منو
درباره ی سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

qaqom.blog.ir
Qalame Qom
Damanehye Dovvom
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
دامنه‌ی قلم قم ، روستای داراب‌کلا
ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیشنهادهای مدیر سایت
آخرين نظرات
طبقه بندی موضوعي
بايگانی ماهانه
نويسنده ها

نوشته‌هایم درباره‌ی جبهه ۶۱ تا ۱۲۰

جمعه, ۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۲ ب.ظ

۶۱ تا ۱۲۰

قسمت دوم

سلسله‌نوشتارم در پیام‌رسان

«هیئت رزمندگان اسلام داراب‌کلا»

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۱ ) به نام خدا. سلام. حساب شود رزمنده در اوج دفاع علیه‌ی تک و پاتک دشمن، بیش از ۱۵روز در زمین شور و نمکزار و داخل سنگر با سقف بسیارکوتاه که فقط می‌شد در آن دراز کشید حتی نشستن هم ممکن نبود، آب برای طهارت نداشته باشد، چه‌ها که نمی‌شود. چنین وضع بغرنجی برای ما در والفجر۸ در خاک عراق رخ داد. آنقدر غلظت شوری آب بالا بود که اساسا" طهارت باعث سوزه و درد می‌شد؛ به زبان محلی: کَت‌کِش‌زن شده بودیم، بی اُوه می‌زدیم! نمی‌دانم نمازهای آن دو هفته‌واندی‌مان، اَدا و صحیح بود یا نه؟ روانشاد یوسف رزاقی با روحیه‌ی شادش هر نوع غم را کلافه می‌کرد و پوزه‌ی هر افسردگی را به خاک می‌مالید و فضای تبسّم بر آدم می‌آفرید. توالت که نداشتیم کنار سنگر. روزی او از سرِ شوخ‌طبعی داخل پوکه‌ی بزرگ توپ تانک، قضای حاجت کرد، از خنده ما را روده‌بُر. حالیا درود بر روح او بادا.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۲ ) به نام خدا. سلام. نامه‌ی سری رسید یکی از شخیصت‌های درجه‌بالای نظام وارد منطقه‌ی عملیاتی ما می‌شود حواس‌جمع باشیم و فلان‌ساعت فلان‌مکان در نشست شرکت کنیم. رفتم نشست. از تأکید اکید فرمانده‌ی رده‌ی نخست فهمیدم شخصیت مورد نظر خیلی‌مهم‌اند که این‌همه حلقه‌ی حفاظت شکل گرفت. هفته طول کشید. ساعت ورود را نگفتند، نیز روز آمدن را. حتی جای دقیق فرودشان را. ذهنمان حدس‌هایی می‌زدیم: آقاخامنه‌ای باشد؟ لابد رفسنجانی‌ست. نه شاید خود آقامحسن باشد. نکنه میرحسین باشه؟ هی مرور کردیم، سر درنیاوردیم. روز موعد رسید. به وسط وسط رفتم. شخصیت داشت می‌رسید. هلی‌کوپتر نشست. به ولع دیدم آقاخامنه‌ای هستند، با لباس سپاه و زیبا. خودم را تا هر جا می‌توانستم نزدیک‌تر کردم تا آن حد که صوتش را پیش از بلندگو می‌شنیدم. رهبری معظم را سه جا درعمرم دیدم. می‌گویم، بعداً.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۳ ) به نام خدا. سلام. تا وقتی گروه کمین شب نشده بودیم، به‌نوبت، روز را می‌بایست چهارنفره چهارنفره در چند دسته، از صبح سپید تا عصر تاریک جاده را تأمین می‌کردیم؛ به چنین کاری تأمین جاده می‌گفتند که مخاطره‌آمیزترین حرکت رزمی رزمنده محسوب می‌شد. از مقر تا جایی که باید در یک جای استتاری پنهان می‌شدیم یک تا دو کیلومتر می‌شد که هر آن احتمال هجوم کومله دموکرات به ما می‌رفت خصوصا" هنگام رفت و موقع بازگشت. چندین نوبت نصیب ما شد. روزی هم باز نوبتم شد که آن روز رَغبت یا رمق نبود که به جای بنده نعمت یاری به همراه رمضان ذکریایی رفت با دو پیشمرگه‌ی کُرد که بلدراه ماهری بودند. همان سپیده در کمین کومله گرفتار شدند. همگی شهد شهادت نوشیدند. دیدن پیکر شکوهمند آغشته‌به‌خون نعمت و رمضان و پیرمرد کُرد هنوزم توی مردُمک چشمم جا ماند. بیشتربخوانید↓

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۴ ) به نام خدا. سلام. بانو، آقا خودِ حماسی‌سازی اعزام شده بود یک میدان. اوائل یورش صدام به مامِ ایران یواشکی می‌رفتیم جنگ، چون کمترکسی گمان می‌کرد صدام بتواند ۸سال وقتِ بختِ ایران را بگیرد. خودم دو اعزامم را خلوت رفتم. اما وقتی امام -که به‌حق ملقب شده بود به پیرِ جماران یعنی حکیم خردمند ایران- جنگ را مسئله‌ی اصلی کشور اعلان کردند، شکل اعزام‌ها عوض شد، رنگ علنی گرفت و کاروانی. همین، رُعب در دشمن می‌آفرید و شوق در دوست. کافی بود امام یک جمله از مردم برای روآوردن به جبهه مدد بخواهد؛ سپاه از سازماندهی سیل بسیج عجز می‌آمد. یادم است از زیرِ قرآن از درگاه مسجدجامع داراب‌کلا عبور می‌کردیم. حتی برخی اعزام‌ها را می‌بردند مسجدجامع ساری جولان می‌دادند بعد می‌بردند. هنوزم صدای حاج‌صادق بی هیچ مکث آدم را به ماورا گره می‌زند: "روی دوش خود تفنگی داشتیم"

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۵ ) به نام خدا. سلام. فن‌آوری نوآورانه‌ی حالا را نبین، زمان جنگ حتی تلفن خانگی هم نبود داراب‌کلا که رزمنده یک تماسی بگیرد. الآنه گوشی شده متکای کنار تُشک. یادم است پدرم سال ۶۱ نامه‌ای نوشت و داخلش پول گذاشت (گمانم ۱۰۰۰ یا ۲۰۰۰ تومان). پیک گردان گفت نامه داشتی از طرف پدرت اما اشتباهی رفت قله‌ی کانی‌سر. مگر امن است بخواهم دنبال نامه روم. یک روز مقداری راه طی کردم دیدم سینه‌کش قله نه فقط از کلیمانجارو تیزتره که هر آن زوزه‌ی تیر از یبخ گوش می‌گذره. پشیمان شدم. بالاخره بعد از ۴۵ روز دستم رسید. هولی بازش کردم: "نورچشمم ابراهیم سلام..." پول چشمم را سو آورده بود. خیلی پول بود آن زمان. واقعا" ۲۰۰۰ پدرم برام حکم جِهاز عروس را داشت و بساط شاندیز را. هنوزم عطر خطش -که اصلا" نقطه‌ی کلمات را هم نمی‌گذاشت- توی مَشامم ساطع است.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۶ ) به نام خدا. سلام. رفتم پشت ساختمان ساواک ساری، خیابان دولت برای ثبت‌نام جبهه. کی؟ آبان ۶۰. چرا آنجا؟ چون نخستین مرکز واحد بسیج مستضعفین درآن ساختمان بود و دست ساروی‌ها که اساسا" اکثرشان روستازاده‌ها را تحویل نمی‌گرفتند و خودشان را نژاده‌تر و برتر می‌پنداشتند. تا سال ۱۳۶۹ دو واحد مجزای مجهز در سپاه تأسیس شده بود؛ ۱. واحد نهضت‌های آزادیبخش ۲. واحد بسیج مستضعفین. هر دو توسط دو روحانی اصفهانی اداره می‌شد. اولی توسط حجت‌الاسلام سیدمهدی هاشمی همفکر و نزدیک به مرحوم آیت‌الله منتظری که سال ۶۵ توسط مرحوم حجت‌الاسلام ری‌شهری دستگیر و محاکمه و ۶ مهر ۱۳۶۶ اعدام شد. دومی حجت‌الاسلام احمد سالک کاشانی که سپس جایش را حجت‌الاسلام محمدعلی رحمانی عضو دفتر امام و از مؤسسان "مجمع روحانیون مبارز" گرفت. خلاصه آن روز آن ساروی‌های نژاده‌گرا پَسم زدند. بگذرم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۷ ) به نام خدا. سلام. توی هربار جبهه با طلبه‌هایی انس می‌گرفتم که حقیقت فرشته‌وَش نوید معنا بودند و فریاد رسا. مثل حوضه‌ی جغرافیا که آب و شریان زندگی به حشَره و چرنده و درنده و بنده ارزانی می‌کند، حوزه‌ی طلبه‌ها هم، آبرو و جریان فکری به آدمی پیشکش می‌سازد. زیرا روحانی یک "پیش" بیشتر از بقیه دارد: پیش‌نماز، پیشقراول، پیشرو، پیشوا. من در جبهه ازین قشر روشن‌ضمیر، زیاد آثار و برکات دیدم. وجود حتی یک طلبه‌ی اهل دل ولی دریادل، یک گردان را به وجد عرفانی می‌بُرد؛ مثلا" شهید سیدجواد شفیعی دارابی غوغایی به پا می‌کرد؛ نه فقط فعل و حرفش، حتی وجه نیکویش. اگر معنا مفقود شود، ابلیس حتی دروس پیشنیازش را نزد معناباختگان می‌گذرانَد. طلبه‌ها به چشم خود دیدم بسی مسیرساز بودند؛ مسیر زندگی افراد را به سمت اشراق گسیل می‌داشتند. اگر جا داشت اسامی می‌آوردم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۸ ) به نام خدا. سلام. بلع که نه، اما نیش که می‌توانست بزند مرا از پای درآورَد. مَر را می‌گویم. سپیده‌دمان با رزمنده‌ای دیگر کف گندمزار کمین نشستیم تا وقت مغرب برسد. گندم آنجا قدش نصف گندم داراب‌کلا بود؛ زین‌رو خمیده‌تر بودیم معلوم نباشیم. ۱۷سالم بود. پشم هم نداشتم، چه رسد ریش. آقا،بانو تا آفتاب کمی کف خاک را گرم کرد ناگهان دیدم یک مار قدکوتاهِ دُم‌کوتاه هم‌رنگ گندم، طلارنگی، به قول محلی: تیپ‌تیپی قلِنجری از لای دو پایم -که چُمپاتمه زده بودم- جهید مثل جت خزید. وای اگر می‌زد. مرگ حتمی بود. مارگزیده باید تشییع می‌شدم و حِف به زیر خاک دفن! البته تشجیع شده بودم که کمی مَر را دنبال کنم، کج می‌خزید. کج‌خزها هنوزم مَهیب‌ترند از مابقی. این‌تیپ مار، سمّ مهلکی دارد. با کمترین نیش، نُسُج بدن را آب می‌کند. بلاخره بازم، مرگم عقب افتاد و دوزخم تأخیر!

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۹ ) به نام خدا. سلام. گره که نه، همین‌که توی جبهه یک کار کوچک هم برای رزمنده‌ی همرزمت می‌کردی و مشکلش را وا، مثل حکّاکی روی سنگ، بر سطح ذهنش حک می‌شد و تا آخر عمر منظوردار می‌ماند. مثلا" یک روز داغ جنگ هنگام عملیات مرصاد علیه‌ی منافقان، همین دوست همرزمم در مریوان جناب مهندس آق‌سیدتقی شفیعی دارابی خبردار شد من فلان‌جا هستم. همدیگر را دیدیم و یک کار کوچک برایش کردم؛  یک مرخصی پنج‌وچند روزه‌ی شهرستان برایش از فرمانده‌اش گرفتم. ایشان هم، چنان سبکبال و خوشحال، که از منِ حقیر هنوزم ممنون‌دار. جالب این‌که ازین مرخصی ناب، دو شب را آمد پیش ما، آرامش گرفت و روزش هم رفت سینما، جهش. سه روز را هم آمد داراب‌کلا و با انرژی بازسازی‌شده برگشت جبهه؛ باغ شیخ عثمان و سروآباد و قله و تنگه‌ی مَهیب دیگر. او بیشتر یادش هست. پس، بس است.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷۰ ) به نام خدا. سلام. ما را شَبینه بردند خط، خاکریز اول را از گردان مسلم ع تحویل بگیریم؛ آقا، بانو، چنان هم تاریک‌زندون که عین "شو سیو، گو سیو" بود. کل گردان باید با سکوت محض در دل شب، به یک ستون با فاصله‌ی سه متر از هم، به سمت عراق می‌رفتیم. رسیدیم. حاج احمد آهنگر را دیدیم؛ گویا سرودستش باندپیچ بود؛ مجروح شده بود. تا دوهفته نمی‌دانستیم کجای خوزستانیم. کنجکاو شدم رفتم رأس خاکریز یواشکی دید زدم؛ دیدم بوووووو صدام از ترس، سطح وسیعی را، آب بست؛ عین دریا کرد. سه پیر همسنگرم برای منِ ۱۸ساله عجیب بودند؛ یکی آبیان معلم ساروی که شهید شد؛ چقدر فروتن. دومی عشقی مقنی گرگانی که زورش از فرهاد کوهکن هم فزون بود، فریادش هم افزون. اسم سومی یادم رفت سخت وسواس دست داشت؛ شده گاه یک ساعت دستش را کرم می‌زد می‌چرخاند نکند نجس شده باشد!

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷۱ ) به نام خدا. سلام. یک لشخه‌، توی گلوی یوسف گیر کرده بود. من بودم و سیدعلی‌اصغر و یک طلبه‌ی بابل، با یوسف. یوسف به‌شوخی طلبه را به یک فرد محل تشبیه می‌کرد! کی؟ سال ۶۴. کجا؟ اروندکنار مماس فاو توی دل شب بین نخلستان در سنگری که سقفش در نشستن هم، سرمان به آن می‌رسید. شب‌رو آمدیم اینجا، که رعایت استتار کرده باشند. چون روزپِشتی عراق جابجایی نیرو را می‌دید تیر می‌کرد. هیچ‌هم از نقشه‌ی منطقه نمی‌دانیم فقط دم‌به‌ساعت کاتیوشای ایران ۴۰تایی ۴۰تایی می‌زد. همان شب نخست، توی تاریکی شب -که از سرداب سیوتر بود و نَمورتر- یوسف رزاقی رفت یک سطل قرمز پر آب‌گوشت گرفت. بادی را گذاشتیم وسط سفره‌ی سنگر که روزنامه اطلاعات بود. یوسف یک لشخه‌‌ی دراز بلعید هی جِر داد تمام نشد. سی سانت بود، گَلیِ او گیر کرد، فردا در پُرز روده سپس گیرپاژ در ماتحت! داستان دارد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷۲ ) به نام خدا. سلام. پاترول گوجه‌ای‌رنگِ گِل‌مال‌کرده را سوار شدیم. بنده و حسنِ کبل‌مرتضی آهنگر و آقای کاویان. از اهواز و از روی پل رود کارون -که پل‌های روی آن را دوست دارم- راندیم سمت مرکز فرماندهی قرارگاه جنوب در جاده‌ی دشت‌عباس. از مسائل می‌گذرم و مستقیم می‌روم روی نماز بی‌نظیر ظهر آن روز. جلو بودم. آقا قرائتی هم بود. هرچه به آشیخ‌محسن قرائتی اصرار ورزیدند که پیشنمار بایستد، نایستاد. لابد فهمیدید چرا؟ حقوق امام‌جماعت راتب را رعایت کرد. من در آن نماز، مُکبّر (کسی که حرکات پیشنماز را به مأمومین ندا می‌دهد) شدم؛ نخستین‌بار و آخرین‌بار. چشمم دائم در طول نماز به قرائتی بود؛ قدی بلند و پیکری تنومند. معلوم است چه خواستم بگویم. بگذرم. ایضا" از کودکی، صدای مرحوم آقاسیدعلی عمادی را در نمازجماعت مرحوم آیت‌الله آقا می‌شنیدم، جذبه داشت برایم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷۳ ) به نام خدا. سلام. گفتم امروز می‌رویم دزلی. آیت‌ا... فاضل مدیر حوزه بابل گفت منم می‌آم. او نیم‌ماه پیشم بود، در یک اتاق. رفتیم دزلی با استیشن. یک تویوتای دوشکا هم جاده را برای همه تأمین می‌نمود. رسیدیم. باری؛ فاضل زبان گشود و از جبِلّی تنکابنی -که از زبان‌دارهای سنگر پایگاه بود و می‌شناختمش که باسواد است و گیرنده‌ی چندموج دارد- خواست طرح مشکل کند؛ او به جای طرح درخواست، بحث شرع باز کرد و فاضل هم خشنود. سرانجام فاضل گفت چه می‌خواهید؟ آقا جبِلّی گفت رزمنده‌ها این‌روزها جز رادیو اس دبلیو (SW = موج‌کوتاه) چیزی نمی‌خوان. معلومه منظور جبِلّی؟ گرفتن بی‌بی‌سی. جالب این‌که خودِ فاضل شب‌ها پیشم بی‌بی‌سی می‌گرفت و موج خبر عربی؛ به عربی مسلط بود. اما وقت نماز که شد، اینجا بود که مرحوم فاضل آن پدرِ فروتنِ شهید از شرم، عرق سرد کرد. می‌رم قسمت بعد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷۴ ) چرا فاضل خِجلت افتاد؟ همه رفتیم وضو سازیم و نمازی به جماعت اقامه. روحانیِ محور دزلی هم جلوِ آقای فاضل مهیا می‌کرد برای ساخت وضو. اینجا بود فاضل فهمید طلبه‌ی رزمنده‌ی روبروی او دو پایش مصنوعی‌ست. از دیرباز در عملیات آن را فدیه‌ی خدا کرده به شرافت جانباز درآمده است. فاضل یخ که نه، از شگفتی مبهوت شد. من آن روحانی را می‌شناختم؛ زیرا در اعزام دومم به مریوان، ۳ کار به بنده سپرده شد. یکی مسئولیت امور روحانیون اعزامی... به همین روحانی قطع دو پا، قبلش گفته بودم شما را در شهر مریوان نگه می‌دارم. زیر بار نرفت. گفت مرا بفرست دورترین محور جبهه، آنجا پیش رزمنده‌ها خشنودم. بگذرم. فقط گفته باشم از جَبین آن طلبه نور بر جبهه تابان بود. وقت وداع، خداحافظی خضر و موسی ع بپا شد. همان آیه‌ی ۷۸ کهف: : "هذا فِراقُ بَینی‏ وَ بَینِک سَاُنَبِّئکَ بِتَأویلِ..."

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷۵ ) به نام خدا. سلام. زن میانسالی هم بود آنجا. تهرانی و غیور. داوطلب، پشتیبانی جنگ می‌کرد. انبارش از موتور پُر بود تا ریسمان و گیره‌ی رخت و دَلو و جانماز و هر نوع نیاز. نیز انباشته از دیگ و رادیو و کتانی و کلاه بافتنی و حتی خوراکی‌های واقعا" خوردنی. دلیر بود برتر از مردها. به‌مراتب جسورتر از هم‌جنسانش. کلاه‌خود آهنی می‌گذاشت که تیر و ترکش به جمجمه‌اش نرسد. کالاهایش را -که به مدد مردم گرد می‌کرد و در شهر جنگ انبار- به رزمندگان می‌داد، به‌سخا، از ارتش بسیج سپاه. تلاشش به استعداد دو لشگر، اندازه‌ و ارزش داشت. کارش فقط به ید ربط نداشت، زبان حق‌گو و حق‌پذیر داشت؛ چرا؟ حقا آیه‌ی ۲۲ انفال را بلد بود که بدترین جُنبندگان نزد خدا را مردمی معرفی می‌کند که از پذیرفتن و شنیدنِ حق، اِبا دارند، و نمی‌اندیشند. او اما، می‌اندیشید، حق را می‌گفت و می‌شنید.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷۶ ) به نام خدا. سلام. شب مسئول‌شب قرارگاه بودم پیش از غروب باید خودم را از درِ پشتی مخفی می‌رساندم. رسیدم؛ خِس‌خِس‌کنان. چون روی ساعت و ثانیه‌ی قرارمرار حساسم. شانس بدم همان‌شب تلفن اتاق مسئول‌شب نو و فوق‌پیشرفته شد. آقا، بانو گیج شدم با این دستگاه چه کنم. چای‌دِه اتاق فرماندهی آنجا هم به علت اسناد محرمانه لزوما" باید سواد نمی‌داشت. او که ترک‌زبان بود خواندن نوشتن بلد نبود، اساسا" سر درنمی‌آوُرد. خلاصه دستگاه برام شده بود جادو. خداخدا می‌کردم تا صبح اصلا زنگ نخورَد. دعام مستجاب نشد دم‌به‌دم دُت‌دُت می‌کرد. ۱۱شب بود دیدم برادر "تقی" از درِ دیگری آمد تو؛ تهرانی بود. آدمی متین و مخفی. ازقضا با تلفن کار داشت. چشم تیز کردم یاد بگیرم. نگرفتم. مُخ فنی ندارم. موبایل نو هم حالاها بخرم یکی از بچه‌هام باید راه بیندازند. شب سختی بر من گذشت.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷۷ ) به نام خدا. سلام. از تیروتیفنگ به شهادت! نرسیدم اما کم نمانده بود در لنگر هلاکت! برسیم نه از نوع "وَ اَهلک اَعدائهم". آمدیم لبه‌ی اروند یا اسکله‌اش که قایقران پیدا کنیم ما را به این ور اروند در خسروآباد برساند. اروند عرضی دراز دارد و چون به دهنه‌ی خلیج فارس وصل هست، خروشان است. قایق خودبه‌خود عین گهواره تاب می‌خورد ما هم داخلش نشسته و ایستاده، یوسف با آن هیکلش پرید کف قایق؛ قایق چنان تابی خورد که نزدیک بود همه بریم قعر اروند -به قول عراق: شط‌العرب- غرق شیم. صدام نتوانست ما را در فاو تارومار کند اما اروند داشت ما را به قعرش می‌بُرد. یوسف که اینک در خاک آرمید و دل ما را ربود، رشید بود؛ تمام سربازی‌اش را هم در جبهه‌ی سومار با حمیدآهنگر حاج ولی در ارتش گذراند و همان، او را فولاد کرده بود. پیش از رفتن به فاو هم کاری کرد... در قسمت بعد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷۸ ) به نام خدا. سلام. ما را که بردند فاو، علی‌رضا آهنگر این صحن آقااکبر ابراهیمی را بردند شط‌ّعلی که سَپِل داشت نیش می‌زد. کنار نخیلات و جوی جزرومد خسروآباد پناه گرفتیم؛ کجاش؟ خونه‌های مردم که آواره شده بودند به استان‌های دور از جنگ بُرده. یوسف اول شروع کرد به جارو و رُفت و روب. ناگهان دیدیم یک پیراهن زنانه‌ی توری خال‌خالی خردَلی‌رنگ که به رنگ نخودلوبیای قرمز می‌زد، آمد وسط حیاط توی خاک شروع کرد به چکّه‌سماع. لامصّب! فقط قُمبلک بلد نبود. از مسخره‌بازی ما را کشت به غش آوُرد. یوسف در نوشتن عین شِخا تنبل بود اما در گفتن مثل شِخا بِلبِل. مردم شاید گمان برند همه توی جبهه امام زمان عج می‌دیدند! نه آقا، نه بانو توسل به ولی‌عصر عج بود ولی شوخی و مسخره‌بازی هم مزّه‌ی جنگ بود. آمدیم که بیاییم قرارگاه گوش یوسف و پلک من خون‌ِخوندار شد. باشه قسمت ۷۹.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷۹ ) به نام خدا. سلام. جبهه، حسد را در شعله‌ی علاقه، جزغاله و خاکستر می‌کرد. ذات جبهه آینگی بود. حسودی مثل گندمو باید ریشه‌اش سوزانده شود و یا با "تا" که نخی‌ست برای کندن پشم صورت، از تَه کنده گردد. حسد عین غده است که در جبهه ترشح نمی‌کرد. جبهه، حسد را مثل سپند روی آتش، پرّان می‌کرد. این است که ۹۶ ماه جنگ به یک باور تبدیل شده که  آزادیبخش و دانشگاه جهاد خُرد و کلان بود. ریشه‌کنی حسد -که اغلب گره با حَقد می‌خورَد- چندان آسان نیست. از روحانیان آشناتر به علم دین و معلمی روح کیست؟ اینان حتی نتوانستند ازین زگیلِ اخلاقی رهایی یابند؛ گاه -البته اندک- میان این صنف -که با زیِ طلبگی، پیشوایی مؤمنان را بر گردن گرفته‌اند و ماها هم به آنان اقتدا داریم- حسد رگباری می‌بارد و بوران هم پدید می‌آورَد. آه‌ه‌ه ای جبهه! چه درمانگری بودی.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸۰ ) به نام خدا. سلام. ماشین نظامی کجا بود هر وقت می‌خواستند ما را رِم بکشند می‌رفتند سی تا مینی‌بوس کرِه می‌کردند بدنه‌اش را گِل‌مال که ما را ببرند به هر جای جبهه که از سوی کومله و دموکرات و عراق شلوغ می‌شد. روزی چنین شد. سوار چندی مینی‌بوس گِل‌مال روانه‌ی خطوط خرابکاران. آقا، بانو کمرِ گردنه‌ی کوهی با پرتگاهی تند، ناگهان چرخ عقب رفت چاله‌ای سست که تازه بلدوزر خط را برای عبور رزمندگان حفر کرده بود. راننده هر چه گاز داد چرخ چپ انگار در ماسه‌بادی لبِ دریا می‌لغزید. به گریه آمد. پرید و رفت ببیند چه کند. تا پرید ماشین لَس‌لَس دیدم به عَق‌وری رفت. من که کوله‌پشتی به‌کول و کلاش به‌دوش درست پشت صندلی راننده بودم، از ترس جانم پریدم با سر رفتم روی پدال ترمز و کلاج. بانو، آقا خلاص. هم ایستاد و هم چرخ چپ خورد به بوته‌ی بلوط. وای! بازم نمُردم!

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸۱ ) به نام خدا. سلام. مارمضون بود، ۳تایی (آقاعباسعلی مرحوم حمزه‌علی، آقاسیدکاظم، من) نشستیم متنی بنویسم که پیامی باشد به مردم داراب‌کلا. هر سه پیش‌نویس آوردیم وسط. کنکاش و کلنجار غیرخصمانه که این جمله باشد، آن کلمه نباشد، این عبارت بره بالا، اون دعا بره آن جا. در جبهه، مفاتیح حرف اول را با رزمنده می‌زد. بنده به دعای ۳شنبه علاقه داشتم آن فراز که می‌فرماد: واعوذ به من شر الشیطان الذى... تا اللهم اجعلنى من جندک.. تا من حزبک.. و تا مِن اولیائک.. را آوردم. عباسعلی گفت: اَنچی! پس پیش‌نویس ما چی! از خنده رفتیم! هدف این بود رزمنده خود را در موقعیتی می‌دید که احساس می‌کرد عقاید و احساسات سایر مؤمنان را با پیام بستاید و میل‌شان را به آمدن جبهه بستانَد. اسماعیل بابویه ببخیل که آمد جبهه خبرمان داد پیام ما را آسیدمحسن سجادی از پشت بلندگوی مسجد خواند.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸۲ ) به نام خدا. سلام. مایی که مادرهامان ما را نازنازی گت کرده و می‌ترساندند وچه اینجه نخواب، گوش‌خِز می‌ره گوشَت. آنجا نرو، مارمِله هست؛ حالا توی جبهه باید زیر سنگ‌وچکِل، پیش عقرب‌ورُتِیل و صدها خطر تیر و ترکش بیدارباش بخوابیم تا از مرز ایمان و ایران در برابر صدام به دفاع برخیزیم. روزگاری مادر همین رزمنده‌ها از گوش‌خِز حذر می‌دادند؛ حشره‌ای بدبو که به حُفره‌ی گوش فرو می‌رود. او زیرزمین تخم‌ریزی می‌کند که بخشی برای درآمدن نوزاد و بخشی هم برای خوراک‌شان. و حتی سرآخر هم خود را فدای بچه‌هاش می‌کند؛ یعنی کاری می‌کند که مُرده پنداشته شود و توسط نوزادهایش خورده شود تا پروتئین بگیرند. آقا،بانو مادران در ایام جنگ با این گدازه، غیاب فرزندشان را تاب می‌آورده و گاه پیکر خونین فرزند شهیدشان را آغوش گرفته و آتشین‌دل به دل خاک می‌سپردند. بگذرم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸۳ ) به نام خدا. سلام. از زیبایی‌های دیگر جبهه یکی هم این بوده فقط فشنگ نبود؛ حرف‌های قشنگ‌قشنگ باهم، هم بود. تنها بوی تند باروت نبود؛ باد و بِروت! نیز بود. مثلا" عرض می‌کنم روزی پاییز سال ۶۳ من، علی‌نقی رمضانی، آق‌سیدعلی پورصمد و طالب‌حاجی مهدی نشسته بودیم؛ به قول امروزی حلقه زده بودیم، نه البته از جنس "حلقه‌ی صالحین"! علی‌نقی شروع کرد به یک پرسش! پرسید فلانی -اشاره با چشم به یک همرزمی از دشت ناز- کی رِه موندنه؟ (شبیه کیست) گفتیم: فلانی را. شنیدم: ناچ. گفتیم: او را. شنیدم: ناچ. گفتیم: بالمله فلانی را. شنیدم: ناچ. طاقتمان سر رفت، آخرش خودش گفت: چیتا را. درّنده‌ای از گونه‌ی یوز. زدیم به خنده. علی‌نقی واقعا" تیارتر بود. پایان دوره‌ی تعلیم نظامی اینا را بردند خط. من را گذاشتند پِشت خط، وسط منطقه‌۳. حقا، شوخی‌ها چسبِ زخم جبهه بود.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸۴ ) به نام خدا. سلام. گاه جبهه امنِ امن می‌شد حتی از کوچه و صحرا و دمَن داراب‌کلا امن‌تر. اطراف سنگر خواب‌مان و حتی سنگر نگهبانی‌مان درختانی داشت که سایه‌ی مستدامی بر سرمان می‌گستراند. عصرهای شنبه گویا بود که رادیو تمام خطبه‌های نمازجمعه‌ی تهران -که هر هفته توسط یک امام‌جمعه ایراد می‌شد- پخش می‌کرد. پشت سنگر پتو پهن می‌کردیم و رویش لِه می‌رفتیم تا خطبه‌های تحلیلی آقاخامنه‌ای و آقای رفسنجانی را گوش کنیم؛ آن‌هم کامل و واو به واو.  کی؟ سال ۶۱. کجا؟ کردستان. واقعا" چه شوری داشت. حتی یادم است در محل هم با یوسف و دوستان، آخر شب جمعه، بالاخونه‌ی برادرش حاج‌علی رزاقی می‌رفتیم تا با خیال راحت سخنان خطیب‌های جمعه‌ی تهران را نگاه کنیم. تلویزیون کامل پخش می‌کرد. کاش مرحوم رفسنجانی بعدها تشریک مساعی را به تفرقه‌اندازی مبایعه نمی‌کرد!

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸۵ ) به نام خدا. سلام. کار پیامبر ص و امام خمینی ره در یکی از کارها خیلی به هم شباهت گرفت؛ بسیجِ نیرو برای دفاع در برابر جنگ‌افروزان. اما حضرت نبی ص درین‌مسئله بسا رنج کشید؛ چرا؟ چون هنوز جامعه‌ی حضرت، بین مرز ایمان و کفر در رفت‌وآمد بود. مثلاً هنگامه‌ی جنگ مشرکان با ایشان، برخی از آنان برخلاف تأکید رسول‌الله، بهانه‌ای تراش می‌زدند تا جبهه نروند. می‌گویید نه، مفهوم خوالِف را در قرآن بکاوید. و مهمتر، آیه‌ی ۱۳ احزاب را؛ که تصریح دارد عده‌ای برای این‌که جنگ نروند، پیش پیامبر ص علت‌تراشی می‌کردند باروی خانه‌ی ما خراب و منزل‌مان لخت و عوره. توی ایران اما برخی برای نرفتن به جبهه بهانه بارومانند می‌آوردند اما بسیار کم. این است که کار امام خمینی راحت‌تر از حضرت نبی ص بود؛ کافی بود یک جمله از جماران جاری شود. تک‌تک واژگان این آیه سرشار پیام است:

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸۶ ) به نام خدا. پیام نهفته‌ی آیه، بالاست؛ کافی‌ست رؤیت شود. تفسیر هم جای خود دارد که لطائف آن را آشکار می‌سازد: و اذ قالت طائفة منهم یا اهل یثرب لا مُقام لکم فارجعوا و یستأذن فریق منهم النبی یقولون انَّ بیوتنا عورة و ما هِیَ بِعورة اِن یریدون الاَّ فِرارا. و آن دَم که سست‌ایمان‌ها گفتند: ای مردم یثرب، شما را در برابر مشرکان توانِ ایستادگی نیست به مدینه بازگردید! و گروهی از آنان از پیامبر اجازه می‌خواستند برگردند، و می‌گفتند: خانه‌های ما بی‌حفاظ است و در آن شکاف و رخنه‌هایی‌ست که از دزدان در امان نیست؛ درحالی‌که خانه‌هایشان بی‌حفاظ نبود. آنان با این بهانه در پی آن بودند از میدان نبرد بگریزند. این سخن خدا اثبات می‌کند رسول خدا ص حتی در مسئله‌ی فطری و غریزی دفاع هم -که کمتر ملتی در آن تردید می‌کند- باید می‌کوشید مردم عصرش را قانع کند.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸۷ ) به نام خدا. سلام. درست است که سازماندهی رسمی بسیج، از آنِ سپاه پاسداران بوده است اما زبده‌ترین‌های ارتش، در کار انتقال تجربیات نظامی -به‌ویژه رزمی و آموزش جنگی- نقش درخشنده‌ای برای نیروهای اعزامی بسیج داشتتند. از حالا خبر ندارم، ولی در دوره‌ی هشت‌ساله‌ی جنگ تحمیلی (به تعبیر امام خمینی ره: "جنگ لعنتی") کارکُشته‌های ارتشی برای بسیجی مربی‌های حرفه‌ای‌یی بودند. ما که آخر سال ۶۰ و اول سال ۶۱ به عنوان بسیجی داوطلب، برای آموزش اعزام‌به‌جبهه، در پادگان المهدی چالوس (کاخ شمش خواهر محمدرضاشاه) مستقر شده بودیم، از میان چند مربی سپاهی، سه مربی ارتشی هم داشتیم که از کماندوهای برجسته‌ی ارتش بودند و به ما تاکیتک جنگی و تکنیک دفاعی آموزش دادند. هنوز هم آموزهای آنان انگاری آویزه‌ی گوشمان هست. دست مریزاد هم ارتش، هم سپاه.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸۸ ) به نام خدا. سلام. هیچ چیزی را به آنچه در پیاده‌روی زیارت اربعین از سوی زائر ظهور می‌کند به شباهت نمی‌توانی بزنی الّا همان قطعه‌ی دفع شرارت را در جنگ تحمیلی. علت روشن است؛ رضامندی. زیرا در هر دو واقعه، قانون حُب حسینی سراغ رزمنده و زائر آمده. بااین‌همه، جِلوه‌هایی از اربعین زائر حسینی حتی از جِلوه‌های بی‌نظیر جنگ تحمیلی جلو زده و می‌رود که بی‌مانند گردد. تو گویی اربعین تمام تئوری‌های جهانی را به مباهله کشانده و همه پیشگاه آن زانو می‌زنند زیرا زائر اوج مطلوبیتش را درین واقعه به‌عینه می‌بیند؛ به عبارتی زائر و پذیراگر و حرم مثلث تولید صحنه‌هایی‌اند که در پای هیچ مکتب و مرامی دیده نشده است؛ مگر مکتب امام حسین ع. حالیا؛ زائر به همه رسانیده که در برابر امام حسین حساب نکن، هیچ حسابی در برابر کار سیدالشهداء قابل احتساب نیست.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸۹ ) به نام خدا. سلام. سِزَد که باز نیز دنبال مفاهیمی بگردیم که فقط در جنگ تحمیلی و اربعین حسینی در رفت‌وآمد بوده و هست. در هر دو واقعه (که هرگز در حد حادثه نیستند و حقیقتا" واقعه‌اند) اتفاقاتی وقوع گرفته و می‌گیرد که سرفصل درسی زندگی بشری‌ست. این‌که فروگذاری کنی داشته‌های خود را به سود دیگری. این‌که ترس و اندوه از خود بزُدایی. زیرا رزمندگان و زائران هر دو از "مُحسنین"اند که قرآن به آنان در آیه‌ی ١٢ و ١٣ احقاف، بشارت داده؛ نه اهل ترس‌اند، نه در اندوه. این‌که دور قطب بگردی، یعنی امام حسین ع. این‌که نظریه‌های دنیا را با محک مکتب حسین ع بسنجی و بفهمی که درین مکتب است که زن و مرد هم‌منزلت‌اند و هم‌پایه. و اگر امام علی ع معیار حق است، فاطمه‌زهرا و زینب کبرا -سلام الله علیهما- دو بانوی اندیشمند هم درین معیار حاضرند. بگذرم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۹۰ ) به نام خدا. سلام. در اقلیت محض‌اند؛ حتی از اقلیت کمتر. در هر دوره ایرادگیر ظاهر شدند و نق‌زن. چه آن وقت که نهضت در سال ۴۲ شروع شد؛ چه در نضج نهضت در سال ۵۷ و چه پس از انقلاب و تأسیس نظام. کارشان تخفیف و تضعیف و توهین بود، حتی در سخت‌ترین دوره‌ی جنگ که ۸ سال بر سر ما رفت. این قماش اندک هر بار رنگ عوض کرد و متدینین را با تیغ اهانت زخم زد تا خار بر راه، ظاهر شوند. نمی‌بینند مردم هنوزم، رساله‌ی مراجع بین قرآن و نهج‌البلاغه می‌گذارند. نمی‌دانند هر ایرانی یک پیراهن مشکی فقط برای اوقات مذهبی گوشه‌ی گنجه آویزان دارد. نمی‌خواهند بدانند سالی سی و اندی میلیون انسان در حرم رضوی ع زائر و شیدا می‌نشینند. ملتی بااین‌همه نذر، نماز، روزه و روضه متعصب نیست؛ بل معتقد است. اما همچنان هجو و تمسخر می‌شنَود.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۹۱ ) به نام خدا. سلام. معمولا" با استاد نظر سلیمانی اگر برمی‌خوردیم گپ‌وگفت می‌کردیم؛ چون خرَد می‌ورزید و دل در ژرفا نم می‌داد و چشم در اشک می‌شست. روزی زیر نارنج‌دار بالامسجد چنین شد؛ وقتی فهمید فردا عازم جبهه‌ایم شروع کرد از شاهنامه‌ی فردوسی، حماسه‌خوانی. گمان کنم در محل در هم‌سن‌وسالان ایشان، فقط اوست که شاهنامه را از بر است و متوجه. این شعر را سر داده بود: "چنین است رسم و سرای سپنج / گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج" و اگر کسی آب شیر مسجد را هدر می‌داد این بیت را گوشزد می‌کرد: "ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ / ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ". دیریی‌ست که اِسا نظر سلیمانی را ندیدم. با پسرانش داوود رفیق، سلیمان آشنا بودم و اکبر را فقط می‌شناختم.با سلیمان خاطره دارم که چون مرتبط جنگ است می‌نویسم؛ قسمت بعد.


به چه تکیه کنیم؟! ( ۹۲ ) به نام خدا. الآنه را نبین که در کسری از وقت، عکس شهید تابلو می‌گردد و به زبان امروزی روی بَنِر نمودار. آن روزها که محمدباقر مهاجر و سیروس اسماعیل‌زاده شهید شدند، روزی حاج احمد آهنگر و بنده تا منطقه‌ی سه چالوس رفتیم؛ بکوب، آن‌هم با مینی‌بوس تا آقا سلیمان سلیمانی برای این دو شهید رشید، تصویری نقاشی کند. کرد. خوب هم کرد، با رنگ سرخ به نشانه‌ی شهادت. سلیمان هم خطاط ماهر بود و هم نقاش زبردست. روزی هر روز از جبهه شهید می‌رسید در آغوش شهر و هر دیر و دیار. صدام همان کار را کرد که در کربلا با امام حسین ع شد؛ و در زیارت اربعین چنین شرح شد: "وَ باعَ حظهُ بِالارذَلِ الادنى وَ شَرى آخرتهُ بِالثمن الاوکس. یعنی‏ و مردمى که "بهره‌ی آخرت‌شان را به متاع ناچیز پست دنیا فروختند و ظلم و جور کردند" علیه‌ی امام حسین ع.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۹۳ ) به نام خدا. سلام. چالش‌ها را یکی پس از دیگری چاره می‌کرد، حتی حل. کی؟ کشتی‌بان انقلاب؛ امام. می‌توانی بپرسی چرا. زیرا امام به اعتقادات پیروانش اعتماد داشت و خود نیز میان مردم اعتبار. طی ده سال اول انقلاب، موجی از دسیسه بر تاروپود کشور پیچید و اگر امام و پیروان نبودند حتی یک دسیسه هم، برای درهم‌پیچیدن سرنوشت انقلاب کفایت می‌کرد چه رسد به صدهای آن. روزگاری آمده بود چنان واهمه‌آمیز که ما در جبهه هر بار روزی چند بار "اَشهَد"مان را می‌خواندیم؛ البته نه همیشه، چون گاه دو سوی جنگ رو به آرامش می‌رفت و حالتی از سکوت محض می‌گرفت شبیه آتش‌بس، که عاروس‌سنگ‌بازی هم می‌کردیم. نیز مینچ. و هم هفت‌سنگ. خواستم رسانده باشم قدرتِ فوق‌العاده‌ی حل مسئله در وجود شخصیت امام، هم ذاتی او بود و هم ناشی از فرهنگ "لبیک" رزمندگان.

 

 

از نقشه‌ای که در منزل داشتم عسکی انداختم

که موقعیت کوشک و شلمچه و شط علی‌مصفا و طلائیه را نشان می‌دهد

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۹۴ ) به نام خدا. سلام. عملیات تهاجمی رمضان به مدت ۱۷ روز در تابستان ۱۳۶۱ به درازا کشید و زبانه‌هایش در سراسر جبهه، شعله. ما همین‌زمان کردستان بودیم. دژ کوشک را به فرمان حاج‌قاسم نگه داشتند. بعد برگشتند پشت خط. قطار سوارشان کرد، رساند قم. مستقیم رفتند حمام. جلوِ حمام ازدحام. حمومی تعجب نمود. ولی وقتی فهمید رزمنده‌ی جبهه‌اند و بچه‌های همدان، تحویل‌شان گرفت و حرف ناب زد: "شما در جبهه با بعثی‌ها جنگیدید و بعثی‌ها در پشت جبهه با پدران و مادرانتان." طعنه‌ی سنگین زد به زبون‌بودن صدام؛ همان بمباران نمازجمعه روز قدس همدان در ۲۵ تیرماه همان ایام. خواستم گفته باشم رزمندگان در برابر کسی ایستادند که حتی مردم شهرهای خود را هم با بمباران شیمیایی به کام مرگ می‌برد چه رسد به همدان. 6هزار نفر فقط در حلبچه. صدام آدم رذلی بود و منافقین کنارش ازو رذیل‌تر.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۹۵ ) به نام خدا. سلام. مکافات بود وقتی رزمنده‌ای می‌خواست به خانه برگردد یا ۶ روز مرخصی شهرستان بگیرد. از توی خط می‌شد با تویوتای تدارکات یا کامیون تانکر آب و یا حتی با آمبولانس در مسیر، تا جاهایی را پیمود، اما گاراژهای شهر مینی‌بوس یا نبود اگر بود، مال عهد بوق بود. قطارها هم آن‌قدر شلوغ که رزمنده ترجیح می‌داد با هر ماشین سرِ راهی خود را به مقصد برساند؛ خصوصا"رزمنده اگر زن داشت، اخَص اگر نامزد. بنده البته تا ۳۱ مرداد ۱۳۶۵ مجرد بودم و کار جنگ بر من راحت. بااین‌وجود روزی گیر یک مینی‌بوس افتادم آن هم صندلی روی چرخ عقب و سمت اگزوز دودکش. که هر چه زوزه می‌کشید می‌رفت توی گوشم و هر چه دود و بو می‌پراکناند می‌رفت توی حلوقمم. باز این بو و دود! شب بود، همه خواب، تماما" هم بی‌اختیار. آی آن شب گالِه! دادند. از گند مُردم؛ مبداء تا مقصد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۹۶ ) به نام خدا. سلام. چه مرد راد و راسخی؛ سال ۶۲ بود و او همرزم ما؛ عشقی گرگانی. منِ جوان، ایشان را پیر می‌دیدم اما زورِ چندین جوان در پیکرش ذخیره بود. اگر بخواهم چهره‌اش را تطبیق بزنم به نجاشی پادشاه حبشه در فیلم "محمدرسول‌الله" شباهت می‌زد؛ مثل او رنگین‌پوست. آقا، او مقنّی بود، در شهرش قنات می‌کَند و چاه. زین‌رو تمام زور در بازوی او تجمع داشت. بانو، او وقتی برای عملیات شناسایی، با ما در تاریکی، کانال مارپیچ می‌کَند هر کلنگش مانند بلدوزر عمل می‌کرد؛ زمین را می‌شکافت تونل می‌زد و من همان‌زمان جذبِ زور بازو و هیبت رُخش شده بودم. چقدر فروتن و همه‌چیزفهم. باید این‌روزها از مرز ۹۰ عبور کرده باشد؛ کاش آن سال موبایل اختراع می‌شد و این‌همه همسنگران اینک همچنان همدیگر را پیدا می‌نمودند. گنگ و ماتم وقتی خبر ازین ناموَران روئین‌تن اما فروتن ندارم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۹۷ ) به نام خدا. سلام. از مقر جندالله مریوان سوار "آیفا جنگی" شدیم؛ پشت این کامیون. کلاه‌آهنی بر سر، کوله‌پشتی بر دوش و اسلحه بر دست. اواسط بهار سال ۶۱ هم هست. سروآباد را که رد کردیم وارد جاده‌ی سمت راست شدیم. محیطی کوهستانی، کشاورزی، باغی. آیفا بر بستر خاک هم گیر کرد و شروع به بکسوات. آن روزها می‌شنیدیم آقای رفسنجانی آیفاها را از کره‌شمالی خریده. یا از سازنده‌اش آلمان شرقی. می‌گفتند آیفا روی ادرار الاغ! هم به بکسوات می‌افتد. رسیدیم بوریدر؛ یک روستای بزرگ در دامنه‌ی قله و در مجاور جاده. ۵۰ و اندی نفر بودیم با پیشمرگان کُرد. ترکیبی از بچه‌های کجور نوشهر که اغلب معلم بودند، و دو نفر هم از چالپل و آقای حاج اسماعیل قربانی از میانگاله نکا که هر دو صاحب کوره‌ی آجرپزی بودند. فرمانده مقر ما مهدی‌پور بود از چالوس. دنباله قسمت بعد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۹۸ ) به نام خدا. سلام. ترکیب و تاکتیک (=راه‌کُنش) ما چنین بود: یک سنگر خمپاره ۱۲۰ به تنظیم شلیک سمت مناطق آلوده به کومله و دمکرات و رزگاری که شیخ عثمان نقشبندی با ۲۰۰۰ نفر مسلح آن را علیه‌ی انقلاب راه انداخت. یک سنگر جمعی با چندین نفر در قله‌ی غربی روستا. یک سنگر جمعی دیگر با چندین نفر در قله‌ی جنوب شرقی آن. یک مقر فرماندهی و دو پاسدار از خوزستان و آشپرخانه‌ی بلوکی در مجاور مسجد. طبقه‌ی دوم خانه‌ی مردمی برای گروه کمین که مدتی ما (حاج عباسعلی، آقاسیدکاظم و من و کاک‌محمد کُرد و...) بودیم. با این ترسیم خواستم دست‌کم سه چیز را برسانم: ۱. غرب به ما ماشین جنگی نمی‌فروخت زیرا ملتی بودیم که سرنوشت خود را خود تعیین کردیم. ۲. کردستان را همین مای ملت (او، تو، من) حفظ کردیم وگرنه تجزیه کرده بودند. ۳. درهم‌تنیدگی رزمنده‌ها از جای‌جای کشور.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۹۹ ) به نام خدا. سلام. جبهه سرشار بود از واژه. چه از جنس شوخی و چه از نوع جدی. یکی از آن واژه‌ها که زیاد میان رزمندگان متداول بود «تَک‌زدن» بود؛ چه از سرِ تفنُن، چه از روی تمایل. البته این تَک‌زدن زمین تا آسمان با تکِ دشمن و پاتک سنگین صدامیان علیه‌ی رزمندگان فرق داشت. رزمندگان از روی گرسنگی و تشنگی و نیازِ ثانوی، به همدیگر تک! می‌زدند؛ خصوصا" اگر می‌فهمیدند کمپوت گیلاس آوردند یا کنسروِ قارچ و لوبیا. می‌شد گاهی، مسوول تدارکات خسیسی گیرشان بیفتد، درین جور مواقع رزمنده‌های شرّوشور امانِ تدارکاتچی خسیس را می‌بریدند و وقتی هم از سرِ شوخی دست به تک می‌شدند، از غارت! دستِ کمی نداشتند. این جور رفتارهای ابتکاری و روحیه‌بخش، زمُختی‌های جنگ را می‌زدود و درهای خنده و نشاط به روی رزمندگان می‌گشود. جبهه با آدم‌های شوخ‌طبع، گرم می‌شد و شدیدا" صمیمی و زیبا.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۰ ) به نام خدا. سلام. باید توی فاو عراق می‌بودی تا قدر این ورِ اروندرود را می‌دانستی. وقتی پس از عملیات والفجر ۸ به این سوی اروند با قایق بازگشتیم، در نخلستان خسروآبادِ آنجا -که جزوِ حوزه‌ی شهری جزیره‌ی آبادان است- مدتی در استتار ماندیدم تا ماشین برسد و برگردیم هفت‌تپه مقر مرکزی لشگر ۲۵ کربلای مازندران. دیدیم دل‌مان تلَپ شلَپ آمده است اما ماشینی نیامده است. آقا،بانو، ناگهان دیدیم روانشاد یوسف رزاقی یک آمبولاس را که از سرِ شانس به مسیر اهواز می‌رفت، ایستانده و مارا فراخوانده بپرید داخل؛ من و او و سید علی‌اصغر. از ذوق، پرِ پرواز در آورده بودیم؛ چرا؟ معلومه خُب! وقتی پس از مدتی که توی جبهه میان توپ و تانک و خمپاره و گلوله که باشی دلت برای زادگاه و تکیه‌پیش! و حموم‌پیش! و اتاق‌پیش! تنگ می‌شود در حد شیلنگ به باریکی سرُم. نصف راه را که آمدیم، ناگهان آمبولانس با زوزه‌ی ترمزی شدید، در یک موقعت نظامی که رزمندگان هم آنجا جمع بودند و نمی‌دانم کجا بود، خورد به تهِ یک کامیون نظامی. نمی‌دانم بر اثر شتاب راننده (که او هم اعزامی ساری بود) بود، یا بر اثر بمباران. من پرتاب شدم و پلک چشم چپم با یک جراحت و شکاف چند سانتی، پاره پوره شد و خون شروع کرد به فوّاره. از قضا، جایی بود که محمد سورتیچی هم در ایستگاه ایست بازرسی آنجا حضور داشت و فوری وقتی دید ما هستیم به کمک‌مان شتافت. یک رزمنده‌ی گذری غریبه فوری کیف لباسش را باز کرد و یک شورت سفید دست‌نخورده که جزوِ ملزومات انفرادی تحویلی به رزمندگان بود را داد به یوسف، و یوسف هم سریع چاکش زد و گذاشت بر پلک‌هایم. بی‌هوش شدم و وقتی چشم باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان شهید کلانتری اندیمشکم. ادامه‌اش در قسمت بعد.

 

 

رزمندگان در تصویر جبهه ( بهمن ۱۳۶۴ ) را معرفی می‌کنم:

در گردان ادوات،  ایستاده از چپ: معلم کردکویی، یوسف رزاقی،

علیرضا آهنگر حاج‌باقر موسی. دو نفر بعدی هم اهل نوشهر و چالوس

نشسته از راست: مرحوم سید ابراهیم حسینی، من، احمد بابویه

 

 

دامنه. در حال وصیت‌نامه نوشتن

پیش از اعزام‌مان (دی ۱۳۶۴ ) در اتاق قدیمی یوسف رزاقی

 

 

رزمندگان در تصویر جبهه ( بهمن ۱۳۶۴ ) را معرفی می‌کنم:

گردان ادوات: ایستاده از راست: من، روانشاد یوسف رزاقی

اسماعیل بابویه ممدقلی، مرحوم سیدمحمد اندیک

اکبر ابراهیمی. نفر دوم از چپ هم رئیس ستاد اداوات

نشسته از راست: گرگانی، ابراهیم رمضانی مرحوم موسی،

گنبدی. مرحوم سید ابوالحسن شفیعی، مرحوم سید ابراهیم حسینی

حسنعلی لاری رستم مرسم. عکاس هر سه عکس: سید علی‌اصغر

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۱ ) به نام خدا. سلام. سرم گیج می‌رفت و هوشم کم شده بود. حالا خودِ یوسف متوجه نیست بیخ گوشش تا کتف پر از خون شد. گرم بود حالی‌اش نشد او هم جراحت برداشت. توی بیمارستان اندیمشک فهمید مجروح شد. وقتی هم فهمید به جای هول و هراس، زد زیر خنده و مسخره‌بازی. اون قسمت مجروح روانشاد یوسف تا آخر عمرش هم، زیر گوشش پیدا بود، چون گوشت زده بود بیرون و برجسته شده بود. سه ساندویج خریدیم همان محوطه‌ی بیمارستان زیر درختانِ -فکر کنم کُنار- خوردیم. دو لقمه که گرفتم، دیدم قوه‌ی چشایی‌ام تلخِ تلخ است. ضربه و جراحت وارده بر کنار پِلکم با این که چند بخیه خورد، موجب شده بود چند مدتی ذائقه‌ی آشامیدن و خوردن من تلخینه شود. بگذرم. زدیم از بیمارستان بیرون و سه تایی رسیدیم مقرّ گردان‌مان ادوات در هفت‌تپه. نیمی از صورتم باندپیچ شده بود وقتی سایر همسنگران دارابکلایی و برخی از دوستان دیگر ما را دیدند شگفت‌زده شدند که نکند بی‌چشم شدم. گفتم خاطراتان جمع؛ کور نشدم! نی‌نیِ! چشمم سالم است. توی اُم‌الرّصاص عراق چیزی نشدیم، آمدیم این ور آب، خشم بیخ ما را گرفت! لابد گوشمالی شدیم! اینک به پیشنهاد جناب شیخ مالک متم را به عکس هم مستند کرده‌ام؛ سه تا عکس بالا. یکی در حال وصیت‌نامه نوشتن خودم پیش از اعزام‌مان ( بهمن ۱۳۶۴ ) در اتاق قدیمی یوسف. دو تا دیگر در محوطه‌ی سنگرمان که بیشترمان درین دو تصویر دارابکلایی هستیم و رفیق. عکاس: هر سه عکس سید علی‌اصغر است.

 

 

روز اعزام به جبهه دارابکلایی‌های غیور سلحشور. ( بهمن ۱۳۶۴ ) سپاه سورک. ایستاده از راست: سید اسدالله سجادی. حاج سید محسن سجادی. سید کاظم صباغ. سید علی‌اصغر. علی رزاقی. من. حسن صادقی. نشسته از راست: سید رضی سجادی. سیدرسول هاشمی یوسف رزاقی
 
 
روز اعزام به جبهه دارابکلایی‌های غیور سلحشور
( بهمن ۱۳۶۴ ) سپاه سورک. سربندداران از جلو:
نفر وسط دامنه. سمت راست علی‌بابا حسینی
پشت از راست: یوسف رزاقی. سیدابراهیم حسینی. سید علی‌اصغر
سید ابوالحسن شفیعی. سیدرسول هاشمی. علی رزاقی. اسحاق رجبی
موسی رجبی. گال محمد رمضانی. مرحوم حسینی. ید هاشمی هاشمی
حاج سید تقی شفیعی. قاسم دباغیان. حسین ملایی. اِسّا مجید چلویی
احمد رمضانی. شیخ باقر طالبی. عبدالله رمضانی ممسِن. سید موسی صباغ
مهدی آهنگری. عسی رزاقی. بقیه را نشناختم. این رزمندگان به عملیات والفجر ۸ رسیدند

 

یک خاطره از بازگشت از جبهه

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۲ ) به نام خدا. سلام. پس از چندی، از هفت‌تپه تسویه‌حساب کردیم؛ چون عملیات والفجر ۸ به نفع رزمندگان تثبیت شده بود. هنگام تسویه‌حساب، ارزیاب گردان ادوات -که رزمنده‌ای زیرک و مبادی به آداب بود- از ما سه تا (شاید هم از بقیه‌ی دارابکلایی‌های اعزامی که من خبر ندارم) خواست به علت نمره‌ی بالای ارزیابی اخلاقی و رزمی، در لشگر ۲۵ کربلا ماندگارِ رسمی شویم و به عضویت سپاه درآییم. نپذیرفتیم. اول به اتفاق همگی وارد قم شدیم و زیارت کردیم و شب در خوابگاه طلبگی کوچه‌ی ارگ خوابیدیم. صبح روز بعد به منزل اخوی وارد و از آنجا با پیکان سواری مرحوم سیدحسین هاشمی -که شانس ما به قم آمده و در منزل ایشان بود- رهسپار داراب‌کلا شدیم. خداخدا می‌کردیم سیدحسین ما را رَف و رام نیندازد! با آن شتاب مشهورش در راندن و جَستن و سبقت‌جُستن. جبهه چیزی نشدیم حالا این توراه گدوک این ما را تلف نکند. بِرام‌ِبرام (=تند و سریع) ما را رساند. به محل که رسیدیم، شنیدیم سرِ مزار، مراسم شهیدان عیسی ملایی و محمدحسین آهنگری‌ست که توی همین فاو عراق، پیش از اعزام ما، شهید شده بودند. از پیچ پاسگاه، پیاده لنگ‌لنگان از درِ پشتی مزار وارد شدیم. مراسم باشکوه و حزن‌انگیزی دیدیم که شاید تمام مزار انبوهی از مردم نشسته بودند و زار زار می‌گریستند. نه فقط برای ما، که از میدان جنگ، ظفرمند و سربلند برگشته بودیم، بلکه بر دیدگان همه، سیل اشک روان بود و اندوه فراق فوَران داشت. از خصوصیات مردم دیار داراب‌کلا یکی این است که به اهل قبور، حرمت عجیبی قائل‌اند، اخَص برای یادبود شهداء. صلوات بر روح آنها. ۱ آبان ۱۴۰۱ .

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۳ ) به نام خدا. سلام. توی خانه برخاستن از خواب برای نماز، تا حدی سخت است، چه رسد به جبهه که همه به یک میزان در خستگی رزم بودند و اغلب تا بامدادان بیدار. در یکی از اعزام‌های‌مان به جبهه، از قضا بالای بیست و پنج نفر دارابکلایی یک جا و توی یک سنگر جمعی، بودیم. یوسف گل سرسبد جمع بود؛ این را من که رفیقش بودم نمی‌گویم، همه‌ی همسنگران از یوسف چنین برداشتی داشتند. او (این را که دارم می‌گویم خنده‌ام می‌گیرد) وقت نماز صبح می‌رفت بالای سرِ تک تک دارابکلایی‌ها به‌جدّ گوش‌های‌شان را می‌گرفت و می‌گفت: «حِرِسین حِرِسین خاش نماز رِه بَخوندین» (=برخیزین برخیزین نمازتان را بخوانید) نیز مصوب کرده بود این سه چیز را: پوتین در دمِ سنگر فقط تا لبه‌ی پتو و زیلو باید کنده شود. ظرف‌شستن به نوبت و چرخشی و هر روز جارو در داخل سنگر و محوطه. دعاگفتن تک‌تک افراد پس از پایان خوردنِ غذا بر روی سفره و آمین‌گفتن بقیه. همچنین سینه‌زنی پیش از خواب در شب که مرحوم سیدابوالحسن شفیعی مداح ما بود. یوسف یک کار دیگر هم تصویب کرده بود: جَمبوله‌خوابیدن افراد مطلقا" ممنوع! واقعا" با یوسف در جبهه بودن لذت داشت. این تجربه را بنده و سید علی‌اصغر در جبهه کاملا" درک کردیم و رفقای قدیمی ما در حشر و نشر با یوسف در کل زندگی این را حس کردند. بگذرم. آن زنده‌یاد، بسی‌غمبار و زودهنگام از میان ما و دنیا به عُقبی رفت. یادش صلوات ندارد؟! می‌دانم که می‌دانید دارد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۴ ) به نام خدا. سلام. کافی‌ست غیرت رزمندگان را فقط روی قضیه (=پیش‌آمد) بحرین، در عصر شاه و هویدا مقایسه کنیم که پیش‌درآمد خوبی برای بحث تطبیقی‌ست، با این تطبیق، خواهیم فهمید امام خمینی ( ره ) تا چه میزان چشمگیر، بر سر حفظ حدود و سرحدات ایران، حساس، غیور، مسؤولانه و بااقتدار ظاهر شدند و از رزمندگان برای نجات خاک ایران (ولو نبودنِ حد یک وجب خاک وطن در اشغال صدام‌حسین) مدد خواستند و در پاسخ به ندای امام، جنبش بزرگ «لبیک یا امام» راه افتاده بود و سپاه محمد رسول الله -ص- ، سامان. اما ببینید سخن امیرعباس هویدا نخست‌وزیر شاه درباره‌ی دادنِ مفتضحانه و زبونانه‌ی بحرینِ ایران را، که ۱۳ سال این فرد فاسدٓ بهائی‌مسلک، حاکم بلامنازع بر کشور شیعه‌ی امامیه بود. او وقتی شاه بحرین را با پادرمیانی انگلیس، به عرب‌ها داد، گفته بود: «بحرین دختر ما بود، عروس عرب‌ها کردیم.»!!! فضاحت را ببینید. حالا تطبیق دهید کی ایرانی‌تر می‌اندیشید؟ امام خمینی و رزمندگان پیرو و آماده به فرمان ایشان؟ یا شاه پهلوی و پان‌ایرانیست‌هایی که به ظاهر دم از باستان‌گرایی می‌زدند و اسلام را دین اشغالگر ایران معرفی می‌کردند؟! حتی جبهه‌ی ملی ضد شاه هم، در ایام جنگ با آن شعار پرغلظت ایرانی‌گرایی! حاضر نشد به جبهه بروند با روند فزاینده‌ی اشغالگری و تجزیه‌طلبی مصاف کنند بگذرم. تنها این اصرار بر حفظ خاک میهن نبود که سلحشوری ایرانیان و قدرت امامت امام ره را به جهانیان نمایاند، اگر هر یک از عملیات‌های مهم را از منظر فکر خود عبور دهیم خواهیم آموخت آن نبردها، نه فقط ظفرمند که حیرت‌افکن بود و چشم دشمن را از شگفتی و تعجب در می‌آورد، رشادت‌هایی که به داستان‌های شاهنامه‌ی فردوسی پهلو می‌زد و از آن افسانه‌های عالی هم، پیشی داشت. فقط در عملیات فتح‌المبین ۱۷ هزار بعثی اسیر ما شدند که از ۱۵ ملیّت عرب آمده بودند کمک صدام و علیه‌ی ایران؛ سربازانی از اردن، مصر، حجاز، سودان و ... . حالاها و بعدها هم رزمندگان مثل دفاع مقدس، باز نیز با منطق و چنگ و دندان از انقلاب اسلامی ایران به دفاع خواهند پرداخت، و با آسیب‌ها و آفات این نظام نیز به مقابله. این را دشمن بداند.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۵ ) به نام خدا. سلام. خاطرات جبهه: در اوج سختی‌های نبرد با سه گروهک وطن‌فروش کومله، دموکرات و رزگاری به انضمام متجاوزان بعثی، نعمت‌الله یاری جویباری همه‌روزه با نغمه‌ی خوش‌اِلحانش "شهید وطن، افتخار میهن" را برای ما می‌خواند. این آهنگ زیرا را که هر عصر رادیو در برنامه‌ی شهید پخش می‌کرد:

شهید وطن، افتخار میهن

گل پَرپَر لاله‌زار میهن

خون پاک تو در رگ‌های ما

برقِ مهر تو، در سیمای ما

به ولای رهبر، همه هم‌‌سوگندیم

به نظام اسلام، همه هم‌پیوندیم

 

 

شهید پیرمرد اما سلحشور و قوی‌ پیشمرگه‌ی کُرد و بنده.
پشت سر، شهید نعمت یاری و همسنگران. عکاس: حاج عباسعلی قلی‌زاده

 

 

راست: شهید رمضان ذکریایی در حال خواندن دعا و بنده.

بالای همان قله. عکاس این صحنه: شهید نعمت‌الله یاری جویباری

 

 

جبهه‌ی مریوان، بوریدر. تابستان سال ۶۱

نشسته سمت راست شهید نعمت‌الله یاری جویباری

ایستاده از چپ: حاح عباسعلی قلی‌زاده. نفر وسط کلاه‌آهنی بنده

بقیه سایر همسنگران از جاهای دیگر مازندران. عکاس: آقاسیدکاظم صباغ

 

نعمت‌الله توی جنگ رفیق صمیمی‌مان شده بود. خیلی به هم دلبسته شده بودیم. جوانی خوش‌سیما و در نهایتِ اخلاق خدایی. نیز اهل راز و نیاز و در عین حال مثل اغلب جویباری‌ها چابک و تیزپا. گواهی می‌دهم او انسانی پاک و دست‌یافته به حب الهی بود؛ برای همین توی دل همه جای می‌گرفت. آن صبح شُوم هرگز یادم نمی‌رود و هنوز هم وقتی تصورش می‌کنم روح و کالبدم می‌لرزد. آن سپیده‌دم نوبت ضدِ کمین رفتنِ من بود تا جاده و منطقه و جغرافیای کار و کشاورزی مردم بومی و آمدوشد ایمن رزمندگان را به سایر جبهه‌های درگیری تأمین کنیم. اما نمی‌دانم چه شد او گفت من به جای تو می‌روم و من در سنگر بالای قله ماندم و دقایقی نگذشت صدای شلیک تیربار و پژواک آن در شیارها را شنیدیم و از جای پریدیم. فوری اسلحه برداشتیم و زدیم بیرون سنگر. درین هنگام از قله‌ی آلوده‌ی روبرو به سوی ما هم، بی‌امان شلیک می‌کردند و اگر آقاسیدکاظم صباغ آن لحظه نبود و مرا نمی‌گرفت و نمی‌کِشید گلوله‌هایی که بیخ گوش‌هایم زوزه‌کنان عبور می‌کرد، صددرصد پیکرم یا مغز سرم را سوراخ‌سوراخ می‌کرد. بگذرم. کومله‌های کمونیست مسلح زیر بوته‌ی بلوط در شب جاکَن کرده بودند و سرِ سپیده، به سوی نعمت‌الله و رمضان ذکریایی و دو کُرد پیشمرگه که برای حفظ جان مردم بومی برای تأمین می‌رفتند و تا غروب باید می‌ماندند تا دیگران نفس راحت بکشند، شلیک کردند و همگی را شهید و غرق در خون. نعمت ما، یپیشانی‌اش شلیک شده بود و خون پاک این نجیب از شکاف سرش فوّاره کرد و پیکرش خون‌بار و معصوم بر قعر بوته افتاده. رفتیم جای کمین و شهادت‌گاه این همسنگران را از نزدیک دیدیم تا تجربه بیاموزیم و شیوه‌ها و حربه‌های دشمن را بشناسیم. بر پیکر این شهیدان در محوطه‌ی سنگر فرماندهی وداع کردیم و تا مدتی با غمی که ناراحت‌بار بر وجود ما باریدن داشت، کلنجار می‌رفتیم؛ آن هم در سن هفده سالگی. آری آن شهید چه زیبا صدا سر می‌داد: "به ولای رهبر، همه هم‌‌سوگندیم / به نظام اسلام، همه هم‌پیوندیم".

متن آهنگ "شهید وطن، افتخار میهن" در ادامه‌ی مطلب

 

 

سلمانی صلواتی جبهه

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۶ ) به نام خدا. سلام. سلمانی صلواتی جبهه ازجمله جاهای قشنگی بود که رزمنده وقتی روی صندلی چوبی آن -که از صندوق مهمّات ساخته می‌شد- می‌نشست هم خاش‌خاشی‌اش می‌آمد و هم لذت یک آسایش نیم‌ساعته در نتیجه‌ی چندین روز خستگی را می‌چشید. پیش ما اما این حاج عباسعلی قلی‌زاده بود که با این‌که با او عضو گروه کمین شب بودیم، روزهایی خاص کنار همسنگران دیگر جمع می‌شدیم و او با شونه و قیچی که در ملزومات انفرادی خود همراه داشت، شروع می‌کرد موی سر ماها را سلمانی کردن؛ در عکسی که در زیر گذاشتم کاملا" معلوم است. آن روز، اول سرِ مرا اصلاح کرد. پیش از شروع، تن نمی‌دادم؛ چون به موی سرم خیلی حساس بودم. گفتم نه، مرا مارو می‌کنی! (در محل ما، به موی سر افرادی که شبیه چرخه‌ی پشم گوسفندان اصلاح شود که مثل مرزبندی شالیزار می‌شود، می‌گویند: مارو، یا کچّل‌مارو) گفت: نه ابراهیم، بشین حالا می‌بینی بهترین اصلاح را می‌کنم.

 

 

جبهه‌ی مریوان، بوریدر- چشمیدر. تابستان سال ۶۱

ایستاده از چپ: عباسعلی قلی‌زاد. قلی‌پور. بنده. چالپلی نکا

نشسته در حال اصلاح: حاج آقا اسماعیل قربانی میانگاله‌ی نکا

این دو نکایی بزرگوار هر دو از معتمدین مشهور محل‌شان

بودند و صاحب کوره‌ی آجرپزی. عکاس: آقاسیدکاظم صباغ دارابی

 

آق سیدکاظم هم تضمین کرد ابراهیم قبول کن، مارو نمی‌کند. آقا، بانو، نشستیم روی صندوق خالی مهمّات، که حکم صندلی را داشت و رویش پتویی بود و نرمی نرمی می‌نمود. آفتاب هم زده بود، صبح جمعه هم بود و پرندگان هم نغمه سر می‌دادند. وقتی سر و ریشم را (که اون زمان تازه پشم نوج زده بود و صورتم شبیه ریش‌کوسه‌ها بود) زد، آینه آورد (همان آینه‌ی مشهور و رایجی که پشتش عکس تمثال امام علی ع داشت و مصرع مولوی نوشته بود: "از علی آموز اخلاص عمل") دیدیم چه اصلاحی هم کرد، من که موهایم را همش چپ می‌گرفتم، طوری مرا مارو کرد که دیگر مویم نه چپ می‌رفت و نه راست. شونه را گرفتم مویم را اولین بار زدم بالایی! که آن زمان رسم بود هر کس مویش را بالایی می‌دهد یعنی عاشق شده است! اگر دقت کنید به موی سرم در عکس (پیراهن زرد برزیلی) دقیقاً معلوم است.

 

چه روزهای سخت ولی مزه‌داری بوده است در رزم. بی‌جهت نیست دین مبین خط مقاومت را برای مؤمنان صراط حق دانسته است و پیوست و ملحق به حضرت حق. برای مرد مؤمن و مبارز و خالص یعنی دوست قدیمی و همرزم‌مان حاج عباسعلی قلی‌زاده بلند یا به زمزمه صلوات که دیرزمانی‌ست از نزدیک ندیدمش. از نوشته‌های روزانه‌ام در هیئت رزمندگان اسلام داراب‌کلا.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۷ ) به نام خدا. سلام. طی نزدیک پنج ماه داغِ متوالی، یعنی تمام تابستان و بخشی از بهار را در جبهه‌ی جوفیر خوزستان به سر بردیم. کی؟ سال ۱۳۶۲. کم پیش می‌آمد روز و شبی غُرّش شلیک توپ و تفنگ نشنویم. محور ما البته آرام‌تر از سمت چپ ما بود که نزدیک کوشک و طلائیه بود و درگیری شبانه‌ی‌شان، بر تاریکیِ سنگر ما برق می‌انداخت و صدای درگیری در گوش‌مان طنین. سمت راست ما "شط علی" بود که صدام آن را از ترس آب بسته بود و پر از سَپل بود؛ سَپل در زبان محلی ما نوعی مگس گزنده است که از سگ‌مَغِز بدتره و از زیزم و زنبور پِچاک‌تر و موذی‌تر که اگر رزمنده را می‌گَزید تا سه روز باید پوست بدنش را می‌رِکید (=می‌خاراند) و خونِ خوندار می‌کرد. ما که در جوفیر از دست بارش توپ و خمپاره‌ی بعثی‌های عفلَقی، هر شب وصی ناظر را می‌گفتیم و هیچ امیدی به بازگشت پیش پدرومادر نداشتیم، وای اگر کسی زن و نومزه داشت که دیگر مَپرس و مگو. ما که مجرّدا" اندر مجرّد بودیم و خیالمان ازین دلشوره و بستر فِراق! راحت راحت! بود. وقتی هم، شب جزوِ دسته‌ی مخصوص کانال‌کَنی برای عملیات شناسایی باشی دیگر این هنوز بدتر. جلوِ چشم‌مان حتی کناردستِ خود، در نزدیکی خاکریز عراقی‌ها، دیدیم همرزمان را که گلوله‌ی خمپاره تکه‌پاره‌شان کرده و گوشت تنشان بر بدن ما پاشیده.

 

 

خوزستان، مرداد ۱۳۶۲ ، جبهه‌ی جوفیر

از چپ: سید عسکری شفیعی. محمد بازاری جامخانه،

پاسدار منصوری گرگان فرمانده گروهان. و بنده

 

درین دوره‌ی پرحادثه -که البته سرانجام سالم و فقط کمی فکر کنم با استنشاق گازهای شیمیایی و آلودگی‌های منطقه- به خانه برگشتیم با جاگذاشتن صدها خاطره. آق سیدعسکری شفیعی فرمانده دسته بود سمت چپ عکس. پاسدار منصوری گرگانی فرمانده گروهان ما بود نفر سوم از چپ در عکس. بنده هم معاون دسته بودم نفر راست در عکس. کنار سیدعسکری هم محمد بازاری جامخانه است که کلا" یک پای خود را از دست داد و جانباز مطلق شد. مردم و نسل آتی بدانند که هر استان ایران اینک میزبان هزاران شهید است که خون دادند تا انقلاب اسلامی سالم بماند و خدمت و اقتدار باقی گذارَد؛ آمار مازندران را نمی‌دانم (اگر کسی می‌داند مرقوم بفرماید) اما قم را خبر دارم که ۶۰۹۰ شهید تقدیم دین و میهن کرد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۸ ) به نام خدا. سلام. اسفند یا بهمن سال ۱۳۶۰ بود که بدجوری فکر جبهه‌رفتن به سرم افتاده بود. فضای خاص آن سال، جوان را به غیرت و سلحشوری فرا می‌خواند؛ خصوصا" برای ماهایی که از همان سال ۱۳۵۸ بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج ملی شده بودیم و چند باری برای آموزش نظامی کوتاه‌مدت یک‌هفته‌ای، به پلاژ گوهرباران و اردوگاه بادله تحت تعلیم مربیان نظامی و عقیدتی سپاه برده شده بودیم. فکر کنم در داراب‌کلا اولین داوطلب بسیجی‌یی که آن سال یا شاید همان سال نخست جنگ (یعنی سال ۱۳۵۹  که هنوز اعزام‌های مردمی رسم نشده بود و زودتر از همه و برای اولین بار به جبهه اعزام شده بود، محمدباقر مهاجر بود که ایشان هم در اعزام بعدی اولین شهید داراب‌کلا شد؛ انسانی آرام، باسواد، عارف‌پیشه و باتقوا. (اگر درباره‌ی اولین اعزام اطلاعاتم ناقص است و کسی از اعزام زودترِ بسیجی‌یی از محل، خبر دارد اصلاح بفرماید)

 

 

 

یکی از اولین کارت‌های عضویتم

در بسیج ملی در آغازین روزهای انقلاب

 

کارت اولین اعزامم به جبهه  ( بهار ۱۳۶۱ )

 

به هر حال زمستان ۱۳۶۰ داوطلب شدم و فرم‌های ثبت‌نام را تهیه و پر کردم. مانده بود موافقت شرعی والدین که پدرم چنان یک‌کَش شده بود که هرگز زیر بار امضا و انگشت‌مُهر پای ورقه‌ی رضایت‌نامه‌ی اعزام به جبهه نرفت که نرفت. به حیله! (شما بخوانید: فن‌وفنون) افتادم که چگونه ازین سدّ عبور کنم که سپاه هم آن را شرط الزامی و صددرصد اعلان کرده بود که اگر کسی ازین امضاء عبور نمی‌کرد به‌آسانی نمی‌توانست به جبهه برود. (بر خلاف شایعه و دروغ‌افکنی بی‌شرمانه‌ی مخالفین نظام در آن زمان که با هدف تضعیف انقلاب اسلامی پخش می‌کردند حکومت جوانان را به‌زور !!! به جبهه می‌برَد که حتی یک مورد هم این تهمت نانجیبان صحت نداشت) خلاصه پدرم نه فقط امضاء نکرد بلکه مرا کم نمانده بود تَپچو بگیرد، ولی دنبالم کرد! و گفت: «پدِسّوخته گردن‌کلفت! بور خاش درسِه ره بَخون؛ جبهه‌!! جبهه!!» ترسیدم و حین فرار گفتم: "تِه مگه خاش درسِ ره بخوندسی قم جِه راه دکتی بمویی سرِه؟!" حالا که دارم می‌نویسم دلم به یاد پدرم هست و سخت دلتنگش. کشکولی هم شده بگویم: خدایا وچگی کردم و هم‌جوابی به پدر کردم، مرا ببخش!

 

حیله‌ام کارگر افتاده بود؛ برادر ارشدم -که در منزل آق‌داداش صدایش می‌کردیم- آن سالها در دانشسرای دکتر علی شریعتی ساری واقع در لب دریای خزرآباد به عنوان یک روحانی تدریس می‌کرد و در پلاژی در همان دانشسرا خانه‌ی سازمانی داشت. صبح صِوی مدارک و فرم را چَپوندم کَشبِن‌جیب و آمدم تکیه‌پیش و فکر کنم سوار پشت وانت مرحوم حاج حسین رجبی که پرده برزنتی داشت و مسافرکشی می‌کرد، راهی سه‌راه و از آنجا ساری و خزرآباد شدم. آن هفته مادرم هم پیش آق‌داداش بود. به زن‌داداشم گفتم آمدم برای امضای تأیید جبهه. گفت تا ظهر از کلاس برمی‌گرده. من هم تا ظهر پیچ‌پلیج گرفتم و بی‌قرار؛ از اشتها هم افتادم که لااقل این‌همه راه رفتم سر یخچال برم و شکمی سیر بنوشم و بخورم. به هر حال آدم وقتی از دِه به شهر می‌ره هوس خوردن سرش می‌زند. مثل آق سیدعسکری شفیعی که وقتی ساری می‌رفت امکان نداشت کوبیده‌ی بازار نرگیسه را نخورد و روزنامه‌ی "جمهوری اسلامی" آن زمان را نخرد که این روزنامه نماد ماها مکتبی‌ها بود که حالا چند سالی‌ست از خط اصلی خارج شده است و هوا و زمین می‌تراشد و سردرگم گردیده. بگذرم.

 

ساعت دوِ عصر بود آق‌داداش -که آن زمان اسمش به «شیخ وحدت» شهرت داشت، رسید. خُب پیش ما سهم (=سهمناکی) داشت و ازو حساب می‌بردیم! با تِته‌پِته طرح مسئله کردم (آن سال البته اصطلاح طرح مسئله را بلد نبودم!) حالا می‌گویم. ماها را خیلی دوست می‌داشت. نه فقط مخالفت نکرد بلکه هم امضاء و هم تشویق و حرکتم انقلابی‌ام را تأیید کرد. امضائه را گرفتم و بی‌مَطّلی درآمدم تا کار بیخ پیدا نکند. خودم را غروب رساندم نمازجماعت پشت سر مرحوم آیت‌الله آقا، که بتوانم شهید محمدحسین آهنگر را ببینم و به او خبر دهم من امضای پدرم را گرفتم. در واقع امضای آق‌داداش را به جای پدر جا زدم و با این فریب! به جبهه رفتم. یعنی اول رهسپار آموزش نظامی دوماهه در المهدی چالوس (کاخ شمس خواهر شاه) شدیم و سپس از راه رشت منجیل قزوین تهران به جبهه. که این مسیر خود داستان دارد. خدا خواست خواهم گفت. که ما را پیش از بردن به جبهه بردند (فکر کنم اول برای دیدار با امام) اما نشد و بردند مقر ریاست‌جمهوری پیش ... . تا بعد. چه امضای سرنوشت‌سازی کرده بود آقای ابوطالب طالبی. و البته پدرم ضد جبهه نبود؛ گاناهی! برین بود جوانان مردم بروند جبهه و فرزندش خونه لَم بدهد! قسِر در روَد! این هم کشکولی!

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۹ ) به قلم دامنه: خاطرات جبهه. چرا سرمان را تیغ زدند؟! به نام خدا. سلام. در یکی از اعزام‌های‌مان در سال ۱۳۶۴، از بس صدام به بکارگیری سلاح شیمیایی علیه‌ی رزمندگان روی آورده بود، تا می‌رسیدی جبهه در جا یا با کمی تأخیر می‌گفتند حتما" سر را با تیغ صاف و صوف کنند. آن روز هم که بهمن‌ماه بود و هوا هم نیمه‌سرد، من و یوسف و سیدعلی‌اصغر و سیدابوالحسن شفیعی و سیدابراهیم حسینی و شایدم سیدمحمد اندیک رفتیم آرایشگاه لشگر، بهتر است بگویم تراشگاه لشگر، چند کیلومتر از گردان ادوات ما، آن‌طرف‌تر تا سرمان را از بیخ بزنیم به قول محلی: سِلوپ شویم، آن هم با تیغ سوسمارنشان! عین حَلق در حج؛ این جا البته بدون «تقصیر» (=کوتاه‌کردن ناخن) و صد البته مثل حاجیان به قصد قربت و در اینجا نه فقط قربت که اَقرب و نیز به یک نیّت نزدیک‌تر به حضرت خالق  یعنی به قصد نوشیدن شربت شهادت که اکبر عبدی هم زیاد در «اخراجی‌های یک تا سه»ی آقای مسعود ده‌نمکی ازین شربت‌ها خورد و شهید هم نشد هیچ، یک زخم یک سانتی هم برنداشت. آقا، بانو، یکی‌یکی ردیف شدیدم و سلمانی‌ها هم، عین میرغضبان، سریع سریع سرمان را کچل کردند و شدیم عین چوکَهی مازندران و رَش‌کهی گیلان.

 

 

من و حسن آهنگر کل مرتضی

قرارگاه مرکزی سپاه. سال ۱۳۶۲ سمت ابوقریب

 

 

من و آق سیدکاظم صباغ

سال ۱۳۶۱. عکاس حاج عباسعلی قلی‌زاده

 

 

اشاره‌ام به این کلاه و زیرپیراهنی

از چپ: من، مرحوم آق سید ابوالحسن شفیعی

و زنده‌یاد یوسف رزاقی. ۱۳۶۴ بالای زیگورات چغازنبیل

و عکاس آق سید علی اصغر شفیعی دارابی

 


وداع خواهرم حاجیه طاهره طالبی با بنده

سال ۱۳۶۴ حیاط مسجد جامع داراب‌کلا

پشت عکس نمای تکیه است. عکاس: حاج نقی طالبی

در عکس مادر گرامی حاج احمد آهنگر در سمت راست من

که بسیار نگران و گریان ماست. خدا رحمت کند. آن روز نیمی از مردم محل آمده بودند

برای بدرقه‌ی‌مان که بالای ۲۵ نفر یکجا رهسپار جبهه شده بودیم. یاد یوسف رزاقی

و سید ابوالحسن و سید ابراهیم حسینی و آق سید محمد اندیک جاویدان. خدت رحمت‌شان کناد

 

علت روشن است؛ چون اگر موی سر باشد و بدتر از آن بلند و گیسومانند هم شود، ماسک جنگی ضد شیمیایی در کاسه‌ی سر جا نمی‌گرفت و گازهای شیمیایی و میکروبی و بدتر از همه گاز خردَل -که بر پوست بدن را پِله می‌بست و بدتر از آبله- از مَنفذ مو، نفوذ می‌کرد و خاصیت ماسک جنگی را کاملا"زائل می‌ساخت و آن‌گاه نه فقط رزمنده نمی‌بودی که می‌شدی یک نعش بی‌هوش بر سر راه رزمندگان که بدتر می‌بودی از عدو. ما با سرِ تیغ‌زده مثل حاجی‌های منا وارد گردان ادوات شدیم و سخت شدیم موجب خنده‌ی این و آن. دیدیم نه نمی‌شه مضحکه!! باشیم همین‌طور. لشگر هم البسه در آن حد نمی‌دهد به رزمنده. یک روز که همان روز بعد بود یوسف گفت بریم دزفول. رفتیم. چی خریدیم؟! هر کدام یک کلاه جنگی درجه‌ی عالیو یک زیرپوش نخی رنگی. آن هم از جیب خود. عکسی از آن روزها انداختم و گذاشتم در زیر این پست تا ثبت با سند برابر باشد. بگذرم. زیرا خاطره‌ی آن روز و روز بعد که رفتیم زیگورات چغازنبیل چنان زیاد است که اگر ادامه دهم از چندین کف دست بیشتر می‌شود. راستی! در رود کارون شعبه‌ی دزفول هم آن روز یوسف به‌زور ما را برد شنا و آب‌تنی به گویش محلی سَنو و اوه‌لی. ماسک جنگی هم واقعا" در والفجر ۸ به دادمان آمده بود و یوسف می‌زد به سر و دماغش و ادا و اطوار و مسخره‌بازی قهّاری در می‌آوُرد که حقیقتا" پمپاژ روحیه و خنده آن هم در گیرودار جنگ، بود.

 

آن روز چرا یوسف مرا به سنگرشان فرا خواند؟!

تاریخ انتشار این نوشتار : ۲۰ ‎آبان ‎۱۴۰۱

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۰ ) به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. به نام خدا. سلام. بی‌علت نبود مقامات لشگر اصرار کردند سر را تیغ کنیم. سِری سِری، چندتا چندتا از قرارگاه‌مان هفت‌تپه می‌بردند فاو عراق در عملیات والفجر ۸. شب رسیدیم اروندکنار. بعد برده شدیدم به فاو. یوسف و سید علی‌اصغر با یک معلم کردکویی آقای محمدی توی یک سنگر تهاجمی، من و دو نفر رزمنده‌ی دیگر ملایی و دیگری اسمش ذهنم نیست، توی یک سنگر تهاجمی دیگر. سنگر که چه عرض کنم شبیه لانه‌ی شال بود، حتی نماز را نشسته هم نمی‌شد دقیق خواند، از بس سقفش کوتاه بود و باید درازکش توش بودیم. هر سه‌ی‌مان مسؤول قبضه بودیم. یوسف و سید علی‌اصغر مسؤول قبضه‌ی خمپاره ۱۲۰ و من مسؤول قبضه‌ی خمپاره ۸۰. روزی یوسف به باسیم من -که موقعیت "حسن" نام داشت- زنگ زد. البته یک لیست اسم رمز داشتیم و باید از روی آن سخن می‌گفتیم. گفت: ابراهیم بیا پیش ما. نود و اندی متر از هم فاصله داشتیم. رفتم. موقع رفتن باید بِدو بِدو می‌رفتی. گاه بمب و گلوله عین وارش می‌بارید.

 

 

از راست: من. یوسف. سید علی‌اصغر

 

چرا یوسف دعوتم کرد؟ وقتی رفتم معلوم گشت. او صبح زود دل به خطر زده بود و جندین متر جلوتر گشت زد چیزی از سنگرهای بجامانده‌ی بعثی‌ها پیدا کند به شکم زنَد؛ چون جیره‌ی غذایی ما در آن عملیات آنی و توی وقت‌های معین بود و بسیار کم و دیردیر می‌رسید. یوسف هم، شکمو و بِخور، لذا رفت گشت و گشت و گشت، خیلی هم کار خطری کرد، بلاخره یک تانک عراقی یا نفربر زیر خاک پیدا کرد و از برجکش رفت داخل. یک کیسه سه‌خطی از انواع کنسرو و کمپوت و خشکبار و تربار! جامانده‌ی عراقی‌ها را پُر کرد و به کول گرفت و خندان‌خندان خود را رساند توی سنگرشان. دلش نیامد تیناری (=تنهایی) بخورند، مرا صدا کردند و رفتم خوردم و شاید به اندازه‌ی یک سال خندیدم. هنگام آمدن هم، زیر سیل توپ و تفنگ به حالت فرار (=جیم) رسیدیم سنگرم و آن دو رفیق آنقدر دم سنگرشان ایستاندند تا من سالم برسم به سنگرم.

 

اینجا کمی عقب برگردم و بگویم آن سال، اعزام دسته‌جمعی‌مان توی داراب‌کلا عجیب سروصدایی کرده بود. مردم (مردان و زنان) از روی حسّ دوستی عاطفی و پیوستگی دینی، تا سپاه سورک (شهرک جهاد) هم خود را رسانده و بدرقه‌ی عظیمی کرده بودند. حتی داخل اتوبوس هم -که مثل قطار ردیف شده بود- ما را ول نمی‌کردند و کَش و خاش می‌کردند. یادم هست حسن آهنگر -که در دو اعزام قبلی به جبهه آمده بود- اما آن اعزام به علت شغل یا نبودن موقعیت نیامده بود، به‌شدت تحت احساساتش غرق شده بود. حسن‌ی که دیردیر گریه می‌آمد، آن روز تا آخرین لحظه دست از سر ما بر نمی‌داشت و سخت می‌گریست. آمد داخل اتوبوس یک جوری دیگر با ما وداع کرد. آقا، بانو، آن هم چه وداعی. طوری بوسمان می‌داد که بر ما یقین شده بود عمودی می‌رویم ولی افقی برمی‌گردیم! وصی ناظر را هم گفتیم! حسن آغوش‌مان گرفت و کیپ و سفت، زبان من و یوسف و سید علی‌اصغر را یکی یکی به دهانش گرفت و از روی حزن فِراق و دلتنگی دوری و شاید یک عمر احتمال جدایی! خالیک ما را می‌خورد و قورت می‌داد و هق هق بِرمه (=به قول شهری‌ها: گریه) سر می‌داد. منِ مجرّد، ازین بوس‌ها ! هیچ نمی‌دانستم. لابد یوسف و سید علی‌اصغر بلد بودند و من بگذرم. آن اعزام ۲۵ نفر فقط دارابکلایی‌ها بودیم و سیل رزمنده چنان راه افتاده بود که ... . یک عکس هم از ما سه تا درین پست گذاشتم به یاد زنده‌یاد رزمنده‌ی جانباز و دلاور یوسف رزاقی.

 

مزه‌ی گوشت شتر جبهه

تاریخ انتشار این نوشتار در روز : ۲۳ ‎آبان ‎۱۴۰۱

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۱ ) خاطرات جبهه و جنگ. مزه‌ی گوشت شتر جبهه. به نام خدا. سلام. اولین اعزامان -که بهار سال ۱۳۶۱ بود- مستقیم برده شدیم پادگان «الله اکبر» ارتش در اسلام‌آباد غرب نزدیک کِرند کرمانشاه، باختران آن زمان. چون جوان نوپا بودم دو چیز بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرد و حس کنجکاوی‌ام را شکوفا ساخته بود و یک چیز هم هنوز مزّه‌اش زیر زبانم درک می‌شود؛ مزه‌ی گوشت شتر جبهه که ذائقه‌ی من در آن روز، مزه‌اش را شیرین چشِش می‌کرد. نخستین بار بود در عمرم گوشت شتر را در وعده‌ی ناهارم دیده بودم. و واقعا" ارتش آن را به خوشمزگی هرچه‌تمامتر پخت می‌کرد. یادم است زردچوبه‌ای بسیارمعطر زده شده بود و بو و طعمش چندمتر آن‌طرف‌تر را پُر می‌نمود. حسابی سیرمان می‌کرد.

 

  

 

پادگان الله اکبر ارتش. اسلام‌آباد غرب

سال ۱۳۶۱. سمت راست بنده و بقیه همرزمان مرزن‌آبادی ما

 

چند روزی بودیم و تجهیزات جنگی را هم می‌رفتیم می‌دیدیم. یک عکس هم گذاشتم که نفر سمت راستی ریزه‌میزه! بغل نفربر زرهی بنده هستم و بقیه هم، همرزمان مرزن‌آبادی ما. همه خیال می‌کردیم با دادن شُترگوشت! می‌خواهند سرِ ما را خَن (=سرگرم) کنند ببَرند عملیات و شربت شهادت نوش کنیم یا خرزهره‌ی اسارت را چون جام زهر به خوردمان دهند. اما تخیّل ما واقع نیفتاد و صاف برده شدیدم مریوان که آن سال شدیدا" تحت شرارت‌های مسلّحین وطن‌فروش شَریر بود؛ گروهک‌هایی که از آبشخور غرب و شرق می‌خوردند و رزمندگان میهن خود را سلاخی می‌نمودند و اسم خود را هم خلقی می‌گذاشتند حتی با مته پیشانی رزمنده را سوراخ می‌کردند تا زجرکُش به شهادت برسانند. بگذرم.

 

اما آن دو چیز که بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرده بود، چه بود؟ یکی این بود نظامی‌های ارتشی با آن که در حال جنگ با دشمن بودند، نظم و آرایه‌های فردی خود را عین زمان صلح رعایت می‌کردند و ما در داخل پادگان از کنارشان که رد می‌شدیم و سلام و احترام خاص هم می‌نمودیم خود را جیکا! در برابر شاهین! می‌دیدیم؛ تنومند، خوش‌قواره، تیپِ درست و لباسی صاف و صوف. اما همآنان با مای بسیجی‌ها (به قول مشهور: ترمزبریده!) بسیار مهربان رفتار داشتند و حتی احترام‌آمیز؛ تا جایی احترام که انگاری ما ارشد هستیم! و آنها زیرِ دست. دومی هم این بود ذاتا" کنجکاوم و می‌خواستم از جغرافیای منطقه سر در بیاورم. هنوز هم وقتی وارد شهری می‌شوم سعی دارم زیروبم شهر رابشناسم و به عبارت فنی "شهرشناسی" کنم که جزوِ اصول دفاع شهری هم هست. آنجا هم ذوقم گل می‌کرد تمام پادگان را زیر پا می‌گذاشتم و می‌گشتم تا از طریق طلوع آفتاب و غروب دقیق بدانم چه سمت و سویی هستیم و حتی جاده‌ی منتهی به پادگان را می‌رفتم نظاره که ببینم از کنار ما چه نوع ماشین‌های جنگی آمدوشد دارند. همین بود که با انواع تجهیزات جنگی در داخل پادگان روبرو شدم و تا به حال با چشمم ندیده بودم. خیلی بود. تمام پادگان را احاطه کرده بود. هنوزم درین فکرم چرا این تانک و نفربرها و سایر پدافندها را به خط نمی‌بردند. لابد برای پشتیبانی روز مبادا بود. نمی‌دانم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۲ ) خاطرات جبهه و جنگ. مرحوم آقا آن روز موقع اعزامش به جبهه به من چه گفت؟ و چرا گفت؟!به نام خدا. سلام. در اتاق کنترل دژبانی سپاه منطقه‌ی سه -که شامل تمام شهرهای کرانه‌ی خزر می‌شد و چالوس مرکز فرماندهی‌اش- بودم؛ یعنی سال ۱۳۶۳، این بار نه به عنوان بسیجی مثل اعزام‌هایم در دو سال قبلیِ ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ به جبهه؛ نه، بلکه به عنوان سرباز دو سال نظام‌وظیفه، که آن زمان به کسانی که خدمت سربازی را در سپاه می‌گذراندند، می‌گفتند: "پاسدار مشمول". دژ، چنان هم شلوغ، که از بس آمدوشد می‌شد آدم وقت نمی‌کرد یک تی‌تاب بجوَد که اگر آب هم نباشد بدجوری به حلقوم می‌چسبد. ناگهان دیدم مرحوم آیت‌الله آقادارابکلایی وارد شدند و پشت سرش هم روحانیان دیگر رِ گرفتند؛ "رِ" در زبان مادری و محلی ما معنی یک فعل را می‌دهد، یعنی روانه، جاری، به صورت جمعی و انبوه. چند روحانی ساروی و ازجمله دو روحانی محلی ما مرحوم آق سیدباقر سجادی  و آق سیدمهدی دارابی. من از شگفتی و وجد حدقه‌ی چشمم داشت از کاسه بیرون می‌زد، برخاستم با حالت خبردار و خوشحال، چشم در چشم آقا. آقا درجا مرا شناخت، چون با پدرم رفیق نزدیک بود. عصایش را چند درجه از کف دژ آورد بالا و با مقداری تبسم در چهره‌ای باز و شکُفته، شمرده در حالی که چشمش به من و اطراف دژ دوخته می‌شد، فرمودند: اینچه چی شی کاندی؟! آقا با گویش محلی معمولا" با هم‌محلی‌هایش صحبت می‌کرد. گفتم: سرباز اینجام؛ مشمول. یواشکی البته نه با صدای خفی، با نرمی و دلسوزی گفتند: دیگه شریعتی نباشی!! منم مردمک چشمم را به جای دوختن در چشم آقا، دوختم به سرِ عصا (که همان بِن عصا می‌شود) و با تِته‌پِته، صوتکی گفتم نه جمله‌ای و حتی نمی‌دانم چی گفتم که می‌خواستم منظورم را برسانم یعنی باشه چشم اطاعت. لابد فهمیدید چرا. چون بر سرِ راهِ رفتنم به سپاه آن هم برای گذراندنِ دوره‌ی سربازی، عده‌ای (حالا با هر نیت و اراده‌ای) نخ ول کرده بودند که کار اعزامم خیلی بیخ پیدا کرده بود و پدرم مستقیم رفت پیش مرحوم آقا، ایشان را دقیقاً در جریان قرار داد. و آقا هم دست‌مریزاد، از دستِ آن عده عصبانی شد و با یک حرف پیش گزینش، همه‌ی آن نخ‌ول‌کردن‌ها را وتو کرد و کار مرا حل و آن نخِ کلاف!!! را منحل. حالا اینجا آقا با آن جمله‌ی تحبیبی خواست به یادم آورده باشد که حواست جمع باشد پسر، به قول حافظ: "جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است".

 
آقا، بانو بگذرم، آن روز من دژ بودم و مرحوم آقا و آقایان همراه آمده بودند که به جبهه اعزام شوند. شدند. من هم گرچه کاره‌ای نبودم و سرباز مشمول بودم ولی هر چه تسهیل دستم برمی‌آمد برای آن سه مرحوم محلی‌ام صورت دادم. من این خاطره‌ام را عین فیلم در نظرم دارم و لحظاتی داشتم آن صحنه‌ی پیش‌آمده را به تماشا می‌نشستم. رُک هم بگویم من از اندیشه‌های مرحوم دکتر علی شریعتی دفاع می‌کردم و هنوزم هم از آن اندیشمند انقلابی مسلمان دست نکشیدم و مرز حرف‌های درست و نادرست او را هم تشخیص می‌دهم. جالب این‌که معتقدم کسی می‌خواهد آثار شریعتی را بخواند باید مبانی دینی خود را با آثار شهید مطهری غنی و قوی کند تا در برابر امواج‌ها و شبهه‌ها نلغزد.
 
چکیده‌ی چکیده: من فکر می‌کنم مرحوم آقا مرا دوست می‌داشت، بروز نمی‌داد اما حدسم این است ماها جوان‌ها را که پشت سرش، نمازهای بی‌شمار گزاردیم و دین آموختیم، پسران خود می‌دانست؛ حقا، که او پدر معنوی ماها بود. دریغا دریغا از فقدان آقا و آقاها. درود بر روح و روان منزه آن‌ها.  من هم خدمتم را آن سال انجام دادم و کارت پایان خدمت (هم ضرورت و هم احتیاط هر دو کارت را) گرفتم و راهی قم شدم که طلبگی بخوانم ولی بعد باز هم بسیجی به جبهه رفتم و مسیر به سیر دیگری طی شد. ۲۷ ابان ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
 

مریوان نصب آنتن پشت بام

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۳ ) خاطرات جبهه و جنگ. به نام خدا. سلام. تا عکسی که در لای متن این قسمت خاطره‌ی جبهه گذاشتم دیده نشود، متن چندان فایده ندارد. حالا مدتی طولانی پس از قبول قطعنامه است جوّ جبهه هم آرام و آتش‌بس برقرار. ما (من و آقای صدیقی و آق سید اسماعیل بیکایی) توی قرارگاه‌مان در ساختمانی در شمال غربی شهر مریوان، فکری به سرمان زده؛ آنتن. آری آنتن. از بس تلویزیون ندیده بودیم دل‌مان برای آن پَر می‌کشید. لینگچی کردیم و رفتیم پشت‌بام. یک آنتن درب داغون نصب کردیم تا گیرنده‌ی ما بتواند کارتونی، مسابقه‌هفته‌ی منوچهر نوذری‌یی، سریال مخمصه‌یی را صاف بگیرد که کمی از عارضه‌ی تک بُعدیِ رزمندگی که اگر در یک اعزامی، طولانی‌مدت در جبهه می‌بودی بر تو غلبه می‌کرد، بکاهد. کاهید.

 

 

 

مریوان. ۱۳۶۷. پشت بام ساختمان عقیدتی سیاسی

سپاه مریوان. از راست: آقای صدیقی و بنده.

عکاس: سید اسماعیل بیکایی بابلی

 

آقا سید اسماعیل بیکایی گفتم و یاد او افتادم. بابلی بود، مذهبی، باسواد و اهل مطالعه و کتاب. مدتی که ساری بودم دیدم از آن سوی خیابان دولت نزدیکی میدان امام یکی با یک خروار کتاب به‌دست دارد به سمت من می‌آید. من هم داشتم می‌رفتم دورِ شرقی میدان امام از دکّه‌ی جراید، روزنامه‌ی اطلاعات بخرم. آن سال‌ها چند روزنامه‌ی مختلف‌الاضلاع را همه‌روزه می‌خریدم و یک واوش را سر نمی‌گذاشتم؛ اطلاعات، کیهان، رسالت، و سپس سلام که آمده بود. روزنامه‌ی جمهوری اسلامی که مفت به محل کارها می‌آمد و حرفه‌ای هم نبود ولی مدتی‌ست مسیر این روزنامه تغییر ناگهانی کرد تا حدی تغییر، که از صراط منحرف و منصرف شده است.بگذرم.

 

داشتم می‌گفتم. آنقدر کتاب دستش بود که از سرش بالا زده بود و کجکی جلوِ پایش را می‌دید. مثل کسی که سی شانه تخم‌مرغ را یکجا از اول شکمش تا روی ابرویش حمل کند. راستی سی شانه تخم‌مرغ حالا پولش چند می‌شود؟! اندازه‌ی سه چهار و پنج پیکان و ژیان آن زمان. یعنی وسط‌های دهه‌ی شصت. ای بابا من چرا امروز در خاطره از مسیر، کج می‌شوم؟!

 

رسید به من سلام کرد و خنده‌ی خاصش را هم نمود که وقتی هم می‌خندید تِک، میم می‌شد؛ شبیه اون قسمتِ مرغ‌های چاق. گفتم این‌همه کتاب؟ گفت برای تو آوردم. هدیه. آقا، بانو، من هم از خداخواسته، چون عاشق کتابم سپس اگر وقت کردم عاشق چیزهای دگر!!!، از ذوق دست و بالم را گم کردم. کتاب‌ها را با نخ نایلونی که کاهو و سبزی‌خوردن را با آن می‌بندند، بسته بود و لبه‌ی چند کتاب را خم ساخته بود. اولین کتاب که روی بسته بود و چشمم افتاد دیدم "نفت" است. آری نفت. همان مایه‌ی غلیظ سیاه که سازمان سیا و انتلیجنت‌سرویس انگلیس و شرکت شل و توتال و هراز کوفت و زهرمار دیگر را به فکر غارتش انداخت که رهبری معظم هم دیروز حسابی لیبرال‌دموکراسیِ سارق را رسوا کردند. درین فراز از سخنان‌شان:

 

"با منطق لیبرال‌دموکراسی، غربی‌ها توانستند حدود سه قرن همه‌ی دنیا را غارت کنند؛ یک جا گفتند اینجا آزادی نیست، وارد شدند؛ یک جا گفتند دموکراسی نیست، وارد شدند؛ به بهانه‌ی ایجاد دموکراسی و به بهانه‌هایی مانند این، اموال آن کشور را، خزائن آن کشور را، منابع آن کشور را غارت کردند بردند؛ اروپای فقیر ثروتمند شد، به قیمت به گِل نشستن بسیاری از کشورهای ثروتمند مثل هند. هند را اینها بیچاره کردند؛ شما این کتاب نهرو ــ نگاهی به تاریخ جهان ــ را اگر بخوانید درست توجّه میکنید که چه اتّفاقی افتاده؛ و خیلی کشورهای دیگر؛ چین را، جاهای دیگر را [بیچاره کردند]. حالا ایران، استعمارِ مستقیمِ به آن صورت نشد، امّا اینجا هم هر چه توانستند کردند، با منطق لیبرال‌دموکراسی؛ یعنی گفتند آزادی و دموکراسی، آزادی و مردمی؛ با این عنوان، کشورها را تسخیر کردند؛ هم علیه آزادی، هم علیه مردمی بودن کشورها، هر چه توانستند کردند."

 

جالب این که همین روز هم آقای «جیانی اینفانتینو» رئیس فیفا موضع مهمی نسبت به غرب گرفت که قصاری ماندگار در قصه‌ی پرغُصه‌ی غرب خواهد شد؛ این جمله‌اش، که عرق شرم بر پیشانی غرب‌باختگان وطنی جاری می‌کند البته اگر نخواهند همچنان بی‌شرم! و جاده‌صاف‌کن غرب باشند:

 

"من اروپایی هستم. این قاره در طول ۳۰۰۰ سال گذشته رفتارهای بدی در سراسر دنیا داشته و باید تا ۳۰۰۰ سال آینده به عذرخواهی ادامه دهد، پیش از آن که بخواهد به بقیه درس اخلاقی بدهد."

 

صحبت از سخن رهبری معظم شد، خاطره‌ام به راه راست آمد، چون جناب سید اسماعیل بیکایی از دهه‌ی هفتاد به بعد به دفتر رهبری در تهران منتقل شد و روزی هم در خیابان صفائیه‌ی قم مرا دید و راسخ دعوتم کرد که برم آنجا مشغول شِم. نمی‌دانست کارم پژوهش‌محور است. بگذرم. یاد او کردم حیف است نگویم به خانه‌ی هم در بابل و او هم به خانه‌ی ما در محل شدوآمد داشتیم. آنقدر هم این خانواده، مذهبی و متشرّع و دانا که همسرش آن دهه، پوشه می‌بست. از پاروی نانوانی سنگکی هم پیشی گرفت نوشته‌ام چه رسد به حد دو کف دست.

 

خاطرات جبهه و جنگ و گریزی به مسائل روز

  • ابراهیم طالبی دارابی دامنه
  • سه شنبه ۱ آذر ۱۴۰۱

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۴ ) به نام خدا. سلام. یکی از دلخراش‌ترین صحنه‌ی جبهه‌رفتن‌هایم این بوده که سال ۱۳۶۲ وقتی از جوفیر خوزستان پس از نزدیک پنج ماه داغ بهار و تابستان، برگشتیم برای آمدن به تسویه و خانه، باید یک راه طولانی را طی می‌کردیم تا وارد پایگاه شهید بهشتی مستقر در غرب شهر اهواز می‌شدیم که کیسه‌ی انفرادی لوازم شخصی خود را از انبار (=کانتینر) برداریم. این پایگاه، پیش از هفت‌تپه مقر اصلی لشگر ۲۵ کربلا مازندران بود و همه به گونه‌ای از آن خاطره داریم. وقتی داشتم کیسه‌ی انفرادی‌ام را می‌رفتم بگیرم مواجه شدم با کیسه انفرادی‌ کسانی که کنار ما بودند و اما پیش چشمان ما بدن‌شان تکه‌پاره شد و دلیرانه دفاع کردند و شَهد شهادت نوشیدند و حالا کسی نیست آن کیسه‌ها را کول کشد. دلم در آن روز داغ، با همین مشاهده‌ی کیسه انفرادی‌ آن شهیدها، داغی دردناکی خورده بود. عین انبُری داغ که بر پست گوسفند می‌گذارند تا نشانه گذارند. آیا کسی را دیده‌اید که عصر عاشورا در روستای داراب‌کلا پس از خاتمه‌ی مراسم عزا و آتش‌زدن خیمه‌ها و نوحه‌ها و زنجیزها، چه حال غمباری دارد؟ انگار همه‌ی کسان خود را از دسد داده است. حالِ منِ بسیجی در آن روز، بدتر ازین وضع بغرنچ بود. آن هم کیسه انفرادی‌ شهید نعمت مقصودلو که بخشی از قلب و جگر و گوشت تنِ پاره‌پاره شده‌اش به پشت اورکتم در کمین شب ریخته بود و وقتی داخل سنگر آویزان کردم فهمیدم.

 

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جنوب قرارگاه مرکزی سپاه

 

تابستان سال ۱۳۶۲ جبهه. بنده پیراهن دو جیب در چپ

حسن‌آقا آهنگر کبل مرتضی سمت راست. روی پل اهواز

 

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر. ایستاده راست:

بنده لباس پلنگی. منصوری پاسدار گرگانی

آق سید عسکری شفیعی نشسته: از راست:

آقای شعبان معافی آقای زین‌العابدین زلیکانی

از تلاوک دودانگه‌ی ساری، محمد بازاری جامخانه

 

از همین جا گریزی زنم به مظلومیت بسیج مستضعفین که هنوز هم برای قربت به سوی الله و فنای در خدای باری تعالی، با آخرین اخلاص‌ها طالب شهادت و شرافت و رشادت هستند؛ همین روزها، چه خوبانی از بسیج و انتظامی و گمنامان امام زمان (عج) نه توسط صدام، که خون پاکشان به قمه و دشنه‌ی عده‌ای رذل و نانجیب که از سر غفلت یا ارادت سرباز سازمان سیا شدند و گوش‌به‌دستور چند زن فاحشه و هرزه و دریده، بر کف خیابان ایران ریخته شده است. بسیجی که حاضر است جان خود را با بالاترین خلوص به خدا هدیه کند تا مردم کشورش دچار ناامنی و هرج‌ومرج نشوند، خدا‌بی‌خبرانی چند، حاضر شدند به هر خشونت و وحشت و وحشی‌گری چنگ زنند که به چند دلار واریزی برسند! ننگ ازین بدتر که حاضر می‌شوند خونِ بسیجی بی‌دفاع و مظلوم را با کینه و قدّاره بریزند!! اگر سر بر بالین راحت و آسوده می‌گذاری بدان این آسایش، با بیداری بسیج و نیروهای امنیت حاصل می‌شود. کافی‌ست سپاه و انتظامی و ارتش و بسیج و محافظین مثلا" (تأکید می‌کنم مثلا" و فرضا") بگویند ما سه روز کنار کشیدیم، سوگند یاد می‌کنم همین قماش قمه‌به‌دست اول سراغ همین دفتر روزنامه‌هایی می‌شوند که به اسم آزادی و نمی‌دانم چی و چی، هر چه غلط و دروغ است علیه‌ی انقلاب اسلامی و مدافعان نظام و وطن می‌نویسند، می‌ریزند. خیال نکنید با شما کاری ندارند، نه، اگر اینان آزادی عمل شریرانه پیدا کنند اول همین شماها را لَت و پار می‌کنند. تردید ندارم. به یادتان آورم حزب مرموز «زحمتکشان» مظفر بقایی را که در آن دهه‌ی پیش از پیروزی انقلاب، چه نقش‌های را که بازی نکرد! همین یک اشاره بس است. روز تأسیس بسیج را هم، گرامی می‌دارم که شجره‌ی طیّبه است و ازین تناور درخت تنومند اما فروتن، ساقه‌ها و شاخه‌ها و برگ‌ها و میوه‌ها و ثمرات کثیره هر روز برمی‌خیزد. پیشانی شما ای بسیج، هم جَبهه‌ی مُهر نماز برای ستایش است و هم جَبهه‌ی سربند برای عزتی آبرومند. جَبهه و جِبهه‌ی شما همآره در حرمت و احترام. والسلام.

 

احتمال شهیدشدن رزمندگان بالای ۹۹ درصد

  • ابراهیم طالبی دارابی دامنه
  • یکشنبه ۶ آذر ۱۴۰۱

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۵ ) به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ. احتمال شهیدشدن رزمندگان بالای ۹۹ درصد. به نام خدا. سلام. چته‌های (=عضو رسمی و رده) حزب کمونیستی کومله -که این روزها هم مثل لِسک! (=حلزون) شاخک درآوردند که مثلا" یک خودی نشان دهند و چند اسکناس دلار بگیرند- در همان زمان جنگ هم، عین حزب دموکرات و رزگاری، دریدگی اخلاقی داشتند. وقتی رزمنده‌ای را اسیر می‌کردند پیشانی‌اش را مته می‌کردند، میخ می‌کوبیدند، سر می‌بریدند، و حتی زنده‌زنده عین رفتار گروهک رجوی، پوست می‌کندند. کاری که داعش (قبل از فروپاشی به دست شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی) بارها و بارها نسبت به زن و مرد و هر اسیر و مردم عادی می‌کرد، تقلیدی از رفتار همین چهار سازمان مسلح مزدور بود که به خاک میهن و مردم وطن، برای خشنودی صدام خیانت‌ها می‌کردند که صدها کتاب گنجایش ثبت آن را ندارد.

 

 

دامنه.۱۳۶۱ جبهه‌ی

مریوان. بوریدر. خواب که لازم‌تر از بیداری! بود

 

 

دامنه. تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر

 

 

دامنه.۱۳۶۱ جبهه‌ی مریوان. بوریدر. درود بر حیوان

زحمتکش الاغ که رزمندگان را کمک‌کار بود برتر از تانک

 

 

تابستان ۱۳۶۱ جبهه‌ی مریوان. بوریدر چشمیدر

راست: حاح اسماعیل قربانی میانگاله نکا. سمت چپ: دامنه

 


آن زمان ما در اوائل انقلاب دو حزب کومله و دموکرات با ۱۲ هزار نفر مسلح تجزیه‌طلب به همراه ۲ هزار مسلح رزگاری که شیخ عثمان نقشبندی آن را تأسیس کرده بود، برای تصرف کامل کردستان به جنگ با رزمندگان آمده بودند. که آقامحسن (رضایی میرقائد) که بعد از ابوشریف فرمانده کل سپاه شده بود، شهید محمد بروجردی را به کردستان اعزام کرد و این مرد خدا آنقدر با کُردها رئوفت داشت و جذّاب عمل می‌کرد، که خودِ کردهای غیور وی را «مسیح کردستان» لقب داده بودند؛ یعنی کسی که مردم کُرد را از دست مسلّحین آن سه حزب مزدور نجات داد. و شهید محمد بروجردی بود که حاج احمد متوسلیان را (اسیر مزدوران اسرائیل که هنوز سرنوشتش مثل امام موسی صدر نامشخص است) از جبهه‌ی جنوب، مأمور کرد که به داد کردستان برسد. زمانی که ملخ‌خور و دزلی و قوچ سلطان و بیسارن و همه‌جای مریوان و کردستان، شب و روز با خون شهید آغشته می‌شد که وجبی از خاک، به دست صدام نیفتد و میهن در تصرف دشمن نباشد، همین احزاب مسلح و خائن بودند که خون رزمندگان را بی‌رحم‌تر از صدام بر زمین می‌ریختند. کار به جایی کشیده بود که تمام سپاه مریوان توسط آنان تصرف شده بود و درجا ۲۵ پاسدار را به فجیع‌ترین حالت سر بریده بودند. آنجا بود که امام خمینی ره هشدار صادر کردند همه به کردستان بروند و من گوش آنانی را که اگر کوتاهی ورزند، می‌کِشم.


با حکم قاطع و کوبنده‌ی امام (ره) مزدوران پا به فرار گذاشتند. راستش را بگویم وقتی ما آن زمان به عنوان بسیجی داوطلب اعزام می‌شدیم، همه دوست داشتیم به جبهه‌ی جنوب بیفتیم، زیرا کردستان خوفناک بود و سر می‌بریدند اما شانس ما در چند اعزام‌مان، دو بار هم به کردستان آن هم مریوان -که از همه جا درگیری‌اش سهمناک‌تر بود- افتادیم. باری نزدیک ۵ ماه متوالی و باری هم بیش از ۱۰ ماه یکسره، با دو سه بار مرخصی چند روزه. خواستم بگویم هر شب که جه عرض کنم، هر صبح و عصر هم خاش «اَشهَد» و وصی‌ناظر را می‌گفتیم. اگر از رزمندگانی که جبهه‌ی کردستان را دَشت و گشت! کردند پرسش شود، فکر نکنم کسی بگوید کمین یا شبیخون نخورده باشد و یا در چند قدمی آن، توی مخاطره نیفتاده باشد. حتی در راحت‌ترین روزها هم، حالت جنگی و احتمال شهیدشدن بالای ۹۹ درصد بود و این که ما رزمندگانی زنده به آغوش زادگاه‌های خود برگشتند و اینک با آن خاطره‌ها حتی متراژی هم فاصله ندارند،  لابد خواست خدا بود و شانس و اقبال تک تک اِماها ! درود بادا بر تمام شهدا. چند عکس هم از آن سال‌های جبهه (به‌ویژه سوارشدنم بر حیوان زحمتکش الاغ بالاتر از تانک در ناهمواری‌های در کردستان)  برای استنادسازی خاطره گذاشتم در بالا.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۶ ) خاطرات جبهه و جنگ. به نام خدا. سلام. هشت ماه پیش از شروع جنگ هم، صدام در مرزها ایران را اذیت می‌کرد. زمانی هم که جنگ را آغاز کرد در همان ماه اول، ۱۳ هزار متر مربع خاک ما را اشغال کرد. او بلندپروازانه قصد داشت نظام ایران را ساقط کند و سه جزیره‌ی ایران یعنی دو تُنب و ابوموسی در خلیج فارس را به تصرف خود درآوَرد و حاکم بلامنازع جهان عرب و مسلط بر خلیج فارس و نفت و گاز شود. اما کار او فقط با مقاومت سرسختانه‌ی رزمندگان ایران گره خورد و تجهیزات مدرن جنگی‌اش، هر بار به غنمیت رزمندگان درمی‌آمد. به‌طوری‌که سپاه در مراحلی، دو هزار تانک از عراق غنیمت گرفت و حتی لشگر زرهی خود را ابتدا با همین تانک‌ها تأسیس نمود. پیامبر خدا ص غنایم جنگی در غزوات و سریات را میان رزمندگان تقسیم می‌کرد. (گویی با کسر خمس) اگر در جنگ عراق علیه‌ی ایران، از آن‌همه غنیمت‌های جنگی، به رزمندگان هم معادل ریالی‌اش می‌دادند (کشکولی نیست!) الآن رزمندگان زندگی‌یی این‌گونه سخت نداشتند که برای یک وام شِندرغاز (=پولِ اندک و کمِ کم) معطل باشند و سال‌های سال به جای داشتن دفترچه‌پس‌انداز، ده‌ها دفترچه‌ی اَقساط! داشته باشند.

 

کافی‌ست همین اندازه از سختیِ کار بدانیم یک رزمنده گاه تا چندماه در داخل لباس رزم می‌ماند و با همان لباس و پوتین، باید آماده‌باش می‌خوابید و حتی یک شب نمی‌توانست لباس راحتی بپوشد. آن هم آن لباس رزمی‌یی که در جبهه به شوخی به جنس و دوخت آن می‌گفتند: ایران‌گونی. چون از گونی هم زِبرتر و خشن‌تر بود. علاوه برین اساسا" توی جبهه، منهای غذا -که واقعا" حال و جان می‌داد به رزمنده- روز و شب با مَرمی و پوکّه و خرجِ تی ان تی گلوله و منوّر (بعضی هم چتر منوّر!!) و بمب و تَرکِش سروکار داشت و بالاترین بازی رزمنده، بازی با گردنی خود بود یعنی همان پلاک جنگی که باید در گردن می‌گذاشتی اگر مفقود شدی و جثّه‌ات رفت زیر خاک و توی آتش، بشود شناسایی‌ات کرد زیرا جنس پلاک نه زنگ می‌زد و نه زود ذوب می‌شد. من پلاک جنگی‌ام و نیز سه تا ترکش‌ها و سربند «زائران کربلا» را هنوز به یادگار دارم. (عکسی هم در بالا انداختم تا سند برابر ثبت شود!!) عکاس عکس سربند و جمع اعزامی در حیاط مسجدجامع ساری، آق سیدعلی‌اصغر است، سال شصت و چهار و شصت و سه.

 

اگر بروید تن رزمنده را بازبینی کنید می‌بینید یا پا، یا گردن، یا بینی، یا کلّه، یا گوش، یا انگوس و یا پوستِ پشت و رُوش هنوز ریزه‌ترکش توش هست. ای! ای! آن روزها، تعداد ترکِش در بدنِ رزمنده، ملاک و شاخص و معیار ارزش بود ولی حالاها -از آن زمان که اون خطیب مرحوم نمازجمعه، "مانور تجمل" خواند و لباس بسیجی‌ها راگویا "بُنجل" (=به قول محلی دَجو بَجو) خواند- کی قدر این رزمندگان را می‌داند؟! دیگر تَراکُنش بانکی!! شاخص شد و ترکش جنگی رفت پسِ کارش! تا اینجا آمدم، پس سه خاطره هم بگویم البته توی لاین دیگر:

 

 

 

سربند «زائران کربلا» و پلاک جنگی‌ام

در جبهه سال شصت و پنج. عکاس: سیدعلی‌اصغر

 

 

جمع اعزامی در حیاط مسجدجامع ساری

عکاس: آق سیدعلی‌اصغر سال شصت و سه

 

 

مرحوم جلیل محسنی

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۷ ) خاطرات جبهه و جنگ. سه خاطره از جنس دگر. به نام خدا. سلام. خاطره‌ی یک: یک بار حینِ کندن کانال شناسایی (البته برای مهیاسازی گروه اطلاعات عملیات) عراق ما را دید. از آن سو شروع شد عین وارش توپ و خمپاره ریختن و و ازین سو همه‌ی ما بر زمین‌افتادن و پرت‌وپلاشدن. ترکش‌های بزرگ و داغ و سرخ مثل ماشه (که در آتش، سرخ می‌شود و عین اَنگلِه سوزان) افتاد کنارمان. ترکشی بزرگ در حد یازده سیزده سانت هم صاف آمد میان دو زانویم که دَمرو روی خاک افتاده بودم و کله‌ام را با دو دست گرفته بودم. ترکش، حدِ یک وجب که کم مانده بود مرا نفله کند. شانس آورده بودم. چون هنوز اول زندگی جوانی و مجرّدی‌ام بودم و اگر چِک می‌گرفت آرزوبه‌دل در قبر می‌آرَمیدم. خاطره‌ی دو: وقتی گلوله را داخل قبضه‌ی خمپاره می‌گذاشتیم تا به دل لشگر عراق پرتاب کنیم باید دهن را باز (=به قول دارکلایی‌ها: وا و اِلا) می‌کردیم و دو انگشت اشاره را، توی سوراخ گوش فرو می‌کردیم که در اثر غرّش مَهیب صدای انفجار بر اثر چاشنی با تَهِ لوله، غول (=کر) نشویم. کافی بود فقط یک بار ازین کار عقب می‌ماندی، گوشَت تا سه هفته وزوز می‌کرد و انگار چندین موتور هوندا در آن بوق و گازوگوز. اما زنده‌یاد یوسف رزاقی اصلا" این کار را نمی‌کرد. بلکه با حالت مسخره‌بازی عمدی، لاله‌ی زیر گوشش را با دو دست می‌گرفت و پایش را چاک می‌زد و نیمی از زبان (نه، نه، ۹۰درصد زبانش را از دهنش درمی‌آوُرد و چشمانش را شَت می‌کرد و دِ پرتاب. از خنده آدم می‌مُرد و روده‌بُر می‌شد. باری؛ من دو سه باری رفتم پیش‌شان (۹۰ و اندی متر او و سیدعلی‌اصغر از قبضه‌ی من در فاو فاصله‌ی عرضی و نیمه‌طولی داشتند) همین رفتار روحیه‌بخش را درآورده بود و با خواندن آیه‌ی هفده‌ی انفال: "وَ مَا رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمىٰ" البته با تلفظ غلط و درهم، پرتاب می‌کرد. حیف شد یوسف. اعجوبه‌ی بود در روحیه و شادی و غیوری. حقیقتا" باید -دست‌کم توی جبهه و جهادها- یوسف‌واره بود. خاطره‌ی سه: آقا، بانو، رزمنده دلش پس از سه و اندی ماه یکسره در جبهه بودن، برای آب و خاک زادگاه تنگِ تنگ می‌شد. آدم فقط توی آن غربت و هجران یاران، محیط محل و محله‌هایش را در ذهن عبور می‌داد، پیش خود می‌گفت کی می‌شود وقت تسویه‌حساب شود، برود محل و قارت‌خیل و قنات‌پشون و تیرنگ‌گردی و مشدی‌دکون‌سر و الویژه! تکیه‌پیش را بازم ببیند. روزی پس از چهارماه و اندی، از جبهه با قطار رسیدیم تهران. سپس ساری و سه‌راه که آن زمان به آن می‌گفتیم: لبِ خط. تا رسیدم آنجا دلم حُرّی ریخت (سوگند به همان خاک‌ریزه‌ی مِلجِه‌کاتی) کیسه‌ی جنگی‌ام را که مثل گونی گره زدم بودم، زدم زمین و دراز کشیدم لبِ خط را کامل ماچ کردم و فکر کنم گریستم. معمولا"ماها لبِ خط (سه‌راه) را -با آن که قتلگاه تصادفات هم شده بود- از آنِ داراب‌کلا می‌دانستیم. نمی‌دانستیم حالا حتی تابلوی داراب‌کلا هم گوییا آن حِدار معلوم و دیار نیست! زمین را بوسیدم و آمدم تکیه‌پیش و اولین نفر هم که مرا دید و بوسید جلیل بود. سر اون مغازه‌ی قدیمی‌اش در ابتدای کوچه‌ی منتهی به حموم‌پیش (روبروی دکان مرحوم گال‌وَردی) که چنان خاشم داد که هنوز خالیک جلیل بر گونه‌ام نقش بسته است! اخیرا" هنگامی که شنیدم آقاجلیل محسنی (اسم تک داراب‌کلا و این فامیل عزیز ما با آن اخلاق زیبا و پرکِششَش) به جوار خدا رفته و در خاک آرمیده، خیلی پَک و نگران شده بودم و چندروزی از یادم درنمی‌رفت. عکسی هم ازش گذاشتم تا یاد این نمازگزار مؤمن خدا را که گاه اذان هم از بلندگوی مسجدجامع محل می‌گفت کرده باشم. ۱۲ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۸ ) خاطرات جبهه و جنگ. نرسیده به جبهه تلفات داده بودیم! به نام خدا. سلام. بهمن سال ۱۳۶۴ بود که سیلی عظیمی از رزمندگان در پاسخ به ندای امام ره برای عملیات والفجر ۸ حرکت کردند به سمت جبهه. ما هم جزوی از آن جمع. در اسب‌دوانی کنارگذر بزرگراه یاسینی تهران پیاده شدیم. حالا مقری از مقرهای لشگر محمد رسول الله ص تهران است بخشی هم قرارگاه دوکوهه. ما را بردند آخرین طبقه‌ی بلندمرتبه؛ به قول دارکلایی‌ها: یَسّه جیکمِه تِکه. فکر کردیم یک سه چهار پنج روزی اینجا هِکتِه هَسّمی. یوسف آرام و قرار نداشت. پیچپلیچ می‌گرفت. چون این جور مواقع، آنقدر هجوم و جمبوله است که غذا به آدم نمی‌رسد. او هم با بی‌غذایی و کم‌غذایی اصلا" رابطه‌ی خوشی نداشت! برخلاف تصور ما، زود حرکت‌مان دادند سمت جبهه. وداع ناب با اِل و کسان در مسجدجامع داراب‌کلا با مشایعت مرحوم «آقا» و سپس در سپاه سورک انجام شده بود. اما یکی از اعزامی‌ها، زنش تا تهران خود را رساند تا وداعی جانسوز با او کند. لابد خیال می‌کرد این شوهرش پایش جبهه برسد شربت شهادت را در دَم سر می‌کشد! همون بیرون محوطه‌ی اسب‌دوانی سمت اتوبان، او میان همه‌ی ماها، رفت وداع صورت دهد. چادِر را دو سه نفری باز کردند که او برود چادِرپِش با رعایت حریم عفاف، با زنش خداحافظی کند و وصی‌ناظرش! را لابد معلوم. چه می‌دانم اون پِشت‌مِشت، پیش چشم ما چه کردند؟! کَش و خواش؟ یا وداع و سر دادن ناله و آه. من که آن سال، زن نداشتم و هنوز دهنم بوی شیر ! می‌داد. ولی وِه زِلقن‌وَچه (=اَنخوردی ریکا) زن داشت! یوسف صحنه را که می‌دید از خنده زانوان خود را با دست می‌زد غش‌غش خنده سر می‌داد. یوسف هم اون سال زن داشت، لابد سرش می‌شد!

 

آقا، بانو، همان چادر وداع، اثرش را گذاشت. طرف منصرف شد و اصلا" نیامد جبهه و صاف او و زنش از همون تهرانپارس، پیچیدند و جِر شدند سمت دارکلا. به این جور دررفتن‌ها، در جبهه می‌گفتند جیمفنگ شدن! این سریع‌ترین تلفات! آن اعزام بود. یک تلفات دیگر هم دادیم سال ۱۳۶۲ که به انگوش اشاره ربط دارد، باشد در قسمت بعدی.

 

ما حرکت کردیم. و وقتی دیدیم به جای جاده‌ی قزوین، سمت قم و اراک بردندمان دیگر یقین کردیم جزوِ اعزامی به جنوبیم. چون سمت قزوین یعنی صددرصد اعزام به کردستان که اغلب از اعزام به آن جبهه، خشنود نبودند. چه باید می‌کردیم گاه باید می‌رفتیم، آخه لشگر ۲۵ کربلا، بلاکش جبهه‌ها بود و خط‌شکن همه جا. من هم نوار موزیک جاده ابریشم را دادم به راننده اتوبوس تا دستگاه پخشش برای ما بنوازد. مرحوم سیدحسن شفیعی گفت ابراهیم تِه نوار فقط ساز زندِه؟ نخوندنه؟ گفتم نا، فقط آهنگه. آقا، سیدحسن همون ماشیم‌دلِه شروع کرد سینه‌زنی خواندن. اِما را تا خودِ هفت‌تپّه (که برخی از سر شوخی می‌گفتند گوگ‌تپّه!) غَش بیارده، اَنده‌ه‌ه‌ه‌ه نوحه بخوندسّه. دیشب که داشتم "عثمان دِمبِله‌ی" تیم فرانسه ره اِشامه که هارشِنم "کیلیِن اِمباپّه" رِه پاس دِنه گل بَزنِه، اینا در خاطرم چرخید که الآن نوشتم. البته مِن تیم سنگالِ هوادار بیمه. ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۹ ) خاطرات جبهه و جنگ. انگوس را تیر زد. به نام خدا. سلام. حالا خرداد سال ۱۳۶۲ است. باز هم از سوی لشگر ۲۵ کربلا اعزام شدیم. صاف رسیدم راه‌آهن تهران. سوار قطارمان کردند. هنوز لو ندادند کدام جبهه می‌برند؛ غرب یا جنوب. لوکوموتیو وقتی سمت ریل قم کج شد، نه سمت ریل تبریز، فهمیدیدم جزوِ جنوبیم نه کردستان. سیدعسکری شفیعی وقتی باشد آدم خیالش از نظر تخمه و شکلات و شب‌چره‌جات جمع است. هنوز تونل‌های پشتِ سرِ هم لرستان را تمام نکرده بودیم شروع کردیم به گفتن خاطره‌ی جبهه‌ی قبلی در داخل کوپه‌ی قطار. دو داراب‌کلایی (من و سیدعسکری) یک تلاوکی، یک آملی، یک لالیمی -که این دو تا چاق‌چلّه و گِرد و به قول محلی: گاندلِک بودند- و یکی هم از همون روستای همسایه‌ی لب دریایی محل ما، جمعیِ دسته‌ی سازماندهی‌شده‌ی موقت ما بودند درین کوپه. ازقضا همه‌ی آن چهار تا در خط حاکریز، سنگر ما افتادند.

 

 

نام انگشتان دست

 

همه خاطره گفتند و من هم نیز. البته سیدعسکری این وسط تخمه را امان نمی‌داد! خاطره‌ی من به انگوسی برمی‌گردد که هم با آن انگشت‌مُهر می‌کنند، هم ماشه‌ی تفنگ را می‌کِشند و شلیک می‌کنند. هم با آن اشاره می‌کنند؛ مشهور است به انگشت «سبّابه» و «شهادت‌دادن» و «اشاره». کاری که ازین انگشت برمی‌آید فوق‌العاده است و از انگشت بغلش شست و میانی و حلقه و انگشت کوچکه برنمی‌آید. (برای انگوس‌شناسی عکس گذاشتم بالا) گفتم فلان روستا! یک رزمنده ناغافلی!! (=نا، عمدی اصلا ابدا نَیّه) تیفنگش را عمود کرد (=قنداش را زمین گذاشت و نوک مگسک را سمت هوا) با دست چپش انگشت اشاره‌اش را نشانه‌گیری کرد و نقص و نِخلاص! یعنی از وسط دِ نیم کرد. معاف شد و تمام. خاطره‌ی من هم تمام.

 

جبهه که رسیدیم. رفتیم پایگاه شهید بهشتی اهواز. چندی بعد بردنمان خط. شب به صورت ستونی پای پیاده با گردان قبلی خط تعویض شدیدم. اول ما را بردند سمت یمین (=راست) خاکریز. پنج‌تا پنج‌تا دسته‌ی ۲۲تایی را تقسیم می‌کردند. ذوق‌زده شدیدم رفیقمان حاج احمد آهنگر را آنجا (جبهه‌ی جوفیر) دیدیم. عضو همین گردان خط‍شکن مسلم‌بن عقیل ع بود به فرماندهی انسان عارف واله شهید عالی جویباری. دست و سر حاج احمد باندپیچ بود. چنان باندپیچ که از عمامه هم بزرگتر شده بود. (ایشان یک دست لباس عبا و عمامه در منزل داشت) دمق شدیم. چون آنها باید می‌آمدند پشت خط یا خانه، ما جایگزین‌شان می‌شدیم. سنگر را پاک‌جارو کردیم و منظم، ولی هنوز سه روز نگذشت ما را رِم کشیدند بردند سمتِ یسار (=چپ) خاکریز، که خطرش بیشتر بود و به درگیری نزدیک‌تر. شانش را می‌بینی!

 

آقا، بانو، چشم بد نبیند همان شب، اونی که خاطره‌ی مرا در کوپه‌ی قطار شنیده و همان کوپه دیده‌بودم جشمش از حدقه بیرون زده بود، رفت پستِ شب بالای خاکریز که هوا بی‌ماه بود و تاریک‌زندون. دقایقی نگذشت ترس بر او سوار شد و او هم شلیک کرد به همان انگوس! لَختی نگذاشت که دستش خونِ خون‌دار شد و جریح جنگی. به هدف رسیده بود! بردندش درمان و چندی بعد هم رسیدن به جانِ سِره. سال‌ها گاه او را می‌دیدیم و مزاح می‌کردم اما دیگر مدیدی‌ست مسیرم نمی‌خورد که ببینمش. متنم از حدِ یک دس‌دِله گذشت. پوزش! ۱۵ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۲۰ ) خاطرات جبهه و جنگ. یک تلفات دیگه در هفت‌تپه! به خاطر خاطره‌ام! به نام خدا. سلام. همان‌طور که در عکس‌هایی که درین متن گذاشتم می‌بینید پس از شهادت عیسی ملایی و محمدحسین آهنگر در فاو -که قبلا" در گردان رزمی سپاه ساری هم، توی جنگل‌های هولار و امره پهنه‌کلا در نبرد با گروهک منافقین شرکت داشتند- ما بار دیگر برای جبهه داوطلب شدیم، پرشور و غوغا. از آق سید الله سجادی یورمله گرفته تا مرحوم آق سید ابراهیم حسینی بالمله. از زنده‌یاد یوسف رزاقی حموم‌پیش و ببخل گرفته تا مرحوم آق سیدحسن شفیعی پاسگاه‌پیش. و از مرحوم آق سیدمحمد اندیک مُرسم گرفته تا سیدعلی‌اصغر سیدمله. مرحوم «آقا» -بزرگ‌عالم دینی ما- ما را از زیر قرآن عبور دادند و لابد پُفِ "وَ اِن یَکادُ" هم زدند که زُلق و یُزلِق نشویم (=چشم نخوریم) و زنده برگردیم!

 

حالا با شارژ «آقا» امامِ نماز و مسجد سالیان دراز ما، رسیدیم هفته‌تپه. که با خط حدود سیصد چهارصد کیلومتر فاصله داشت و به عمد هم این خطه انتخاب شد. چیزی حدود سی نفر محلی توی یک سنگر و در یک گردان. اگر آن سال ۶۴ یک بمب سرمان می‌ریخت صدام، همه افقی برمی‌گشتیم و الآنه‌روزی آن روز را روز فاجعه‌ی ملی داراب‌کلا در گینس ثبت رکورد می‌کردند! که یک‌جا جمبوله‌ای سی نفر محلی با رفرَس معراج! به ملکوت رفتند.

 

 

سال ۶۵ اعزام به جبهه. زنده‌یاد یوسف. من. سید علی اصغر

آن پشت: مرحوم اصغر رنجبر و مصطفی آهنگر. سیدعباس هاشمی

 

 

سال ۶۵ اعزام به جبهه. داخل سپاه سورک

 

 

سال ۶۴ اعزام به جبهه

سردرگاه بالامسجد داراب‌کلا. یوسف. من. قاسم ملایی

 

 

سال ۶۴ اعزام به جبهه

سردرگاه بالامسجد داراب‌کلا

یوسف و آق سیدحسین شفیعی

من و قرآن در دست مرحوم آقا دارابکلایی

 

 

سال ۶۴ اعزام به جبهه

سردرگاه بالامسجد داراب‌کلا

یوسف و من و سیدعلی اصغر

و سیدحسن و سیدابراهیم و ...

 

آقا، بانو، یوسف لَمپا سو را (شاید هم بادی بود) کشید پایین پایین. گفت یکی یکی خاطره‌ی جنگی تعریف کنین. حالا اگر دست را جلوِ نور لمپا می‌گرفتی چنان سایه و شبَحی می‌انداخت روی سقف و جداره‌های سنگر که آدم وحشت می‌کرد تیناری به دستشویی حلبی برود و اگر هم می‌رفت از ترس بی اوه می‌زد و بدون آفتابه برمی‌گشت. آن شب هم، یوسف حسابی دو تا سطل پِرِ پِر پِلای ظهر را به کمک سید ابراهیم حسینی تهیه و در گوشه جا داده بود و همه سرِ شام اون رو هم خوردیم و کَف‌لَمه افتادیم. خاطرات را ردیف یکی یکی گفتند. نوبت من شد. شروع کردم آن خاطره‌ی شهید روستای سرخنکلاته‌ی گرگان را گفتم که همرزمم بود و بدنش در تاریکی شب حین کندن کانال شناسایی، کنار من در جوفیر در سال ۶۲ گلوله‌ی مستقیم خمپاره خورد و تکه‌پاره به هوا پرتاب شد و موج انفجار ماها را که درون کانال درازکش پرت شدیم، به هوا بلند کرد و بر زمین کوباند. و بعد آرام و یواش‌یواش به آنجای خاطره‌ام رسیدم که وقتی آن شب برگشتیم سنگر، اُوِرکُتم را آویزان کردم و داشتیم لحظه‌ها را برای همدیگر تعریف می‌کردیم که چشمم افتاد به تکه‌های جگر و گوشت و ریزریزه‌های خون تنِ شهید که پشت اُوِرکُتم چسبید و مابقی قضایا.

 

گفتن این خاطره همانا و تلفات آنی یکی از اعزامی‌های ما همانا. او منگ شد و سفیدی چشمانش زیر نور بادی، برق انداخت و به چیزی شبیه کُما فرو رفت. آنقدر هم شدید و واقعی، که سه یا چهار روز بعد از حرف‌زدن هم تقریبا" افتاد. گویا با یوسف رفتیم پرسنلی (=الآن به خاطر پاس‌داشتن زبان فارسی انگار شده نیرو انسانی پایوَر) برایش تسویه‌حساب و بازگشت به سُره گرفتیم. آخ جانِ سِرِه! هیچ آسایشی به سِرِه نرسنه. اسلام چقدر مبین و تیزبین بود بر سِرِه و اهل سِرِه این‌همه تأکید نمود. او هم کِف کرده بود آمده بود سِرِه. ۱۷ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه. قسمت اول این مجموعه: اینجا. قسمت سوم: اینجا.

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/2139

نظرات (۱)

سلام دلاور.

یاد باد آن روزگاران یاد باد...

اجرتون با شهدا

یاد آن نوحۀ معروف آهنگران افتادم:

در تمام سالهای عشق و جنگ

 مهر در سجاده ی ما شد فشنگ

 

سنگر خوب و قشنگی داشتیم

 روی دوش خود تفنگی داشتیم

 

جنگ ما را لایق خود کرده بود

 جبهه ما را عاشق خود کرده بود

 

داشتیم ای دوست شبهای خطر 

 سایه ی صاحب زمان را روی سر

 و ...

سلام دلیرمردِ راد آقامرآت. آمین. آمین. ممنون. صدای داوودی‌وار حاج صادق الحق بی هیچ مکث آدم را به سرزمین معنوی و سلحشوری جبهه گره می‌زند خصوصا" همین مصرع > "روی دوش خود تفنگی داشتیم". آقا از آورده‌ قشنگ‌تان یادها تداعی معنی شد. درود.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">