به قلم دامنه: خاطرهی من. به نام خدا. سلام. بهار و تابستانِ من در سال ۶۱، در مریوان، آنهم در قلهها و شیارها و شکافهای دهشتناکِ «بوریدر» گذشت؛ سختِ سخت، با سُرب دشمن و سلّاخیهای ضدانقلاب. روزهای روشن و نورا را در سنگر بودیم، شبهای تار و تارا را از سرِ شب تا بعد از سپیدهی پگاه، در کمین. مثلِ منِ ۱۹ ساله -حتی سنین کمتر- فراوانفراوان بودند که خواب و خیال و خوشی را از خود دور کرده و ۱۰۰۰ کیلومتر به آنسوتر فراجسته و از مرز و مردم به دفاع برخاسته بودند.
حال وسط کار و کارزار، ناباورانه میشنوی یک جوان که خود را مدتی «آدم درسته» جا زده و به مسجد «ملا اسماعیل» یزد نفوذ کرده، یکی از نازنینترین روحانی این مرزوبوم را در محراب نماز، آن هم روز ۱۰ رمضان با دهن روزه در ۱۱ تیر ۶۱، به حکم یک جرثومه -که سرکردهی بدنامِ فاسدِ سازمان ترور است- ترور و غرقه در خون میکند؛ همان وارستهی پرهیزگاری که پیشتر از ترورش گفته بود: «به فرض آنکه مرا ترور کردید چه میشود؟ مرغابی را از آب میترسانید؟!» (منبع)
من و مانند من، خیلی این عالِم مردمدوست را دوست میداشتیم؛ شهید صدوقی را میگویم. کسی که، استاد مرتضی مطهری، شهید قدوسی و محمدتقی جعفری پیش او درس خواندند. کسی که، در سیرت و صورت واقعاً روحانی و معنوی بود و رازونیاز خالصانه، خصلت شبانهی وی. کسی که، حقیقتاً او میان مردم، و مردم میان او در رفت و آمدِ مدام بودند؛ آنقدر هم خدوم و محبوب، که ۱۸ مسجد ساخت، ۱۹ مدرسه تأسیس کرد، چندین سازمان خیریه و بیمارستان و هزاران خدمات عمومی بزرگ بنیاد نهاد. هم او که، برای سوادِ عالمانهی خواهران «مکتبةالزهراء» را بنا کرد و جوانان را در «گروه فرهنگ علوی» به دانش و ارزش، خوی و خویشاوندی و آشتی و اُنس داد.
ما کمین میرفتیم تا خونِ مردمِ مستضعف مرز، به دست صدام و گروهکهای سرافکن و پیکارجو نریزد، اینان کمین میکردند بهترین روحانیان و برترین ملجاء معنوی مردم را به خون غرقه کنند. در واقع آنان، مردم را جریمه میکردند و به خیال خام خود توبیخ؛ زیرا با ترور دهشتناکِ خوبان، دست مردم را از دسترسی به سرمایههای مذهبی و معنوی قطع میکردند.
صدوقی، آیتاللهی نمونهی واقعی بود؛ در علم، در مبارزه، در خدمت به خلق، در بناکردن تأسیسات عامالمنفعه، در اخلاق کریمه و در همپیوندی زیبا و راستین و درستِ دیانت و سیاست.
آری؛ ما در گروه کمین بودیم تا مرز و مرکز و ملت در کمین و کمند نیفتد، اما آن مردِ خوشنام ایران در محراب نماز در کمینِ بَردههای رجوی افتاد تا نانجیبانه پیکر نجیبترین شیخِ یزد و ایران را در خونش، سرخ کنند و خطِ قرمز مردم را نادیده بینگارَند؛ چه اِنگاره (=پندار و وَهم) کریهیی. صدوقی دوستداشتنی بوده و هست؛ چون صالح و صادق و صدوق بود. صالح و صادق هم، همآره جاوید است و خالد؛ پایدار و پاینده.