دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیشنهاد ها
نظر ها
موضوع ها
بایگانی ها
پسندیده ها

۲۱۱ مطلب با موضوع «اختصاصی» ثبت شده است

به قلم دامنه. به نام خدا. چندسال پیش به همراه رفقا، رفته بودیم دیدنِ حاج خلیل جوشکار. که از حج برگشته بود. روانشاد یوسف پیشتر به او به طنز و شوخی! گفته بود، وقتی رفتی مکه، کعبه، مدینه، هرکجا بامشی! دیدی به یادِ من باش. (آخه بامشی در آنجا زیاد بود). بعد که یوسف در هجده اسفند هشتاد و سه از میان ما با آن حادثۀ دلخراش فیروزکوه پَرکشید و رفت، ما چهل شبانه روز آهنگ فریدون آسرایی را در سمند، گوش می دادیم و نیمه شب می رفتیم مزار بر سر قبرش گِردمی آمدیم و گریه و مویه و زمزمه. متن آهنگ فریدون این بود:

 

خاطره هر جا که میری به یاد من باش
اون ور دنیا که میری به یاد من باش
خاطره هر جا که میری به یاد من باش
اون ور دنیا که میری به یاد من باش
کنار هر شقایقی هر جا که دیدی عاشقی
به یاد من باش… به یاد ...


********

هر جا صدایی خسته بود هر جا دلی شکسته بود
هر جا لب جاده کسی به انتظار نشسته بود
هر جا کسی نفس نداشت مهلت پیش پس نداشت
هر جا دیدی پرنده ای لونه به جز قفس نداشت
به یاد من باش… به یاد من باش … به یاد من باش

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۴:۵۵
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. دامنۀ لغت دارابکلا. آن سالهای دهۀ چهل و پنجاه، که میان مرز کودکی و دیوارِ نوجوانی در نوَسان بودیم، در دَم دَمای عید نوروز، بازی های زیادی می کردیم. اساساً در دوره زمانۀ ما _توی آن سال ها_ همه، بازی می کردند؛ همه. از کودک ها و نوجوان ها تا بزرگسال ها. من معتقدم بازی فقط برای کودکی نیست، انسان، همیشه محتاج بازی ست؛ حتی تا سرحدِّ پیری.

 

یکی از بازی های پُرسروصدای مان، بازی با خودتراش بود. با سه وسیله و ابزار ساده آن را می ساختیم. نخ، میخ و پایۀ خودتراش. دو سرِ نخ را به میخ و خودتراش گره می زدیم. آن هم مخفی و با واهمه و شدّت لرز و ترس. چون باید کبریت خونه را یواشکی کِش می رفتیم. بعد کنارِ رَف بِنی، یا بیخِ کوپّه اناری، یا پشت لَم لِواری و یا حتی توی کُنج مُستراحی (همون دستپاپ!) استتار می کردیم، بعد با لَب و لوچه ایی کج و معوج، تمام و یا نصفِ گوگود سرِ چوب کبریت را توی سوراخ پایۀ خودتراش _یا همون به قول محترمانه ریش تراش_ خالی می کردیم و نوارِ کاغذی دو ضلع کبریت _که برای ساییدن گوگود بود_ را در آن فرو می کردیم و سرِ میخ بزرگ را روی آن قرارمی دادیم و می گذاشتیم توی جیب. اگر جیب نداشتیم _که نداشتیم_ می گذاشتیم کَش بِن یا شلوارپِسُّون.



 
خودتراش که امروزه روز شد: ژیلت
 

بعد کمین می کردیم، وقتی جمعیتی را می دیدیم، فوراً و بی فوتِ وقت، وسط نخ را در دست می گرفتیم و تَۀ میخ را محکم و با زور تمام می کوبیدم به تنۀ تیرِ برق، یا سرِ سنگِ سفت بارو (یعنی همون دیوار شهری ها) یا تنِ آجر خونه مونه ها. ضریه ایی که در اثر کوبش، وارد می شد، باعث انفجار گوگرد در مخزن پایۀ ریش تراش می شد و صدای بسیارمَهیبی به آسمان برمی خاست. همین. و ما با این صوت و ونگ و وا و دودِ گوگرد و بوی تند سوخته اش، به رؤیاها و سوداها و هیجان ها و این روز را به آن شب کردن ها و وِل معطّل شدن ها و وَگ کَپّل زدن ها مشغول بودیم. چون عصر، عصر کودکی! بود و نسل، نسل زیرکی. زمونه، زمونۀ زیزِم کالی.

 

(فرهنگ لغت داراب کلا)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۴:۵۰
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. دامنۀ خاطرات. خیلی غیور بود، یوسف را می گویم؛ یوسف رزاقی. روانشادی که لیاقت شهادت داشت ولی خدا نخواست. بارها تا مرزِ شهیدشدن پیش رفت اما زنده بازگشت. روزی نیمه داغ در نوروز سال شصت و پنج در آن سوی فاو در اُم الرّصّاص عراق، من و یوسف و سیدعلی اصغر تا لبِ آخرت، زیاد فاصله ای نداشتیم. مزید بر آن، با بحران نبودِ غذا دست و پنجه نرم می کردیم. گردان تدارکات هم نمی توانست زیر آن گلوله باران مُهلک و وحشتناک عراقی ها به ما آذوقه برساند. یک لحظه یوسف از دیده ها غیب شد. هیچ خبری ازش نبود. گویی آب شده بود رفته بود زیر خاک و نمک سوزناک! هرچه سیدعلی اصغر جَست، نتوانست او را بیابد. جُست و جو بی فایده بود. مات و مبهوت ساعتی گذشت و قلب ها در تپش ناآرام می زد. ناگهان دیده شد یوسف با کیسه ای بردوش، خِس خس کنان از آن دور دارد با خَم و چَم رزمی می آید تا تیری به گوشش، به سویش، به پایش به شکم گرسنه اش، و یا به قلب پاکش نخورَد. یوسف رسید و نفسَک نفسَک گفت: «رفته بودم سنگرهای منهدم شدۀ فرماندهان و ژنرال های عراق. خود را به زور از روزنۀ تانک نفربَر بجامانده عراقی ها به داخلش چَپوندم هرچه کنسرو و کمپوت بود، ریختم کیسه، آوردم.» خنده ها به فلک الافلاک رفت و روده ها حسابی پیچ خورد و تا روز و شب داشتیم غذای طبخ شدۀ اهدایی اروپایی ها! به بعثی ها جلوی چشم مان رژه می رفت...

 

هجده اسفند هشتاد و سه یوسف پَرکشید، امروز سیزده سال از آن روز غم می گذرد، اما یادش هرگز از دل ها نمی گُسلد. روح یوسف قهرمان و غیورمان همآره جاوید باد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۰:۲۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. وقتی فهمیدم زیرآب زنان تمام قوای شان را بسیج کردند که من به آن نهاد نروم و با گزارش ها و نامه ها و تحقیقات محلی شان، سخت مانع شدند که پذیرفته شوم، دیگر هیچ چاره ای نداشتم. دست من هم کوتاه بود. لذا برای طلبگی به قم مهاجرت کردم. برای یک عضو خانوادۀ روحانی که هم از سوی مادر و هم از جانب پدر تا چندین نسل آخوندند، طلبگی مزّه و چششِ خاصی دارد و بر طبع، سازگاری دارد و من این گونه به سمت قم خیز برداشتم. گاه؛ هجرت مهمترین عامل توفیق می شود. ...وَ عَسی‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی‏ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ. شاید چیزى را ناخوشایند بدانید در حالى که آن براى شما نیکوست، و شاید چیزى را دوست بدارید در حالى که آن براى شما شرّ است. خداوند مى داند و شما نمى دانید. (بقره دوست و شانزده)

 

دو برادرم در قم مقیم بودند؛ شیخ وحدت و شیخ باقر. عامل آمدن من به قم شیخ وحدت بود و مشوّق پُرشورم شیخ باقر. پدر و مادرم مرا مُخیّر می دانستند. خانۀ پدری مان بسیارخلوت شده بود. هرچهار خواهرمان ازدواج کرده بودند. وحدت و باقر قم بودند و حیدر استراحت پزشکی داشت و از سپاه ساری بیرون آمده بود. من بودم و والدین عزیز من. وقتی من هم به خاطر گزارش زیرآب زنان دارابکلا مجبور شدم به قم بروم، پدر و مادرم سخت تنها شدند. هرچند خواهرانم همه روزه پیش شان حضور داشتند. با همۀ علائق و دلبستگی های عمیقم به روستای دارابکلا و زندگی شیرین در کنار والدین بسیارمهربانم و حشر و نشر شیرین با رفقایم، دارابکلا را ترک کرده و به قم رفتم. یادم است با «اتوبنز گاراژ پیرزاده» دروازه بابلِ ساری -که اینک گویی یک عمارت و سازۀ تاریخی برای شهر ساری شده- آمدم تهران و از آنجا رسیدم قم. همۀ مقدمات پذیرفته شدن در حوزه علمیه قم را اخوان من شیخ وحدت و شیخ باقر تمهید و فراهم کرده بودند.

 

اساساً این پیشنهاد خودِ شیخ وحدت بود و به من گفته بود با زیرآب زنان هیچ کاری نداشته باش و بی خیال آن درخواست شغل، شو و پس از اتمام سربازی هرچه زودتر خودت را به قم برسان. رساندم. حالا سال شصت و چهار است. من در یکی از مدرسه های حوزه علمیه قم در خیابان صفاییه مشغول تحصیل شدم. جایی که شیخ وحدت تدریس می کرد. شیخ باقر درس می خواند و بخشی از دوستان قمی و گرگانی ام در همین جا بودند. اوایل ورودم به قم در خونۀ شیخ وحدت اتاقی مجزّا داشتم یعنی اتاق پذیرایی در اختیار من بود. سپس در کوچه ارک خیابان اِرم (مرحوم آیت الله العظمی نجفی مرعشی) در خوابگاه طلبگی فاطمیه مستقر شدم به همراه دوستانی همچون: جعغر قشلاقی. احمد مزیدی (خواهرزادۀ آیت الله سیدکاظم نورمفیدی امام جمعه گرگان)، سعادت اصفهانی. حسن زاده (پسر علامه حسن حسن زاده آملی که هم مباحثه و رفیق بودیم). قهرمانی. ابوالقاسمی. غلامعلی برزگر. شهید مزروعی. اخوی ام دکتر شیخ باقر و تعدادی دیگر که همگی شهید شدند و ... .

 

خوب تر آن که رفیقم حاج احمد آهنگر دارابی نیز کمی پیشتر از من از حوزۀ نکا به حوزۀ الهادی قم واقع در خاکفرج کوچ کرده بود. مدرسه ای شکیل و بزرگ که زیرنظر مرحوم آیت الله مشکینی اداره می شد. من هرچند وقت پیش حاج احمد می رفتم و او نیز هرچند وقت پیش من می آمد. بنابرین هیچ مِلالی نبود الا دوری از پدر و مادرم که خیلی دوست شان می داشتم، فراق رفقا که بیش از حد به هم وابسته بودیم و نیز جدایی جانکاه از منتخب ام که دلبسته شده بودم و قرار بود هرچه زودتر ازدواج کنیم. بگذرم. ادامه دارد... .

آنچه بر من گذشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۱۳۹۶ ، ۰۹:۳۱
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. دورۀ سربازی ام در سپاه منطقه سه مازندران و گیلان (چالوس) از بهترین دوره های زندگی من بود. گرچه از رفقا و گزینۀ ازدواجم دور افتاده بودم، اما چون جایم بسیارخوب بود و خیلی راحت مطالعه می کردم و حتی درس خودطلبگی ام بر وفق مراد برقرار بود، بر من خوش می گذشت. ماهی یک بار به محل می آمدم با خط مینی بوس ساری_چالوس. از ایستگاه گاراژ پیرزاده دروازه بابل تا ایستگاه گذری مخابرات چالوس، طی این دو سه ساعت عبور و مرور، سرم یا توی روزنامه بود یا در کتاب و یا با مجلّه و یا مرور خاطره و مخاطره.

 

آنجا چالوس رفیقم علیرضا هم بود؛ علیرضا آهنگردارابی. در قسمت طرح و برنامه مشغول بود. او پاسدار سال پنجاه و هشتی نکا بود که پس از مدتی، به چالوس رفته بود. چندباری هم شب را به اتفاق هم به منزل سازمانی اش در جادۀ چالوس و سلمانشهر می رفتیم. نوساز و شیک بود اما نَمور و سرد و مرطوب. با این همه در کنار هم بودیم بسیارگوارا می نمود. او لاهیجان زن گرفت و همان مسیرها را دوست می داشت. که بعد به ستاد مشترک تهران رفت و در کرج مقیم شد.

 

در چالوس به خاطر این که در رانندگی مشکل قانونی نداشته باشم شروع کردم به گواهینامه گرفتن. فوری هم گرفتم. هم آئین نامه (نظری) و هم شهر (عملی) همان نوبت اول قبول شدم.

 

یک خاطره هم یادم نمی رود که باید نقل کنم. روزی در اتاقی از ستاد منطقۀ 3 نشسته بودم. مرحوم آیت الله آقا دارابکلایی و تعدادی از روحانیون ساری و حومه وارد شدند. آقا مرا که دیدند خیلی گرم گرفتند. تعجّب هم کردند. چندچیز پرسیدند و جواب دادم که یکی این بود اینجا چه می کنی تو؟ گفتمشان برای چی اینجام. سر تکان داد و یک جملۀ مهم و معنی داری گفت که من فوری فهمیدم اوضاع از چه قرار بود. آقا عصایش را با لب خندان، آرام بالا گرفت به من گفت: نگفتم دیگه شریعتی نباش!

 

منظورش این بود طرفدار شریعتی نباشم. اگر طرفدارش باشم از خدمت سربازی در سپاه هم خبری نیست! من فهمیدم که به آقا هم چیزهایی علیۀ من رساندند. الله اکبر. بگذرم. آقا برای اعزام به جبهه آمده بود آنجا تا فردایش راهی شوند. چون چالوس مرکز اعزام نیرو هم بود.

 

گاه هم در حین خدمت به دانشسرای ترییت معلم دکتر علی شریعتی نوشهر می رفتم و با رفیقم عیسی رمضانی (جعفرمرتضی) که بعدها باجناقم شد، دیدار و گفت و شنود می کردیم. در ضمن سینما انقلاب چالوس هم پاتوقم بود و یک فیلمش را جا نمی انداختم با رفیق شهیدم عزیزالله گرگانی از روستای نصرآباد.

 

 آن زمان من و رفقایم در سن مابینِنوزده تا بیست و دو سالگی بودیم. همان سِنّی که میان تکلیف و آزادی غوطه می خوری؛ تکلیفِ تشکیل زندگی و گرفتن شغل و ایجاد درآمد و دغدغۀ بدست آوردن پول و خرجی زن و بچه. آزادی از این نظر که بچرخی، بگردی، کوچه پس کوچه باشی، با رفقا بپلکی، جنگل بری، دریا بزنی، پلاس بشی! تفریح کنی، عیّاری نمایی (عیّاشی نه، هرگز)، و بلاخره در هر اراده ای، آزاد بمانی.

 

همین تضاد تکلیف و آزادی موجب می شد اوج سال شصت و دو دچار هیجانات و رِخوت و در عین حال رشادت و سرزندگی شویم. خوشبختانه علیرغم آن که جریان راست محل همه چیز را بر ما تنگ می گرفت و می کوشیدند ما رفقا در جمهوری اسلامی _که به خیال خام شان گویی مال پدرجدّشان بوده!_ شغلی نگیریم، بازهم، به لطف خدا و با جهش و کوشش مان هرکدام از رفقایمان در جایی مشغول شده بودیم.

 

کلاً چندنفری در میان راستی های روستای مان اساساً روحیۀ زشت زیرآب زنی علیۀ ماها را داشتند و خیلی هم جَست و خیز برداشته بودند که ماها را دچار محرومیت و بیکاری کنند که البته نتوانستد. می گویم از حول و حوش آن سال ها از شغل گیری برخی از رفقا در اوج زیرآب زنی های آنها:

 

هادی آهنگر معلم شده بود، از پیله کو شروع کرد. پیاده با چکمه و چتر از نرگس آمن بالامله به مدرسۀ آن روستای پشت کوه می رفت. روانشاد یوسف رزاقی به سربازی رفته بود، در جبهۀ سومار غرب به همراه دوست دیگرمان حمیدرضا آهنگر (حاج ولی). که سپس به نکاچوب وارد شد با سخت ترین کارها.

 

حسن صادقی محلی باز زار و زور و با بدترین شیوۀ برخورد انجمن اسلامی دارابکلا با وی، به نکاچوب رفته بود، قسمت سخت نئوپان. حسن جانباز جنگ تحمیلی هم بود. من اطمینان دارم خدا از آنها نخواهد گذشت که این گونه با رفقایم برخوردهای زشت و حسودانه و کینه توزانه می کردند. اصغر مهاجر سپاه رفته بود و سپس به آموزش و پرورش. سیدعلی اصغر در سازمان برنامه و بودجه مازندران مشغول شد.

 

علیرضا آهنگر هم گفتم بالا که به سپاه رفته بود که دهها بلکه صدها گزارش علیۀ او داده بودند که خدا برملا می کند در آن روز محاسبات. حسن آهنگر پس از پایان خدمت در تبصره اجرایی هفتاد و یک نخست وزیری شغل گرفت. سیدرسول هاشمی که به بخشداری و فرمانداری نکا رفته بود سپس استانداری. حاج احمد آهنگر از حوزۀ نکا به حوزۀ الهادی قم کوچ کرده بود. سید عسکری شفیعی پس از پایان خدمت در کمیته انقلاب، به کمیتۀ امداد رفته بود. احمد بابویه هنوز زود بود و داشت تحصیلش را طی می نمود و بعدها معلم شد.

 

سیدعلی اندیک به جهاد سازندگی استان رفته بود. مهدی مقتدایی مدتها ماند تا نهایتاً به شرکت گاز استان رفت. سیدعلی اکبر هاشمی (داماد خاندان ما) به سپاه مازندران رفته بود. عیسی رمضانی (مرتضی) که به دانشسرای ترییت معلم دکتر علی شریعتی نوشهر رفته بود و بعد در سوچلما معلمی اش را آغاز کرده بود.  حیدر طالبی (اخوی من) عضو سپاه ساری شده بود. جعفر رجبی دارابی آن زمان هنوز شغلی نیافته بود بعدها به این شغلی که الان دارد، رسیده است. علی ملایی پس از پایان خدمت در کمیته انقلاب به نکاچوب رفت. موسی بابویه (گالعلی) در بانک صادرات اشتغال یافت.

 

و اما من به دلیل فشار و راهزنی و زیرآب زنی و نون بُری بسیارسنگین جریان راست (برخی از آنها که تک تک شان را به نام و نشان می شناسمشان کی بودند) علیۀ من، تا آن زمان هنوز نتوانسته بودم آن پروندۀ درخواست عضویتم در آن نهاد را پیش ببرم؛ لذا همچنان از گرفتن شغل در نظام جمهوری اسلامی بازمانده بودم. حتی بسیارتلاش کردند سربازی ام در سپاه نیز شکل نگیرد! که این یکی را بدجوری توسری خوردند. من اما در انتهای سال شصت و سه خدمت نظام وظیفه را در سپاه به پایان بردم، آن هم با دریافت دو کارت؛ هم کارت پایان خدمت ضرورت و هم کارت دورۀ احتیاط. به دارابکلا برگشتم و شاید چهار پنج روزی نماندم و اندکی پس از نوروز سال 1364 به دلیل اشتیاق طلبگی و بی سرانجامی در گرفتن شغل، از دارابکلا به قم هجرت کردم. که می گویم چه جوری.

آنچه بر من گذشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۲:۳۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. اولین گروه پاسداروظیفه سپاه مازندران ساری پیش از این که من به فکرش بیفتم اعزام شده بود. شهید محمدباقر مهاجر و حسن آهنگر (حاج مرتضی) دو رفیق من، با همان گروه به سربازی (در جبهه) رفته بودند. من با سری دوم اعزام، همگروه شدم. با هم محلی هایی چون: آقاعلی پورصمد. علی نقی رمضانی. مهدی آهنگر (طالب حاجی). احمد رمضانی (زکریارمضان). اصغر هاشمی (سیدطالب). حسین رمضانی (پسرخاله ام). اکبر جمالی پایین محله و محمدتقی محسنی برادر جلیل.

 

اما چند روز پیش از اعزام به سربازی، به ما گفتند از انجمن اسلامی محل تأییدیه بیاوریم. فردای آن روز که روزهای آخر سال شصت و دو بود رفتم سراغ گرفتن تأییدیه انجمن. شورای انجمن اسلامی پنج نفر و گاهی سه نفر بودند. یعنی آقایان (... و ... و ... و ... و ...) که نامشان را نمی برم، فقط یکی شان چند سال پیش درگذشت (خدا بیامرزد).

 

درخواست تأییدیه دادم و کارم را نیز گفتم که برای سربازی رفتن است. هنوز که هنوزه! دارند برای من تأییدیه! صادر می کنند. اما برای بقیه صادر کرده بودند چون خودم با چشمانم تأییدیۀ آنها را دیده بودم که به من نشان داده بودند. اما من هر بار طی آن فرصت کوتاه گفتم، گفتند داریم امشب برای شما جلسه برگزار می کنیم! که تأییدیۀ انجمن صادر کنند. بگذرم. خدا خود داوری خواهد کرد؛ ان شاءالله.

 

فقط بگویم انجمن های اسلامی سراسر کشور از شهر گرفته تا روستاها، همه زیرنظر سازمان تبلیغات بودند که رئیس کل آن آیت الله احمد جنتی بود. تمام امور شغلی مردم زیر نظر این انجمن ها و مُهر تأییدشان بود که سرنوشت افراد فقط با همان مُهر و دو سه نفر، تعیین می شد. خدا خود می داند چه تعداد آدمهای شریفی که به خاطر همان مُهرها و گزارش دادن ها زندگی شان دچار سختی و محرومیت ها شد حتی ممانعت از ورود افراد به دانشگاه ها. یعنی درس خواندن هم مُهری شده بود! تاریخ خود بهترین قاضی ست.

 

علیرغم نگرفتن تأییدیه انجمن، روز اعزام، خودم را به همراه آن هم محلی ها که در بالا اشاره کردم به سپاه مازندران _دور میدان امام ساری، جنب خیابان جام جم که آن زمان در ورودی اش پشت کوچۀ منتهی به خیابان دولت بود_ رساندم. همه، برگه هایشان آماده و تأیید شد اما من در میان دارابکلایی ها ردّصلاحیت شدم.

 

آری؛ آن کسانی که غرَض ورزی داشتند اعمال نفوذ کردند و مرا از سربازی رفتن در سپاه نیز محروم کردند. آنها اعزام شدند و من ماندم. با آن که در آن تاریخ سه بار به عنوان بسیجی به جبهه های غرب و جنوب رفته بودم. باز هم می گویم خدا خود داوری می کند. کی و کجا؟ در یَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ؛ نُه طارق. یعنی به قرار قرآن «آن روز که رازها [همه] فاش شود»

 

خیلی خشمم گرفته بود ولی بازهم به روی شان نیاوردم و فروخوردم. روز بعد برای خنثی سازی اقدام آن کینه ورزان که دَم افرادی از سپاه را _با نفوذی که مثلاً داشتند_ می دیدند و مرا این گونه مورد آزار و اذیت و محرومیت، چه در آن پروندۀ اشتغال در آن نهاد و چه حتی سربازی در سپاه، قرار می دادند، وارد عمل شدم.

 

نمی گویم چه کردم، ولی من هم فردای آن روز اعزام _با همۀ کوشش ها و دوندگی هایی! که آنان برای ممانعت من انجام دادند_ به سپاه وارد شدم و خدمت سربازی ام را با عنوان پاسداروظیفه بدرستی و رضایت دلخواهم به پایان بردم. نمی دانم این ورودم آنها را آیا با همۀ راهزنی هایی که علیۀ من انجام دادند، دچار حِرمان و دردهای سخت و جانکاه مازوخیستی! کرده بود یا نه!؟ خدا می داند. الله العلم. و نیز أَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه ُفِى قَلْبِ مَنْ یَشآءُ. علم، نورى است که خداوند به قلب هر کس که بخواهد مى افکند. مصباح الشریعة. (منبع)

 

اسفند شصت و دو وارد شهر زیبا و دریایی جنگلی چالوس شدم و اواخر سال شصت و سه سربازی ام در سپاه را به پایان بردم. با آن همخدمتی های دارابکلایی ام بر من بسیارخوش گذشت. آنها در پادگان های اطراف نوشهر و مرزن آباد و برخی هم به شهرهای دیگر افتادند. اما من در ستاد منطقه3 مازندران و گیلان مستقر در شهر چالوس. اول میدان، ابتدای ورودی جاده چالوس-تهران. هتلی مشهور و شیک؛ که رژیم شاه برای عیاشی ها ساخته بود. اینجا مقرّ مرکزی سپاه بود حتی ساری هم زیر نظر اینجا بود. یعنی از آستارا تا جنگل گلستان زیر نظر سپاه منطقه 3 بود. فرمانده اش دو تهرانی به نام های «محسن» و «میرتارنظر» بودند.

 

من عاشق مطالعه و کتاب بودم. و حالا در سپاه آنجا با خیلی ها آشنا شدم و سپش رفیق. چه پاسدارها و چه پاسداروظیفه ها. یکی دو ماه بعد شروع کردم به طلبگی. یعنی خودطلبگی. با آقای طاهری که ریاست ستاد منطقه3 را گاهی برعهده داشت، یک شب صحبت کردم که می خواهم بعدازظهرها به کلاس طلبگی حوزه چالوس شرکت کنم. موافقت کرده و خیلی هم تشویق نمودند.

 

من تا پایان سربازی ام رسماً اجازه داشتم عصرها از سپاه خارج شوم و به محل درس طلبگی در مرکز شهر چالوس بروم. جامع المقدمات که شامل پانزده کتاب است را شروع کردم. از اَمثله و شرح امثله گرفته تا  صرف میر و ... .

 

استادمان در آن سال آقای سعیدی بود که خدا حفظش کند. بسیار انسان شریف، پخته و مُلّایی بود. برای همیشه دعاگویش هستم که مرا در آن دوره، با آن که جوان و غریب بودم ورز داد و مدد علمی رساند. علاوه بر طلبگی در کنار سربازی، هر روز روی مفاهیم و تحوید قرآن کار می کردم و با ولَع رُمان، کتاب های سیاسی، عقیدتی، مجله دانستنی ها و روزنامه های جمهوری و اطلاعات و کیهان آن زمان را می خواندم. یادم است از کتابفروشی مدرن چالوس بعد از پل فلزی، با آن که تک کتاب های دکتر را داشتم، تمام مجموعه آثار دکتر شریعتی را که به صورت یکجا در 36 جلد چاپ شده بود، خریداری کردم و هنوز هم در کتابخانه شخصی ام نگهش داشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۰:۲۵
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی


۸ اسفند ۱۳۹۶

عکسها: اینجا
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۰:۳۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
گل تَله

به قلم دامنه. به نام خدا.گل تَله. توی دارابکلا در هر خونه ای در قدیم و تا همین چندسال پیش -شاید هم همین الآن- یک بامشی (=گربه) می گذاشتند که خونه، گل (=به فتح گاف یعنی موش) نیفتد. یعنی اگر افتاد، موش امانش ندهد. کم کم دیدند نه، بامشی از گل می ترسد! و یا از بس استخون و چیزمیز دادند، بامشی حتی نای گل گرفتن ندارد! به فکر افتادند گل تَله بخرند. خریدند و دِمار از گل درآوردند!

 

 

چون؛ هی می رفتند تَه خانه، می دیدند گل است. می رفتند سرِ کیسۀ آرد که آرد بیاویزند، می دیدند گل است. می رفتند بُومسَر، آغوز و کانجی و رونکی اسب را بیارند، می دیدند گل است. حتی می رفتند رختِ خواب بندازند و بخوانند، می دیدند بازهم گل است. خونه ها شده بود خونۀ گل ها. بامشی ها هم همه تنبل و فقط می خوردند و کنار بخاری پیچ می زدند می خوابیدند و خُروپُف می کردند. گل تَله خریدند راحت شدند. گل تَله به زبان دارابکلایی ها همان تله موش است. شامل یک تخته به اندازۀ کف پا، یک سیم نوک تیز برای تعبیه پنیر یا هر غذای مورد علاقۀ موش ها. یک فنر، و چند سیم مفتولی سفت قابل جهش. که آن را در محل عبور و مرور موش ها کار می گذارند. موش به طمع و هوَس می افتد که طُعمه را برُباید، که در کسرِ ثانیه، سیم مفتول به کمک فنر قوی می جهَد و گل را در لایی خود گیر می اندازد و روده هایش را درمی آورد و یا مُخش را لِه و لورده می کند.

 

 

مادران و خواهران خانه ها که معمولاً به گل تله در طول روز سر می زدند که آیا گل افتاده یا نه، با صدای فنر بر روی تخته و کمرِ گل، فوری می فهمیدند گل افتاد، بی معطّلی می رفتند که بگیرند تا در نرود، می دیدند حالا بامشی زرنگ شده و دُم می جنباند و گل را می خواهد بگیرد!


عکس دو گل تَله را نشان دادم، یکی همون چوبی و تخته ای و دیگری تله موش با بطری نوشابه است که ابتکاری ست یعنی گل می کوشد از روزنۀ سرِ بطری به داخل بطری برود تا  به طُعمه برسد که گیر می افتد. نیز عکس آمار واردات تله موش ایران از جهان در شهریور امسال!

 

خاطره ها دارم با همین گل تله. من شیفتۀ گل تَله بودم، هم کارگذاشتنش را بسیاردوست می داشتم و هم وقتی گل می افتاد زودتر از همه می دویدم که گل دِم را بگیرم و بندازم پیش بامشی ها که ببینم چه جوری به کول هم می پُرند. چندباری هم انگشت من رفت لای تله. لامصّب! قطع می کرد اگر ناخن را چِک می گرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۰:۲۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
مسیر هجرت حضرت معصومه به قم

به قلم دامنه. به نام خدا. این پستِ ۶۱۱۹ در دامنه است. ۵۴۴۸ پست در دامنه اول یعنی دامنه دارابکلا از ۲۶ مهر ۱۳۹۲ تا ۳۰ تیر ۱۳۹۶. و ۶۷۱ پست در قلم قم دامنه دوم. پست‌هایی با موضوعات مختلف و با نویسندگان شریف و فرهیخته‌ی دامنه. در شش هزار و یکصد و نوزدهمین پست در دامنه مسیر هجرت بانو حضرت معصومه -سلام الله علیها- به ایران را هدیه‌ی دامنه‌خوانان شریف می‌کنم. باشد تا مورد شفاعت آن کریمه‌ی اهلبیت -علیهم السلام- واقع شویم. آن حضرت که در سال ۲۰۱ هجری قمری (منبع) جهت پیوستن به امام رضا -علیه السلام- و دیدار با برادر، از مدینه به سمت مرو (امروزه در ترکمنستان واقع است) هجرت کرده بودند؛ که در شهر ساوه دچار مریضی شدند. و به نقلی دچار جنگ سختی با دشمنان اهل بیت شدند و همه‌ی برادران و برادرزادگان وی به شهادت رسیدند. (منبع)

 

وقتی به قم رسیدند در بیت النور قم -بلوار عماریاسر کنونی- به مدت کوتاهی مأوا گرفتند و در نهایت در فراق برادرشان امام رضا (ع) بر اثر شدت مریضی رحلت کردند که از آن زمان به بعد قبر منوّرش ملجاء و مَرهم و مأوای شیفتگان اهل بیت (ع) است. سلام بر آن کریمه‌ی اهلبیت که وجودتش نه فقط برای قم و حوزه و اجتهاد و مرجعیت شیعه نعمت و خیر است، بلکه برای تمام ایران برکت و رحمت است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۹:۲۱
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در قسمت گذشته گفته بودم که پس از نمازجماعت، آمدم سردرگاه مسجد، ابتداء یکی از آن چندنفر [شامل آقایان ... و ... و ... و ... و ... و ... و ... که خود می دانند کی اند و فعلاً اسمی از آنان نمی برم] را دیدم. جلو رفتم و پس از سلام و علیک، برگۀ احضاریۀ دادستانی آن نهاد را تحویلش دادم... مثل زردچوبه زرد شد و تِته پِته افتاد و با ترس و لرز از من پرسید کی داد؟ گفتم همه چی توش نوشته شده. به بقیه هم یکی یکی در آن خلوت شب دادم. حتی یکی از آنها هنوز من هیچی نگفتم فوری قسم خورد والله به حضرت عباس من برات گزارش ندادم و من نزدم. بگذرم.

 

صبح روز بعد، من و پدرم و آنها (که یکی شان ترسید و نیامد) نزد دادستانی حاضر شدیم. آن زمان -اواخر پاییز سال شصت و دو- مقرّ این دادستانی پشت میدان امام ساری در جنب خیابان دولت بود. از آنچه در آنجا گذشت، می گذرم و فقط بگویم کارشان به اِنکار و ندامت و اظهار دوست داشتنِ من کشید و همگی با دروغ و سرِهم بندی اظهاراتی کردند که من به شخصیت شان پی بردم که ... . که البته به نفع شان تمام نشد. کارشان با نقیض بافی ها زارتر می شد. با رنگ پریدگی چهره شان، مرا صمیمانه بغل کردند که نشان دهند گویی مثلاً کاری علیۀ من نکردند و با من جورند. بازم بگذرم و جزئیات و نام را فعلاً نگویم.

 

آنچه علیۀ من نوشته بودند و یا در تحقیقات محلی بافته و ساخته بودند، همه و همه توسط دادستانی آن نهاد، باطل اعلام شد و به آنها توپیده شد و به نوعی توبیخ شده بودند و من فراخوانده شدم به ادامه بخشی گزینش پرونده ام. پدرم آن روز به آنها با خشم و ناراحتی و گلایه عمیق گفت هرگز از شما نمی گذرم که با آبروی ما و پسرم بازی کردید!

 

من برای این که از اثباتِ حقّانیتم دست برندارم، پروندۀ گزینشی ام را هرگز مختومه نکردم و به پذیرش رفتم و گفتم من تا آخرین نفس و تا هر کجا کشیده بشه، پشت پرونده ام محکم و سِمج می مانم تا به این ارگان ورود کنم و ثابت کنم آنچه علیۀ من می گویند همه از سرِ غرض ورزی و کینه و جناح بازی راستی و حسودی‌ست.

 

به نظرم گزارش دهندگان محلی هم بعد از مدتی که آب از آسیاب افتاد، با تحریک کردن عده ای دیگر _که کمی از آنها قدَرتر بودند و مثلاً مشهورتر و جاافتاده تر!_ آنها را نیز وارد ماجرا کردند و بر گزارشگران علیۀ من افزودند. این، با یقینی که بعدها بر من حاصل شد، به دست آمد. انگار، من شده بودم مهمترین هدفِ کاری شان که باید تا نفوذ دارند، بکار اندازند تا نگذارند من به آنجا ورود کنم که اگر بر فرض شان، من ورود کنم خواب از چشمان شان گرفته می شد و آسمان سوراخ می شد! و شد.

 

سه ماه بعد در حالی که رفیق های من سید علی اصغر، حسن آهنگر، احمد بابویه حسن صادقی در جبهه بودند، روزی با روانشاد یوسف از پشت خونۀ حسن شهابی (به قول ما حسن عمو که عموزادۀ مادرم است) نزدیک دروازۀ حاج آقا آفاقی داشتیم به مزار می رفتیم، یک موتورسوار نظامی با یک نفر مسلّح دیگر، جلوی ما را گرفتند و برگه ای به من دادند و گفتند شما باید خود را به فلان جا معرفی کنی. من گفتم: من برای اشتغال عضویت در فلان نهاد ثبت نام هستم. گفت: این به ما مربوط نیست شما باید با این برگه خود را به فلان جا حتماً معرفی کنید. یوسف بسیار آتشی شد و داد و بیداد آمد و آنها کوتاه آمدند و بی ادامه دادن مشاجره رفتند. یوسف در جریان کار من نبود که بر من آن روزها چه می گذرد؛ یعنی من به غیر از پدرم، هیچ کس از نزدیکان و رفیقانم را در جریان کارم نگذاشته بودم. نمی دانم آن موتورسوار و مسلح را چی کسی و با چه شیطنتی، تهییج کرد و فرستاد توی کوچه ها تعقیب من. بگذرم. ولی بعد کشف کردم موضوع از چه قرار است.

 

صبح روز بعد خودم را بی معطّلی به قسمت پذیرش آن نهاد رساندم و اتفاقی که برایم ایجاد کردند را برای شان توضیح دادم. آری؛ کسانی که خود را مالِکُ الرّقاب!! محل (یعنی صاحب‌ اختیار مردم!!) می دانستند، وارد عمل شده بودند که مثلاً پروندۀ مرا به زعم خود آلوده تر از قبل نمودند.

 

من، بلافاصله در همان انتهای سال شصت و دو در کنار آن پروندۀ اشتغال که کش و تاب زیادی پیدا کرده بود، با هدف اغتنام فرصت و خنثی سازی توطئه های شان، به سپاه مازندران واقع در مهمانسرای میدان امام ساری، رفتم و تقاضای پاسداروظیفه شدن در سپاه را کردم. آن سال ها به کسانی که در سپاه خدمتِ سربازی می کردند، پاسداروظیفه می گفتند. این قضیه را در قسمت بعدی شرح می کنم که با من چه کردند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۱۳۹۶ ، ۱۱:۳۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. چگونه و چرا دفتر روزنامۀ رسالت در ساری تصرّف شده بود؟ یادم است در اواخر دهۀ شصت _که به گمانم سال شصت و هفت بود_ به دلیل حملات گسترۀ روزنامۀ رسالت به میرحسین موسوی نخست وزیر مورد تأیید و محبوبِ امام خمینی، فضای سیاسی جامعه از جمله ساری و حومه و نیز روستای دارابکلا منقلّب و پر جنب و جوش شده بود.

 

 

روزنامۀ رسالت که پس از قضیۀ مشهور ۹۹ نفر مجلس، در سال شصت و شش توسط آیت الله احمد آذری قمی و جمعی از سرشناس های تندروی جناح راست تأسیس شده بود_ بشدّت منتقد و هجمه کنندۀ دولت میرحسین موسوی بود و آزادانه و با قلم های صریح و نیش دار، انسجام و وحدت سیاسی کشور را به هم می ریخت؛ به گونه ایی که امام خمینی توزیع آن در جبهه را با هدف حفظ روحیۀ دفاع در رزمندگان، ممنوع کرده بود.

 

به دلیل همین مشییء اختلاف برانگیز و اهانت آمیز نوشته های روزنامۀ رسالت، آن سال در شهر ساری جمعی کثیر از انقلاببون خط امام، به ساختمان روزنامۀ رسالت -که کمی جلوتر از میدان ساعت در خیابان انقلاب نرسیده به بازار نرگسیه واقع بود- حمله کردند و دفترش را تصرّف، اسناد و مدارک و آرشیو آن را برهم و شیشه های آنجا را شکستند و خواهان توقیف روزنامه و عدم توزیع اش در ساری شدند.

 

در این اقدام سیاسی و تقریباً خشونت آمیز (نه نسبت به افراد، بلکه اشیاء و اسناد) علاوه بر نیروهای انقلابی ساری و روستاهای اطراف، دو نفر از رفیقان ما در دارابکلا نیز در آن حضوری ملموس و پیشبَرنده داشتند. من هم به محض باخبرشدن، خود را به ساری رساندم و صحنه را با چشمان خودم دیدم. البته من نه به دفتر روزنامه ورود کردم و نه در ماجرا دخالت، بلکه از وسط خیابان انقلاب _که آن عصر به روی وسائط نقلیه مسدود شده بود_ ماجرا و هیجانات را مشاهده می کردم.

 

کار آن جمع و نیز این دو نفر رفیق صمیمی من (... و ...) بیخ و بیغ پیدا کرده بود و به دادستانی گره خورده بود. اما در یک اقدام انقلابی، سریع و قاطع در عصر همان روز، فرمانده سپاه مازندران با ورود به ماجرا، مانع از تعقیب و پرونده دار کردنِ آنان شد. این موضع گیری فرمانده سپاه مازندران، موجی از حمایت و شادی مردم و جناح چپ را نسبت به سپاه برانگیخته بود. از نظر من سپاه قدیم با سپاه جدید فرق های زیادی دارد که ان شاء الله بزودی در پستی جداگانه به آن می پردازم.

(تاریخ سیاسی داراب کلا)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۱۳۹۶ ، ۰۷:۰۲
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. این پست هم خاطرۀ دامنه است هم فرهنگ لغت. لینگه بازی، تیل بازی. لینگه بازی یکی از بازی های دوست داشتنی ما در دهه‌ی ۵۰ بود. سه تا چهار سانتی متر از پوست گوسفند را که پشم بلندی داشت، می بریدیم. یک حلَب چندلایه را به همین میزان، با نخ به پوست می بستیم و معمولاً در جیب نگه می داشتیم تا هر وقت، جمعی به ما دست می داد، با آن بازی کنیم. بی استثناء، همۀ جوان های آن دورۀ دارابکلا به این بازی _ولو به صورت اندک هم اگر بود_ روی خوش نشان می دادند.

 

لینگه بازی این گونه بود: چندنفر می شدیم. هر کس به نوبت یکی یکی لینگه را با بغلِ پا بر روی کفش _که اغلب گیوه و کتانی چینی بود_ به هوا می پراکندیم. هر کس دفعات بیشتری لینگه را بدونِ انداختن به زمین، پی در پی به هوا پرتاب می داد، امتیاز می گرفت و سرآخر برنده می شد. اگر با جفتک از عقب پا به هوا می دادیم امتیازش بیشتر بود.

 

لینگ در لغت دارابکلایی ها یعنی پا. لذا لینگه چون با بغل پا ربط داشت به آن لینگه می گفتند. این لینگه بخشی از اشیاء دوست داشتنی همیشه همراه ما بود. همه سعی می کردند پوست بهتر و پشم زیباتر را پیدا کنند و به هم تفاخر کنند.

 

اما تیل بازی. تیل چیست؟ هرگاه خاک با آب باران یا آب دستی خیس شود، به آن حالت می گویند تیل. معادل فارسی اش را دقیق نمی دانم چیست. گویا گِل و لای می گویند. یکی از بازهای اصلی مان همین تیل بازی بود. مثل این روزگاران که برای کودکان، خمیرِ بازی می خرند تا با آن شکلَک بسازد. ما با تیل که در کوچه های باران زده و کنار جوی های جاری شکل می گرفت و حالت چسبندگی داشت، تیل بازی می کردیم. ما با تیل، هم رؤیاهای قشنگ مان را می ساختیم و هم چیزهای خطرناک و بد را درست می کردیم. من خودم یادم است اینها را با تیل به زیبایی و حوصله می ساختم و حتی برخی را در آفتاب خشک می کردم و در خونه ام نگه داری می کردم:

 

زندان. قلعه. تنور. مار. شاخ گاو. کامیون. قلّه. نون. سطل. آدم. دماغ. لِسک (حلزون شاخدار). کتاب. عصا. توپ. خاک انداز. دیوار. کلَک باغ. بُرج. عینک. فرشته بالدار. یزید. شمشیر. کِله تَش (آتش). و ... . و نیز رفیق و همبازی را به شوخی و مسخره و طنز و خنده به حالت هیولا می ساختیم. برخی هم شیطنت! می کردند و با تیل یک چیزی! می ساختند و آن را با یک فحش زشتی بر تخته سنگ می کوبیدند و به صدا درمی آوردند و قهقَهه سر می دادند و لُغز بارمی نمودند. که من بگذرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۱۳۹۶ ، ۱۳:۱۳
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
دبی

 


عارف. برج خلیفه
۱۲ بهمن ۱۳۹۶دُبی. امارات

 
دُبی
عکاس: عارف طالبی دارابی
 
 
...
 

 
...



فرودگاه پوشیده از برف امام خمینی تهران. عکاس: عارف


 
...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۱۳۹۶ ، ۱۰:۳۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
برف سنگین ۸ بهمن ۹۶ قم

 

...

 

 

...

 

 

...

 

 

...

 

 

از دیشب  (۸ بهمن ۱۳۹۶) برف این برکت آسمانی، قم را فراگرفته 

مدارس همه‌ی مقاطع تحصیلی را به تعطیلی کشانده

صبح برف‌نوَردی کردم چندعکس هم برای ثبت

 قم‌شناسی

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۱۳۹۶ ، ۰۹:۳۲
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در قسمت پنجاهم اینجا که در ۶ آذر ۱۳۹۶ منتشر کرده بودم تا آنجا از زندگی ام گفته بودم که پس از بازگشت از اعزام دومم به جبهه، «من تمام پاییز سال شصت و دو را میان محل و آن نهادی که برای عضویت و اشتغال در آن ثبت نام کرده بودم، در رفت و آمد بودم... تا این که روزی فهمیدم...» اینک دنبالۀ زندگی پُرمشقت و پُرحادثه و پُرمسأله را می نویسم که مربوط به پاییز شصت و دو است. تا این زمان که سی و چهار سال از آن روزها می گذرد به هیچ کس نگفته ام و هیچ کس، جز مرحوم پدرم از آن باخبر نبود:

 

 

پاییز آن سال که نوززده سال داشتم برای شاید هفتادوهشتمین بار به آن نهاد رفته بودم که بدانم درخواستم برای ورود به نهاد، به کجا کشیده شد؟ آن روز وقتی با خوف و رجاء خود را به طبقۀ فوقانی ساختمان مجلّل، آرام، در سکوت محض، تنگ، تاریک، و دارای بوی خاص رساندم، شکر خدا خلوت بود و غیر از من و آن متصدّی گزینش کسی نبود. او مرا می شناخت. چون بارها به وی مراجعه کرده بودم و پرونده ام را بارها باز کرد و همواره می گفت: همچنان در شُرف تکمیل تحقیقات محلی ست. اما این بار جوابش فرق داشت. و با آن ضمیر ناخودآگاه من تطبیق داشت. چون من هم به همین جوابش فکر می کردم و در جبر و احتمال آن غوطه می خوردم.

 

او پوشۀ پروندۀ پذیرشی ام را روی میز، جلویم گذاشت، من پشت میز ایستاده بودم و او روی صندلی نشسته. بنابراین من بر او مُشرف بودم و به سرعت برق چشمان تیزم درخشندگی نوشتۀ فُسفری قرمز رنگِ پشت پوشۀ نارنجی رنگ را دید که جمله ای سیاسی بد و حیرت آور علیۀ من نوشته شده بود. جمله ای که در انتهای این قسمت آمده است.

 

من میخکوب شده بودم. چون همۀ شوق و آرزوهایم این بوده به آن نهاد ورود کنم. عقیده و عشق داشتم. آن لحظه بشدّت در درون مأیوس شده بودم. در خود نیز چیزی بدی سراغ نداشتم که مانع از ورودم باشد. در واقع خود را شایسته و مُحقّ این شغل می دانستم و از دیگرانی هم که در آن نهاد بودند، چیزی کم نداشتم. روی همین مبانی سخت بر روی این انتخابم که با عقیده و آرمانم ممزوج بود، تا آخرین گام ها پای فشردم.

 

من مات و مبهوت شده، اما خود را نباخته و حتی به رویش نیاورده بودم که چشمم نوشتۀ دُرشت پشت پوشه را دیده، لای پوشه را مقابل چشمانم باز کرد و مشغول خواندن محتویات پرونده ام شد. من هم چشمم را تیزتر و متمرکزتر کردم و از بالا، در حالت ایستاده، با آمیختن کمی ذکاوت و زیرکی به آن لحظاتم، خطوط های رنگی و اسامی گزارش دهندگان را به وضوح دیدم.

 

در همین حین تلفن اتاقش زنگ خورد. من این زنگ را صد درصد لطف خدا می دانسته و هنوزم می دانم. او بلند شد و کمی به عقب بازگشت که به تلفن -که کمی آن طرف تر روی یک میز دیگر نصب بود- پاسخ دهد. و من به لطف خدا براحتی سرم را خم کردم و آنچه دیدم را دقیق تر مرور کردم و به اسامی آن افرادِ زیرآب زن مطمئن شدم. دیگر توضیحی که آن آقای محترم _که به نظرم فردی سلیم النفس و خوش مرامی بود_ به من داد چندان برایم هیجان نداشت. او با دلسوزی به من گفت: برادر طالبی سرنوشت پرونده ات به بن بست خورده، آنچه شنیدم برایم توضیح واضحات بود. چون خود بعینه عمق فاجعه علیۀ خودم را دیده بودم.

 

به خانه برگشتم. نمی دانم چگونه. ولی مَنگ و چولنگ. هیچ کاری به کسی نداشتم با آن که فهمیده بودم چه کسانی علیه ام وارد عمل شدند. هر روز غروب آن ها را مقابل چشمانم در معابر و مجامع می دیدم، اما به حالت عادی برخورد می کردم که متوجه نشوند من از کار سخیف شان بو برده ام. بهتر آن دیده بودم باز هم به جبهه بروم و کمی خود را تسکین دهم. به مدت دوهفته به همراه برخی از همرزمانم به جبهه رفتم. این بار نه از سوی بسیج مستضعفان، بلکه از طریق برادران جهاد.

 

جایی که ما را برده بودند ابوغُریب ایران بود. تنگه ای استراتژیک. منطقه ای در نزدیکی جادۀ اندیمشک دهلران. زمستان های مطبوع اما تابستان های بسیارگرم دارد. به قول یکی: «هر کی میخواد تو این منطقه بیاد باید کُلمن آب و یخ همراهش باشه والا از تشنگی میمیره». بهرام توکلی نیز اخیراَ با عنوان «تنگه ابوغریب» از آن فیلمی ساخته است.

 

از این جبهه هم با تن سالم و روح سالمتر به دارابکلا برگشتم. دیگر امیدی به آن نهاد نداشتم. پدرم به من کنجکاو شد و به جست و جو و استیضاح ام پرداخت که قضیه اشتغالت چی شد؟ می خوام برات زن بگیرم. من هم که آن زمان گزینه ام را برگزیده بودم، هول خوردم و خائف شدم نکنه برام به زور زن برگزینند! که کلّۀ من زیر بار زور و اجبار و تحکیم نمی رود.

 

دیگر مجبور شدم _به او که خیلی با من صمیمی همچون یک رفیق شفیق بود و بیش از حدّ با من همدَم و هواخواهم بود_ واقعیت را بگویم و نامردی و نامُرادی های برخی هم محلی ها را برملا کنم. تا گقتم چنین و چنان شد. از خشم، آرام نداشت. فریاد آمد و گفت من یک یک آنها را... و گفت: من از دست همۀ آنها شکایت می کنم. پدرم در این امور، فردی بسیار بی باک بود. بی آن که مرا در جریان بگذارد، پا شد رفت جلوی دادگستری ساری، از یک میرزابنویس _که آشنایش بود و خط و قلمی خوش داشت_ خواست شکایتنامه ای تنظیم کند. تنظیم کرد و همان لحظه بُرد داد به دادستانی مستقل آن نهاد.

 

روزی -که خیلی هم زود بود- از دادستانی با شیوۀ مسئولانه و مردم پسندانه به من خبر دادند به آنجا رجوع کنم. کردم. قاضی مَحکمه یا متصدی قضایی، پس از توضیحاتی چند احضاریۀ آن گزارشگران علیۀ من را به من داد و گفت فوری به دستشان برسانم. غروب همان روز سرد پاییزی که پُروخ زنان برای پاتوق و شرکت در نمازجماعت به تکیه پیش می رفتیم، به آنجا رفتم تا یواشکی به تک تک آنها رجوع کنم و احضاریه دادستانی آن نهاد را تحویل شان دهم و تأکید کنم فلان روز همه با هم در آنجا حاضر باشیم.

 

پس از نمازجماعت آمدم سردرگاه مسجد، ابتداء یکی از آن چند نفر [شامل آقایان ... و ... و ... و ... و ... و ... و ... که خود می دانند کی اند و فعلاً اسمی از آنان نمی برم] را دیدم. جلو رفتم و پس از سلام و علیک،... بقیه تا بعد که دلایل و علل آن جمله پشت پوشه را فاش گویم که نگاشته شده بود: «فردِ فوق فردی پیچیده و شریعتیسم است. مردود».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۱۳۹۶ ، ۱۸:۴۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
به قلم دامنه. به نام خدا. اوائل دی امسال ( ۱۳۹۶ )، به مدت چندروز در مشهد مقدس بودم. معمولاً هر بار، عینِ همۀ دفعات مسافرتم به آن مکان شریف، همۀ صحن های حرم رضوی را به قصد تبرّک و دیدار می گردم. در یکی از همان روزها چشمم به ستون های صحن کوثر حرم امام رضا علیه السلام افتاده بود، دیدم عکسی از مرجع بزرگ شیعیان جهان آیت الله العظمی سید علی سیستانی نصب است. تعجّب کردم. چون دست اندرکاران حرم رضوی سابقه نداشته است از این مرجع عالقیدر، عکسی، متنی یا سخنی نشر دهند. با کنجکاوی پیش رفتم که ببینم موضوع چیست؟ دیدم سخنی بسیارمهم و تکان دهنده از این فقیه آگاه، مرجع روشن ضمیر، عالم ساده زیست و شخصیت متنفّذ جهان اسلام، منعکس شده است. با گوشی همراهم، عکسی انداختم که اینک این پست بر مبنای همان عکس و سخن، شکل گرفته است. امید است مفید، نافع، درس عبرت و پند افتَد.

 

 

عکاس: دامنه. از روی ستون صحن کوثر
حرم امام رضا (ع) هفت  دی ۱۳۹۶
 

برخی از کلیدواژه های این سخن حکیمانۀ آیت الله العظمی سید علی سیستانی این گونه است: دین همان محبّت. تعجّب از تفرقه. دفاع شیعیان از حقوق اجتماعی و سیاسی سُنّی حتی قبل از حقوق خود. گفتمان شیعه دعوت به وحدت. نگویید برادرانِ اهل سنت؛ بگویید جانِ ما اهل سنت. حال مقایسه کنید دیدگاه مترقی و حکیمانۀ این مرجع محبوب را با دیدگاه های شاذّ و اختلاف افکنِ برخی از مقدس مآب های به دور از حکمت و مصلحت و حقیقت، که تمام مأموریت شان دویّت آفرینی میان مسلمانان و فِرَق دینی ست و دست گذاشتن روی رویدادهای خاص و آب و تاب دادن به استثناء های دین به جای نشر قواعد و مبانی و اشتراکات. خدا، آقای سیستانی را تندرستی و بقای عمر دهاد تا عِماد جهان اسلام برقرار و استوارتر بماند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۱۳۹۶ ، ۱۳:۳۳
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدا. دیشب به لحاظ خورشیدی سالگرد پدرم بود. هرچند سالگردش را در ماه قمری در دهه‌ی محرم می‌گیریم، اما این پست یادکردی‌ست از آنان؛ که تا بودند چیزی برای ما کم نگذاشتند، و وقتی هم که رفتند دلمان را مالامال عشق و شیدایی و غم فُرقت کردند.

 

...

 

خدا رحمت شان کناد. قدر والدین‌تان را به کمال و تمام بدانید. عکس راست: قبر پدرم شیخ علی‌اکبر طالبی و مادربزرگم کبل فاطمه طالبی. مزار دارابکلا. عکاس: دامنه.۲۱ دی ۱۳۹۶ . عکس چپ: قبر مادرم حاجیه زهرا آفاقی و مادربزرگم سیده زینب صالحی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۱۳۹۶ ، ۱۰:۵۴
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
آداب مُردگان در دارابکلا

به قلم دامنه. به نام خدا. تریبون دارابکلا ؛آوایی برای آگاهی در روستای دارابکلا سنت های پیشین ملی و مذهبی همچنان رعایت می شود. یکی از مهمترین آنها سنت ها، باورها و آداب فوت شدگان و تسلیت دادن است. این موضوع را کمی می شکافم. وقتی فردی از محل، فوت می کند از دوبلندگویی مسجدهای بالا و پایین محله، چندبار فراخوان و جارّ می زنند. مردم چه در منزل باشند و چه در صحرا (=زمین های زراعی و باغی) سعی می کنند خود را به تشییع جنازه برسانند تا هم همدردی کنند و هم ثواب مذهبی ببرند.

 

مویه و زاری _که همان نوازش به گویش محلی ست_ از سوی نزدیکترین افراد به فرد فوت شده، در همان سرآغاز درگذشت، آغاز می شود و مردم کم کم خود را به منزلِ فرد فوت شده می رسانند و به ناله های آهنگین و شعرگونه _که همیشه از سوی زنان سر داده می شود_ گوش فرا می دهند. بخش زنان و مردان همیشه جداست تا شرعیات و حدود عرفی رعایت گردد. بستگان دورِ فردِ فوت شده خود را از جای جای ایران به محل می رسانند و همین موجب می شود تشییع جنازه ها با تأخیر عمدی اجرا شود تا همه ی بازماندگان در وداع حضور داشته باشند.

 

 

 

مجلس ختم شادروان فاطمه دارابکلایی

بخش زنانه مجلس در تکیه بالا

عکاس: ام البنین دارابکلایی

 

 

پذیرایی معمولا با حلوا محلی دستی‌ست

 

 

معمولا پس از غسل میت، نزدیکان این گونه با پیکر وداع می کنند.

روز تشییع فاطمه دارابکلایی. داخل غسالخانه  شیون و وداع

 

مجلس ختم شادروان فاطمه دارابکلایی

خش زنانه مجلس در تکیه بالا

عکاس: ام البنین دارابکلایی

 

قبرکَنان پس از مطلع شدن به صورت خودکار به خاطر روحیه انسانی و ثواب اخروی خود را به مزار می رسانند و محل نشان کرده توسط صاحب عزا را با بیل و کلنگ می کَنند. در مزار دارابکلا قبرهای آماده وجود ندارد و هر کس سعی می کند مردگان خود را در اطراف قبرهای خاندان خویش دفن کند. مردم که معمولاً در دارابکلا از دو عصر تشییع جنازه آغاز می شود_ خود را به تشییع می رسانند و جنازه را به قصد احترام و تبرُّک از درون حیاط مسجد و تکیه بالا عبور می دهند و با نوحه و گاهی سنج و طبل به غسالخانه منتقل می کنند.

 

چیزی حدود یک ساعت کار تغسیل و تکفین به طول می انجامد و آن گاه پس از وداع نزدیکان با فرد فوت شده در تابوت می گذارند و با شعائر مذهبی و حزن و اندوه و مشارکت گسترده مردم به مزار می برند. دوخت کفن که بهتر است بگویم تنظیم کف؛ چون کفن دوخته نمی شود بلکه چند تیکه می شود، توسط حاج کبل سید محمد شفیعی و علی اکبر آهنگری (حاج موسی اکبر) صورت می گیرد. با اقامه نماز میّت توسط روحانی و اجرای تلقین توسط حاج کبل سید محمد شفیعی (که در زبان عامیانۀ مردم به اشتباه به گور تقویم مشهور است) آرام آرام توسط غیرخانواده عزادار بر روی مُرده خاک می ریزند. یکی از بستگان نزدیک مُرده و کبل سید محمد بر سر قبر می مانند و برای رعایت  آداب شرعی و مستحبی دیگر دفن شده، دعاها و اورادی را می خوانند.

 

از اینجا به بعد مردم یکی یکی و یا دسته دسته خود را به حالت محزون طی چند روز متوالی به منزل مصیبت دیده می رسانند و به عنوان همدردی و تسلیت به خانه اش وارد می شوند که به سنت «فاتحه خوانی» در میان دارابکلایی ها مشهور است. در بارۀ آداب و آسیب شناسی این قسمت سنت دارابکلایی ها این بحث را بزودی تکمیلی تر می نویسم. و نیز هزینه ها و برنامه هایی فراوان و خسته کننده ایی که بر دوش صاحبان عزا تحمیل می گردد. .. ادامه تا پست بعدی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۱۳۹۶ ، ۱۱:۲۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. در همین چند روز اخیر که در محلِ آمد و شدِ تسلیت دهندگان درگذشتِ شادروان فاطمه دارابکلایی در منزل برادرخانمم آقاابراهیم مستقر بودم، چیزهای زیادی از رویکردهای مردم در محفلِ عزا و تسلّا، مشاهده کرده ام که جای تشکر دارد و نشان لطف و محبت است. از همه عبور می کنم و به یکی از آنها که تحیُّر دارد اشاره می کنم. یکی، که بسیار تعجّب کردم از او، بی آن که اوجِ غمباری مرا در سوگ فاطمه درک کند، بی جهت بر سرِ سخن رفت و گوشم را مُفت و مجّانی گوشخراش داد و من البته در گوش نکردن سخن های بیهوده و خارج از توقیت (=زمان و موقعیت) با هیچ کس تعارفی و از هیچ کس واهمه ای ندارم. ولی او همچنان می تراشید و می بافید. نگاهی تند به رویش کردم و گفتم پدرت اهل صُمت و سکوت بود ولی تو گویی اصلاً به «سُو»یش نرفتی. به قول دارابکلایی ها: وِن سو نَشیهی. یعنی اخلاقیات او را نداری. بی آن که عمق تذکر مرا بفهمد، گفت پدرم همیشه یک سخن را راست می گفت. گفتم مثلاً چه سخنی؟ گفت: می گفت زن را باید هر روز با شیش زد و اگر نیست باید ون جا ماله را با شلپَت زد. او خندید و من سرم را بلند کردم و از زیر عینکم نگاهی تندتر به چشمانش انداختم که ببینم آیا تبسّم دارد؟ آیا تعجّب دارد؟ دیدم نه. گویی _حتی به حتم_ سخن بابای خدابیامرزش را حکیمانه و پندانه و روا و سزا می پندارد. دیگر در روزهای دیگر که آنجا بودم، ندیدمش تا بازهم سخن های حکیمانه دیگر! پدرش را در گوش من با پچ پچ که نه، با صدای زمُخت بخراشاند. چقدر خوب است آدمها در محفل عزا سکوت پیشه کنند و بر فضای غمباری اطرافیان صاحب عزا، همهمه و غُرغُرو و بحث لِسک دوا و بَپیسّه لَمه نیفزایند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۱۳۹۶ ، ۱۸:۵۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدا.  سه دسته اند بازدیدکنندگان دامنه: دامنه خوانان. دامنه خواهان. دامنه دوستان. اما این نقّاش نوجوان خوش قریحه که دامنه را در بالا به تصویر کشیده علیرضا است؛ یعنی از دستۀ سوم. گرچه دامنه نه کشیدنی ست و نه دیدنی.  ولی امید است علیرضا این هنر را امتداد دهد و دیدنی های جهانِ خدا را با ذوق استعداد سرشارش بازخلق کند و رویِ مردم را بر روی نقاشی ها بگشاید. من ارزش کار تو -یعنی آقا علیرضا- را می دانم  و هرگز این محبّت را فراموش نمی کنم.  درود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۱۳۹۶ ، ۰۸:۲۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
به یاد فاطمه دارابکلایی
 
گرامیداشتِ فاطمۀ داراب کلایی
شادروان فاطمه دارابکلایی
محبوب دل پانیذ و اسماعیل
مراسم هفت بر سر قبر ۲۱ دی ماه ۱۳۹۶
مزار دارابکلا. عکاس: دامنه
 
 
 
فاطمه که با هم مشهد بودیم، اردیبهشت ۱۳۹۶ .
هتل مدینة الرضا. یاد نمازها
و عشق به «حرم امام رضا»ی فاطمه،
همیشه جاویدان باد
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۱۳۹۶ ، ۱۱:۵۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
مشهد تا دارابکلا

 

من و حاج علی ملایی

 

دامنه

 

...

 

 
 
...
 
 
 
 
دامنه. شیخ وحدت

 
 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۱۳۹۶ ، ۱۱:۴۵
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی