۱۲۱ تا ۱۸۰
سلسله نوشتارم در پیام رسان
«هیئت رزمندگان اسلام دارابکلا»
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۱ ) به نام خدا. سلام. پلان یک: سال ۱۳۶۷ بود و مرحوم آیت الله محمد فاضل پیش ما. رانندهی لِمراسکی بهشهری به اسم اسدی مرخصی رفته بود. من مبجور بودم آقای فاضل را آن شب به نمازخانهی قرارگاه مرکزی مریوان ببرم. قرار بود سخنرانی کند و پیش از آن، اول نماز جماعت شام و خفتن هم بگزارَد. البته پیشنماز راتب حجت الاسلام مدائن بود. نماز را خواند و برگشت که پای میکروفون سخن برانَد دید یک کشت و کال آدم (=کنایه از تعداد بسیاراندک) بیشتر نیست. او -که در مدت حضور در جبهه، عبا و قبا را تا کرده بود و لباس رزمنده بر تن نمود، فقط عمامه بر سر داشت و قد و قوارهی باریک داشت- به شوخی گفت: اگر اعلام میکردند الآن سریال اوشین اینجا پخش میشود جای نشستن پیدا نمیشد! باری؛ یک دفعه در چند سال پیش، با حاج شیخ احمد آهنگر به حوزهی علمیهی مرحوم فاضل در بابل رفته بودیم که فیضیه نام دارد. اوشین نیز زنی بود ژاپنی در سریال «سالهای دور از خانه» که برای غلبه بر فقر و نداری، پشتکار و رواداری به خرج میداد. چه جوری را من نمیدانم، چون ازین سریال طولانی، شاید سه قسمت را هم ندیده بودم اما آوازهاش را شنیده بودم.
جبههی مریوان بوریدر
گرفتن وضو. سال ۱۳۶۱ دامنه
جبههی مریوان بوریدر
سر سنگر. سال ۱۳۶۱ دامنه
عکس نقشهی بوریدر سروآباد مریوان
جبههی مریوان:
سال ۱۳۶۱ عکس روی راهپله
پاسدار سپاه ساری برادر آقای فضل الله فضلی
پلان دو: سال ۱۳۶۱ بود و باز هم مریوان. من کولهپشتی بر کول، کلاش بر دوش و کمپوت گیلاس بر دست، رفتم سرِ چشمه که با سنگر ما چهل قدم بیشتر هم فاصله نداشت. بر بلندی روستا قرار داشتم ما و چشمه. جای جاریشدنِ غلغل آب، درخت تنومند گلابی هم داشت. کمپوتم را در هوای داغ مرداد در آب چشمه خنک کردم نزدیک به یخ. با سرنیزه سرش را باز کردم و مشغول خورندن شدم. دیدم یک دختر آمد آب ببَرد. مثل آن زمانهای دور که دختران محل با غوراَفتو نماشون میرفتند قناتپشون آب برمیداشتند و سر میگرفتند و به خانه میآوردند. من هم کمپوت گیلاس را به دختره از سرِ حس برادری تعارف کردم که ور دارد. همزمان یک همسنگرم آمد سمت چشمه مرا در حال کمپوت تعارف کردن دید. او در شکی فرو رفت که اصلا" در مُخیّلهی من هم جایی داشت. من خود سه سال زودتر از این سال، عاشقپیشگی پیشه کرده بودم و بر پای با مانده، و دیگر جای جشمداشت دگر وجود نداشت. واقعا" امام صادق ع چه دقیق فرمودند که از مواضِع تُّهَم باید دوری کرد. یعنی از جاهایی که احتمال میرود مورد تهمت قرار گیرید و سرزنش شوید.
یک نکته: اون شاهین شکاری است که آسمان پرواز میکند در زمین یک چَچکل برافروخته (=شعلهور) پیدا میکند بر چنگال میگیرد و به علفزار میرود و آنجا را به آتش میکشد تا ملخها از مشتعلشدن آتش برخیزند و فرار کنند تا شاهین هم ازین بازار سیاه، ملخ بخورَد!
توضیح عکس راهپله: کسانی که مریوان رفتند با این ساختمان و راهپلهی آن آشنا هستند. گویا اسم مقر «عبادت» بود در بالادست شهر مریوان. اینجا پناه میگرفتند سپس به قلهها چندتا چندتا تقسیم میشدند. آن زمان فقط نام محور و خط و قله مطرح بود و اسمی از گردان نبود. چه شهیدانی عزیزی از همین راهپله آمدند پایین و رفتند توی قله و دیگر از آن به بالا نرفتند و در عوض راه معراج را طی نمودند. یادشان همآره جاویدان و رسمشان دائم در یادمان. ۲۲ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۲ ) به نام خدا. سلام. به رزمندهی عشقی گرگانی که مقنّی قوی و قدَری بود و آمده بود جبهه و همسنگرم شد توی جوفیر گفتم از کندن کانال شناسایی چه حسی داری؟ با لهجهی زیبای گرگانی -که به مشهدی شباهت میزند- گفت وقتی توی بلاد قنات و چاه میکندم یا نوکند میکردم، همیشه این فکر را در سرم میپروراندم که حتی اگر یک قطره ازین آب چاه و قنات، به یک پرنده هم برسد -چه رسد به انسان اشرف مخلوقات- کاری میکند که من به دوزخ نروم! حالا این کانال که در جهاد فی سبیل الله است با من چهها که نمیکند.
پیش خود فهمیدم این آقای عشقی مقنّی، عین آن چاهکَن که بوعلی سینای فیلسوف را با پاسخش، شرمگین کرده بود، چقدر عارف و واصل است. همان جواب به بوعلی که من گرچه چاهکن هستم اما بر نفسِ سرکش خود حاکمم ولی تو در دربار شاه، گوش به فرمان شاهی!!!
تابستان سال ۱۳۶۲ جبهه جوفیر
ایستاده: از چپ: بنده، خوش اثر،
عشقی گرگانی. آق سید عسکری شفیعی
کنار کارون - اینجا - خاطرهانگیز برای رزمندهها
روزی به عشقی گرگانی دوستداشتنی گفتم میروم مرخصی شش ساعته به اهواز کنار رود کارون آب طالبی و هویج بستنی بخورم، میآیی بریم؟ به شوخی گفت: شهر بیام شرّ میشه! خواست بگوید حالا که نزدیک چهار ماه متوالی در خط مقدم و پشت خاکریز، خاکمالیزه (بر وزن گالوانیزه) شده، اگر به شهر در آید، همه (زن تا مرد) از دیدنش مثل داستان اصحاب کهف انگشت به دهان میشوند و شوکه میشن! بگذرم. عور نشم!
چند عکس دارم از عشقی عزیز که یکی را میگذارم. یکی هم عکس لب کارون است که من نداشتم اما از دوستم جناب علی عسکری مزینانی مدیر محترم «شاهدان کویر مزینان» از مزینان زادگاه زندهیاد دکتر علی شریعتی (به آدرس زیر تصویر در بالا) گرفتم. لبِ کارون در اهواز است که ما ایام جنگ، گاه از خط و خاکریز اینجا میآمدیم و یک دمی میزدیم و هوای تازه به شُش میزدیم. خصوصا" منِ طالبی دارابی! که آب طالبی اهوازی زیاد علاقه داشتم و لیوانش هم حد پارچ بود جولدِله که هر چه هود میکشیدی به تَه نمیرسیدی. چه رمقی هم به رزمنده میداد همان دو سه ساعت مرخصی لبِ رود کارون. آنچه درین قسمت نوشتم مال سال ۱۳۶۲ بود که با آق سید عسکری شفیعی و آقا حسن آهنگر (مرحوم کِل مرتضی) با هم بودیم خط و جبهه. ۲۶ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۳ ) به نام خدا. سلام. دانشجوی علوم قضایی بود. فعال عملیات کربلای ۵ در منطقهی شلمچه که پیکرش چند سال بعد پیدا و تشییع شد. جالب این که همرستهی ما بود، یعنی ادوات و خمپاره؛ شهید حسین شفیعی. او در خانوادهای بزرگ شده بود که پدرومادرش اعتقاد داشتند توی خانهای که بچه هست باید اسم «پنج تن» آل عبا (ص» باشد، ازینرو پدرش محمد و اسم او حسین و بقیه هم علی و حسن و فاطمه و حتی به خاطر عشق به حضرت ابوالفضل س یکی هم عباس برگزیده شد. این خانوادهی مذهبی در جایی از تهران ساکن بودند که در آن محله، تماما" هموطنان محترم کلیمی و آسوری بودند و چند کوچه پایینتر فقط دراویش گنابادی هم زندگی میکردند. پدرش محمدحسین، ضد فرقهی بهائیت بود. بهائیها بهاءالله را اسم خاص خدا میدانند و حرام میدانند که کسی اسم بهاءالله برگزیند. روی هم اصل، پدر شهید حسین شفیعی اسم وی را در شناسنامه "بهاءالله" گرفت تا مرز عقیدتی و ضدیت خود را با بهائیها که حکومت شاه را تصاحب داشتند، نشان دهد.
در وصف این شهید میگویند عقلش از سنش بیشتر بود. مثل جملهی ناب امام ره در حق شهید محمدعلی رجایی در برابر هجمهی سید ابوالحسن بنی صدر و جبههی ملی علیهی ایشان، که جملهی مهمی در تاریخ سیاسی بود. این سخن امام: "هی نروید دنبال اینکه رجایی علم ندارد! این عقلش بیشتر از علمش است. و بعضی از شما علمتان بیشتر از عقلتان است!" منبع.
دانشجوی علوم قضایی
رزمندهی عملیات کربلای ۵ شهید حسین شفیعی
دربارهی شهید حسین شفیعی عبارت دیگری هم هست که با آن که «مظلوم مقتدر» بود، اما در کمالات این گونه وصف میشد، به قول عرَفا بعضیها سالک واصل هستند و بعضیها واصل سالک؛ این شهید هم هر کاری در سلوک عرفانی میکرد بعد از وصول و واصلشدن بود. باید هم اینگونه میبود، چون از چهار سالگی پای منبر مینشست، بعد بزرگ که شد عضو هیئت شد. جالب این که عدد پنج تن در زندگیاش برجسته شد؛ مثلا" پلاک خونهیشان ۵ است. ۱۵ بهمن ۱۳۴۴ به دنیا آمده. ماه ۵ سال یعنی مردادماه به جبهه رفت. روز ۵ اسفند جنازهاش برگشت. سال ۱۳۶۵ شهید شد. دورهی پنج دبرستان مفید درس خواند. عملیات کربلای ۵ شرکت کرد. قطعهی ۵۰ بهشت زهرا س دفن شد. آخرین نفر خانواده بود که عدد پنج تن را کامل کرد. بگذرم. ر.ک: ص ۳۱۱ کتاب عشق پنجم که جمعه ۱۸ آذر ۱۴۰۱ در دامنه این کتاب را معرفی کرده بودم.
نشانهها و آیت (به تعبیر آیت الله جوادی آملی در تفسیر سورهی دخان) یا ذاتی است یا عرَضی. ذاتی مثل چمن و دود که نشان ذاتی وجود آب و آتش است و عرَضی و اعتباری مثل درجه، پرچم، تابلو، آرم، تاج. حالا گویا نشان و آیت عدد ۵ برای این شهید وارسته از حُسن تصادف و یا شاید از سرِ حکمت این گونه ردیف و رَج شده است. فاتحهای خوانده شود سزاست. در عکس بالا سمت راست اوست و در عکس پایین خود بکاوید.
یادآوری: امروز به مناسبت روز وحدت حوزه و دانشگاه این قسمت خاطرات جبهه و جنگ را نوشتم که یک دانشگاهی، تحت تأثیر تعالیم معنوی دین و آموزهای ارزندهی حوزه و منبر، به مقام رفیع رزمندگی و شهادت راه خدا، نائل شد. امید است این دو بال علمی، حقیقتا" معین هم باشند و درها را روی هم گشوده و متبادل نگه دارند تا ثمرات آن را ایران به سهولت بچشد. ۲۷ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۴ ) به نام خدا. سلام. دو دوره هم برایم مهم و استراتژیک بود و اثرات ژرفی از آن پذیرفتم: یکی خدمت سربازیام و دیگری وقتی مسؤول اعزام روحانیون در یکی از قرارگاههای جبهه شده بودم. اوائل انقلاب همه با هم بودیم. چپ و راست نداشت. البته مظاهری از طرز دو نگاه بود اما مقصد مشترک، مانع از تفرق بود. وقتی، گاه، عکسهای قدیمی آلبوم شخصیام را مینگرم آن حس و حال انسجام و کنار هم بودن، در روح آدم تجدید میشود و حسرت میآورَد. مثل این عکس که به یاد زندهیاد یوسف میگذارم. یوسف محور و به قول محلی: آقوزمارهی ما بود؛ (یوسف نفر نشسته سمت راست. کنارش هم جعفر رجبی. روحانی تصویر هم جناب حجت الاسلام استاد سید محمد شفیعی مازندرانی. ایستاده سمت راست: بنده. سمت چپ هم: حسن آهنگر. سید علی اصغر. محل عکس: مغازهی آقانقی طالبی، پشت بالاتکیه سال ۱۳۵۸. عکاس هم: خودش)
توضیح عکس در متن بالا آمد
...
خدمت سربازیام ستاد منطقهی ۳ چالوس
در هتل مجلّل مصادرهای. ۶۳ : عکاس: احمد رمضانی
برای خدمت سربازیام سه نفر دوندگی کردند تا توانستم در ارگان انقلابی خدمتم را انجام دهم: زندهیاد یوسف رزاقی، دامادمان آق سید علی اکبر هاشمی و آقای نیکزاد ساری. اون زمان -یعنی ۱۳۶۳ خیلی سخت میشد وارد آن نهاد شد. چون هم پذیرش داشت و هم تحقیقات سخت محلی. عین عبور از هفت خوان رستم؛ در خاطرهای دیگر خواهم گفت. به هر حال وارد شدم و رفتم مرکز ستاد منطقهی ۳ که در چالوس در هتل مجلّل مصادرهای مستقر بود. (عکس بالا سال ۶۳: بنده در حیاط آن) در این جا بود که مهمترین تحول در زندگیام رخ داد. شاید در قسمتی علل آن را اشاره کنم.
اما چگونگی مسؤول اعزام روحانیون شدنم در یکی از قرارگاههای جبهه این جور بود که یکی از فرماندهان آنجا، دوست درجهی یک یکی از خاندانم بود. مرا شناخت. در جا حکم مسؤولیت زد و من شدم همهکارهی! امور اعزام و جابجایی و تسویهحساب و ... روحانیون. چیه؟! شِخ نبودم! ولی شِخوَچه که بودم!
در همین بخش بود که نزدیک یک سال متوالی در جبهه طول کشید و علاوه بر دو کار دیگرم، امور آنان هم بر گردن من افتاد و با صدها روحانی آشنا و دوست و حتی رفیق شدم. و مهم این که از رفتار و کردار و خلوص و گفتار آنان درسها گرفتم، هر چند همچنان بندهی غرق گناه خدای باری تعالی هستم و حظّ من از آن محتوا، کم و اندک بود. همواره روحانیت را معیار خود میدانستم اما آنجا در میدان جنگ بود که عشق من به روحانیت تار و پود محکمتری گرفت و فهمیدم وارستگانی ازین صنف برای نیل به لقای خدا، چه اخلاصی در خود ذخیره داشتند. هنگام تسویهحساب این حد اختیار داشتم که برای آنان تشویقی بزنم و جزوِ تعداد روزهای حضور در جبهه حساب آید اما حتی یک مورد هم نیافتم که به این کارم -که خلاف مقررات هم نبود- تن دهد. راضی به ثبت همان ۴۵ روز و دو ماه و سه ماه حضورش بود. یک روحانی مُعزّ آمده بود هر چه اصرار کردم در شهر در مقر اصلی بماند، گفت مرا آخرین نقطهی خط و سختترین جایی که رزمندگان به سر میبرند، بفرست. او خواست اجر و ارج را با هم از خدا ابتیاع کند. بگذرم. دفاع مقدس به نظرم یک "صراط" اولیه بود. به عبارتی پیشاصراط در قیامت. که خیلی ها از آن چه آسوده عبور کردند و ظفرمند به چاه وَیل! خط و نشان کشیدند! جنّت خریدند و بر اریکهی آن غرفههای فردوس برین تکیه دادند. ۲۸ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۵ ) به نام خدا. سلام. حالا فصل: فصل بیتاب تابستان. ماه: ماه مرداد تموز. سال: سال ۱۳۶۱ پرحادثه است. ماندیدم حمام را چه کنیم. به قول شخ ها: استحمام، و به قول آقانجفی: "زندهشورخانه" را. خودِ لغت حمام یعنی شَرم و حرمت. لذا حمام یعنی جای شستوشویی تن که شرم باید کرد و پوشش گرفت. بگذرم. لغتشناسی را بگذارم بر عهدهی اهل لغت و مِلا لغتی ها. حموم روستای نزدیک مقرّمان هم جرئت نبود برویم یا دل نمیداد. شاید هم اصلا" نداشت. یک مرخصی ساعتی گرفتیم سه تایی (من. حاج عباسعلی قلی زاده. آق سیدکاظم صباغ) رفتیم سمتِ شهر. با چی؟ پشت آیفا که از کتِل کش شرکت اکبرین قراضهتر بود. رسیدیم دم درِ همان حمام نمره که تیرماه هم باری تن خود را در آن شستیم. دیدم این بار حمام کَل است و درش هم چفت و بست. مثل محل نبود که غروب مرحوم سید ابوالقاسم اذانگو جار میزد توجه هاکانین مردانهحموم کل است. یا زنانهحموم کل است. هشدار بود برای ایمن ماندن در طهارت و برجا ماندن در ایمان!
عکس دریاچهی زریوار مریوان
آقا، بانو، صاف رفتیم دریاچهی زریوار مریوان به جای حمام. دریاچهای که آبتنی در آن مهیب و ترسناک است زیرا از همان لبه و ساحل، عمق دارد و به قول محلی: جول است. مثل لب دریای گوهرباران نیست که ساحل آب با سطح کم شروع و کمکم تا به نقطهی ژرف میرسد. زریوار (عکسی که بالای متن گذاشتم) یکباره از همان دم آب تا سه چهار متر حتی شاید بیشتر عمیق است. زیرش هم سیخهای نی دارد و اگر کسی بپرد ممکن است در تنش فرو روَد و عین تیغ ببُرّد. وای اگر به چشم فرو رود. به هر حل آسیمهسر سر زیر آب فرو کردیم و حسابی سَنو زدیم! و آنقدر بودیم تا کف دستمان پیر و چروک شد. چه جبههای بود؛ تیر، کمین، خون، باغ، دریاچه، حموم. ۴ دی ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۶ ) به نام خدا. سلام. من جبهه بودم. کی؟ تابستان ۱۳۶۱ که آق سید علی اصغر، حاج سید رسول هاشمی، حسنآقا آهنگر کل مرتضی، آق سید عسکری شفیعی، مرحوم آق سید محمد اندیک، آق سید کریم حسینی و آقا قنبر جنگلبان اوسایی (بقیه را حضور ذهن ندارم) همزمان در مرزنآباد چالوس در حال آموزش نظامی اعزام به جبهه بودند. روزی زندهیاد یوسف از جبههی کرند غرب و سومار به مرخصی برمیگردد و با حسنآقا صادقی به ملاقات آنان در آموزشگاه مرزن آباد میروند. بین راه یک هندوانه -از چِلیکوَچه گَتتر- میخرند و کول میگیرند و پیش آنان میروند. فکر کنم آخرای آموزششان بود. حسن صادقی هم رُک و به قول محلی رُد، مَطّل نکرد و تا آق سید رسول را دید، فِرطّه گفت: "تِ پّیَر انجیردار دَکتی در دَم بَمِردِه"! ( یعنی پدرت از درخت انجیر افتاد و درجا مُرد!)
سید علی اصغر شفیعی
حسن آهنگر کل مرتضی
سال ۱۳۶۱ جبههی مریوان کاویژال
آق سید کریم حسینی
سال ۱۳۶۱ جبههی مریوان کاویژال
سال ۱۳۶۱ جبههی مریوان کاویژال
سید علی اصغر، سیدکریم حسینی
حسن آهنگر. مرحوم سیدمحمد اندیک
غضنفری اسرمی و همسنگران دیگر
عکاس: سید عسکری شفیعی دارابی
سید علی اصغر شفیعی دارابی.
سال ۱۳۶۱ جبههی مریوان کاویژال
زندهیاد یوسف رزاقی . جبههی کرند غرب و سومار
عباسعلی قلی زاده و بنده سال ۱۳۶۱
جبههی مریوان جبههی بوریدر چشمیدر. عکاس: سید کاظم صباغ
من نبودم که ببینم عمورسول آن لحظه چه کشید از دست خبر نحسِ حسن. زردچوبه شده بود یا یخ؟! اما روایت که بعد به ما رسید این بود رسول در دم از رمق افتاد و کم مانده بود سَکته را درجا بزند! آخه میان او و پدرش مرحوم آق سید اسحاق هاشمی یک رابطهی فوقالعاده دوستی و علایق شدید حاکم بود. آخه خبر مرگِ پدر آن هم پدری این قدر صمیمی و با آن وضع خبررسانی گوتِرمیِ حسن صادقی، خیلی شوکآور است. حسن صادقی درنگی کرد و خندید و گفت شوخی کردم. رسول دوباره احیاء شد و برگشت این دنیا!
لَس لَس (اندک اندک) هندوانهی دراز و سرخ و شیرین و نیمهخنک را پاره کردند و همه شروع نمودند به لیفا زدن و مَچّه مَچّه دادن. برای یک تیم خرما سور دَینِه، چه رسد به هِندونه! انگار چند شبانهروز به آنان خور و خوراک نداده بودند. کمکم بر آق رسول روشن کردند نگران نباش فقط دست پدرت پیچ خورد و حالش خوبِ خوب است و راحت باش. ریزهکاری ماجرا بماند.
آری؛ آموزش آنان چندی بعد تمام شد و همه به کردستان و محور کاویژال رفتند و به فرماندهی آق سید علی اصغر پنج ماه و اندی یکسره در آن جبهه در برف و یخ بودند. رسول اما مدتی برای درمان پدرش که دستش از بیخ شکست و واقعا" عاجز شده بود، ماند و مدتی بعد تک و تنها و غریب به جبههی جنوب در فکّه رفت و چند ماه متوالی در آن جبههی پر از تک و پاتک و داغ از تیر و تیفنگ و پرتاب، به عنوان تخریبچی ماهر بسیجی ماند و از انقلاب و آرمان امام ره و خاک میهن و کیان دین به دفاع و جنگ مردانه پرداخت.
خرسندم رفیقان و همسنگران محلمان -از هر فکر و جناح و سلیقه- دوشادوش همدیگر توی جبهه در نبرد علیهی دسیسههای بیرحمانهی تمام جهان استکباری حضور مییافتند و لحظهای انقلاب را در برههی بحرانی دفاع مقدس تنها نمیگذاشتند و در این میان ۱۹ شهید عزیز دارابکلا و سه شهید اوسا (شهیدان موسی آهنگری، لاری، جنگلبان) و یک شهید مُرسم هم (شهیدکلاهی) از میانمان ملکوتی شدند و از بلادهای مجاور ما شهر سورک و روستاهای لالیم و اسرم و جامخانه و ... هم، شهیدانِ همرزممان در کوی ملکوت مأوا گزیدند.
همزمان با این زمان تعدادی زیادی از دوستان و همسنگران محل در جای جای جبهه حضور داشتند و وقتی در کوچههای محل در آن سالها قدم میزدی جای خالی همه را حس میکردی.
در عکسهای بالا که از آلبوم شخصیام بار گذاشتم، چهرههای: آق سید علی اصغر، آق سید رسول، حسن آقا آهنگر،آق سید کریم حسینی، مرحوم آق سید محمد اندیک، عباسعلی قلی زاده، زندهیاد یوسف رزاقی، حسن صادقی، حسن آهنگر برادر حاج احمد، جعفر رجبی، غضنفری اسرمی و بنده و همسنگران دیگر دیدمیشود.
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۸ ) به نام خدا. سلام. حالا جبههی جوفیر است تابستان ۱۳۶۲ است. آق سید عسکری شفیعی فرمانده دسته است و من معاونش. کجا؟ گردان مسلم بن عقیل ع در جبههی جوفیر مابینِ کوشک و طلاییه (نگاه شود به نقشه) که وسط کار، ما را کشاندند سوسنگرد برای دیدن یک آموزش فشردهی عملیات. معلوم بود هر وقت گردانی را از خط مقدّم به عقب میکشانند و تمرین رزم میدهند، بوی عملیات میآید. در آن یک هفته، در درختزارهای انبوه سوسنگرد که استتار داشت روزهای سختی را طی میکردیم؛ خوراک را عالی کرده بودند، فضاها را معنویتر ساخته بودند، بزرگان اخلاق را برای ما میآوردند تا شارژمان کنند صاف بریم بهشت! و رایگان شهادتطلب! شویم. قبلا" هم گفتم یک شب هم اسطورهی پرهیزگاری آیت الله ایازی عالِم شهیر رستمکلا را -که در اَفواه طلاب "آقاجان" معروف بود- آورده بودند که آن مرحوم ما را به مواعظی پیوند زده بود که انگار از ماندن درین دارِ فنا هر آن باید صرفنظر کنیم و پر بکشیم فردوس بَرین یا جنت المأواء که ملائک منتظر ما هستند و اگر نرویم آنان مغبون! میشوند و محزون! من هم عاشقپیشه! مگر دل دارم به اینآسانی زمینِ نقد خدا را ترک کنم بروم روی اَعراف (=بلندیهای) برزخ، منتظر بنشینم برای بهشتِ نسیه! و منتظر قیامت بمانم! نه؛ دنیادوستی (نه البته دنیازدگی) یک عُلقهی قهّاریست که همه دوست دارند در مزرعهی دنیا ویشته بَموندِند و لذایذ هر چه شدیدتر بچشند!
تابستان ۱۳۶۲ جبههی جوفیر
از راست: سید عسکری شفیعی،
جانباز محمد بازاری جامخانه و بنده
جبهه تابستان ۱۳۶۲ . بنده. پس از بیمارستان
رفته بودم ستاد جنگ در اهواز پیش حسن آهنگر
جبهه جوفیر. تابستان ۱۳۶۲ . از چپ: بنده
آق سید عسکری شفیعی پاسدار منصوری گرگانی
آقا مسافری از روستای جاده ساری قائم شهر
جبههی جوفیر. تابستان ۱۳۶۲
جمع ما: آق سید عسکری، بنده (نشسته)
محمد بازاری و شعبان معافی و شهید آبیان ساروی
(مرد مُسن عکس معلم بود، انسانی بسیار باتقوا)
و سایر همرزمان که برخی از آنان بعدا" شهید شدند
و ما را محزون گذاشتند و به معراج عروج نمودند
نمیدانم چه غذاها و مایعاتی در سوسنگرد به ما خورانده بودند که من و تعدادی دیگر از رزمندگان یکباره مثل کسانی که سوختنِ زغالتَش آنان را گیج و گنگ بر زمین میاندازد، افتادیم. یک زمان دیدم سر از بیمارستان جندی شاهپور اهواز سر در آوردم. وزنم چند کیلو، کم شد، آن قدر هم کاهش، که به نیِ قلیون شباهت میزدم. (عکس بالا که پس از بیمارستان رفته بودم ستاد جنگ پیش حسن آهنگر کِل مرتضی) بعد باید به گردان میپیوستم که برای بردنشان به یک عملیات، مهیاشان میکردند. نمیدانم بر آنان چه گذشت و گمانم عملیات با نفوذ جواسیس، لو رفته بود و بر سر بچهها چه رفت را حضور ذهن ندارم. اما یادم است مجدد همان خط خاکریز قبل، تحویل گردان ما شد و من به آنان پیوستم.
کشکولی: فکر کنم گوشت من تَل است (=تلخه میدهد) که هر وقت، وقتِ شهادت میشد، یک چیزیَم میشد که زنده بمانم! اینجا هم بیمارستان ناجی من شد! لابد خدا ماها را زنده گذاشت تا ببینیم: هم درخشش شگرف انقلاب را، هم فسادی که عدهای چون موریانه در این شجرهی طیبه انداختند و هم انگشتشمارانی که هر بار دنبال بهانهاند تا ثمرات انقلاب را کِرمو کنند و غربِ سارق را پای سفرهی ایران فرا بخوانند! و کشور را تحویل تمدن برهنهی مغربزمین دهند! ولی کور خواندند!
لامصّب! این آق سید عسکری شفیعی ضدِ ضرب بود، توی اون جبههی داغ و پرماجرا، نه مریض شده بود، نه مجروج و نه حتی یک بار سردرد گرفت یا به اَشنیفه! و جَخت! افتاد. روزی مرا به بیمارستان صحرایی پشت جوفیر برد، من نمیتوانستم دکتر را حالی کنم حالتم چطوری است. آق سید عسکری به دکتر گفت: آقا دکتر! این سرش بیلینگ بیلینگ میکند. دکتر فکر کرد آقا عسکری، هندی صحبت میکند! گفت چی میگی؟! سید عسکری انگشتان دستش را به حالت روشن و خاموش شدن چراغ قوه، چند بار پشت سرِ هم، باز و و جمع کرد و گفت سرش این جوری درد میگیرد! من زدم زیرِ خنده در حد غش! که نتوانستم کنترلم کنم. بگذرم. جبهه چه چیزهایی که شکل نمیگرفت. سه شنبه ۴ بهمن ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۹ ) به نام خدا. سلام. اینک که فرخندهدههی فجر میآید یاد میکنم از مرد عرفان و عمل، مبارز در انقلاب و مدافع در دفاع مقدس شهید محمدباقر مهاجر رفیق پرواپیشهی ما. او زمانی توی شلمچه شهید شد؛ یعنی ۱۵ شهریور ۱۳۶۱ که بنده به اتفاق آقا سیدکاظم و حاج عباسعلی جبههی مریوان بودیم. اوائل انقلاب اتاقکی خلوت در کنج مغازهیشان داشت؛ محل مطالعه و بودنش بود؛ و دائم در آنجا. شاید همانجا خود را ساخت. باری در مسجد این خبر را فاش کردم و اینک باز، بازمیگویم. او گروه «پاسداران ولایت فقیه» را در محل مخفیانه تأسیس کرده بود با عضویت شهید حجت الاسلام سید جواد شفیعی. سید عسکری شفیعی. سید کاظم صباغ، سید تقی شفیعی و بنده. رمز ما در فضای عموم برای گردآمدن، «پوف» بود مخفف پاسداران ولایت فقیه. تا همین اواخر شعارهایی که بر دیوار نوشته بودیم یکی روی دیوار بخشیمحمد هنوز هم مانده بود. شهید محمدباقر از ناحیهی مادری (مرحوم حاجیه زهرا طالبی) فامیل ماست، از عموزادگان. از دوستدارانش بودم و از رفقاش. وصیتنامهاش محشره با کلیدواژههای ناب. مثل این واژهها: "فتح کربلا، نجف و قدس عزیز" ، "حکومت مطلق الهی" ، "حسین زمان" (منظورش امام خمینی ره بود) ، "خط سرخ شهادت" ، "شکست حتمی آمریکا" ، "با خداوند پیمان ببندم" ، "مخلص درگاه خداوند" نیز مثل این فراز: "خداوندا تو خود دانی که چه کسی را به لقای خویش راه دهی ولی تقاضا میکنم که دیر یا زود، فردا یا امروز، بصره یا بیتالمقدس، مرا که عشقی جز تو ندارم و جز تو نمیجویم به لقاء خویش برسانی". یادش همآره در یاد. ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۰ ) شاه اِنه. به نام خدا. سلام. یادمه وقتی شاه از کشور گریخت، رفتیم تکیهپیش؛ پاتوق داغ دارابکلا (چیزی شبیه فلکه ساعت ساری) که برخیها روزانه تا یک بار پاساعت و تکیهپیش نروند روزشان، شُو نمیشود اخص وقتی یک خَوِر مَوِر بشه. ما تا پیروزی انقلاب مرتب شُو و روز تکیهپیش آمدوشد داشتیم. شاهپِشتها در قیافهی حق به جانب میگفتند: شاه اِنه (=برمیگرده) یک شاهپِشت -که معروف بود و با منِ جوان رفتار قشنگ داشت- خشم و خشن گفت: اِسا ویندی شاه اِنه. یعنی بلاخره زمانی خواهی دید شاه برگردِنه خیط وُونّی! اینقدم زود خبر نداشتیم به قول محلی: فاتِهی شاه خوانده میشه. به ماه نکشیده ۲۲ بهمن ظفرمند رسید و شاه دیگر برگشت حتی جنازهاش. البته شاهپِشتها هیچ خبر نداشتند شاه چندهفته زودتر از فرار، به ابتکار سارق بزرگ عتیقه و جواهر فرح دیبا چمدانهای پر از دلار و الماس و طلا و عتیقه چید و با پرواز مخفی از کشور بیرون فرستاد و او و محمدرضا با همین پولها، ژنرالها و ساواکیهای فراری را در دسیسهی صدام برای زمینهی جنگ علیهی ایران مشارکت دادند و پیش از جنگ تحمیلی در مرزهای ما رفتارهای تجزیهطلبانه انجام دادند. یعنی خودِ شاه که خود را ژاندارم میپنداشت و قرارداد الجزایر با عراق امضاء کرد، حالا نسبت به خاک ایران بیغیرت شد و حاضر بود انقلاب را نابود کند ولو با دادن خاک به دیگران. هنوزم خوشخیالهای متوهّم روز میشمارند شاه که مُرد و مصر چال شد، پس پسرش! برای سلطنت و تاج و تخت و زرق و برق برمیگردد! خیال ازین پرتتر داریم؟! ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
حاجی اصغر سعیدی و همسرش
روستا و تکیهی انجیلهی قم. ۱۳ بهمن ۱۴۰۱،
عکس از روی مستند "راه آبادی" : دامنه
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۱ ) در روستای انجیله. خاطرهی مسموع بنده: به نام خدا. سلام. این عکسی که انداخته و در بالا بار گذاشتم حاجی اصغر سعیدی و همسرشاند، از انجیله، آخرین روستای قم در مسیر شمال غربی از شهرستان جعفرآباد استان قم، بخش قاهان، سمت ساوه در نود و اندی کیلومتری شهر قم. اخیرا" برف سنگینی هم آمده در انجیله که برنامهساز شوخطبع قمیِ «راه آبادی» را به آنجا کشانده. دیدم کاملا". این دو، یک نمونهی تمامعیار در زندگیاند؛ انقلابی، دارا، اما خیّر و نیکوکار، سرِ حال، مذهبی، مطلع از کشور. مرد گفته: خانمش را در نقطه جوش عشقش، "غلامتم" میگوید. زن گفته: اول خدا بعد این مردِ من، که دومی ندارد. عجب! حسابی هم چفتِ هم، مصاحبه نمودند هنگام سخن بر زانوی هم ضربهی صمیمیت میزدند. به قول دارکلایی: انگوس زوونه. چی گفتند؟! نقل به عین میکنم چون با گوشم شنیده و با چشمم دیدم و فوری یاداشت نوشتم که گفتند: «اون شاهِ ملعون به روستا گاز و نفت نمیداد میگفت نداریم، ولی در عوض توی حلقوم انگلیس از نفت، مفت پر میکرد. آقاخمینی وقتی آمدند، ایران آباد شد و همه چیز داریم، آب، گاز، برق، تلفن، آبادی، امنیت و...» راستی! تکیهی انجیله در سبک معماری داخلی و حیاط و سکوهای سرسرا و حتی نوع عزاداریها کمنظیره. جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
حجت الاسلام حاج سید جواد
شفیعی دارابی ( آق سید شفیع )
چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱ تالار امیران. عکاس: دامنه
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۲ ) به نام خدا. سلام. سال ۱۳۹۲ ده اتاق انقلاب دارابکلا را در دامنه شرح دادم. نمیخواهم بازگویی کنم، میخواهم وارد موضوعی شوم. اخیرا" با حاج آق سید شفیع شفیعی پسرعمهی بنده دیداری داشتم (عکس بالا از همان شب) که به پیشنهاد من قرار شد بخشِ نجف زندگی ایشان را طی مصاحبهای استخراج کنم. اینک یاد آن اتاق کنم که متعلق بوده است به ایشان. خونهی عمهام حاجیه رضیه (حاج آق علی شفیعی) ۶ اتاق دارد با ۳ سکو (=دربِن) شمالی، شرقی، جنوبی. با ۲ حیاط بزرگ پشتی و جلوِی و ۱ حیاط محصور. اتاقها از سمت همسایهی شرقی (آق سید میرمیر) آغاز و به سمت همسایهی غربی (آق سید علی اصغر) ختم میشود که با حاج آقا سید شفیع علاوه بر فامیلت نسَبی، باجناقه. اتاقها عین قطار از درِ داخل به هم راه دارند، این گونه: ۱. مهمون اتاق (مردم برای گرفتن دعا در آن مینشستند) ۲. جاجیم اتاق تاریک (خوردنیها، برنج، لوازم در آن جاسازی بود، کمتر کسی اجازهی ورود داشت مگر با اجازهی عمهام) ۳. اتاق کلِهتش با چند تاقچه مرکز نشیمن عمهام، غذاها در آن توزیع میشد. ۴. اتاق کُرسی که جمعیت خانواده در آن آخر شب میخوابید. از دیدِ غریبهها پنهان بود. ۵. اتاق فامیلان و محلیها. وقتی به این بیت میآمدند آنجا پذیرایی میشدند. ۶. اتاق کتابخانه، مخصوص حاج سید شفیع، همیشه بسته و حفاظتشده، محل جلسات انقلابیون در اوائل انقلاب. این اتاق تلویزیونی بود از ۱۲ بهمن ۵۷ به بعد که امام آمد شبها تا پیروزی انقلاب و تسخیر پاسگاه محل، مرکز نشست بود. منم یکی از متجمعین آن جمع. فعلا" بگذرم. | ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ | ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۳ ) با این سر میبُرّم! به نام خدا. سلام. پیامبر خدا -که سلام و رحمت خدا همواره شاملش بوده و هست- از الهامهای زیبایی که میگرفته، یکی این بوده غنائم دفاع (سریه و غزوه) را میان رزمندگان آن نبرد، تقسیم میکرد. ایران اما در ۸ سال دفاع مقدس از بس خودش افزارآلات کم داشته و غربِ حسود هم به او نمیداده، یک سرنیزه هم به رزمندگان غنیمت نداده! بچهها یا چترِ منوّر گیر آوردند آن هم با چه سختی، یا چند تا ترکش با خود آوردند و یا مثل من "سر باز کن" ! گیرشان آمد که من با آن سر میبُرّم! نه اون سر -ما رزمندهها به ناخن کسی هم خراش نمیزدیم چه رسد بُرش سر کسی اون کار کومله و دموکرات بود- بلکه سرِ کنسرو لوبیا، یا تُن ماهی، یا حلب زیتون شور، مخصوصا" رُب گوجه که گویا هر حلب به نزدیک ۵۰ هزار تومن! دارد میرسد. دیشب خواستم حلب زیتون شور زنجان را سر ببُرّم! این غنیمت جنگیِ سر باز کنِ مُهمات که از جنگ آوردم و هنوزم دارم (عکس انداخته و بالا گذاشتم) مرا به یاد این خاطره انداخت که باید ویرّهویرّه سرِ حلبِ مهمات و فشنگ و تیر و گلوله را میبُریدی تا در برابر آنهمه شلیک تگرگوارهی لشگر بعثی کم نمیآوردی. چه غنیمتی به من، ارث رسیده! افزاری روسی. | ۱۷ بهمن ۱۴۰۱ | ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۴ ) پس؛ راه را بلد است این ملت. به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. خواستم راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ را کهک باشم؛ شهر حکیم تبعیدی! مرحوم ملا صدرا در ۳۷ کیلومتری جنوب شرقی قم. اما نشد و در خودِ قم حضور یافتیم با خانواده. قم که باشی، بیرون که میروی خصوصاً سمت و سوی حرم، آدم دلش نمیآید وضو نداشته باشد؛ وضو ساختم و راهی حرم شدیم. زیارت و نماز تحیّتِ مسجد و عرض ادب به ساحت بانوی کریمه حضرت معصومه س انجام گرفت و رجوع به قرآن و تدبر دو آیهی ۴ و ۵ فاطر هم برایم جالب بود. از نظر مرحوم علامه طباطبایی آیهی ۴ «در حکم دلگرمی رسول خدا ص است» و آیهی ۵ هم از نظر ایشان «خطابی عمومی به همهی مردم است» که وعدهی خدا باریتعالی دربارهی «برانگیختهشدن مُردگان و وقوع قیامت» به حق است که مبادا غرق دنیا شد. دو آیه را دقیق دیدم و در شکوهِ درون، شکوفهباران کلام الله مجید شدم و از خیابان ارم (=آیتالله مرعشی) پیوستیم به سیل انبوه مردم در قم؛ شهر آغازگاه قیام و دعوت عدالت و انذار قیامت.
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۵ ) به نام خدا. سلام. اواسط پاییز سال ۱۳۵۸ یک نمایشنامهی سیاسی مهیّج، متفکرانه و منتقدانه با عنوان «خان باید از بین برود» به نویسندگی و کارگردانی سید علی اصغر شفیعی دارابی و با بازیگری نیروهای انقلابی دارابکلا برای چند بار در تکیههای دارابکلا، اوسا و سورک به صحنه رفته بود که عکسی از آن در آلبوم شخصیام به یادگار مانده است. این حرکت سیاسی در منطقهی میاندورود و ساری بینظیر بود. مردم هر سه روستا استقبال فراوانی از آن کرده و با خریدن بلیط به تماشای آن راغب شدند. منظور سیاسی نهفته درین تئاتر این بود که نیرویهای متفکر هر جامعه از جمله دانشجو و مؤمنین خوشنام و بانفوذ محل، به هر طریق ممکن دست به روشنگری بزنند و در برابر هر نوع زر و زور و تزویر تسلیم نشوند. "خان" مقیاس یک فرد فریبکار بود که زور و زر خود را در لای رفتار تزویر پنهان میکرد. و حتی از مذهب و مراسم دینی به نفع تحکیم موقعیت خود سوء استفاده مینمود. درین تئاتر "مشد حسین" (یوسف آهنگر) با تیر عوامل خان شهید میشود و "مشد علی" (حیدر طالبی برادر من) که نقش یک مذهبی با نفوذ را بازی میکند با شعار
«مشد حسین، مشد حسین تِه راه ادامه دانّه»
فضای نمایشنامه را از غم به سمت فریاد عدالت میبرَد. و دانشجوی سیاسی (آق سید عسکری شفیعی) خوراک لازم فکری و سیاسی را شبانه و مخفیانه به آنان میرسانَد. تفنگی که در دست علی ملایی هست تیر را پرتاب میکند و نمایشنامه گویی به صحنهی واقعی قیام علیهی خان و تشییع شهید منجر میشود. نام بازیگران تئاتر را در زیر خواهم نوشت: | ۶ اسفند ۱۴۰۱ | ابراهیم طالبی دارابی دامنه
نام بازیگران تئاتر «خان باید از بین برود»:
نشسته از راست: حاج خلیل آهنگر دارابی (جوشکار) ، جناب یوسف آهنگر دارابی (ذاکر اهل بیت) ، مرحوم حیدر طالبی دارابی (اخوی من) ، جناب حسن آهنگر دارابی (مرحوم حاج کِل مرتضی) ، جناب علی اسماعیل آهنگر دارابی (مرحوم کاظم) ، جناب حاج سید کاظم صباغ دارابی ، جناب احمد شیردل دارابی ، ایستاده از راست: جناب جواد دباغیان ، جناب حاج سید تقی شفیعی دارابی ، جناب حاج نقی طالبی دارابی (عکاس صحنه) ، شهید عزیز حجت الاسلام سید جواد شفیعی دارابی (برای تقویت و تشویق روحیه گروه تئاتر آمده بود) ، بنده ابراهیم طالبی دارابی (مسئول نور و صدا و آهنگ تئاتر) ، جناب جعفر رجبی دارابی ، جناب حاج علی ملایی دارابی ، جناب موسی رجبی دارابی ، نفر درازکشیده جناب آق سید عسکری شفیعی که نقش دانشجوی سیاسی را بازی میکرد. یادآوری کنم، در این عکس دیگر افراد گروه تئاتر، مانند مرحوم آق سید علی عمادی، مرحوم آقا اسماعیل رجبی، جناب حاج سید رسول هاشمی دارابی، جناب موسی بابویه دارابی، زندهیاد یوسف رزاقی و خودِ کارگردان رفیق اندیشهپرداز آق سید علی اصغر، دیده نمیشوند. یا در کادر عکس جای نشدند و یا آن لحظهی یادگاری انداختن، به کار دیگری مشغول بودند. بر همگان درود.
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۶ ) به نام خدا. سلام. بهار سال ۱۳۶۱ سوار چندین اتوبوس شدیم. از پادگان شهید رجایی و المهدی چالوس، کشاندمان به رشت پیش آیت الله احسانبخش. سپس بُردندمان به جاده قزوین. دیدیم سمت راست یعنی جبهه نمیبرند! سمت چپ پیچیدند یعنی پایتخت. پیشخواد گفتیم لابد میبرندمان ایستگاه میدان راهآهن و با قطار میفرستندمان خوزستان. بسیجیها پس از طی آموزش نظامی بیشتر جبههی جنوب را میپسندیدند تا کردستان را. تهران هم رسیدیم ولی دیدیم نه سمت قطار خبری نیست. یقین کردیم حتما" جماران پیش امام امت پیادهایم. چه ولع و جَست و خیزی. بازم دیدیم نه، شمال تهران نمیروند و اتوبوسها صاف میروند سمت خیابان فلسطین و محدودهی پاستور. دیگر معلوم گشت دیدار داریم یا با آقا خامنهای، یا با آقا رفسنجانی. یکییکی از بند حفاظت رَستیم و رفتیم توی سالنی پهن و بدون صندلی در همان نهاد ریاست جمهوری. سید کاظم صباغ و حاج عباسعلی قلیزاده و من با هم بودیم. وقتی آنهمه بسیجی را در اوج جنگ میبرند نزد مسئولان نظام، مشخص است قصد تبلیغ جهانی هم در میان است. نشستیم و منتظر ماندیم. هی درِ روبرو را چشم انداختیم، دیدیدم کسی وارد نمیشود. بیشتر خود را جمع و جور کردیم. پاها پلندر گرفت. کِرخت شد. یکباره دیدیم یک سیدی سفیدرو وارد شد. برخلاف انتظار همه، آقای موسوی اردبیلی بود. یخ شدیم. صحبت کرد. پشت میز بزرگ بر روی یک صندلی. چنان سفید بود که پیش خود گفتم این آیتالله اصلاً آفتاب نخورده است! اینهمه آدم پوتینهایمان را در آورده بودیم و با آن جورابهای نایلوندار عرقکرده، فضای سالن به عطرِ ناب بوی جوراب معطر ! کرده بودیم. آقا اردبیلی نمیدانم چه میگفت، با لهجهی غلیظ گپ میزد. ولی تمام مدت هی دست روی دماغش میکرد و چین به پیشانی میانداخت. جان در عذاب شده بود؛ از بس بوی جوراب رزمندهها را کشیده بود. هیچی، صحبت صورت گرفت همه تِرِه شدیم سمت اتوبوسها، کشانکشان کشاندمان به سمت تاکستان و همدان و باختران و سرانجام هم پادگان الله اکبر اسلام آباد غرب. بگذرم. باری، یک وقت دیگر هم با زنده یاد یوسف رزاقی و رفقا در قم با مرحوم آیتالله موسوی اردبیلی دیدار کرده بودیم در دفترش، آن زمان که سیاست و حکومت در تهران را ترک و بساط مرجعیت در قم پهن کرده بود. آن روز حرف سنگینی به ما زده بود که جای نقلش نیست. | ۷ اسفند ۱۴۰۱ | ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۶ ) به نام خدا. سلام. شاید هر یک از شماها بزرگواران هم، این منشی که میان رفیقان حکمفرما بود، داشته بودید؛ نشستهای سیاسی را به دل جنگل میبردیم؛ اغلب، همان ایام آغاز شکلگیری نظام. از صبح تا دلِ مغرب، حتی گاهی تا خودِ شب و نیز ماندن شبانه. جلسات را با تنوعی از برنامه منعقد میکردیم و بیشتر مواقع، نمازجماعتِ وحدت هم اقامه میکردیم، علت روشن است غلبهی رنگ مذهبی شرعی انقلابیون بر هر رنگ دیگر. این عکس بالا یادگاری سال ۱۳۶۵ جنگل میانسرهی دارابکلاست که آق سید عسکری شفیعی زحمت کشیده برای من فرستاده. دیدن آن مرا به یاد چنین منشی انقلابی برد تا گفته باشم هنوز هم آن روحیه و رویه در میان همهی ماها درین صحن محترم برقرار و مستدام است، زیرا بارها دیدهام دو پایگاه محترم در دارابکلا اردوهای زیبای جنگل میگذارند. ما آن زمان حتی گوسفند هم میبردیم. همانجا ذبح میکردیم حتی یک غضروف هم باقی نمیگذاشتیم، بیچاره شال و ورگها که وقتی اَم جا مالِه میآمدند استخوان هم نمییافتند و لابد پیش خود میگفتند چنده نَد بَدی بودند! پی و نخاع و لَشخه را هم قورت دادند! آن سال یادم است میان آقای ابراهیم شهابی و آق سید علی اکبر هاشمی کَشتی مهیّحی برگزار شد و نمیگویم کی حریف شد. یاد رزمنده جانباز مرحوم مصطفی مؤمنی یاد باد. افراد حاضر در تصویر را معرفی خواهم کرد.
پیشنهاد: نشستهای جمعی فراگیر بگذاریم جنگل، با اعضای شریف همین صحن محترم. با برنامهی جذاب و جالب و دربرگیرنده.
| ۹ اسفند ۱۴۰۱ |
ابراهیم طالبی دارابی دامنه
افراد: از راست ردیف پشت: جعفر رجبی. حاج محمدعلی مصطفی آهنگر. حاج موسی اکبر آهنگر. مرحوم رزمنده جانباز مصطفی مؤمنی. ابراهیم شهابی. از راست ردیف وسط: حاج علی ملایی. احمد بابویه. شیخ باقر طالبی. سید علی اکبر هاشمی. سید رسول هاشمی. از راست ردیف اول: هادی آهنگر. آق سید عسکری شفیعی. بنده ابراهیم طالبی دارابی. حسن آهنگر. عکاس: آق سید علی اصغر شفیعی.
ادامهی خاطرات تا رسیدن به قسمت ۱۸۰ به مرور در روزهای آتی.
قسمت اول این مجموعه: اینجا. قسمت دوم: اینجا. قسمت سوم: اینجا.
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۷ ) به نام خدا. سلام. دوست دارم اولین شهید دارابکلا باشم. پریروز بعدِ مدتی طولانی، یکی از اولین همسنگرانم را نزدیکِ تکیهپیش دارابکلا دیدم؛ جناب حاج عباسعلی قلیزاده را. عکسی هم ازو انداختم (که بالا مشاهده میکنید) هان! چه حُسن تصادفی، عصر هم جناب حاج سید کاظم صباغ یکی دیگر از اولین همسنگرانم را دیدم؛ کجا؟ وقتی برای فاتحهخوانیِ مرحوم "عزیز ملایی" رفته بودم. حاج عباسعلی تا مرا دید شعَفانگیز گفت: یادت است ابراهیم آن خاطره؟ گفتم: کدام؟ خاطره که، تمام جبهه، خاطره است. شرح داد و گفت یادت نیست گفته بودی "دوست دارم اولین شهید دارابکلا باشم چونکه همهی روستاهای اطراف، شهید دادند اما دارابکلا هنوز شهید نداد و من میخواهم اولین شهید محل باشم و نام محل را سربلند کنم." خندیدم و خندیدند. گفتم آره یادم است ولی همان لحظه یعنی سال ۱۳۶۱ سیدکاظم مرا از شهادت نجات داد (لابد مرا از این فوز عظمی محروم کرد. کشکولی) همان حملهی کمین که اگر او مرا دست نمیزد و به زمین نمیانداخت، سرم رفته بود. جانم را مدیون سیدکاظمم. بگذرم. خواستم با این خاطره دستکم سه حرف به صحن محترم هیئت پرتاب کرده باشم:
۱ . واقعا" امام خمینی ره طوری همهی ماها -پیروانش- را ساخته بود که حاضر بودیم جان بدهیم اما یک وجب وطن از مساحت ایران را کم و کسر نبینیم و یک زخم توسط دشمن بر پیکر نظام نیفتد.
۲ . حس شهادتطلبی در مزرعهی جان همهی رزمندگان کاشته شده بود و هر بار هر رزمنده با آن حالی که پیدا میکرد دوست داشت بذر شهادت مزرعهی درونش نمو کند. من همی یکی از آن. این میل عمومیت داشت.
۳ . خودِ محیط جبهه، جدا از وحشت و دِهشت جنگ، یک فضای فوقالعاده معنوی هم بود که آدم را منقلب و به سوی تعالیگرای هدایت میکرد و فقط چاشنی شوخی بود که تلخی جنگ را کم میکرد. | ۱۵ اسفند ۱۴۰۱ | ابراهیم طالبی دارابی
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۸ ) به نام خدا. سلام. دیشب دوست دیرین و دوستداشتنی خودم جناب حاج سید کاظم صباغ صحبت از یک سابقهی زیبای ماها کرده یعنی مسابقهی هفتگی میان رفیقان و انقلابیون محل با اسم "تحریض علم" که در خانهی هر کدام از ما چرخش میکرد. پیشنهاد بنده بود استقبال هم شده بود. و چند سال میانمان منعقد بود. یک جلسهی پربار و دربردارندهی آثار که شاید هنوز هم از طعم شیرین داریم میچشیم و متوجه نیستیم. دو دسته میشدیم و هر هفته یکی هم به نوبت طرّاح پرسشها میشد و مجری مسابقه. جایزه هم داشت اغلب هم کتاب. واقعا" انقلاب اسلامی عزیز ما، پردههای غفلت و جهالت را کنار زده بود و ماها را که جوانانی زیر ۱۹ سال و جتی کمتر از آن بودیم دور هم میکشاند تا آب معرفت و جرعهی دانش را به جان خود بنوشانیم. اینان بودیم:
همین حاج سید کاظم صباغ. موسی بابویه. زندهیاد یوسف رزاقی. سید علی اصغر شفیعی. حاج سید رسول هاشمی. جعفر رجبی. احمد بابویه (شِخ اوریم)، سید علی اکبر هاشمی. من (=اِوریم طالبی)، حاج علی ملایی. حسن آهنگر (حاج مرتضی)، حسن صادقی. عیسی رمضانی محمد، عیسی رمضانی مرتضی. مهدی آهنگر (مشهور به باج حسبن) و گاهی هم با دعوت موردی و نوبنی از چهرههای دیگر. نمیدانم آیا اسم کسی از قلم افتاد یا نه، اگر آره، تقصیر من نیست، حافظهام همین نامها را در محفظهاش نگه داشت.
راستی شاید بپرسین چرا اسم مسابقه گذاشته شد "تحریض"؟ جوابش این است: چون قصدمان فقط رقابت و سرسری طی کردن اوقات، نبود، بلکه برانگیختن، به شوقآوردن بود و "تحریض" در معنایی که مرحوم علی اکبر دهخدا کرده یعنی "برانگیختن کسی را بر چیزی" و ما هم میخواستیم با روش مسابقه، و ایجاد شور و هیجان و دمیدن روح تفکر در وجودمان، همدیگر را به اطلاعات و اخبار و دانش و ارزش تحریض کنیم تا همدیگر را برانگیزانیم. والسلام.
| ۲۰ اسفند ۱۴۰۱ |
ابراهیم طالبی دارابی
بیت امام خمینی ره در خمین.
سال ۱۳۸۲ دامنه و حاج شیخ احمد آهنگر
دیدن چهار خانهای که امام خمینی در آن زیستند
در پست بالا هم مجزا پرداختم
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۹ ) به نام خدا. سلام. توفیقات بنده بوده از چهار خانهای که امام خمینی ره مدتی از عمرشان را در آن گذرانیده، بازدید کنم: ۱. بیت امام در قم را (که بارها رخ داد) ۲. بیت امام در جماران را که چند باری صورت گرفت. ۳. بیت امام در خیابان شارع الرسول نجف اشرف را که یک بار انجام گرفت ۴. بیت پدر امام و زادگاه امام در خمین را که در سال ۱۳۸۲ به صورت خانوادگی به اتفاق رفیقم حاج شیخ احمد آهنگر پیاده شد که روی سکوی کنار اتاقی که امام خمینی ره در آن زاده شد نشستهایم، مُشرف به حیاط دلنواز دارای حوض و درخت و سبزهزار. (عکس بالا) این بیت در خمین، دژ و پناه مردم هم بود که در آن بارو، برج دیدبانی، انواع سازههای اندرونی، تهزمینی، روزمینی، پشتبامهای نگهبانی و اتاقکهای مهماننوازی تعبیه شد. البته امام مدتی هم در عصر آیتالله حائری یزدی در اراک زندگی کرد چون حوزهی علمیهی آنجا تحصیل و تدریس و تهذیب نفس داشت که آن بیت هنوز نرفتهام. نیز پس از انقلاب بَعدِ ۱۴ سال تبعید به قم بازگشتند در منزل مرحوم آیت الله شیخ محمد یزدی ساکن شده بودند که داخل آن بیت هم هنوز نرفتم. خواستم گفته باشم رفتن به مکانهای مهم تاریخی،مذهبی، سیاسی و هنری رویکرد انسان را نو نگه میدارد و دریچههای مهم سرشت و سرنوشت را به روی آدم میگشاید. به هر کدام ازین چهار محل سکونت امام وارد که میشوید سرشار از احساسات و سؤالات میشوید که حتی در برخی از آن جوّ سادگی سکونت تو را در بر میگیرد و در برخی هم اُبهت ساخت بنا با نقشهها و معماری پیچیده و زیبا ذهنت را فرا.
۸ فروردین ۱۴۰۲ |
ابراهیم طالبی دارابی دامنه
یوسف و رفقا. سالهای دور
دره دله
حسن و من
سالهای دور سیدملهی داراب کلا
رفقا. روز عروسی داداش حیدر
عکاس: سید علی اصغر
نشر عکس: دامنه.
یک صحنه با زندهیاد پسرعمهام آق سید باقر
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۴۰ ) به نام خدا. سلام. اواسط پاییز سال ۶۱ بود. زندهیاد یوسف رزاقی پسس از سپری شدن مرخصی جبههاش، میخواست به کرند برگردد. رفقای دیگر اکثرا" جبهه بودند، من هم از جبهه پس از چهار و اندی ماه، تسویه کرده، محل بودم. مرخصی یوسف بر من در جنگل و تفریح و آمدوشد، خوش گذشت. چون یوسف زندهدل و جاذب بود. آن روز برای بزگشت به جبهه، مرا هم به تهران کشاند. خونهی رفیقش حاج مهدی کشانی که از روی راحتی "مِهتی" تلفظ میشد. رفتیم. از هراز. تو راه -گمانم گزنگ شایدم آبِ اَسک- در رستورانی دلچسب -که بوی چندین لیست غذا، مشام را نوازش میداد- پلو و ماهیچه خوردیم. پیش حاج مهدی کشانی رسیدیم. رفتیم طبقهی بالایی، که دنج و دراز بود. برادری هم چاقوچله داشت، بسیار هم بُخور و زیاد خوشمَشرب. شام را آبگوشت خوردیم. چقدر هم پُختوپز تهرانیها خوشمزه و پر است از مخلّفات. شاید من زیادی گرسنه بودم! شب را بیرون زدیم. گویی حول و حوش مولوی و آن سوی غربی شوش ساکن بودند. درست یادم نمانده. فرداش یوسف رفت میدان راهآهن یا ترمینال غرب. چون کرند کرمانشاه راهآهن ندارد. پس لابد همان پایانهی غرب در بالای میدان آزادی رفت که برود کرند غرب و سپس سومار.
من چی؟ من اساسا" با هدفِ دیدار عمومی با امام خمینی ره در جماران آمده بودم تهران که بختم را به دیدن پیر جماران بیازمایم. یوسف از همان محل، قولش را از حاج مهدی کشانی گرفته بود که این زمینه را فراهم سازد. چه ذوق و ولع و حال خوشی هم در وجودم جمعیت یافته بود. من سوار شدم سوی جماران به دیدن امامِ ایران، او سوار شد سوی جبهه به دفعِ دریدنِ دشمنان اسلام. پنج عکس آن روزگارانمان را هم بالا گذاردم. بگذرم. عید بنیانگذاری جمهوری اسلامی ایران بود تا تحریری کرده باشم در یاد این نظام و جبهه و رزمنده و امام علیهالرّحمه و یاران جاننثار آن بزرگمردِ عرفان و سیاستمدار برجستهی جماران. | ۱۲ فروردین ۱۴۰۲ | ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۴۱ ) نانِ شو یا خوراکِ روح؟! به نام خدا. سلام. نمیدانم کدام یک از شش تیتر امروزِ روزنامهی "جمله" (۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲) برای خوانندگان این متنم، مهم است. من ولی "سبقت نانِ شب از خوراکِ روح" را مهمتر دیدم. هر چند سه تیتر دیگر هم، اهمیت داشت؛ مثل تیتر «غُصهبهدوشها» مربوط به مستأجران منزل مسکونی، مثل تیتر «انقلابی بود، اما نه در عمل» راجع به مجلس ۱۱ که از همان روز شروع، از سوی رهبری معظم «مجلس انقلابی» نام گرفته بود، تا انقلابی رفتار کند؛ که گویا مطرح است که نکرد که من بلد نیستم که کرد یا نکرد، و نیز تیتر حرفِ آقای حجتالاسلام غلامحسین محسنی اژهای اصفهانی که: «هر که حرف زد جایش زندان نیست».
حالا تیتر "سبقت نانِ شب از خوراک روح" مرا یاد یک خاطره انداخته آن هم از سالهای حضور در جبهه. سالی تابستان ۱۳۶۷ مرحوم آیتالله محمد فاضل رئیس حوزهی علمیهی فیضیهی بابل -که چندی پیش پسرش حجتالاسلام شیخ ابراهیم فاضل، گویا ساحل بابلسر غرق شد و درگذشت- آمده بود پیش ما، در جبههی مریوان. خُب؛ روحانی از اسمش پیداست خوراک روح دارد، نه نون و حلوا و مُربّا. بله که مُربّی هست، اما نه برای مُربّای بِه و سِه و هویج و بالنگ؛ بلکه مُربّی (= پَرورَندهی) روح هست برای مِن و تِه و همه و اساسا" آدمیان. اعلان کردیم، همه، غروب، در نمازخانه جمع شوند با رعایت امنیت که آقافاضل سخنرانی دارد. نماز مغرب را به امامتش اقامه کردیم (امام جماعت راتبِ آن حجتالاسلام مدائن بود، ولی از آنجا که میان آخوند، اخلاق و حُسْنیات حکم میرانَد، نه اَمیال و حُبّیات، فضلِ فاضل موجب شد مدائن وی را پیش اندازد برای گزاردن نماز) میان مغرب و عشاء نیمنگاهی به پشتِ سر انداختم که ببینم هیچی جمع شدند! دیدم یک کِشت و کال (=کنایه از خیلی کم و بسیارقلیل) بیشتر نیامدند. بگذرم. از صلاتِ عشاء هم با سه تا سلام زیبای پس از تشهد قشنگ، خارج شدیم و خلاص. وقت صحبت رسید که روح را اهتزاز دهیم. دیدیم آیتالله فاضل که به جای قبا و قدک و لباده و دشداشه و عمامه و نعلین، لباس بسیجی بر تن میکرد و عمامهی سفیدِ کمحجم، نه گُنده! بر سر مینهاد و پوتین بر پا؛ گفت:
″اگر میگفتد امشب اینجا سریال «اوشین» پخش میکنند جای سوزنانداختن نبود!″
آری؛ آن شب مرکز و قرارگاه حضرت حمزه -سلام الله علیه- مریوان یخ! شده بود! از بس نیامده بودند! کمتر کسی آمد که ببیند فاضل بر روح، چه آمپولی تزریق میکند و بر مُخ چه بذری کِشت. اَعدا عَدُوّ (لابد میدانید نام کیست) لاکردار، بدجوری پاورچینپاورچین، بشر را وسوسه میکند و گول میزند؛ کارش اساسا" پاشش بذر کِرموست! | ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ | دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب (۱۴۲) به نام خدا. سلام. شرحی برین صحنه: رزمندهها وقتی متکا و بالین نداشتند، این طوری روی دوش همسنگر دیگری میخوابیدند. یاد ایام مقاومت در دفاع مقدس به خیر. روزی روی کلاهآهنی خودم، خوابیدم گِسم (=گردنم) کج شده بود از بس سِفت و سخت و بلند بود. متکای باب طبع من، باید نرم و کمارتفاع باشد که به قول محلی: سرین (=گردنکجی) نیفتیم. ولی توی جبهه گاه یک کلوخ، حکم پَرِ قو را داشت! از بس، خواب مزه داشت! عکاس: دامنه از روی مستند.
شهید سردار محمد بروجردی
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب (۱۴۳) به نام خدا. سلام. خودِ لفظ سپاه پاسدار رعب در خلافکاران میافکند و آرامش در بین مردم و رزمندگان. چون سپاهی دستچینی از مردم و نخبگان بود. جدا از ده ماه از سال شصت و هفت، بقیهی اعزامهایم بسیجی بودم و وقتی توی جبهههای مریوان، سنندج، سوسنگرد، جوفیر، ابوغریب، فاو پاسدارانی را در بین خود میدیدیم در پوست خود نمیگنجیدیم. با دیدن آنان ترس از دلمان رخت برمیبست. چون فکر میکردیم سپاهی یعنی کسی که از هیچی نمیترسه و به دیگری جرأت و جُربزه میبخشه. همینطور هم بود. خلاصهتر ازین نمیشه که پاسدار با آن لباسِ یَشمش و آرمِ بَراقِ روی قلبش، به بیننده و رزمنده دَمِ نترسیدن میدمید. اعتراف کنم هر جای جبهه کنارمان یک یا دو پاسدار با لباس رسمی سپاهی بود، ترس هم نبود. بهترین مثال شهید سردار محمد بروجردی آن عارف الی الله (عکس داخل متن در بالا) بود که به "مسیح کردستان" لقب یافته بود. او هر جای جبهه پا میگذاشت در قلبها نفوذ داشت و رگ و ریشهی رزمنده و بومیان منطقه را از عقیده و عشق و عطر عبادت انباشت میکرد. امید از خدای باری تعالی میبَرم چنین خاصیت قشنگ و پتانسیل ارزشمند در وجود هر سپاه پاسدار همچنان در تلألؤ افتد تا پرتوش میان ملت محو نشود. "پاسدار"ی با این ویژگی، تکیهگاه کشور میشود و خود را از هر خطر و خستگی دور میدارد و ملت را در اوج وجد و بیداری وجدان نگه میدارد. دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب (۱۴۴) به نام خدا. سلام. درین هیئت محترم هستند کسانی که بخشی از جوانی خود را در جبهه به سر کردند. یادم هست هر بار که به جبهه میرفتیم سه سربند طرفداران بیشتری داشت: «یا فاطمهی زهرا» (س) یا «حسین شهید» (ع) «یا صاحبالزمان» (عج) و هنوز هم در بُقچهی جبههی ما آن سربندها به یادگار تاشده و عطرآگین مانده است. تمام این علایق از عقاید نشئت میگرفت. عقیدهای که بنیانگذار آن حضرت محمد ص و پیشبَرندهی آن امام علی (ع) بوده است. رزمندگان انرژی اول خود را از فرهنگ اهل بیت علیهم السلام میگرفتند و همین فکر، آنان را در برابر غرب، فائق کرد. امروز، روز پیروان امام علی علیهالسلام است؛ روزی که پیامبر خدا (ص) دستی را راست کرد تا کسی گم نشود. راه، راه علیست. فرخنده باد این عید. درین عید، جای یک روحانی دوستداشتنی که خُلق قشنگ داشت و رفتار جاذبهدار خالیست، که دیروز به ابدیت پیوست؛ مرحوم حجت الاسلام حاج سید علی صباغ، که به دوستانم جناب آق سید کاظم، آق سید موسی، آق سید مرتضی و به خودِ شهیدشان آق سیدمحمدباقر و والدین فروزان آنان تسلیت باد؛ نیز بر تمام بازماندگان این خاندان. یاد آن استاد دین و اخلاق و معارف الهی از یاد نخواهد رفت.
ادامه دارد...
هو العزیز. سلام علی ابراهیم و علی اهلبیته ، یا صدیقی ، مصداق واقعی حدیث شریف نبی مکرم اسلام ( ص) هستید که : المؤمن کیس فِطنُ حذِر. بله از نبی مکرم اسلام( ص) است که فرمودند: اعدی عدوّک نفسک الّتی بین جنبیک. دشمن ترین دشمن تو ، نفسی است که میان دو پهلویت قرار دارد ای عزیز ، بیاد شعر ارزشمند پژوهشگر توانا علیمردانی خورموجی دشتی افتادم که :
من از این نفس ، از این بی سر پا خسته شدم
خودم از دست خودم آه خدا خسته شدم
اینک هر روز بیایم تو مرا عفو کنی
بروم باز خطا پشت خطا خسته شدم
من از این چشم که جز تو همه را میبیند
از همین کوری و این منظره ها خسته شدم
به همه وعده جبران محبت دادم
جز تو ای خوب ، از این رسم وفا خسته شدم
لااقل کاش دمی شکرگزارت بودم
من از این لال زبانی، به خدا خسته شدم