به قلم دامنه: خاطرات دامنه> به نام خدا. ماه رمضان بود؛ سال ۶۳. چالوس بودم؛ یڪ سالونیم. حجةالاسلام باقریان درس میداد. آرام، با صدای خفیف، شمردهشمرده. وقتی ڪمی صدایش را جَری میڪرد، در گونهاش شڪافی میافتاد ڪه جذبهاش، مستمعان (فارسیاش قشنگتر است: شنوندگان) را به خود جلب میڪرد.
غرَض! یڪ روز سرِ درس، حافظهاش قد نداد و پاڪ، فراموش ڪرد. فوری با خنده یڪ روایتی خواند و همزمان دفترش را باز و تورُّق ڪرد تا آن را بیابد. روایتی ڪه زمزمه ڪرد، بهطور دقیق ڪه نه، نمیدانم، اما این بود ڪه با نوشتن، علم خود را به زنجیر بڪشید.
این را گفت ڪه به ما فهمانده باشد:
اگر مطلب یادش رفتهاست، در عوض، دفترش پیشش است چون با نوشتن، دانش خود را زنجیر و نزد خود نگهداری ڪرد. و نیز به ما یاد دادهباشد ڪه با نوشتن ڪاری ڪنید دانش شما از دست نرود.
بگذرم او بعدها در دههی هفتاد یا هشتاد، استاد حوزهی علمیهی نور گرگان شد؛ مدرسهی آیتالله سیدڪاظم نورمفیدی؛ ڪه من به اتفاق مرحوم پدرم، یڪ روز داغ تابستانی -ڪه برای ڪاری به گرگان رفته بودیم- در خانهاش ڪنار مدرسهی نور میهمان شدهبودیم، وز گشادهروییاش دلشاد.
عصر یک روز جمعه -ڪه هواشناسی نوید یڪ بارش تند و مَهیب در قم دادهبود- ذهنِ مرا مشغول و مرا در حیاط منزل منتظر ساخته بود ڪه زیر باران باشم و با باران، ببارم! همینها و فراوانچیزها در ذهنم جمع شدهبود و صفبهصف رژه میرفتند. غُرش رعد و جهشِ برق را بسیار دوست میدارم. اساساً ڪیست ڪه رعدوبرق را دوست نداشتهباشد!
پس از باران -ڪه دیرتر از وعده، آمدهبود- آمدم روی یادداشتهای قدیمیام؛ البته پس از چای و لَختی بعد. یڪی از دفترهایم را بازڪردم این آمده ڪه مینویسم. خلاصهنویسیهایم بوده از «تقریرات استاد بدیعالزمان فروزانفر». این، از صفحهی ۳۸ آن؛ فشردهاش را تدوین میڪنم:
«ابو هُریرهی دُوسی» ناهارش را پیش معاویه میخورْد ولی نمازش را پشت امام علی (ع) میگزارد. وقتی دلیلش را از او پرسیدند، جوابش -ڪه علت بود نه دلیل- این بود: برای دنیا معاویه اُولیٰست، ولی برای آخرت، علی.»
نکته: خود بنگارید!
تبصره: به قول آقای «میم. مؤید»، نویسندهی ڪتاب «حسینِ علی» (ع)، سران اموی جهاندار و جهانخوار بودند. از سرِ بیم، از سرِ آز، یا از سرِ بیموآز مسلمانی مینمودند.
آری؛ آنان چون اهل بیم بودند و اهل آز، این دو دسته را از بطن جامعه شناسایی و شڪار میڪردند و به اردوگاه خود میبردند؛ پیشگاه دِرهم و دنیار و سڪّه. درگاه نیرنگ و انگ و خدعه؛ ڪه بازگشتنگاه هم نمیگذاشتند. آن، خداست ڪه از سرِ وفور رأفت، توبهپذیر است و دارای بازگشتنگاه. از دستگاه معاویه و امویها اگر نادمی به سمت حق و عدل برمیگشت، عاقبش یا گور بود یا گوربهگوری (=نبشِ قبری و بیمزاری) و یا دربهدری بود و و تبعید و نفیِ بلَد. بگذرم. بگذرد.
به قلم حمیدرضا عباسیان: پست ۷۵۸۵ . نامش اوستا رضاست. روزگار را با صنعت آهنگری میگذراند. ابزار کارش، چکش است و سندان، دمی، انبر، کفزن آتش گیر و سوسنگ. ابزار کار کشاورزی و دامی را مثل تبر (تور)، واش ورین (داس)، هوکا (تیشه وجین)، بَلو و هر نوع وسیله ای که برای کار کشاورزی مناسب باشد را تولید میکنند. پدرش که استادکار به نامی بود، از حدود صد سال کمتر یا بیشتر در دارابکلا همراه با آهنگرهای دیگر، در حاشیه رودخانه کنار غسّالخانه دارابکلا به سادگی زندگی میکردند و با کار آهنگری امورات خود را پیش میردند.
حمید عباسیان
اوستا رضا به همراه برادران خود، اوستا غلام و اوستا علی نزد پدر سالها زندگی کردند و فن آهنگری را آموختند. مردم دارابکلا از فن و کار و مهارت آهنگری این خانواده، رضایت داشتند. خانواده اوستا رضا و پدر و برادران همگی مسلمان بودند و نامهای اسلامی داشتند. این خانواده صنعتگر، بعد از سیل ویرانگر سال ۷۵ داربکلا که خانه و کاشانههاشان را آب برد، جملگی در به در شدند و حمایتی از طرف مردم دارابکلا نشدند که هیچ، بلکه مورد غضب نژادپرستانه عده ای از مسلمانانی که دم از رافت اسلامی میزدند قرار گرفتند و دیگر در دارابکلا راهشان ندادند.
اوستا رضا که بعد از پدر همچنان به کار آهنگری مشغول است و سهمی هرچند اندک در چرخه صنعت دارد، هر سال فصل کشاورزی که شروع میشود، مغازه ای در دارابکلا اجاره میکند، و واش وِرین و هوکا و بلو و تور و دره کشاورزان اهالی دارابکلا را دَمبِره و تِج (تیز) میکند و بعد میرود.
اوستا رضا. دارابکلا
عکس از روی فیلم حمید عباسیان
امروز که برای دَمبره کردن تُورَم رفته بودم پیشش، نام پدرش را پرسیدم اما متاسفانه یادم رفت، اما به رحمت خدا رفت. یادم میاید سی سال پیش، اولین تلویزیونم را که یک تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید بود، از برادرِ اوستا رضا، اوستا علی خریده بودم، به قیمت پنج هزارتومان. یادش بخیر.
امروز اوستا رضا، یک گوشی سامسونگ اندروید، مثل گوشی من داشت. امشب که این چند خط خاطره سی سال گذشته را داشتم تحریر میکردم، گوشی ام به دلیل اشکال در باطری، سه بار خاموش شد. اما گوشی اوستا رضا را نمی دانم ....! بدرود.
به قلم حجتالاسلام محمدرضا احمدی: با سلام. راجع به آیه ۲۱۶ سوره بقره که جناب مدیر مدرسهی فکرت خواسته بودند تا نکاتی ارائه شود، موارد زیر تقدیم می گردد:
کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کُرْهٌ لَّکُمْ وَ عَسَىٰ أَن تَکْرَهُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَ عَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لَا تَعْلَمُون.
جهاد در راه خدا، بر شما مقرّر شد؛ در حالی که برایتان ناخوشایند است. چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است. و خدا میداند، و شما نمیدانید. (منبع)
آیه مورد نظر راجع به وجوب جهاد است که به دلیل سختی ها و ظاهر خشن و ناخوشایند آن، با عدم استقبال و اکراه مردم مواجه شد. مشقت از دو ناحیه است:
مشقت درونی که به آن کُره (به ضم کاف) می گویند، مانند ترس از جنگ.
مشقت و سختی بیرونی که به آن کَره (به فتح کاف) می گویند.
از آنجایی که مومنین در دل خود از جهاد و قتال، ترس و اکراه داشتند، به کُره تعبیر شد. اما علت اکراه مومنین چیست؟ چه نکته ای در جهاد وجود دارد که مومنین از آن آگاه نیستند و خیر خود را نمی بینند و در نتیجه آن را مکروه می دانند؟ علت مطلوب نبودن آن است که ما انسانها به دلیل وجود پرده های حجاب مادی، به باطن و نتایج بسیاری از امور و اعمال آگاه نیستیم.
جهاد هم از اموری است که ما بیشتر به ظاهر آن که قتل و سختی و گرسنگی و تشنگی و اسارت هست توجه می کنیم، اما از آثار و نتایج جهاد و باطن آگاه نیستیم. مصداق بارز این امر، جریان روز عاشورا است. با همه سختی هایی که به ظاهر در آن روز وجود داشت، اعم از قتل، تشنگی، جسارت، اسارت و...، اما حضرت زینب (س) از آن به "امر جمیل" یاد می کند.
این همان نکته ای است که خدای متعال در این آیه به ما توجه می دهد و حضرت زینب به بخشی از اسرار آن آگاه شد و هر کسی که بتواند به رموز و باطن امور تا جایی که امکانش هست، پی ببرد، قضاوتش نسبت به آن امر در مقایسه با دیگران متفاوت خواهد بود. بر این اساس، بنده واقعی همیشه از خدا می خواهد که آن چه خیر و صلاح اوست رقم بخورد، چرا که خود به خیر و صلاح حقیقی آگاهی ندارد.
پاسخ دامنه:
سلام جناب حجتالاسلام احمدی
۱. خیلی متشکرم که قبول زحمت فرمودی؛ البته برکت بود این آوردهات به همراه دقتها و ظرافتهایی که قلم زدید. مطلب مفیدی بود.
۲. قرآن در آیهی ۸۷ توبه اینجا از خَوالِف یاد میکند یعنی کسانی که خود را خانهنشین میکردند پیامبر اسلام (ص) را کمک نمیکردند در دفاع و دفع شرّ و حملات مشرکان.
۳. با اجازهی شما اگر سزا باشد میخواهم اسم خوالف را به زبان محلی بگذارم کسانی که «لَب» (=خَف، پنهان) میشوند گوشهی اتاق تا در دفاع از دین و میهن جاخالی بدهند.
۴. کَره و کُره و خیر و شرّ را خوب بیان فرمودی. جالب و جاذب بود. بهویژه پیوست زدی به عاشورا و حالات عرفانی حضرت زینب کبرا س. درود بر شما.
به قلم جلیل قربانی:
طنز. به بهانه نصب آسیاب بادی در ساری در سال ۱۳۹۳
در رمان مشهور سِروانتس، دُن کیشوت، شوالیهای است که به جنگ آسیابهای بادی میرود! هفته گذشته، کار نصب یک آسیاب بادی در چهارراه معلم ساری به پایان رسید. این کار حتماً در راستای زیباسازی چشماندازهای شهر انجام شده و من هم چون جرات ندارم با لحن جدی در این مورد با مدیران محترم شهرداری ساری سخن بگویم، چند نکته را در قالب طنز یادآوری میکنم تا راه فراری هم برایم باقی بماند.
جلیل قربانی
۱- تا جایی که میدانیم در استان مازندران به دلیل فراوانی آب، آسیابها با نیروی حاصل از آب میچرخیدند. «اودنگ»، نام مازندرانی آسیابهایی است که برای انجام دو کار، کندن پوست برنج(تبدیل شالی به برنج) و آردکردن غلات و دانه ها(برنج، گندم، ذرت، ارزن و ...) به کار میرفت و تا زمان ورود دستگاههای مدرن امروزی یعنی شالیکوبی و آسیاب فعال بودند.
۲- در درس هنر مدارس، برخی از بچهها در تمام هفتهها، تصویر خانه را در دفتر نقاشی میکشیدند و برای کار خود این دلیل ساده را میآوردند که کار کشیدن آن آسان است، معلم هم اگر نمره بالا به آن ندهد، در حد رفع تکلیف (!) میپذیرد. من و شما میدانیم که ساخت نماد آسیاب بادی و بیان ساده و انتقال سریع مفهوم و شکل، آن را به نمادی جذاب برای چنین کاربردهایی تبدیل میکند، اما؛ از هنرمندان این مرز و بوم، انتظار میرود که خلاقیت خود را برای ساخت نمادهای اجتماعی و اقتصادی بومی به نمایش بگذارند.
۳- شاید شما هم در نوشتههایی دیدهاید که برخی کارشناسان، استان مازندران را با هلند (کشور آسیابهای بادی) مقایسه کرده و بر اساس وسعت، موقعیت جغرافیایی، آب، هوا، خاک و ... بر این باورند که این استان، بالقوه توان تبدیلشدن به هلند را دارد. اولِ کار ما با این مقایسهها مخالف بودیم، اما؛ حالا با نصب این آسیاب بادی در مرکز استان، بنده به شخصه به این موضوع، اعتقاد راسخ پیدا کردهام. وقتی این یکی شد، در بقیه کارها هم میشود. کافی است بقیه مدیران هم کمر همت ببندند و دست به کار شوند.
۴- اگر این کار با هدف مبادله فرهنگی و خواهرخواندگی ساری با یکی از شهرهای هلند برای مثال، روتردام (آمستردام را برای پایتخت کنار گذاشتیم) باشد، باز هم تا حدودی میتوان با آن کنار آمد. البته تایید میکنید که به جز برج ساعت که در خیلی از شهرهای ایران و جهان نصب شده است، باید پیشاپیش یک نماد از این شهر، برای آبروداری و قراردادن در صندوق جهاز آن خواهر دورافتاده (روتردام) آماده کنید.
۵- همه اینها را گفتم که اگر مرا قانع نکنید، هفته آینده، برای مبارزه با این نماد وارداتی، که با هدف از بین بردن نمادهای محلی مازندران وارد شده است؛ با پوشیدن کلاهخود، زره و یک سمند (منظورم اسب است)، یک تنه به جنگ این آسیاب بادی در چهارراه معلم بروم! شهرداری هم اگر همچنان بر کارش اصرار دارد، میتواند از همین حالا برای حفاظت از این نماد زیباسازانهاش، تمهیدات لازم را به عمل آورد؛ گفته باشم...! عکس بالا: آسیاب بادی. خیابان معلم ساری. اردیبهشت ۱۳۹۹. عکاس: جلیل قربانی. نشر دامنه
إِنَّ أَصْحَابَ الْجَنَّةِ الْیَوْمَ فِی شُغُلٍ فَاکِهُونَ
همانا بهشتیان در چنین روزی
در سرگرمیِ وصفناپذیری شیرینکام و خوشاند.
(سوره یس آیهی ۵۵. ترجمهی انصاریان
تفسیر علامه طباطبایی:
کلمهی شغل به معناى کارى است که آدمى را به خود مشغول سازد و از کارهاى دیگر باز بدارد. و کلمه فاکه اسم فاعل از مصدر فکاهت است که به معناى گفتوشنودى است که مایهی خوشحالى باشد و ممکن هم هست به معناى تمتُّع و لذتبردن باشد...
بعضى از مفسرین گفتهاند: معناى فاکه صاحب میوه است، همانطور که مىگوییم (لابن و تامر فلانى داراى لبن و تمر است) ولى این معنى را، یک نکته بعید مىسازد، و آن این است که در این آیات سخن از میوه به میان آمد، دیگر لازم نبود که بار دیگر تکرار شود، به خلاف اینکه کلمهی مذکور را به معناى گفتوشنود بگیریم که دیگر تکرارى لازم نمىآید.
و معنای آیه این است که: اصحاب بهشت در آن روز در کارى هستند که توجهشان را از هر چیز دیگرى قطع مىکند و آن کار عبارت است از گفتوشنودهاى لذتبخش، و یا عبارت است از تنعُّم در بهشت. (المیزان)
===========
فڪاهت در بهشت
نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. اول صاف بگویم فڪاهت یعنی گفتوشنودهاى لذّتبخش، شیرینڪام و خوش. همین فُڪاهیها ڪه اهل طنز به آن مسلحاند و شوخطبعان در هر جمع، شمع محفلاند و شنوندگان خوشطبع هم، به دورشان پروانه.
اینڪه بهشتیها در چنین روزی در «سرگرمیِ وصفناپذیریاند» حرف من نیست، سخن قرآن ڪریم است. همان آیهی زیبای ۵۵ یاسین:
إِنَّ أَصْحَابَ الْجَنَّةِ الْیَوْمَ فِی شُغُلٍ فَاڪِهُونَ
مرحوم علامه طباطبایی ڪلمهی «شُغل» درین آیه را به معناى ڪارى میداند ڪه آدمى را «به خود مشغول میسازد و از ڪارهاى دیگر باز میدارد». و ڪلمهی «فاڪِه» را -ڪه اسم فاعل است از مصدر فڪاهت- به معناى گفتوشنودى میداند «ڪه مایهی خوشحالى باشد و نیز تمتُّع و لذتبردن». اگرچه برخی از مفسّران قرآن آن را «صاحبِ میوه» هم معنا ڪردهاند.
نتیجه: اهل بهشت در آن روز، چنان مشغول فڪاهی (شادی و گفتوگوی مفرّح و دلانگیز) میشوند ڪه همین اشتغال زیبا، آنها را از ڪارهاى دیگر باز میدارد تا شاداب بمانند و رُخسُرخ .
نڪته: شادی طبق این آیهی ڪریمه، یڪ اصل است و دین مُبین هم، مردم را شاد و شادمان و پرنشاط و معنوی میخواهد و فاڪِه، نه عبوس و عَنود و بیحال و ڪاهِل.
خدا رحمت ڪناد «گُلاقا» یار غارِ شهید محمدعلی رجائی را، ڪه ستون «دو ڪلمه حرف حساب» او، صفحهی سهی «اطلاعات» را طلاڪوب نگه میداشت و دل و روح مردم را سیمگون و نقرهفام
به قلم دامنه: به نام خدا. خود میگفت «فرزند اسلامم». از «متوسّمین» (=هوشیاران) بود. ارڪان چهارگانه بود. از سردمداران نیز. اطاعت از او مُجاز بود. از مایههای برڪت روی زمین بود. محبوب هم نیز. از سرمنشاءهای چهار چیز بود: نورانیّت الهی، رمزوراز، اسم اعظم، الهام و حدیث.
مشتاق بهشت بود، حتی از سروان آن. یڪ حواری محمدی و یڪ انسان علوی. منع شده بودند افراد، ڪه وی را به خشم آورند. آگاه به «علم اوّل و آخر» بود و دانای به وقایع و حوادث. او را به مانند آن لقمان حڪیم، «لُقمانِ اُمت» هم توصیف ڪردهاند و نیز «اَفقه» و «اعلَم».
در قلب او علمی بود ڪه وی را قادر مینمود به آینده، آگاه باشد. حتی صدای فرشته را میشنید. افراد، سفارش شدهبودند اگر میخواهند قلبشان نورانی شود، او را نگاه ڪنند. حدود ده عالِم مسیحی را درڪ ڪرده بود. دانای به احڪام دو ڪتاب آسمانیِ انجیل و قرآن بود. مقام علمی و فقاهتی داشت و مفسّر قرآن بود. در جامعهی نوبنیاد اسلامی نقش ایفا ڪرد. از داناترینها بود در میان اهل ایمان.
از ده پلّه و مرحلهی نردبانِ ایمان، او در پلهی دهم قرار داشت، یعنی در اوج. حتی تا سرحدّ عصمت توصیف شد. پاڪ و پاڪیزه بود. او از سهمیهی بیتالمال استفاده نمیڪرد و آن را انفاق مینمود و با زنبیلبافی، زندگی میگذراند. یڪ شاعر در وصف او در «نفسالرحمان» سُروده:
ندیده دو بینندهی روزگار
چون او دانشآموزِ آن روزگار
او سرسلسلهی تمام یاران پیامبر اسلام (ص) بود، و مهمتر از همه «مشاور» حضرت زهرا (س) و رازدار آن بانوی عزیز اسلام. یعنی مسلمانِ پیشقدمِ ایران، حضرت سلمان. سلام بر ایشان ڪه روزبه بود از خانوادهی فَروخ مهیار ایران؛ سلمان شد و مسلمان و از اهلبیت علهیمالسلام. والسّلام.
توضیح: من پیشتر در ۲۱ مهر ۱۳۹۷ متنی با عنوان «همچو سلمان در مسلمانی بکوش» در (اینجا) سلمان فارسی را معرفی کرده بودم.
به قلم دکتر شیخ باقر طالبی دارابی: پدر و مادر ما اگرچه زندگی آخوندی داشتند، اما ما هنوز کارکردن هر دو -بخصوص مادر- بر سر زمین را فراموش نمیکنیم. خود من و اخوی آقاابراهیم، یه دفعه رفتیم سر زمینِ کشاورزی برای والکشی با ابزاری به اسم بَلو . در آن سفرِ کاری! به سمت منطقهای به نام «سیاهبول صحرا» در دارابکلا. او از آغاز از یک فیلم نورمن ویزدم -که در سینما سپهر ساری دیده بود- گفت و گفت و گفت و برای اینکه من را قانع کند به پدر نگیم نیمهکاره، والکشی زمین را رها کردیم، سهم خود از ۵ تومان آن زمان را به من داد که من بروم ساری آن فیلم را ببینم. به هر حال، به هر دلیلی همین مدیر محترم مدرسهی فکرت، من را از صحرا به سمت منزل آورد. بدون اتمام کار خطکشی یا والکشی زمین. این مربوط میشود به سال ۵۸ یا ۵۹.
دکتر شیخ باقر طالبی دارابی
اینکه او در روستا چه میخواست را نفهمیدم، تا سالها بعد او کاری مشابه با من در اصفهان انجام داد. قرار بود امروز که دوشنبه است مثلا ما پنجشنبه بیاییم قم و بعدش بریم دارابکلا. باور کنید و هی رفت و آمد، رفت و آمد و هر بار یه روز کم کرد. گفت چرا جمعه؟ خوب ۵شنبه بریم. بعد رفت و آمد گفت من فکر کردم عصر چهارشنبه بریم. به هر حال همان روز دوشنبه حرکتم داد. البته من را بهانه میکرد که اخوی ارشد [آقای شیخ وحدت] که در آن اردوی تابستانه حوزه علمیه، استاد هم بود، گیر ندهد.
گفتم باشه اخوی، پس به اخوی ارشد بگیم که ما داریم میریم. گفت نه. الان بگیم میگه نه آخر هفته برید. میریم قم و از آنجا با تلفن سکهای زنگ میزنیم. سرتان به درد نیاورم . قم نرسیده گفت من دیگه پیاده نمیشوم، میرم تهران که برم شمال. من گفتم باشه. او رفت و من قم ماندم.
حکایتی است جکایت ما. امیدوارم اخوی ابراهیم بخندد، نه که ابرو بهم کند. [دامنه: خیلیخندیدیم، در حد فرا«غَش»] البته آفا سید اصغر حتما میداند او چرا نه در ساهبولصحرا بند میشد! و نه در اصفهان و قم.
متن نقلی با ویرایش دامنه: آیتالله ریشهری از حجتالاسلام سیدقاسم شجاعی نقل میکند: قبل از انقلاب حجت الاسلام سید محمدعلی صدرایى اشکوری -از وعاظ رشت- دچار عارضهی قلبی شد، او را در بیمارستان آبان تهران بستری کردند. روزی به اتفاق مرحوم فلسفی به عیادت ایشان رفتیم.
آقای فلسفی به آقای اشکوری گفتند: وضعتان چهطور است؟ گفت: عطیهی آقا سیدالشهداء (ع) ما را اداره میکند. آقای فلسفی گفتند: ما همه از آقا سیدالشهداء (ع) برخورداریم. عرض کرد، آقا ما پیش حضرت حساب دیگری داریم.
آقای فلسفی پرسید جریان چیست؟ آقای صدرایی گفت: یک قطعه باغ چای دارم که عطیهی آقا سیدالشهداء (ع) و در دوران تقاعد و پیری مرا اداره میکند. آقای فلسفی گفتند، از کجا می گویید عطیهی سیدالشهداء (ع) است؟
عکس بازنشر دامنه
او جواب داد، من این باغ را برای معامله قولنامه کرده بودم، دو روز بعد به دیدن آیتالله کوهستانی رفتم، وقتی که وارد شدم، ایشان فرمودند: صدرایی چرا عطیهی ملوکانه را می فروشی؟ عرض کردم: آقا من با شاه کاری ندارم ! فرمودند: «این را نمی گویم آقا سیدالشهداء (ع) را میگویم، اینها این الفاظ را دزدیدهاند. یادت هست در جوانی در حرم سیدالشهداء (ع) بالای سرآقا، سرت را به شبکه نزدیک کردی و گفتی: آقا… میخواهم لطفی کنید که در دوران تقاعد سر سفرهی شما اداره شوم، این باغ اجابت آن دعاست، چرا معامله کردی؟!» حالم منقلب شد، سر خم کردم و دست آقا را بوسیدم. بلافاصله به رشت بازگشتم و قولنامه را پاره کردم و تا الان زندگی من از این باغ اداره میشود.
(منبع: هفتهنامه «افق حوزه» ادهمنژاد. کیمیای محبت. ص۹۱)
من نڪردم با وِیْ اِلّا لُطف و لین
او چرا با من ڪُند بَر عڪسْ ڪین؟
هر عَداوَت را سَبَب باید سَنَد
وَرْنه جِنْسیَّت وَفا تَلْقین ڪُند
مثنوی مولوی. دفتر دوّم. بخش ۸.
به قلم دامنه: به نام خدا.
ابتدا شرح ڪوتاه چهار مصرع:
«من نڪردم با وِیْ اِلّا لُطف و لین» : صوفی درین مصرع میگوید من با خادم خودم -ڪه او را پیِ ڪاری فرستاد- فقط مهربانی ڪردم و نرمی نمودم.
«او چرا با من ڪُند بَر عڪسْ ڪین؟» : صوفی خود جواب خود را میدهد و میگوید او علتی ندارد ڪه با من بد ڪند و ڪینه بورزد. یعنی انڪار میڪند ڪه خادمش هرگز با او چنین نمیڪند.
«هر عَداوَت را سَبَب باید سَنَد» : حالا صوفی درین مصرع دلیل خود را میگوید. زیرا دشمنیڪردن دلیل محڪمی میطلبد. هم سبب میخواهد و هم سند. سبب یعنی علت. سند یعنی دلیل و حجّت.
«وَرْنه جِنْسیَّت وَفا تَلْقین ڪُند» : یعنی صوفی پیش خود بر این نظر است ڪه حال ڪه نه سبب و نه سند برای دشمنیڪردن وجود ندارد، اصالت همنوع بودن موجب وفا و مهربانی است.
اینڪ نڪتهها:
۱. منظور مولوی میتواند این باشد ڪه همنوع و بنیآدم با هم ربط معنوی و ارتباط روحی دارند. و همین باعث مهربانی بههم میشود.
۲. طبع حشرات گزنده مانند مار و رُطیل، نیش است و قصد شیطان هم فریب و خویِ گُرگ نیز درّندگی. اما آدمی در شرائط عادی با ڪسی عداوت ندارد، مگر آنڪه علت و دلیلی محڪمی بیابد.
۳. روابط انسانها بر اساس علائق روحی و معنوی و مناسبهای فڪری است، اما هستند ڪسانی ڪه این اصل را ڪنار میگذارند و بیجهت با افراد ڪینهورزی و دشمنی میڪنند مانند ابلیس ڪه با آنڪه آدم (ع) به او بدی نڪرد، با وی دشمنی نمود. دشمنی سبب میطلبد و سند. اما شیطان همیشه بیسند و بیسبب با بشر بد میڪند و عداوت میوزرد. پس، بشر مثل ابلیس نیست و نباید باشد.
اشارهی سیاسی: نظام تروریستی آمریڪا و اسرائیل جعلی بیسبب و بیسند به عداوت به ملت ایران مشغولاند زیرا نقش شیطان و ابلیس را بازی میڪنند. اساساً، این دو نظام سیاسی -ڪه هر دو خاڪ بومیان را اشغال ڪردند- موذی و آزاررسان هستند.