شهرک «حجت» مشهد چه گذشت؟
به قلم دامنه: به نام خدا. شهرک «حجت» مشهد و شش نکته. نزاع خویشاوندی («مرد مهاجم و پدرزنش») موجب شد پای مأمور به ماجرا کشیده شود؛ زیرا اساساً ذات کار انتظامی به عنوان ضابط قضایی، حضور بههنگام در خصومتهاست، خصوصاً جایی که از او کمک خواسته شود و یا مأمویت یافته باشد. و درین حادثه، خانوادهی مورد هجوم، «از پلیس تقاضا کردند برای خاتمهی درگیری مداخله کند.» مرد مهاجم در درگیری و کلنجار با مأمور، جان باخت. گفته میشود او سوابق سوئی داشته؛ مانند سرقت ادوات کشاورزی و احشام؛ و نیز معتاد به حشیش بوده. به مأمور -که برای فصلِ خصومت آمده بود و پایاندادنِ به نزاع_ بدوبیراه میگوید و فحّاشی میکند. مأمور هم در چنین وضعیتی با او برخورد میکند. داوری درین باره بر عهدهی قانون است، نه افراد. پس باید منتظر رأی مراجع قانونی ماند. خانوادهی فرد جانباخته برین نظرند که مأمور به دهانش گاز فلفل میپاشد و همین موجب فوت او میشود. مأمور نیز بازداشت میشود و «دادستان نظامی خراسان رضوی با حضور در پزشکی قانونی پس از کالبدشکافی، دستور نمونهبرداری از ریه و بررسی تأثیر اسپری بر مرگ متوفی را صادر کرده است.» (منبع) و نیز برادر این فرد ادعا کرده «شاهدانی دیدهاند که پلیس سرِ او را میان صندلی فشار داده و با زانو به پشت او فشار آورده است».
شش نکته:
یکم: برخی از حقوقدانان (=بهتر است نامشان را حقوقخوانان بخوانیم) درین ماجرا حرفهای شیک! میزنند که مأمور باید فلان میکرد و فلان نمیکرد. اما در نظر نمیگیرند وسط دعوا حلوا تقسیم نمیکنند!
دوم: در اینکه مأموران انتظامی میبایست خویشتنداری کنند تردیدی نیست؛ اما مأموران در بلبشوی دعواها میان مقررات قانونی و یگانی، با دفاع از خود و یا برخورد با مهاجم درمیمانند و از آنجا که انسان بر اساس سلسلهاعصاب، حالت و گارد میگیرد، ضعف و خدشه به آن وضع تعادل را برهم میزند.
سوم: البته تعجبی ندارد عدهای -که پیِ هر بهانهایاند تا جمهوری اسلامی را محاکمه کنند و واژگونش ببینند- ازین نزاعها -که خطایی در آن رخ داده- به نفع رجَزخوانیهای خود سود نجویند.
چهارم: گرچه دخالت پلیس در دعواها بهویژه در درگیریهای خانوادگی همیشه میتواند یک سرِ ماجرا را خشنود و سرِ دیگر آن را خشمگین کند؛ اما مهم این است قانون و سیستم قضاء در داوریها جانب حق را بگیرد، زیرا حق با عدل رنگ میگیرد و عدل در اولین مرحله، شناخت ذیحق است و سپس دادنِ حق و نفع آن به حقدار. حقوقدانان و قُضات آنچه تحصیل کردند و یا پرورش یافتند، دریافتهاند که شرافت کار را با هیچ عاملی لکّهدار نکنند. ازینروست که آنان همآره میان حق و عدل در رفت و آمدند. بلغزند؛ باختهاند.
پنجم: ناگفته نگذارم به جامعهی سالم در دنیای مُتسالم میاندیشم و به شهروندان حسّاس به استیفای حقوق احترام میگذارم. اما با رویّهای که بخواهد بزهکار را روئینتن در برابر قانون و حقوق مردم نگه دارد، مرزبندی دارم.
ششم: در دعواها عنصر عقل لحظهای در پسِ احساس و هیجان و غضب غروب میکند و به قول معروف در محاق فرو میرود؛ و انسان در آن لحظه از فرد حسابگر به مهاجم یا مدافعی خشونتگر بدل میشود. پس؛ در داوری میان دعواکنندگان نمیتوان عوامل غیرعقلانی را از نظر دور داشت.
یک نتیجه در حاشیه:
خوی درگیری در وجود انسان نهفته است؛ و همین احتمال خصومت موجب میشود جامعه به دولت و حکومت نیازمند باشد وگرنه هرجومرج و آنارشیگری رهاشده تار و پود جامعه را از هم میگسلد. و دین مبین و کامل اسلام نیز چون دارای هدف و ایجاد جامعهی مطلوب است، در جامعهی مسلمین دارای حکومت و سیاست و مدیریت است و احکام تأسیسی و امضائی خود را از طریق سیستم سیاست، -که به عدالت و فضیلت آغشته و مُنضم و پیوست است- به ظهور و صدور میرساند، تا جامعه در اثر امنیت و آسایش، در بُعد مادی: به منفعت و خدمت و در مرحلهی معنوی: به عبادت و عبودیت برسد.
✍️ ضیا نبوی
خرداد ۹۳ قرار بود که از زندان اوین به زندان سمنان منتقل شوم و مسئولیت این انتقال با قرارگاه نیروی انتظامی بود. وقتی که وارد قرارگاه شدیم اما با پیشنهاد یک گروهبان مواجه شدیم. اینکه هزینه این انتقال را خودمان بدهیم. در جواب آیین نامه روی دیوار را به اونشان دادم
و گفتم شما طبق این آیین نامه حق ندارید هزینه انتقال را از ما بگیرید. پوزخندی زد و گفت پس انتقالی در کار نیست! ما سه نفر بودیم و پس از دو ساعت معطلی گروهبان دوباره به سراغمان آمد. با همان پیشنهاد، نپذیرفتیم. پس بدستور سرهنگ قرارگاه ما را به هم دستبند و پابند کرد و
وسایلمان را بدستمان داد و گفت راه بیافتید. طوری به هم بسته شده بودیم که تقریبا امکان حرکت کردن نداشتیم. گفتم "این کار شما غیر انسانی است، در اولین فرصت از شما شکایت میکنم". سرهنگ اما صدایم را شنید و به گروهبان گفت مرا به اتاقش ببرد. وقتی وارد شدم پرسید: چی گفتی؟ گفتم بخاطر این رفتار از شما شکایت میکنم!
سیلی محکمی بصورتم زد!
گفت: حالا چی!؟
گفتم: حالا از سگ کمترم اگر از شما شکایت نکنم!
دوباره سیلی زد و داد کشید قپانی ببندش! بعد خودش و گروهبان با زور تلاش کردند دستم را از پشت بصورت ضربدری بهم برسانند و با دستبند ببندند. مقاومت میکردم و آنها هم با مشت از جلو و پشت می زدندم. تا جاییکه گروهبان گفت: سرهنگ دستش میشکنه!
و سرهنگ بعد از کمی تقلای بیشتر بی خیال قپانی بستن دستبندم شد..
این رفتار را بعدها در نامه ای به دادستان مطرح کردم ولی نتیجه اش ۵ ماه به تعویق افتادن مرخصی ام بود!