به قلم دامنه. «گوش کن، انسان کوچک!» به نام خدا. سلام. کتاب "گوش کن، انسان کوچک! (عکس بالا) -که از دیشب با هم بر یک بالین خوابیدیم- یک اثر روانشناسی و سیاسی است، نویسندهاش ویلهلم رایش (۱۸۹۷ - ۱۹۷۵). مترجمش مریم نعمتطاووسی است در ۱۴۶ صفحه، مصوّر. (تهران: مس، ۱۳۸۲) اینک میخواهم فهمم ازین کتاب را، قسمت کنم؛ شاید بر کسی سودمند حساب شود. او که رانده از مدرسهی روانکاوی فروید و نیز حزب کمونیست بود، در سال ۱۹۳۹ به آمریکا گریخت. اما آمریکا هم از نشر افکارش ممانعت کرد، به دادگاهش بُرد و در زندان مُرد. او درین اثر چه میخواست بگوید. من فهمم اینگونه قد داد، که خواهم نگاشت:
او در اصل میخواهد (به تعبیر شخصی من) بگوید سرانِ قدرت (رهبران، سیاستمداران، فلاسفهی توجیهکار، سندیکاها و ...) خرَدِ شما انسان را خُرد و خوار میخواهند و به همین خاطر، شما را انسانِ کوچک! و آدم معمولی! فرض میگیرند. این لُبّ حرف رایش هست. اما چند گزینه هم روی میزِ فهم میگذارم که ثمرات این کتاب، در گوارشِ فکر هضم شود. آنچه مینویسم برداشت آزاد من است، اگر بد فهمیده باشم، تقصیر از من است، نه از کتاب:
او معتقد است انسان تنها از یک نظر از آزادی بهرهمند هست، و آن این که "آزاد از انتقاد از خود" باشد که درین صورت ممکن است به آدم "در فرمانروایی بر زندگی، کمک کند." (ر.ک: ص ۷) در واقع او دَواندَوان خواننده را میکشانَد به سمتِ اندیشه در درون خودش، و چون از پِچپچههایی که صاحبان قدرت نسبت به حکومتشوندگانِ خود، در گوشِ هم میکنند، اطلاع دارد، به انسان نهیب میزند کوچک نباش! و بدان که آنان عینِ "طاعونِ هیجانی" تو را خوار و خفیف میخواهند؛ لذاست دم از انسان بهنجار (در ص ۹۶) میزند و نقاشیاش را نیز به تصویر میکشانَد. رایش حتی خود را در مقام جایگاهی چون جایگاه بیدارگریی سقراط، میگذارد که گویی میخواهد "ستارهی دریایی درونِ" انسانها را کشف کند و آن را به روشنی وصف. (ر.ک: ص ۳۹) زیرا او قائل به "قلمروِ قدرتِ گستردهی درون" است که خود معتقد است "به رویَت ای انسان، گشودم." (ر.ک: ص ۱۳۰) و آنگاه ضمیر بشر را زیرِ وعظ خود میگیرد که جنابِ "انسان کوچک!" حتما" بدان که "تو لحظاتِ عظمت هم داری!" (ر.ک: ص ۳۱) و او را به یاد صدای شِتلَخِ شلاقِ تاریخِ دُژَمهای بَدرحم میاندازد که "نه قیصر، نه تزار و نه ...، هیچ یک تو را فتح نکردند." مرز و خاک را چرا، در نوردیدند، ولی تو را نه. البته رایش در این جا کمی تخفیف هم قائل است و میگوید: ″توانستند تو را به بردگی بکشانند، اما نتوانستند کَهتری را از تو برُبایند." (ر.ک: ص ۱۲۴) که چون معتقد است انسان «جنسی حریص» هست (ر.ک: ص ۶۱) لذا هشدار میدهد هر کس زندگیاش را در دستان خود نگه داشته باشد و به هیچ کس دیگر، واگذار مَکند، خصوصا"پیشوایانی را که برمیگزیند. بنابرین شعارش را وارد صحنه میکند: «خودت باش»! (ر.ک: ص ۷۶) و برای این که انسان، خود، خرَد خود را خُردوخمیر نکند، باورش این است به عوضِ رفتن به هر جا، بهتر است "به کتابخانه" روانه شود تا به تعبیر او بیپرده بیندیشد و به آوای درونیاش که میگوید چه باید کرد، گوش فرا دهد. (ر.ک: ص ۷۵) امیدوارم توانسته باشم عمقِ عمیقِ این کتاب را کاوشگرانه به سطح رسانده باشم و در دیدگانِ خوانندگان، دیار (=معلوم) کرده باشم. والسلام. نامه تمام.
جالب بود ممنونم، قطعا کاملش را خواهم خواند برایم بدیع بود