زن اتیوپیایی در اردوگاه آوارگان جنگی اتیوپی در سودان
کلاس مَجازی. اختلال اینترنت روستاهای اراک. عکاس: بهنام یوسفی
نمکچینی زنان روستای "قلعه رشید" چهارمحال و بختیاری
نمای قلهی دماوند از کویر مرنجاب کاشان، قم
زن اتیوپیایی در اردوگاه آوارگان جنگی اتیوپی در سودان
کلاس مَجازی. اختلال اینترنت روستاهای اراک. عکاس: بهنام یوسفی
نمکچینی زنان روستای "قلعه رشید" چهارمحال و بختیاری
نمای قلهی دماوند از کویر مرنجاب کاشان، قم
به قلم دامنه: به نام خدا. نمیدانم «جنگ چهرهی زنانه ندارد» از کیست. اما منظور شاید این باشد طبع لطیف زن با روی خشن جنگ تناسب ندارد. درست هم هست الّا برای فرقهی تروریستی رجوی که زنان را ابزار جنگیدن کرد.
اما بعد بپردازم به اصل مطلب. خیرالنساء صدخروی را «مادر جبههها» لقب دادهاند که اینک به جوار رحمت حق پیوست. نان، کلوچه، کاموا. با همین سه قلم کالا، پشتیبان غذا و پوشاک بود برای جبههها. وقتی کلوچهها را برای جبهه بستهبندی میکردند، دختران روستا با کاغذ و خودکار برای رزمندگان یاداشت میگذاشتند، خیرالنساء با شوخطبعی به دختران میگفت بنویسید: "فقط به شهادت فکر نکنید، انشاءالله جنگ تمام میشود ما منتظریم به خواستگاریمان بیایید.» دختران جوان چهرهیشان گُل میانداخت با این شوخی خوب خیرالنساء. و خیرالنساء میگفت وقتی رزمندگان برگشتند به آنها خواهمگفت که دخترِ غریبه! نگیرند، بیایند از خودمان زن بگیرند. یاد این مادر جبههها جاودان. من جبهه که بودم دستم از آن کلوچهها با آن نامهها نرسید وگرنه ممکن بود به "صدخَرو" با سر میرفتم!
لابد صدخَرو را دیدهاید، من بارها از آن عبور کردم. روستاییست از شهرستان داورزن خراسان رضوی. از سمت شاهرود وقتی کاهک و مزینان -زادگاه مرحوم دکتر علی شریعتی- را به سمت مشهد مقدس، رد کردید، میرسید به صدخرو در ۵۵ کیلومتری سبزوار (همان «بیهقِ» ابوالفضل بیهقی). صدخرو یعنی: جای بهشت. سقف باغ. قنات تقسیم. خَرو هم مخفف خروار است. هندوانهی صدخرو که محشره! بیشتر بخوانید ↓
به قلم دامنه: به نام خدا. پیروی و داوری. کمی دربارهی مرحوم آیتالله شیخ محمد یزدی. علمای دینی پیروی و داوری میشوند؛ یا پیروی محض، یا پیروی مشروط، یا داوری محض یا داوری مشروط. داوری مشروط در اینجا به معنای تیرهوتار ندیدن است.
در پایان این درگذشت را به همهی شاگردانش و دوستدارانش تسلیت میدهم. انشاءالله بر علاقمندان آن عالم مبارز، فقدان ایشان تحمل شود. خدا بیامرزاد.
به قلم دامنه. به نام خدا. چَفت سر و کومه. دارابکلا چند چفت داشت. چفت های قدیمی و مشهور. چفت همان کومه و بِنه است. این که چرا می گویند چفت، به نظر من علتش این بوده وقتی گوسفندها پس از چَرا، غروب به چفت و کومه بازمی گشتند، وَره (=برّه) از مادرش شیر می چَفت. (=می مَکید). البته صاحب دام نیز، در همین مکان یعنی چفت و آغُل و آخور و اصبطل و منگل و بِنه سَر، شیر می دوشید و پنیر و لوول و دُوو می زد. چند دارابکلایی که دامدار بزرگی بودند چفتهای مشهوری داشتند که گویی اینک آثاری از آن باقی نمانده است. مانند: حاج اسملِ چفت در آقااسیوپیش. حاج قاسم چفت در اربابی صحرا. حاج اصغر چفت در پایین صحرا. اُومونی چفت در تشی لَت. آغوشی چفت در لی لم اُوسا. گو بِنه حاج باقر آهنگر در چیلکاچین. چَفت اساساً یعنی مکیدن. میک زدن. خوردن. آشامیدن. حال می خواهد چفت سر باشد، یا در دامن مادر؛ که نوزاد پستانش را به امر غریزی به زیباترین وجه چَفت می زند. کلاً چفت و چفت زدن زیباترین تصویر و شیرین ترین صحنه است.
به قلم دامنه: به نام خدا. وقتی به تاریخ چهلسالهی انقلاب اسلامی ایران ژرفتر فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم نظام سیاسیِ انقلاب اسلامی ایران باید نخستوزیر داشته باشد، نه رئیسجمهور. چرا؟ من دیدگاهم این است:
پیشدرآمد: نمیخواهم از زاویهی مبانی علم سیاست به این مسئله بپردازم و نظامهای ریاستی، نیمهریاستی، پارلمانی، نیمهپارلمانی را توصیف و تفسیر کنم، اینگونه نگاه ممکن است بحث را خشک و زمُخت کند؛ پس ورودم به این موضوع را به نگاهی از رویِ واقعیتهای جامعهی ایرانی میدوزم.
نقشهی استانهای ایران
درآمد: با رحلت امام، فرصت برای مرحوم رفسنجانی فراهم شد تا پست دوم نظام را از آنِ خود کند. از آنجا که او فردی فعّال مایشائی بود، نمیتوانست پست تشریفاتی ریاستجمهوری را بپذیرد؛ پس بازنگری آن زمان، موجب شد قانون اساسی به نفع تمرکز قدرت در رئیسجمهور و حذف نخستوزیری تغییر کند. اینک؛ رفسنجانی در قامت رئیسجمهور، خود را به مدد مدیحهگویانش «سردار سازندگی» میبیند و ستایشگرانش آنچنان شیفتگی از خود بروز میدهند که او خیالمندانه، این قوه را تقریباً در برابر رهبری قرار میدهد و چنان غرّه میشود که سید عطاءالله مهاجرانی در ستون "نقد حال" روزنامهی اطلاعات، پیشنهاد اصلاح مجدد قانون اساسی را میدهد تا راه برای ریاستجمهوری مادامالعمری رفسنجانی هموار شود، که البته سر، به سنگ خورد. بازخورد ناهموار و منفییی در جامعهی آن روز بروز کرد؛ آنان از سوی دیگر در برابر ستایشگران رفسنجانی که او را با واژهی نظامی «سردار» اسکورت میکردند و جامهی «امیر کبیر» بر تن او میپوشاندند، لفظ «اکبرشاه» را وارد ادبیات سیاسی ایران کردند. بهگونهای که او دیگر جرأت نکرد پا پیش بگذارد. فضای کشور دو قطبییی بسیارشکننده و در عین حال شورانگیز شدهبود، آنچنان فراوان، که تمام سرزمین ایران از چالدران تا سیستان و از کازرون تا کاشمر را موجی از دو قطبی خاتمی/ناطق فرا گرفت. سرانجام، خاتمی برد.
بعد از ۸ سال باز مرحوم رفسنجانی وارد بازی نادرستش شد که با ورودش به انتخابات ۱۳۸۴ و شکستهشدن رأیهای جناح چپ و سرشکنشدن آن در سه سبد مصطفی معین، مهدی کروبی و اکبر هاشمی رفسنجانی، کارزار رأی، به دور دوم میان او و نفر مقابل کشید که لج ارادی و نفرت شدید مردم از او، موجب شد قدرت به رقیبش واگذار شود و سپس با آفریدنِ بحران ۸۸ ، «رئیسجمهور پلاسِ» ایران شد که در ادبیات سیاسی «دولتِ تقلب» نام گرفت. اینبار بازهم آقای رفسنجانی سال ۱۳۹۲ به میدان آمد تا افتضاح و پارگی لباس سیاستِ سال ۸۴ خود را رفو کند و بر دامن قدرت وصلهپینهای دیگر بزند، اما اینبار شورای نگهبان به دلیل مواضع صریح رفسنجانی در برابر رهبری و حمایت غیرشفافش از اعتراضات ۸۸ (میشود خواند: انقلاب ناتمام ۸۸) اساساً رد صلاحیتش کرد و پروندهاش برای همیشه بست. ولی او کوشید با سردادنِ شعار مخصوصش «عشق من خامنهای است» در دل صاحبان قدرت جا واز کند، که نتوانست. اندکی بعد بود که در استخر کاخ برای همیشه درگذشت. خدا رحمتش کناد. بگذرم.
سرآمد: از نظر من تلاش آقای رفسنجانی در دوختنِ جامهای فاخر و قدَرقدرت برای پوشاندن صور صورکی! بر تنِ پست ریاستجمهوری -البته به سایز انحصاری وی- بیهوده بود و بیهوده و به بهبودی هم نینجامید که هیچ، بدتر هم شد. کشور را میان خلاء قدرت و یا به تعبیر تندرَوانهی تندرُوان: "حاکمیت دوگانه" دچار انواع تضادهای بیحاصل و شکافهای بیثمر نمود. ازینرو برین نظرم انقلاب اسلامی ایران مانند ابتدای انقلاب که با نخستوزیری مرحوم مهندس بازرگان آغاز شد، به سیستم نخستوزیری نیازمند است، نه سیستم ریاستجمهوری. برای این فکرم شاید بیش از ۹۹ علت و حتی دلیل داشته باشم که اگر شد شاید قسمت دیگری بر این متنم بچسبانم.
کمترین اثر بازگشت نخستوزیری به سیستم سیاسی، پایمالنشدن اندیشهی خدمت است و کارآمدی که مقام غرورانهی «ریاستجمهوری» آن را عمیقاً خدشهدار و لکهدار کرد. با احیای نخستوزیری، همان فکری پا میگیرد که در مکتب شهید سلیمانی جرقه میزند: یعنی باید گفت: بیایید کار کنیم، نه این که گفت: بروید کار کنید. نخستوزیری، پستی این حالتی است: لباسِ "کاری" بر تن دارد، نه لباس "کارفرمایی". نخستوزیری سیستمیست پاسخگو، نه مجاملهگو. پستیست در تحتِ سازمان برنامه و بودجه، نه پستی بر صدر سازمان برنامه و بودجه. در سیستم نخستوزیری، حتی رهبری هم نخواهدگفت: چنین و چنان کنید! بلکه خواهدگفت: چنین و چنان کنیم. نمیگوید: من گفتم اما عمل نکردند. بلکه میگوید: من گفتم، اما عمل نکردیم. بازخواستها در سیستم نخستوزیری، آسوده از سوی مجلسِ منتخب انتخابات رقابتی، میسٌر است.
ابراهیم طالبی دارابی دامنه / ۱۶ آذر ۱۳۹۹ . قسمت یک و دو . با یاد و نام خدا. امروز ۱۶ آذر است. گویا میگویند روز «دانشجو»ست. ولی من چون سواد اکابِری ! دارم جرئت ورود به روزِ آنان را ندارم! پس؛ یکراست رفتم سراغ آقا رحیمُالله.
او گالش است. گالشی از تالش یا طالش. کسی که گلّه دارد؛ گلهی گاو. ولی مثل دانشجوها! گلِه ندارد. مانند اسمش، رحیم است. حالا میگویم چگونه. من تمام گیلان را گشتم؛ هشتپرِ طوالش و اسالم و آستارا و آستانهی اشرفیه را هم. میگویند گیلان یعنی جایی که به علت وارش زیاد، زیاد گِل میشود. اما آقا رحیمُالله نه فقط گلِه ندارد، گِل هم نمیشود، چون در جلگه نیست که همیشه تیل هست. در دامنهها و حتی قلههای نواحی مرتفع تالش، مرتَع دارد و دام میچرانَد و کَلوشش تیل نمیگردد. چوپان هست! ولی چونان عین اونجور دانشجو ! در دامِ کسی نمیافتد.
نقشهی استان گیلان
فقط توانستم این عکس را پیدا کنم
از ذخیرههای تمشا. از چپ:
رحیمالله گالش محترم تالش
جواد قارایی متخصص گردشگری و بومگردی.
«اندامخانم» همسر محترم رحیمالله
آقا رحیمُالله من دیدم دارکوبها (=دارتوکِنها) چنان با او جورند که بر کلاه و کول و کوپال و کپّلش مینشینند و پشهها را میخورند که کنِه بر تنهی این گالش مصفّا نیفتند. نه اون کنِههای خونآشامی که با کدورت و کینه، بر تن آن دانشجوهای صاف و ساده و سالم میخواهند بنشینند و خونشان را به نفع مربع استثمار و استعمار و استکبار و استبداد بمَکند. از همین رو، آقا رحیمُالله در آن مستند «ایرانگرد» حتی تیرنگ را دستی کرد و بر دستان خود نشاند و تیرنگ، این قرقاول رنگارنگ هم، جیک نزد، جیغ نکشید، پر نزد، داد و فریاد نکرد مثل اونجور دانشجوها!
آقا رحیمُالله حتی یگ گُراز هیولا را اهلی کرد. بر پشت آن هیمه و هیزم بار میکرد به گالشمنزل میآوُرد. حتی گراز، باغچهاش را ورز میکرد. و او عین دو جوندِکا بر پشتش خیش میبست و زمین را شخم میزد تا شیار کند و بذر بکارد. فقط چون یک روز گراز گوسفندانش را بِل (=شاخ) زد او از دستش عصبانی شد. ولی باز هم، آقا رحیمُالله، رحیم باقی ماند، چونکه گراز را تنبیه و کتککاری نکرد، به دار نیاویخت و مانند آن قاضی شهیر ! عصرِ دولتِ ۹+ ۱۰ ، به کهریزک نبُرد، بلکه در جنگل هیرکانی تالش رها کرد؛ یعنی آزاد؛ آزاد؛ آزاد. درود بر هر آزاد؛ البته آزادِ بیآزار.
آقا رحیمالله ( ۲ )
آقا رحیمالله تنها به طبیعت دلبسته نیست، نسبت به همسرش -که نامش «اندام» است- دیوانهوار "دلداده" هست. به این پرسش که چرا نامش اندام است؟ با ولعِ تمام و به پیوست ژرفترینلبخند و بی هیچمکث و درنگ پاسخ میدهد پدرومادرش چون میدانستند خوشسیما میشود اسمشو گذاشتند «اندامخانم». درس این گالش وطنخواه و بانمازوایمان فقط حفظ قوم طالش نیست، سروجاندادن پای همدمش هم، هست. همسری که نه فقط رمضان را روزه است، شعبان را تماماً به روزه سر میکند و در طول سال نیز بعضی روزها روزه میگیرد.
آقا رحیمالله یک تالشیست. تالش هویتش را میخواهد. جنگلش را هم. خُب او گرچه درسناخوانده است، اما ساز تالش، نوای تالش، لَلِهوای تالش، غیرت تالش، عفت تالش را میشناسد. و شاید نداند که روزگاری نام استان آنان «استان گیلان و تالش» بود؛ حتی تالشان. این رضاخان میرپنج بود که برای محو اسم قومیتها در ایران و مثلاً یکپارچهسازی «پهلوی» نام استانهای ایران را از اسامی و عناوین انداخت و به جای آن شمارهگذاری کرد از استان ۱ تا استان ۱۰ . که «استان گیلان و تالش» شده بود استان ۱. آن شاه انگلیسی علاوه بر تختهقاپو کردن عشایر کوچرو، اقوام یکجانشین را نیز اینگونه بینامونشان و آواره ساخت که البته خود ابتر و دمبریده شد.
آقا رحیمالله اگر نداند، دستکم تالشیهای تحصیلکرده میدانند که بخشی از تالش و تالشیهای ایران در آن جنگ به روس واگذار شدند. حال آنکه شکست در سمت تالشیهای چابک نبود، تالشیها تا عمق دشمن روسی نفوذ کرده بودند اما هزیمت در جبهههای مجاور تالش، باعث شده بود آنان طعم شکست و انهدام را بچشند و تا امروز هم در حسرت آن شکست تحمیلی خود را شماتت کنند که وقتی حتی یادش میآورند انگشت افسوس بر دهان و سنان میزنند. بگذرم.
آقا رحیمالله که یک گالش خالصِ بااخلاص و کاریِ سخاوتمند است و سرش به دام و گاو و چراگاه و بنِهسرش هست، حق دارد که نداند چرا جنگل هیرکانی ما از آستارا گرفته تا سیسنگان و از آنجا تا شرق جنگل گلستان، هنوز که هنوزه به ثبت جهانی نرسیده و در یونسکو بر سر آن چالش است. اسفبار آن است که بیشتر ساکنین خطهی شمال هم ندانند چرا ثبت نشد تا از حمایت همهجانبهی جهانی و بودجهی جهانی برخوردار گردیم. یک علت اصلیاش این است طبق مقررات کاذب یونسکو اگر جایی را از جمله جنگل را، دو کشور صاحباند، ثبت اثر جهانی به ترتیب حروف الفبا ممکن است. یعنی اول آذربایجان سپس نام ایران در سند ثبت میشود. ایران مخالف این نوع ثبت است. دلیل درستی هم دارد. از چندین میلیون هکتار جنگل هیرکانی شمال ایران، فقط بخش ناچیزی در خاک کشور آذربایجان است، آن هم روزگاری مال ما بودهاست، اما این کشور کوچک که با آنکه خون ایرانی در رگ و ریشهی مردم و خاک و دیار آن جاری است، چموشانه میکوشد سند آنگونه بخورد به حروف الفبا و حقیقتاً سختمان میآید. نمیآید؟ اول آذربایجان و در پسِ آن ایران؟! جنگلی که نزدیک ۵۰ یا ۴۰ میلیون سال پیش متعلق به ایران بوده و همچنان هست، فقط به خاطر یک بخش ناچیزش که در قلمرو آن کشور افتاده است، بدینگونه اجحاف و غلط، سند بخورَد؟ ترکهای ترکیه مولوی بلخی ایرانی را قونیهای کردهاند و اینان حکیمنظامی گنجوی را، به گنجهای از ما گرفتهاند، هیرکانی را هم بگیرند؟! حاشا و کلّا . ابَدا و هرگز. الّا و لابُد. عکس بالا: سمت چپ رحیم الله. عکس از دامنه.
به قلم دامنه : به نام خدا. محصول ۲۰۱۷ کاناداست. چندین قسمت است. داستان آموزندهی یک بچهیتیم زِبر و زرنگ. یک روز "آن" مجبور میشود موی سرش را کوتاه کند، آنقدر کوتاه که دیگر گویی شبیه یک پسرک شده بود. نماد دخترک موی بلندش است. هممدرسهایهای بیدردی هم دارد که او را با نیش و کنایه میآزارند. حال که موی سرش از ته زده شد، تمسخرش میکنند پسرک شده! سرش شپش افتاده! بچه سرِ راهیه! گدازاده و فقیره! اما همهی اینها دروغ و کینهتوزیه. چون آن شرلی، هوش و توان و خلاقیت و مقاومت و جذَبههایش از همهشون پیشی گرفته و حتی اِعجاب معلمش را هم برانگیخته که مثل سایر شاگردان حسود، چشم دیدنِ آن شرلی را ندارد.
رُمان آن شرلی
اثر لوسی ماد مونتگمری
"آن" -که حالا موی سرش مثل پسرکها کوتاه است- تصمیم میگیرد یک روز نقش واقعی یک پسرک را درآورَد و برای خرید مایحتاجِ منزل -که دو نفر برادر و خواهر مُسن و متمکّن و مهرباناند و سرپرستی شرلی را پذیرفتند- به بازار میرود. میبیند همه از او توقع کمکِ یَدی دارند که به زور بازو نیاز دارد نه به فکرِ بِکر. یکی میگوید آی پسر! بیا مرا کمک کن این صندوق جواهراتم را بذاریم روی دُرشکه. یکی میگوید آی پسر اگه این بشکهها را بذاری پایین یک سکهی چند سِنتی میگیری. خلاصه؛ همه او را به چشم یک پسرک میبینند و هر چه از او میخواهند، نه کاری ظریف و لطیف و فکورانه و هنرورزانه که اقدامی است نیازمند به قدرت، زور بازو، زمُخت و زورمندانه. مثل تار و مار کردنِ افرادی که گوشهی کوچه سدّ راه یک دخترک دیگر شده بودند.
بلاخره "آن" بهتجربه فهمید دخترکبودن تا چه حد زیباتر است. و دنیای اطراف او چه بینش سخت و زِبری به پسرکها و چه گرایش نرم و زیبایی به دخترکها دارند. از دخترکبودنِ خود اینبار لذت وافرتری میبرَد. چون او اساساً درین رُمان قشنگ -که ارزش فیلمشدن را هم داشت- ویژگیهای قشنگ دارد:
آن شرلی هر چه و هر که قدرتِ تخیّل او را از بین ببرد، سخت و به سَبک منطق و نُطق میستیزد. چون قدرت تخیّل، قوّهی بیهمتاییست که جای نداشتههای انسان را پر میکند. او به کتاب بسیار بهاء میدهد؛ حتی به جلد و عنوان و شکل و شمایل کتاب عشق میورزد. با کلمات ارتباط راحتی دارد و خود را در اقیانوس واژگان گم نمیکند. "آن" میگوید عشق در حیات تعریف مشخصی ندارد، زیرا در نگاه این دخترک باهوش و جَستا، عشق در هر کسی آثار متفاوتی برمیانگیزاند. گویا میخواهد بگوید در مسیری برو که عشق هدایتت میکند. "آن شرلی" خیلی دوست دارد نویسنده هم باشد، آنچنان شورانگیز که اسم مداد خود را "مدادِ امکان" میگذارد. یعنی امکانِ خلق هر اثرِ بکر و نُوِی با مداد ممکن است.
بگذرم! چرا اساساً آتاوا، کانادا بپردازم، ایران که دیرینهتر از هر سرزمینیست و داراتر و پابرجاتر از هر جا.
دریا داریم.
دیبا داریم.
دنیا داریم.
دانا داریم.
دیانا داریم.
دعا داریم.
دادا داریم.
دنا داریم.
دیرپا داریم.
دوشا داریم.
درنا داریم.
دفاع داریم.
دعوا داریم.
دَما داریم.
دَوا داریم.
دلآرا داریم.
دلربا داریم.
دادسرا داریم.
دلآسا داریم.
دلبخواه داریم.
دلآسا داریم.
دوآب زیراب داریم.
درداد دریغا داریم.
دلواپسها ! داریم.
دَدا (=بدان) داریم.
دِواج (=لحاف) داریم.
وَه دارکلا هم داریم.
دِماء (=خونبهاء) داریم.
دغَا (=متقلِّبها) داریم.
دَرا (=داد و جرَس) داریم.
دوام (=پایداریها !) داریم.
دوات (=جوهر مرکّب) داریم
درداء (=بیدندانها) داریم.
دستپا (=حریصها) داریم.
دوتار، دِتار (=ساز سیمی) داریم.
دودزا (=اُتولهای آلودهکننده) داریم.
دوشاب! (=نه آن چیز نجسّی) داریم.
حتی زیزی گولو آسیپاسی دراکولا تابهتا داریم!
دِهکیا (=کدخدا) داریم؛ کدخدایی چونان آمریکا! که دَمش را باید دید!
ولی، ولی در برابر، دَهاء هم داریم. باهوشترینها. زیرکترینها. خردمندترینها.
به قلم دامنه
فرهنگ لغت دارابکلا. ( لغتهای ۳۴۹ تا ۳۸۱ )
مَچول: اشارهی کنایی است به کسی که عقل و خردش ناچیز دیده شود. ریشهی واژه را نمیدانم، اما حدس میزنم از چِل چو اخذ شده که معنی کمارزشی را برساند. شاید هم مجهول بود. بعدش شد مجول. بعدش هم مچول
ریه: ریه در گویش محلی بمعنای روده است. مثل گو ریه (=رودهی گاو) گوسپن ریه (=رودهی گوسفند) . مخفّف بَریه هم ممکن است باشد. یعنی رید. از مصدر ریدن. جالب اینکه کوچک بودم خودم ریه را روده تصور میکردم، بعد فهمیدم ریه، شُش است.
کاته: وچه. تولّه. البته با مول وقتی ترکیب شود میگن مولکاته، که اشاره به حرامزادگی دارد. کاته بیشتر برای بچه حیوان اهلی یا خانگی است. در گفتگوی دوستانه و شوخی میتوان گفت ته کاته هسه؟ یا وِه مه کاته هسه. خلاصه کاته هر دو کاربرد را دارد ولی کوله فقط معنی بچه وحشی یا درنده یا تربیتنشده دارد.
کوله: کوله برای بچهی حیوان وحشی است. وجهی بد. برای بچه و وچه است. البته کولهپشتی هم هست.
وَردست: کناردست. شاگرد. فرمانرو. کمککار. معادل وردستی هم بکار میبریم و به معنای بشقاب پلو است. در مقابل، پیشدستی ، کوچکتر است و برای میوه. در مجالس به طور فراوان کاربرد این دوتا را دیده و شنیده میشود.
سِرسریک: جرقّههای برخاسته از شعلهی آتش هیمه که وقتی زبانه میکشد بیشتر میشود. یا وقتی بخاری و کِله را با چچکل و تشکَل به هم میزنند، سرسریک بلند میشود. ذرّات آتش و تشکله.
عکس سرسریک
(=ذرات) زبانهی آتش
دودوک: فعال و دونده و حاضربودن. هر جا حضور داشتن. فِرز و زرنگ. مثلاً فلانی دو دوک کَشنه را شوونه.
پرتّوک: پرتاب. پرتکردن. تقریباً همیشه برای پرتاب ادرار بکار میرود. در باقی موارد اگر هم به کار رود، آنرا تداعی میکند و خنده به دنبالش. مثلاً خیار شور را فشار داد آبش پرتوک زد.
خالخانده: خالکانده. خیال کنی. انگاری. مِثلینکه.
دَزه: پِر. پرسشده، حجمی از ظرف یا کیسه بدون منفذ.
رَج: ردیف ،میزان، دقیق. مثلاً این درختان رج هستند. یا وِن دست در شکار رج است.
دَخِسّه: مترادف دزه است ولی دزه معمولاً با دست انسان است ولی دخسه هم با دست انسان یا به طور طبیعی را در بر دارد. مثلاً بدن کشتیگیرها دخسه است. یا انده غذا ون داهون دله نخِه. گندم کیسه دزه هسه. یعنی پر و بدون هیچ فضای خالی. فلانی آنقدر خورد دخسّه هسسه.
تا: دستکم دو معنای مستقل جدای از حرف اضافه دارد: خم شدن، مه کمر تا بیّه. رشدکردن و کِشآمدن. مثلاً کهیلم تا بَکشیه.
اِلا یا الاح: الا، الاح، الاه، الاء، یعنی باز و وابودن به طور آشکار یا به مدت زیاد. یک مثال خندهدار: ون داهون یک زرع نیم الا هسِه برا پِلا تیم! برا افراد دلیک.
گاله: بوی بسیار بد توسط انسان از مقعد. مثل یک گلولهی باد که گندش فضا را اشغال کند.
گالِه: بوتهی خشک ساقهی نی که برای ساختمان به جای حلب به کار میرفت. مثلاً خانه گاله به سر است.
بِلغاشته: ترَگگرفته. میوههای ترکیده. زخم عمیق که دردناکه. مثلاً انارِ دهنواز، زیادرسیده. یا زخم شدید.
تیناری: تنهایی. یکّه.
سقلامه: سفت. خاشک. ترکیده، میوههای ترکدار ناشی از رسیدن زیاد. لقمهی سفت دندانشکن را هم میگن. مّشت بسته که معمولاً به پهلو و بدن سیخکی زده میشود.
سوته: سوختن. لمپاسوته. بخاریلوله سوته. نمد یا پشم سوخته که برای تسکین درد، که به صورت موضعی به کار میرفت.
قنبر وار ! : محکم، بلند. برای گفتن صلوات پیش از منبر. مثلاً، یک صلوات قنبروار بفرس. یعنی غَرّا و بلند.
قمبر : همان قنبر است که در تلفظ قلبِ به میم میشود. مثل شنبه: شمبه. پنبه: پمبه.
بازاری: بازاردَکته. بازار دینگونه وِره. اِسا بازار نکِف تِه. خیلی محلیتر میگن وه شک دکته. شیرشده، پُمپشده، جَوگیر. مثلاً: شادی واری بازار دکته.
یدتِرهفرامُش: مرا یاد، تو را فراموش. با استخوان «جناقِ» مرغ شرط میبستند. مرا یاد است ولی تو فراموش کرده بودی جملهای بود که از طرفِ پیروز پس از بردن شرط مسابقهی حافظه و هوش گفته میشد.
ساق: قدیمیترهای محل زانو را میگویند ساق. حال آنکه ساق مابین زانو و پا است. مانند ساقهی درخت که مابین تنه با برگهاست. حتی خودِ ما هم برای زانو، ساق به کار میبریم. مثلاً : مگه تِه ساق درد کانده پله ره بالا نینی. حتی در تلفظ هم ساق را ساخ میگن.
تَپچه: تَسکه، کوتاهقد. خپِل. تسکهی خیلی چاق
تپچو: به باد کتک گرفتن. کتککاری. مثلا فلانی ره تپچو دَوسه. مصداقش مثلاً فلانی بیرحمانه خاش زن و وچه ره تپچو وندسّه.
شِرنه: شیههی اسب. که کنایه است به کسی که در صحبت داد میکشد و قِر میدهد و یا خندهی بیمزه سر میدهد. مرسومترش اینه که میگن: شِل اَسکاره واری شرنه کشنِه. شرنه، اشاره هم دارد به خندههای بیمزه و قهقههی افراد وشیل. وشیل هم که قبلاً بحث شد.
نواجِش: نوازش در ماتم مردگان با کلمات آهنگین. نواجش که در برخی نقاط و در متون نواچش گفته میشود. نواها و اشعار سوزناک در عزای عزیزان است که ریتم و آهنگ داشت ولی تابع وزن و قافیهی دقیق نبود؛ بیشتر توسط اُناث است و بهندرت از سوی مردان. کمیّت و کیفیّت آن گاهی نشانهی جایگاه و احترام متوفّی هم بود. گاهی آنچنان سوزناک و دردناک خوانده میشد که مردان مغرور را هم به زانوی غم مینشاند. شاید از نوازش آمده باشد و یا ترکیب نوا + زش یا جش یا چش.
رِفت: کلمهاش از مصدر رفتن است و ردشدن. رِفت که رد پا است و گذر حیوان. و عموماً برای حیوانات و بسیار کمتر برای انسان کاربرد دارد. مثل بِزرفت که کنایهی ناجور هم هست.
بِنه: پایین. زمین. همِن. هنیشتهجا. جای تخت و هموار. جای صاف و صوف. مثلاً آغوشی بنهسر. اومونی بنهسر در تشیلت. حمزهای بنهسر.
به قلم حجتالاسلام شاکر (طاهر خوش)
بیوگرافی آقای طاهر خوش
دو خاطره از کتاب «قاسم سلیمانی از ولادت تا شهادت»
نوشتهی حجتالاسلام شاکر (طاهر خوش)
چگونه حاج قاسم سلیمانی عصای پدر شد؟
دعای حضرت فاطمه (س) :
خدایا قرآن را از ما ناراضی و شاکی قرار مده
صراط را بر ما لرزان نگردان
مرکز نشر کتاب: قم، نشر ارمغان کوثر
09192522326
رادمردان مؤمن خدا. شهیدان:
حاج قاسم. ابومهدی. فخریزاده. بازنشر دامنه