خیرالنساء صدخروی
به قلم دامنه: به نام خدا. نمیدانم «جنگ چهرهی زنانه ندارد» از کیست. اما منظور شاید این باشد طبع لطیف زن با روی خشن جنگ تناسب ندارد. درست هم هست الّا برای فرقهی تروریستی رجوی که زنان را ابزار جنگیدن کرد.
اما بعد بپردازم به اصل مطلب. خیرالنساء صدخروی را «مادر جبههها» لقب دادهاند که اینک به جوار رحمت حق پیوست. نان، کلوچه، کاموا. با همین سه قلم کالا، پشتیبان غذا و پوشاک بود برای جبههها. وقتی کلوچهها را برای جبهه بستهبندی میکردند، دختران روستا با کاغذ و خودکار برای رزمندگان یاداشت میگذاشتند، خیرالنساء با شوخطبعی به دختران میگفت بنویسید: "فقط به شهادت فکر نکنید، انشاءالله جنگ تمام میشود ما منتظریم به خواستگاریمان بیایید.» دختران جوان چهرهیشان گُل میانداخت با این شوخی خوب خیرالنساء. و خیرالنساء میگفت وقتی رزمندگان برگشتند به آنها خواهمگفت که دخترِ غریبه! نگیرند، بیایند از خودمان زن بگیرند. یاد این مادر جبههها جاودان. من جبهه که بودم دستم از آن کلوچهها با آن نامهها نرسید وگرنه ممکن بود به "صدخَرو" با سر میرفتم!
لابد صدخَرو را دیدهاید، من بارها از آن عبور کردم. روستاییست از شهرستان داورزن خراسان رضوی. از سمت شاهرود وقتی کاهک و مزینان -زادگاه مرحوم دکتر علی شریعتی- را به سمت مشهد مقدس، رد کردید، میرسید به صدخرو در ۵۵ کیلومتری سبزوار (همان «بیهقِ» ابوالفضل بیهقی). صدخرو یعنی: جای بهشت. سقف باغ. قنات تقسیم. خَرو هم مخفف خروار است. هندوانهی صدخرو که محشره! بیشتر بخوانید ↓
وقتی به «قدس» چشم دوختم همهی تیترها و سوتیترهای آن، مرا وادار به حرف کرد. آن بالا درگذشت احمدعلی راغب که ساز قطعهی آهنگ شهید مطهری را ساخته بود. آن پایین تقویت روحیهی گاوهای شیرده هم حرف دارد. شروط کنترل تورم که حرفش تمامی ندارد. پس، بعد از اشاراتم به خیرالنساء مادر جبههها به هرات و خواف میپردازم و آن بیهودهگوی عجیب! "رجب"! که روزگاری پیرو خط امام بود و اندیشههای امام خمینی را میخواند و پیرو بود.
هنوز هم در ایران فامیلی هِرَوی داریم. یعنی هراتی. پیر هرات خواجه عبدالله انصاری که در سرای ایرانیها و سراچهی فارسیزبانها هنوز هم نغمه میخواند. هرات شهر منارهها است، از بس مسجد و بنا و آثار دارد. هرات یعنی شتابان، به علت رود هریرودِ خروشان.
خواستم بگویم انگلیس حدود ۱۳۰ سال پیش هرات را از ایران بهنیرنگ گرفت. الحق درست فرمود رهبری: «انگلیس خبیث». خدا را شکر که خوافِ خراسان رضوی ایران را از مام وطن نگرفتند. گرچه خواف در فقر و تنگدستیست با آنکه سنگِ سنگان دارد، اما این شهر به موسیقی مقامیاش زنده است. خوب شد جدایی هرات به دست غارتگری انگلیس، موجب نشد خواف را هم از مرز پرگهر جدا کنند که حالا افتتاح راهآهن خواف به هرات نوید است، نوید پیوند و باشندگی و آبادانی که تا کاشغر چین امتداد خواهد یافت. نامها و شهرها و جاهایی که با درس تاریخ ادبیات ایران در جانها مینشست.
اما آخر بروم به رود ارَس که «رجب طیّب» اُرد داد و اُردنگی خواهد خورد. در همین صحن و درگاه مدرسه متنی با عنوان «کمربند مهار» انتشار یافته بود که در آن خطرهایی ماجراجویانه در مرزهای شمال غرب ایران تا سرخس و مرز ترکمنستان بیان شده بود. که بگذرم.
نقشهی ایران
آن روز که الهام علیاف در جنگ اخیر قرهباغ وقتی نزدیک پل "خداآفرین" ایران با خانمش داشت عکسی میانداخت که از دیدِ دوربین تکتیراندازان مرزبان هوشمند ایران مخفی نماند، در جایی که باید میگفتم، گفته بودم این فقط عکس یادگاری نیست. پشت صحنه کابوسهایی میبینند که البته تعبیر نخواهد شد؛ چه رجب، با اراز اراز بر وزن ارَس ارَس خواندنهایش و چه الهام، زیر پل خداآفرین با عکسانداختنهایش. بگذرم، سربسته رد میشوم. شعری که اردوغان بلغور کرد این بود:
ارس را جدا کردند و آن را با میله و سنگ پر کردند
من از تو جدا نمی شوم، به زور جدایمان کردند
فقط شگفتی ندارم که چرا هنوز هم در نقطهنقطهی ایران کسانی -البته اغلب غافل، نه دارای غرَض و مرَض- هستند که:
۱. نمیدانند یک ایران «قوی» (البته در سه بعد همزمان: بازدارندگی، اقتصادی، معنوی) تا چه حد برای این عربدهکشان اطراف و اکناف کارساز است و هراسافکن. ایران «قوی» هجومبرنده به هیچ مرزی نیست، ولی هر غلطی را در نطفه ویران میکند.
۲. هنور هم میبینم دلباختگانِ غرباند حتی ستایندگان آنان و به قول زندهیاد علی حاتمی، "دلشدگان" فرنگ. نمیتوانم نگویم و متنم را بیآن خاتمه دهم که غربِ غارتگر چقدر وکیلهای تسخیری! دارد در شرقنشینان که مفت و مجانی از آنان دفاع و وکالت میکنند! یعنی تا این مقدار سرسپردگی؟!
متن شعر و قضیهی شعر ارس در ادامه مطلب درج شده است:
متن نقلی :
شعر «ارس»
آنچه اردوغان خواند، قطعهای از ترانه معروف ارس یا با تلفظ ترکی آن، «آراز» بود. ترجمه بیتی که او خواند این بود: «ارس را جدا کردند و آن را با میله و سنگ پر کردند / من از تو جدا نمی شوم، به زور جدایمان کردند».
اما اصل شعر، یک قطعه موسیقی بومی و محلی آذربایجان به نام «آراز آراز» است که در آن غمهای مردم خطاب به رود ارس گفته میشود. این قطعه آذری تاکنون بارها و به شکلهای مختلفی بازخوانی شده اما بیش از همه با نام صمد بهرنگی، نویسنده مشهور ایران گره خورده و به نام او خوانده شده است. دلیل این موضوع آن است که بهرنگی که از منتقدان نظام آموزش و پرورش ایران در دهه 1340 بود، در اوج جوانی و در 29 سالگی در رودخانه ارس غرق شد. مرگ او شوک بزرگی به عموم مردم، جامعه ادبی کشور، روشنفکران آن دوره و به ویژه چپگرایان ایرانی وارد کرد. تلقی عموم در آن زمان این بود که بهرنگی با توطئه حکومت وقت به قتل رسیده است. ترجمه مهمترین بخش های شعر مذکور که البته در برخی نسخه ها تفاوت های کوچکی نیز در آن دیده می شود، به شرح زیر است:
آراز، آراز، ای خان آراز
آراز سلطان، آراز خان
الهی که بسوزی تو
بدان دردم را، بفهم
آراز را دو شاخه کردند
با خاک سیرابش کردند
من از تو جدا نمی شدم
با ستم جدایمان کردند
اشکم را جاری کردی
الهی که خشک شوی
الهی که بسوزی تو
دوستت را چه کردی؟
تو می گفتی که هیچ وقت
ماهی سیاه کوچولو نمی خوابید
می رفت تا دوستی پیدا کند
از مرغ های ماهیخوار نمی ترسید
من عاشق، هنگام صبح است
وقت سپیده دمان است
از آب آراز ننوش که
خون سرخ صمد است آن
ای آراز چه کسی از تو رد شد؟
چه کسی غرقه شد و چه کسی رد شد؟
تو که صمد را خفه نمی کردی
بگو چه کسی جگرش را پاره کرد؟
آراز هستم و در خاک فرو نمی روم
او (صمد) به آغوشم آمده بود
او را دشمن از پشت زد
و خونش را به گردنم انداخت
(منبع)