۳۰۰۳ لغت روستای دارابکلا
نوشتهی مشترک دکتر عارفزاده و دامنه
فرهنگ لغت دارابکلا
وَچهداری ! : فردی و معمولاً دخترک نوجوانی که برای نگهداری کودک خردسال و شیرخوار گماشته میشود . وچهداری گاهی موقت و گاهی طولانیمدت است. زیاد هم رایج و حتی مرسوم بود. حالا را نمیدانیم.
آدِم ! : گماشته. گمشته. کارگر ثابت و امربَر. کارگر فرمانبَر که موظف به اجرای امور شخصی میشود. شاید به یاد داشته باشید یادم که میپرسیدند: وه کیه؟ جواب میشنیدی: وِه اَم آدمه! یعنی همان گمشته که در تعریف این لغت بهدرستی وضع شد. زیاد هم رایج و حتی مرسوم بود.
وَف : در واقع تلفظ تغییر داده شده یک واژه است. با ورف فرق دارد که مخفف برف است. وقف را تقریبا همه قدیمیهای محل، وف میگن.
بد چش ! : دستکم دو معنی دارد: هیز و خراب. کسیکه به نظر باورمندان، چشمش اصطلاحاً شور است و چشمزخم دارد. وجه اول بیشتر مورد نظر است. در وجه نخست شامل اشخاصی میشود که به حریم نوامیس دیگران نگاه تخریبی و شهوانی میافکنند.
دیش ! : جیش و شاش به زبان کودکانه. تحریک به ادرارکردن بچه.
وِرگ لی: لانه گرگ. جای خطرناک. جای مخوف. نیز اسم مکان در بخشی از محل، سمت جنگل.
چکدکِته: بازار افتاد! تا فرصت یافت کاری بکنه، هی پشتِ سرِ هم کاری میکند. فوری. مثال: وِه تا چکدکته، خاش فکفامیلا سر باد کانده! یا: وه تا چکدکته، دو گفنه اِنه آدم سره. در چکدکته یک شرط مهم معنایی برای کاربرد این واژه وجود دارد که در تعریف بالا عنوان فوری، آن را تا حدی پوشش میدهد. ولی آن شرط: ناچیز و جزئیبودن محرّک. مثلاً به بهانهی جزئی یا در زمان اندک پس از برانگیختگی محرک، کاری کردن، خانه کسی رفتن، قهرکردن و ... .
پلِق: فشار توأم با دوستی. زور زیاد. فشردهکردن چیزی. کسی را گرفتن و وی را حسابی در آغوش کشیدن. البته جنبههای عُنفی هم دارد که مخاطب خود میداند.
انده ! : استخوان دنده.
یا ابرفرز ! : شکل شوخی یا اباالفضل! . گویا سمت کرمان قسم ابوالفضل از قسم خدا غیرتیتر محسوب میشود.
دِم: دُم. دنباله. انتها. پرتاب. بنداز. مثال: اون سِه ره دِم هده، یا دمبده. پرتابش کند. پرتابکردن معنی اصلی آن است.
اَندِه: قید کمیت با تعجب. زیاد یا کم. مثلاً آهنگ گرائلی: اَندِه: بوردمه شهر ساری بارکالله. بارکالله! شعبون کدخدا، بارکالله!
دِم دانّه ! : یعنی ناراست است. مرموز است. بد است. دم دارد. خردهشیشه دارد. حُقهباز است. چموشه. هیزه.
تَجِنه: خیلی افراطی تلاش میکند. زیاد جُنبوجوش دارد. حرص دارد.
پلاخواری: ایام عزاداری محرم که همراه با نذریپلا است.
یسّه: راسته، رسته، رسّه، یسّه. اشاره به مسافت دور.
وَتیت: واژهی کشکولی و طنز پس از انقلاب است. تغییر یک واژه توسط پیرهای محل بهویژه پیرزنها. بدل واژهی بسیج در گویش پیرزنها. بَتیت باید باشه در اصل معادل بسیج.
زبونتکی: یا زِوونتکی. کسی که با نوک زبانش حرف میزند که شبیه زبان کودکان «تازه بهحرفآمده» است. تِک هم معنی دهن میدهد و هم نوک را.
سیم: عامیانهی سیم «sim» بکشیه. فساد. عفونت. کپکزدن. چرکیشدن. عفونت مزمن روی زخم پدید آمدن. میگفتند آب به زخم نخوره و الا اوه دزّنه (آب میدزد) بعدش سیم کشنه.
آلِکُن: درب داغون. بیخانمان. شاید با آلاخون در ترکیب آلاخون بالاخون مرتبط باشد.
اوبدزیه: آب دزدید. اشارهی تحذیری عامیانه به کسی که زخم خود را به آب زده باشد. و این عبارت هشدار است تا زخم را به آب نزد. خانهی اکثر مردم تا یک جراحت مختصر رخ میداد، این توصیه و اخطار به «او ندزه» مانند وحی خدایگانان متعدد فوراً از سوی همهی اعضای خانه بر آدم مجروح نازل میشد!
شالوارش: بارش خفیف. سریع. کم. گاه چنده هم گت تیمه. پشت سر هوای دم کرده وقتی بیاد هوای شرجی را مصطبوع میکند همین چند تیم وارش، آن هم از نوع شال که تنبل رَم دِه است. تنبلها را از زیر کار میرَماند. بهانهای برای سرِ کار نرفتن. از قدیم اسم دوم شالوارش، تنیل رم ده بود. چه راست هم میگفتند.
دوکه: (با تشدید ک ) تپه و برآمدگی زمین. بلندی زمین در کنار چاله. ماهور. همراه با دره میاد: دره دوکه. آره. یادم آمد. دوک را زیاد شنیدید. حتی گردنهی گدوک فیروزکوه هم گویش مازنیست. یعنی گت دوک. دوک و تپهی بزرگ.
جمام: حالت سستی و کسلی و خشکی عضلات بدن بعد از استراحتی که بدنبال کار سخت رخ میدهد و انسان تمایل دارد همچنان استراحت کند تا دوباره شروع بکار.
بری beri : واحدی برای اندازه کنده های چوب یا تنه درخت معمولا هر واحد ۵ متر و اگر مقدور نباشد هر واحد ۴ یا ۳ متر. هر برش تنه چوب یا درخت. برش. مثلاً این درخت، دو بری (=برش) چوب دارد.
گوشنَخون: فرورفتن گوشهی ناخن، اغلب شستِ پا، در بافت نرم و گوشت مجاورش که دردناک و ملتهب و گاهی عفونی میشود. ماهیت تکرارشونده دارد. به عبارتی یعنی گوشهی ناخن رفت توی گوشت. ماهیت تکرارشوندگی هم در تعریف این لغت مهم است.
اَرِه؟!: (با تلفظ کشیده و کمی زمخت) اینطور نیست. نه. عجب! شگفتا!
گِه بَیّه ! : گاف کسرهی کشیده. ه هم صدای اکومانند. شاید منظور هضم شد و از بین رفت. هدر رفت. از بین رفت قید متضاد است همزمان. مثلاً: فلانی چنان خورد یا کشید گه شد یعنی نشئه و سرحال شد. یا فلانی آنقدر گوشت خورد گه شد و خوابید. تعریف التزامی شما که با شاید آغاز شد، درست بود.
غَمغَم: یا شاید با املای قاف. آرام آرام گرمشدن یا پختن غذا بدون شتاب.
اِدار: یا هِدار. یعنی این جا. این گوشه. اشاره به مقداری از فضا.
بتوکسن، بتکنیئن: زدن. کوبیدن. زد و خورد شدید. کتککاری. کوبیدن نرینهی گاو برای ذخیرهی قدرت جهت کارکشیدن در کشاورزی. نعنا را زیر سنگ خرد کردن. گندم را با سنگ مخصو آرد کردن. فلفل را نیز.
مِلایزه ! : یا ملایظه. ۱. ملاج. ملاز. محل تقاطع و درزهای استخوانهای جمجمه در کودکی و پیش از جوشخوردگی کامل که کمی فرو رفته است. یکی در جلوی سر و دیگری پس سر. ۲. گاهی به جای ملاحظه. و نیز ملایکه.
مَرزیتی بَیّه ! : یا بدون ی مرزتی. این عبارت مخصوص دعاگرهای دارابکلا و حومه است. وقتی متقاضی میگه برای من یا فلان کس کتاب لا بگیر. دعاگر کتاب دعای مخصوص -که به رمالی نزدیک است تا حقایق و دعهای مأثوره - رجوع میکند و وردی میخواند و چشمش را میبندد و شانسی جایی از آن کتاب را با انگشت دستش باز میکند. بعد که خواند معمولاً میگوید مرزیتی شدهاید، یا شده است. یعنی از قبرستان عبور کرده و اثر گذاشت و باقی ماجرا. اغلب دورادور شنیده بودم و حتی در کودکی به عنوان تیکهکلام و شوخی به دیگری طعنه میزدیم که فلانی مرزتی بئیه. توضیح بیشتر: آنها بر اساس تجربه و جامعهشناسی تدریجی و تجربیشان، مُخ مشتری نگونبخت را میزدند و سر کار میگذاشتند. پولدرآوردن از طریق انواع شگردهایی که روح طرف را خراش میزند. بهشدت با این تیپ ارتزاقگران باید مرزبندی داشت. به علم و دانش طب و دعاهای دلی و مأثوره باید باور داشت. چنین مشاغلی کرامت نفس و عزت طبع خود شاغل را هم از درون زایل میکند. برای این کار هم شگرد خاصی دارند: کمتر میان مردم و مجامع عمومی حضور مییابند. انزوای خودخواسته. تا بازخواست نشوند و لو نروند!