رباعیات ملا هادی سبزواری
ای حاجب ابروی تو هر ابرویی
از روی تو آب روی هر دلجویی
حُسن همه زان تُست بل عشق همه
در هر کویی ز تُست گفتگویی
(منبع)
(رباعیات. ملاهادی سبزواری)
حاج ملاهادی سبزواری
ای حاجب ابروی تو هر ابرویی
از روی تو آب روی هر دلجویی
حُسن همه زان تُست بل عشق همه
در هر کویی ز تُست گفتگویی
(منبع)
(رباعیات. ملاهادی سبزواری)
حاج ملاهادی سبزواری
این جهان زندان و ما زندانیان
حُفره ڪن زندان و خود را وا رَهان
چیست دنیا از خدا غافلبُدن
نه قُماش و نُقره و میزان و زن
توضیحات دامنه:
نڪتهی ۱ : از نگاه مولوی، دنیا ڪه بد نیست؛ دنیای ڪسی بد میگردد ڪه به «غفلت از خدا» ڪشانده شود، وگرنه قماش و نقره و زن و میزان و متاعهای این جهان ڪه خوباند و نعمت.
نڪتهی ۲ : در ڪتابِ «تقریرات استاد بدیعالزمان فروزانفر» نوشتهی مرحوم دڪتر سید محمد دبیرسیاقی خواندم ڪه مرحوم بدیعالزمان فروزانفر برین نظر بود ڪه مولوی این شعر را در نقد «صوفیه» سُرود ڪه قائل به «تَرڪِ» دنیا بودند.
نڪتهی ۳ : البته اعتراف ڪنم ڪه غافلنشدن و غافلنبودن از خدا، ڪاری سهلوآسان نیست؛ بسی هم سخت است و مواظبت و مداومت میطلبد. ڪه اغلب این رَغبت از ما ستانده میشود.
در طوس بیا و عِلم قرآن برگیر
آن حکمت وَحیانی فُرقان برگیر
از زادهی موسی، قَبَسی را که به طور
موسی طلبید، از خراسان برگیر
(طوسیات، استاد محمدرضا حکیمی)
میلاد خجستهی حضرت رئوف امام رضا (ع) مبارک باد
عکس: صحن کوثر. بست نواب صفوی. ۲۵ خرداد ۱۳۹۹ . عکاس: دامنه
به قلم دامنه : به نام خدا. ماندهبودم از میان سه موضوع -که در ذهن چرخش داشت- کدام را برای ستون روزانهام در مدرسهی فکرت بنویسم. سه موضوع این بود: ۱. دعاهای مُنشاء و مأثور، ۲. آیا ایرانیها هم نژادپرستاند؟ ۳. تبارشناسی باند اکبر طبری.
اما پیش از نوشتن یکی از این سه سوژه، مشغول مطالعهی رباعیهای مرحوم خلیلالله خلیلی شاعر معاصر افغان بودم و همین ذهنم را از آن سه موضوع انصراف داد. وی که در سال ۱۳۶۶ هجری خورشیدی در پاکستان درگذشت دارای «۶۲ اثر منظوم و منثور در عرصههای مختلف هنر، ادب، سیاست، فلسفه و عرفان» است.
من سه رباعی از چندین رباعی وی را زینت ستون روزانهی امروزم میکنم تا گفته باشم هرگونه نژادپرستی و نژادگرایی و آپارتاید نادرست است و با روح اسلام و انسانیت و معنویت ناسازگار است.
بارها دیدهام که در میان ایرانیها هم نوعی خفیف و حتی شاید بعضاً شدید، نژادپرستی و نژادگرایی وجود دارد. خصوصاً علیهی نژاد عرب و قوم افغان؛ بهویژه از سوی کسانی که دم از باستانگرایی ایرانی میزنند. حال آنکه قرآن در آیهی ۱۳ سورهی حجرات (منبع)، تمام امتیازات نژادی و جنسی و «تبعیضهاى نژادى، حزبى، قومى، قبیلهاى، اقلیمى، اقتصادى، فکرى، فرهنگى، اجتماعى و نظامى را مردود» و لغو و به جای آن «تقوا» را ملاکِ کرامت انسان کرد.
وبلاگ مربوط به: خلیلالله خلیلی: اینجا
با خلق نکو بِزی که زیور این است
در آینهی جمال، جوهر این است
آن قطرهی اشکی که بریزد بر خاک
بردار که گنج لَعل و گوهر این است
(رباعی ۷)
چه باشد زندگانی را بهایی
فسرده از نَمی، خشک از هوایی
ز مَطبخ سالها تا مُستراحیم
مگر این زندگی یابد بقایی
(رباعی ۵۳)
سرمایهی عیش، صحبت یاران است
دشواری مرگ، دوری ایشان است
چون در دل خاک نیز یاران جمعند
پس زندگی و مرگ به ما یکسان است
(رباعی ۴)
(منبع)
مذمّت تاجگذاری رضاخان میرپنج
از مرحوم آیتالله حاج شیخ یوسف جیلانی
به قلم دامنه : به نام خدا
گر پیر مناجات است ور رندِ خراباتی
هر ڪس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
فردا ڪه خلایق را دیوان جزا باشد
هر ڪس عملی دارد من گوش به انعامی
(سعدی)
مجسمهی سنگی سعدی
شرح و نڪته: جدا از آرایههای قشنگ ادبی و نیز پیامهای ژرف این غزل -ڪه دهها راز و اندرز در آن نهفته است- سعدی در بیت ۲ و ۳ این غزل، دستڪم سه پند میدهد به نظرم:
یڪی اینڪه؛ چه مناجاتی باشی -اهل دعا، زُهد، رازونیار، خوفورجاء، و نیز خضوعوخشوع- و چه خراباتی -اهل دَیر، خانقاه، میڪدهی عشق، زاویه، رباط، صوفیمسلڪ، و نیز شعَف و شوق- بههرحال روز رستاخیز فرا میرسد و سرانجامِ ڪردارها و گفتارها و پندارها معلوم و آشڪار و دیدنی میگردد.
دومی اینڪه؛ فردا -روز بازپسین، بازخواست، بازپسدادن و بازگویی و حسابڪتاب- آن ڪس ڪه عملش خوب و درست بود پاداشش را از خدا میگیرد؛ اما سعدی از روی فروتنی میگوید آن روز ڪه صوت و شیپور و صورِ اسرافیل دمیده میشود چشم و گوشش به لطف و اِنعام خدای مهربان است ڪه هم منبع فیض است و هم بر آفریدههایش رئوف و مهربان. زیرا ممڪن است در قیامت دست همهی ما نزد خدای متعال، خالی از خوبی، و تهی از توشه باشد.
سومی هم اینڪه؛ او میان عمل صالح و پاداش نیڪو و میان مرحمت خدا و نیازِ بندهی دستخالی، پیوند میزند و انسان را از یأس و سردی روحی و فڪری، حذَر میدهد و به سمت امید به گذشت، و دِهِش و عطایای خداوندی میبرَد.
به قلم دامنه : به نام خدا. خواستم در این روزهای رمَضانی -که ماهی برای برکت و نیایش و عشق و ضیافت است- لای نیایش «در برابر خدا» از مرحوم فروغ فرخزاد در کتاب «اسیر» را درین صحن باز کرده و وی را از یاد نبرده باشم. اشعارش درین نیایش، بلند و چند فراز است. من دو فرازش را کمی شرح میکنم، گرچه شعرش کاملاً گویاست و زلال.
آنجا، که آنگاه بهژوفی میسُراید و شوقِ به سویِ غیرِ خدا دویدن را تقبیح میکند و از خدا میطلبد دیدگانِ او را از این شوقِ به غیر -که اغلب جذبهها دارند و حیلهها- بسِتاند.
بنگرید:
از دیدگان روشنِ من بستان
شوق به سویِ غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشمِ غیر رمیدن را
و هم آنجا، در انتها، آنگاه که بهزیبایی، و آه در سینه، و درد در دل، خدا را بر تواناییاش بر بنیاننهادنِ عالَم میستاید و از حضرت باریتعالی به الحاح (=زاری و التماس و اِصرار) میخواهد رُوی خود را برای فروغ بنُماید و از دلش شوقِ گناه و نفسْپرستی و حتی نقشپرستی را بگیرد.
بنگرید:
از تنگنای مَحبَس تاریکی
از منجلاب تیرهٔ این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه، ای خدای قادر بیهمتا
یک دم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینهٔ من بینی
این مایهٔ گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده، آه، رهایش کن
یا خالی از هوا و هوس دارش
یا پایبند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من، صفای نخستین را
آه ، ای خدا چگونه تو را گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشمِ غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشق تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بندهٔ ناچیزی
عاصی شود به غیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیرهٔ این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
من نڪردم با وِیْ اِلّا لُطف و لین
او چرا با من ڪُند بَر عڪسْ ڪین؟
هر عَداوَت را سَبَب باید سَنَد
وَرْنه جِنْسیَّت وَفا تَلْقین ڪُند
مثنوی مولوی. دفتر دوّم. بخش ۸.
به قلم دامنه: به نام خدا.
ابتدا شرح ڪوتاه چهار مصرع:
«من نڪردم با وِیْ اِلّا لُطف و لین» : صوفی درین مصرع میگوید من با خادم خودم -ڪه او را پیِ ڪاری فرستاد- فقط مهربانی ڪردم و نرمی نمودم.
«او چرا با من ڪُند بَر عڪسْ ڪین؟» : صوفی خود جواب خود را میدهد و میگوید او علتی ندارد ڪه با من بد ڪند و ڪینه بورزد. یعنی انڪار میڪند ڪه خادمش هرگز با او چنین نمیڪند.
«هر عَداوَت را سَبَب باید سَنَد» : حالا صوفی درین مصرع دلیل خود را میگوید. زیرا دشمنیڪردن دلیل محڪمی میطلبد. هم سبب میخواهد و هم سند. سبب یعنی علت. سند یعنی دلیل و حجّت.
«وَرْنه جِنْسیَّت وَفا تَلْقین ڪُند» : یعنی صوفی پیش خود بر این نظر است ڪه حال ڪه نه سبب و نه سند برای دشمنیڪردن وجود ندارد، اصالت همنوع بودن موجب وفا و مهربانی است.
اینڪ نڪتهها:
۱. منظور مولوی میتواند این باشد ڪه همنوع و بنیآدم با هم ربط معنوی و ارتباط روحی دارند. و همین باعث مهربانی بههم میشود.
۲. طبع حشرات گزنده مانند مار و رُطیل، نیش است و قصد شیطان هم فریب و خویِ گُرگ نیز درّندگی. اما آدمی در شرائط عادی با ڪسی عداوت ندارد، مگر آنڪه علت و دلیلی محڪمی بیابد.
۳. روابط انسانها بر اساس علائق روحی و معنوی و مناسبهای فڪری است، اما هستند ڪسانی ڪه این اصل را ڪنار میگذارند و بیجهت با افراد ڪینهورزی و دشمنی میڪنند مانند ابلیس ڪه با آنڪه آدم (ع) به او بدی نڪرد، با وی دشمنی نمود. دشمنی سبب میطلبد و سند. اما شیطان همیشه بیسند و بیسبب با بشر بد میڪند و عداوت میوزرد. پس، بشر مثل ابلیس نیست و نباید باشد.
اشارهی سیاسی: نظام تروریستی آمریڪا و اسرائیل جعلی بیسبب و بیسند به عداوت به ملت ایران مشغولاند زیرا نقش شیطان و ابلیس را بازی میڪنند. اساساً، این دو نظام سیاسی -ڪه هر دو خاڪ بومیان را اشغال ڪردند- موذی و آزاررسان هستند.
به قلم دامنه : به نام خدا. از نظر من، شعر مرحوم شهریار -سید محمدحسین بهجت تبریزی- در بارهی منبر، جنبهی انکاری ندارد، بلکه صبغه و رنگ انتقادی، انتظاری و هنجاری و نیز از نظر بعضی شکل طنز و فُکاهی دارد.
چنانچه خوانندگان -که از من بیشتر مطلعاند- میدانند، امام سجاد -علیهالسلام- در آن مجلس اجباری یزید در شام پس از واقعهی عاشورا، نگفتند آن منبر را بیاورید، بلکه فرمودند آن «چوبه» را بیاورید تا بر رویش سخن بگویند. یعنی منبر داریم تا منبر. منبر، خود صامت (=بیحرف و ساکت) است، منبری و خطیب آن را ناطق میکند.
یکوقت است امام خمینی -رهبر کبیر انقلاب اسلامی- بر روی منبر فیضیه با یک سخنرانی پایههای رژیم شاه را لرزان میکند و با همان یک منبرش بنیاد یک نهضت اسلامی را شکل میدهد و در نهایت هم، سلطنت را با مدد منبر و مردم واژگون میکند.
و یکوقت هم هست که عمرو عاص روی منبر میرود و نیز ابوموسی اشعری؛ که اولی معاویه را بر با حیَل و نیرنگ حکَمیت بر تخت مینشانَد و دومی با ضعف ایمان و سادهاندیشیاش، امام علی -علیهالسلام- را با خیال خام خود از حکومت و سیاست و رهبری جامعه خلع میکند!
پیوست: شعر شهریار این است:
گفت با طعنه منبری به چنار
سرفرازی چه میکنی؟ بیبار
نه مگر ننگ هر درختی تو؟
کز شما ساختند چوبه دار
پس بر آشفت آن درخت دلیر
رو به منبر چنین نمود اخطار
گفت گر منبر تو فایده داشت
کـار مردم نمیکشید به دار
نکته: منبر را منبری، منبر میکند و به سخن میآورَد، وگرنه منبر، خود چوب یا جنس است؛ چه از چوب سفتوسختِ درختِ گردو و چه از فلز محکم آهن. منبر در جای خود بسیار مورد احترام است، اما منبر در کنار گفتوشنود و بحث و نقدونظر مورد انتظار است، نه سخنراندنِ یکطرفه و منولوگ.
توضیح: چند روز پیش، استاد شفیعی مازندرانی نویسنده و شاعر ارجمند حوزه در «نغمه» (گروهی ایتایی به مدیریت جناب آشیخ مالک) شعر مرحوم شهریار را اینگونه ادامه داده بودند که همین سرودهی ایشان موجب شد تا در ستون روزانهی امروزم بحثی در بارهی شعر شهریار بنویسم که شعر حاجآقا شفیعی مازندرانی در زیر میآید:
منبر اندر جوابِ او، به صواب
گفت جانا دمی تو گوش بدار
خود، تو دانی که وقتِ وعظ و خطاب
سرِ مردم کنار من به مدار
دزد را ره به خانهی آنان
تا به خلوت نهد کمندِ شکار
پس بدان آن که با تو جان بازد
آشنا نیست با من ای دلدار
گر به «توبه»، سراغ من گیرد
ناجی او شوم در این بازار
لیک بیچاره تا رسد به درت
نابکارش کنی همی، یکبار
ای شفیعی، به مردم غافل
زندگی بخش، نَی، به مرگ، دچار
به فُکاهی، اگر سرود، دمی
شهریار عزیز دل بیدار
شعر او را بهانه ات منما
سوءِ برداشت را کنار گذار
داستان کوتاه. پادشاهی دو شاهین داشت. دید یکی پرواز نمیکند. کنجکاو شد. دستور داد کاری کنند شاهین پرواز کند. اما پزشکان دربار هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد به همه مردم اعلام کنند هر کس شاهین را به پرواز درآورد، پاداش خوبی خواهد داشت. روز بعد پادشاه دید -شاهینی که پرواز نمیکرد- با چالاکی در باغ درحال پرواز است. دستور داد معجزهگر شاهین را نزدش بیاورند. درباریان، کشاورزی ساده را نزدش آوردند، گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ کشاورز گفت: کار سادهای بود، فقط شاخهای را که شاهین روی آن نشسته بود بُریدم. شاهین فهمید بال دارد، پرواز کرد. خلاصه نویسیام از این: منبع
به قلم دامنه. به نام خدا
(۱)
«فارغ نشدم، مبتلا شدم.»: مولوی در ملاقات شمس تبریز با او، تماماً زیر و زبَر شد. دست از درس و منبر و اَستر و مُریدبازی شُست و با «علمِ حال»، در اعماقِ روحش، عشق و جمال جوشید. بهطوریکه وقتی در یکی از آزمونهای سخت در کنار شمس، سر از سجده بر داشت، شمس ازو پرسید چه حالی شدی: جلالالدین مولوی گفت: «فارغ نشدم، مبتلا شدم.»
(۲)
نخستین درس شمس: شمس تبریز، سال ۶۴۲ هجری قمری بهصورت ناشناس، وارد قونیهی ترکیه شد و مولوی پس از درس و مسجد، سوار بر اَستر (=قاطر) عازم خانه. با دَبدبه و کَبکبه و بدرقه. خود سواره و شاگردان و مریدانش پیاده! شمسِ ناشناسِ ژندهپوش، در کوچه، دهَنهی اَستر مولوی را گرفت و پرسید تو مُلّای روم هستی؟ مولوی گفت: آری. شمس پرسید: پیامبر اکرم [ص] را میشناسی؟ مولوی با حیرت و نیمنگاه به مریدانش، جواب داد: «مگر میشود سیّد عالَم محمد مصطفی [ص] را نشناخت.»
شمس که به شکل درویش در آمده بود، پرسش محکمتری پرسید: تو بزرگتری یا پیامبر؟ مولوی از شگفتی پُر شد و گفت: «أَسْتَغْفِرُاللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ». آنگاه شمس بیدرنگ حملهی معرفتیاش را به جلالالدین مولانا آغاز کرد و گفت: «آیا محمد مصطفی [ص] هم، همینگونه راهِ مسجد به خانه را میپیمود! که خود سوارِ اَستر باشد و عدهای او را بدرقه کنند؟ آیا این روش پادشاهان جبّار است یا روش پیامبر؟! این اولین ملاقات ناشناس شمس با مولوی بود. که مولوی را با این درس زبَردستانه، زیر و زبَر کرد. دیگر بر اَستر، دوام نیاورد و بیهوش بر زمین افتاد تا شاید مدهوش شود و به هوش آید!
(۳)
سوسک و کبک و عُقاب: روزی دگر، شمس، مولوی را از خانه و مدرسه به کوهپایه و دامنه برد. گفت اینجا هم، چون آنجا «حجابِ دیوار» دارد. آن سوسک را ببین که زیر سنگ لانه کرده او دیدِ محدودی دارد. این کَبک درین دامنه را نگاه کن، که سرش را زیر برف کرده تا از شرّ شکار ایمن شود. چارهجویاش درست است و راهحلّش بهترین، اما دیدش را زیر برف از بین برده است. شمس آخرین پُتک معرفت را اینجا، بر سر جهل میکوبد و میگوید مثل عقاب باش مولوی، نه مانند سوسک و کبک. چرا شمس چنین کرد؟ شمس درس تجربیِ معرفت و عرفان به او داد. گفت جلالالدین! گوش کن. «به حرف آخرم گوش کن». این عُقاب است که بر کوه بلند، آشیانه میسازد تا از آن بلندی، از آشیانه تا بینهایت را ببیند! تا هیچ دیوار و صخره و سنگ و درخت و کوهپایهای، دیدش را مانع نباشد. شمس با این درس، حجاب دیوار مدرسه و خانه را به مولوی گوشزد کرد تا به او گفتهباشد باید با رفتن به بیابان و صحرا و کوه و دامنه و درون جامعه، دیدِ معرفتی خود را گسترده و نامحدود و بی «مانعوحجاب» کند! و سرش را چون کبک، از روی عجز زیرِ برف و مثلِ سوسک، زیر سنگ نکند! بگذرم.
نکته بگویم: از نظر من، هر کس باید یک «شمس» پیدا کند و یا با «شمس وجودش» دیدار کند، تا برای حرف دلش، کلمهای پیدا کند. شمس تبریزی، به مولوی آموخت «نمازگر» نباش، «نمازگزار» باش. نمازگر، مانند زرگر اهل معامله و دکّان است
برو ای تنِ پریشان، تو وُ آن دلِ پشیمان
که ز هر دو تا نرَستم، دلِ دیگرم نیامد
به قلم دامنه. به نام خدا
پند فخرالدین اسعد گرگانی:
جهان هرگز به حالی بر نپاید
پسِ هر روز، روز دیگر آید
سالهای تحصیلیام در دانشگاه تهران در سال ۱۳۷۱، آثار مرحوم دکتر حمید عنایت را دوست میداشتم. او معتقد بود اولین فیلسوفی که گفت فهم ثابت نیست و سیّال است، «هراکلیت» بود. هراکلیت میگفت در یک رودخانه دو بار نمیتوان شنا کرد. چون معتقد بود هر بار رودخانه، رودخانهای دیگر است. فخرالدین اسعد، درین بیت همین سیّالیت (=روان و جاری و غیر ثابت) را دارد میگوید. این یعنی تکامل فهم. البته من ثابت و متغیر در مسائلی دینی -هر دو- باور دارم. نه فقط سیّالیت.
به قلم دامنه. به نام خدا
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویش خواستند از خری
خر از پای لنگیده و پُشت ریش
بیفْکندشان نعل و پالان به پیش
چو از وامداری، خر آزاد شد
بر آسود و از خویش شاد شد
شرح دهم و نکته بگویم: نظامی گنجوی درین شعرش دارد این پیام را میدهد که پالاندوز و نعلبند از خر، مزدِ کارشان را طلب کردند. در حالیکه خر هم لنگ بود و هم پشتش زخم داشت. یعنی نه نعل نیاز داشت و نه پالان. از اینرو، هم نعل را انداخت و هم پالان را پرت کرد. الاغ با این زرنگی و تدبیر! که دیگر خود را به آن دو نفر، بدهکار و مدیون نمیدید، آسوده گردید و شادمان. و لابد از پیششان عرعرکنان جهید و گریخت.
اما نکته نیز بگویم: گاه، انسانها از بس ستمکار، دور از اخلاق و مادّهپرست میشوند که باید مانند شاعر رجاء بخارایی، در همدردی با الاغ _این حیوان و جُنبندهی بارکش و بلاکِش_ گفت:
اَشرف تویی که در پیِ رنجِ کسان نِیی
گرچه ستم ز خلق به خَروار میکِشی
به قلم دامنه. به نام خدا. پروفسور فضل الله رضا در صفحهی ۱۰ کتاب «برگی از برگی» شعری در بارهی امام رضا (ع) دارد مربوط به سال ۱۳۱۸، زمانی که در مشهد سربازی را میگذرانده. این شعر را در زیر مینویسم. نیز پروفسور فضل الله رضا در شب ۲۴ ماه رمضان (۱۵ آبان ۱۳۱۸) شعر مفصل دیگری در بارهی امام هشتم (ع) میسُراید که دو بیت آن را در بخش پایانی این متن مینویسم که در صفحهی ۱۲ منبع بالا آمده است:
شکر ایزد که از تفضّل یار
بخت بیدار گشت و دل هُشیار
که بر این آستان سری سودم
سر به خاک منوّری سودم
تا بر این آستان نهادم سر
سرم از مهر برتر است دگر
ای دلِ من به شُکر ایزد کوش
آنچه ساقی به جام ریزد نوش
که سراپردۀ خیال است این
نقش آمال ما؟ محال است این
گفت استاد معنی شیراز*
غسل در اشک کن، نگاه انداز
غسل کردم در اشک و سود نکرد
سوختم هیزم (هیمه) تو دود نکرد
...
* اشاره است به این بیت غزل ۲۶۴ حافظ:
غسل در اشک زدم کاَهلِ طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
فرخنده میلاد زینب کبری مبارک
در وصف حضرت زینب
بعد زهرا بهترین زن بین زنها زینب است
لاف نَبوَد گر بگویم عین زهرا زینب است
گر بپرسی کیست استاد دبیرستان عشق
خیل شاگردان همه گویند تنها زینب است
گر بسنجی در ترازوی عمل معیار صبر
صبر گوید قهرمان صبردنیا زینب است
گر مقام او بود از جمع معصومین جدا
آن که ازهر معصیت باشد مبرّا زینب است
در ریاضی گر حساب جمع از مِنها جداست
آن که از جمع شفاعت نیست مِنها زینب است
آن که با تیغ زبان، کار دوصد شمشیر کرد
کوه صبر و استقامت روح تقوا زینب است
آن که با ایراد نطقی کرد مانند علی
زاده مرجانه را محکوم و رسوا زینب است
آن که بهر ما جهاد فی سبیل الله را
با اسارت می کند تفسیر و معنا زینب است
با شهامت چون اسارت گشت توأم، عقل گفت
آن که در دنیا نظیرش نیست پیدا زینب است
شد رقم پرونده اسلام با خون حسین
آن که با خون سر خود کرد امضاء زینب است
شاعر ژولیده می گوید به آواز جَلی
بین زنها بهترین زن بعد زهرا زینب است
به قلم «یک دارابکلایی»: با سلام. با همان مضمون داستان شما (پست ۷۰۳۰: اینجا) داستانی آلمانی وجود دارد که ایرج میرزا به زیبایی آن را به شعر در آورده به نام «قلب مادر». نزدیک به همین مضمون از استاد شهریار هم شعری است به نام «ای وای مادرم». با ارسال شعر ایرج میرزا آرزوی سلامتی دارم برای همه مادران زنده و آرزوی رحمت ایزدی برای مادران ملکوتی شده.
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کُند مادرِ تو با من جنگ
هر کُجا بیندم از دور کُند
چهره پر چین و جبین پُر آژنگ
با نگاهِ غضب آلود زند
بر دلِ نازکِ من تیرِ خدنگ
مادرِ سنگدلت تا زندهست
شهد در کامِ من و توست شَرنگ
نشوم یکدل و یکرنگ تو را
تا نسازی دلِ او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بیخوف و درنگ
روی و سینۀ تنگش بدری
دل برون آری از آن سینۀ تنگ
گرم و خونین به منش باز آری
تا بَرد ز آینۀ قلبم زنگ
عاشقِ بیخرد ناهنجار
نه، بل آن فاسقِ بیعصمت و ننگ
حُرمتِ مادری از یاد ببُرد
خیره از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصدِ سرمنزلِ معشوق نمود
دلِ مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دمِ در به زمین
و اندکی سُوده شد او را آرنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بیفرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
«آه دست پسرم یافت خراش
آه پای پسرم خورد به سنگ»
پاسخ دامنه
به نام خدا. سلام و سپاس. بسیار بجا بود. از شما جناب «یک دارابکلایی» بابت این هوشمندی و فرستادن چنین متنی مناسبِ پست قبلی، بسیار قدردانم. دلِ نازک مادر مهربان، در آخرین بیت، ضربان قلب هر انسان باانصافی را به اوج می رساند و درودی پی در پی نثار همۀ مادران جهان می نماید. نیز درودم بر مرحوم مادرم که ما را حتی یک اُف هم نگفت. و درود بر مادرت، که شما را خوب پروَرید.
داستان کوتاه: پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! منبع
منبر از پشت شیشۀ مسجد
چشمش اُفتاد و دید چوبۀ دار
عصبی گشت و غیضی و غضبی
بانگ بر زد که ای خیانت کار
تو هم از اهل بیت ما بودی
سخت وحشی شدی و وحشت بار
نردۀ کعبه حرمتش کم بود؟
که شُدی دار شَحنه، شرم بدار
ما سرو کارمان به صلح و صلاح
تو به جُرم و جنایتت سر و کار
دار، بعد از سلام و عرض ادب
وز گناه نکرده استغفار
گفت ما نیز خادم شرعیم
صورت اخیار گیر، یا اشرار
تو قلم می زنی و ما شمشیر
غِلظت از ما قضاوت از سرکار
تا نه فتوی دهند منبر و میز
دار کی می شود سر و سر دار
هر کجا پند و بند درماندند
نوبتِ دار می رسد ناچار
منبری را که گیر و دارش نیست
همه از دور و بر کنند فرار
باز منبر فرو نمی آمد
همچنان بر خرِ ستیزه سوار
عاقبت دار هم ز جا در رفت
رو به دَر تا که بشنود دیوار
گفت اگر منبرِ تو منبر بود
کار مردم نمی کشید به دار
داستان کوتاه: از خانمی پرسیدند: شنیدهایم به سلامتی، پسر و دخترت هر دو ازدواج کردهاند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟ خانم جواب داد: دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو میکردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمیزند. صبحانه را در رختخواب میخورد. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی میخوابد. عصر با دوستانش به گردش میرود و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم میکند. یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است!
اما پسرم بدبخت شده است. خدا نصیب نکند! یک زن تنبل و وارفتهای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبلخانه اشتباه گرفته است. دست به سیاه سفید نمیزند. اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد. تا ظهر دهن درّه میکند. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خانه بیرون میرود و تا نصفه شب مشغول گردش است. (منبع)
متن نقلی: "عبدالنبی قیم نویسنده و پژوهشگر با نگارش متنی به سخن منتشر شده از دکتر جواد طباطبایی واکنش نشان داد... و گفت: این بخش از صحبت های او [آقای جواد طباطبایی] است: "عرب ها جایی عنوان کرده اند که عرب نمی تواند شاهنامه داشته باشد. می بایست بیان کرد که شاهنامه نوشتن مستلزم ملت داشتن است و اگر ملّت به اُمت مبدل شود؛ آن زمان دیگر نمی شود؛ شاهنامه داشت. طباطبایی با اشاره به این نکته که اعراب نه تنها نمی توانند شاهنامه داشته باشند، بلکه حافظ و سعدی هم نخواهند داشت، افزود: حافظ، بیان اسطوره ملی ما است. ما ملت غیبیم و حافظ لسان الغیب است چون لسان یک ملت است (خبرگزاری مهر، ۱۲ مهر ۱۳۹۶).
عبدالنبی قیم
دکتر سید جواد طباطبایی «Javad Tabatabai»
سؤال من از آقای طباطبایی این است که عرب ها کجا عنوان کرده اند که نمی توانند شاهنامه داشته باشند؟ لطفاً منبع این سخن را به ما نشان دهند. کجا و در چه کتابی یا در چه مقاله ای یا نوشته ای عرب ها چنین سخنی گفته اند؟ این عرب ها چه کسانی بوده اند؟ با عرض معذرت اگر آقای طباطبایی سند و مدرک نشان ندهد من ناگزیرم به همه اعلام کنم که ایشان دروغ گفته است. و به قول فرانسیس بیکن در عالم علم دروغ گفتن، جنایت است. من مطمئن هستم که عرب ها چنین سخنی نگفته و نخواهند گفت. آقای طباطبایی با این سخن خود نشان داد که از شعر و ادبیات عرب بی اطلاع است. پانصد سال قبل از شاهنامه، عرب ها " معلقات سبع" را داشته اند که از نوادر شعر بوده و هست.
ایرانی ها شعر را از عرب یاد گرفتند. پیش از این شعری وجود نداشت، این هم از برکات اسلام بود. آقای طباطبایی به من بفرمایید اگر پیش از اسلام در ایران شعر بوده، ایرانیان باستان به آن چه می گفته اند؟ بروید کتاب های ادوارد براون و کارل بروکلمان را بخوانید تا با شعر عرب آشنا شوید. باید گفت که آقای طباطبایی هم اطلاعات خود را رسانه ها یا فضای مجازی اخذ کرده اند ... از سایر سخنان غلط و از سر تعصب آقای طباطبایی می گذرم و در صورت لزوم در جای دیگر به آن می پردازم اما برای این که به ایشان و دیگر متعصبان نشان دهم که این ره که تو می روی به ترکستان می رود، سخنی از پروفسور ادوارد براون ایران شناس معروف ذکر می کنم: شک نیست که شهرت فردوسی به شاعری به سبب شاهنامه اوست ، نقادان شرقی و غربی، تقریباً به اتفاق این منظومه بزرگ را دارای ارزش ادبی بسیار می دانند، اما من با شرمندگی فراوان اقرار می کنم که هرگز نتوانسته ام که با آنان در این ستایش پر شور و شوق همآواز باشم. به عقیده من، شاهنامه را نمی توان حتی برای یک لحظه با معلقات عربی برابر و هم سنگ دانست (تاریخ ادبیات ایران - از فردوسی تا سعدی، ص ۲۰۶) منبع