زندگی از نظر مولوی و اقبال لاهوری
نذیر قیصر لاهوری درین اثر مؤثر، چگونهزیستن را از دیدِ محمد بلخی مولوی و محمد اقبال لاهوری -دو دیناندیشِ زندگیپرداز- بر رسیده است، چون آن دو شاعر عارف صوفی بر آن بودند فرد باید دارای غایت باشد، آرزو و نیت خیر در سر بپروانَد تا بتواند نامی آدمی بر سر نهد. یعنی عمر را بستری میدانند که "دین" بخش قابل توجهی از عنصرِ زندگی فرد را شامل شود. زندگی هم معنایی ثابت ندارد؛ عین رود روان است، مدام تعریف تازه به خود میگیرد، چون برداشتهای آدمی بر بنیان تحولات، دستخوش تغییر است تا جایی که ارزشهای تثبیتشده را هم، به بازنگری میکشاند. لذا دین نمیگذارد زندگی از محتوا خارج گردد. مولوی و اقبال زندگی را در حال حرکت میدانند و مهمترین عامل آن آگاهی است که مانع از دلزدگی میشود.
مولوی:
هر زمان مُبدَل شود چون نقشِ جان
نو به نو بینَد جهانی در عیان
اقبال:
رمزِ حیات جویی؟ جز در تپش نیابی
در قُلزُم آرمیدن ننگ است آب جو را
یعنی آب جویبار، بر خود ننگ میداند در قُلزُم (=جای راکد و گود) بیآرامد و گند آید. این حرکت کمالی آدمی در عشق به حقیقت مطلق، قابل دستیابی است، چون از منظر هر دو شاعر، منزلت انسان در زندگی، بسته به مراحلی است که آن را در اِشراق میپیماید.
اقبال:
"گر گُل است اندیشهی تو، گُلشنی
وَر بود خاری، تو هیمه گُلخنی
گُلخن (=کورهی هیزمی - هیمهی حمام قدیمی) علت روشن است. هم اقبال، هم مولوی عشق و عقل را برابر میدانند و هیچ کدام بر دیگری ارجح نمیشوند، ولی، عشق را "هادیِ عقل" (ر.ک: ص ۱۴) میخواهند. خلاصهی حرف این است: زندگی دینی سه وجهی است: ایمان، عقل، کشف. زندگی یعنی صیقل باطن، دنیاداری و دینداری قلب، زِمام عقل به دست عشق سپردن و آن را از خشکاندیشی بازداشتن.
مولوی:
بال، بازان را سوی سلطان برَد
بال، زاغان را به گورستان برَد