به قلم دامنه. به نام خدا. آمدن و رفتن = بودن و شدن. دوم فروردین هرسال، حسّ دیگری دارم؛ سه حس خاصّ:
یک: هم به یادِ عزیزترین پدر و مادرم در گیتی می افتم که مرا به عنوان هفتمین زاده، به جمع هشت فرزندشان افزودند. و من عاشقانه در محفل سادگی و اخلاص شان آرمیدم و آزموده ام.
دو: هم به یاد خودم و خویشتنم می افتم _که هرچه بزرگسال تر شده ام_ بیشتر به این سخن مولوی فکر می کنم:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوالِ دلِ خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهرِ چه بود
به کجا می روم؟ آخر ننُمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بود است مُراد وی از این ساختنم
سه: و هم در این روزم، مطالعات معادی، به قول دکتر عبدالکریم سروش -احوال مرگ- را شیرین و خواندنی می دانم. زیرا انسان توحیدی، انسان معادی هست و انسان معادی، انسانِ میهمان؛ میهمانِ میزبانی به نام خداوند قادرِ متعال مهربان. و شنیدن سخنان معادی و یا خواندن نوشته های معادی، انسان را نه خَمود که وادار به بازگشت به خویشتن خویش می کند. منِ اندک، دنیا را ضیف و محل پذیرایی انسان می دانم، که باید برای آخرت توشه برگیرد، تا با دستِ تُهی، رهسپار آن دیار نگردد و یا با اَنبانِ گناه و آلودگی ها رَخت برنبندد که در آن جا، از هرسو زیانکار و مَغبون و سرافکنده گردد. زیرا؛ انسان توحیدی_معادی، انسانی ست که به حساب و کتاب و قیامت معتقد است و به پاسخگویی در یوم الدین ایمان دارد. و من از خدای مهربانم همیشه امید دارم که آن خالق یکتای بی همتا، گناهانِ زیاد مرا ببخشاید و بر روی هر گونه آلودگی ها قلم عفو و گذشت بکشاند.
حرم سالار عشق و دلدادگی امام حسین ع
بگذرم. روز تولدم بود و کمی روده درازی کردم و با دل، گپ زدم، نه با قلم. و حال که خدای حکیم و مهربان، بازهم در دوِ فروردینِ دیگری به من فرصت داد تا دنیایم را دنبال کنم و درواقع مرگِ مرا به تأخیر انداخته و به آستانۀ رسیدن به دهۀ ششم زندگی نزدیک تر ساخته است، آن ربِّ رئوفِ جان و جهان و انسان را می ستایم و شکر و سپاس می گزارم. از آنجا که از نوجوانی تا به امروز شیفتۀ متاعی گران و گرام به نام کتاب بوده ام، نوروز نود و هفت را نیز با کتاب آغاز کردم. اولین کتابِ امسالم «مرگ آن گاه که بیاید» است. داستانِ سرگذشت و تفکر و چگونگی مرگِ دویست نفر از مشهورین جهان و ایران. چاپ نشر علم در چهارصد و نود و شش صفحه، با قلم پیامدار و شیوای کریم فیضی، که اهل دل و دانش و عرفان است و الهیات دان.
کتابِ «مرگ آن گاه که بیاید»
عکس از دامنه
او، یعنی کریم فیضی در مقدمه، سخن راستینی دارد که خوانندۀ باذوق را به وجد و عرفان می آورد. دربارۀ پاره ای از آدمها می نویسد:
هیچ بهاری ضمیرشان را خوشبو نمی کند!
هیچ شعری نگاه شان را لطیف نمی کند!
هیچ نوری آنها را روشن نمی کند!
(ص هفده)
...
کتابخانه یادگار امام قم
نیز کریم فیضی می گوید: در میانِ گفتارها هیچ گفتاری صبورتر از تنهایی نیست، چه تنهایی در جمع و چه تنهایی در تنهایی. (ص هجده)
نیز می نویسد: جوامعی وجود دارند که در آن زنده ها فروخته می شوند! و مُرده ها در آن خریداری می شوند! (ص هفده)
نیز می آورد: برخی جملات مملُوّ از یقین اند؛ در زبان پیران. و برخی جملات مملُوّ از جَزمیت، در نطق های حاکمان. (ص پانزده)
نیز از زبان میلان کوندار می نویسد: فکرِ مرگ [یعنی به آخرت توجه نشان دادن] همۀ موضوع های دیگر را پوچ می کند. (ص بیست و یک)
و در داستان زندگی و بیماری لاعلاج و مرگ مرحوم حسین پناهی می نویسد: حسین پناهی وقتی از بیماری لاعلاج خود مطّلع شد، شعر «چشمو من و انجیر» را در اعتراض به مرگ سرود:
تازه داشتم می فهمیدم فهمِ من چقدر کمه
اتُم توی دنیای خودش حریف صدتا رُستمه
...
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه
(ص دویست و نود و نه)
به هرحال طولانی شد این نوشته. سخن را با یکی از زیباترین آموزه های امام سجاد (ع) پیوند می زنم که به پیروان آموخته، از خدا عمرِطولانی تر، طلب کنید. زیرا از نگاه معصومین -علیهم السلام- دنیا دارِ عبادت و توشه برگیری هاست و آخرت چنین فرصتی نیست و دارِ عبودیت ها و دیدنِ نتایج و محصول هاست......... هان، همین و دیگه حرفی نیست. دامنه
توضیح دامنه : به نام خدا. باخبر هستید که دکتر داریوش شایگان صاحب آثار فاخر در حوزۀ اندیشه و ادیان دوم فروردین امسال چشم از جهان فروبست. او کتاب های زیادی نوشته و یا ترجمه کرده بود (لیست کتابها: اینجا). دامنه برای گرامی داشتنِ مقام معنوی و علمی آن مرحوم، چندنمونه از کتاب های مهم مرحوم شایگان و یک خاطرۀ ایشان از علامه طباطبایی را در این پست می آورد. من البته در پست «انسان شاکر، انسان شاکی» (اینجا) از شایگان -که به کُما رفته بود- یادی کرده بودم: خاطرۀ شایگان از علامه:
علامه طباطبایی به روحانیان متحجّر بیاعتماد بود: تجربۀ شگفت دیگری که با او (علامه طباطبایی) داشتم، ملاقات دوبهدویی بود که زمانی در خانهای در شمیران بین ما دست داد. قرار بود که همۀ اهل محفل آن شب در آنجا گرد آیند. من به آنجا رفتم اما بقیه غایب بودند. احتمالاً تاریخ جلسه را اشتباه کرده بودند. ما تنها بودیم. شب فرا میرسید و از گردسوزهایی که در طاقچهها نهاده بودند، نوری صافی میتراوید. مانند همیشه روی زمین بر مخدّه نشسته بودیم.
مرحوم داریوش شایگان
من از استاد دربارۀ وضعیت اخروی و اینکه چگونه روح نماد ملکاتی است که در خود انباشته و پس از مرگ آنها را در جهان برزخ متمثّل میکند سؤال کردم. ناگهان استاد، که معمولاً بسیار فکور و خموش بود، از هم شکُفت. از جا کنده شد و مرا نیز با خود بُرد. دقیقاً به خاطر ندارم که از چه میگفت، اما آن فوران ِحالهای دمادم را که در من میدمید خوب به یاد دارم. احساس میکردم که عروج میکنم. گویی از نردبان هستی بالا میرفتیم و فضاهایی هر دم لطیفتر را بازمیگشودیم. چیزها از ما دور میشدند. هوای رقیق اوجها را و حالی را که تا آن زمان از وجودش بیخبر بودم حس میکردم. سخنان استاد با حسّ بیوزنی و سبکی همراه بود. دیگر از زمان غافل بودم. هنگامی که به حال عادی بازآمدم، ساعتها گذشته بود. سپس سکوت مُستولی شد. ارتعاشهای عجیبی مرا تسخیر کرده بود؛ رها و مجذوب در خلسۀ صلحی وصفناپذیر بودم. استاد از گفتن ایستاد و سپس چشمانش را به زیر انداخت. دریافتم که بایست تنهایش بگذارم. نه تنها به سؤالم پاسخ گفته بود، بلکه نفس تجربه را در من دمیده بود. این تجربه را دیگر برایم تکرار نکرد امّا یقین دارم که اهل باطن و کرامات بود، ولی دربرابر مخاطبان ناآشنا دم فرو میبست. باآنکه در محافل رسمی روحانیت فیلسوف طراز اوّلی بود که لقب علّامه داشت، ولی به روحانیان متحجّر بیاعتماد بود.» از کتاب «زیرآسمان های جهان» منبع