قسمت ۶۸ : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. از خاطرات پُرمخاطرات و ریزریز سختی های جبهه کردستان عبور می کنم و فعلاً از نقل آن می پرهیزم و وارد مرحلۀ بعدی زندگی ام می شوم. تا در وقت خود _اگر عمری باقی بود_ به فراخور بنویسم. نوروز ۱۳۶۸ پس از ده ماه حضور مستمر در جبهه کردستان _مریوان_ به ساری برگشتم. دفعات قبل که شش بار به جبهه رفته بودم فاصله اش کوتاه تر بود. یا سه ماهه بود یا چهار ماه و یا ۴۵‌روزه و دو ماه. اما اعزام آخر، زمانش ۱۰ ماه به درازا انجامید که به عبارتی کل سال ۱۳۶۷ را در جبهه و دور از خانه ماندم. هم سخت بود و هم خیلی خطرآفرین، ولی بر حسب اَدای تکلیف بود.

 

وقتی برگشتم چندروز مرخصی تشویقی و مأموریتی داشتم. حسابی گشتم و دل را وا دادم. فرق جبهه با پشت جبهه خیلی زیاد است که مهمترینش این است که آنجا جان هر لحظه در تیررس کمین و کین و کینۀ دشمن و تیر و گلولۀ جنگ طلبان است اما پشت جبهه، زندگی است و حیات و امرار معاش و گشت و گذار. و همین، انسان را سرحال نگه می دارد. در جبهه اساساً مفهومی به نام پول نه وجود داشت و نه معنی می داد و نه کسی آن را حس می کرد. به هرحال، بازهم به قول معروف تیر نخوردیم و شهید نشدیم و به عبارت رایج «لیاقت شربت شهادت» را نداشتیم و بازگشتیم به سرزمین آبا و اجدادی و استمرار زندگی مادی و معنوی.

 

علاوه بر ادامۀ روند سیاسی و فکری که در محل با رفقا داشتیم، این بار پس از برگشت از جبهه، به بخشی دیگر از نهاد محل کارم به عنوان مسؤول سازماندهی گذاشته شدم که بخش بزرگی از روستاهای سمت شرق و شمال شرق شهرستان ساری را در حوزۀ نفوذ خود داشت. از پل تجن ساری گرفته تا جادّۀ گُلما تا انتها یعنی قادیکلاو از آنجا تا مسیر خارکش و زرین آباد و پایین کولا و از سمسکنده گرفته تا مرز رسمی نکا و از آنجا تا همۀ دریا و دشت ناز و سرتا، همه و همه منطقه ایی بود که طبق تفکیک مأموریتی نهاد، به این بخش از نهاد سپرده شده بود. و من که مسؤول سازماندهی شده بودم، با هزاران نفر از مردم خوب این حوزۀ استحفاظی وسیع مردمی مرتبط، در رفت و آمد و حتی با بسیاری از آنان رفیق و همدم شدم که برگ زرین دورۀ زندگی ام در ساری بود. می گویم؛ از خودم، از آنچه روی داد، و روی می داد و از دوست خوبم عباس و سایر سیرها و صیرورت‌ها و نامردی‌ها و نامرادی‌ها.