نکاتی بر فیلم «نفَس» آبیار
اینکه هنگامهی دعواهای کودکانه، هر کدام از ما اسمی دیگر پیدا میکردیم؛ مثلاً شلخته. وَلِ خر. موذی. لبفِنی!
اینکه وقت و بیوقت، انگشت توی دماغ میکنی، و معلوم نیست وقتی گِردش کردی و مثل توپش ساختی، یواشکی کجای اتاق میاندازی و یا چه ماهرانه لای فرش و پشتِ پشتی میمالی.
اینکه بقّال از کتاب کهنهی مدرسه، بیآنکه منظوری داشته باشد، عکس ولیعهد را کنده، قیفش کرده و دو سیر آجیل توش ریخته، به ساواک فراخوانده شده و سیمجیم گردیده.
اینکه به تأکید و از سرِ عقیده و عفت میبینی زنان در کوچه و معبر، چادر به دندان میگیرند که نکنه خدای ناکرده خالی از مو و گیسو در معرض دیدِ مردان قرار گیرد و گناهی بر عابرین بیافریند.
اینکه دائی طلبهی او در قم کتابخانهای دارد پُرِ کتاب و کودک قصهی فیلم، شیفتهی کتاب میشود و شروع میکند به کتابدزدیدن و یواشکی آن را لب رودخانه خواندن، زیرا مادربزرگ نمیگذارد دختربچه هر کتاب داستانی را بخواند که هوش و ذهنش بیجهت باز شود.
اینکه میبینی همو از سرِ نداری خون خود را به دفعات میفروشد تا خرج زندگی و تحصیل دینیاش را درآورَد و از علم باز نمانَد.
اینکه وقتی گوشتکوب، نخود و سیبزمینی آبگوشت را کوبیده کرد، همه سر سفره، سر و دست میشکنند که بده من تَهاش را لیس بزنم.
اینکه زنان لباسها را کف رودخانه میشویند و یا در مکتبخانهی اکرمخانم روستا اگر خواندن قرآن را خوب پیش ندی، تو را با ترکهی انار میزند و میگوید میاندازمت زیرزمینِ مکتبخانه که مارها نیشت زنند!
اینکه وقتی به میهمانی در یزد و تهران میروند پیش اقوام و آشنایان، کودک از نهایت گرسنگی و اوج کنجکاوی قیمهی روی پلو را میچلونَد و از مادربزرگ میپرسد اینها هم مگه قیمهشون گوشت ندارد؟!
اینکه بازیی تجربهشده را میبینی؛ همان بازی قشنگ که دو نفر به چشم همدیگر زُل میزنند و هر کدام زودتر بخندد، بازنده است نوعی درس مقاومت ولو در پرهیز از بروز خنده. مانند بازیمان در شنا به زیر آب رفتن و هر چه بیشتر ماندن و نفر پیروز، «شاه» شدن و یا نوشابهی کوکا و کانادادرای بردن!
اینکه تلفن خانه به صدا درمیآید و دختربچه میپرد که گوشی را بگیرد و مادربزرگ حرف دلآشنایی میزند: آهای! دستِ خر کوتاه! تلفن را دست نزن! اینک آن دنیای مرزدار، پایان یافته و حد و مرز ندارد، دیگه طفل هم موبایل دستشه! چه رسد به دختربچه.
اینکه میبینی دختربچه دو آرزویش اینه که روزی دکترِ تنگینفَس شود و پدرش غفور رانندهی کفش بلّا (با بازی مهران احمدی) را درمان کند و تلویزیون کودک نقاشی او را نشان دهد.
اینکه عطر مشهد را میتوانی بزنی، چون این بو، بوی حساسیت برانگیز و آلرژیزا نیست؛ عطسه نمیآورد. چون بوی مشهد مقدس امام رضا (ع) است.
اینکه کودک تمام بدنش خارش میگیرد و باید در آب آهک بخوابد تا بدنش از درد کورَک و رنج خاراندن رها شود.
اینکه وقتی میپرسه دوست داری چهکاره بشی؟ میشنوی: میخوام نانوا بشم! چرا؟ چون نونوا همش پول میگیره، نون میده. اون یکی دیگه دختر میگه بابا من میخوام پسر ! باشم. شگفتی هم بیرون میزند. پدر میپرسه چرا؟ میگه اگر پسر باشم توی دستت باد نمیکنم! حالا میبینی چهار کودک غفور (دو دختر و دو پسر) به دفاع از جنس خود شعار میدهند و کلکل میکنند:
پسرها شیرند، مثل شمشیرند!
دخترا پنیرند، دست بزنی میبرند!
پسرا شیلنگن دست بزنی میلنگن!
دخترا موشاند مثل خرگوشاند!
و آخر اینکه با بالاترین حسرت میبینی صدام -آن بیعقل خونآشام- قبرستان را بمباران میکند، جایی که دختربچه قصهی پرغصهی فیلم ما -که خانهی عاریهی آنان بر روی قبرستان بنا شده، دارد تاب میخورد و میچرخد و میخندد- غرق خون میشود و خانه بر سر او آوار. و تو هم میبینی او چه آرزوهای زیبایی را که از تجربه و کتابخواندن و تخیّل قوی خود کسب کرده بود، به دل خاک برد. بیش از ۱۰۰۰ دختربچه تست بازیگری داده بودند، تا اینکه «ساره نورموسوی» این بازیگر نقش اول نفس برگزیده شد و انصافاً این خردسال زیبا و زرنگ، چه هم درخشان ظاهر شد. باید دید تا فهمید. عکس بالا: «ساره نورموسوی» در نقش اول فیلم نفَس.
فضای رایگان آپلود فایل و آپلود عکس
https://98share.com