رفیق و همرزم جبههی جوفَیری من! تسلیت. آق سید عسکریجانم سلام. میدانی دنبال عکسی ازت در آلبومم میگشتم، که بعد آمدم فضای مجازی را هم مرور نمایم صحنهای ازت بیابم، تازهترین عکست را همین دیدم. خیلی دلم میخواست زیرنویسی مخصوص به خودت، ای همسنگر جبههی جوفَیریام پای این عکست بهیادگار بنگارم، اما هفت حیف! و هفتاد ناله! که مصیبت نابهنگام و سوزناک، سوزای جانت را سِتانْد و من را پای سوگوارگی غمت نشاندْ.
تو از اولین فرماندهان قادر و قابلِ بسیجی در نبرد دفاع مقدس بودی؛ من مَسرورُ سرمَست معاونت در گردان مسلم بن عقیل -علیه السلام و الرحمه- آنم نخستین سالهای جنگ که نه فقط شایستگانی بودی برای فردای انقلاب که بهترینانی بودی برای فصل جنگیدن و فضای صلحیدن. بگذرم. تو تا مرز شهادت رفته بودیُ منم کنارت آن شبِ سختِ پاتکِ عراق به کمینمان در کانال کنار هورالعظیم در گُردانی خطشکن که افتخار مینمودیم شهید عارفِ بالله عالی جویباری فرماندهیمان بوده بود) در اثر خمپارهباران بر هوا افتادم اما این من نبودم که شهید شوم، نعمت مقصودلو بود که جلوِ چشم هر دویمان قطعه قطعه شد و پودر در هوا و حتی سرش از تنش جدا. بااینهمه حسودان پشت جبهه نتوانستند طاقت آورند که تو در کمیتهی انقلاب اسلامی شغل بگیری! شگفتی داشت؛ اما استبعاد نه نداشت. چون رقیب فکری خود را عین شکار شب گنجشگ میزدند که در انقلاب شغلها و پستها به خودِ آنها رسد. آنقدر بر تو ستم ساختند که مجبور شدی برای اِمرار معاشت به کمیتهای با نام دگر اشتغال یابی. خدای بارئ خوب میداند آن زیرآبزنان چند! حبس احساسات خود بودندُ خامی میورزیدند. بگذرم.
اینک چه نویسم سودت دهم ها رفیق؟ فقط این: بانوی دانا و مدرس مدرسه خواهرم بانو شهربانوی پاک و صاف از کنارت رخت بر بستُ خاکسار شد و تو را در دوری خود به دورترین فراق پرتاب ساخت. تسلیتت رفیق، تسلیت به پسرت آقا سیدمصطفی که دیگر نه در خانه و آن سرا، که در زیر خاک قبرستان دارابکلا باید مادر جستجو کند. به دخترت سادات که خود در جوارِ رنج دستُ پنجه نرم میکند و بیمادری بر آن رنج رنجور، افزون. تسلیت به تمامی خواهران مُحّجبه و محبوبت که همهیشان برام عزیز و دوستداشتنیاند. تسلیت به همهی برادرانت که براداران منم هستند. به رفیقان سیهپوشیدهام. به تک تک اعضای پرشمار خاندان بزرگ و متحدِ مرد خوشنامُ پرآوازهُ شهیرِ دیارُ محلمان مرحوم حاج اکبر رمضانی که چهره بود پیش مردمِ مان. تسلیت بر هر بازمانده از آن بانو که آخرین بار پس از مشهد مقدس به اتفاق خانمم وی را در مسیر محل سوار کرده بودم به خانهی پدریاش اتاقپیش رسانده بودم و طی همان مسافت چه ادبهایی کار زد یادش پیش من یاد. خدایا این بانو بارها برای ما سفره چید در منزلش از هر لذیذی لذیذتر که مزهی ماهیهای شکمپُری مگر از زیر زبانم در میرود. حالیا درود از دور بر قبرت که فراق آفرید میان قلب ما. پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ دامنهی سه.