به قلم دامنه: به نام خدا. میخواهم تفاوت زبان علمی و زبان ادبی را بگویم. امید است مفید و سودمند افتد. این پست بحث من در سال نود و هفت:
زبان علمی: نثریست یکسره پیامرسان. هدف آن رساندن معنا و پیغام به خواننده است. مقصودی جز انتقال معنا ندارد. و هرگز مخاطب را متوقّف در واژگان و تعبیرات و آرایههای ادبی نمیکند. مثال میزنم: ماهیت انقلاب، همیشه پس از پیروزی روشن میشود.
زبان ادبی: این نثر یا نظم ادبی تنها ابزارِ پیام نیست و هدف از آن فقط و فقط رسانیدن پیغام به خواننده نمیباشد. بههمینخاطر مخاطب خود را در خود نگه میدارد و توجهاش را به واژگان و ترکیبات جلب میکند. زبان ادبی سرشار از آرایهها، زیورها، ابهامها، ایهامها، صُوَر خیال، کنایات و اشارات و ... است. مثال میزنم: اگر من مثلا" از شما بپرسم چه آرزو دارید؟ شما احیانا" جواب دهید: ریختنِ همهی احساسها، در بِرکهی روح، با یک سَمفونی ... در واقع شما از زبان ادبی مایه گرفتهای و مخاطب را با زیبایی به پیام و واژگان -هر دو- دعوت کردهای.
در یک عبارت کوتاه بگویم، زبان ادبی، رقصِ کلمات است و زبان علمی راهرفتن با کلمات. و هر دو در زبان فارسی بیاندازه کاربرد، لذّت و جایگاه دارد. سعی کنیم در پیامرسانیها از زبان علمی استفاده کنیم و در موضوعات خاص، از زبان ادبی. و ارزش هر دو سبک را در جای خود نگهبان باشیم تا زبان فارسی همچنان شیرین بماند. با دو، سه جمله به زبان ادبی از بیان استاد محمدرضا حکیمی در "صفحهی ۱۱ فریاد روزها" این پست را به پایان میبرم:
میخواهم صبح باشم، چشمِ بازَِ هستی
میخواهم عشق باشم، فروغِ نگاهها
میخواهم شعر باشم، اشکِ سخنها
میخواهم غزل باشم، سخنِ اشکها
از چپ: شهید حسن طهرانیمقدم، شهید احمد کاظمی
سردار محمدحسین باقری افشردی، سردار امیرعلی حاجیزاده
شرحی بر چهار چهرهی والای بالا
یاد آن روزهای دههی ۶۰ به خیر که ما بسیجیها به سپاهیها «برادر» صدا میکردیم، نه «سردار». هیچ مفهومی در فضای سپاهی، جای واژهی برادر را نمیگیرد. با دو چهره ازین چهار چهرهی بزرگ سپاهی، روزی و روزگاری دیدارها برقرار بود، اما دو دیگر توفیق دیدن بر من نبود. یادِ دو تن به خیر و یاد دو تن دیگر به خاطر. بازنشر عکس سایت دامنه.
به قلم دامنه. به نام خدا. آداب جاهلیت. سیاست نژادی امویان بر ضدِّ مردم غیرِعرب و حتی نومسلمانان و تبعیض در امور مدنی و اجتماعی و انحراف از اصل تساوی حقوق در اسلام، موجب نارضایی مسلمانانی بود که عرب نبودند و «موالی» -یعنی بندگان و تابعان- خوانده میشدند.
ر.ک: کاغذ زر. دکتر غلامحسن یوسفی. نشر سخن، ص ۲۲۰
آری؛ جهان هنوز هم از تبعیض نژادی بنی اُمیّه و غیراُمیه و جاهلیتهای مدرنِ مذهبی و جناحی و فرقهای و نژادی و رنگِ پوستی رنج میبرَد.
به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. آدابِ جاهلیت. ابتدا بگویم که لغتنامهها واژهی آداب را تشریفات، رسم، رسوم، سنت، سنن، شعایر، قواعد، مراسم، مناسک و عادات معنی کردهاند. (منبع) اما بعد، طرید (tarid) چیست؟ در جاهلیت حجاز، عربها با کمترین بهانه افراد را از قبیلهی خود طرد کرده و بیرون می انداختند. هرگاه چنین شخصی از قبیلهاش طرد، رانده و مطرود میشد به او طَرید میگفتند. در مقابلِ دخیل، که به معنی داخلشدن و پذیرفتهشدن فرد و افراد در یک قبیلهی دیگر بود، که بسیارسخت کسی را میپذیرفتند. خبر ندارم این آداب جاهلیی هنوز در عرب جریان دارد یا نه.
توضیح بیشتر:
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. به گمانم سقراطِ خراسان را میشناسید. بلی؛ درست حدس زدهاید: مرحوم استاد محمدتقی شریعتی، پدر مرحوم دکتر علی شریعتی. علامه محمدرضا حکیمی در "تفسیر آفتاب" صفحهی ۲۱۸، پدر دکتر شریعتی را "سقراطِ خراسان" نامید.
دو نکته از آن مرد مزینان و سقراط خردمندِ خراسان -که در حُجرهی ۱۷۳ صحن آزادی حرم رضوی مدفون است- یاد میکنم: او معتقد بود اگر عرب جاهلی گرفتار بُتهایی چون لات و عُزّی و منات بوده، ما گرفتار چه بُتهایی هستیم؟! هر یک از ما چند بُت! برای خود ساختهایم. او همچنین بر این نظر بود که یتیم فقط "پدرمُرده" نیست! کسی که فاقدِ علم، فاقدِ دین و فاقد ایمان باشد نیز "یتیم" است.
از مهمترین توصیهی آنتون چخوف به نویسندگان این بود که «دانش بدون داشتن قدرتِ بهکارگیری آن» ارزش و اهمیت ندارد؛ بنابرین، از نظر او باید مطالعه کرد و خواند؛ و از مسیر کشف با ابزارهایی مانند «کتاب و مسافرت» و پرورش «تصورات»، پی به مسائل مهم و تازه بُرد. سه جملهی معروف چخوف ازین (منبع) در زیر میآید:
ایمان قوّتِ روح است.
آدمی ثمرهی باورهای خویش است.
انسان همان چیزی است که خود باور دارد.
متن نقلی: با ویرایش دامنه: «نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، که در تعبیر رهبری «مهمترین عامل برای جلوگیری از سیاست خارجی انفعالی در منطقه» و «رزمندگان بدون مرز» هستند سابقهاش به سال ۱۳۵۸ بازمیگردد. بر اساس بند هفتم اساسنامهی سپاه، حمایت از مستضعفین و نهضتهای آزادیبخش یکی از وظایف سپاه برشمرده شده، لذا، اساس واحد نهضتهای آزادیبخش با مسئولیت [حجتالاسلام] شهید محمد منتظری در سپاه تشکیل شد.
پس از شهید منتظری، [حجتالاسلام] سید مهدی هاشمی برادر [حجتالاسلام] سید هادی داماد آیتالله العظمی منتظری مسئولیت این واحد را برعهده گرفت. در سال ۶۱ از این سمت برکنار و واحد نهضتهای آزادیبخش نیز منحل شده و وظایف آن به واحد اطلاعات سپاه واگذار شد.
در سال ۶۳ و با تأسیس وزارت اطلاعات، تعدادی از نیروهای واحد اطلاعات سپاه نیز به این وزارتخانه رفتند و واحد اطلاعات سپاه با مسئولیت شهید سید کاظم کاظمی مأموریت پشتیبانی و حمایت از نهضتهای آزادیبخش را برعهده گرفت.
اما نیاز به فعالیت برونمرزی برای مبارزه با رژیم بعث عراق و همچنین کمک به تأمین امنیت خارجی کشور موجب شد تا قرارگاههای برونمرزی «بلال» به فرماندهی فریدون وردینژاد و قرارگاه «رمضان» به فرماندهی مرتضی رضایی (رئیس اسبق سازمان حفاظت اطلاعات سپاه) برای ساماندهی فعالیتهای برونمرزی سپاه تشکیل شود. لشکر ۹ بدر، تیپ ابوذر و تیپ ۶۶ نیروهای ویژه هوابرد از جمله یگانهای تحت امر این دو قرارگاه بودند.
با شهادت شهید کاظمی در سال ۶۲، سردار احمد وحیدی که تا پیش از آن قائممقام و معاون امنیت داخلی واحد اطلاعات سپاه بود، مسئول اطلاعات سپاه شد و تا پایان دفاع مقدس نیز در همین مسئولیت باقی ماند. دو سال پس از پایان جنگ تحمیلی و با توجه به شرایط خاص منطقه، نیاز بود تا فعالیتهای برونمرزی سپاه سر و سامانی جدیتری به خود بگیرد و بر همین اساس در سال ۶۹ با تأیید فرمانده معظم کل قوا، نیروی جدیدی به نام نیروی قدس به ساختار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اضافه شد و سردار وحیدی نیز به عنوان اولین فرمانده این نیرو منصوب شد و تا سال ۷۶ در این مسئولیت باقی ماند.
در سال ۱۳۷۶ سردار قاسم سلیمانی فرماندهی نیروی قدس سپاه را بر عهده گرفت و بیش از دو دهه در این مسئولیت باقی ماند تا اینکه در ۱۳ دی ماه سال ۹۸ در فرودگاه بغداد توسط موشکهای شلیکشده از یک پهپاد آمریکایی به همراه ابومهدی المهندس و جمعی دیگر از یارانش به شهادت رسید.
شهید محمد منتظری
سیدمهدی هاشمی
فریدون وردینژاد
مرتضی رضایی
احمد وحیدی
شهید قاسم سلیمانی
اسماعیل قاآنی
دوران فرماندهی شهید سلیمانی بر نیروی قدس سپاه را باید دوران طلایی این نیرو دانست. در این دوران بود که در خرداد ماه سال ۷۹ ارتش رژیم صهیونیستی بعد از ۱۸ سال مجبور به عقبنشینی از خاک لبنان شد و ۶ سال بعد در جریان جنگ ۳۳ روزه، این رژیم متحمل شکست بزرگ دیگری شد. در جریان این جنگ برای نخستین مرتبه، حزب الله [لبنان] از موشکهای کروز ساحل به دریا استفاده کرد و ناوچه ساعر ۵ رژیم صهیونیستی را مورد هدف قرار داد. علاوه بر این، توان موشکی نیروهای حزب الله نیز در جریان جنگ ۳۳ روزه فراتر از حد تصور ظاهر شدند. بهرهمندی از قدرت موشکی به حزب الله این امکان را میداد تا عمق سرزمین های اشغالی را مورد هدف قرار دهد و از این طریق بتواند معادله قدرت را به نفع نیروهای مقاومت تغییر دهد. بیشتر بخوانید ↓
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. من معتقدم میان نوابغ و اسلام ربط برقرار است. یعنی هرگاه نوابغ بیشتری بین مسلمین، حیات و امکان بُروز داشته باشند، اسلام بیشتر و بهتر کشف میشود. زیرا اسلام به عنوان آخرین و کاملترین دین آسمانی، منبع عظیم و بیپایان است که فقط نوابغ قادرند آن را بهدرستی اکتشاف کنند. و هرچه کشف بیشتر و تفسیر صحیحتر باشد، مردم و به عبارت دیگر تودهها و در معنای دینی اُمت، راحتتر به درک و فهم درست از دین نائل میشوند. پس؛ بین نابغههای دینی و باورهای مذهبی ربط برقرار است.
زندهیاد دکتر علی شریعتی، نابغه (=دارای هوش سرشار و استعداد شگرف) بود؛ نابغهای اسلامشناس و جامعهشناسی مسلمان که در حلقهی روشنفکری پدری دانشمند و مفسّر قرآن و استاد دین و اندیشه، رشد کرد. و در عمر ۴۱ سالهی خود، هم مکتب اسلام را در زمانهی خود خوب درک کرد و هم از جهان عصر خود، آگاهی و نگاه انتقادی داشت. او به عنوان نابغهای متعهد، در شیعه حرارت آفرید و مکتب اهل بیت (ع) را با فهم و تفسیر پویا از روی طاقچهها، به صحنه آورد. کیست که قریب ۱۹۰۰۰ صفحه سخن داشته باشد ولی انتظار داشت در آن اشتباهی نباشد. روح آن معلم انقلاب و از پایهگذاران بیبدیل انقلاب و متفکر متحرک شیعه، و نوپرداز کاریزماتیک شاد و یاد باد.
جملاتی از شریعتی
نکته: حساب کنید اگر نوابغ عالَم، به اسلام روی آورند، و نیز نوابغِ مسلمان به اندیشهپردازی بیشتر جرأت نمایند، اسلام چه رونقهایی که نمیگیرد و چه منطقهای قوییی که سر بر نمیآورَد. و همچنین چه سخت که نمیشود کارِ سختگیران در اسلام. اسلام، دینیست که موتور محرّکهی آن تفکر و عقلانیت است تا معنویت پشتوانهی مُتقنی گیرد.
نتیجه: مرحوم شریعتی از اسلام چنان آموخته بود و به مردم چنان آموزانده بود که هیچ قدرتی یارای حذف او را ندارد؛ تمام تلاشهایی که شده، تا اسم علی شریعتی را از صفحات تاریخ ایران و اسلام و لوح وجود جامعه محو کنند، به آن دست نیازیدند. لابد در او ویژگیهای بود که هنوز زنده است. بگذرم. به مناسبتِ ۲۹ خرداد، سالروز درگذشت علی شریعتی تحریر شد.
شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش: سلسله مباحث لیف روح. «...سید مرتضی آوینی هیچگاه گذشتهی خود را مخفی نکرده بود. مثلاً در نوشتهای دربارهی جوانیاش چنین آورده است: « ... تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طیشده» با شما حرف میزنم. من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام. به شبهای شعر و گالریهای نقاشی رفتهام. موسیقی کلاسیک گوش دادهام، ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده دربارهی چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جِلوهفروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام، ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب «انسان موجود تکساحتی» هربرت مارکوزه را ـبیآنکه آن زمان خوانده باشماشـ طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتابهایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد… اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشاندهاست که ناچار شدهام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود، و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمیآید. باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس بهراستی طالبش باشد، آن را خواهدیافت و در نزد خویش نیز خواهدیافت… و حالا از یک راه طیشده با شما حرف میزنم.» (منبع)
اینکه هنگامهی دعواهای کودکانه، هر کدام از ما اسمی دیگر پیدا میکردیم؛ مثلاً شلخته. وَلِ خر. موذی. لبفِنی!
اینکه وقت و بیوقت، انگشت توی دماغ میکنی، و معلوم نیست وقتی گِردش کردی و مثل توپش ساختی، یواشکی کجای اتاق میاندازی و یا چه ماهرانه لای فرش و پشتِ پشتی میمالی.
اینکه بقّال از کتاب کهنهی مدرسه، بیآنکه منظوری داشته باشد، عکس ولیعهد را کنده، قیفش کرده و دو سیر آجیل توش ریخته، به ساواک فراخوانده شده و سیمجیم گردیده.
اینکه به تأکید و از سرِ عقیده و عفت میبینی زنان در کوچه و معبر، چادر به دندان میگیرند که نکنه خدای ناکرده خالی از مو و گیسو در معرض دیدِ مردان قرار گیرد و گناهی بر عابرین بیافریند.
اینکه دائی طلبهی او در قم کتابخانهای دارد پُرِ کتاب و کودک قصهی فیلم، شیفتهی کتاب میشود و شروع میکند به کتابدزدیدن و یواشکی آن را لب رودخانه خواندن، زیرا مادربزرگ نمیگذارد دختربچه هر کتاب داستانی را بخواند که هوش و ذهنش بیجهت باز شود.
اینکه میبینی همو از سرِ نداری خون خود را به دفعات میفروشد تا خرج زندگی و تحصیل دینیاش را درآورَد و از علم باز نمانَد.
اینکه وقتی گوشتکوب، نخود و سیبزمینی آبگوشت را کوبیده کرد، همه سر سفره، سر و دست میشکنند که بده من تَهاش را لیس بزنم.
اینکه زنان لباسها را کف رودخانه میشویند و یا در مکتبخانهی اکرمخانم روستا اگر خواندن قرآن را خوب پیش ندی، تو را با ترکهی انار میزند و میگوید میاندازمت زیرزمینِ مکتبخانه که مارها نیشت زنند!
اینکه وقتی به میهمانی در یزد و تهران میروند پیش اقوام و آشنایان، کودک از نهایت گرسنگی و اوج کنجکاوی قیمهی روی پلو را میچلونَد و از مادربزرگ میپرسد اینها هم مگه قیمهشون گوشت ندارد؟!
اینکه بازیی تجربهشده را میبینی؛ همان بازی قشنگ که دو نفر به چشم همدیگر زُل میزنند و هر کدام زودتر بخندد، بازنده است نوعی درس مقاومت ولو در پرهیز از بروز خنده. مانند بازیمان در شنا به زیر آب رفتن و هر چه بیشتر ماندن و نفر پیروز، «شاه» شدن و یا نوشابهی کوکا و کانادادرای بردن!
اینکه تلفن خانه به صدا درمیآید و دختربچه میپرد که گوشی را بگیرد و مادربزرگ حرف دلآشنایی میزند: آهای! دستِ خر کوتاه! تلفن را دست نزن! اینک آن دنیای مرزدار، پایان یافته و حد و مرز ندارد، دیگه طفل هم موبایل دستشه! چه رسد به دختربچه.
اینکه میبینی دختربچه دو آرزویش اینه که روزی دکترِ تنگینفَس شود و پدرش غفور رانندهی کفش بلّا (با بازی مهران احمدی) را درمان کند و تلویزیون کودک نقاشی او را نشان دهد.
اینکه عطر مشهد را میتوانی بزنی، چون این بو، بوی حساسیت برانگیز و آلرژیزا نیست؛ عطسه نمیآورد. چون بوی مشهد مقدس امام رضا (ع) است.
اینکه کودک تمام بدنش خارش میگیرد و باید در آب آهک بخوابد تا بدنش از درد کورَک و رنج خاراندن رها شود.
اینکه وقتی میپرسه دوست داری چهکاره بشی؟ میشنوی: میخوام نانوا بشم! چرا؟ چون نونوا همش پول میگیره، نون میده. اون یکی دیگه دختر میگه بابا من میخوام پسر ! باشم. شگفتی هم بیرون میزند. پدر میپرسه چرا؟ میگه اگر پسر باشم توی دستت باد نمیکنم! حالا میبینی چهار کودک غفور (دو دختر و دو پسر) به دفاع از جنس خود شعار میدهند و کلکل میکنند:
پسرها شیرند، مثل شمشیرند!
دخترا پنیرند، دست بزنی میبرند!
پسرا شیلنگن دست بزنی میلنگن!
دخترا موشاند مثل خرگوشاند!
و آخر اینکه با بالاترین حسرت میبینی صدام -آن بیعقل خونآشام- قبرستان را بمباران میکند، جایی که دختربچه قصهی پرغصهی فیلم ما -که خانهی عاریهی آنان بر روی قبرستان بنا شده، دارد تاب میخورد و میچرخد و میخندد- غرق خون میشود و خانه بر سر او آوار. و تو هم میبینی او چه آرزوهای زیبایی را که از تجربه و کتابخواندن و تخیّل قوی خود کسب کرده بود، به دل خاک برد. بیش از ۱۰۰۰ دختربچه تست بازیگری داده بودند، تا اینکه «ساره نورموسوی» این بازیگر نقش اول نفس برگزیده شد و انصافاً این خردسال زیبا و زرنگ، چه هم درخشان ظاهر شد. باید دید تا فهمید. عکس بالا: «ساره نورموسوی» در نقش اول فیلم نفَس.
علائم هشدار روی داشبورد خودرو: (منبع)
علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی
به قلم دامنه:به نام خدا. چندیپیش ذهنم نوج زد کمی دربارهی خودرو بنویسم زیرا خانهی دوم آدم محسوب میشود که اسمش را گذاشتم خانهی سیّار. خانهای جابهجاشونده و جابهجاکننده؛ و چه هم جاذب و جالب. اینک، مجال یافتم بهفشردگی نکاتی از علائم هشدار بر روی داشبورد خودرو را با بیان ساده بنویسم؛ گرچه همگان از آن باخبرید، اما جهت یادآوری بد نیست که تکرار، اغلب مفید و مثمر است. کمکم، کمتر کسی راضی میشود با خودروهای سیستم قدیم به سر کند و به داشتن آن بسنده. فکر نو، ابزار نو هم میخواهد و نیز بالعکس، ابزار نو، فکر نو هم میطلبد. اگر به مرور به خودروهای مدرنتر مجهّز شدهاید یا خواهیشد، زیرا ماشینهای تولیدی گذشته هزینهبر است خصوصاً در سوخت و استهلاک. پس با نوکردن خودرو چشم از علائم هشدار بر روی داشبورد برندارید و روشنشدن آن را نادیده نینگارید. حتی اگر روشنشدنِ عادیترین و رایجترین علامت هشدار باشد، یعنی بستهنشدن دربها؛ که هم از روی داشبورد قابل رؤیت است و هم از روشنماندن چراغ سقف.
وقتی علائم به شما چشمک میزند یعنی یک جای کار میلنگد و پردازشگر خودرو برای کمک به سراغ آمده است. پس نسبت به آن بیاعتنا نباید بود. در آغازین مرحله وقتی خودرو برای استارت آماده میشود، تمام حواس را باید به علائم هشدار داد، زیرا در یک خودروی سالم و بیعیب موقع استارتزدن یک لحظه همهی علائم هشدار روی داشبورد باید روشن و سپس همگی میبایست خاموش شوند. این یعنی پردازشگر خودرو گواهی داد تمام سامانهی شما در سلامت و ایمن است. در مرحلهی بعدی، ازین مسئله رها نباید شد که مسائل فنی خودروهای مدرن آنچنان پیچیده است که اگر آشنا با فنون خودرو هم هستیم، باز نیز باید کار را به مغز مرکزی سیستم خودرو سپرد؛ زیرا فقط «دستگاه دیاگ» پردازشگرِ سلامت و یا عیب ماشین است. اگر عیب را با علائم برجسته کرد، پشتِ گوشانداختن بدترین کاریست که ممکن است راننده، سرنشین و خودِ خودرو را در سراشیبی خطر اندازد. پس، به علائم هشدار باید بههوش بود؛ خصوصاً علامت چک. علامت فشار تایرها. علامت ضد لغزندگی، علامت فشار روغن، علامت سیستم خنککننده، علامت ترمز دستی و نیز در اتوبانها علامت پرخوران یا تربو روی داشبورد خودرو.
راستی میان سرعت و دورِ موتور رابطهی مستقیم برقرار است، پس همیشه در هر دندهای مراقب باید بود که عقربهی میزان دور موتور از حد مجاز نگذرد. ساده بگویم گازِ زیادی نباید داد. تجربهام میگوید دورِ موتور در هر دندهای نباید روی عدد ۴ برسد، حتی نزدیک شود. بین ۳ تا نزدیک ۴، آرامترین و آرامشبخشترین وضعیت برای راندن و راننده است. در غیر این صورت، راندمان (=بازدِه) اُفت میکند.
پست ۷۷۷۷ : به قلم دامنه. به نام خدا. این مطلبم صرفاً یک بحث دینیست و در واقع برداشت و خلاصهنگاریام است از کتاب «سرشت و سرنوشت» گفتار ۹، دین و دینداری» اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی از ص ۱۸۵ تا ۲۰۴.
عکس از دامنه
دینانی معتقد است دین حتی از نفَسکشیدن نیز برای انسان ضروریتر است. انسان اگر نفَس نداشته باشد میمیرد، ولی اگر دین نداشته باشد به آگاهی و کمال نمیرسد و وقتی به آگاهی نرسد، همهی هستیاش میمیرد، پس دین از نفَسکشیدن برای انسان ضروریتر است... زیرا در نگاه ایشان دین ارتباط انسان با خدا و کمال است... کسی که باور نداشته باشد، دین هم نخواهد داشت... غایتِ دین کمال است... اگر کسی دین نداشته باشد تمام لایههای انسانی و معنویاش به فعلیت نمیرسد... حتی اگر کسی تفسیر دینیاش شَبانوار باشد باید با او همدلی کرد تا کمکم دیدش روشن و بازتر شود... بر «ندارندهی باور» دین وجود ندارد... و کسی که به این مطلب نرسیده باشد "محروم" است. مرحوم علامه طباطبایی استاد آقای دینانی نیز چنین محرومانی را «مستضعف فکری» مینامیدند.
به قلم دامنه: به نام خدا. شهرک «حجت» مشهد و شش نکته. نزاع خویشاوندی («مرد مهاجم و پدرزنش») موجب شد پای مأمور به ماجرا کشیده شود؛ زیرا اساساً ذات کار انتظامی به عنوان ضابط قضایی، حضور بههنگام در خصومتهاست، خصوصاً جایی که از او کمک خواسته شود و یا مأمویت یافته باشد. و درین حادثه، خانوادهی مورد هجوم، «از پلیس تقاضا کردند برای خاتمهی درگیری مداخله کند.» مرد مهاجم در درگیری و کلنجار با مأمور، جان باخت. گفته میشود او سوابق سوئی داشته؛ مانند سرقت ادوات کشاورزی و احشام؛ و نیز معتاد به حشیش بوده. به مأمور -که برای فصلِ خصومت آمده بود و پایاندادنِ به نزاع_ بدوبیراه میگوید و فحّاشی میکند. مأمور هم در چنین وضعیتی با او برخورد میکند. داوری درین باره بر عهدهی قانون است، نه افراد. پس باید منتظر رأی مراجع قانونی ماند. خانوادهی فرد جانباخته برین نظرند که مأمور به دهانش گاز فلفل میپاشد و همین موجب فوت او میشود. مأمور نیز بازداشت میشود و «دادستان نظامی خراسان رضوی با حضور در پزشکی قانونی پس از کالبدشکافی، دستور نمونهبرداری از ریه و بررسی تأثیر اسپری بر مرگ متوفی را صادر کرده است.» (منبع) و نیز برادر این فرد ادعا کرده «شاهدانی دیدهاند که پلیس سرِ او را میان صندلی فشار داده و با زانو به پشت او فشار آورده است».
شش نکته:
یکم: برخی از حقوقدانان (=بهتر است نامشان را حقوقخوانان بخوانیم) درین ماجرا حرفهای شیک! میزنند که مأمور باید فلان میکرد و فلان نمیکرد. اما در نظر نمیگیرند وسط دعوا حلوا تقسیم نمیکنند!
دوم: در اینکه مأموران انتظامی میبایست خویشتنداری کنند تردیدی نیست؛ اما مأموران در بلبشوی دعواها میان مقررات قانونی و یگانی، با دفاع از خود و یا برخورد با مهاجم درمیمانند و از آنجا که انسان بر اساس سلسلهاعصاب، حالت و گارد میگیرد، ضعف و خدشه به آن وضع تعادل را برهم میزند.
سوم: البته تعجبی ندارد عدهای -که پیِ هر بهانهایاند تا جمهوری اسلامی را محاکمه کنند و واژگونش ببینند- ازین نزاعها -که خطایی در آن رخ داده- به نفع رجَزخوانیهای خود سود نجویند.
چهارم: گرچه دخالت پلیس در دعواها بهویژه در درگیریهای خانوادگی همیشه میتواند یک سرِ ماجرا را خشنود و سرِ دیگر آن را خشمگین کند؛ اما مهم این است قانون و سیستم قضاء در داوریها جانب حق را بگیرد، زیرا حق با عدل رنگ میگیرد و عدل در اولین مرحله، شناخت ذیحق است و سپس دادنِ حق و نفع آن به حقدار. حقوقدانان و قُضات آنچه تحصیل کردند و یا پرورش یافتند، دریافتهاند که شرافت کار را با هیچ عاملی لکّهدار نکنند. ازینروست که آنان همآره میان حق و عدل در رفت و آمدند. بلغزند؛ باختهاند.
پنجم: ناگفته نگذارم به جامعهی سالم در دنیای مُتسالم میاندیشم و به شهروندان حسّاس به استیفای حقوق احترام میگذارم. اما با رویّهای که بخواهد بزهکار را روئینتن در برابر قانون و حقوق مردم نگه دارد، مرزبندی دارم.
ششم: در دعواها عنصر عقل لحظهای در پسِ احساس و هیجان و غضب غروب میکند و به قول معروف در محاق فرو میرود؛ و انسان در آن لحظه از فرد حسابگر به مهاجم یا مدافعی خشونتگر بدل میشود. پس؛ در داوری میان دعواکنندگان نمیتوان عوامل غیرعقلانی را از نظر دور داشت.
یک نتیجه در حاشیه:
خوی درگیری در وجود انسان نهفته است؛ و همین احتمال خصومت موجب میشود جامعه به دولت و حکومت نیازمند باشد وگرنه هرجومرج و آنارشیگری رهاشده تار و پود جامعه را از هم میگسلد. و دین مبین و کامل اسلام نیز چون دارای هدف و ایجاد جامعهی مطلوب است، در جامعهی مسلمین دارای حکومت و سیاست و مدیریت است و احکام تأسیسی و امضائی خود را از طریق سیستم سیاست، -که به عدالت و فضیلت آغشته و مُنضم و پیوست است- به ظهور و صدور میرساند، تا جامعه در اثر امنیت و آسایش، در بُعد مادی: به منفعت و خدمت و در مرحلهی معنوی: به عبادت و عبودیت برسد.
به قلم دامنه: به نام خدا. دو خبر و یک غزل. دیروز خاطرات روز ۱۳ شهریور ۱۳۷۶ مرحوم هاشمی رفسنجانی را خواندم. یک نقدی که همیشه بر خاطرات او داشته و دارم این است که معمولاً در خاطراتش همه را «لو» میدهد و گاه میخواهد خوار و ذلیلشان کند، اما وقتی از فرزندانش نقل میکند که فراوانفراوان هم هست، نوع نوشتهاش به نظرم جانبدارانه و جالب میشود. لابُد این متون دستنوشتهی روزانهاش بدونِ دخل و تصرف و با رعایت امانت به چاپ میرود. نمیدانم. بگذرم. برم روی اصل مطلب:
«فائزه و مونا و حسن آمدند. از سفر ترکیه و یونان برگشتهاند. از دیدنیهایشان که بیشتر موزهها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند از سفر ترکیه و یونان برگشتهاند. از دیدنیهایشان که بیشتر موزهها و اماکن تاریخی است، تعریف کردند. گفتند در یونان توجهی و اهمیتی به افلاطون و ارسطو داده نمیشود و برعکس به ماراتُن خیلی اهمیت میدهند؛ همان سربازی که خبر پیروزی یونان بر ایران در جنگ با سلاطین ایران قبل از اسلام را به یونان برد. چند روز بهصورت متوالی و بدون خواب و نان حرکت کرد تا زودتر مردمش را خوشحال کند و پس از دادن خبر پیروزی، افتاد و مُرد که سابقه دوی ماراتُن به نام اوست.» (منبع)
دوم خبری که ذهن مرا درین صِوی (=در فارسی یعنی صبح زود) قِلقِلک داد این پیام یک خواننده از مشهد مقدس است به «خراسان» در چاپ امروز: «آزمون نظام مهندسی «کتابباز» است و هر داوطلب باید ۲۰ تا ۳۰ کتاب همراه داشته باشد و کتابها را روی زمین بگذارد و ظرف دو روز، در سه آزمون شرکت کند. برگزارکنندگان چه تدابیری برای این وضع در نظر گرفتهاند.»
شرح کوتاه خاطره بر این خبر: من نخستین بار در درسِ «نفتِ» آقای صادق زیباکلام در دانشگاه تهران، با امتحان به سبکِ «اُپنبوک» برخوردم. یک تا سه پرسش میداد و میگفت هر پاسخ را تا ۴۵ سطر میتوانید بنویسید، اما از سطر ۴۵ به بعد را نمیخوانم. میتوانستی کتاب «نفت» یا هر کتاب و جزوهی مرتبط را «باز» کنی و به صورت «کتابباز» جواب بدی. اساساً حضور در هر امتحان به میزان سواد و حافظهی فرد ربط دارد، چون هیجان سرِ جلسه، داشتههای خیلیها را نابود میکند، حتی اگر روش آزمون کتابباز باشد. بگذرم که آن سال (۱۳۷۱) بدونِ نیاز به کتاب، درس «نفت» زیباکلام را ۱۹ گرفتم و تمام.
بروم سراغ شعر که غذای دائمی ایرانیان بوده و باید باشد: غزل شمارهی ۲۸۲۷ عبدالقادر بیدل دهلوی (۱۰۵۴ - ۱۱۳۳ هجری قمری) را امروز خواندم و لذت بردم، چند بیت این غزلِ ۱۱ بیتی را مینویسم:
چو مَحو عشق شدی رهنما چه میجویی
به بَحر غوطه زدی ناخدا چه میجویی
و...
عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
تو گرنه کوردلی از عصا چه میجویی
و...
ز آفتاب طلب شبنم هوا شدهایم
دل رمیدهی ما را ز ما چه میجویی
بیت اول غزل: شرط عشق، محوشدن در معشوق است. راهنما و ناخدا نمیخواهد. میخواهد بگوید عشق تعلیمدادنی نیست، عشق کشفیات قلبیست که بر تو بروز و ظهور میکند و فقط با والِهشدن و حیرانی از سقوط میرهانَدت.
بیت سوم در غزل: کوردلی، ویرانگر است خاصیت عصا زمانی ارزش راهنما دارد که کوردل نباشی. کوردلی در آیهی ۱۸ بقرهی قرآن به عُمیٌ تعبیر شده در کنارِ «صُمٌّ بُکْمٌ...» که به معنی نبودِ بینش است. زیرا بینش، راهنمای گرایش و گرَویدن است.
بیت دهم در غزل: میان آفتابِ سَخی و طلب و شبنم ربط وثیقیست. بگذرم.
متن کامل غزل در ادامه
چو محو عشق شدی رهنما چه میجویی
به بحر غوطه زدی ناخدا چه میجویی
متاع خانه آیینهی حیرت است اینجا
تو دیگر از دل بیمدعا چه میجویی
عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
تو گرنه کوردلی از عصا چه میجویی
جز اینکه خُرد کند حِرص استخوان ترا
دگر ز سایهٔ بال هما چه میجویی
به سینه تا نفسی هست دل پریشان است
رفوی جیب سحر از هوا چه میجویی
سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست
به غیر سجده ز مشتی گیا چه میجویی
صفای دل نپسندد غبار آرایش
به دست آینه رنگ حنا چه میجویی
ز حرص، دیدهی احباب حلقهی دام است
نَم مروت ازین چشمها چه میجویی
چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما
کسی نگفت که در زیر پا چه میجویی
ز آفتاب طلب شبنم هوا شدهایم
دل رمیدهٔ ما را ز ما چه میجویی
بجز غبار ندارد تپیدن نفست
ز تار سوخته بیدل صدا چه میجویی
(منبع)
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. «تهوّع» رُمانی است از ژان پل سارتر. قهرمان داستان او آنتوان روکانتین است. او از رجّالهها (=فرومایه و پست) است با اندیشهها و احساسات دروغین. به سبب دغدغههای «وجود»ی دچار حالت تهوّع میشود. ادراک از پیرامونش و حتی آگاهی به «خود» موجب تهوّع روکانتین میشود.
روکانتین سرانجام به قسمتی باریک میرسد و میفهمد که وجود او با این افکار و فرومایگی که دارد، در جهان بی اثر و زیانبخش است. تهوّع از همین اینجا ناشی میشود. تهوّع، دل بههمخوردگی و استفراغ و دلآشوبی است که انسان را گیج و مبهوت (=هاجوواج و سرگردان) میکند. با شرح کوتاه این رمان خواستم گفته باشم سرگردانی و فرومایگی پهلوبهپهلوی هم میزنند! هین! همین!!
به قلم دامنه: به نام خدا. عڪس یڪم، برنجڪاری در «نپال» است. بنیاد ڪار برنج -ڪه انگار مفهوم «رنج» را حامله است- بر نیروی زنان استوار است؛ این، نه فقط در شالیزارهای نپال و هند و ویتنام و اورگوئه دیده میشود ڪه در عطر زحمتهای طاقتفرسای زنان در شالیهای خطّهی شمال ایران، لنجان اصفهان، عنبربوی خوزستان و ڪلات نادر مشهد خراسان هم، بهوفور با مشاممان آشناست. بگذرم ڪه ڪار در «تیلدِله» ڪارِ هر ڪی نیست. عکس بالا: برنجکاری در نپال
عڪس دوم، دختر خردسالیست از «زاج» هرمزگان. او -ڪه اسمش را نمیدانم- به همراه ۱۵۰ خانوار دیگر ڪه از سیل دیماه ۱۳۹۸ از خانههایشان آواره و در چادرهای جمعیت هلال احمر اسڪان دادهشدند، این روزها زیر جولانِ عقرب و رُتیل و گرمای ۵۰ درجه، دستوپنجه نرم میڪند.
وقتی زیر ڪولر، داغی را حس نمیڪنم پیش این دختر زاجی شرمشارم و همدرد. و وقتی چهرگان و چشمان درخشان او را دیدم، خودبهخود چشمم را نمناڪ یافتم. خدا را شڪر ڪه هلال احمر و نظامِ برآمده از فریاد زاغهنشینان، به فڪر آسیبپذیرهای جامعه هستند.
عڪس سوم، مصلای نمازجمعهی ساریست. نمیدانم چرا تندیس یا یادمان مرحوم آیتالله شیخ نورالله طبرسی را در محل نمازگزاران جانمایی ڪردند، ڪه از نوجوانی در پای منبرها شنیدیم، در مسجد و نمازخانه نباید عڪسی نصب ڪرد.
من یادم است مرحوم آقا دارابڪلایی همیشه قاطعانه با نصب هر عڪسی در مسجد جامع دارابڪلا به مخالفت و مقابله میپرداختند، و ما در اوایل انقلاب بر اثر شور انقلابی و جوانی حتی اصرار میورزیدم عڪس امام خمینی باید در مسجد نصب شود. البته اتوریته و حتی ڪاریزمای محلی و منطقهای مرحوم «آقا» آنچنان بالا بود ڪه هر جرئتی را از جُربُزهی هر ڪسی میربود.
آری؛ بعدها ڪه ڪمی قد ڪشیدیم، میفهمیدیم ڪه آقا درست میفرمود و در واقع میخواست درس «توحید» و یڪتاپرستی به همگان بدهد و راه اخلاص را یادِمان دهد. حالا «یادمان» مرحوم طبرسی امام جمعهی پیشین ساری در ردیف همان اقدامی است ڪه مرحوم آقا آن را به نمازگزاران آموخت.
گمان میڪنم روح خودِ آقای طبرسی ازین ڪارِ دستاندرڪاران مصلای ساری آزُرده باشد؛ زیرا در محلِ نماز و مصلّون، جای هیچ عڪسی و تندیس هیچ چیزی نیست، حتی اگر تندیس و یادمان پیامبر اڪرم (ص) حضرت امام حسین (ع) باشد. یادِمان باشد پیامبر اسلام (ص)، درون ڪعبه را برای اصالتبخشیدن به اصل توحید و یگانگی -ڪه زیربنای اسلام است- از هر بُتی خالی ڪردند و آنها را درهم ریختند.
نڪته: اخلاص و توحید را با ڪارهای نسجیده نباید مخدوش ڪرد.