نگاهی به رمان ابله
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. یکی از جاهایی که توی هفته، یکی دو باری میروم «آوانگارد» است؛ تازهها زیاد دارد. حالا همین «ابله» برانگیخته از حضورم در همان آوانگارد (اینجا) است. فئودور داستایفسکی قصد داشت «انسانِ والا» ترسیم کند. برای این هدف «پرنس میشکینِ» ۲۵ سالهی روسی شخصیت داستانش میشود. رمان میگوید او دچار عارضهی «ابلَهی» بوده، اما در دورهی نقاهت، خیلی کتاب خوانده است و سرانجام معالجه شده و به روس بازگشته است. داستایفسکی «ابله» را با محور قراردادن او نوشته است.
ابله حالا که به جامعهی روسیه بازگشته، شگفتزده میشود؛ انگار در دورهی ابلهیاش مانند نیچه و افلاطون در غار و آرمان و مُثُل به سر میبرده و اینک از کارهای مردم بهشدت تعجب میکند و انگشت شگفتا! بر لب میزند. لذا از طریق «وجدان» خود، زندگی و رفتار مردم را میبیند و خود را تماماً در برابر «ظلمت» مییابد، چون مشاهده میکند آنان در «گرداب هولناک» افتادهاند و سرنوشتشان را به سیاهی و تباهی گره میزنند.
چرا؟ چون پایههای ارزشها را لرزان میبیند. از خلوص روح، عاری گشتهاند. از طریق نظم نوین همهچیزِ نظام ایمانی و تمدنی را ویران میکنند. حرفهایشان به هذیان، مانند است. همهچیز جامعه، پول و کسب موقعیت اجتماعی شده است. لذا ابله تصور میکند جامعه به سمت اعماق مرداب -گودترین جای غرقشدن و در گِل ماندن- در حرکت است و درین وانفسا خود را هم پیچیده درین گرداب و «قعر سیاهی» میبیند و با همان جامعه، به آن قعر فرو میرود که در زبان عامیانهی ما منجلاب است؛ یا اَسِّل (=استخر مردابی جنگلی».
نکته: داستایفسکی در «ابله» نشان میدهد که انسان در جامعهی گردابگونه چگونه توسط فساد و انواع دوری از ایمان و وجدان، بلعیده میشود، زیرا علت از نگاه او این بود: «ایمان را از یاد بردهاند». بگذرم. فقط بگویم حتی «ابله» را هم -که تمرین وجدان میکرد- با خود به قعر برد.
اشاره: امید است برداشت تفسیری من از فوقالعادهترین رمان روسی «ابله» -نوشتهی ۱۸۶۹- خطا و انحنا نزند. یا دستکم برداشتم چندان دور از واقع نبوده باشد.