تازه ترین پست ها
پذیرفته ترین پست ها
پر بازدید ترین پست ها
پر بحث ترین پست ها
تازه ترین نظر ها
-
ناشناس : چند بحث در چند زمینه -
سید مهدی صباغ دارابی : سلام و عرض ادب، با عرض پوزش در نوشتار بالا مهندس سرایلو مدیر عامل شرکت نکاچوب نبود ایشون مدیر راهسازی شرکت بودبسیار توانمند بود که همکاران بهش میگفتن سرایلو بزرگ، مدیر عامل فک کنم یا آقای نجاتی بود یا آقای اهنگری. یاعلی مدد -
ناشناس : سلام آقاابراهیم، روز بهخیر فقط یک نکته؛ بر اساس کتاب " بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی" نوشته حمید روحانی، یکی از دلایل اعتراض آیتالله خمینی به محمدرضاشاه پهلوی در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ دادن حق رأی به زنان بود. جلیل قربانی -
ناشناس : سلام آقاابراهیم، روزتون بهخیر ۱- چند سال پیش تصمیم گرفتند تا بنای یادبودی با عنوان شهدای گمنام در پارک تفریحی وزرامحله در شهر سرخرود بسازند. ۲- این کار در آن زمان با مخالفت گسترده اهالی وزرامحله از جمله خانوادههای شهدای محل روبرو شد. ۳- مادر دو شهید یدالهی (مادرخانم بنده) گفته بود این دو شهید گمنام را در ... -
ناشناس : سلام متنی از آقای عمادالدین باقی: تاکر کارلسون یکی از چهرههای مشهور رسانهای در امریکا و چهره محوری در جنبش ماگا است. صفحهاش در یوتیوب بیش از ۵ میلیون دنبال کننده دارد. برخی مطالبش درباره ایران شگفت انگیز است. اگر از زبان یک ایرانی گفته میشد به توهم توطئه و غرب ستیزی متهم میشد اما از زبان شخصیتی مانند ... -
ناشناس : به ص ۳۳۸ تا ص ۳۴۳ کتاب جامعهشناسی سیاسی دکتر حسین بشیریه رجوع شود. -
از مدرسه فکرت : درود خواندنی و پر اهمیت -
ناشناس : درود بر شما آقای نور مفیدی در جنگل خواری استان گلستان معروفه و در حال حاضر مالک شرکت ممتاز! محمدحسین آهنگر دارابی -
ناشناس : پیام یک عضو مدرسه فکرت: سلام جناب آقای طالبی. مطلب شما عینا مشابه قطعنامه هائیست که اپوزیسیون خارج نشین درمیتینگهای تبلیغاتی که راه میاندازد پرسروصدا اما جمعیتی ازآن استقبال نمیکنند صادرشده. چندایراد کارشمارا باصراحت گوشزد کنم اولا.همچون گذشته بادیدگاه توام باتحقیر وشکست برای جبهه داخلی وغلبه وظفروپیروزی ... -
ناشناس : جمعی از فعالان سیاسی اجتماعی استان یزد جمعهشب با سید محمد خاتمی دیدار کردند. در این دیدار که در محل بیت تاریخی شهید صدوقی برگزار شد، سید محمد خاتمی طی سخنانی با تأکید بر شناخت دقیق مشکلات برای رسیدن به صورت راه حل واقعی، اظهار کرد: اگر معتقدیم اسلام جاودانه است باید به تمام پرسش ها و نیازهای روز به روز نو ...
موضوع های کلی سایت دامنه
کلمه های کلیدی سایت دامنه
- عکس ها
- چهره ها
- تریبون دارابکلا
- دامنه کتاب
- انقلاب اسلامی
- عترت
- تک نگاران دامنه
- اختصاصی
- مسائل روز
- مباحث دینی
- گوناگون
- ایران
- جهان
- فرهنگ لغت دارابکلا
- قرآن در صحنه
- روحانیت ایران
- مدرسه فکرت
- دارابکلایی ها
- جامعه
- لیف روح
- مرجعیت
- دامنه قم
- زندگینامه من
- شعر
- جبهه
- روحانیت دارابکلا
- امام رضا
- کویریات
- خاطرات
- خاورمیانه
- مشهد مقدس
- گفتوگو
- آمریکا
- سیاست
- اوسا
- روزبه روزگرد
- تاریخ سیاسی دارابکلا
- زندگی
- حومه
- شهرها
- کبل آخوند ملاعلی
- بیشتر بدانید
بایگانی های ماهانه ی سایت دامنه
-
آذر ۱۴۰۴
۱۰
-
آبان ۱۴۰۴
۲۰
-
مهر ۱۴۰۴
۱۸
-
شهریور ۱۴۰۴
۲۸
-
مرداد ۱۴۰۴
۳۳
-
تیر ۱۴۰۴
۱۶
-
خرداد ۱۴۰۴
۲۰
-
ارديبهشت ۱۴۰۴
۱۷
-
فروردين ۱۴۰۴
۱۴
-
اسفند ۱۴۰۳
۶
-
بهمن ۱۴۰۳
۱۱
-
دی ۱۴۰۳
۱۲
-
آذر ۱۴۰۳
۲۰
-
آبان ۱۴۰۳
۱۳
-
مهر ۱۴۰۳
۱۲
-
شهریور ۱۴۰۳
۲۳
-
مرداد ۱۴۰۳
۱۷
-
تیر ۱۴۰۳
۱۷
-
خرداد ۱۴۰۳
۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۳
۷
-
فروردين ۱۴۰۳
۷
-
اسفند ۱۴۰۲
۱۸
-
بهمن ۱۴۰۲
۲۰
-
دی ۱۴۰۲
۷
-
آذر ۱۴۰۲
۲۰
-
آبان ۱۴۰۲
۲۰
-
مهر ۱۴۰۲
۲۰
-
شهریور ۱۴۰۲
۱۹
-
مرداد ۱۴۰۲
۱۸
-
تیر ۱۴۰۲
۱۰
-
خرداد ۱۴۰۲
۱۴
-
ارديبهشت ۱۴۰۲
۸
-
فروردين ۱۴۰۲
۱۷
-
اسفند ۱۴۰۱
۱۲
-
بهمن ۱۴۰۱
۱۶
-
دی ۱۴۰۱
۲۰
-
آذر ۱۴۰۱
۳۱
-
آبان ۱۴۰۱
۲۳
-
مهر ۱۴۰۱
۲۱
-
شهریور ۱۴۰۱
۱۳
-
مرداد ۱۴۰۱
۱۳
-
تیر ۱۴۰۱
۱۱
-
خرداد ۱۴۰۱
۱۵
-
ارديبهشت ۱۴۰۱
۱۵
-
فروردين ۱۴۰۱
۲۷
-
اسفند ۱۴۰۰
۲۴
-
بهمن ۱۴۰۰
۳۰
-
دی ۱۴۰۰
۲۴
-
آذر ۱۴۰۰
۲۴
-
آبان ۱۴۰۰
۳۲
-
مهر ۱۴۰۰
۲۶
-
شهریور ۱۴۰۰
۱۷
-
مرداد ۱۴۰۰
۱۱
-
تیر ۱۴۰۰
۲۵
-
خرداد ۱۴۰۰
۱۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۰
۱۴
-
فروردين ۱۴۰۰
۱۷
-
اسفند ۱۳۹۹
۳۴
-
بهمن ۱۳۹۹
۳۸
-
دی ۱۳۹۹
۳۵
-
آذر ۱۳۹۹
۳۵
-
آبان ۱۳۹۹
۲۳
-
مهر ۱۳۹۹
۳۱
-
شهریور ۱۳۹۹
۲۲
-
مرداد ۱۳۹۹
۳۲
-
تیر ۱۳۹۹
۳۰
-
خرداد ۱۳۹۹
۲۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۹
۴۱
-
فروردين ۱۳۹۹
۴۰
-
اسفند ۱۳۹۸
۳۶
-
بهمن ۱۳۹۸
۴۷
-
دی ۱۳۹۸
۴۸
-
آذر ۱۳۹۸
۳۸
-
آبان ۱۳۹۸
۳۰
-
مهر ۱۳۹۸
۴۴
-
شهریور ۱۳۹۸
۳۷
-
مرداد ۱۳۹۸
۲۸
-
تیر ۱۳۹۸
۳۵
-
خرداد ۱۳۹۸
۱۸
-
ارديبهشت ۱۳۹۸
۱۸
-
فروردين ۱۳۹۸
۱۸
-
اسفند ۱۳۹۷
۳۰
-
بهمن ۱۳۹۷
۴۰
-
دی ۱۳۹۷
۴۰
-
آذر ۱۳۹۷
۳۴
-
آبان ۱۳۹۷
۴۵
-
مهر ۱۳۹۷
۵۵
-
شهریور ۱۳۹۷
۶۷
-
مرداد ۱۳۹۷
۶۷
-
تیر ۱۳۹۷
۶۴
-
خرداد ۱۳۹۷
۳۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۷
۴۸
-
فروردين ۱۳۹۷
۴۸
-
اسفند ۱۳۹۶
۶۶
-
بهمن ۱۳۹۶
۶۵
-
دی ۱۳۹۶
۳۲
-
آذر ۱۳۹۶
۵۷
-
آبان ۱۳۹۶
۴۴
-
مهر ۱۳۹۶
۴۹
-
شهریور ۱۳۹۶
۲۸
-
مرداد ۱۳۹۶
۲۷
-
تیر ۱۳۹۶
۱۶
-
مهر ۱۳۹۵
۱
-
آذر ۱۳۹۴
۱
-
دی ۱۳۹۳
۱
-
تیر ۱۳۹۲
۱
پیوندهای وبلاگ های دامنه
پیشنهاد منابع
دامنهی دارابکلا
در آن شیارِ خشن بر من چه گذشت؟
به قلم دامنه: به نام خدا. در یڪ شیارِ تند و خشن پنهان شده بودیم. میدانستیم به ڪجا بُرده میشویم تا نه فقط بَردهی اَغیار نشویم ڪه بَرنده و بُرّنده شویم. تنها پناه ما شاخههای پُرپُشت بلوط (=موزیدار) بود ڪه در سایهی آن نمیگذاشتم در گرمای تیرماه تابستان -ڪه طاقت از انسان میرُبود- گرمازده و هلاڪ شویم. وقتی در استتار (=پوشیدگی و سِتر) باشی بخشی از آزادی و شاید تمام آزادیات از بین میرود بهویژه راحتیات.
در آن غوغای شیار و حالات مخفیشدن، حالا دهنبهدهن و سینهبهسینه میشنوی امام قطعنامه را پذیرفتند. نمیدانستم به چه حالی بشوم؛ ناراحت یا خوشحال. دل و دلیری، عقل و عشق، و سختی و راحتی وجودم را میفشُرد. از یڪ سو به قول شهید سیدمحمدباقر صدر ذوب در امام خمینی بودم و از سمت دیگر بیخبر ڪه آیا اولین فرزندم -ڪه نامش را «عارف» برگزیده بودیم- به دنیا آمد یا نه. آیا ازین جنگ سالم به در میروم و روی نخستین فرزندم را میبینم؟ من مانند آن شتر و ساربان شتر شده بودم در داستان مثنوی مولوی ڪه از یڪ سو به حڪم ساربان به جلو میتاخت و از سوی دیگر به عشق بچهشُترش به عقب چشم داشت و گاهگاه در غفلت ساربان راه به سمت فرزند ڪج میڪرد. بگذرم.
در همان شیار، تازه فهمیدیم باید به عملیات برویم؛ زیرا صدام و سازمان تروریستی منافقین بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ شروع ڪردند به تجاوز مجدّد به خاڪ ایران. رفتیم عملیات در محور انجیران مریوان ڪه خط نفوذ دشمن بود و توطئههای اهریمنان. یاد آقای بهرام اڪبری داماد مرحوم آقا دارابڪلایی میافتم ڪه ڪنار هم لای قلوهسنگ، ایستاده روز را شب و شب را به روز میبردیم: تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ ... (آیهی ۲۷ آل عمران). آنقدر ماندم و به خانه نیامدم ڪه وقتی آمدم ۱۰ ماه متوالی از این آخرین مرحله از «جبههرفتنها»یم گذشته بود و میان دو ڪشور شیعه و همسایه و همدین صلح شده بود و تمام آرزوهای غرب و صدام، به فنا، و همهی رسواییهای «فروغ جاویدان»های! منافقین، در مرصاد برملا.
جنگ با هدیهی جان و خون پاڪ شهیدان به خدا و اسلام و ایران و با سرفرازی ایرانیان خاتمه یافت، اما اینڪ ملت میبیند ڪه خونآشامهای فساد در لوای نعمت صلح و امنیت و رشد و توسعه ڪه به برڪت اقتدار و قدرت جمهوری اسلامی ایران به دست آمده، چه نانجیبیهایی ڪه نمیڪنند. چه جیبهایی ڪه نمیدوزند. چه چیزهایی ڪه نمیدُزدند، و چه پولهایی ڪه نمیخورند. بگذرم.
دیروز (جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۹) ڪه یادآور قبول قطعنامه بود، با این پست صبحگاهیام، هم خواستم گذری به آن روزهای سخت ڪرده باشم و نام امام خمینی را زنده نگه دارم و هم گفتهباشم یادِ مادرشهید ابراهیم عباسیان -ڪه با عمری غمخواری و زاری و بُردبای پریروز (۲۶ تیر ۱۳۹۹) به دیدار فرزند شهیدش شتافت- گرامی داشته میشود الیالابد؛ ڪه ابراهیم شهیدش در گرمدشت خرمشهر در دههی شصت، با رزم و مقاومت و رشادت و سرانجام نثار خونش، در برابر دستدرازیهای دشمن عَنودی چون صدام حسین و غرب و امپریالیسم ایستاد و به همراه همهی رزمندگان دلاور، نگذاشتند ملت زیر یوغ زورگویان عالَم روَد.
نوهام علی تیرماه ۱۳۹۹
«خروج» در مشهد
به قلم دامنه : به نام خدا. سلسله خاطرات دامنه. این نوشته را هفتهی پیش قبل از مسافرت به مشهد مقدس نوشتهام که از جادهی گرمسار به زیارت امام رضا (ع) رفتم و از همان جاده به قم برگشتم:
پردهی اول:
از شڪاف سوراخ گیشه، پول فرو میڪردیم و یڪ لاشه بلیت میخریدیم. با یڪ بسته تخمه -به قول محلی سمِشڪه- ڪه در پاڪت ڪاغذی، منگه یا پیچ میشد، وارد لابی میشدیم و فوری دو تابلوی «برنامهی آینده» و «بهزودی» را مرور میڪردیم ڪه بدانیم فیلم بعدی و آتی چیست. سپس با ڪمی چرخچرخ و وِلوبودن، وارد سالن تاریڪ میشدیم. چشم، چشم را نمیدید؛ از بس دود سیگار بود و غبار. با چراغقوّهای ڪه به چشمت سوسو میانداخت مسیر را پیدا میڪردی و روی یڪ صندلی تاشو مینشستی. سینماها، هم لُژ داشت و هم بالڪن و نزدیڪ سن. از بس نَدیدبَدید بودیم، گاه یڪ فیلم را دو سه سانس میدیدیم. از سینمای بعد از انقلاب دارم میگویم نه عصر طاغوت ڪه حتی داشتن رادیوی شاه هم به حڪم علمای حوزه ڪراهت داشت. و ما تا سال ۱۳۵۵ یا ۱۳۵۶ گویا نداشتیم. بعد پدرم یڪی خرید و بی.بی.سی را میگرفت. بگذرم.
روزنامه «صبح امروز»
خراسان رضوی. ۲۱ خرداد ۱۳۹۹
(منبع)
پردهی دوم:
سال ۱۳۷۱ من خوابگاه دانشجوییام در خیابان طالقانی تهران بود. روبروی ما سینما «عصر جدید» ڪه سه سالن جداگانه داشت و همزمان سه فیلم نمایش میداد. اغلب فیلمهای آن را میرفتم به تماشا مینشستم. بلیت سینما «عصر جدید» شمارهسریال داشت. باید طبق شماره، روی صندلیِ تعیینشده مینشستی ڪه معلوم نبود ڪی ڪنارت مینشیند. زن یا مرد. دختر یا یڪ جوان لات. مختلط (=درهم) بود. ما ڪه حزباللهبازی! درمیآوردیم اگر از حُسنِ تصادف یا سوء تصادف! ڪنار یڪ دختر قرار میگرفتیم، میگفتیم آقا ببخشد! جای ما را عوض ڪنید! اینجا سخت است! ای حسرت! ای حسرت! مدیر بگذرد. این آخری ڪشڪولی بوده است.
پردهی سوم:
حالا در عصر فاصلهگذاری اجتماعی ڪه میرود به یڪ فرهنگ همیشگی شود و بهداشتیزیستن و تمیزتر زندگیڪردن، «سینما ماشین» رخ نموده است. یعنی چون داخل سینما نمیشود فیلم دید، در یڪ فضای باز در شب، با تهیهی بلیت از قبل، از همان داخل ماشین به تماشای فیلم باید نشست و پیاده و جفت هم نشد؛ تجربهای نوین در ایران.
البته در روزنامهی «صبح امروز» خراسان رضوی چاپ ۲۱ خرداد ۱۳۹۹ خواندم ڪه «ایرانیان در سال ۱۳۳۱ در تپّههای تهرانپارس» تهران، این شیوه را تجربه ڪرده بودند. البته در بلاد دیگر جهان، خوانده و شنیدهام ڪه «سینما ماشین» مخصوص فیلمهای آن جوری! است ڪه بینزاڪت! است و خلوت میطلبد! و در همان ماشین میگذرد. اما مدیر بگذرد!
«خروج» آقای ابراهیم حاتمیڪیا -ڪه در گچساران و سپس در قم فیلمبرداری شد- حالا پس از پخش در برج میلاد تهران به سبڪ «سینما ماشین»، میخواهد در مشهد مقدس نمایش داده شود به همین سبڪ. ڪه عڪسش را دربالا مستند ڪردهام از همین روزنامهی چاپ مشهد.
نڪته: آقای حاتمیڪیا از قبل در پی این بود ڪه زمانی فرا برسد تا فیلمی بسازد با درونمایهی «اعتراض مردمی به حاڪمان». بگذرم. پس؛ پیش به سوی مشهد مقدس!
حرم تا حرم
به قلم دامنه: به نام خدا. پس از مدتها چشمانتظاری، ستاد سلامت کشور صحنهای روبازِ حرمهای مطهر امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) را به روی زائرین گشوده بود. همین اجازه، موجب شد عزم زیارت کنم. کردم. به رسم ادب، ابتدا به زیارت حرم حضرت معصومه (س) شتافته و سپس در شب بعد رهسپار مشهد شدم.
جمعهشب ۲۲ خرداد ۱۳۹۹، جادهی ۹۳۳ کیلومتری حرم تا حرم (قم. گرمسار. مشهد) را با سرعت مجاز ۱۱۰ کیلومتر، بهآرامی و شوقِ زیارت راندم و با ۱۰ ساعت طی مسیر، به مشهد رسیدم. مسیر، با کمی آهنگ و کمی هم روی موج رادیو «زیارت» فضای داخلی مَرکب را دلنواز میساخت؛ خصوصاً هنگامیکه هرچه به سمت شرق میراندم، هم سرخی فلق بازتر میشد و هم رایحهی حرم بر مشام روح حسّ. کسانی که تجربهی زیارت مشهد مقدس را دارند، میدانند که هرچه به حرم نزدیکتر میشوند؛ گویی بیقرارتر میگردند.
...
...
...
....
...
پس از استقرار در هتل و کمی استراحت، پایم به سنگهای آفتابخوردهی صحن کوثر در بست نواب مماس شد و دلم به دیدن ایوان صحن آزادی حرم مُساو، و نیز آنگاه قلبم به ایوانهای صحن جمهوری و صحن انقلاب و پنجرهی مُشبّک و معطّر فولاد مُجاب.
اینکه برای حفظ سلامتی انسان، رواقها و مکانهای مسقّف حرم به روی زائر مسدود بود، رضایت میدادی که ادب را از داخل صحنها به سمت مَضجع شریف اَدا نمایی. تمام صحنهای روباز، گویی شده بود مَضجع و ضریحی که همواره دوست داشتی در چندقدمی آن زمزمه کنی و زیارت؛ اما این بار گرداگرد تمام حرم میگردیدی که طوافی عظیم بود و دایرهای گسترده.
مردم مؤمن و خادمین مهربان حرم را تحسین میکردم که چقدر محبت به هم داشته و چه عالی چارچوب بهداشت را رعایت میکرده و لحظهبهلحظه محیط حرم را ضدعفونی مینموده و با نهایت ادب و محبت، به زائران ماسک هدیه میکرده و بر دستان آنان، اسپری ضدعفونی میپاشیدند. چه تجربه و احوالاتی قشنگ درین زیارت رضوی نصیبم شد که این زیارت را از هر زیارت دیگرم در سالهای متوالی پیشین، متمایز، ویژه، خاطرهانگیز و اندیشناکتر ساخت.
و چه مردمان دلدار و مهربانی را در صحن و سرای حرم، با مردُمک چشمانم مرور کردم و بر عشق نابشان به حضرت رضا (ع) و سادگی رفتارشان در طول زیارت، درود فرستادم و در هر مرحله از زیارت در حرم، برای همهی شیفتگان اهل بیت (ع) که دلشان زیارت میخواست اما به هر علت و مانعی نتوانستند به حرم مشرّف شوند، بهنیابت زیارت نمودم.
به سُرودهی زیبای مرحوم قیصر امینپور دربارهی امام رضا:
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگهای بیابان تو را میشناسند
نام تو رخصتِ رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را میشناسند
(منبع)
در جادهی توسکستان گرگان
دو کتاب خاطرات
متن یکم: «ولایت بر فقیه»!
نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. یکی از کتابهایی که خاطرات مرحوم آیتالله العظمی حسینعلی منتظری در آن گردآوری شده است، «واقعیتها و قضاوتها»ست؛ که البته نگذاشتند چاپ و منتشر شود. اما من نُسخهی A4 آن را سالهای گذشته از یکی از نزدیکانم امانت گرفته و نه فقط خوانده، بلکه در دفتری نکتهبرداری کردم. در یکی از فصلهای خاطرات، در آنجا به تنشی اشاره شده است که مرحوم آقای سیداحمدآقا خمینی با آقای منتظری داشت؛ که آقای منتظری مفهومِ «ولایت بر فقیه»! را همانجا مطرح میکنند. یعنی آقایان! به جای اعتقاد و التزام به ولایتفقیه، «ولایت بر فقیه»! میکنند. بگذرم.
نکتهی یکم: امروزه نیز، برخی از سیاسیون راست و چپ و میانه و بیطرف و حتی معاند و پیکارگر و برانداز، به جای باور و رعایت قانون اساسی که به نظریهی ولایتفقیه شکل قانونی و اقتداری نیز بخشیده است، «ولایت بر فقیه»! را میخواهند، نه ولایتفقیه را. دوباره بگذرم.
خاطرهی خودم:
یک سال -که روانشاد یوسف رزاقی هم در میان ما بود- با رفقا به دیدار آقای منتظری شتافتیم. دورهی حصرش بود و به تعطیلیکشانیدن درس و بحثش که امام گفته بودند در حوزه بمان و به آنجا گرمی ببخش. چون سرماخورده بود نگذاشت... دیدهبوسی کنیم. عصابردست، وارد حیاط منزلش شد. دورش حلقه زدیم. کمی با ما در نهایتِ سادگی و پرهیز از تکلُّف و افاده حرف زدند و خندیدند. تا گفتیم اهل ساری و حومه هستیم؛ گفتند: آقای نظری چطورند؟ حتماً سلامم را به ایشان برسانید. تعریفی از آیتالله عبدالله نظری کردند از علمای شهیر ساری و سوادکوه و مازندران و حتی در ایران. گفتیم چشم. من بعداً با مرحوم پدرم سلام آقای منتظری به نظری را در میان گذاشتم که با مدرسه و بیت نظری آمدوشد داشت.
نکتهی دوم: اینکه به آقای منتظری نسبت سادهلوحی داده و یا میدهند، خیلی هم ساده نیست. هر کس بهراحتی میتواند برای مخالف فکری خود نسبتی خلق کند. مهم این است آیا خلق آن را قبول میکند یا نه. به نظر میرسد بر مردم سخت میآید این نسبت را بپذیرند.
من معتقدم به علمای دینی و ربّانی نباید به دیدهی معصومین نگریست، اما میتوان به آنان اعتقاد و اعتماد داشت و نیز انتقاد و انتظار. این چهار وجه، موجب میشود هیچکس، هیچکس، بُت و خداواره نشود. نیز امامواره و امامباره. درود میفرستم به روحهای ملکوتیِ هم امام خمینی -رهبر کبیر انقلاب اسلامی- و هم «فقیه عالیقدر» آقای منتظری «قائممقام رهبری».
متن دوم: «او مانند تریاک است»!
نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. یکی از کتابهای خاطرات که توجهام را جلب کردهبود، خاطرات آیتالله نورمفیدی بود؛ چاپ اولش، ۱۳۸۶. ایشان در آن کتاب گفتهبود در گرگان در عصر شاه، علمای شاخص مروّج امام خمینی نبودند، او هم در لفّافه از ایشان یاد میکرد زیرا جوّ گرگان بهگونهای بود اگر کسی صراحتاً وارد مباحث نهضت اسلامی میشد عذرش را میخواستند.
یک روز آقای نورمفیدی در مجلس ترحیم مرجع وقت آقای شاهرودی، به یکی از همان علمای برجسته گفت حالا دیگر وقت آن رسیده که مرجعیت امام خمینی را مطرح کنیم. با بیاعتنایی جوابی داد که آقای نورمفیدی میگوید هنوز هم آن جمله وقتی به یادش میآید، ناراحت میشود. زیرا آن عالم با لحن تحقیرآمیزی به ایشان گفته بود:
«او -یعنی حضرت امام- قاچاق و مانند تریاک است، ما او را میخواهیم چه کار کنیم؟!» (ر.ک: ص ۱۸۸)
به قول آقای نورمفیدی، منظور آن آقا این بود کسی که جرأت طرحکردنِ او را نداریم به درد ما نمیخورد!
نکته هم بگویم: آیا نباید احتمال داد همان کسانی که از ترس شاه، چنین فکر و خیالی نسبت به نهضت و رهبر نهضت داشتند، وقتی انقلاب پیروز شد، همانان در جایجای ایران، پیشتاز و میراثخوار هم شدند. بلی؛ نه فقط باید احتمال داد، که باید تردید نیز نکرد.
متن سوم: یک خاطره، یک سند
نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. در دو روز گذشته در ستون روزانهام، در بارهی دو کتاب خاطرات مرحوم منتظری و آقای نورمفیدی متنی نوشتم. اینک یادم افتاده گریزی بزنم به یک سند و یک خاطره به آن دو متن:
اول: خاطرهی پدرم با مرحوم منتظری
دههی سی بود. مرحوم پدرم در حوزهی علمیه قم بود؛ به همراه و همحُجره با طلبههای آن زمان دارابکلا که بعدها از روحانیون و عالمان شاخص محل و حومه و منطقه شدند، مانند مرحومان: حاجآقادارابکلایی، حاجسید رضی شفیعی، شیخ روحالله حبیبی، حاجشیخ احمد آفاقی، حاجسید باقر سجادی. حاجشیخ عبدالله دارابی.
پدرم یک روز برای امتحان شفاهی به همراه شیخ روحالله حبیبی، پیش آقای منتظری رفتند. آقای منتظری در آن وقت، هم معتمد آیتالله العظمی بروجردی مرجع عام شیعیان بود و هم مُمتحن حوزه، که از طلاب امتحان میگرفت. پدرم وقتی نزدش امتحان داد، آقای منتظری خندید و با لهجهی نجفآبادی غلیظ گفت تو اول برو ادبیات فارسی را یاد بگیر!
(پدرم متولد ۱۳۰۷ بود، آقای منتظری متولد ۱۳۰۱) . پدرم و شیخ روحالله تا همین اواخر، هر وقت با هم شوخی میکردند ازین خاطره با منتظری، یاد میکردند و حسابی میخندیدند. بگذرم.
از راست: مرحومان: شیخ روحالله حبیبی و پدرم شیخ علیاکبر طالبی. بازنشر دامنه
دوم: سند ممنوعالخروجها
در همان خاطرات آیتالله سیدکاظم نورمفیدی (ص ۳۱۵) سندی از ساواک درج است که لیست طلبهها و روحانیون ممنوعالخروج آمده است. نمیخواهم مفصل بدان بپردازم، فقط خواستم گفتهباشم کسانی در داخل کشور -که از بُغض به جمهوری اسلامی، دستبهدامنِ شاه و حتی حُبّ به رضاشاه شدهاند و مدعیاند آن دو، خادم بودند و دموکراتیک! عمل میکردند- بدانند بلایی که آن دو پسروپدر، بر سرِ این مملکت آوردند فراتر و فاجعهآمیزتر از آن چیزیست که در مُخیّلهی خود میپرورانند.
سند
در این سند -که در سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی (=۱۳۵۵ هجری خورشیدی) توسط رئیس بخش ۳۱۲ ساواک امضاء شده است- علاوه بر نام آقای نورمفیدی در ردیف ۱۰، نام اخویام شیخ وحدت نیز در ردیف ۱ درج است با اسم اصلیاش: ابوطالب طالبی.
حاشیه: هم اسم شیخ وحدت کنار نام نورمفیدی در سند ساواک در یک لیست بود، هم اینکه در دههی ۷۰ شیخ وحدت برای تدریس در حوزهی علمیهی آقای نورمفیدی گرگان، کنار او بودند چندسال. هنوز نیز -با آنکه یکی در قم و دیگری در گرگان است- باهم رفیقاند و در ربط و ارتباط.
نکته: محمدرضا شاه آنسان مثلاً باستانگرا بود که تاریخ هجرت پیامبر (ص) را در ایران تغییر دادهبود و به جای آن به تاریخ هخامنشی متوسل شد تا مثلاً به خیال خام، ایران را از اسلام جدا کند. گرچه برخی از روحانیون شاخص آن زمان ایران او را «تنها شاه شیعه» میدانستند و امام خمینی را -برای نهضتی که علیهی شاه آغاز و برپا کرده بودند- سرزنش و شماتت شدید میکردند. بگذرم.
آنچه بر من گذشت ۸۰
زندگینامهی دامنه. قسمت ۸۰ . به نام خدا. معمولاً در زادگاهام دارابڪلا، آن گاه ڪه جوان بودم اگر ڪسی در طول روز به «تڪیهپیش» یڪ سری نمیزد و دوری، انگاری آن روز را غائب بود و دمَق. حتی ممڪن بود دیگری بگوید امروز از فلانی خبری نیست؛ نیامد تڪیهپیش. این در حالی بود، ڪه زنان و دختران محل، وقتی از تڪیهپیش میگذشتند از شرم و خجالت، لبریز از عرق و ڪراهت میشدند و اغلب سعی میڪردند از دِلهراه (=پُشتراه) عبور ڪنند تا مجبور نباشند از میان آنهمه مردان -ڪه تڪیهپیش را پاتوق میڪردند- عبور ڪنند. چه مرزبندی اخلاقی و عفّتورزی قشنگی.
آدمها خود را با آمدن به تڪیهپیش، به قول محلیها، تِج (=تیز) و دَمبِره میڪردند؛ همین حالت برای تڪیهپیش، برای «مَشدی دِِڪونسِر» پایمحلهی دارابکلا، هم برقرار بود!
فلڪهساعت ساری هم، یڪ همچین حسیّ در میان سارویها و حومهایها برمیانگیخت. البته آنجا چون شهر بود! دیگر ازین خجالت و شرم و عرق و تُپُقزدنِ زنان هنگام عبورڪردن مطرح نبود؛ چون دیگر خجالت میریخت. چراڪه معمولاً انسان از غریبهها خجالت نمیڪشد.
چنان ازدحام، چنان ازدحام، از شهری و روستایی، ڪه گاه جا نبود از پیادهرُوِ دور پاساعت راحت رد بشی. زیرا ڪمتر ڪسی قانع میشد به شهر برود، اما پاساعت را نبیند. مردم محل ما هم، به ساریرفتن بیشتر عادت داشتند تا به نڪارفتن. حال آنڪه نڪا بیخ گوششان بود. شاید هم برای پاساعت بود ڪه جذبه داشت.
پاساعت هم مخفّف پایِ ساعت است. میدانی ڪه سازهی زیبایش، ساعت است و نماد مرڪز مازندران. ساعت، علامت نظم و تنظیم بشر با وقتهای شرعی و اوقات ڪاریست.
حالا با این دو مقدمه، ڪمی در بارهی «من و پاساعت»
من از همان اول انقلاب، ساری میرفتم و میماندم. ڪجا؟ خونهی اخویام شیخ وحدت به ترتیب در خیابانهای مازیار، فرهنگ، نادر، و خودِ فلڪه ساعت. چرا چهار تا و چهار جا؟ چون استیجاری بود و موقت. این از این.
من پس از چالوس -ڪه یڪونیم سال به طول انجامید- دو بار به قم مهاجرت ڪردم، اولی سال ۱۳۶۳ به مدت دو سال ڪه بههرحال نشد ڪه بمانم و روزگار برای من چیزی دیگری رقم زدهبود. با بازگشت از قم به محل، اول قرار بود به گرگان بروم برای اشتغال. اما ورق برگشت و رأی اخوی عوض شد. دومی هم ڪه نامش را هجرت میگذارم نه مهاجرت، از سال ۱۳۶۹ تمهید شد و ۱۳۷۰ عملی؛ ڪه باید تهران میبودم و ساڪن قم. ڪه هنوز ادامه دارد و مستدام.
در ساری، دو سالِ دههی شصت را در طبقهی آخرِ ساختمان شیشهای یڪی از هشت گوشهی فلڪه ساعت بودم. محلِ ڪارم بود و مڪان اشتغالم، به همراه هشت همڪار و ... .
در آن دو سال:
حمام سمت مدرس را دوست میداشتم ڪه میدیدم مردم گُپّهگُپّه از پلّهاش فرو میرفتند و گُپّهگُپّه، گُلشڪُفتهرُخ فرا میآمدند.
لوبیاپَتهی انقلاب در سهراهی قارن را ڪمتر میشد در هفته، چند باری نروم و نخورم، نمڪڪُولِڪ و آبنارنجش محشر بود!
یڪ رفیق من -ڪه سید میداند ڪه ڪیست- هر روز از دارابڪلا پا میشد به پاساعت میرسید و تا ڪوبیدهی آبگوشتی گذرِ بازار نرگسیه را نمیخورد و روزنامهی «جمهوری اسلامی» را نمیخرید، به محل برنمیگشت. همین موجب شدهبود من هم گهگاهی به آن آبگوشتی سر بزنم و مزّهمزهای.
ڪلّهپاچّهای وسط خیابان شهید مدرس نزدیڪی فلڪه ساعت به سمت دریا را هم سر نمیگذاشتم. گاهگاه اینجا شڪمم را سیر میڪردم ڪه نارنج را با ڪال میگذاشت دور سینیِ رویی. به قول محلی رُوییدُوری.
سه مطبوعاتی سه گوش پاساعت را هم هر روز مرور میڪردم و اطلاعات و ڪیهان را خریداری. ڪیهان در آن زمان توپخانهایی نبود؛ افڪار را تاب میآورد.
چگونه میتوان دو سال پاساعت اشتغال داشت و بوی جَغولبَغول صادقڪبابی را در آن تنگه و باریڪه بو نڪشید. البته با همڪارانم جغولبغول را در دفتر ڪار میخوردیم و روی میز صادقڪبابی نمیرفتیم. او، آن سال به سوریه هم رفته بود و ما هم به دیدارش. نمیدانم آیا هنوز زنده است و جغولبغولش دایر. بگذرم تا همینجا؛ تا بوی جغولبغول شڪم روزهداران را به قُرقُر نیندازد.
پاساعت ساری در سال ۱۳۱۳
از چشمانداز جنوبی خیابان نادر
دو نظر واصله
جلیل قربانی
به قلم جلیل قربانی: نکته تکمیلی این که در تاریخ ساری آمده است؛ نماد شهر ساری، برج تاریخی ساعت در میدان مرکزی شهر که فقط سارویها به آن «پا ساعت» میگویند، در سال ۱۳۰۹ با ویژگیهای معماری ایرانی و اروپایی ساخته شد، اما در سال ۱۳۴۴ تخریب و میدانی فوّارهای جایگزین آن شد. در سال ۱۳۵۵ معمار محمدعلی حمیدی نوا، برج جدید ساعت را طراحی و اجرای آن را در سال ۱۳۵۷ با هزینه ۲۵۰ هزار تومانی به پایان رساند. به نظرم این پسوند نوا در نام خانوادگی نشان میدهد که معمار آن از منطقه نوا در لاریجان آمل بوده است.
آقای شاکر
به قلم حجتالاسلام شاکر (طاهرخوش): سلام بر برادر عزیزم و گرانقدرم جناب آقای طالبی (دامنه) . صحبت از ساعت و پاساعت کردید. چقدر مرا به آن دوران رسانیدی. مرحوم پدرم قبل انقلاب در مغازه نانوایی جمالی در خیابان مدرس(=شپش کشان قدیم) بودند. از اوایل انقلاب تا قبل سال ۷۸، در مغازه نانوایی فلکه ساعت جنب کفش وین (پیروزی) نانوایی داشتیم و من ۸ سال آنجا کار کردم. از مغازه حاج صادق کبابی (سال ۱۳۶۴ و ۱۳۶۵) جغول بغول یادی کردید که در فلکه ساعت کوچه سردار بوده، من ۲ سال، در سنین ۷ و ۸ سالگی با روزی ۲۰ تومان آن زمان، ماهی ۶۰۰ تومان می گرفتم. یادش بخیر. خود فلکه ساعت شب ها بعد از اتمام نان، از مغازه مان، از ساعت ۱۰ شب تا ۲ نصف شب بار می فروختم. خیلی خیلی سختی کشیدم، اما خدا و اهل بیت علیهم السلام کمکم کردند.
الآن ساری، ۴ عموهایم، عمه، پسرعمو و عمه هام، برادران و اقوام نانوایی دارند و در بین آنان فقط بعد چندین نسل، من طلبه شدم و میگم: الهی شکر. حمام که فرمودی؛ مشهور به حمام خویی و پسران بوده، بارها اونجا می رفتیم. روزنامه فروشی به نام حاج حسن بیدآبادی بودند که قهوه خانه هم داشتند و قهوه چی هم حاج مرشد بودند و خدا بیامرز کمی هم اخلاق تند داشت و مهربان هم در بعضی وقت ها بودند.
ممنونم که مرا به یاد آن روز و مرحوم پدرم بردید. البته از پیرمردها و کسانی که از دنیا رفتند هم عرض نمی کنم چون بعضی از دوستان آنان را نشناسند. بله خاطرات زیادی دارم. از ۷ سالگی پاساعت بودم و بزرگ شدم تا ۱۸ سالگی که سرانجام یواشکی و بدون اجازه مرحوم پدرم وارد حوزه شدم؛ گرچه بعداً خوشحال شد. خدایش بیامرزد و خداوند اموات شما نیز بیامرزد. از غضنفر و اسرافیل و محمود شکاری و اسماعیل سحرخیز و رمضان یک پولکی و....... که حتماً یادتون هست؟ از کوچه سردار هم گلمایی ها، ذاکری ها، سراج ها، میرچیان ( میره چیان یا میر نژاد؛ ته کوچه سراج که الان پاساژ هست) و... نیز باید بشناسید. از علی گلدوز ( علی حب علی شاهی؛ که جانماز و پرچم و... درست می کند) و... حسن بیدآبادی همان حسن یک دست مشهور بود با حاجی مرشد باقر. قهوه خانه نوید هم بود اما حسن آقا بیدآبادی سر خیابان اصلی بود.
هنوز هم که میدان ساعت میرم با مغازه دارهای قدیمی سلام و علیکی می کنم؛ حدود ۲۵ سال مرحوم پدرمان میدان ساعت بودند و سرانجام همان آب سرد، چایی و سیگار در نانوایی شدند بلای جانش و سرطان ریه رو برایش به وجود آوردند و پس از حدود ۶ ماه شیمی درمانی از دنیا رفتند. جالبه که بدانید، پدر که مرحوم شدند روز سوم ایشان، صدا و سیما فیلمی از مرحوم پدرمان در حدود ۵ دقیقه ای از نانوایی و کارکردن شان نشان دادند که این بخاطر سوابق و تعامل و رفتار خوب مرحوم پدرمان با مردم بود که ایشان در آن زمان می شناختند؛ میدان ساعت بود با شاطر غلام و برادرانش. اون موقع نانوایی مثل الآن زیاد زیاد زیاد نبود؛ هر خیابانی یه نانوایی؛ مگر خیابان مدرس ۲ نانوایی. فلکه ساعت هم ۲ نانوایی. سر تان را خسته نکنم. آهی از دل بر کشم و یادی کردیم از آن زمان. خدایت حفظ بفرماید که ما را به گذشته بردید. التماس دعا دارم یا حق خدانگهدار.
دامنه: از جنابان آقایان بزرگوار شاکر و قربانی بسیارممنونم که این پست مرا با اطلاعات قشنگ و خواندنی، تکمیل و خواندنیتر کردند.
ناهار با معاویه!
به قلم دامنه: خاطرات دامنه> به نام خدا. ماه رمضان بود؛ سال ۶۳. چالوس بودم؛ یڪ سالونیم. حجةالاسلام باقریان درس میداد. آرام، با صدای خفیف، شمردهشمرده. وقتی ڪمی صدایش را جَری میڪرد، در گونهاش شڪافی میافتاد ڪه جذبهاش، مستمعان (فارسیاش قشنگتر است: شنوندگان) را به خود جلب میڪرد.
غرَض! یڪ روز سرِ درس، حافظهاش قد نداد و پاڪ، فراموش ڪرد. فوری با خنده یڪ روایتی خواند و همزمان دفترش را باز و تورُّق ڪرد تا آن را بیابد. روایتی ڪه زمزمه ڪرد، بهطور دقیق ڪه نه، نمیدانم، اما این بود ڪه با نوشتن، علم خود را به زنجیر بڪشید.
این را گفت ڪه به ما فهمانده باشد:
اگر مطلب یادش رفتهاست، در عوض، دفترش پیشش است چون با نوشتن، دانش خود را زنجیر و نزد خود نگهداری ڪرد. و نیز به ما یاد دادهباشد ڪه با نوشتن ڪاری ڪنید دانش شما از دست نرود.
بگذرم او بعدها در دههی هفتاد یا هشتاد، استاد حوزهی علمیهی نور گرگان شد؛ مدرسهی آیتالله سیدڪاظم نورمفیدی؛ ڪه من به اتفاق مرحوم پدرم، یڪ روز داغ تابستانی -ڪه برای ڪاری به گرگان رفته بودیم- در خانهاش ڪنار مدرسهی نور میهمان شدهبودیم، وز گشادهروییاش دلشاد.
عصر یک روز جمعه -ڪه هواشناسی نوید یڪ بارش تند و مَهیب در قم دادهبود- ذهنِ مرا مشغول و مرا در حیاط منزل منتظر ساخته بود ڪه زیر باران باشم و با باران، ببارم! همینها و فراوانچیزها در ذهنم جمع شدهبود و صفبهصف رژه میرفتند. غُرش رعد و جهشِ برق را بسیار دوست میدارم. اساساً ڪیست ڪه رعدوبرق را دوست نداشتهباشد!
پس از باران -ڪه دیرتر از وعده، آمدهبود- آمدم روی یادداشتهای قدیمیام؛ البته پس از چای و لَختی بعد. یڪی از دفترهایم را بازڪردم این آمده ڪه مینویسم. خلاصهنویسیهایم بوده از «تقریرات استاد بدیعالزمان فروزانفر». این، از صفحهی ۳۸ آن؛ فشردهاش را تدوین میڪنم:
«ابو هُریرهی دُوسی» ناهارش را پیش معاویه میخورْد ولی نمازش را پشت امام علی (ع) میگزارد. وقتی دلیلش را از او پرسیدند، جوابش -ڪه علت بود نه دلیل- این بود: برای دنیا معاویه اُولیٰست، ولی برای آخرت، علی.»
نکته: خود بنگارید!
تبصره: به قول آقای «میم. مؤید»، نویسندهی ڪتاب «حسینِ علی» (ع)، سران اموی جهاندار و جهانخوار بودند. از سرِ بیم، از سرِ آز، یا از سرِ بیموآز مسلمانی مینمودند.
آری؛ آنان چون اهل بیم بودند و اهل آز، این دو دسته را از بطن جامعه شناسایی و شڪار میڪردند و به اردوگاه خود میبردند؛ پیشگاه دِرهم و دنیار و سڪّه. درگاه نیرنگ و انگ و خدعه؛ ڪه بازگشتنگاه هم نمیگذاشتند. آن، خداست ڪه از سرِ وفور رأفت، توبهپذیر است و دارای بازگشتنگاه. از دستگاه معاویه و امویها اگر نادمی به سمت حق و عدل برمیگشت، عاقبش یا گور بود یا گوربهگوری (=نبشِ قبری و بیمزاری) و یا دربهدری بود و و تبعید و نفیِ بلَد. بگذرم. بگذرد.
دو خاطرهی شیخ باقر طالبی
به قلم دکتر شیخ باقر طالبی دارابی: پدر و مادر ما اگرچه زندگی آخوندی داشتند، اما ما هنوز کارکردن هر دو -بخصوص مادر- بر سر زمین را فراموش نمیکنیم. خود من و اخوی آقاابراهیم، یه دفعه رفتیم سر زمینِ کشاورزی برای والکشی با ابزاری به اسم بَلو . در آن سفرِ کاری! به سمت منطقهای به نام «سیاهبول صحرا» در دارابکلا. او از آغاز از یک فیلم نورمن ویزدم -که در سینما سپهر ساری دیده بود- گفت و گفت و گفت و برای اینکه من را قانع کند به پدر نگیم نیمهکاره، والکشی زمین را رها کردیم، سهم خود از ۵ تومان آن زمان را به من داد که من بروم ساری آن فیلم را ببینم. به هر حال، به هر دلیلی همین مدیر محترم مدرسهی فکرت، من را از صحرا به سمت منزل آورد. بدون اتمام کار خطکشی یا والکشی زمین. این مربوط میشود به سال ۵۸ یا ۵۹.
دکتر شیخ باقر طالبی دارابی
اینکه او در روستا چه میخواست را نفهمیدم، تا سالها بعد او کاری مشابه با من در اصفهان انجام داد. قرار بود امروز که دوشنبه است مثلا ما پنجشنبه بیاییم قم و بعدش بریم دارابکلا. باور کنید و هی رفت و آمد، رفت و آمد و هر بار یه روز کم کرد. گفت چرا جمعه؟ خوب ۵شنبه بریم. بعد رفت و آمد گفت من فکر کردم عصر چهارشنبه بریم. به هر حال همان روز دوشنبه حرکتم داد. البته من را بهانه میکرد که اخوی ارشد [آقای شیخ وحدت] که در آن اردوی تابستانه حوزه علمیه، استاد هم بود، گیر ندهد.
گفتم باشه اخوی، پس به اخوی ارشد بگیم که ما داریم میریم. گفت نه. الان بگیم میگه نه آخر هفته برید. میریم قم و از آنجا با تلفن سکهای زنگ میزنیم. سرتان به درد نیاورم . قم نرسیده گفت من دیگه پیاده نمیشوم، میرم تهران که برم شمال. من گفتم باشه. او رفت و من قم ماندم.
حکایتی است جکایت ما. امیدوارم اخوی ابراهیم بخندد، نه که ابرو بهم کند. [دامنه: خیلیخندیدیم، در حد فرا«غَش»] البته آفا سید اصغر حتما میداند او چرا نه در ساهبولصحرا بند میشد! و نه در اصفهان و قم.
فرقِ فردِ خوشبین با بدبین
به قلم دامنه. پست ۷۵۶۶. لیف روح. به نام خدا. فرقِ فردِ خوشبین با بدبین در چیست؟ یڪ فرقشان درین است، که میگویم. نمیروم سراغ بزرگان دین و اخلاق؛ زیرا آن مخزن، سرشار از حڪمتهای زلال است و مؤمنان با آن همیشه انیساند و همراه. یڪراست میروم روی یڪی از گفتههای وینستون چرچیل ڪه در وصف بدبینان میگفت:
«یڪ نفر بدبین، به مشڪلاتِ سعادتی ڪه نصیبش شده میاندیشد،»
ولی هماو در وصف خوشبینان معتقد بود:
«اما یڪ نفر خوشبین در جستجوی سعادتیست ڪه در هر مشڪل نهفته است.»
چهار نکته:
نڪتهی اول: در سعادت هم، مشڪلات وجود دارد.
نڪتهی دوم: در مشڪلات هم، سعادت پنهان شدهاست.
نڪتهی سوم: گاه، بَدان هم حرفهای خوبِ خوبان را میزنند مثلِ همین سخن چرچیل که در ایران زبانزد شیّادی، کلَک و ماکیاوللی ثانی! است.
نڪتهی چهارم: راستی! ماها در مشکلات، پیِ سعادتیم؟ یا در سعادت، پیِ برشماری مشکلات!؟
آنچه بر من گذشت ۷۹
به نام خدا. الان قد ڪشیدم! آنزمان ڪه در حالِ قدڪشیدن! بودم، حاشیه را زودتر از متن پی میجُستم. اینطور:
تَهمقالهی هفتهنامهی «گُلآقا» را -ڪه در آخر مجله چاپ میشد_ جلوتر از همهجای این نشریه میخواندم ڪه زودتر بدانم مرحوم ڪیومرث صابری فومنی چه میگوید.
ستون «دریچه»ی آقای جلال رفیع در «اطلاعات» را زودتر از هر جایی نگاه میانداختم. سپس نوشتههای صاحب ستونِ «نقد حال» را.
نیمستون آخرین ورقهی «همشهری» را اول میخواندم ڪه ببینم آقای احمد زیدآبادی چه آورده.
وقتی «جمهوری اسلامی» بهرایگان به محل ڪارم میرسیده، زودتر «جهت اطلاع» را مرور میڪردم ڪه بدانم آقای مسیح مهاجری -ڪه آن زمان خود را یڪ ولیفقیه دوم! فرض میڪرد و برای همه نسخه و توبیخیه مینگاشت- درین ستون چه بافته.
صاف میرفتم صفحهی سوم «سلام» ڪه بخوانم مردم در ستون «الو. سلام» روزنامهی سلام آیتالله خوئینیها به سردبیری آقای عباس عبدی، چه نالیدند.
آقای ماشاءالله شمسالواعظین در «جامعه»، «توس»، «نشاط» و «عصر آزادگان» هرچه مینوشت را باید اول میخواندم بعد میرفتم سراغ سایر خبرها.
هفتهنامهی «صبح» آقای مهدی نصیری را صاف میرفتم وسطش ڪه بخوانم اینهفته با مصاحبه با چه ڪسی، با چه چیزی درافتاده.
در روزنامهی «ڪیهان» طالب ستون آقای دڪتر یونس شُڪرخواه بودم ڪه از استادی او چیزی میآموختم؛ ڪیهان عصر آقای مهندس سیدمحمد اصغری منظورم است، نه توپخانهی «برادر حسن» و «برادر حسین»؛ اولی مرحوم آقای شایانفر و دومی آقای شریعتمداری حسین.
اگر همینطور لیست (=فهرست) ڪنم از دو ڪف دست ڪه سهله، ۸۸ ڪف دست میشود. پس بروم روی متن. اینها پرداخت به حاشیه بود.
اما متن:
اوج لذت من آن وقتی بود ڪه به دڪّهی مطبوعاتی میرفتم و میدیدم ماهنامههای مورد علاقهام آمده: «ڪیهان اندیشه»ی مرحوم صاحبی، «ڪیهان فرهنگی»ی آقای شمسالواعظین، «ڪیانِ» آقایان رُخصفت و رضا تهرانی، مجلهی «حوزه» ڪه مشترڪ بودم به آدرس منزلم میآمده، «فرهنگِ توسعه»ی آقای احمد ملازاده، «ایران فردا»ی مرحوم عزتالله سحابی، «آیینِ» آقای سعید حجاریان و آقای هادی خانیکی، هفتهنامهی «راه نو»ی آقای اڪبر گنجی. فصلنامهی «هفت آسمانِ» دانشگاه ادیان قم ڪه البته اخوی به من اهداء میفرمودند و نیز چند ماهنامهی دیگر ڪه اگر اسم ببرم از چند ڪف دست میگذرد و سالنامهی ڪیهان هم ڪه روی شاخش بود ڪه باید میخریدم و ریزریز میخواندم.
راستی دو چیز:
اول: خودم طی این دوره در چند روزنامه و ماهنامه مطلبنویس بودم. در اینجاها: روزنامهی انتخاب، روزنامهی ایمان قم، ماهنامهی آشنا، ماهنامهی نباء، ماهنامهی پگاه حوزه. فصلنامهی تخصصی علوم سیاسی دانشگاه امام باقر (ع) قم و همچنین چند نشریهی داخلی دیگر، که بگذرم.
دوم: اینجاها بخشی از پاتوقهای من بود در شهرهای مختلف ایران ڪه در آن سی سال اشتغال، مقیم بودم: مطبوعاتیهای: آقای مهدی بریمانی در مغازهی منزل مرحوم سیدطالب شفیعی در دارابڪلا. آقای عابدیان و نیز برادران بابایی در خیابان انقلاب ساری و دڪّهی میدان شهدای ساری. سرِ چهارمردان قم و دڪّهی آقای بهرامی در سرِ ورزشگاه شهید حیدریان قم. دڪّهی آقای فخر در چهارراه قنات خیابان دولت در اختیارهی تهران. مطبوعاتی مرد ڪُرد ڪنار مصلای مریوان. دڪّهی فروشندهی مجلات پیرمردی ڪه دو دست نداشت در وسط شهر چالوس، گویا ڪنار بیمارستان.
نڪته: حاشیهخوانی اطلاعات زودگذر به انسان میدهد، ولی متنخوانی انسان را بزرگتر میڪند و اطلاعات ماندگار میبخشد. باید رفت به متن، نه ماند در حاشیه. هر ڪس به حاشیه مشغول شود، به خودش زیان رسانده هیچ به خوانندگان هم ممڪن است خسران برساند. بگذرم.
لواسان، آن فیلم؛ آفریقا، آن فیل
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. ۱. لواسان؛ آن فیلم: سالی از سالهای اشتغالم در تهران، یڪ شب به لواسان بُرده شدهبودیم. برنامه گوناگون بود. یڪی اما این بود، دانشمندی آوردند برای ما نجوم گفت. ڪهڪشانها را یڪییڪی برای ما برمیشمرد؛ ڪهڪشانِ «زن بر زنجیر»، ڪهڪشانِ «سیگار»، ڪهڪشانِ «چرخ گاری»، ڪهڪشانِ «گیسو»، ڪهڪشانِ «گرداب»، ڪهڪشانِ «سیهچشم» و... و نیز ڪهڪشانِ «راه شیری» ڪه زمین از اوست و با او.
او فیلم آن را بر پردهی عریض نشانمان میداد و لحظهبهلحظه بر روی فیلم، آنلاین (=به قول فرهنگستان ادب: درخط) شرح و نڪته میافزود و بر حیرت و عجب ما میفزود. من آن شب -ڪه یڪ دهه از آن میگذرد- با همهی وجودم دستڪم به سه درڪ رسیده بودم:
یڪم: زمین با اینهمه گستردگی، فقط در حد یڪ نقطه و دانهی خَردَل است در برابر عظمت جهان رازآلودِ آفرینش.
دوم: وقتی فیلم و حرف دانشمند را میدیده و میشنیدم، روی صندلیام بارها از سرِ آشنایی با نڪتههای دانشمند، وُولخوران به ژرفای ڪوچڪبودن، ذرّهی ناچیز پی میبردم، ڪه قرآن آن را در وعده و وعید به بشریت آموخت.
سوم: همانجا، درجا بر ڪارِ ڪسانی در جهان و گیتی تأسّف فرستادم ڪه برای بهچنگآوردنِ پول و قدرت و ریاست، چه نیرنگهایی ڪه به ڪار نمیبرَند.
من دو جا نجوم خواندم، یڪ جا ناتمام. یڪ جا هم تمام. اولی سال ۱۳۶۴، وقتی در مدرسهای در حوزهی علمیهی قم به عنوان مبتدی، ڪتاب دو جلدی نجوم را از یڪ استاد روحانی درس میگرفتم. دومی همین شبی ڪه در لواسان پای دانشمند و فیلم او نشستم. هر دو، گشایش بود بر روی من، و نور بارید بر تاریڪی و جهلم.
۲. آفریقا آن فیل: همڪاری بلندپایهای داشتم، باسواد و تئوریپرداز. همیشه با شست و سبّابه بر دو پهلوی دماغش میگذاشت و مقداری با آن ور میرفت و عطسهی پیدرپی میڪرد. از بس چنین میڪرد حجم جلویی بینیاش، گویا ڪاسته شده بود چونان پره.
یڪ روز پرسیدم آقای... چرا چنین میڪنی. شرحی مفصّل داد. آری؛ او چند سالی ڪه در آفریقا بود فیلها با پهنپیڪری، او را نڪُشتند، آما یڪ پشه با آن جثّه، امان از او ربود. بهطوریڪه تا دمِ مرگ رفت و همچنان سالهاست ڪه همواره گویی سرماخورده است و زُڪام.
نڪته: خدای آفریدگار بارها پیام به پیامآوران خود داد تا به بشریت خبر دهند ڪه زمین، جایی برای زیستن است، محل گذر است، زیباست، جلوهی پروردگار است، اما هوشیار باشید زمین زلزله هم دارد، طوفان و صیحه و سیل هم نیز. در زمین اگر آداب و ادب همزیستی مسالمتآمیز نداشته باشید، و ستیزِ با هم و تخریب بومزیست را جای دوستی و خوبی بگذارید؛ و حتی رحم بر حیوان و جُنبندگان نداشته باشید، همه چیز را چون شڪارچی، دام ببینید، فرصتِ ۱۲۰ سال عمرتان را به تهدید تبدیل خواهیڪرد. بر قدرتمندانِ زر و زور و تزویر هم انذار فرستاد ڪه دست از فرعونیت بردارید، از نمرود درس عبرت بگیرید، زیرا اگر عدل و صلح را ڪنار گذارید، خود زلزله و شرّی برای همدیگر میگردید و زمین را ناامن میڪنید.
زمین، مدتی مدید است ڪه به دستِ بشر «طماع و جهول» با انواع سلاحهای ڪشتارجمعی و شیمیایی و میڪروبی با خطر دستوپنجه نرم میڪند. نمونه آنڪه، رزمندگان ایران در جنگ تحمیلی بارها و بارها توسط اسلحههای مدرنِ ڪشورهای سرمایهداری -ڪه به عنوان هدیه در اختیار صدامحسین قرار میگرفت- آزمایش میشدند. سردشت ایران و حلبچهی عراق یڪ نمونه از جنایت بشری است ڪه دست زراندوزان غرب در آن آشڪار است. رزمندگان ما در طول هشت سال دفاع مقدس، هر یڪ به نحوی شیمیایی شدند و گازهای مخاطرهآمیز استنشاق ڪردهاند و هنوز امروزه با آن بلیّه، همچنان گریبانگیرند. بگذرم.
پیربکران و جُفیر
به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. پیربڪران و جُفیر. اول: پیربڪران: سالی، مجبور شدم در پیربڪران باشم؛ مدتی. شبهایی ڪه، همهشبش خاطره بود و یڪ شبِ آن شبی پرخاطرهتر. آن شبها ڪه تمامش خاطره بود، به این علت بود ڪه تا پهِن الاغ را دود نمیڪردند، هرگز نمیشد به رختخواب پناه ببری؛ دود آڪنده، برڪَنده از سوختنِ پهِن الاغ، هرگونه پشه و خونخواران موذیِ شبهنگام را فراری میداد. اگر آن دود نبود، حتی طهارت در مُستراحهایش لاممڪن بود. تا میخواستی دفع (=قضای حاجت) ڪنی، پوستِ بدنت ڪه پیدا میشد، خونخواران، وِزوِزڪُنان امان از تو میربودند. یعنی پهِن خر اگر نبود، زیست و زیستن هم نبود. اگر بود، آسان نبود.
اما ببین برخی از مردمِ همین ایرانمان را، ڪه با این حیوان باری و ڪاری و سواری چه بدرفتارهای خشنی میڪنند. حتی در تمام زندگی روزمرّهیشان این به اون میگوید: «ای خر»، اون به این میگوید: «ای الاغ». اما برای یڪ خواب راحت در جاهای حسّاس، حتی به پهِنِ الاغ محتاج است؛ چه رسد به نیروی ڪارش.
من چندسال قبل نیز با نوشتن متنی، از خدمات طاقتفرسای این حیوان در جبههی ڪردستان، بیشتر از نفربر و تانڪ، پرده برداشتم، ڪه بگذرم.
اما خاطرهی خواب آن شبم در پیربڪران حقیقتاً هنوز در ذهنم رژه میرود. با آنڪه پشهبند، بلند ڪرده بودند، اما زیر آن هم حتی نیمساعتی، حتی لَختی نخوابیدم. زیرش چُمباتمِه (=به گویش مازندرانی چندلوڪ) زدم و تا سحرگاهان با دو دست، تمام بدنم از «ناخن پا تا فرق سر» را میخاراندم (=میرڪیدم، به حالت چنگیزدن) بگذرم. اما این را بگویم ڪه نعمت وقتی موقتاً مفقود شود، تازه درڪ میشود، اگر انڪار گردد فقدان آن ممڪن است دایمی گردد.
نقشهی منطقهی جنگی جُفیر خوزستان
عکس یادداشت شهید ذبیح الله عالی
دوم: جُفیر. حالا چند سال به عقبتر از پیربڪران میروم. از ملزومات انفرادی ڪولهپشتی جنگیمان دو چیز بیش از همه در دسترس بود: یڪی پُماد ضدعفونی و دیگری سُرنگ اتوماتیڪ. اولی را دَمِ غروب هر روز طی بیش از چهار ماه بر دستان و پیشانی میمالیدیم و پوست را آغشته میکردیم تا در سنگر مورد گزند قرار نگیریم. نمیزدیم، باید تابوتمان را مهیا میڪردند و افقی به خانه میآمدیم. اما آن دیگر را باید در جیب بالای زانوی شلوار رزممان میگذاشتیم ڪه اگر مورد حملهی شیمیایی و میڪروبی واقع شدیم، با ڪوبیدنِ فوری آن بر قسمت پُرگوشت رانِ خود، از خطر رهایی مییافتیم. یا دستڪم مخاطرات بیماری را ڪم میڪردیم.
در جُفیر خوزستان ڪنار ڪوشڪ و هویزه و طلائیه در گردان مسلمبن عقیل به فرماندهی «شهید ذبیحالله عالی جویباری» خاطراتم فراوان است؛ فراوان. شهید عالی انسان والِه و عارفی بود؛ همان انسان وارستهای ڪه به ڪارگزینی محل ڪارش نوشت چون چهار هڪتار زمین آبی و خشڪه دارد، دارایی و درآمد زیادی دارد و درخواست ڪرد دو هزار تومان از حقوقش را ڪسر ڪنند. در دو عڪس بالا موقعیت جُفیر و متن نوشتهی شهید عالی را منعڪس ڪردم.
جبهه، جدا از معنویات و غیوریها، دستڪم دو چیز به رزمندگان یادگاری داد: شڪیبایی در زندگیِ دور از خانه، قدردان نعمتِ صلح و آرامش و بهداشت و بهزیستن بودن. بگذرمُ و به آن ماجرای «د. د. ت» ورود نڪنم.
نامهها میان آدمها
به قلم دامنه : به نام خدا. چهار نامه. یڪ نامه بود ڪه سرباز به خانه مینوشت و خانه هم به سرباز. همین، حسّ و عاطفهی دو طرف را برمیانگیخت. یادم است، مادرانی از محلّهی ما، نامهی سربازشان را سربسته پیش مرحوم پدرم میآوردند تا سرگشاده شمردهشمرده، صمیمانه برایشان بخواند. ما هم لاجرَم میشنیدیم. چه حال قشنگی مییافتند وقتی ادب قلم سادهی سربازشان را میشنیدند؛ تبسُّم و تفرُّج.
یڪ نامه بود علمی و فڪری و سیاسی ڪه میان دو دوست، دو همفڪر، دو فاضل، دو دانشمند، دو انقلابی، دو متضاد فڪری و بلاخره دو انسان ڪه سعی میڪردند برای هم احتجاج ڪنند، جریان مییافت. درین نوع نامهها، گاه، حرفها در بینالسُّطور مستتر میشد، ڪه باید مدقّق! میشدی تا فهم میڪردی. گاه، افشاگری بود؛ حالا راست و یا ناراست آن بماند. گاه، ابراز حالات درونی بود ڪه روابط همدیگر را به سطح بالایی از عواطف و وفاداری میرساند. و گاه نیز این تیپ نامهها آنتریڪ بود؛ یعنی تحریڪ! دسیسه! توطئه! و برانگیختن علیهی این و لَهی آن.
یڪ نامه بود ڪه میان عاشقها و معشوقها شوق و رغبت و میل و معرڪه میافڪند. این نامهها، هم، پشتوانهی قوی برای وصال و به عقدِ هم درآمدن بود و هم، گاه چاخان و لاف و لابه. و لابُد یڪ بازی لیلی بود و تمام. این تیپ افراد گویا نمیدانستند و نمیدانند معلم آموخت، «دل» هم یڪ بخش دارد، و هم یڪ صدا. نه چند بخش و چندین صدا. اما، اما شیرین باد شیههی «شیرین» و آفرین باد فریادِ «فرهاد».
یڪ نامه هم بود ڪه خیلی خاطرهام ماند ڪه پدرم به من به جبهه فرستاد. با دستخط پدرم هم میخندیدم و هم لذت میبردم. ریزنویس نبود. درشت مینوشت. عامیانه میگویند: خرچنگ، قورباغه. به هیچ «گاف»، سرڪش نمیگذاشت و ڪاف، برایش ڪافی بود. حتی به بیشتر ڪلمات، نقطه نمیداد و میگفت خواننده خود میفهمد. از قضا، یڪ نامهاش تابستان سال شصت و یڪ، بیش از چهل و پنج روز توراه بود، در واقع گم شدهبود. من جبههی بوریدر مریوان بودم ولی نامهی پدرم به اشتباه رفت قلهی ڪانیسر. پس از مدتی پیڪ گردان خبر داد و بههرحال به دستم رسید. میدانی چرا اینهمه این نامه برام مهم بود؟ چون پدرم لای آن هزار تومان پول گذاشته بود. چه پولی بود، با چه ارز و ارزشی. و چه خطی و چه حس و حالی؛ آنهم، وقتی واژگان پدرت را در دوردستترین نقطه و در بدترین اوضاع جنگی بخوانی و از حال خوبِ مادرت هم خبردار شوی.
بگذرم و فقط یاد هر چهار نوع نامهها را -ڪه گویا به تاریخ پیوست و دیگر ڪمتر ڪسی قلم و خودڪار و خودنویس و مداد و ڪاغذ برمیگیرد و خطخطی میڪند- به یادها آورم. وای به حال خط ڪشور. حسرتا برای فرهنگ نوشتاری ڪشور و اَسَفا برای نابودی ادبیات فارسی در صفحات گوشی، ڪه مهرههای ڪمر ڪلمات زیبای فارسی در تایپهای پرشتاب! و عجلهای در حال خُردشدن است و دیسڪگرفتن!
یادی مانا از روانشاد فاطمه دارابکلایی
تشییع جنازهی شهید قاسم سلیمانی در قم
به قلم دامنه : به نام خدا. این پُستم را نخوانید، مگر خود بخواهید. تماس گرفتم. گفت اصلاً دست به ماشین نزن، تمام شهر قفل است. گوش دادم. دوش گرفتمُ اسمش را هم گذاشتم غسل دیدار. نمیدانم چنین غسلی هم داریم! یا نه. دو دنده ڪلید را چرخاندمُ از قفل منزل مطمئن شدمُ پیاده، راه افتادم سمت دیدار. از میانبُر رفتم، به تعبیر محلی: دلِهراه؛ ڪه دلِ راه بود و راهِ دل. ۵۶ دقیقهی بعد، با طیڪردن میدان مرجعیت، رسیدم به نقطهایی ڪه با خود قرار گذاشتم قرارگاه دیدار باشد؛ تقاطع بزرگراه حضرت خدیجه با بزرگراه پیامبر اعظم.
در مسیر، مانند خود بسیاری را دیدم، از زن و مرد، ڪه با هم بر سرِ سردار سخن به سوز میگویند؛ ڪه از یڪی شنیدم ڪه همسرش داشت میگفت من فقط صحرای عرفات چنین موجی از مردم دیدم. زمانی زیاد به انتظار گذشت. با یکی از نزدیکانم، تماس گرفتم، گفتم من تقاطع حضرت خدیجه عمود ۱۰۵ هستم. گفت ما عمود ۶۰ هستیم، از ما عبور ڪرد، منتظر باش.
تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی
۹ شب ۱۶ دی ۱۳۹۸
بزرگراه پیامبر اعظم (ص) قم
عکاس: دامنه
دو ساعت دیگر گذشت اما انتظار پایان نداشت. نه به چپ و نه به راست جایی برای جابجایی نبود. چاره هم نداشتم، مگر آنڪه در همان نقطه بایستم. ایستادم. من تا به این سِنّم در قم، اینهمه جمعیت آنهم در بُهت و حیرت و همزمان عشق و شفقت ندیدم. به حرفهای ڪنارهایهایم دل میسُپردم، بیآنڪه آنان بدانند؛ و چه قشنگ دلگویه میڪردند. نَقلشان، نُقل بود؛ نُقلی مصفّا. هم دلرضا به سردار و هم ذوب در اخلاص سردار. آری راست میگفتند؛ یگانه بود سردار.
یڪ دقیقه به نُه شب مانده بود ڪه خودم را در برابر یڪ عظمت یافتم. این، بزرگی ڪه از بَرم رد میشد تابوت نبود، تار و پود برای وجود وطن و دین بود. تماماً، به او دلباختم و سرم را به سردار مُماس ڪردمُ و دلم را فرش مرد خاڪسار. برای نخستینبار از اعماق دلم، انفراداً و اختیاراً سلامِ نظامی دادم و پیمان بر پیڪر پاڪ بستم تا گُم نشوم. نمیدانم چه ندایی مرا به گوشی دومم بُرد و برداشتم و تماس برقرار ڪردم و گفتم: سلام سید من. پیڪر پاڪ سردار از روبرویم، میرود، احترام ڪن و پیمان ببند. در صدای بیڪران امواج مردم نمیدانم سید علیاصغر به سردار چه گفت اما شنیدم ڪه صدایش ارتعاش داشت و حُزن؛ چونان سیمهای سنتور. از او خداحافظی ڪردم ڪه یاد زندهیاد یوسف همرزممان را نموده باشم و به حاج قاسم پیوستم. تا از تشییع این بزرگمرد معنویت و راهبر ضدامپریالیست، ذرّهای فهم ذخیره ڪنم ڪه آیا میتوانم جرأت ڪنم به خودم بگویم: سربازِ سلیمانیام، برای مسلمانیام.
باری! با دلی جایمانده در پیڪر پیامآور عزیزِ دل سلیمانی، از همان میانبُر به خانه برگشتم؛ بازگشتی ڪه بیش از ۵۶ دقیقه گذشت؛ اما نه از خودم خبر داشتم و نه از پاهایم؛ محو جمعیتی بودم ڪه در چهرگانشان صدها مقاله و سخن تلألؤ داشت. باید میبودی، تا میفهمیدی. نزدیڪیهای خونهام دیدم جوانی پرشیا سوار میگوید: آقای دڪتر ظریف! برسونم؟ آشنا بود، حال خندیدن نداشتم، گفتم نه، نه. ممنونم. دیگه رسیدم. ڪلید بر قفل منزل زدم و داشتم میچرخاندم بازش ڪنم، نمیدانم چرا یادم به چلَنگر رفت! ڪه از اول بر من معلوم بود نه چلنگر، ڪه به زبان محلی: چِنگِر بود! اگر روزی با او دیمبهدیم (=روبهرو) شوم، میگویم ڪه چرا چِنگر.
دوشنبه: ۲۳ و ۴۹ دقیقه. ۱۶ دی ۱۳۹۸
ابراهیم طالبی دارابی [دامنه] عکس بالای پست: دامنه. شب تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی. قم.
نوهام علی طالبی دارابی
خاطرهی نمازخانهی باباامان بجنورد
به قلم دامنه : به نام خدا. تفسیری بر یڪ عڪس. با رفقا، ۴ آذرماه ڪه از مشهد مقدس برمیگشتیم، نمازِ ظهروعصر را در نمازخانهی بینراهی پارڪ ڪوهستانی باباامان بجنورد گُزاردیم. سر از سجدهی آخر ڪه برداشتم حینِ تشهّد و سلام، چشمم افتاد به بخاری نفتییی ڪه دُرست در ضلع قبله تعبیه شده بود ڪه یڪ قفل و چِفت، درِ مخزن نفت و آتشخانه را مسدود نگه میداشت. پس از نماز اول، آنی عڪسی از آن انداختم تا سرِ فرصت اگر مجالی دست داد، سه نڪته دربارهی آن شرح دهم:
نمازخانۀ باباامان بجنورد
قفل مخزن نفت بخاری. عکاس: دامنه
نڪتهی اول: گاه اخلاق و قانون، قدرتِ بازدارندگی و انتظامبخشی رفتار مردم را ندارد؛ از همین رو شیوههای تأمینی و پیشگیری جایگزین آن میشود. مانند همین قفلِ روی بخاری ڪه هدف از آن، بازداشتن مسافرین از دستڪاری روی بخاری است؛ ڪه یڪی قطرات نفتچڪان مخزن را ڪم نڪند، و آن دیگری زیادش ننماید؛ و آن سومی ڪه از بس وِ رِه تٕشڪَشنه، چون اَنده خانّه، خاموشش نڪند و شاید هم نعوذُبِالله یڪ رهگذری از دستبردزدن به نفت مخزن بازداشته شود. پس، گاه انسان ڪاری میڪند ڪه قفل، اثرش از اخلاق و قانون جلو میزند.
نڪتهی دوم: من فقط ۹ استان ایران را نرفتهام، در بقیهی استانها به هر شهری ڪه رفتم، اغلب دیدهام ڪه شهروندان از پل عابر پیاده، عرض خیابان را طی نمیڪنند، همچنان ڪف آسفالت را محل عبورشان میدانند. حتی دیدم برخی از روی نردههای وسط اتوبانها و بلوارها بالا میروند و از روی آن به ڪف آسفالت میپّرند. پس، اینجا هم اخلاق، قانون و تابلوهای راهنمایی و خطڪشیهای خیابان، ڪارایی خود را از دست میدهد و رفتارهای دیگر جای آن را میگیرد. تا جاییڪه دیدهام ڪه برخی شهردارها مجبور شدند روی نردههای یڪمتری، باز نیز دو متر دیگر نرده بڪارند. چه میڪند این بشر!
نڪتهی سوم: حتی دیدهام دوربرگردانِ نزدیڪ همین سورڪ میاندورود را هیچ محل نمیگذارند و بیاعتنا به آن، از همین بریدگی خطرناڪِ روبروی پمببنزین سهراه میپیچند تا سهچهار ثانیه زودتر به دارابڪلا برسند! حتی اگر راننده را ازین ریسڪ و خطر نهی هم بڪنی، غِض ڪاندِه و غضبناڪتر دور میزند و میگوید ول ڪن، ڪی خانِه بُورِه تا اون وَرِ پِل رودخانه! همینجِه بِتّرِه!
حاشیه: قفل بخاری باعث شده بود من نفهیدم تشهد و سلام نمازم را چهجوری اَدا و ختم ڪردم. آخه تشهد نماز اوجِ گواهیدادن به توحید و نبوت و عبودیت است. و سلامِ نماز نیز اجازهخواستن از خدا برای خارجشدن نزاڪتآمیز از نماز است ڪه همراه با سلام به نبی (ص) و صالحین و پیوستن مجدد به میان مردم است. به قول ملاصدرا در اسفار اربعه (=سفرهای چهارگانه) سیر از حق به خلق است. بگذرم، نمازم آن روز مثل بقیهی روز -به قول دارابڪلاییها- «چماز» شده بود؛ نمازِ با تمرڪز، خیالی آسوده میخواهد و عرفانی پاڪیزه. خدایا هر دو را بِده!
زیارت رضوی توحیدی (۳)
به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. زیارت رضوی توحیدی. قسمت ۳. پست ۴۷۰ مدرسۀ فکرت. از حرم، سبکبالتر از تمام روزهای یک سال قبل، به هتل بازگشتیم. عصرها و شبها در سوئیت (=سراچه، خلوتگاه، اتاق هتل) به بحث مینشستیم و به سؤالات همدیگر پاسخ میدادیم؛ جای مزاح و شادزیبودن را نیز تنگ نمیکردیم؛ بهطوریکه گاه از مزاحی که شکل میگرفت، تخت و مبل زیر پای ما به جَرکّهجِریکّه میافتاد و نفس از تنفس دَم و بازدم، بازمیافتاد. ازین بگذرم.
جدا از چند بحثی که در هتل انجام میدادیم، یک پرسش و بحث را به حرم بردیم و در ضلع غربی رواق آینه حلقه زدیم و همگی به آن جواب دادیم. سؤال من این بود: در زیارت آیا به اصل توحید خدشه وارد میشود؟ چه جوابی به کسانی که ایرانی را در انجام زیارت، به شرک متهم و به تکفیر تهدید میکنند، دارید؟ به آن دسته افرادی که در ایران، به اصل زیارت بیاعتقاد شدند و آن را به سُخره میگیرند و خود را به انجام آن، بیباور کردهاند، چه پاسخی دارید؟
همگی پاسخ دادیم و تا پاسی از شب حرم را -با این بحث دینیمان- برای خویش محلی برای دانشافزایی و تقویت روح کردیم. من فشردهایی از پاسخم در آن حلقه را اینجا مینویسم، شاید برای زائرین رضوی نافع افتد و یا افکاری را به بازبینی بکشاند:
گفتم خدای باریتعالی از دسترس دیدِ بشر خارج است، او سازنده است، او ربّ است، یعنی پروردگارِ پرورشیافتگان و خالق تمامی جُنبندگان که از عشقبازی و معناگرایی مخلوق خود خیلیخشنود میشود و خود چون نادیدنی است، در جهان به صورت «جلوه» ظاهر میشود تا معشوق و معبود پرستندگان والِه و عاقل بماند. او چون ذاتِ مهربانی و عشق و پاکی و سازندگی است، مثلاً عشق آدمی به مادر، احترام انسان به پدر، دوستی بشر با کوه بلند و مهرورزیِ ما به حیوانات و تمامی طبیعیات جهان را بسیار دوست میدارد.
گفتم همانطورکه ما به یک قُلهی بلندِ برفیِ زیبایِ اثرگذار بر زمین و جانداران عشق میورزیم و آن را جلوهایی گیرا و پایدار از آفریدگار میدانیم و هر بار که آن را میبینیم لذت میبریم و به قلههایی مانند دماوند و دنا و سهند و سبلان عشق میورزیم و حتی نام فرزندانمان را مثلاً سهند میگذاریم، و حضرت پروردگار نیز به این گرایشها و گزینشهای آرامبخش ما راضی و خشنود است، به انسانهای والاتر از کوهها، قلهها، طبیعت، دامنه و دشت نیز میتوانیم عشق بورزیم و خشنودی خدا را فراهم سازیم. و امام رضا -علیه السلام- یکی از آن اولیای الهی است که فلسفهی توحید و شعار بنیادی «لا اله الا الله» را در جان بشریت منتشر کرده است و در زمانهی خود از مظلوم در برابر ظالم و از حق در برابر باطل و از عدل در برابر ستم و از سخن در برابر شمشیر و از مناظره در برابر مقابله دفاع کرد.
گفتم مگر مرحوم شهریار در شعر بلندش از «حیدربابا» نگفت؟ مگر با «حیدربابا» دردودل نکرد؟ مگر «حیدربابا» یک کوه در اطراف تبریز نبود؟ بود. ولی او آن کوه را جلوهای از جلوههای پروردگار میدانست و با او شعر سُرود و حکمت زندگی را گفت و گفت و گفت. بنابراین، انسان که از کوه بزرگتر و از همهی مظاهر هستی اصیلتر است و امام رضا -علیه السلام- یک جلوهی برجسته از جلوههای آفریدگار است و احترام، عشق، ارادت و زیارت به آن امام معصوم (ع) در ردیف اصالتبخشی به اصل توحید است، نه بُتسازی و شرک و غُلاتگری. و زائرین رضوی چونان شهریار با این حرم، نجوا میکنند و به یکتاپرستی برمیخیزند، زیرا انسان، موجودی مُنبسط و گشاینده است.
گفتم همانطور که کوه، جانِ زمین را سیراب میکند و به قول قرآن چونان میخها (=اُوتاد) زمین را نگه میدارد، و انسانها به کوه عُلقه و احترام میکنند و به دیدار با قلهها و کوهسارها و آبشارها و چشمهجوشانها میروند، حرم و قبر پیشوایان والایی چون امام رضا (ع) نیز میان دوستداران، پیروان و ایرانیان جایگاهی بلند، قلهای معنوی، حرمی رفیع و مشهدی (=شهادتگاهی) مقدس است. و دیدار و زیارت آن، توحید را تجلّی میدهد و جان تشنگان پرستش خداوند را سیراب میگرداند.
گفتم علاوه بر این در کتابهای دعا و نیز متنهای زیارات همیشه به اصل توحید توجه شده است و بر زائرین تأکید شده است در ذکر دعا و زمزمهی متون زیارت فرازهای توحیدی را در دل و زبان جاری کنند. مثلاً شیخ مفید در آن دعای پس از نماز زیارت امام رضا (ع) بهخوبی بر توحید توجه و تمرکز داده است. لذا مردم ایران چون امام رضا (ع) را مظهر و جلوهایی از توحید میدانند به زیارت او نائل میشوند؛ و در حرمش به قُرب خدا میروند و به پرستش «الله» میپردازند و به توحید و یکتایی و یگانهپرستی میاندیشند و خشنودی خدا را میآفرینند و خدای متعال خود وحی فرستاده برای تقرب به من وسیله جستوجو کنید و «توسُّل» به قبر و حرم رضوی و وصال و اتصال به روح امام معصوم (ع) همان جستوجوی وسیله است. و الا قبرها در جهان فراوان است و کمتر کسی به صاحبان آن قبرها -که نماد ظلم و ستم و انکار خدا بودند و ضد توحید عمل میکردند- اعتنایی دارند و بسیاری از آن قبرها مَزبَله (=زُبالهدانی) شده و ظالم را در خود فرو برده است. جمعبندی زیارت رضوی در قسمت بعدی.
۹ آذر ۱۳۹۸
ابراهیم طالبی دارابی [دامنه]
عکس بالای: صحن انقلاب: جعفر رجبی. سید علیاصغر.
جعفر آهنگر. سید رسول. دامنه. عکاس: جناب رهگذر
زیارت رضوی توحیدی (۲)
به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. زیارت رضوی توحیدی. قسمت دوم. پست ۴۶۹ مدرسۀ فکرت. ورودمان به هتل گلشن رضوی را پیشازظهرِ ۲۸ آبان ۱۳۹۸ به ثبت رساندیم و در محل اقامتمان قرار و آرام گرفتیم؛ با حالات گونهگون: خوشحالی از سالمرسیدن به مقصد. سکوت و فرورفت به اعماقِ انگیزهها و آرزوهای فردی. ازدیاد خندهها و شوق وصالها از طریق خواندنیها و شنیدنیهای طرفینی، چه جوک، چه مزاح، چه فکاهی، چه جدّی و چه نکته و پندرسانی. همباشی ذهنی و کلامی و فکری برای بیان آثار و برکات جمعبودن رفیقان در کنار هم آنهم برای زیارت حرم.
از زیباییهای زیارت نزد ایرانیان و مسلمانان، چند چیز بیشتر جلوه دارد و این آداب، ترکیبی از تأکیدات موجود در فرهنگ و ادب فاخر ایران و آموزههای متین و مُبین دین اسلام است؛ که اگر رعایت گردد، جان و جسم و جهان و روح و روان آدمی را پاک و طَهور نگه میدارد. مانند:
۱. پاکیزهبودن جسم و لباس. ۲. تقلّای روحی برای دیدار و اَدای احترام. ۳. خوشبویی با عطر و اُدکلن و مُشک. ۴. طهارت و غسل با آب و اِنابه (=بازگشتن به درستی و راستی) ۵. رعایت ادب و فروتنی در پیشگاه و درگاه و بارگاه حرم. ۶. شوقُ و ذوقُ و رونق قلب و تخلیهی خاطر از مُخیّلات بد و حسّ سبکبالی در دل و درون. ۷. ورود فروتنانه و وِردهای زمزمانه و دردِدل صمیمانه و واگوییهای مخفی و خفیِ زائرین با صاحب حرم؛ که در مشهد امامی رئوف و رضا، دانشمند، صاحب چندین جلسه مناظره و گفتوشنود و نیز دارای آثار و روایات و حدیث و سخنهای فراوان و مشتهر به عالم آل محمد (ص) این دیدار و زیارت را جِلوهیی جاذب و جالب میبخشد.
زیارت در یک معنا در لغت یعنی مایلشدن، تابیدن، خمیدگی. مثلاً انوار آفتاب وقتی به کنارهی کهف (=غار) میتابید، قرآن از آن تعبیر به زیارت کرد، یعنی نور خورشید به سمت غار مایل شد تا به اصحاب کهف بهره برساند. زائر حرم هم یعنی کسی که میل به دیدار کرده و مایل به امام شده است.
با صرف ناهار هتل و استراحت در اتاق اقامت و سپس اغتسالها (=غُسلها و سر و تن شستن) مستحبّی و نیز سِرو (=پذیرایی) میوههای جوواجور همراهان از پِچ و نارنگی گرفته تا انار و تخمه و کهیتیم، عصرِ همین روز، اولین قدمهایمان را در بستِ نواب صفوی در ضلع شرقی و سمت طلوعگاه آفتاب در حرم رضوی گذاشتیم. پس از تفتیش، هر کس با حال درون خویش و قال بیرون خود لحظهبهلحظه به مَضجع و ضریح و قبر امام عزیز و محبوب دل ایرانیان نزدیک و نزدیکتر میشد و گامهای خود را هرچه جلوتر میرفتیم، کوتاهتر و آرامتر و متواضعانهتر مینمودیم تا ادبِ آداب زیارترفتنِ ایرانیان تمدندار آگاه را انجام دادهباشیم.
خوبی اینکه، این جمع و ترکیب رفیق، دهمین زیارت رضوی خود را به صورت جمعی تجربه میکرده که چند سال پیشتر در سنّ چهلسالگی همپیمان شدهبودیم اربعین دوم زندگی فردی خود را در جمع دوستانه در حرم امام رضا -علیه السلام- ادامه و استمرار دهیم؛ ازینرو، در دهمین سفر رضوی، این جمع، از فرآوردههای وصال و اتفاق، از آثار و دلتنگیهای وداع و افتراق و نیز از شهد شیرین قُرب و همچنین از تلخی زهرِ غُربت خبر داشت. در آن ساعت قرار، زیارت در حالِ زار دست داد و دستهایمان به نیاز توحیدی دراز شد و گامهایمان را به پیشگاه رضوی برداشتیم، تا بر کمبودها و کمیابیها چیرهتر گردیم و بر «فکر دینی» خود چِلّه و شاخه و شاخسار و شکوفه و ثمره بزنیم (البته اگر قادر بمانیم) تا ریشهیمان نخشکد. آوندهایمان بیآب نگردد. در هجوم پلیدیها و رِجسِ زمانه نپوکیم و نپوسیم. تحلیل ربطِ توحید و زیارت و زادهشدنِ دوباره و زادِ راه برداشتن بماند در قسمت بعد. عکس بالا: بست نواب صفوی. حرم رضوی. عکاس: جناب رهگذر
زیارت رضوی توحیدی
به قلم دامنه. به نام خدا. زیارت توحیدی. پست ۴۶۸ مدرسۀ فکرت. ۲ بامداد ۲۸ آبان ۱۳۹۸، دارابکلا را به سمت مشهد مقدس پیمودیم؛ ۷۰۰ کیلومتر مسافت، با بیشینهی ۱۱۰ کیلومتر سرعت، و با کمینهی ۶۰ کیلومتر حَزم و احتِیاط. راندیدمُ و راندیم، تا رسیدیم به حرم و پناهی که به آن، از ازل تا ابد دل سپُردهایم؛ هشت چیز در طی مسیر، جان ما را به جمع، جوش میداد:
۱. شِلاب؛ این باران شدید که از آسمان همانند سنگتِریک میبارید.
۲. برف سپید پُفکی که کنارههای جادهی پرخاطرهی امام رضا -علیه السلام- را دیدنیتر و پذیرفتنیتر مینمود.
۳. دو قُرص آغوزنُون گِردِ پُرملاطِ پیازداغزدهیِ اِنارتیمدارِ وَرزدادهشده با کَرهحیوانی که آقسید علیاصغر برای مدیریت شکم در دلِ شب پُربرف و باران و بوران از دستپخت همسر گرامیاش، در سفرهای پارچهای پیچاند و بینِراه خوراک سحرگاهیمان کرد؛ با نهایت لذت.
۴. خندهها، لُغُزها، گپوگفتها، تحلیلمَحلیلها و نکتهپرانیهای همراهان داخل ماشین، که دنا را برای راندن، هَندلینگتر (=خوشدستتر و خوشاحساسیتر) میکرد. سیاسیمیاسی که بلد نباشی، داخل ماشین جون میدهد برای فقط شنُفتن و خندیدن و تِکمیم کردن.
۵. خطرناکبودن مسیر در شبِ برفی و بارانی و بورانی، ترسِ گریز از قانون رانندگی را شدّت میداد و کورانِ مسیر پُرگردنه بر مسافرین رضوی گرمای وجود و دمای دل را حِدّت میزاد.
۵. وقتی در دَمدَمای گرگومیشی تولِج و تبدیل هوای سحر به صبح در دشت بالاتر از تونل جنگل گلستان پیاده شدیم تا نمازمان را به اَداء -نه قَضا- بگزاریم، این سوز تا استخوانها و سینوسها نفوذ کرد و سِنسورها (=حسگر)های قلبمان را حسّاستر کرد؛ چراکه، انسان توحیدی میفهمد خدا این پیدایش و پیمایش را از آیهها و نشانهها کرده و در آیهی ۲۷ سورهی آلعِمران فرموده:
تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ ۖ وَتُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ ۖ وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ.
یعنی: خداوندا، تو شب را به روز و روز را به شب درآورى و زنده را از مُرده و مُرده را از زنده بیرون آورى و هر که را خواهى بىشمار روزى مىدهى.
۶. خوبتر اینکه وقتی پنج رفیق سرنشین همگی رانندگی را از بَر باشند، ۷۰۰ کیلومتر راه، میان همه سرشکن میشود و خستگی، چشم و کمر را در نمینوَردد. و همین، خوشی و پیمایشِ وصالِ مسیر زیارت را صدچندان میکند.
۷. از چناران که گذشتی و به مشهد نزدیک شدی هر کس دوست دارد به نزدیکترینِهای خود خبر دهد که دیگر رسیدیم؛ یعنی تا نیمساعت دیگه مشهدیم. و این تماسها و خبرگیریها، وَجه و رُخ دو سوی تلفن را سرخفام میکند و دندانها را در دو سوی لب، نمایان، که آری؛ خدا را شکر به سلامتی به مقصد رسیدند. همین حس قشنگ، از آداب پایدار مسافرتها در میان ایرانیان است که وقتی دو همسر، دو یاور، دو دوست، دو دلداده و یا دو دلباخته از هم دور میشوند، برای همدیگر لذیذتر و محبوتتر میشوند. فلسفهی فراق برای دو دلِ دورافتاده از هم، و دو روح مُنفصل (=جدایی جسمانی) در این زمان معنی پیدا میکند.
۸. بارگاه که نمایان شد، میان همراهان وِلوِله میافتد، آنطور که گویی در لولههای وصال و اشتیاقشان آب زلال روان شد و در رگهای زیارت و مَودّتشان به امام رئوف حضرت رضای آل محمد (ص) خون تازه جاری و در قنات وجودشان، چاه زمزم، ساری. با این حسوحال، ساعت 11 پیش از ظهر، وارد شدیم به لابی هتل گلشن رضوی... بقیه در قسمت بعدی.
۷ آذر ۱۳۹۸
ابراهیم طالبی دارابی [دامنه]
عکس بالای پست: مشهد. آلاچیق هتل گلشن.
سیدرسول. سید علیاصغر. جعفر آهنگر. جعفر رجبی. دامنه
























...