به قلم دامنه. به نام خدا. دامنۀ لغت دارابکلا. آن سالهای دهۀ چهل و پنجاه، که میان مرز کودکی و دیوارِ نوجوانی در نوَسان بودیم، در دَم دَمای عید نوروز، بازی های زیادی می کردیم. اساساً در دوره زمانۀ ما _توی آن سال ها_ همه، بازی می کردند؛ همه. از کودک ها و نوجوان ها تا بزرگسال ها. من معتقدم بازی فقط برای کودکی نیست، انسان، همیشه محتاج بازی ست؛ حتی تا سرحدِّ پیری.

 

یکی از بازی های پُرسروصدای مان، بازی با خودتراش بود. با سه وسیله و ابزار ساده آن را می ساختیم. نخ، میخ و پایۀ خودتراش. دو سرِ نخ را به میخ و خودتراش گره می زدیم. آن هم مخفی و با واهمه و شدّت لرز و ترس. چون باید کبریت خونه را یواشکی کِش می رفتیم. بعد کنارِ رَف بِنی، یا بیخِ کوپّه اناری، یا پشت لَم لِواری و یا حتی توی کُنج مُستراحی (همون دستپاپ!) استتار می کردیم، بعد با لَب و لوچه ایی کج و معوج، تمام و یا نصفِ گوگود سرِ چوب کبریت را توی سوراخ پایۀ خودتراش _یا همون به قول محترمانه ریش تراش_ خالی می کردیم و نوارِ کاغذی دو ضلع کبریت _که برای ساییدن گوگود بود_ را در آن فرو می کردیم و سرِ میخ بزرگ را روی آن قرارمی دادیم و می گذاشتیم توی جیب. اگر جیب نداشتیم _که نداشتیم_ می گذاشتیم کَش بِن یا شلوارپِسُّون.



 
خودتراش که امروزه روز شد: ژیلت
 

بعد کمین می کردیم، وقتی جمعیتی را می دیدیم، فوراً و بی فوتِ وقت، وسط نخ را در دست می گرفتیم و تَۀ میخ را محکم و با زور تمام می کوبیدم به تنۀ تیرِ برق، یا سرِ سنگِ سفت بارو (یعنی همون دیوار شهری ها) یا تنِ آجر خونه مونه ها. ضریه ایی که در اثر کوبش، وارد می شد، باعث انفجار گوگرد در مخزن پایۀ ریش تراش می شد و صدای بسیارمَهیبی به آسمان برمی خاست. همین. و ما با این صوت و ونگ و وا و دودِ گوگرد و بوی تند سوخته اش، به رؤیاها و سوداها و هیجان ها و این روز را به آن شب کردن ها و وِل معطّل شدن ها و وَگ کَپّل زدن ها مشغول بودیم. چون عصر، عصر کودکی! بود و نسل، نسل زیرکی. زمونه، زمونۀ زیزِم کالی.

 

(فرهنگ لغت داراب کلا)