( ۱ )

 

 

 

 

به خاطر یک مشت دلار !!! البته آقای نعیم احمدی برای آلودگی خوزستان از عنوان "به خاطر یک مشت دلار" برای روزنامه‌ی "خوزی‌ها" چاپ چهارشنبه امروز (۱۵ آذر ۱۴۰۲) استفاده کرد (عکس بالا) اما من برای قضیه‌ی چایِ «دِبش» (=گَس؛ طعمی میان تُرش و شیرین و نیز به معنای کامل و مُجرّب) خواستم از این عنوان که در واقع نام یک فیلم سینمایی به اسم "به خاطر یک مشت دلار" محصول ایتالیاست، بهره ببرم که در یک دهکده، فقط طعم تلخ مرگ به مشام می‌رسید. قانون وجود نداشت؛ اسلحه حرف اصلی بود. تا این که یک قهرمان بی‌نام با بازی آقای "کلینت ایستوود" وارد دهکده می‌شودُ ماجراها آغاز. من شاید شیش هفت بار طی هر سال این فیلم را دیده‌ام ازجمله اخیراً، هم. حالا از خبرنگار آقای عقیل رحمانی از روزنامه‌ی قدس | سه شنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۲ | ۲۳ جمادی الاولی ۱۴۴۵ | شماره ۱۰۲۴۹ اینجا خواندم که پنج سال پیش روزنامه‌ی "قدس"  چاپ همزمان تهران و مشهد به ستیز با حربه‌های متخلفانه‌ی چای دبش رفته و پرده از آن برداشته بود، ولی سرانجامی نداشت تا این که گویا خودِ حجت الاسلام سید ابراهیم رئیسی رئیس دولت سیزده حاضر شد ماجرای تخلف ارزی ۳ میلیارد و ۷۰۰ میلیون دلاری این برند چای، برملا شود که بخش کلانی از مقادیر ارز تخصیص داده‌شده را در بازار آزاد" (=بنا بر گزارش آقای محمد فاضلی جامعه‌شناس در نامه‌‌ی سرگشاده‌اش به رئیس‌جمهوری رئیسی) می‌فروخت. اینجا مالکی که با چه ترفندی در حوالی تهران کارخانه برپا کرده بود، خدا می‌داند. مخلوطکردن با چای بی‌کیفیتُ فروش چندبرابر قیمتِ دلاری در شهر مشهدُ حتی حتی حتی آلودگی این چای به جوشِ شیرین قسمتی از قضایاست. دبشی‌ها برای این که روزنامه‌ی قدس را بخرند!!! پیشنهاد قرارداد آگهی به این روزنامه‌ی متعلق به حرم رضوی داده بودند که گویا همان‌زمان مدیرمسئول آن با عقد قرارداد آگهی با برند دبش مخالفت و حتی "دستور داد اگر در فروشگاه تعاونی روزنامه از این برند محصولی وجود دارد، به سرعت جمع‌آوری و فروشش ممنوع شود." که کار به شکایت از روزنامه قدس کشیدُ باقی قصه. اینک دبش افشا شد. ببینیم مثل بقیه‌ی پرونده‌ها، آب پاک!!! رویش می‌کشند! یا نه!!! یعنی واقعاً به نظرم برای این تیپ افراد در درون نظام جمهوری اسلامی "به خاطر یک مشت دلار" تنها یک فیلم سیمنایی برای سرگرمی نیست! بلکه فرمول اصلی کارشان است. بگذرم. دامنه.

 

 ( ۲ )

 


شرحی برین عکس: عکس، ترکیب دو فصل است. راست، زمستان. و چپ، فصلی دیگر؛ گویا پاییزِ خزان. روی عکس خزان زرده‌ی پرتوافکن چشم را می‌نوازد و بر زیبایی صحنه می‌افزاید. اما چمِ خَمِ راست در بغل عکسِ دست چپ، جِثه‌ی روح را به جَست می‌آورَد، چون که طبیعت برف در برقِ تیغِ آفتاب، زمین پای درخت‌ها را آراست. اول خیال می‌کنی رنگ زده‌اند به تنِ عکس، ولی خوب خیره شوی، خواهی خواند که کفِ پُرِ برف، سایه‌ی آفتاب افتاده است از تنِ تنومند درخت، و این گون دراز، عین ریل، تراز شده است و مُواز و مُساو.

 

( ۳ )

 

 

 

جایزه‌ای به اسم شهید مهدی باکری: گویی قرار است "جایزه‌ی ملی شهید باکری" برای نخستین‌بار به بهترین شهرداری‌های کشور تعلق گیرد آن هم بر اساس "ارزیابی‌های تخصصی سازمان شهرداری‌ها و دهیاری‌های کشور" روزهای ۱۷ تا ۱۹ دی امسال -۱۴۰۲- توی مصلای تهران. مصلی را -که کنار بزرگراه شهید مدرس، بالای شهر، روی تپه‌های عباس‌آباد ساختند- نمایشگاه انواع چیزها!! کردند. باز همچنان در زمین فوتبال دانشگاه تهران -خیابان انقلاب- نمازجمعه می‌خوانند، چون تعداد نمازجمعه‌خوان‌ها اندک است. آنجا مصلا هم، بسیاروسیع که مایه‌ی آبروریزی می‌شود. امابعد؛ چه خواست این متنم گوید؟! این را. آن چه از آقامهدی باکری باید تعلیم گرفت رسم اوست، نه اسم او. جایزه البته به اسم او خوب است ولی مهم این است بدانند مهدی باکری مهندس مکانیک وقتی شهردار ارومیه بود خود در دل سحر می‌رفت مخفیانه رُفتگری می‌کرد. روزی زنِ یک رفتگر محله، مریض شد. به رفتگر مرخصی ندادند. گفتند اگر تو بری، جایگزین برات نداریم؛ رفتگر رفته بود پیش شهردار، آقامهدی شهردار وقت، بهش مرخصی داد و خود رفت جاش، صورت خود را با پارچه‌ای پوشاند شروع کرد کف محله را تمیزکردن. بگذرم. مهدی باکری فروردین ۱۳۳۳ به گیتی  آمد، در میاندوآب. بعد، از شهرداری رفت سپاهُ، شد فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا، آخرش هم، ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در رودخانه‌ی دجله به شهادت رسید و جسدش مفقود گردید.

 

( ۴ )

 

 

کاشکی! می‌بودم حرم نوای زیارت‌نامه‌خوانی‌تان می‌شنیدم. از خبرنگار -نمی‌دانم خانم یا آقا- «فاحا آفاق» خواندم که همزمان با روز جهانی معلولان، بزرگ‌ترین اجتماع توان‌یابانِ زیارت‌اولی از سراسر کشور در حرم مطهر رضوی برگزار شد. اینجا آری، درست شنیده‌اید؛ ۱۵۰۰ میهمانِ ویژه‌ی آقا امام رضا (ع) از ۳۱ استان برای زیارت مشرف شده‌اند به حرم. اینان کیانند؟ توان‌یابان. حتی اسم علی بن موسی‌الرضا (ع) خوشایندی و خویشاوندی می‌آورَد. آنان با عود و اسپند، خندان گشتند. بعضی هم اهل داراب هم هستند، دارابِ فارس البته، نه داراب‌کلا. پس از عمری، پیش آقا رسیدند. شاید خیلی دوست دارند ایستادهُ برخاستهُ قامت‌راستُ برافراشت، سلام دهند ولی نمی‌توانند، آخه همه‌شان توان‌یابان‌اند نام مناسب بای لفظ نامناسبِ معلولان. کاشکی! می‌بودم نوای زیارت‌نامه‌خوانی‌شان را به گوشم می‌شنیدم و سمت پای مرقد -یعنی صحن آزادی- دست‌به‌سینه می‌ایستادم. چه هم جالب، چادرهای رنگی، صورت زن‌ها را تماماً پوشانیده که نامحرمان به رُخ آنان راه نداشته باشند و هیچ غریبه‌ی دغلی را اعتنا ننمایند. ای گنبدِ فیروزه! ای گنبدِ فیروزه! اینان را از زیر گنبد امام رئوف (ع) تندرست به زیر گنبد دَوّار دنیا عبور ده و سالم به وطن‌شان برگردان. تولیت آستان رضوی جناب حجت‌الاسلام شیخ احمد مروی هم، در رواق شیخ حُر عاملی حرم، پیش‌شان حاضر شد. مرحبا. و تحسین به بنیاد کرامت رضوی که در آستانِ کبریایی حضرت رضا (ع) میزبانی کرد ۱۵۰۰ نفر توان‌یابِ سازمان بهزیستی سراسر کشور را، که سه روز میهمان حرم‌اند و بر خوانِ این خِطّه -که قطعه، نه، نه، حتی خودِ طعم بهشت است برای ما- حی‌ُ و زایرند. بگذرم. آستان مقدس رضوی! قدردانی. قدردانی.

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/2423