تازه ترین پست ها
پذیرفته ترین پست ها
پر بازدید ترین پست ها
پر بحث ترین پست ها
تازه ترین نظر ها
-
سید مهدی صباغ دارابی : سلام و عرض ادب، با عرض پوزش در نوشتار بالا مهندس سرایلو مدیر عامل شرکت نکاچوب نبود ایشون مدیر راهسازی شرکت بودبسیار توانمند بود که همکاران بهش میگفتن سرایلو بزرگ، مدیر عامل فک کنم یا آقای نجاتی بود یا آقای اهنگری. یاعلی مدد -
ناشناس : سلام آقاابراهیم، روز بهخیر فقط یک نکته؛ بر اساس کتاب " بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی" نوشته حمید روحانی، یکی از دلایل اعتراض آیتالله خمینی به محمدرضاشاه پهلوی در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ دادن حق رأی به زنان بود. جلیل قربانی -
ناشناس : سلام آقاابراهیم، روزتون بهخیر ۱- چند سال پیش تصمیم گرفتند تا بنای یادبودی با عنوان شهدای گمنام در پارک تفریحی وزرامحله در شهر سرخرود بسازند. ۲- این کار در آن زمان با مخالفت گسترده اهالی وزرامحله از جمله خانوادههای شهدای محل روبرو شد. ۳- مادر دو شهید یدالهی (مادرخانم بنده) گفته بود این دو شهید گمنام را در ... -
ناشناس : سلام متنی از آقای عمادالدین باقی: تاکر کارلسون یکی از چهرههای مشهور رسانهای در امریکا و چهره محوری در جنبش ماگا است. صفحهاش در یوتیوب بیش از ۵ میلیون دنبال کننده دارد. برخی مطالبش درباره ایران شگفت انگیز است. اگر از زبان یک ایرانی گفته میشد به توهم توطئه و غرب ستیزی متهم میشد اما از زبان شخصیتی مانند ... -
ناشناس : به ص ۳۳۸ تا ص ۳۴۳ کتاب جامعهشناسی سیاسی دکتر حسین بشیریه رجوع شود. -
از مدرسه فکرت : درود خواندنی و پر اهمیت -
ناشناس : درود بر شما آقای نور مفیدی در جنگل خواری استان گلستان معروفه و در حال حاضر مالک شرکت ممتاز! محمدحسین آهنگر دارابی -
ناشناس : پیام یک عضو مدرسه فکرت: سلام جناب آقای طالبی. مطلب شما عینا مشابه قطعنامه هائیست که اپوزیسیون خارج نشین درمیتینگهای تبلیغاتی که راه میاندازد پرسروصدا اما جمعیتی ازآن استقبال نمیکنند صادرشده. چندایراد کارشمارا باصراحت گوشزد کنم اولا.همچون گذشته بادیدگاه توام باتحقیر وشکست برای جبهه داخلی وغلبه وظفروپیروزی ... -
ناشناس : جمعی از فعالان سیاسی اجتماعی استان یزد جمعهشب با سید محمد خاتمی دیدار کردند. در این دیدار که در محل بیت تاریخی شهید صدوقی برگزار شد، سید محمد خاتمی طی سخنانی با تأکید بر شناخت دقیق مشکلات برای رسیدن به صورت راه حل واقعی، اظهار کرد: اگر معتقدیم اسلام جاودانه است باید به تمام پرسش ها و نیازهای روز به روز نو ... -
ناشناس : با سلام از زمانی که این پست جناب طالبی که با غلظت زیاد بیان شد را خواندم، واقعا حساس شدم تا ببینم قضیه از چه قرار است. این کتاب در درس یازدهم خود شرایط ظهور را تشریح میکند و در بخش زمینههای چهار عنوان را مطرح میکند: ۱. طرح و برنامه ۲. رهبر ۳. یاران ۴. آمادگی عمومی در بخش یاران، هفت ویژگی یاران آن حضرت را ...
موضوع های کلی سایت دامنه
کلمه های کلیدی سایت دامنه
- عکس ها
- چهره ها
- تریبون دارابکلا
- دامنه کتاب
- انقلاب اسلامی
- عترت
- تک نگاران دامنه
- اختصاصی
- مسائل روز
- مباحث دینی
- گوناگون
- ایران
- جهان
- فرهنگ لغت دارابکلا
- قرآن در صحنه
- روحانیت ایران
- مدرسه فکرت
- دارابکلایی ها
- جامعه
- لیف روح
- مرجعیت
- دامنه قم
- زندگینامه من
- شعر
- جبهه
- روحانیت دارابکلا
- امام رضا
- کویریات
- خاطرات
- خاورمیانه
- مشهد مقدس
- گفتوگو
- آمریکا
- سیاست
- اوسا
- روزبه روزگرد
- تاریخ سیاسی دارابکلا
- زندگی
- حومه
- شهرها
- کبل آخوند ملاعلی
- بیشتر بدانید
بایگانی های ماهانه ی سایت دامنه
-
آذر ۱۴۰۴
۸
-
آبان ۱۴۰۴
۲۰
-
مهر ۱۴۰۴
۱۸
-
شهریور ۱۴۰۴
۲۸
-
مرداد ۱۴۰۴
۳۳
-
تیر ۱۴۰۴
۱۶
-
خرداد ۱۴۰۴
۲۰
-
ارديبهشت ۱۴۰۴
۱۶
-
فروردين ۱۴۰۴
۱۴
-
اسفند ۱۴۰۳
۶
-
بهمن ۱۴۰۳
۱۱
-
دی ۱۴۰۳
۱۲
-
آذر ۱۴۰۳
۲۰
-
آبان ۱۴۰۳
۱۳
-
مهر ۱۴۰۳
۱۲
-
شهریور ۱۴۰۳
۲۳
-
مرداد ۱۴۰۳
۱۷
-
تیر ۱۴۰۳
۱۷
-
خرداد ۱۴۰۳
۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۳
۸
-
فروردين ۱۴۰۳
۷
-
اسفند ۱۴۰۲
۱۸
-
بهمن ۱۴۰۲
۲۰
-
دی ۱۴۰۲
۷
-
آذر ۱۴۰۲
۲۰
-
آبان ۱۴۰۲
۲۰
-
مهر ۱۴۰۲
۲۰
-
شهریور ۱۴۰۲
۱۹
-
مرداد ۱۴۰۲
۱۸
-
تیر ۱۴۰۲
۱۰
-
خرداد ۱۴۰۲
۱۴
-
ارديبهشت ۱۴۰۲
۸
-
فروردين ۱۴۰۲
۱۷
-
اسفند ۱۴۰۱
۱۲
-
بهمن ۱۴۰۱
۱۶
-
دی ۱۴۰۱
۲۰
-
آذر ۱۴۰۱
۳۱
-
آبان ۱۴۰۱
۲۳
-
مهر ۱۴۰۱
۲۱
-
شهریور ۱۴۰۱
۱۳
-
مرداد ۱۴۰۱
۱۳
-
تیر ۱۴۰۱
۱۱
-
خرداد ۱۴۰۱
۱۵
-
ارديبهشت ۱۴۰۱
۱۵
-
فروردين ۱۴۰۱
۲۷
-
اسفند ۱۴۰۰
۲۴
-
بهمن ۱۴۰۰
۳۰
-
دی ۱۴۰۰
۲۴
-
آذر ۱۴۰۰
۲۴
-
آبان ۱۴۰۰
۳۲
-
مهر ۱۴۰۰
۲۶
-
شهریور ۱۴۰۰
۱۷
-
مرداد ۱۴۰۰
۱۱
-
تیر ۱۴۰۰
۲۵
-
خرداد ۱۴۰۰
۱۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۰
۱۴
-
فروردين ۱۴۰۰
۱۷
-
اسفند ۱۳۹۹
۳۴
-
بهمن ۱۳۹۹
۳۸
-
دی ۱۳۹۹
۳۵
-
آذر ۱۳۹۹
۳۵
-
آبان ۱۳۹۹
۲۳
-
مهر ۱۳۹۹
۳۱
-
شهریور ۱۳۹۹
۲۲
-
مرداد ۱۳۹۹
۳۲
-
تیر ۱۳۹۹
۳۰
-
خرداد ۱۳۹۹
۲۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۹
۴۱
-
فروردين ۱۳۹۹
۴۰
-
اسفند ۱۳۹۸
۳۶
-
بهمن ۱۳۹۸
۴۷
-
دی ۱۳۹۸
۴۸
-
آذر ۱۳۹۸
۳۸
-
آبان ۱۳۹۸
۳۰
-
مهر ۱۳۹۸
۴۴
-
شهریور ۱۳۹۸
۳۷
-
مرداد ۱۳۹۸
۲۸
-
تیر ۱۳۹۸
۳۵
-
خرداد ۱۳۹۸
۱۸
-
ارديبهشت ۱۳۹۸
۱۸
-
فروردين ۱۳۹۸
۱۸
-
اسفند ۱۳۹۷
۳۰
-
بهمن ۱۳۹۷
۴۰
-
دی ۱۳۹۷
۴۰
-
آذر ۱۳۹۷
۳۴
-
آبان ۱۳۹۷
۴۵
-
مهر ۱۳۹۷
۵۵
-
شهریور ۱۳۹۷
۶۷
-
مرداد ۱۳۹۷
۶۷
-
تیر ۱۳۹۷
۶۴
-
خرداد ۱۳۹۷
۳۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۷
۴۸
-
فروردين ۱۳۹۷
۴۸
-
اسفند ۱۳۹۶
۶۶
-
بهمن ۱۳۹۶
۶۵
-
دی ۱۳۹۶
۳۲
-
آذر ۱۳۹۶
۵۷
-
آبان ۱۳۹۶
۴۴
-
مهر ۱۳۹۶
۴۹
-
شهریور ۱۳۹۶
۲۸
-
مرداد ۱۳۹۶
۲۷
-
تیر ۱۳۹۶
۱۶
-
مهر ۱۳۹۵
۱
-
آذر ۱۳۹۴
۱
-
دی ۱۳۹۳
۱
-
تیر ۱۳۹۲
۱
پیوندهای وبلاگ های دامنه
پیشنهاد منابع
دامنهی دارابکلا
دامنه، مهر ۱۳۹۸

زنگ انشاء مدیر مدرسه فکرت
از نوشتهوهایم در مدرسه فکرت: به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. زنگ انشاء مدیر (قسمت ۸). حالا را نبین که زربال میخرند، بلدرچین میخورند، کِتفوبالِ آماده میخرند، چکسنپکسن به سیخ میکشند، یا تهچین میکنند و یا آلوخارش. نه. آن زمان -دستکم- اَم مَلِهسر اینطیری بود: کدبانوی خانه، حالا یا ننه، یا دِدا، یا گتداداش، یا خاله، یا عمه، یا بَوا، یا همسایه، یا دِرازقِبا (=موجود هیولایی ترسناک) و یا گَنّا و آق بَوا، از پیش یک کِرگ، یا تِرکوله، یا تِلا، یا غاز، یا سیکا را نشانه میکردند و به بچههای کوچه و خونه، زار میزد اینو بگیرین. یک لشگر! وَچهویله! پشت آن، راه میافتادند تا گیرش بندازند. من هم بارها یکی از همان لشگرِ حملهور به کِرگ و چینکا بودم!
مرغ محلی
ماشینیکرگ که نبود فوری دَخاسه و دستگیر بَووشِه. نه؛ چنان جیرت! بودند که خستهوکوفته میشدیم تا یکی را بهزور و ضرب، تَپ بَزنیم بگیریم. خونهها هم مثل الآنه درودیوار و بارو نداشت، یا پرچین بود یا بیدروپیکر. و برای دستگیری یک غاز، خصوصاً ترکوله باید صدها متر این حیاط، اون حیاط دنبالش میکردیم تا به دام بندازیم. بیشتر هم سرمان به سنگ میخورد و در میرفت؛ یا میرفت زیر کاه و کمِل خَف میشد. یا میرفت لای پَیلم و گزنه و موره جا میخورد. و یا پَر میزد میرفت روی شاخهی رَفِ لو.
تازه اگر تِلا و ترکولهای را میگرفتیم، کدبانوهای خانهها یا کُشنده نبودند و یا کُشنده نداشتند، مادرها با یک دست مرغ، و با دست دیگر کاردِ کال! راه میافتادند کوچهها، یا خونهی همسایهها، چخچخ میگرفتند تا یک غیورمردی! پیدا کنند که کِرگِ سر رِه بَروینِه. ماها که وَچه بودیم، میشنیدیم که برخیها میگفتند مِن بلد نیمه بَکاشِم. جالبتر اینکه برخی میگفتند اِما دل نِدارمیه حِوون رِه بَکاشیم.
چه زمانهای بود؛ کِکّالی؛ مورهجار، تیلبازی، گزنهرُشکردن، چِشبَکّا، کیجا و ریکا، عشق و صمیمیت، پاکیزگی و دلصافی، همه و همه از اعماق فرهنگ زلال روستا. خا؛ اِسا شِما بِنالید همکلاسی های فکرت.
امروز (دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸) در تقویم، روز روستا و عشایر بود؛ به عنوان یک روستازاده -که بُنیه و خون، و همهی وجود و خاطرات و عشقم از آن است- با این نوشته، یادی از دِه و دِهنشینیام کردم.
به همهی کسانی که برای روستایمان دارابکلا و یا به روستایشان در هر کجا، از قدیم تا اکنون زحمت و خدمت و همت، در دفتر اعمال خود انباشته و پنبههای رشد و آبادانی و پیشرفت را رشتهاند، و زمینه را برای توسعه -که توسعه امری مافوق رشد و پیشرفت است- فراهم کردهاند، درود میفرستم. تنِ سالم و روح معناپذیر را برای شیفتگان خدمت به روستا، آرزومندم. و برای درگذشتگان تحولآفرین دارابکلا ازجمله روانشاد یوسف، غفران و شادکامی در فردوس برین طلب مینمایم.
نظر جعفر آهنگر:
سلام آقاابراهیم. انشاءات ،مثل همیشه جالب بود و خواندنی... خصوصا با فلَش بک ما را بردی به دوران بچگی و خاطراتی که یادآوری آن همواره برای همه شیرین می باشد. چرا که بدون شیله وپیله بود. و تشکر میکنم از قدردانی جنابعالی که از خادمین روستا داشته اید. ضمن اینکه یادی از عمویوسف رفیق سفرکرده ما نموده اید که برای رشد و تعالی محل ما زحمات زیادی را متحمل شده اتد. یادش گرامی و تامش همواره جاویدان... درود رفیق.
نظر حمید عباسیان:
درود ابراهیم. تحریر یادهای گذشته ، چه زیبا و دلنشین است. هم زیبا نوشتی و هم دلنشین ، که یاد و خاطره ها را در ذهنمان زنده کردی ، یاد بازیها بخیر ، چِش بَکا ، هِشتل ، گرگ بازی ، چِقن لَلِه ، الماس دلماس، .... گاها آنقدر آغوز تَلپاس تِریک میکردیم، که دستمان سِیوقیل میشد، بگذرم، راستی یاد یوسف هم بخیر خیلی دوره بچگی خاطره داشتیم و زحماتی که در بزرگسالی برای محل کشید، روحش شاد و یادش گرامی.
دامنه به زبان انگلیسی
واللّهُ جعلَ لَکم مِن انفُسِکم ازواجا
و خدا برای شما همسرانی
از جنس خودتان قرار داد.
(سورۀ نحل: آیه ۷۲)
مهندس عاصم طالبی دارابی
مراسم عقد ازدواج. مشهد مقدس
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
خاطرات من در نوجوانی
به قلم دامنه. به نام خدا. نوجوان که بودم، در روستایمان دارابکلا، خیلیزیاد «درویش» (به معنی گدا نه آن دراویش مذهبی) میدیدم؛ با تیپهای گونهگون و از بلاد گوناگون؛ بهویژه از دیار خُراسون. درست یادمه، والدین خدابیامرزم، به ما تأکید میکردند درویش هر وقت در زد، حتماً «خِر» بدین. خِر، همان خیرات به زبان محلیست. که بیشتر شامل دُنِه (=برنج)، آرد و رِزه (=پولِ خُرد) بود.
یادمه نیز، دو درویش، سبزپوش بودند؛ اینگونه در ذهنم ماندهاند: مُسِن (=پا به سن گذاشته)، با دستیاری سبز بر سر، رِدای نیمهبلند، قدّی کشیده، شالی دراز به گردن آویزان، ریشی پُرپُشت و بلند، چشمانی از حدقه بیرونزده و گیرنده!، چهره و رُخی باهیبت، و نیز با دَسچو (=عصا)یی حکّاکیشده. از آن دو درویش (=گدا)، سخت میترسیدیم؛ حتی پا به فرار میگذاشتیم. چون به گوشها بدجور، دمیده بودند آن دو، «غول»اند؛ نمیشنوند! و سرنوشت و آیندهی افراد را با چندسؤال پیشوپا افتاده میفهمند. حرفشان، بیشتر اَصوات بود و اَدا؛ اینطور: هَعپَهخَه. لوپالا. مَعناها.
پیوست: عکس بالا تصویری از یک گدا در عصر قاجار است؛ «این عکس را آنتوان سوریوگین عکاس مشهور گرجی- ایرانی برداشته است. او یکی از عکاسانی بود که با عکاسی از مردم، مکان ها آداب و رسوم، مشاغل و خصوصا اقوام ایرانی از اواخر عصر ناصرالدین شاه در ایران شهرت یافت.» (منبع)
نگین سنگ حرم حضرت معصومه
به قلم دامنه. به نام خدا. دستاندرکاران درس تفسیر و ترجمهی قرآن کریم حرم حضرت فاطمه معصومه -سلام الله علیها- در اقدامی معنوی، به شاگردان برجسته و ممتاز این درس، هدیهی «نگین انگشتری» سنگ متبرّک حرم حضرت معصومه (س) دادند. درود بر آنها. عکسی از آن انداختم و به اشتراک گذاشتم، تا در بحث «قمشناسی» در وبلاگ دامنه، این کارِ نیکو، ثبت شود و ماندگار.
دودانگه
به قلم دامنه. به نام خدا. پاسخم به بحث ۱۲۹. قسمت اول. با سلام و سپاس از پرسشگر محترم این بحث، که این موضوع قشنگ و دلکش و خاطرهانگیز را پیش کشیدند. من ممکن است برای این بحث، چند پاسخ بنویسم؛ زیرا طی سی سال اشتغال، در چند شهر و چند استان کار کردم. اینک توصیف اولین محیط و مسیر محلِ کارم:
سال: ۱۳۶۴
محل: دودانگه
موضوع: توصیف محیط کار
صبح زود شنبهها باید دورِ میدان امام ساری ضلع جامجم، سوار مینیبوس مسافرکش میشدم. تا پُر شود، نصف روزنامه و یا بخشی از مجله و کتاب را میخواندم. مسافرین همگی از روستاهای آن دیار بودند. ساده، بیآلایش و پرحرف. مسیر اتوبان قائمشهر را طی میکرد، شیرگاه و زیراب را در مینوردید و در پلسفید تا نیمساعت لنگر میانداخت تا مسافرین خریدِ مایحتاج کنند و یا مسافرینی دیگر سوار کند. از اینجا به بعد دیگر راهروی مینیبوس جای سوزنانداختن نبود. از بُز و غاز و انگور و ماست و تِلم و نون و جعبهی مرغ هلندی گرفته تا هرچی که نیاز ماه یک خانوادهی روستایی در دل کوهستان و صحرا، در آن تلنبار میشد.

از پلسفید میپیچید به سمت چپ که یک سینهکش بسیار تندیست. سربالایی را با زوزه و دودهی ماشین میپیمودیم. جنگل انبوه با درختان زیبا را رد میکردیم و از سرِ عبورِ روستای سنگده و دادکلا میگذشتیم، جایی که شرکت چوب فریم بود. شبیه شرکت نکاچوب. و جلوتر رسکَت و ولیکبِن. پِهندَر که میرسیدیم هَمهمهی عجیبی میشد، چونان زنانهحمام! چون روستایی بود که مردم باز هم، از مغازههای کاهگِلی عبوری آن _که به فضای کهنِ کردستان میزد_ خِرت و پِرت میخریدند. این حوصلهی من بود که طی این مسیر طولانی و جادهی شنی و داد و بیداد مسافرین و جِرکّهجِریکّهی زنان، به آستانهی تمام! و خطخطی شدن میرسید.
ماشین به محمدآباد که میرسید، دلشوره میگرفتم. اینکه چگونه از تَهِ مینیبوس خودم را به رکاب برسانم و پیاده شوم. همان روز نخست، یومِ الَستِ من بود! راننده گفت آقا از همان پنجرهی شیشهای انتهایی ماشین بپّرم پایین. اول کیفم را انداختم و بعد خودم را پرت کردم. خوب بود یککمی چابک بودم؛ وگرنه زانومانویم مالِ من نبود. این مسیر پُرپیچوخم و پُرگردنه را، هر هفته با بیش از سهساعت و با دستکم ۱۷ تا ۱۸ جا توقف طی میکردم. ساری را اینگونه شنبهها ترک میکردم و در ساختمان محصوری _که زیردستِ روستای تلاوک بود_ مستقر میشدم! و چهارشنبهها بازمیگشتم. بگذرم! که من آن دیار دلانگیز را یک بهشت دیدنی میدیدم. بس است همینقدر.
خاطراتِ من
به قلم دامنه
حمام، کَلوش، تکیه
پردۀ اول: به نام خدا. سلام. در کودکی پولی نداشتم تا اسباببازی بخرم. بالاترین بازی من، بازی با خاک بود و نیز لاستیک کهنهی ماشین، ساختِ بارکشِ حلَبی، لِینگهبازی، تیلبازی و الماسدَلماس. زیباترین بازی من حُباببازی بود که وقتی به حمّام بُرده میشدیم، تا نوبت من برسد که پدرم بر تنم، تَنمال بکشد با کفِ زردْصابون (=صاوینکَف) حُباب میساختم و در فضای بخارگرفتهی حمام به هوا فوت میکردم. و این، ثانیههایی پررنگ و قشنگ از زندگی کودکانهام بود که از ذوق، پَر در میآوردم و از شوق زمان نمیشناختم. امّا، امّا، چنان از شدّتِ گرما و ازدحام جمعیت، سِس (=سُست و گرمازده) میشدیم که مجبور میبودیم به سرسَرای حوضی رختکَن برگردیم تا کمی نفَسمان بالا بیاید. و از داخل خیک (=دَلو آب) چنان آبِ چاه هفتروز را مینوشیدیم که گویا از صد نوشابه و دلِستر و دوغ گواراتر میبود. یادش در جان من است. امیدوارم با خاطراتم، وقت خوانندهای را خراب نکنم.
پردۀ دوّم: تمام تابستانها را بیشتر پابرهنه بودم، نه فقط من؛ که بیشتر همسنوسالهایم. پول پیدا نمیشد که پدر برای پسر پاپوش بخرد. گرانقیمتترین پاپوش من _اگر اسمش را بتوان کفش گذاشت_ همان کَلوش لاستیکی بود. آنهم نه در تابستان، که در فصلهای سایرِ سال. همانهم، پاهام چنان در آن عرق میکرد که وقتی میکَندم تا وارد اتاق شوم، از فَرطِ گَند و بوش خجالت میکشیدم و از بس لای انگشتانم سیاهی، جِرم میزد، کلافه میشدم. مگر میشد چنین کلوشی را تابستان هم پوشید!؟ آن سه فصل هم، کَلوش را چندین پینه، داغ میکردم که چاک نخورَد و وا نرود. شاید این فقط من نبودم که نداری کشیدم. بگذرم. فقرِ قشنگ را با ستونِ فقراتم حمل میکردم و غنایِ بیرحم را با چشمانم در سیچند خانه آنسوتر، به نظاره مینشستم. و من دلشادم، دلشاد، که هیچگاه بر پدر و مادر، برای اینگونه نداشتنها لجاجت نمیورزیدم. پدرم و مادرم دوستتان دارم. فقرتان، قشنگ بود، فخر بود. فاجعه نبود. قبرتان، قبلهی سوم من است.
پردۀ سوّم: دبستان که بودم، تکیه را زیاد دوست میداشتم. نه فقط برای روضه و نوحه و سینه؛ که برای اون چای و نعلبکی و قنده. ولی، اما، زیرا، زیاد پیش میآمد که ساقیِ سَخی! نه فقط به من _و البته به همسِنّوسالهایم هم_ چای نمیداد، که خیط هم میکرد. و بیرون هم میانداخت. نمیدانم چرا هرکه _البته نه همه_ ساقی میشد و مِتوِلّی، سیاستمدارِ پِروس و تِزارِ روس و سِزارِ رُوم هم اگر تکیهی تکیهپیش میآمد و پای اَشیر و عَشیر، مینشست، ازو حساب میبُرد و زَهرهترَک میگردید. (=کیسه صَفرا) پاره میکرد! بگذرم؛ که من از پایینتکیه البته بیخبرم. و فقط بگویم که قندِ اون زمان، نه پِف بود و نه پوک؛ از دویست شکّلاتِ بلژیک هم سرتر بود! تا بعد.
قم، مشهد، نوروز ۱۳۹۸
مشهد مقدس. نوهام علی
حرم امام رضا (ع)
نوروز ۱۳۹۸. عکاس: دامنه
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
تندیس و نماد زائران رضوی
خیابان نواب. چهاراه شهید شوشتری
نوروز ۱۳۹۸ من و علی
۹۱۵۲ بازدید در یک روز
دامنه که نقاشی شد
دو خاطرۀ نماز بین راهی
به قلم حجةالاسلام محمدرضا احمدی: خاطرۀ اول. با اجازه از مدیر محترم مدرسۀ فکرت و دوستان عزیز. اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۷۰ بود. برادر خانمِ بنده راننده اتوبوس بود و ما هماهنگ کردیم که در تهران پارس سوار ماشین ایشان شویم و بابل پیاده شویم. ما که هنوز تا آن زمان فرزندی نداشتیم، دو نفری روی صندلی خود مستقر شدیم. بعد از ما یک زن و شوهری وارد شدند که خانم، نه حجابش متعارف که بسیار هم غیر متعارف بود. از قضا کنار ما هم نشستند. نکته جالب این که وضع ظاهری شوهرش هم بهتر از خانم نبود: دکمه ها تا روی شکم باز، یک قمه هم به کمرش بسته و ... گفتم یا ابالفضل، انشاالله امشب سالم برسیم. حالا در طول مسیر چه کارهایی که نمی کردند، کاری نداریم.
آقای احمدی
جاده هراز. بازنشر دامنه
به پلور که رسیدیم، اتوبوس برای نماز و شام توقف کرد. من رفتم نماز بخوانم، دیدم که همون جوون هم وضو گرفت و اومد نماز خواند. من هم در کمال تعجب گفتم: الله اکبر، خیلی جالبه. بعد از نماز که سوار اتوبوس شدیم به خانمم گفتم این جوون با این وضعیت ظاهری اش، نماز هم خواند. خانمم گفت: اتفاقا خانمش هم از من چادر گرفت و نماز خواند. گفتم جل الخالق!! واقعا هم تعجبم بیشتر شد و هم بیشتر خدا را شکر کردم. قطعا این دو جوان هیچ اجباری در خواندن نماز نداشتند و سعی کردند این رابطه را خفظ نمایند.
ظاهر زیبا نمی آید بکار
حرفی از معنی اگر داری بیار
مرد سیرت را بصورت کار نیست
جامه گر صد وصله باشد عار نیست
گرچه مامور به ظاهر هستیم و حق نداریم، از اندرون افراد تجسس کنیم، اما نباید فقط ظاهر افراد را قضاوت کنیم.
به نام خدا. سلام جناب حجةالاسلام محمدرضا احمدی. خاطرهای خواندنی، آموزنده و هیجانانگیز بود که بهشیوایی نوشتی. بلی؛ گرچه ظاهر انسان هم باید آراسته، پوشیده، فاخر و بهدور از هر جِلف و سفاهتی باشد، اما درون انسان، یک بیکران ساختاریست که فقط خدا و خود آدمی از آن خبر و برداشتِ درست دارد.
دو بیت مولوی را برای تأیید تفسیر خوب شما از خاطرهات و این شعر زیبای استنادیات، میآورم:
پس به صورت آدمى فرع جهان
وز صفت اصل جهان این را بدان
ظاهرش را پشّه اى آرَد به چرخ
باطنش باشد محیط هفت چرخ
مثنوی مولوی. دفتر چهارم
ابیات ۳۷۶۶ ـ ۳۷۶۷
خاطرۀ دوم
به قلم دامنه
یک خاطره هم بگویم خیلی خلاصه: سال ۷۲ با اتوبوس از هراز میآمدم ساری. بینراه یک آقایی، به حجاب یک زن مانتوپوش گیر داد و ... . من به آن آقا اعتراض کردم ... گفتم حجاب ایشان متعارَف است ... . در رستوران پُلور جادۀ هراز که پیاده شدیم، در راهروی نمازخانه دیدم همان مانتوپوش، اولین زنی بوده که از کیف دستیاش چادر درآورده، به سمت قبله و نمازگزاردن رفته ... . آری؛ این قلبهاست که مرکز ایمان است، نه ظاهر و تظاهرات افراد.
خاطرهی جبهه
به قلم دامنه: به نام خدا. بهمن ۱۳۶۴ بود. با رفقا در گردان ادوات لشکر ۲۵ کربلا بودیم؛ در عملیات والفجر ۸. یک روز مرحوم سید ابراهیم حسینی که رانندهی تویوتای گردان ما بود؛ من، یوسف رزاقی، سیدعلیاصغر، مرحوم سیدابوالحسن شفیعی را سوار کرد بُرد به سمت خدمات لشکر. پیادهمون کرد و گفت اینجا ایستگاه صلواتی آرایشگاه رزمندگان است. ما که مانند توابین سریال مختار باید غسل شهادت میکردیم، به پیشنهاد سید ابراهیم راضی شدیم هر پنجتا کلّهمون را تیغ کنیم.
اول سیدابوالحسن تیغ کرد، بعد سیدعلیاصغر، بعد من، که تیغ کال شدهبود چندجای کلهام خونخوندار شد. بعد یوسف که تیغ کرد، سید ابراهیم پا به فرار گذاشت و ما چهارتایی کلّهتاس پیاده برگشتیم مقرّ. توراه که میآمدیم سرتَپ یَتّا یقِّران. یوسف بیشتر میزد. و حتی پنجهی دستش را وسط سر من و سید میگذاشت مانند پیچ، چخچخ میداد. رسیدیم سنگر، دیدیم سید ابراهیم از بس خنده و غش کرد، افتاد. او راحت ما را گول زد و خودش تن به تیغ نداد. ما چهارتا کلهتاس در کل گردان دیدنی شدهبودیم.
عکس کلّهتاس را هم دارم که چهارتایی رفتهبودیم زیگورات چغازنبیل. با همین کلهتاس، سیدعلی اصغر هر صبح کل گردان را آموزش صبحگاهی میداد و چهرهاش در حین حرکات نرمشی فک و گردن، دیدنی و خندیدنی بود. شبیه سامورائیها شدهبودیم. مجبور شدیم کلاه نظامی با پول شخصیمان بخریم و از سرتَپ (=کشیده) این و اون در امان بمانیم. یوسف که سرتَپ میزد شوخی و جدّی را باهم جمع میکرد، چنان محکم شتَلخ میزد که گاه تا چنددقیقه سَرتُو سَرتُو میرفتیم. سیدابراهیم شوخطبع، خندان و بسیارباروحیه و باسخاوت بود. درست است که با طبع شوخاش ما را گول زدهبود و تاسکلّهمون ساخته بود، ولی هر جا میرفت، غذا و خوراکی و نوشیدنیها گیر میآورد هرگز تنها و خلوتخور نبود، میآورد داخل سنگر باهم میخوردیم. اینا بودیم آن سال:
روانشاد یوسف رزاقی، مرحوم سید ابراهیم حسینی، مرحوم سید ابوالحسن شفیعی، مرحوم حاج مرتضی آهنگر، سیدعلی اصغر شفیعی، من، سید محمد اندیک مُرسمی، حسنعلی لاری، احمد بابویه، ابراهیم رمضانی (موسی یورمله) علیبابا حسنی (کبلولی)، اکبر ابراهیمی، اسماعیل بابویه (محمدقلی)، و حسین جوادینسب که هرچه اصرار کردیم به گردان ادوات بیاید، قبول نکرد و در گردان خطشکن رفت و شربت شهادت را نصفهکاله خورد و از دو چشم باسو، جانباز دفاع مقدس شد و اینک در مدرسهی فکرت، ناظر است و نویسنده و رِندنویس و مُستشکل (= یعنی فرد اشکالگیرنده در درس حوزوی) و خوانندهی قاطع. روح همهی شهیدان و درگذشتگان غریق رحمت خداوند باد. خاطرات زیاد است. بگذرم و فقط بگویم اگر در جبهه، شادی و شوخی نبود، همهی ما گَر میگرفتیم و گُر.
نماز و نوهام علی
آنچه بر من گذشت ۷۸
علاوه بر آن، گاه گاهی به مدد دوست پژوهشگرم جناب رحمانی به مرکز تحقیقات راهبردی اسلام در خیابان صفاییه قم نیز می رفتم. مرکزی بود به ریاست حجت الاسلام محسن کدیور، که وابسته به مرکز تحقیقات استراتژیک نظام بود. منابع و مآخذی غنی داشت. بهره وری از آن منابع برای من خیلی نافع بود و لذّات آن را بخوبی درک می نمودم.
این حجم کارم در حالی بود که من آن را مازاد بر اشتغالم در تهران، به سرانجام می رساندم. فشار بی امان کار در سه شیفت صبح، عصر و شب، هم مرا می آزُرد و هم برایم بی نهایت لذّت می فُزود. زیرا در مطالعه، دانستن و نوشتن خاصیتی ویژه است که ذات انسان از آن خسته نمی شود. من هم با آن که سخت درگیر کارهایم بودم، اما همین انبوهی کار، یک حسّ زیبایی در من می آفرید. اِمرار معاش خانواده و استمرار زندگی علمی، پژوهشی و دانشگاهی.
آن زمان من ۳۵ ساله بودم و سنّم اقتضاء داشت که هرچه بیشتر بدانم، زندگی شیرین تر می شود و هرچه زیادتر کار کنم، نفع و عایداتش بر من افزون تر وارد می شود. و می شد. زیرا از انباشته هایی که در بانک مسکن قم برای خرید خانه، انجام داده بودم، به انضمام دو و نیم میلیون وامِ همان بانک، با اقساط ۱۵ ساله، توانستم در سال ۱۳۷۵ و ۱۳۷۶ خانهای در قم خریداری کنم و خرداد همان سال، از منزل استیجاری دوست گرامی ام جناب بنیفاطمی جانباز گرانقدر خرم بادی مقیم ۴۵ متری صدوقی قم، به خانه شخصی مان منتقل و ساکن شویم. این، یک رویداد بسیاربزرگ در زندگی مان بود و گشایش های بعدی ام رقم خورد. لطف خدا را در این باب و همۀ ابواب زندگی ام هرگز از ذهنم محو نمی کنم و نیز عنایات حضرت امام علی بن موسی الرضا _علیه آلاف التحیة والثناء_ را.
دامنه ادامه دارد
به قلم دامنه. به نام خدا. امروز ۲۶ مهر ۱۳۹۷، دامنه به آغاز سال ششم وارد شد. طی گذشت پنج سال از زمان تأسیس در ۲۶ مهر۱۳۹۲ تا کنون شش هزار و هفتصد و شصت و هفت پست، در دامنه منتشر شد. اینک بازهم ندای من این است: دامنه ادامه دارد. و سخنم در آغازین روز سال ششم، به همراه دامنه نویسان گرانقدر و دامنه خوانان شریف، همآوایی با این فرازِ دعای چهل و هفتم حضرت امام سجّاد ع در صحیفۀ سجّادیه است: اَللَّهُمَّ... وَلاتُحْبِطْ حَسَناتى بِما یَشُوبُها مِنْ مَعْصِیَتِکَ، وَلا خَلَواتى بِما یَعْرِضُ لى مِنْ نَزَغاتِ فِتْنَتِکَ، وَ صُنْ وَجْهى عَنِ الطَّلَبِ اِلى اَحَدٍ مِنَ الْعالَمینَ، وَ ذُبِّنى عَنِ الْتِماسِ ما عِنْدَ الْفاسِقینَ، وَلاتَجْعَلْنى لِلظّالِمینَ ظَهیراً. بارخدایا... و کارهای نیک مرا به سبب گناهى که با آن مى آمیزد، تباه مَکن؛ و خلوت هایم را به مَفاسدى که از آزمایشت پیش آید، آشفته مکن. و آبرویم را از روانداختن به هر یک از جهانیان نگاه دار، و از طلبیدن آنچه نزد فاسقان است بازَم دار، و مرا پشتیبان ظالمان مَساز. (منبع)
آنچه بر من گذشت ۸۱
قسمت ۷۷. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در پژوهشگاه مطالعات و تحقیقات اسلامی قم، به گروه بررسی تجدّد و نوگرایی پیوستم. به من، پژوهش اندیشه های سیاسی قرون وسطی (۴۰۰ تا ۱۴۰۰ میلادی) واگذار شد. شروع کردم به شناسایی و جمع آوری منابع اولیه. هم در خود پژوهشگاه _که از کتابخانۀ غنی برخوردار بود_ هم از کتابخانۀ شخصی خودم، و هم از کتابخانه های عمومی قم و نیز مجلات تخصصی موجود در مراکز علمی.
از ۱۰۰۰ سال قرون وسطی (=سده های میانه) اندیشه های سیاسی دو متفکر و متألّه، نمود و برجستگی داشت؛ یعنی «سنت آگوستین» و «توماس آکویناس» و من هر دو اندیشمند مسیحی را مورد توجه قرار داده و تفکر سیاسی آنان را در دو جلد جداگانه نوشتم با عنوان «اندیشه سیاسی غرب؛ آگوستین و آکویناس».
این ایام که از دهه های مهم زندگی من بود؛ هم به محل کارم در تهران می رفتم، هم دورۀ کارشناسی ارشد علوم سیاسی ام را تداوم می دادم، هم زندگی مستأجری ام را اداره می کردم و هم در پژوهشگاه، به پژوهش هایم سروسامان می بخشیدم. خیلی فشرده کار می کردم؛ آن هم در سه شیفت؛ صبح، عصر، شب. به طور مُدام، طی تقریباً ۱۴ سال پشت سرِ هم، روزانه ۱۶ ساعت از اوقاتم صرف کار و مطالعه و نوشتن و فیش برداری و تدوین بود. اگر وقفه ایی ایجاد می شد، زندگی و امور شخصیوام لنگ می گردید. این رویّه را خودم مختارانه برای خودم برگزیده بودم؛ زیرا اگر تن به کار و نوشتن نمی دادم، از مسیر زندگی ام بازمی ماندم و به عنوان یک شکست خورده، باید خود برای خودم ماتم میگرفتم!
گشایش زندگی ام طی همین ۱۴ سال شکل گرفت. خیلی هم عالی شکل گرفت. درآمدهایم را سه بخش می کردم: معاش زندگی (خوراک و اَلبسه و نیازهای روزمرّه)، پس انداز خانه در بانک مسکن قم. مسافرت در تابستان ها به شمال و مشهد مقدس، زیارت امام رئوف، حضرت رضا (ع) که عشق تامّ من است. حرم آن امام مهربان، محل راز و نیاز من است و تا الان قریب چهل بار به زیارتش مشرّف شدم. هنوز نیز شیدای آن دیارم.
همان دوران بود که دوگانه ی ناطق_خاتمی، تمام فضای کشور را به نبرد سنگین میان دو جناح چپ و راست مبدّل کرده بود. کارزار تبلیغاتی انتخابات سال ۱۳۷۶ به خاطر تلاقی با ایام ماه محرّم، به اوج هیجان و تخاصم و تخریب ها رسیده بود و مردم بشدّت به آن ورود پیدا کرده بودند. از دورترین روستا و دیار و دمَن تا قم و پایتخت و همه جای ایران.
در روستای ما دارابکلا نیز این فضا، شدت و حدّت خاصی داشت. یک شب مرحوم آیة الله سید رضی شفیعی دارابی _رئیس جامعه روحانیت مازندران_ در تکیه ی بالای دارابکلا به منبر رفت و با صراحت و شجاعت و بی واهمه، علناً به مردم گفت به ناطق نوری رأی دهند. بگذرم. روحانی مبلغ ماه محرم آن سال در تکیۀ دارابکلا جناب حجت الاسلام سید علی صباغ دارابی بود. ایشان نیز بالای منبر علناّ از آقای ناطق دفاع کرد و برای حاضرین تکیه، استدلال کرد چون علما و مراجع و بزرگان کشور آقای ناطق نوری را اَصلح می دانند، بنابراین ارجح و اُولی آن است که به ناطق رأی دهند.
ایشان از منبر که آمدند پایین، جمعیتی از مردم و جوان های حاضر در مجلس، به دور وی حلقه زدند و مؤدّبانه و بر اساس احترام به آزادی و نیز ایفای حق و تأکید بر حفظ حرمت منبر و بی طرفی تکیه در رقابت های سیاسی، با ایشان به بحث و مشاوره و انتقاد پرداختند.
من هم در آن جمعیت کنارش نشسته بودم و سکوتی محض داشتم و جناب آقای امیر رمضانی به نمایندگی از آن جمعیت، سرِ سخن را با جناب صباغ باز کرد. آقای صباغ با کمال انصاف و زیّ طلبگی و حرّیت، حرف های نقّادانۀ حاضرین را استماع کرد و بعضاً تصدیق نیز نمود. بگذرم. جمع حاضر از ایشان تقاضا کردند تا فرداشب به همین میزانی که ایشان از ناطق نوری علناً بالای منبر حمایت کرده، به یک نفر اجازهی سخنرانی دهد تا حامیان نامزد دیگر یعنی خاتمی هم از فرصت پیش آمده استفاده ببرند.
روانشاد یوسف رزاقی در این مسیر پیشتاز همگان بود. امیر رمضانی در میان جمع حاضر، مرا را برای سخنرانی به جناب آقای صباغ معرفی کرد. آقای صباغ هم با کمال میل پذیرفت که من سخنران باشم. با این تصمیم، حلقه ی انتقادی دور وی با کمال متانت و تبادل آزادانه ی دیدگاه ها خاتمه یافت. با همّت و مدیریت بسیارفعال و بی نظیر روانشاد یوسف رزاقی سخنرانی فرداشب با فراخوان عمومی در درون تکیه منعقد شد و من پشت تریبون تکیه رفتم که مفصلاً چگونگی آن شب و سخنرانی ام را در این پستِ تاریخ سیاسی دارابکلا (رویدادها به روایت دامنه) نوشتم. رجوع شود به: [اینجا]
آنچه بر من گذشت ۷۶
قسمت ۷۶. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. به محض حضور در پژوهشگاه اندیشه سیاسی اسلام در سال ۱۳۷۳، ابتدا در یک جلسۀ مصاحبۀ مفصّل خصوصی، مورد ارزیابی علمی قرار گرفتم. مصاحبه گر، یک روحانی خوش مَشرب و مسلّط به علوم سیاسی (=هم رشتۀ دانشگاهی من) و تاریخ معاصر ایران (=موضوع مطالعاتی مورد علاقۀ من) بود. در فضایی کاملاً جدّی و صمیمانه، به پرسش های کلیدی اش پاسخ دادم. او، گریزی به سیاست روز و جناح بندی های سیاسی مملکت زد؛ که من در این بخش به عمد «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ» شدم و سکوت اختیاری، اختیار کردم. خواستم در آن فضای پرتنش و تیره و تار روزگار سیاسی، خودم را بدون موضع گیری نگه دارم؛ و این اراده ام را، تا آخرین روزی که در آنجا بودم، محفوظ نگه داشتم. که هنوز هم آن روحانیِ مصاحبه گر _که همان روز نخست مصاحبه، رفیق همدیگر شدیم و مقطع کارشناسی ارشد علوم سیاسی را باهم به دانشگاه علامه طباطبایی تهران می رفتیم_ نمی داند من موضع سیاسی ام چیست.
یادآوری کنم که ایشان، ماه پیش، پسرم _عارف_ را دید و گفت: «طی بالای ده سالی که با بابات، باهم در مرکز اندیشه بودیم، بابات هرگز موضع سیاسی اش را نمی گفت! و ما هیچ کدام نمی فهمیدیم که ایشان جناح راست است، یا جناح چپ!؟ هنوز هم نمی دانیم.» بگذرم؛ که آن دهه، دهۀ اوج تنازعات درونی هم بود. هم دورۀ پرمسألۀ هاشمی رفسنجانی بود و هم دورۀ پرچالش سید محمد خاتمی. که من حقیقتاً نمی خواستم محیط علمی و پژوهشی ام را با سیاست روزمرّۀ زودگذر، آلوده کنم. ریز ریز مسائل روز را می خواندم و می فهمیدم پشت صحنه ی سیاست چه می گذرد، اما موضع ام را آفتابی نمی کردم و در پژوهش هایم نیز دخالت نمی دادم.
البته به اختیار، به آنان به طریقی فهمانده بودم که من «مخلوط دکتر شریعتی و شهید مطهری» ام. یعنی مبانی فکری ام از استاد مطهری ست؛ که قریب به تمام آثارش را با اعتقاد و باور خوانده ام. و مواضع ام از شریعتی ست؛ که از بدو انقلاب، با افکار و آثارش آشنا و مأنوس شدم. و همۀ مجموعه آثار ۳۶ جلدی اش را که سال ۱۳۶۲ در چالوس خدمت می کردم، از کتابفروشی خریده بودم و خوانده.
اما از گشایش، بیایم سر بختِ! فقر؛ که باز هم فقر، مرا تعقیب می کرد. سایه به سایه ی من می آمد. من و فقر، رفیق هم شده بودیم. نه او دل داشت، از من دل بکَند! و نه من زور داشتم، زر بَر گیرم و فقر را از حیطۀ خود بِهلاکنم! فقر، تا ستون فقرات من نفوذ کرده بود! پاره ای را در قسمت قبل بازنمایی کردم. یک فقره ی دیگر از فقرم را هم می گویم. چون؛ هم یادی از مرحوم پدرم است و هم شاید پندی باشد برای این نسل که از فقر نهراسند و با آن گلاویز شوند و آن را بر زمین بکوبند. القصّه:
یک هفته ای بیشتر گذشته بود، که کفشم پاره پوره شده بود. تا نانوایی رفتن هم، کفش نداشتم تا بر پا کنم و برپا شوم؛ چه برسد به این که بلند شوم، بروَم تهران، سرِ کلاسِ درس دانشگاه. و یا مرکز اندیشه، برای تدوین کتاب و مقاله. حقوق ناچیزم را هنوز هم، پدرم در آن سال، ۱۳۷۳، از محل کار سابقم در ساری می گرفت و هر وقت به قم می آمد، برایم می آوُرد.
فقر و نداری و جیب خالی، قدرتِ خرید حتی یک کفشِ ساده و کم قیمت را از منِ دانشجویِ سه تا پسر دار، ستانده بود. پاییز آن سال سخت و بی کسی، پدر به قم آمده بود. کفشی نو مشکیِ کم شیک خریده بود. او، نعلین می پوشید، ولی برای فصل پُرباران زمستان شمال، هر سال در خیابان اِرم قم، کفشی نو می خرید. من، آن کفش را بی اجازه ی وی، مخفیانه پوشیدم و یواشکی در رفتم. رفتم تهران، تا به کلاس های عقب مانده ی دانشگاهم برسم. کفش چنان تنگ بود که پایم را از جلو و عقب می زد. انگشت شصتم و پاشنه ام، بشدت پِله (=تاوَل) زده بود و لنگان لنگان راه می رفتم. روز بعد، برگشتم قم. کفش را جا دادم تا پدر نبیند. دیدم می گوید کفش من در کفش کَن منزل نیست؛ گُم شده است. مجبور شدم به نحوی گره از از این کلافه باز کنم و خجِل نمانم. (الان که دارم می نویسم از رنج رنجوری آن روزها، گریه ام گرفت) گفتم: حتماً درِ حیاط باز بوده و کسی آمده قاپیده و پوشیده و بُرده! روحت ای پدر! و ای مادر! شاد. مگر قانع می شد زود! کاش می گفتم من پوشیدم. راضی می شد. وقتی سه ماه بعد به دارابکلا سری زدم، مِقار (=اعتراف و اذعان) آمدم و گفتم این هم کفش شما بابا. که او هرگز مُستعمل کسی را نمی پوشید. شد مال من. تا بعد...
آنچه بر من گذشت ۷۵
قسمت ۷۵. به نام خدای آفرینندهی آدمی. گفتم که فقر احاطهام کرده بود. گاه از تهران برنمی گشتم قم؛ منزل. و گاه از قم نمی رفتم تهران؛ دانشگاه. کرایه می خواست؛ که من نداشتم. روزهایی پیش می آمد که با جیب خالی با یک همدوره ایی روحانی ام می رفتم میدان ۷۲ تن قم، به امید این که او شاید کرایه داشته باشد و حساب مرا بکند. می دیدم، پس از ردّ کردن چندین اتوبوس، همچنان من و او در میدان ایستاده ایم! و همدیگر را می نگریم. معلوم می گشت او هم مانند من بی پول و پَر است و بدتر از من! و به امید جیب من، با من می آید. چقدر «هم سرنوشت»! بودیم. برمی گشتم منزل! به قول دارابکلایی ها «بور» می شدیم یعنی خیط!
در اسلام تا جایی که خوانده ام، ناامیدی، کفر و بدتر از کفر است. من، دل به گروِ خدای متعال و مهربان سپرده بودم و در حرم حضرت معصومه (ع) بارها و بارها در خلوت خودم، اشک ریختم و گریستم که چگونه سه فرزندم _عارف، عادل، عاصم_ را بزرگ کنم و کی می شود درسم را تمام نمایم.
آیا شده برای شما که خونه ی تان چیزی بشکنه که بارها و بارها نتوانی جای آن جایگزین کنی و نو بخری!؟ برای من بارها پیش آمده. قوری چای منزل شکست، ولی تا مدتی پول نداشتم با یک قوری نو، جایگزینش کنم. می توانستم؛ ولی اگر می کردم، آن گاه چاله ایی دیگر را نمی توانستم با پول پُر کنم. چقدر زیباست این خاطره ها. آدم را رویین تن می کند و عزتمند.
برای اوج فقرم در ایام دانشجویی با سه فرزند و خانۀ استیجاری، مثال عینی زیادی از خودم دارم که می توانم بزنم. در اینجا دو مثال را آفتابی می کنم. نه این که بخواهم یأس بدَمم، و یا از خودم برای این نداشتی ها تعریفی جابزنم و خودنمایی کنم و بگویم من هم با سختی بزرگ شدم، نه، می خواهم مفهوم شکیبایی، چشم امید به آینده، تحمل سختی ها و ارزش درس خواندن و ترجیح آن بر هر ناملایمات و سختی را برای جوانان و این نسلی ها جا بیندازم:
یکی این بود: پیراهن من آن مقدار نخ نما شده بود که روزی یک آدم در تهران که باهم یکجا بودیم و مشغول و رفیق و همدم که خدا رحمت کند به دیار باقی شتافت، بی آن که قصدی داشته باشد، ناخودآگاه به من رو زد و گفت: فلانی! موی قفسۀ سینه هایت از پشت پیراهنت پیداست! آن روز، مثل برف آب شدم رفتم زیر زمین. و خیلی سرافکندگی به من دست داده بود. آنقدر پیراهنم مُندرس شده بود پوست تنم از چشمان طرف مقابل پیدا بود.
دومی این بود: در ایام دانشجویی بارها و بارها از ترمینال جنوب تا میدان انقلاب و خیابان ۱۶ آذر را بیش از سه ساعت در مسیر بودم. علتش آن بود هرگز پول کرایۀ تاکسی را نداشتم و اتوبوس خط واحد، تنها وسیلۀ رفت و آمد مستضعفانی چون من بود؛ که دو چیز در آن سال ها -سال ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۴- سخت آزارم می داد: ازدحام مردم در خط اتوبوس و فقدان کمترین اخلاق در رعایت نوبت و احترام گذاری به همدیگر. و دیگری سرمای سوزان و برف زمستان و کمبود اتوبوس و صف های طولانی انتظار برای سوارشدن اتوبوس که به سختی می توانستی صندلی خالی پیدا کنی و مسیر طولانی را باید سرپا و تودرتو و با سخت ترین حالت طی می کردی. من البته سعی می کردم این زمان را روزنامه بخوانم و می خواندم. که گاهی آنقدر با تأخیر به مقصد می رسید من تمام صفحات یک روزنامه را ایستاده تمام می کردم. بگذرم که با روزنامه بزرگ شدم.
تا این که روزی از روزهای زیبای پاییز، گشایشی رسید. برق درونم را مشتعل گردید. از طریق اخویام آقاباقر که آن زمان درس خارج فقه میخواند و دانشجوی حقوق دانشگاه تهران پردیس قم بود و هماینک با عنوان دکتر شیخ باقر طالبی در دانشگاه ادیان تدریس می کند؛ با واسطهی دوست روحانی دیگرمان -که اینک استاد دانشگاه مفید قم است- به پژوهشگاه اندیشه سیاسی اسلام دفتر تبلیغات اسلامی قم (واقع در میدان شهدای قم) متّصل شدم.
از همین جا و از همین نقطۀ سرنوشت ساز بود که من جهش در زندگی فکری و عملی ام را و نیز مزّۀ تحقیق و خواندن و فیش برداری فلسفه سیاسی غرب و اسلام را چشیده ام. و طی حدود ده سال حضور مدام در آن مکان عالمانه، و از هر نظر جاذب، چند مقاله ی علمی سیاسی و پروژه های وسیع تر که کتاب شد نگاشتم. که ثمرۀ آن هم تولیدات علمی بود و هم درآمد مالی. که در قسمت های آینده اشاره می کنم.
دانشکده حقوق و علوم سیاسی تهران «Tehran School of Political Science»
وقت های اضافه ایی که در زندگی دانشجویی برایم دست می داد را صرف تفریح نمی کردم، یعنی نمی توانستم بکنم؛ از این رو، با حضور در آن مرکز، -پژوهشگاه اندیشه سیاسی اسلام- در کنار سایر محققان و پژوهشگران و دوستان بافضل و دانشمندی چون حُجج اسلام آقایان: عبدالله نظرزاده، سیدنادر علوی، نجف لکزایی، رضا عیسینیا، سیدمحمدعلی حسینیزاده، محسن مهاجرنیا، محمد پزشکی، فراتی، جواد امامی و ... به اغتنام فرصت تبدیل میکردم و زندگی طبیعی و علمیام را با نهایت عشق و علاقه مطالعاتی میچرخاندم. مسئول وقت مرکز اندیشه نیز جناب حجت الاسلام فقیهی بود. خدا را از این بابت، همیشه شاکرم. و به سبب سازان این اتّصال که لطف و رحمت خدا را در آن می دیدم، درود می فرستم. تا بعد.
جشن تولد نوهام علی
بینوایان و بی پناهان
به قلم دامنه. به نام خدا. دیروز در یک جمعی که باهم تفکراتی می کنیم و تأمّلاتی؛ پرسش بر این بود اگر پش خدای مهربان، پایان نامه ای بنویسی، چه می نویسی؟ من بر آن جمع فکور، این پایان نامه را عرضه داشتم: پایان نامهٔ من پیش خدا. مزینان و فریمان (سوژهٔ من). ای خدای دانای ما، بر سرزمین خرَد مردم ایران، بارانِ متفکران بباران، بارانی از جنس مزینان و فریمان. ما باز نیز؛ به جستجوگری چون علی شریعتی در مسیر شدن نیازمندیم. و به اندیشه سازی منزّه نویسف چون مرتضی مطهری در مسیر ماندن، محتاج. پس با قلم دلم می نویسم ای خدای دانای ما:
بخت ما را بر «تخت طاووس» مَبن.
چشم ما را بر «قبر داریوش» مَدوز.
راه ما را بر «جاه شاهان» نخواه.
پای ما را بر درِ آن بینوایان ببَر.
دست ما را بر سَر آن بی پناهان بَکش.
دامنه. قم. ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
















