرِ فسوس می‌گوید پیرمرد ۸۰ساله می‌ره تازه تنیس یاد می‌گیره و گیتار.

 

پرده‌ی ۶. فیلم در یڪ صحنه ڪارگاه دستڪش‌سازی لاستیڪی را نشان می‌دهد ڪه دو چیز را برساند: ڪارگران آن، همه زنان پایین‌شهری‌اند، دستڪش هم سرانجام به دست همان زنان است ڪه باید دستشان بڪنن و برای خانه‌های بالاشهری ڪار ڪنند.

 

پرده‌ی ۷. وقتی حیایی از جمشید هاشم‌پور سراغ رفیق قدیمی‌اش را می‌پرسد، جمشید می‌گوید اون دیگه هیچ رقمی مانند گذشته‌اش نیست. یعنی رفت پیِ فساد و تباهی.

 

پرده‌ی ۸. وقتی رضا از پدرش می‌پرسد چرا آن‌همه پول توی حسابم را به باد دادید؟ جواب داد توی قیر بودیم، توی گیر بودیم. حیایی می‌گوید من به «یِن» پول درآوردم، نه به ریال. اما حیایی هنوز نمی‌داند یڪ نزول‌خوار پول را با حیله و نیرنگ از چنگ مادر درآورد، چندی سود داد و سرانجام دررفت.

 

پرده‌ی ۹. وقتی حیایی برای نجات رفیقش از زندان به او می‌گوید تو را با پولی ڪه ژاپن درآوردم، از زندان درمی‌آورم، رفیقش می‌گوید نه، من بیرون ڪلی بدهڪارم، زندان باشم آزادم، بیرون بیام در زندانم!

 

پرده‌ی ۱۰. حیایی زمینی خشڪ و دورافتاده را معامله می‌ڪند ڪه تا پرورش ماهی بزند، و می‌گوید هر ڪس را ڪه دیدی جَنم دارد اما ڪار ندارد، بگو بیاد پیشم ڪار بدم. اما پولش را ڪه به حساب مادر بود، نزول‌خوار یڪجا قورت داده‌بود و نقشه‌ی ڪار حیایی بر باد.

 

پرده‌ی ۱۱. در یڪ صحنه‌ی فیلم، سریال «سلطان و شبان» در اتاق مادر در حال پخش است ڪه دیالوگ آن به این می‌ماند: این گوسفندان مانند درباریان تو نیستند! ڪه هر چه فرمان بدی، بله‌قربان بگویند، اینا را با حُش‌حُش‌ش‌ش‌ش‌ش‌ش بچرانی، نه با فرمان و دادوبیداد!

 

پرده‌ی ۱۲. فیلم، سراسر صحنه است، سخن و درد و البته مقداری هم مسأله‌ساز و تیره‌نما، اما در جایی ڪه می‌بینی ڪف پای مادربزرگ پیر و زمین‌گیر، با دستان مادر با ولَرم، مهربانانه پاشویی می‌شود، دل انسان آرام می‌گیرد؛ آداب و ادبی برخاسته از اسلام و ایران. والسلام.

به قلم دامنه. به نام خدا. درخونگاه. چندی پیش، از شاتل« درخونگاه» را به تماشا نشستم. (درخونگاه منطقه‌ای از مناطق شهر تهران است) یادداشت‌هایی هنگام دیدن فیلم نوشتم ڪه اینڪ تبدیل به یڪ متن می‌ڪنم. البته ضعف‌ها و تیرگی‌ها درین فیلم، از نگاه من زیاد است، اما نمی‌توانم از نڪاتی ڪه مؤثر دیدم و برداشت نموده‌ام، به اشتراڪ نگذارم، پرده‌پرده می‌ڪنم تا برداشت خوانندگان را آسان‌تر سازم:

 

گریم امین حیایی

در فیلم سینمایی «درخونگاه»

 

پرده‌ی ۱. رضا (امین حیایی) از ژاپن به ایران برمی‌گردد؛ پس از هفت‌هشت سال ڪار و تلخی‌ها. به مادرش می‌گوید از یڪ ژاپنی پرسیدم چرا این‌همه پیشرفت ڪرده‌اید؟ گفت به سه علت: نسل جوان، هدف، چندخدایی! یعنی هر چی نفع دارد همان دین‌شان است!

 

پرده‌ی ۲. مادر ڪه فقر و فلاڪتش ڪِش آمده است، می‌گوید من الان آدم می‌خواهم نه گرگ و سگ.

 

پرده‌ی ۳. رضا با اِعجاب می‌گوید زیرِ پاشون آبه، اما انگار رو آتیش‌اند. اشاره‌ی حیایی است به تحرڪ ژاپنی‌ها.

 

پرده‌ی ۴. رضا شخصیت محوری فیلم ڪه فردی با سابقه‌ی شرارت و ... است و برادرش در جبهه شهید شده، وقتی در اتاق، مادربزرگش را می‌بیند او را «خورشید» خود می‌خواند. با این‌ڪه «لات» است و از ژاپن برگشته، اما احترام به جدّه را برای خود ارزش می‌بیند.

 

پرده‌ی ۵. رضا وقتی می‌بیند هنوز دور و بری‌هاش با منجلاب ڪژروی مانند زورگیری، قمه‌ڪشی و آزار شهروندان وداع نڪردند می‌گوید هرچه پیرای آنجا ڪار می‌ڪنند، اینجا جوانا لالا. و از سرِ فسوس می‌گوید پیرمرد ۸۰ساله می‌ره تازه تنیس یاد می‌گیره و گیتار.

 

پرده‌ی ۶. فیلم در یڪ صحنه ڪارگاه دستڪش‌سازی لاستیڪی را نشان می‌دهد ڪه دو چیز را برساند: ڪارگران آن، همه زنان پایین‌شهری‌اند، دستڪش هم سرانجام به دست همان زنان است ڪه باید دستشان بڪنن و برای خانه‌های بالاشهری ڪار ڪنند.

 

پرده‌ی ۷. وقتی حیایی از جمشید هاشم‌پور سراغ رفیق قدیمی‌اش را می‌پرسد، جمشید می‌گوید اون دیگه هیچ رقمی مانند گذشته‌اش نیست. یعنی رفت پیِ فساد و تباهی.

 

پرده‌ی ۸. وقتی رضا از پدرش می‌پرسد چرا آن‌همه پول توی حسابم را به باد دادید؟ جواب داد توی قیر بودیم، توی گیر بودیم. حیایی می‌گوید من به «یِن» پول درآوردم، نه به ریال. اما حیایی هنوز نمی‌داند یڪ نزول‌خوار پول را با حیله و نیرنگ از چنگ مادر درآورد، چندی سود داد و سرانجام دررفت.

 

پرده‌ی ۹. وقتی حیایی برای نجات رفیقش از زندان به او می‌گوید تو را با پولی ڪه ژاپن درآوردم، از زندان درمی‌آورم، رفیقش می‌گوید نه، من بیرون ڪلی بدهڪارم، زندان باشم آزادم، بیرون بیام در زندانم!

 

پرده‌ی ۱۰. حیایی زمینی خشڪ و دورافتاده را معامله می‌ڪند ڪه تا پرورش ماهی بزند، و می‌گوید هر ڪس را ڪه دیدی جَنم دارد اما ڪار ندارد، بگو بیاد پیشم ڪار بدم. اما پولش را ڪه به حساب مادر بود، نزول‌خوار یڪجا قورت داده‌بود و نقشه‌ی ڪار حیایی بر باد.

 

پرده‌ی ۱۱. در یڪ صحنه‌ی فیلم، سریال «سلطان و شبان» در اتاق مادر در حال پخش است ڪه دیالوگ آن به این می‌ماند: این گوسفندان مانند درباریان تو نیستند! ڪه هر چه فرمان بدی، بله‌قربان بگویند، اینا را با حُش‌حُش‌ش‌ش‌ش‌ش‌ش بچرانی، نه با فرمان و دادوبیداد!

 

پرده‌ی ۱۲. فیلم، سراسر صحنه است، سخن و درد و البته مقداری هم مسأله‌ساز و تیره‌نما، اما در جایی ڪه می‌بینی ڪف پای مادربزرگ پیر و زمین‌گیر، با دستان مادر با ولَرم، مهربانانه پاشویی می‌شود، دل انسان آرام می‌گیرد؛ آداب و ادبی برخاسته از اسلام و ایران. والسلام.

Notes ۰
پست شده در جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸
بازدید ها : ۲۳۸
ساعت پست : ۰۹:۴۹
مشخصات پست

هفت اصل خبر

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
 
۱. فراگیربودن ۲. شُهرت،۰ ۳. تازگی‌داشتن
۴. برخورد و منازعه ۵. مجاورت و همسایگی
 ۶. شگفتی و استثنا ۷. بزرگی (فراوانی و مقدار)
دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
پست شده در جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸
بازدید ها : ۲۳۸
ساعت پست : ۰۹:۴۹
دنبال کننده

هفت اصل خبر

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
هفت اصل خبر
 
۱. فراگیربودن ۲. شُهرت،۰ ۳. تازگی‌داشتن
۴. برخورد و منازعه ۵. مجاورت و همسایگی
 ۶. شگفتی و استثنا ۷. بزرگی (فراوانی و مقدار)
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
 
۱. فراگیربودن ۲. شُهرت،۰ ۳. تازگی‌داشتن
۴. برخورد و منازعه ۵. مجاورت و همسایگی
 ۶. شگفتی و استثنا ۷. بزرگی (فراوانی و مقدار)
دیدن یا نوشتن نظرات : ۰
هفت اصل خبر

هفت اصل خبر

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
هفت اصل خبر
 
۱. فراگیربودن ۲. شُهرت،۰ ۳. تازگی‌داشتن
۴. برخورد و منازعه ۵. مجاورت و همسایگی
 ۶. شگفتی و استثنا ۷. بزرگی (فراوانی و مقدار)
 
۱. فراگیربودن ۲. شُهرت،۰ ۳. تازگی‌داشتن
۴. برخورد و منازعه ۵. مجاورت و همسایگی
 ۶. شگفتی و استثنا ۷. بزرگی (فراوانی و مقدار)
Notes ۰