به قلم دامنه
حمام، کَلوش، تکیه
پردۀ اول: به نام خدا. سلام. در کودکی پولی نداشتم تا اسباببازی بخرم. بالاترین بازی من، بازی با خاک بود و نیز لاستیک کهنهی ماشین، ساختِ بارکشِ حلَبی، لِینگهبازی، تیلبازی و الماسدَلماس. زیباترین بازی من حُباببازی بود که وقتی به حمّام بُرده میشدیم، تا نوبت من برسد که پدرم بر تنم، تَنمال بکشد با کفِ زردْصابون (=صاوینکَف) حُباب میساختم و در فضای بخارگرفتهی حمام به هوا فوت میکردم. و این، ثانیههایی پررنگ و قشنگ از زندگی کودکانهام بود که از ذوق، پَر در میآوردم و از شوق زمان نمیشناختم. امّا، امّا، چنان از شدّتِ گرما و ازدحام جمعیت، سِس (=سُست و گرمازده) میشدیم که مجبور میبودیم به سرسَرای حوضی رختکَن برگردیم تا کمی نفَسمان بالا بیاید. و از داخل خیک (=دَلو آب) چنان آبِ چاه هفتروز را مینوشیدیم که گویا از صد نوشابه و دلِستر و دوغ گواراتر میبود. یادش در جان من است. امیدوارم با خاطراتم، وقت خوانندهای را خراب نکنم.
پردۀ دوّم: تمام تابستانها را بیشتر پابرهنه بودم، نه فقط من؛ که بیشتر همسنوسالهایم. پول پیدا نمیشد که پدر برای پسر پاپوش بخرد. گرانقیمتترین پاپوش من _اگر اسمش را بتوان کفش گذاشت_ همان کَلوش لاستیکی بود. آنهم نه در تابستان، که در فصلهای سایرِ سال. همانهم، پاهام چنان در آن عرق میکرد که وقتی میکَندم تا وارد اتاق شوم، از فَرطِ گَند و بوش خجالت میکشیدم و از بس لای انگشتانم سیاهی، جِرم میزد، کلافه میشدم. مگر میشد چنین کلوشی را تابستان هم پوشید!؟ آن سه فصل هم، کَلوش را چندین پینه، داغ میکردم که چاک نخورَد و وا نرود. شاید این فقط من نبودم که نداری کشیدم. بگذرم. فقرِ قشنگ را با ستونِ فقراتم حمل میکردم و غنایِ بیرحم را با چشمانم در سیچند خانه آنسوتر، به نظاره مینشستم. و من دلشادم، دلشاد، که هیچگاه بر پدر و مادر، برای اینگونه نداشتنها لجاجت نمیورزیدم. پدرم و مادرم دوستتان دارم. فقرتان، قشنگ بود، فخر بود. فاجعه نبود. قبرتان، قبلهی سوم من است.
پردۀ سوّم: دبستان که بودم، تکیه را زیاد دوست میداشتم. نه فقط برای روضه و نوحه و سینه؛ که برای اون چای و نعلبکی و قنده. ولی، اما، زیرا، زیاد پیش میآمد که ساقیِ سَخی! نه فقط به من _و البته به همسِنّوسالهایم هم_ چای نمیداد، که خیط هم میکرد. و بیرون هم میانداخت. نمیدانم چرا هرکه _البته نه همه_ ساقی میشد و مِتوِلّی، سیاستمدارِ پِروس و تِزارِ روس و سِزارِ رُوم هم اگر تکیهی تکیهپیش میآمد و پای اَشیر و عَشیر، مینشست، ازو حساب میبُرد و زَهرهترَک میگردید. (=کیسه صَفرا) پاره میکرد! بگذرم؛ که من از پایینتکیه البته بیخبرم. و فقط بگویم که قندِ اون زمان، نه پِف بود و نه پوک؛ از دویست شکّلاتِ بلژیک هم سرتر بود! تا بعد.