نقشهی ایران و ۳۱ «استان» ایران
نقشهی استان خراسان رضوی
نقشهی استان قم
نقشهی استان تهران
نقشهی استان مازندران
نقشهی ایران و ۳۱ «استان» ایران
نقشهی استان خراسان رضوی
نقشهی استان قم
نقشهی استان تهران
نقشهی استان مازندران
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. از صحرای قرهقوم ترکمنستان تا دشت هرات و کوههای «بابایغما»ی افغانستان. «۲۱۹ هزار تُن خاک» در هوای خراسان رضوی (منبع) حسابی چشم مرا خَش انداخت. گشتم ببینم کانون خیزشش چیست. دیدم تمام استان و خود شهر مشهد مقدس -جدا از کانونهای داخلی ایجاد گرد و غبار- تحت هجوم گرد و خاک صحرای قرهقوم ترکمنستان تا دشت هرات و کوههای «بابایغما»ی افغانستان است. سرخس دروازهی این ورود است. من بارها و بارها از دو دروازهی محور بجنورد و محور نیشابور وارد مشهد شده و میشوم، همیشه هوای این خطّهی خراسان را غبارآلود میدیدم! گاه فکر میکردم دیدِ چشم من تار است، امروز بر من کشف شد که نه، تاری از خود هوای آن بوم و بَر است که شهرِ «دیار آشنا» و به تعبیر مرحوم دکتر علی شریعتی: «شهر شهادت» را هم تار کرده است؛ آنگونه تار، که گنبد دوّار آقا امام رئوف رضا -علیه آلاف تحیة و الثنا- ناپیداست؛ حتی گاه از تاج کوهسنگی در گوشهی جنوبی شهر مشهد و حتی دامنهی باباقدرت هم نمیتوان واضح دید.
نقشهی خراسان رضوی
روزنامه خراسان
۳ اسفند ۱۳۹۹
اشاره: آن سمت و سو، اسمها به پیشوند «بابا» زیاد است: باباامان بجنورد. باباقدرت مشهد. بابایغمای افغانستان. و باباهای دیگر. بگذرم. خواستهبودم امروز در ستونم «عقل استبدادی» شرح کنم، اما این سوژه، آن را از مدادم قاپاند! برم روی اصل مطلب: «۲۱۹ هزار تُن خاک» در هوا. خیلیه!
کتاب «گزیده مشاهیر مدفون در حرم رضوی»
تألیف ابراهیم زنگنه قاسم آبادی؛با همکاری و ویرایش علمی
غلامرضا جلالی. مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، ۱۳۸۲ منبع
خلاصهای از نامه که تکاندهنده است و آموزنده: «دخترم... من دیدم هر کس در این عالم راهی برای خود انتخاب کرده است؛ یکی علم میآموزد و دیگری علم میآموزاند. یکی تجارت میکند، کسی دیگر زراعت میکند و میلیونها راه یا بهتر است بگویم به عدد هر انسان یک راه وجود دارد و هر کس راهی را برای خود برگزیده است. من دیدم چه راهی را میبایست انتخاب کنم. با خود اندیشیدم و چند موضوع را مرور کردم و از خود پرسیدم اولا طول این راه چقدر است، انتهای آنها کجاست، فرصت من چقدر است و اساساً مقصد من چیست. دیدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزی میمانند و میروند... اما همه میروند و همه موقتند. دیدم تجارت بکنم عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براقشده و چند خانه و چند ماشین. اما آنها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارد... دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز خدا نیست. این ارزش و گنجی که شما گلهای وجودم هســتید با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست. وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از مــردن خود جلوگیــری کنند و یا ثروت و قدرتشــان مانع مرضهای صعبالعلاجشان شود و از در بستر افتادگی جلوگیری نماید. من خدا را انتخاب کردهام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف میکنــم؛ هرگز نمیخواســتم نظامی شــوم، هرگز از مدرّج شــدن خوشــم نمیآمد. من کلمه زیبای قاسم را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدار شهید برمیخاست بر هیچ منصبی ترجیح نمیدهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند یا پیشوند باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم فقط بنویسید سرباز قاسم، آن هم نه قاسم سلیمانی که گندهگویی است و بار خورجین را سنگین میکند.
عزیزم... من اگر سلاح به دست گرفتهام برای ایستادن در مقابل آدمکُشان است نه برای آدم کُشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی میبینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشتزده بیپناهی که هیچ مَلجئی برایش نیست، برای آن زن بچه به سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است میجنگم. عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمیخوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم، شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی میکنید. چه کنم برای آن دختر بیپناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه میتوانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا ماندهام. دخترم خیلی خستهام. سی سال است نخوابیدهام اما دیگر نمیخواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک میریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند. وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سر بریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم؟ بیخیال باشم؟ تاجر باشم؟ نه من نمیتوانم اینگونه زندگی بکنم...»
نوشتهی مشترک دکتر عارفزاده و دامنه
فرهنگ لغت دارابکلا ( لغتهای ۲۴۶۲ تا ۲۵۵۵ )
لابی : لگنچهی حموم. آن زمان حمام عمومی دو شیفت بود. عصرها مردانه میشد که با تلّی از پچک مواجه میشدیم. یا داخل خیک با صاوینکف. یا داخل آبراه و لیزلیزشدن کف نشیمن. گاه حمومزیراب و آبراه حموم توسط همین پچکها گیر میکرد. لنگچههای جورواجور فلزی. لگنچههای کابدار که مجازاً و در تلفظ با سرعت با حرف پ هم گاهی میگن: یعنی کاپ. لابیها دورش خطخطی، گلدار و چندین شکل بود. حتی دو طبقه. ریشهاش از لعابی است. ظرفهایی که قدیم لعاب میدادند. که بعدها برای یک ظرف اسم خاص شد. مثل ظروف لاکی که عام است ولی خاص شد، وقتی میگن اون لوکی ره هاده، خاص است. در لفظ، بهتسریع، حرف ع به قرینه حذف میشود. در اصل لعابی درست است، در اداکردن لابی. لابی جزو جهاز عروس در قدیم بود.برخی لابی دوطبقه داشتند، یعنی زیرش تنگتر و سرش گشادتر. انگار پاشنه و کاب داشت. لابد لابی امروزیها لوک است! آری لابی. یا حموم لابی. چه اسم قشنگی. یعنی ظرفی که داخلش لاب است، گود است، چالوک است.
تِم بو ! تِم بو ! : تند برو ! تند برو! . زود برو. زود باش. عجله کن. برس. تو هم برو. اشارهی طعنه و تمسخر به کسی است که از کار خطای کسی تعریف و تمجید میکند، که از سوی مقابل این خطاب را میشوند: تِم بو ! تِم بو ! یعنی تو هم برو اگر دلت میخواد!
بیِل دَپیسِه: سین مشدّد نیست. بذار خیس بخوره. بگذار کمی توی آب بماند. برای راحت پوستکندن برخی میوهها مثل گردو و یا پختن بعضی غذاها مثل برنج و حبوبات. حالتی از تن، قبل از تنمالکشیدن در حمام تا کاملاً پوست بدن خیس بخورد و چرک بدهد.
شَروِتعلف: شربت علف. علف هرز است ولی خوراک مطلوب دام.
شیرکنگل: در برابر خرکنگل. علف هرز و مطلوب دام.
گلگاوزبان: گیاه خودرو به عنوان علف. که برگهایش به شکل زبان گاو است.
زرد تیتیکاک: علف هرز.
شال کرم: کرم شغال. خوراک دام هم هست. بسیار شبیه علفی به نام مسّک « massek » هست.
منگوولگ ( فارسیاش پنیرک) گزنه. شال کِرم
سلمه. شَروِتعلف. شیرکنگل: در برابر خرکنگل. زرد تیتیکاک:
عکاس: دکتر عارفزاده
کَک نپّرنه! : کک هم نمیپره. خالیه. صافه. هیچکس یا هیچی نیست. توضیح: "کک بوکسوات کانده" هم داریم که از تهزدن و صافکردن کامل ریش است. دیگه پول و پری نمانده. حتی کک هم پیدا نمیشود از بس وضع مالی وخیم است.
هع بو ! : تو برو! الکی نگو! حرف بیخود نزن! یک صوت تعجب و حیرت است در قبال کسی که چیزی خاص به طرف بگوید چه بهجد و چه بهشوخی. که واکنش طرف همین است. هع بو ! یعنی برو. برو در معنای رفتن نه، بلکه به معنای ازین حال برو .
ها کیش بَیی ! : فرمان صاحب به سگش برای گرفتن فرد یا حیوان مزاحم. فرمان حمله به سگ است که فلان کس یا فلان جانور را بگیرد و یا دنبال کند و برماند.
گوسفندله دره: گوسفندله خوانده میشه. کسی که تعداد کمی گوسفند دارد و گلهداری و گرفتن یک چوپان مجزا بهصرفه نیست، آن چندتا گوسفند را به یک گلهدار میسپارد و افزایش تعداد آنها را با هم تسهیم میکنند. یعنی گوسفندان کسی که چون تعدادشان اندک است در گلهی فلان چوپان و دامدار است. نوعی قرارداد با دامدار.
ریسیریسی: فارسزبانها میگن بازی آفتاب مهتاب. آفتاب مهتاب چه رنگه؟ جواب: سرخ و سفید دو رنگه. ریسی ریسی بازی بومی دونفرهی بچههاست. پشت به هم بازوان همدیگر را میگیرند و نوبتی همدیگر را به اندازهای بلند میکنند که پاها حدود۲۰ تا ۴۰ سانت از زمین جدا شود و سپس یکی میگه ریسیریسی و دیگری میگه پنبه ریسی. فرد اول میگه ته برو پایین و اون یکی میگه من برسی. ریسیریسی پنبهریسی ته بر بنِه، من برسی. این عبارت موزون به یک شوخی خودمونی جنسی هم بین زنوشی تبدیل شده که معمولاً جاری و متداول است. بیشتر بخوانید ↓
پست ۷۸۵۸ : به قلم دامنه: به نام خدا. کتاب «در خیمهی قذافی»، روایت دوستانِ سرهنگ معمّر قذافیست؛ از رازهای پشت پردهی دوران حکومت او. گفتگوی تفصیلی «غسان شربل» با ۵ سیاستمدار معاصر لیبیایی: «عبدالسلام جلّود» ، «عبدالمنعم الهونی» ، «عبدالرحمن شلقم» ، «علی عبدالسلام التریکی» و «نوری المسماری» که همگی شریک قذافی در قدرت بودند و یا به قول شربل -نویسندهی کتاب- در «سایهی قذافی» کار کردهاند. مردانی که اَسرار خیمه و افعال آقای خیمه! (یعنی معمر قذافی) و مجتمع «بابالعزیزیه» (یعنی همان دفتر کار و فرماندهی خیمهای قذافی) و «آنچه در آن خیمه میگذشت» را میدانستند. و به شیوهی «شورای فرماندهی انقلاب» کشور را تحت قیادت (=پیشوایی) قذافی میگرداندند.
باری! کتاب «کشف قصهی مردی»ست که مرموز و یکّهتاز میزیست که سرانجام در حالی که به زیر یک پل کوچک کنار جاده، پناه برده بود، دستگیر و هماندم کشته شد که نویسندهی این اثر مصاحبهای، معتقد است مصلحت لیبی و منطقه در این بود که قذافی «به صورت عادلانه محاکمه و به او اجازه داده میشد تا قصهی خود و اقداماتش را در داخل و خارج لیبی روایت کند.»
نکته: غسان شربل درین کتابش، برین نظر است که «حذف مستبد برای برخورداری کشورش از آزادی و دموکراسی کافی نیست.» درست هم میگوید. زیرا فرهنگ و افکار جامعهی استبدادکشیده و قدرتمندان بعدی نیز، باید تحول و دگرگونی اساسی یابند. معمولاً تا دستم برسد، مشتاقانه کتابهایی ازیندست را برای مطالعه از دست نمیدهم؛ چنانکه در سالهای پیشین، قصهی خوفناک افرادی چون ژزوف استالین، آدولف هیتلر، محمدرضاشاه، صدامحسین را خواندهام. حالا این کتاب در خمیهی قذافی هم خوراک خوبیست برای خواندن و خواستن و خوبزیستن که به فارسی نیز برگردان شدهاست؛ به ترجمهی آقای حسین جابری انصاری. من قذافی را درین متن قضاوت نمیکنم. فقط خواستم کتابی را گفته باشم و نکاتی را. قضاوت دربارهی سرهنگ معمر قذافی رهبر پیشین لیبی کار آسانی نیست. گویی جزو سهل و ممتنع است این تیکهی تاریخ!
کشورهای کثیری بعد از پیروزی انقلابشان از طریق شورای انقلاب، کشور را رهبری کردند. شوروی، فرانسه، سوریه، لیبی، عراق و ... . شوروری حتی نام کشورش را از روسیه به اتحاد جماهیر شوروی برگردانده بود؛ که هم به طریق شورایی اداره میشد و هم چندین جمهوری (=جماهیر) با هم متحد شده و مرزهای جغرافیایی را برداشته بودند که سرانجام فرو پاشید. اما تیزبینی امام خمینی -رهبر کبیر انقلاب اسلامی- و باور راسخِ ایشان به نقش واقعی و اساسی رأی مردم در حکومت اسلامی و نیز صداقت و اخلاص کمنظیرشان، موجب گردیده بود ایشان شورای انقلاب را پس از دورانِ گذار و دولت موقت انتقالی و نهایتاً تأسیس جمهوری اسلامی ایران با رأی قاطع و بینظیر مردم در رفراندوم (=همهپرسی)، در همان ماههای آغازین، منحل نمایند، تا قانون و نظم و رأی مردمی بر کشور حاکم باشد نه تز و افکار اشخاص خاص. این رفتار و سیاستورزی درست، نشان اوج دانش و بینش سیاسی و دینی امام بود. زیرا بر ژرفای تاریخ دیرین سیاست و حکومت درین مملکتِ آکنده به انواع استبداد و آغشته به گونههایی از شاه و شاهنشاه، آگاهی ژرف داشتند. و مردم این سرزمین از دیرباز حرفهای سیاسی خود را از زبان شعر و ادب فاخر خود میشنیدند و میخواندند و میخواستند؛ مثل این شعر ژرف که اسم شعر و شاعرش از یادم رفت:
ما قصه نوشتیم، به سلطان که رسانَد؟!
جان سوخته کردیم، به جانان که رساند؟!
در ادامه زیر، به بخشی از مطالب مهم و خواندنی کتاب اشاره شده است:
متن نقلی: (نقل مطالب لزوماً به معنای تأیید مندرجات نیست)
«عصریشدن، مستلزم معرکهای گسترده است که مسلماتی را زیر سوال میبرد که در سایه آن متولد شدیم و پیش از این جرأت نداشتیم آن را به چالش بکشیم. هیچ توجیهی برای مقایسه [تحولات جهان عرب] با روند تحولات «اروپا» وجود ندارد، زیرا میان ما و آنها، انقلاب «فرانسه» و انقلاب صنعتی و جدایی کلیسا از دولت و افکار فلسفه «آلمان» و تاکید آن بر رابطه متن با زمان نوشتن آن و حق مقدس نقد و تصمیم و سوال، قرار گرفته است... «عبدالسلام جلود»، یک دهه پیش از انقلاب، دانش آموزی بود که به خاطر شرکت در یک تظاهرات بازداشت شده بود. همان روز یک زندانی دیگر به نام «معمر قذافی» به زندان آورده شد و به علت کمبود پتو، یک پتوی مشترک نصیب این دو شد و همین رویداد موجب آشنایی آنها با یکدیگر و آغاز سفر طولانی مشترکشان شد. این دو بعد از زندان، در نخلستانی در نزدیکی شهر «سبها» با یکدیگر دیدار کرده و بدین شکل، سنگ بنای تشکیلاتی مدنی با هدف سرنگونی نظام پادشاهی«لیبی» از طریق تظاهرات و اعتراضات نهاده شد. «قذافی» در سال ۱۹۶۳این رویای تغییر«لیبی» را نظامی کرد و با خط خود درخواستی بنام «جلود» برای پیوستن به دانشکده افسری نوشت. هیچکس «قذافی» را نمی شناسد، آنگونه که «جلود» می شناسد (منبع)
او را از دوران تحصیل که دانش آموزی پرشور و معتقد به اندیشه قومی عربی بود می شناسد و بارها میزبان او در منزل پدر و مادرش بوده است. او را با لباس نظامی و به عنوان مهندس توطئه می شناسد و سپس با او در نشستن بر صندلی قدرت همراه شده و او را آزموده است. اما روابط میان این دو مرد دچار عقبگرد شد، آن هنگام که «راهبر تاریخی» به سمت فردی سازی تصمیمات و اداره کشور بر اساس هوسهای خود رفت. شرایطی که «جلود» را در معرض «اقامت اجباری» طولانی مدت قرار داد. سپس جدایی آشکار میان آنها هنگامی رخ داد که «قذافی» به قبیله و گروه کوچک بندگان و ترانه خوانان و طبل زنان خود رو آورد. «جلود» از انقلاب اخیر «لیبی» حمایت کرد و در اوت ۲۰۱۱ با کمک انقلابیون، خاک «لیبی» را ترک و با خروجش، این برداشت را تقویت کرد که نظام «قذافی» به پایان خود نزدیک شده است.
این متن گفتگوی من با «جلود» است.
∆ آیا این درست است که شما در آغاز دهه ۱۹۷۰ میلادی با هدف خرید بمب اتمی به چین رفتید؟
این قصه نادرست، ساخته «محمد حسنین هیکل» است. با این پیشنهاد به «چین» رفتم که با همکاری دو کشور امکان تولید سلاح اتمی برای ما فراهم شود. در حقیقت ما جوان و پر احساس و از این که اسرائیل سلاح اتمی دارد خشمگین بودیم. در «پکن» با «شوئن لای» نخست وزیر، و رئیس ستاد ارتش چین ملاقات کردم. «شوئن لای» برایم توضیح داد که چنین همکاری میان دو کشور، منوط به وجود بنیانهای صنعتی و سطحی از پیشرفت تکنولوژیک است که «لیبی» از آن برخوردار نبود. به عبارتی دیگر او گفت موضوع سلاح اتمی، جدای از سطح علمی و فناوری کشور نیست. این دیدار در سال ۱۹۷۰ بود و در پرواز «پکن»، برای اولین بار «یاسرعرفات» را دیدم. باید با پروازی از «پاکستان» به «چین» می رفتم و در هواپیما همدیگر را دیدیم. دیدار «عرفات»، از «چین» علنی و رسمی و دیدار من سری بود. به همین سبب خبرنگاران در فرودگاه «پکن» منتظر «عرفات» بودند اما من مواظب بودم که هیچ کس از حضور و مأموریتم در «پکن» مطلع نشود. لذا به سرعت پرواز را ترک کردم و از چشمان استقبال کنندگان از «عرفات» و خبرنگاران رسانهها دور شدم. بیشتر بخوانید ↓
به قلم دامنه. به نام خدا. شُو سِیو، گو سِیو. این یک مثَل میان مردم دارابکلا خصوصاً قدیمی هاست. اول برای خوانندگانی که با لهجۀ مازندرانی آشنا نیستند معنی کنم که شو یعنی شب. سیو یعنی سیاه. گو هم یعنی گاو. حال چه زمانی دارابکلایی ها این عبارت را نسبت به هم بکار می برند؟ در این جور مواقع:
تکیهپیش دارابکلا. سهشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۹.
از تیتی تا شکوفه و نوج. بهمن ۱۳۹۹. تشکر وافر جناب یک دوست
فرهنگ لغت دارابکلا ( ۲۳۵۷ تا ۲۴۶۱ )
چِلّک نزن! : نکش. یکباره هُل نده. مثلاً نخ را بکش، ولی چلّک نزن؛ وُوسنه (پاره میشود). یا نون و غذا را از دستم چلّک نزن. نقاپ. تب نزن نگیر مثل آدمکاته بگیر. اگر مریض را داری معاینه و یا پرستاری میکنی، ون دست ره چلک نزن، دلخور و غمگین میشود. اساساً چِلّکزدن وقتی است که طرف قَهرطوری کاری را بخواهد پیش ببرد. نوعی اعتراض خاموش است. یهو نکش. تند و سریع و ناگهانی نکش. به ضرب نکش. چل نزن هم میگن.
پِهسری: یک نوع بستن روسری که دو گوشهاش به جای جلوی گردن، در پشت گردن بسته میشود و جلوی گردن هویداست. پهکاتی هم میگویند. نوعی از بستن روسری یعنی بستن روسری از پشت و از زیر موهای پسِ گردن.
هیکلی وَندنه: همان پِهکری که زنان در منزل و محیطهای مَحرم و خلوت و نیمهخودمونی، روسری را از پشت گره میزنند. که هیکلی هم میگن. سبکی از بستن چارقد بر سر، که هوا و خنکی جریان داشته باشد. این حالت از روسریبستن، در فصل داغ یا در محیط منزل که فضای خانه بهشدت گرم است، بسته میشود. در فصول سرد و معتدل، این شیوه کاربرد ندارد و یا بهتر است گفته شود کمتر رخ میدهد. البته هنگام کار در خانه و گردگیری منزل هم، کدبانوها و دختران و مادران ازین سبک استفاده میکنند تا کمتر عرق کنند. جدا از اینها به هر حال یک نوع هنر و ذوق و بروز جمال است در روسریبستن.
سبک هیکلیبستن و پِهکریبستن روسری
چِلکه: کم. جزئی. مقدار کمی از هر چیزی. بدهی کم و معین. سهم. مال معین هر کس چه دارایی و چه بدیهی. مثلاً دفتر حساب مرا باز کن ببینم مه چلکه چنده هسّه تا پرداخت و تسویه کنم. داخل پرانتز یک جملهی تعریضیه: تسویه یعنی مساوی حساب، معنای دیگر فنیاش مفاصا حساب است که ادارهی دارایی و مالیات مرسوم است. بنابرین چلکه لغتی پردامنه است با معانی متفاوت. فلانی خاش چلکه سر دره یعنی فقط به فکر و به نفع خود است. خرده. تکه. کم. مختصر. نفع یا اموال اندک.
خَف بَیّه! گنّه: اشارهی اخطاریست به فرد همراه که مواظب باش سگ خَف بَیّه گِنّه. یعنی سگ جا خورده و مخفی شده که بگیره. اشاره دارد به سگ گیرای خلوتگیر که در محل در برخی کوچهها از این نوع سگها بود که آدم جرئت نمیکرد از آن گذرگاه یا باریکهی تنگ و تاریک و خلوت عبور کند. خصوصاً نماشونسر که هوا رو به ظلمات و سکوت میرفت. پنهان شد و کمین کرد تا بگیرد. مخفی شد، میگیره.
سرکاتی: از ریشه کاتی و پله است.پارچهای پیچیده که یر بالای سر میگذاشتند و اَفتو و بار سنگین را بر روی آن مینهادند، تا هم به کاسهی سر آسیب نرسد، و هم خوب بایستد و نیفتد. این کاری زنانه بود، اگر مرد سرکاتی میگذاشت و چیزی را سر میگرفت، به باد سخره و ریشخند میرفت. الّا در دستهرویهای محرم که مردان سر میگرفتند، مثلاً فانوسها را. هم قورافتو روی سر زنان و هم بچه بغل و همراه. اعی حتی بدتر. چه زحماتی میکشیدند زنان دیار ما. جانانه و خرسندانه. بیشتر بخوانید ↓
یَومَ تُبَدَّلُ الارضُ غَیرَ الارضِ وَالسَّماواتُ وبَرزُوا لِلَّهِ الوَاحدِ القَهَّار
(آیهی ٤٨ سورهی ابراهیم)
ترجمه و توضیح مرحوم مصطفی خرّمدل
(خداوند از کافران و عاصیان انتقام میگیرد) در آن روزی که این زمین به زمین دیگری و آسمانها به آسمانهای دیگری تبدیل میشوند و آنان (از گورها سر به درآورده و) در پیشگاه خداوندِ یگانهی مسلّط (بر همهچیز و همه کس) حضور به هم میرسانند (و نیکیها و بدیهای خود را مینمایانند).