دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیام مدیر
موضوع
بایگانی
پر پسند
پر بحث‌
نظرات

نوشته‌هایم درباره‌ی جبهه ۱ تا ۶۰

جمعه, ۳۱ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۱۸ ق.ظ | ابراهیم طالبی | دامنه دارابی | ۰ نظر
نوشته‌هایم درباره‌ی جبهه ۱ تا ۶۰

۱ تا ۶۰

سلسله‌نوشتارم در پیام‌رسان

«هیئت رزمندگان اسلام داراب‌کلا»

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱ ) به نام خدا. سلام. کم‌اند کسانی که از خواندن یا شنیدن خاطرات جبهه، رو برگردانند. من با این پیش‌فرض، درین متنم یک نکته می‌نویسم. در هفت‌تپه، یا دوکوهه و یا بلندی‌های بازی‌دراز و اساساً هر جای جبهه، تمام تپه و پادگان و خاک کاَنّهُ (=مثل این که آن) شده بود مسجد و عبادت و مقرّ رشادت و بشّاشیت. همه شده بودند اصحاب‌المُراقبه. که چه؟ که نکند سهوی یا عمدی، یک مَکروهی از آنان سر بزند. آری؛ رزمنده با همه‌ی طبیعی‌بودن نیازهایش، در جبهه اما پروایی پیشه می‌کرد. یاد باد. ← ۹ تیر ۱۴۰۱، ادامه هر روز یک قسمت.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۲ ) به نام خدا. سلام. لابد یادِتان می‌آید آن دلیرِرزمنده‌ی جبهه در انبوهی از مجروح‌ها و اوج بلبشوی پاتک‌ها، به همرزمش -که دیگر رمَق هم بر تن نداشت- می‌گفت: می‌آیی فرار کنیم؟! جواب می‌شنید: کجا؟! با خنده پاسخ می‌آمد: به خط. ترسوها در پشت جبهه از رفتن به دفاع فراری بودند، اما رزمنده‌های توی جبهه باز نیز می‌شتافتند پیش‌تر روَند؛ کجا؟ خط مقدّم. چرا؟ زیرا رزمنده‌ی جبهه، عقیده را به خداپرستی و خدادوستی و خداترسی چسب می‌زد. اینک اما کجا فرار کنیم؟! خُب معلومه کجا؛ آیه‌ی ۵۰ ذاریات : فَفِرُّوا اِلَی اللَّه... پس به سوی خدا فرار کنید (=بشتابید)

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳ ) به نام خدا. سلام. فاش گویم آقا و بانو، نمکِ آموزش نظامی در دوره‌ی بسیجی -که هم‌نسلی‌هایم آن را به‌خوبی در همان آغاز سال‌های پیروزی انقلاب آزموده‌اند- چه بود؟ باور بفرمایید نمکش کلاس‌های عقیدتی بود و نشست‌های سیاسی. گمان کنم این فقط برداشت و ذوق من نباشد و چه‌بسا فراوان باشند مانند من که به این نمک رسیده باشند و چشیده. با این نمک خواستم ذهن رزمندگی را گسیل داده باشم سمت باور و عقیده که در ایمان و مناسکِ درست و به دور از هر آلایش، درخشش می‌گیرد. نمی‌خواهم با پرداختن به جبهه، حالت جنگیدن بدَمم؛ نه، قصدم این است با بازگویی‌هایم، آن فرهنگِ خلوص جبهه را -که طبق آیه‌ی ۶۴ عنکبوت جزوِ راستین حیات واقعی بود- باز نیز در یادها زنده بداریم و در زندگانی جریان دهیم. همین.

 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۴ ) به نام خدا. سلام. کم پیش می‌آمد یا شاید هم ابدا پیش نمی‌آمد که توی کوله‌ی رزمنده‌ای، کتاب دعا و ثنا نبوده باشد و زمزمه‌ی زیرِ لبش، نیایش نقش نبسته باشد. شاید یک علت این بوده باشد که رزمنده خود را چندین قدم به مرگ نزدیک می‌دید و احوالِ مرگ و سِرّ آخرت بر سَرش بود. نمی‌خواهم کسی را از دنیا دور کنم، دنیا که کشتزار آخرت است، حتی کمی فکرِ آخرت، سایه‌گستر سازنده‌ی آرامش زندگی‌ست. نقطه‌عزیمتم قِدّیس‌سازی احدی نیست، فقط پیِ اینم امروزه یادآوری کرده باشم اگر رزمنده‌ی جبهه بودیم پس در وسطِ ذهن‌مان، مُرورگر بگذاریم و آن محیط سازنده‌ی جبهه را مرور کنیم. اگر سنّ کسی هم دست نداد و آن مَقطع، جبهه نرفت، دست‌کم دست به جست‌وجوی دوره‌ی جبهه بزند و از دلِ آن قطعه‌ی تاریخ‌ساز دفاع سلحشورانه، مثال‌هایی ناب برای شکل‌دهی مسیر زندگی‌اش بیابد.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۵ ) به نام خدا. سلام. یک شباهت جبهه به حج این بوده است که وقتی یک گردان تشکیل می‌شد و همه به رنگ لباس رزمندگی درمی‌آمدند دیگر کسی تشخیص نمی‌داد کی از کدام صنف است؛ همه در پوشش و لباس به رنگ یکرنگِ خاک درمی‌آمدند و خاکسار می‌شدند؛ عین مُحرِم‌شدن حج‌گزار که در میقات‌هایی چون شَجَرِه، جُحْفَه، عَقیق و... لباس اِحرام بر تن می‌کنند و به رنگ یکسانی و برابری و بی‌رنگی در می‌آیند. گرچه خودم هنوز به حج نرفتم اما وقتی صحنه‌ی حج دیده و یا از زبان حاجیان شنیده می‌شود، چنین حسّی می‌دَمد. رزمنده‌ها هم در میقات‌هایی به درون لباس دفاع می‌رفتند و از آنجا به بعد دیگر معلوم نبود چه کسی چه مدرک و امتیار و لقبی دارد؛ همه به اِدراک افتخار می‌کردند، نه مدرک و عنوان و القاب و حجت‌الاسلام و دکتر و مهندس. تمامی می‌شدند: رزمندگان دین و میهن. بیشتربخوانید↓
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۶ ) به نام خدا. سلام. بهترین تشبیه برای جبهه، شباهت‌دادن آن مَقطع، به کتابِ "فرهنگ لغت" و "قاموس" و "واژه‌یاب" است. وقتی زوایای لغتی برای ما آشکار می‌شود، به لذت علمی می‌رسیم. چنین است جبهه. چون شکلِ عملیِ لغت‌ها در آنجا معنا می‌شد. کیست که نگوید جنگ بد است. خسارت است. اما مهم این بود رزمنده، خود را نباخت و در دلِ ۸ سال سختی صحنه و شرارت دشمن، فرهنگ آفرید و برای یک بار به دفع خطری زد که برای ابد پرونده‌ی درخشان ایران مانده است. این پرونده را باید مفتوحه داشت، نه مختومه؛ یعنی از آن آموخت و پالودگی خود را به آلودگی نفروخت. رزمنده اگر از فریب متاع و مطامِع ببازد، بداند از زلالِ پالایش به تیرگیِ آلایش رفته است.
 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۷ ) به نام خدا. سلام. آغاز و انجام جنگ، سرِ پرونده است. یکی از چند علت اصلی جنگ‌افروزی صدام علیه‌ی ایران به نظر من این بود که در داخل عراق، احتمال بروز یک انقلاب شبیه به نهضت ایران را می‌داد؛ به‌ویژه وقتی نگاهش را به سران شیعه در عراق می‌دوخت که نه فقط سر به امام خمینی می‌سپردند که دل هم، به آن دلدار داشتند. علاوه برین اثرات ژرف افکار سیاسی و فقهی طی سیزده و اندی سال حضور امام در نجف اشرف، رَشکِ نفوذ در وجود صدام می‌افکند. شکنندگیِ داخلی حکومت وقت عراق در قالب حزب انحصاری کودتایی بعث نیز، آن را در اَنظار جهانی و درونی، در برابر جمهوری اسلامی که به تز امام بر رأی مردم و صندوق عموم تکیه داشت، ضعیف و عقب‌مانده می‌نشاند. این علت در کنار علتِ دیگری چون انگیزه‌ی مزه‌ی جاه‌طلبی در متصرفات سرزمینی، از نظر من علت کمی نبود.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۸ ) به نام خدا. سلام. نقش بی‌بدیل امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی در برابر صدام‌حسین، در هر سه مرحله‌ی آغاز و اداره و انجام جنگ غیرقابل انکار است. مُمیّزه‌ی شخصیت کاریزماتیک امام از ایشان به عنوان یک بسیج‌گرِ عظیم توده‌ی مردمی ساخته بود؛ که اگر وجود وی نبود، من گمانم این بوده است سرنوشتِ "جنگِ لعنتی" به این فوزی نبود که نصیب ملت در برابر تمام غرب به سرکردگی صدام و دریوزگی فرقه‌ی تروریستی سازمان رجوی شد. هم بدنه‌ی حکومت حرف‌شِنُوِ امام بود، هم ارتش از داهیانگی امام حساب می‌بُرد؛ هم سپاه دلسپُرده‌ی وی بود و هم بسیج عشقش در آن حضرت خلاصه می‌شد و عصاره می‌گرفت. انکار این نقشِ سازنده‌ی امام، بی‌شک به بدنفسی آنی برمی‌گردد که به امام، بدبینی دارد و شاید هم کینه.

 

یادی از جبهه و نحوه‌ی جابجایی

 

دامنه. مریوان. بوریدر. تابستان ۱۳۶۱ ، اولین اعزامم به جبهه

 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۹ ) به نام خدا. سلام. بارِ جنگ بر دوش مستضعفین بود. مستضعف درست که است که در درآمد، ضعیف است؛ اما به لحاظ درک، غنی‌ست. همین باعث است مستضعفین، وارثین زمین معرفی شوند. جنگ روی زلال مستضعف را نمایاند؛ آمادگی همه‌جانبه برای دفع دشمن تا سر حد مرگ. اگر مستضعفین وارد صحنه‌ی دفاع نمی‌شدند، نه از ارتش به‌تنهایی کاری ساخته بود و نه از سپاه پاسداران کارسازی‌یی. خوشبختانه این طبقه که در طول تاریخ مخاطب انبیا ع بود و انقلاب ایران هم، با فریاد این قشر، شاه را فراری داد، در ۸ سال سخت جنگ همت عظیمی کرد و خود را قربانی دین و میهن کرد؛ با عرفانِ "ابراهیم همّت‌"ها، با دلیریِ "مرتضی قربانی"‌ها، با ذکاوت "حسن باقری"ها و با اخلاق الهی "قاسم سلیمانی"ها. آیا نظام، مستضعفین میهنش را به پاسِ چنین بذل، بزرگ خواهد داشت؟!
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰ ) به نام خدا. سلام. حق آن است که بگوییم به برکت بینش ژرف ایرانیان و به یُمن این‌که امام را انسانی درستکار می‌دانستند، همه به کمک جنگ برخاسته بودند؛ اما ۲ دسته در حرف پیشتاز بودند، در عمل لنگ می‌زدند. ۱. کسانی که دم از وطن می‌زدند و خود را ملی می‌دانستند تا دینی، اما برای یک وجب خاک ایران پا پیش نگذاشتند فقط وطن‌وطن سر می‌دادند حال آن‌که خاک در اشغال بود. ۲. روحانیون، البته بسیاری از روحانیون و طلاب در جنگ درخشنده ظاهر شده‌بودند و خیلی هم به خیل شهدا پیوستند؛ اما زیاد بودند آخوند، حتی یک روز جبهه قدم نزدند. اینان واقعه‌ی کربلا را در ظاهر از بَر بودند و به ذکر مصیبت و مرثیه و روضه مشغول؛ ولی هرگز آن ۸ سال گفتار را به کردار نچسبانیدند، تا ثابت کنند پیام عاشورا در آن‌ها اثر کرد و فقط حرف‌درمانی نمی‌کنند. بگذرم.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱ ) به نام خدا. سلام. جنگ از میان شمار فراوان آثار مثبت بر روحیات یک ملت، تخریب ویرانگری هم به همراه دارد. اینجا منظورم از دست‌دادنِ بهترین‌های ملت است که هر کدام در جای خود یک سرمایه‌ی علمی، یا اخلاقی، یا رزمی و یا سیاسی بودند. علت، آشکار است: وقتی جنگ راه افتاد بهترین‌ها به دلیل داشتن فکر تیزبین‌تر و روحیه‌ی فداکارانه‌تر، زودتر از همه خود را به جبهه رساندند و چون جنگ‌ها، مدیریت منظم و محاسبه‌شده را از طرفین نبرد سلب می‌کند، خیلی از آن خوبان در گذرِ همان نابلدی‌های اداره‌ی جنگ و نیز فرماندهی نبرد، جان خود را خالصانه هدیه‌ی دین و میهن کردند. ما باید تا ابد این قهرمانان شهید را نمادِ خود بدانیم و ازین شاخص‌ها خط گیریم. مثلاً مگر می‌شود باز نیز مصطفی چمران داشت؟! او به فوز شهادت رسید و رفت. پس فکرش را باید داشت.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۲ ) به نام خدا. سلام. می‌توان جنگ ۸ساله را بزرگترین عامل رسوایی غرب دانست. دست‌کم سه ادعای شعاری آنان را رسوا کرد: حقوق بشر. سلاح متعارف. صلح و مدارا. در اولی به صدام روحیه دادند و با نظامش رابطه برقرار کردند حال آن‌که نه فقط حقوق بشر کشورش را له می‌کرد بلکه آن‌همه مردم ایران را به کام مرگ برد. در دومی نه فقط سلاح متعارف، مَهیب‌ترین‌های آن را هم به صدام تحویل دادند که حتی شهروروستا در بمباران شیمیایی در امان نبود چه رسد به خط مقدّم. در سومی هم به تشدید جنگ کمک کردند و اِبایی از خشونت علیه‌ی ایران نداشتند حتی شلیک به هواپیمای مسافربری. کارنامه‌ی غرب را هشت سال دفاع مقدس، مردود کرد.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۳ ) به نام خدا. سلام. همین که رزمنده در لباس رزم می‌رفت دو حسّ می‌گرفت: حس خودسازی و حس سلحشوری؛ یا همان عبارت علمای علم اخلاق: جهاد اصغر (نبرد بیرونی) و جهاد اکبر ( نبرد درونی). نمی‌توان گفت تمامی آن نسلی که برای دفع جنگ برخاسته بودند، به‌تمامه تحتِ تعالیم نظام چنین کاری کردند؛ زیرا هنوز انقلاب، تعالیم خود را آغاز نکرده بود که مواجه با هجوم عراق شد. به قول نویسنده‌ی کتاب «وقتی مهتاب گم شد» خاطرات «علی خوش‌لفظ» فرمانده گردان همدان، هنوز توی جیب جوانان "پنجه‌بوکس و دستمال‌کاغذی" به یک اندازه بود. اما همین جوان‌ها بر اثر نیروی معنوی دفاع -که صحنه‌ی کربلا را مجسّم می‌کرد- از میان دو ندای متضاد آن زمان (جنگ،جنگ تا رفع فتنه) و (سازش و صلح و قبول میانجیگری) جانبِ ادامه‌ی جنگ را گرفت و در قلبش خون عاشورا پُمپاژ می‌کرد.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۴ ) به نام خدا. سلام. این سوی جنگ علاوه بر صلابت در دفاع به فرمان امام، رأفت نیز داشت و با پایبندی عقیدتی و عملی به شرع انوَر و عُرف بین‌الملل، هرگز اصول و اخلاق جنگ را زیر پا نمی‌گذاشت؛ اما آن سوی جنگ -که همه حلقه‌به‌گوش شخصی شَریر چون صدام بودند- از هیچ بی‌مبالاتی‌یی، اِبا نداشتند. زیرا اساساً باک از هیچ کرده‌ و کردار شرارت‌آفرین در سر نمی‌پروراندند. به یک مثال بسنده می‌کنم: در کُنجان‌چم مهران وقتی رزمنده‌ها در یک عملیات فرعی ظفرمند، وارد سنگرهای بعثی‌ها شده بودند، دیدند پُر از عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌ست که از سرِ مَستی، تفنُن و خیال، از خانه‌های مردم آواره‌ی جنگ‌زده‌ی مرزی استان ایلام به غارت برده بودند. حتی این اموال کودکان هم -که وجدان هر انسانی را می‌توانست به سمت ندامت و لوّامگی و سرزنش ببرَد- نتوانست در ضمیرشان نافذ افتد.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۵ ) به نام خدا. سلام. هر جنگی جدا از رزم، بر پایه‌ی هنر نیز استوار است. به‌ویژه هنرِ تبلیغ و تبیین و آهنگ و مارش. بخش بزرگی ازین هنر در طول دفاع مقدس، بر عهده‌ی روحانیان و طلبه‌های اعزامی به جبهه و پادگان بود و نیز بر دوشِ ذاکران شهیر اهل بیت ع همچون صادق آهنگران، غلامعلی کویتی‌پور و به‌ویژه حسین فخری که نوحه‌ی سراسر شور و شعورِ «مَمَّد نبودی ببینی»، فتح خرمشهر (=خونین‌شهر) را به کُنج خانه‌های ایرانیان بُرد و سراچه‌ی دل همه را فتح ساخته بود. خواستم بگویم، به برداشت من، با اسَف فراوان، روحانیون رزمنده، پس از جنگ در تبیین و تبلیغ حماسه و عرفان و اخلاقِ رزمندگان، درخشان ظاهر نشدند و این بزرگ‌رسالتِ را گویی از خود ساقط دیدند این آفت و آسیبِ کمی نیست. شاید نقد من وارد نباشد؛ شاید.
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۶ ) به نام خدا. سلام. جنگ اساساً مخرّب است، کارِ جنگ ویرانگری‌ست؛ اما همین جنگ اگر شمایلِ دفعِ شرّ و گیرانداختنِ شَریران گیرد، به انسجام اجتمامی منجر می‌شود. زین‌رو، هنگامی که جنگ بر ملت ما تحمیل شد، می‌توانست دو پدیده‌ی متضادِ دفاع / تسلیم شکل گیرد؛ ولی تاریخ گواه است مردم ایران با به‌جان‌خریدنِ هولناک‌ترین خسارات جنگ، حتی رویِ تسلیم‌گردیدن نشان ندادند، چه رسد به دست‌بالابردن و اسارت و خوارشدنِ ذلیلانه را پذیرفتن. خواستم بگویم روستای داراب‌کلا به اعتقاد بنده در به‌دفاع‌برخاستن، در حراست از مرزوبوم، در حفظ کیان دین و میهن بسیارعالی ظاهر شد. چندین شهید رشید و منزّه و صدها رزمنده‌ی جبهه‌رُو، خود ضریب این برجستگی‌ست. پایه‌ی مذهب درین کارنامه نقش بَیّن داشت.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۷ ) به نام خدا. سلام. فقط تیرِ تفنگ و گلوله‌ی توپ و تانک نبود که بر سر رزمنده می‌بارید، از زیر سنگر، عقرب؛ از سقفِ سنگر، رُتیل، از فضای سنگر، ساس و سالَک هم اَمان می‌بُرید. مجبور بودیم در داغ‌ترین روز تابستان هم، شلوارمان را روی پوتین‌مان، گِتر کنیم که گَزیده نشویم. دستان‌مان را آنقدر پُماد می‌مالیدیم که زخم سالک نگیریم. بیفزا موشِ صحرا را که شریکِ نون‌مان می‌شد و دزدکِ آبِ کُلمن‌مان. با تمام این سختی‌های طبیعیاتی و جنگی، اما از رزمنده در هر جبهه‌ای وقتی می‌پرسیدی تکلیف چیست؟ تکیه‌کلامش این بود "تکلیف ما را اباعبدالله ع روشن کرده است" و این یعنی خط و ربط دفاع مقدس از دلِ آموزگار عزت حضرت امام حسین ع سرمنشاء می‌گرفت و رزمنده خود را در کورانِ کارزار جنگ، به خدا می‌سپُرد.
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۸ ) به نام خدا. سلام. از قدیم‌الایام جنگ با رَجَز آغاز می‌شد. رَجَز قسمتی از بُعد حماسه‌ساز جنگ بود که در آن، هم نگرش فکری و تبار و افتخار به سبک شعر بلیغ و با اَدای آهنگین به گوش طرفِ مقابل می‌رسید و هم علل و اهداف جنگ در آن مطرح می‌شد. رَجَز بر تاریخ و تبار هر ملت تکیه داشت. صدام که خود را سردار "قادسیه" می‌خواند، رَجَز تاریخی خود را به رخ ایران می‌کشید و دستگاه تبلیغی حزب بعث او، به کمک امپراطوری خبری غرب -که بر جهان چیرگی داشت- سعی می‌کرد ایران را خفیف و خوار جِلوه دهد و ایرانیان را به ترس و تسلیم هُل دهد. اما این سوی جنگ، امام، ذاکران، روحانیان و اساساً ستاد تبلیغات جنگ، در رَجَز بر آیات، احادیث، تاریخ اسلام، شهامت صدر اسلام که در دو نام بارز امام علی ع و امام حسین ع چکیده می‌شد، تکیه داشتند.
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۹ ) به نام خدا. سلام. جبهه را خودِ تک تک رزمنده‌ها می‌ساختند و شکل و شمایل اخلاق و عرفان و عبودیت می‌دادند و حاصلِ جمع آن می‌شد یک الگو و رفتار. در حقیقتِ هر رزمنده خودبه‌خود این آداب را می‌آفرید و می‌شد یک کردارِ قابل اتّکا. مثلاً به قول آن راوی که وقتی از جبهه به خانه برمی‌گشت چنان خود را در پرتوِ خودسازی می‌دید حاضر نمی‌شد روی نازتُشک بخوابد و نازلحاف سر بکشد؛ روی فرش و کوب و حصیر و لمه‌ی خانه دراز می‌کشید. حتی سرِ سفره‌ی غذای بابِ دندان هم نمی‌نشست. کامل‌ترین غذا مگر چه بود در ارتش و سپاه؟ تخم مرغ و سیب‌زمینی. پس رزمنده می‌خواست نواختِ جبهه را در خانه، از روحیاتش به درَ نکند. نخواستم بگویم باید همچنان چنین بود؛ خواستم بگویم اثر ژرف جبهه بر روحیه‌ی رزمنده، بسیار نافذ می‌افتاد وی را در امان نگه می‌داشت.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲۰ ) به نام خدا. سلام. جنگ ۸ساله در تعابیر امام هم "لعنتی" لقب گرفت، هم "نعمت". ممکن است مفهوم نعمت‌بودنِ آن جنگ، بر بسیاری نامعلوم مانده باشد. امام نفرمودند اصلِ جنگ، نعمت است بلکه اشاره‌ی رازواره داشتند که این جنگی که غرب تحمیل کرد، علاوه بر لعنتی‌بودن، نعمت هم بود. عاقل بر نَعتِ جنگ نمی‌کوشد اما عاقل بر مدحِ دفاع مقدس ملت، کم نمی‌گذارد. خواستم پرده از نعمتی نهُفته از آن جنگ بردارم که فقط می‌توانست توسط رهبری معظم پدیدار آید و آن راهبرد بازدارندگیِ قوی و ضربه‌ی کاری است که ایشان به‌درستی بر آن دست گذاشته و "ایرانِ قوی" بنا کرده‌اند که دشمنِ بیرونی از برخی از هم‌وطن‌های میهنی، ازین توان درهم‌کوبنده‌ی موشکی و استعداد رزمی علیه‌ی هر خصمِ متخاصمی آگاه‌تر است. جنگ، این نعمتِ هوشمندی را ارزانی رهبری معظم و ملت محترم کرد.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲۱ ) به نام خدا. سلام. دفاع مقدس موجب شده بود تا رزمندگان با فرهنگ و خُلق‌وخوی سایر ایرانیان از چهارگوشه‌ی کشور آشنا و حتی از ویژگی‌های شخصیتی همدیگر برخوردار شوند و در بیشتر موارد به دوستی پایدار افراد با یکدیگر انجامید، به طوری که هر یک از رزمندگان با کسانی از یگان‌های دیگر استان‌ها دوست و مرتبط مانده‌اند. در صدر اسلام نیز چنین فرهنگ پُخته و ناشی از جهان‌بینی الهی رخ داده بود و فردِ مکّی و مدنی با فرد یمنی و فارسی و رومی و حبشی به وحدت عقیدتی و پاکبازی رسیده بود؛ حمزه س، سلمان فارسی س، صُهیب رومی، بلال حبشی، اویس قرَنی یمنی و ... نمونه‌هایی بارز ازین امرند. در جنگ تحمیلی هم چنین شد؛ قاسم سلیمانی کرمان، مهدی و حمید باکری آذربایجان، عبدالحسین‌ برونسی‌ خراسان، محمدحسن طوسی مازندران و خیل بزرگی از این رادمردان شهید، در جبهه به هم رسیدند و روح و فکر هم را در آغوش کشیدند. در داراب‌کلا هم رزمندگانی که با هم عازم شدند دوستی عمیقی بین‌شان حاکم شد.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲۲ ) به نام خدا. سلام. بانو ! آقا ! باور فرما، اینی را که الآن می‌خواهم بر رویش دست بگذارم، رزمنده‌های محترم ۸ سال دفاع مقدس دقیقا" درک و لمس کرده‌اند؛ کمبود شدید تجهیزات جنگی. صدام را به مدرن‌ترین افزارآلات جنگی مجهّز می‌کردند اما ایران را حتی از داشتنِ سیمِ خاردار، گونی، فشنگ، لباس رزمی و حتی قطب‌نما -که با جانِ انسان در زمان گُم‌گشتن در محیطِ جنگ، سر و کار دارد- محروم می‌کردند. جدا ازین، غرب، قصدش این بود سلاح‌های جدید خود را علاوه بر فروش و هدیه به صدام، در طول جنگ با آتش‌ریختن بر روی مردم ایران آزمایش کند. حال که حرف از تجهیزات زدم جا دارد عرض کنم پایگاه‌های مقاومت محلات و روستاها را که فکر کنم با فقرِ تجهیزات و امکانت مدرن دست‌وپنجه نرم می‌کنند، تا دیر نشده باید خلاصی داد و این پیشروان را پشتیبانی جدّی کرد.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲۳ ) به نام خدا. سلام. در شیار شرق مریوان استقرار یافتیم؛ تیر ۶۷. از بلندگوی سنگر پیام امام در قبول قطعنامه‌ی ۵۹۸ را شنیدیم. صدام و فرقه‌ی رجوی مجدد به ایران هجوم آوردند. به خطوط مرزی قله‌های اطراف دریاچه‌ی مریوان اعزام شده و چند شبانه‌روز برابر دشمن ایستادیم. زیر درختچه‌های بلوط سنگر گرفتیم. سپس، شب‌هنگام، برای عملیات انجیران بُرده شدیم. گوساله‌ی فَربِه ذبح کرده و کباب به ما خوراندند. قله‌ی انجیران را فتح کردیم. من و جناب بهرام اکبری -داماد مرحوم آیت‌الله دارابکلایی- باهم بوده، زیر یک صخره‌سنگ سنگر گرفته‌بودیم. از هوا، بمباران می‌شدیم، از زمین گلوله‌باران. دستِ برتر با رزمندگان بود. عراق عقب نشست. آن سوی قله سر یک جنازه‌ی عراقی با قدی دراز حاضر شدم. اسناد هویتش را گشتم؛ اهل حجاز عربستان بود. به کمک صدام آمده بودند.
 
 
درین نقشه‌ی رسمی کشوری، فروآمدگی جغرافیای عراق دقیقا" پیداست. بالای چناره، انجیران است. وقتی رزمنده روبروی پنجوین موضع می‌گرفت، به لحاظ جغرافیای نقشه، تا میشیاو در پشت او خاک عراق بود و جبهه‌ی دشمن. این بود که مریوان همیشه شرائطی سخت جنگی داشت، از درون، در تورفتگی، ضدانقلاب مسلح مثل سه حزب رزگاری، دموکرات، کموله بر رزمندگان کمین می‌زدند و از بیرون، روی قُلَل و درّه‌ها، دشمن بعثی و عمله‌های صدام رفتار شرارت داشتند.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲۴ ) به نام خدا. سلام. یک لشگر در زمان صلح، ممکن چندین سال دست‌نخورده و منسجم بمانَد و فقط بخشی از نیروهایش جابه‌جا شود و ترخیص؛ اما لشگری که سپاه در دفاع مقدس با نیروهای داوطلب و پیشتاز بسیج مُخلَص تأسیس می‌کرد، گاه تمام گردان‌هایش در یک عملیات بازدارنده یا پیش‌دستانه از هم می‌پاشید. گردان می‌رفت، حتی دسته هم برایش نمی‌ماند. علت روشن است: قدرت سلاحی اهدایی صدام، موانع سنگین در پشت خاکریز یا عوارض طبیعی و نیز سختیِ مدیریت این‌همه‌نیرو در صحنه‌ی نبرد. در چنین رویارویی نابرابری که یک سمت بهترین سلاح‌ها را دارد و سمت دیگر حتی گلوله‌ی توپ ۱۰۶ هم کم دارد، تلفات، لزوما" زیاد می‌شد و چاره‌ای جز این نبود. لذاست که خاندان شهیدان قدرِ شهدای خود را خیلی شریف بدانند و مقام‌شان را در اعلادرجه حساب کنند که به دلِ خطر می‌زدند.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲۵ ) به نام خدا. سلام. سال ۶۲ شبی آیت‌الله ایازی رستم‌کلا در سوسنگرد برای ما اخلاق گفت. به او نماز بستیم. با یک حضورش چه تقویتیِ بی‌مانندی در کُلِ گردان مسلم‌بن‌عقیل تزریق کرد. بسیجی، بافتِ معنوی خود از پارسایان می‌گرفت. این عالم پرهیزگار چنان ورعی داشت که بومیان همه او را با لفظ حُبّی «آقاجان» صدا می‌کردند. با انرژی‌یی که از دیدار با ایازی گرفتیم؛ رهسپار جبهه‌ی جُفَیر در خط مقدم جنوب شدیم که خاطراتی از آن اعزامم دارم. خواستم بگویم ای بسا بر ما فرض و لازم آمده درین هجمه و رخنه‌ی خنّاسان به حریم معنوی و دینی، آن روزگار زیبا را بازسازی کنیم تا پیوند روحانی و رزمنده از جوش‌وخروش باز نایستَد و آسیب‌ها آوندِ درخت ایمان را نخشکانَد. زیرا جنگ با تمام نِقمت و شُرُوری که بر جای می‌گذاشت، اما میان طیف افکار، پُلِ تعامل می‌زد.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲۶ ) به نام خدا. سلام. میل مذاهب در دفاع مقدس یک میل رضامندانه بود. خودم شاهد بودم هم سال ۶۱ و هم سال ۶۷ که اهل سنت دوشادوش شیعه ایستاد؛ و حتی درین جهاد سنگین پیشمرگه هم شد؛ یعنی تمایل به رفتار استشهادی؛ استقبال ارادی و عقلی و عرفانی از کشته‌شدن برای حفظ جان دیگران. گردان نبی اکرم ص که مختص اهل سنت بود بارها شاهد شدم که چه نبردی آراست و رعب و شَراره در صف شَریران ریزانْد. نیز پیشمرگه‌های کُرد که چه دلیرانه هَیبت و هول در دشمن می‌افکندند. کاک‌محمد و کاک‌ریاضی را خودم دیدم چه رَخش و درَفش مَهیبی در دل خائفِ دشمن می‌بودند. اهل سنت را بد نگوییم. موارد اختلافی مذهبی با آنان را، به اهلش باید سپُرد؛ یعنی به علمای دو طرفِ این کار باید واگُذارْد. گرچه صراط و پیمایش مسیر بر پیرو اهل‌بیت ع روشن و کاملاً نمایان است.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲۷ ) به نام خدا. سلام. اینی که بر من روی داده، صد احتمال برای هر رزمنده هم رخ داده. سال ۵۸ آموزش نظامی را در اردوگاه بادله گذراندم. ناهار یک کیکِ کشمشی بود. آنچنان گرسنگی دست می‌داد که سه بادیه آش را آدم حریف بود. اول، کاغذِ تَهِ کیک را می‌جُویدم بعد خودِ کیک را؛ از بس چِش از وِشنایی به سیاهی می‌زد. چه کنیم که می‌گفتند این اندک‌غذا، تمرینی برای روزِ مَباداست، شاید در نبردی، رزمنده در آن گیر کند. درست بود؛ اما گویا پول نداشتند! خواستم گریزی زنم که کشور -حتی در کمالِ آزادی و ترقی- نمی‌بایست پایه‌ی نظامی را بر ضعف و ضربه‌پذیری بنا کند. لیبرالی‌ترین و کمونیستی‌ترین دولت‌ها همچنان بر ارتش تکیه دارند. به مددِ تز ارتش "۲۰میلیونی" امام سپس راهبرد "موشک و معیشت" رهبری معظم، ایران از خطرات هولناک رَست. پس، ای اَبصار، اِبصار.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲۸ ) به نام خدا. سلام. صدام زبانه‌ی جنگ را تا برقِ اتُم نکا کشانده بود. بمباران آن باعث شده بود فضای جنگی حتی در داراب‌کلا اعلام شود. یادم است ماه محرم بود آن سال و فصل چیدن برگ‌های توتون. مردم ملزم شده بودند تمام پنجره‌ها و مَنفذهایی که نور لامپ و لَمپا را در شب به بیرون انعکاس می‌داد، با پلاستیک‌های مشکیِ صخیم بپوشانند. تکیه و مسجد هم با همین پلاستیک‌های مشکیِ کاملاً استتار شده بود. ماها شب‌ها دسته‌بندی شده بودیم تا در کوچه‌ها گشت زنیم و به خانه‌هایی که احیاناً روشنایی برق و لَمپا به بیرون درز می‌کرد تذکر دهیم و مطلع سازیم. دقیق در خاطرم هست که من و آقای گالعلی موسی، مسیر غسالخانه تا حموم‌پیش و ببخیل را گشت‌زنی می‌کردیم. خواستم گستره‌ی جنگ -ولو در همین حد استتار در شهر و روستا- را گفته باشم. بگذرم.
 
 
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲۹ ) به نام خدا. سلام. جنگ، مفهوم اطاعت به امرِ امامت را به اعلی‌مرتبه رسانده بود. کافی بود امام خمینی، لب، تر می‌کردند از ملت تقاضای رفتن به جبهه می‌نمودند؛ نیروی عظیمی شکل می‌گرفت که خودِ سپاه از سازماندهی آن در می‌ماند. گرچه امام به علت کبَر سنّ در جبهه حضور نیافتند اما همه‌ی همّت را بر سرِ جبهه گذاشتند و من فکر می‌کنم وقتی آقای خامنه‌ای را نماینده‌ی خود در شورای عالی دفاع نصب کردند، درواقع خواستند نیابت به او داده باشند. به‌هرحال، یکی از شاخص‌های جنگ مفهوم اطاعت بود. شاید در وهله‌ی اول اطاعت پدیده‌ی احساسی تلقی شود، اما اطاعت امری عقلی‌ست. زیرا همزمان در آن ایام احساس چند جای دیگر را -که لذیذتر و تفریحانه‌تر بود- پیشنهاد می‌داد اما عقل آن را پس می‌زد و رفتن به جبهه را در ذهن می‌دَمید. جنگ این مفهوم را غنا بخشید.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳۰ ) به نام خدا. سلام. شلوغ‌ترین بخش کشور در طول ۸ سال جنگ، فکر کنم بیمارستان‌ها بود. اَمان‌اَمان! اگر پای رزمنده باز می‌شد به بیماستان. ازدحام مجروحین آدم را کلافه می‌کرد. سال ۶۲ جبهه‌ی جُفیر بودم با سیدعسکری شفیعی. کارم به بیمارستان کشید؛ بیمارستان جندی‌شاپور اهواز کنار کارون. تک‌و‌تنها، لاغر، نحیف، نه کسی بود پیشم، نه همراهی کنارم. پرستار زن که بسی دلسوز بود به درمانم شتافت. اما ادامه‌ی کار باید برگه‌ی تست خون را به آزمایشگاه کمی آن‌سوتر می‌بردم؛ چیزی گمان کنم ۴۰متر دورتر. توی همین فاصله‌ی بین پرستار و آزمایشگاه از حال افتادم. کنار دیوار زیر درختچه‌ی شاید نخل، دراز به خواب فرو رفتم. آنقدر زیاد؛ وقتی برخاستم ساعاتی زیاد گذشت. حتی نمی‌دانم بعد چه شد و چه گذشت. بگذرم. فقط خواستم یک شِمایی دگر از جنگ باز کرده باشم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳۱ ) به نام خدا. جنگ، هم رزمندگان پدید آورد -که کار شگرف آنان، دنیا را به شگفت آورد- و هم جنگ‌زدگان که آوارگی را بر سر مردم آوار کرد. میلیون‌ها زن‌وبچه و خانواده از چند استان مرزی به سراسر کشور کوچیدند. این با خود چه آورد؟ منهای رنج و تعَب، ده‌ها آثار و بارِ دگر؛ از بد تا مثبت. بنده چون از آثار بد و ناهنجار آن، پژوهشی نکرده و نخوانده‌ام، درین فاز دست از داوری می‌شُویَم، اما بارِ خوبِ ورودِ جنگ‌زدگان به شهرها و نقاط ایران را می‌توانم در جند مورد، شماره کنم: میان مردم مهاجر و میزبان ربط فرهنگی برقرار کرد. (شبیه مهاجر و انصار مدینه) ؛ پیوند ازدواج‌های فرامنطقه‌ی شکل داد؛ آنان را با خوی‌وخصلت‌های همدگر آشنایی و حتی اُنس داد؛ دردِ آوارگی آنان بر دل ملت میزبان نشست. گویا در لب‌دریای گوهرباران هم، جنگ‌زدگان اسکان داده شده بودند. بگذرم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳۲ ) به نام خدا. رزمنده جنگ را با قوّت تمام چنگ زده بود تا خاکش را در نبرد نبازد، اما همان زمان، خبرهایی از پشت جبهه می‌شنید که دل را ریش می‌کرد، روح را خراش می‌زد و روحیه را سرد می‌ساخت؛ ترورهای مَهیب و بمب‌گذارهایی خسارت‌بار. به مثالی دلخراش حرفم را می‌دوزم: ماه‌رمضان بود، تیر سال ۶۱ در بوریدرِ مریوان. بنده و آقاسیدکاظم صباغ و حاج‌عباسعلی (مرحوم حمزه‌علی) گروه کمین بودیم، از دَمِ غروب تا دَمدمای صبح در چندین متر جلوتر از مقرّ در دل درّه، کمر کوه، گندمزار، قوس باغ، لای بلوط، شیار صخره و شکاف چاله. عصر ۱۱ تیر داخل مقرّ خبر ترور یکی از محبوب‌ترین عالم دین آیت‌ا... صدوقی توسط سازمان منافقین، همه‌ی وجودمان را تلخ و افکارمان را بی‌تاب کرد. سخنم این است: هنگامه‌ی جنگ و اوج بلیّه‌ی اشغالگری، یک فکر ملتقط هم، عالِم‌کُشی می‌کرد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳۳ ) به نام خدا. سه چیز در جبهه کالایی نفیس بود؛ رادیو جیبی، سیگار بغداد، چفیه. ۱و۲ در بُرهه‌ی راکدبودن جبهه که رزمنده حوصله‌اش سر می‌رفت. سومی در بُحبوحه‌ی نبرد، در مرخصی ساعتی، هنگام حمام صحرایی، در آفتاب تابستانی، در بارش زمستانی، در نجات مجروح جنگی. اساسا" چفیه اول‌دوست رزمنده بود؛ چیزی که تلفن همراه حالا رفیق بی‌وقفه‌ی همگان گردیده. چیز دیگرم بهایی گران داشت: هدیه‌ی مردمی. به من یک سجاده‌ی دست‌باف شکیل و قرآن قطع‌کوچکِ چاپ نفیس رسیده بود. اولی را به مرحومان پدرومادرم هدیه کرده بودم و دومی را اَنیس خویش تا شاید از دو گرانبهاء -قرآن‌وعترت- عطری بر خویش زنم و عشقی بر روح بدَمم. کاری که تمام رزمنده‌ها ازین بنده‌ فرسخ‌ها جلوتر بودند و راسخ‌تر. راستی! منم لب و پُک به بغداد می‌زدم؛ ناشیا" نُدرتا". لامَصب! چه دودی هم داشت!

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳۴ ) به نام خدا. سلام. این‌طور نبود جنگ فقط به خیزش پسران و مردان این مزروبوم انجامیده باشد، به غیرت دختران و زنان هم برخورده بود و آنان هم از خود شتاب بروز دادند. با پشتیبانی حضوری در ستادهای جنگ و دادن زیورآلات شخصی خود که خرج جنگ و تجهیز رزمندگان گردد. این تفکر راشد را امام خمینی آفریده بودند؛ با جمله‌ای از جماران تمام ملت به تکان می‌آمد. هنوز هم این نظرم از ذهنم نمی‌پرد که نظام می‌بایست از زنان نیز لشگرهایی مجهز می‌ساخت و کارهای فراوانی را به آنان می‌سپُرد؛ عزم راسخ زنان ایران  شگفت‌انگیز است اگر میدان پیدا کنند از مردان هم سلحشورانه‌تر ظاهر می‌شوند. هنوزم نمی‌دانم سازمان‌دهندگان بسیج واقعا" قوت فکری زنان را جدی گرفته‌اند یا نه همچنان آنان را در کارهای درجه‌ی چندم قرار می‌دهند و ازین نعمت مغبون‌اند.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳۵ ) به نام خدا. سلام. کدام رزمنده سراغ داریم که آلبوم عکس جبهه داشته باشد و وقتی بازش می‌کند با انگشت اشاره، نشان ندهد این آقا شهید شد، این عارف به لقای خدا پیوست و اون رفیقم به ملاء اعلا عروج کرد. هیچ کس. همه‌ی رزمنده‌ها کنار خود در میدان نبرد -که بستر خون بود و وقتِ فدیه‌ی قلب- به چشم دیدند تنِ همرزمش پَرپَرانه غرقه‌ی خون شد و همه‌ی کالبدش اِرباً اِربا (=تکه‌پاره) حالا رزمنده‌ها تصور آن هنگامه‌ی دفاع که می‌کنند رها از آن ایثارها نیستند که نمونه‌ای بَیّن از فلسفه‌ی عاشورا بود. گمان نکنم کوچه‌هایی، محله‌هایی در کشور باشد که در آن یک شهید تقدیم دین و آئین نشد باشد. "راست‌حسینی" -این تیکه‌کلام خود نشان حکّ اسم امام حسین ع در قلوب ملت است- پای شجره‌ی انقلاب خون ریخته شد که آبیاری شود و آبادانی کند. نگذاریم، بگذارند انقلاب به یغما روَد؛ ایضا" به فساد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳۶ ) به نام خدا. سلام. بنده تماما" دور نمی‌دارم که تمام رزمنده‌ها، در تمام جبهه‌ها، تمامِ زمین‌ها و تمام روزهای آنجا را کربلا و عاشورا و اساسا" محرّم می‌دانستند؛ می‌گویید نه! بسم‌الله به این خاطره‌ام: هفت‌تپه قرارگاه ل ۲۵ کربلا بهمن‌ماه ۶۴ در گردان ادوات چادر زدیم؛ داراب‌کلایی‌ها، که جمیعا" بیش از ۲۵ نفر بودیم. محرّم هم نبود اما یوسف رزاقی دو ابتکار کرد؛ یک جمله دعای هر فرد در پایان هر سفره‌ی شام و ناهار و هر شب تشکیل حلقه‌ی سینه‌زنی، که از سیدابوالحسن شفیعی مرثیه و نوحه و از ماها هم سر و سینه. اینک از آن جمعِ جور و جوینده چندنفر در جوار خدایند. این را زان‌رو گنجاندم که بگویم فکر محرّم در سرشت رزمنده سرشته شده بود و حال‌وهوای هر روز او، محرّم بود و ذوبِ در ذَوات امام حسین و اهل بیت نبوت علیهم السلام.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳۷ ) به نام خدا. سلام. مَباد بر ما، مَباد، خیال خام ذخیره کنیم که آری دفاع مقدس فقط ۸ سال سخت بود که بر تاریخ ملت گذشت؛ حقیقتا" خود را ازین شُوم، عاری کنیم. چرا؟ چون جنگ تحمیلی دوره‌ای نقره‌ای را بر ما رقم زد که با همه‌ی خرابی و تخریبی که برای کشور به بار آورد، ولی رزمنده‌ها را به کانون کربلا برد و هر چه ژرف‌تر، پیکار و تکاپوی جبهه‌شتافتگان را به آن آموزشگاه بشریت پیوست زد و هزاران قدم به مفاد و مواد درس امام حسین ع نزدیک‌تر کرد. دل رزمنده اگر شکافته شود -خدا زودتر از آن آگاه است- آشکار می‌شود اولین اسمی که در نهادِ پاکزادش حک شده بود اسم ندایی "یا حسین ع" بود. یقین دارم هر کس واقعا" فرهنگ غنیِ دفاعی عرفانی در جنگ تحمیلی را معیار زندگی پاکش سازد، از خط سعادت بازنمی‌مانَد که کربلای ایران، امتداد کربلای تفتیده‌ی نینوا بود.

 

نقشه‌ی موقعیت منطقه‌ی جنگی جُفیر خوزستان

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳۸ ) به نام خدا. سلام. شبی بدون ماه تابستان ۶۲ در جُفیر از گردان مسلم بن عقیل که فرمانده‌مان شهید عالی عارف‌پیشه‌ی جویباری بود برای کندن کانال عملیاتی جلو رفتیم و چندصدمتر جلوتر مارپیچ با کلنگ می‌کندیم زیر آتش‌تهیه‌ی دشمن. ناگهان گلوله‌های خمپاره بالای سرمان چون باران باریدن گرفت. کناردستم نعمت مقصودلو سرخنکلاته‌ی گرگان بود. گلوله وسط کمرش پایین آمد و بدنش را پاره‌پاره به هوا برد و بر زمین کوباند و موج و ترکشش ما را بر کفِ کانال گیج و گُنگ انداخت. باران هم گرفت خیس برگشتم سنگر. نور فانوس را بالاتر آوردم. از جامانده‌ها می‌گفتیم. ناگهان دیدم پشت اُورکُتم تیکه‌های جگر و گوشت مقصودلو چسبید. به سیدعسکری شفیعی و زین‌العابدین زلیکانی دودانگه‌ای نشان دادم و ... . آری از پیکر شهید مقصودلو چونان شهدای عاشورا فقط و فقط، قطعات ماند.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۳۹ ) به نام خدا. سلام. دو شهید نقش شگرفی برای ما ایفا کردند شهید علی‌اکبر درویشی ولشکلایی و شهید پاتیاب بهشهری؛ دو نفر نابغه. درویشی از سال ۵۹ روی داراب‌کلا زیاد کار کرد. شاید شهید حسین بهرامی ولشکلایی سفارش کرده بود. درویشی چهره‌ای کاریزما (=جذَبه‌دار) بود. داراب‌کلا دو محیط آموزشی داشت اوان انقلاب؛ امامزاده‌جعفر که تیرگاه تیراندازی بود. تشی‌لَت که شبانه شبیخون برگزار می‌کردیم. همه دوشادوش هم بودیم؛ راست‌وچپ نداشت. فکرها متعدد، صفوف منسجم. شهید پاتیاب در چالوس مربی ماهر ما بود. اسفند ۶۰ آموزش جنگی دیدیم، طی دوماه‌واندی. در ریسندگی چالوس تخت داشتیم. کاخ شمس خواهر شاه در ۳کیلومتری آسایشگاه آموزش می‌دیدیم. مسیر را هر روز پیاده با شعارودعا آمدوشد داشتیم تا به اعزام منجر شد که آقاسیدکاظم در متن اخیر مسائلی ازآن اعزام برشمرد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۴۰ ) به نام خدا. سلام. در یکی از اعزام‌ها در اواخر ۶۳، به جبهه‌ی دشت عباس در مسیر تنگه‌ی ابوقُریب رفتیم. یک چیز آن روزها خیلی برایم تعجب‌انگیز بود؛ میزان بالای آسیب به آمبولانس‌ها که رزمنده‌ها مطلع‌اند از مهمترین وسائط نقلیه‌ی جنگی‌ست. آن زمان هنوز ریش هم در نیاورده بودم ابعاد جنگ را بشناسم اما الآن می‌فهمم که دشمن تعمدا" آمبولانس‌ شکار می‌کرد. نقل است یک مجروح شکننده‌تر از کشته است زیرا همرزمان را به خود مشغول می‌کند. بگذرم. خواستیم برگردیم محل ماشین نبود. اتفاقی و خدایی کامیونی ولوو دیدیم که کارگران شرکت خوشنوش ساری را از جبهه برمی‌گرداند. سوارمان کردند ازقضا پشتش آمبولانس‌ آسیب‌دیده بود. داخلش نشستیم تا ساری. پیچ بروجرد چندسیخ کباب هم به ما دادند. لذت سیری‌پذیری آن روزم هنوز یادم هست.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۴۱ ) به نام خدا. سلام. برآورد صحیحی ندارم که چهره‌های مشهور دینی و سیاسی در جنگ شرکت داشتند یا نه؟ ممکن است هر رزمنده‌ای در زمان حضورش آنان را دیده باشد. یکسره نمی‌توان گفت نه نبودند. تا حدی بودند و فیلم و سند هم هست. بهتر این است هر کس از مشاهدات خود بگوید تا تاریخ جنگ سندیت یابد و بیان حقیقت مُیسّر. بنده این چهره‌ها را به چشم خود از نزدیک در جبهه‌ها دیدم: آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم را مریوان. حجت‌الاسلام محسن قرائتی را  بُستان. مرحوم آیت‌الله محمد فاضل مدیر حوزه‌ی علمیه‌ی فیضیه‌ی بابل را مریوان. آیت‌الله ایازی رستم‌کلا را سوسنگرد. مرحوم آیت‌الله احسانبخش را هنگام اعزام. مرحوم آیت‌الله موسوی اردبیلی را هنگام اعزام. سه فرمانده ارشد جنگ مصطفی ایزدی را حمیدیه. محسن رضایی را هویزه. سیدرحیم صفوی را قرارگاه خاتم.

 

توضیح: دیروز درین قسمت ستون روزانه‌ام چهره‌های دینی و سیاسی و نظامی‌یی که در جبهه دیدم را برشمردم که اسم دانشمند دینی آیت‌الله بی‌آزار شیرازی را یادم رفته بود. همانی که رساله‌ی نوین امام خمینی را از روی "تحریرالوسیله" نوشت. ایشان را به اتقاق رفیقم حسن آهنگر (مرحوم حاج مرتضی) در ستاد جنگ اهواز یا قرارگاه سمت جبهه‌ی دهلران دیدم تردید از من است که یکی ازین دو جا بود.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۴۲ ) به نام خدا. سلام. بعضی وقت‌ها خط مقدم جبهه حتی راکد می‌شد راکت نمی‌آمد. در کوله‌ام چند کتاب برده بودم. یکی "رهبران" نوشته‌ی ریچارد نیکسون. حتی نیمه‌شب زیر نور ماه -که مهتاب در آسمان جبهه‌ی جنوب درخشان می‌تابد- در سنگر نگهبانی روی تاج خاکریز حین نگهبانی کتاب می‌خواندم. شبی شهید ذبیح‌اللّه عالی کردکلایی، فرمانده گردان ما -مسلم‌بن‌عقیل- اتفاقی رسید. دستی سرم کشید و پرسید: چه می‌خوانی توی تاریکی؟ گفتم: رهبران. از زیر روشنای سایه‌روشن صورتش فهمیدم خشنود شد. شانه‌ام را فشرد و رفت. خیلی به حال نیروهایش رئوف بود این انسان واله جویباری. او چندماه بعد ۳ اسفند ۶۲ سرش در جبهه‌ی دهلران حین عملیات والفجر ۶ در چیلات عراق  از پیکرش جدا شد و ۱۰ سال در خاک عراق جا ماند. او همانی بود که به سپاه گفت حقوق من زیاد است ماهانه ۲۰۰۰ تومان از آن کمتر بپردازند.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۴۳ ) به نام خدا. سلام. گاه -شاید اغلب- وضع جنگ، بُغرنج و بی‌ریخت می‌شد. علت، علاوه بر فشار آتشبار عراق، به مدیریت جنگ برمی‌گشت که کاملا" به‌هم‌ریخته و کلافی سردرگم بود. سه مثال می‌زنم: ۱. بلندپروازی‌های مرحوم رفسنجانی که اجبار می‌کرد یک گوشه از عراق با عملیاتی حتما" گرفته شود تا او با زبان امتیاز، سیاست را پیش ببرد؛ برای این کار هزینه‌ی جانی و مالی بالا می‌شد و رزمنده را بی‌تاب می‌ساخت، معمولا" هم سرانجامی نداشت. ۲. تعویض نیروهای تازه‌نفس با نیروهای خط‌نگه‌دار قواره‌ی درستی نداشت. مثلا" کل چند گردان ما را بردند کرمانشاه پادگان الله اکبر اسلام‌آباد اما دو روز نشد همه را از راه کامیاران بردند مریوان. ۳. در فاو شبانه ما را خسروآباد اروندکنار بی‌هیچ ترسیم‌گر جبهه، رها کردند که با بدترین وضع از اروند عبور کردیم رفتیم سمت ام‌القصر عراق.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۴۴ ) به نام خدا. سلام. سه چیز جبهه خیلی‌خیلی در یادها ماند. حمام صحرایی. مرخصی ساعتی شهری. شرّوشوری. رزمنده به نوبت گروهان، به حمام می‌رفت. یا پشت یک گونی و حلبی آب گرم، یا دوش صحرایی در کمی عقب‌تر از خاکریز اول. چفیه هم بقچه‌ رخت حمام می‌شد و شیشه‌مربّا حموم‌تاس. در کردستان وقتی به حمام عمومی شهر می‌رفتیم -آن هم ماهی یک بار- یکی از ماها باید دمِ حمام نمره نگهبانی دهد، همرزم‌های دیگرش لیف کنند، وقت تنمال‌کشیدن اصلا" نبود؛ هر آن امکان شبیخون و ربودن بود. وقتی رزمنده‌ای با مرخصی ساعتی سطح شهر می‌رفت از بس در خط، مردم و نفوس نمی‌دید از دیدن ملت -زن و مرد- بُهت می‌کرد. یادم است لب کارون آب‌طالبی و آب‌هویجی که خوردیم هنوز مزه‌اش زیر لب است. شروشوری هم سیرداغ جبهه بود؛ شبیه بازیگرخانه‌ی عروسی‌های قدیم. خواهم نوشت.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۴۵ ) به نام خدا. سلام. سه دسته رزمنده در جبهه (متأهل دل‌آشوب، مجرّد نشان‌کرده، نامزددار غمبار) هر کدام در وقت فَراغ، حال خاصی از فِراق می‌گرفتند تا بارقه‌ی یار بر قلب‌شان برق اندازد. نمی‌شد به یار متمرکز نشد ولو در صحنه‌ی صدمه. گرچه مَکرِ مرخصی راه‌چاره بود اما مگر می‌شد در کارزار به رزمنده رُخصت داد. اما واقعا" یک مرخصی پنج‌روزه هم، حال زارِ رزمنده‌ی دلتنگ را درمان می‌کرد حتی اگر به تفریح و بپّربپّر جنگل ختم می‌گردید. فکر یار حین جنگ، هم دل را به تشویش می‌بُرد، هم فکر را آشفتگی و هم ذهن را به پریشانی . اما چاره چی بود؟ سرکوب نفسانیات؛ حال آن‌که این نوع نفسانیات مباح و حلال بود. پس اسم این تحملات اجبارانه بر پایه‌ی تأمّلات اختیارانه را باید گذاشت جان‌بازی. چون رزمنده در اوج جنگ با جان خود از همه‌چیز برای هدفی اکبر و اعظم عبور می‌کرد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۴۶ ) به نام خدا. سلام. خودم تمام اعزام‌هایم به جبهه مجرّد بودم و در طول هر اعزام که معمولا" سه تا چهار ماه بود مرخصی نمی‌گرفتم؛ الّا اعزام آخر در سال ۶۷ که هم متأهل شده بودم و هم مدت اعزامش یکسره تا نزدیک ۱۱ ماه طول کشید. روزی ناگهان آقای اسماعیل مهاجر مُرسمی در مقرّ دیدم. مانند افراد به‌ستوه‌آمده همدیگر بغل... پرسیدم اینجا کجا؟ گفت محموله آوردم برمی‌گردم. آنی گفتم کی؟ تا شنیدم فردا، فوری مَکرِ مرخصی آمد سرم. گفت با من می‌آی؟ گفتم بی‌شک. به شب نکشید. جای خود آقای صدیقی پهنه‌کلایی را جانشین کردم با نیسان سپاه او راه افتادیم. تا گاز می‌خورد راه می‌بُرد. بِرو بود. از راه بوئین‌زهرا ادامه‌ی مسیر دادیم. دل من آن شتُر بود که ساربان آن را می‌بُرد. صحرای بوئین‌زهرا دیدیم رادیات آب ندارد! جوش آورد. مگر آب پیدا می‌شود در برهوت. بقیه را گفتن چه سود.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۴۷ ) به نام خدا. سلام. مفهوم "مقاومت" در همان آغازین روزهای جنگ -حتی شاید پیش از شروع حمله‌ی عراق- در ادبیات سیاسی و انقلابی ایران رواج یافت. چنانچه اسم اصلی بسیج در محلات شهرها و روستاها هسته‌ی مقاومت، گروه مقاومت، پایگاه مقاومت انتخاب گردید و نواحی مقاومت چندگانه‌ی واحد بسیج مستضعفین سپاه آن را سازماندهی می‌کرد. در دوره‌ای هم که پاسدارهای سپاه به پنج نیرو تقسیم شدند، یکی از نیروها اسم "نیروی مقاومت بسیج" نام گرفت که پس از مدتی به علت مقدس‌بودن واژه‌ی "مستضعفین" نامش به "سازمان بسیج مستضعفین" بازگشت. این‌که حالا از وقتی که مسئله‌ی سوریه پیش آمد عده‌ای به مفهوم راهبردی "مقاومت" ویار پیدا کردند و آن را دخالت تعبیر می‌کنند به نظرم یا تجاهل می‌کنند یا لجاجت. بر فرض اگر نظر هم باشد، اشتباه است. لفظ مقاومت، دیری‌ست که شکل گرفت.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۴۸ ) به نام خدا. سلام. خُب، جبهه، خالی از خالی‌بندی هم نبود. بنده از رزمنده‌های محل البته هیچ‌وقت خالی‌بندی نشنیدم، اگر هم بوده باشد لااقل من بی‌خبرم. اما بودند به‌طورکل آدم از جبهه‌رفته‌ها می‌شنید دارد خالی‌بندی می‌کند. مثلا" می‌گفت: تانک تی۵۵ را زد منهدم کرد. تن‌به‌تن شد عراقی‌ها را یکی‌یکی لَش کرد. فرض تا حدی داستان‌سُرایی نمک کار باشد اما به بلوف و غُلو نباید رسد. فراموش نمی‌شود گاه خالی‌بندی از بالایی‌ها هم سرازیر می‌شد. مثلا" سیاسیون وقت سخن می‌راندند؛ حالا یا برای فریب دشمن یا برای دلگرمی رزمندگان که چه شد چه کردیم. اما رزمنده توی جبهه داشت با کمترین تجهیزات در برابر تجاوز و اشغال می‌ایستاد. یک تلفن صحرایی هندلی هم اگر داشت هزار عیب‌ونقصان داشت. ناگفته پیداست که فرماندهان جنگ حق خالی‌بندی و ترفند دارند؛ برای گمراه‌کردن طرف‌های جنگ.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۴۹ ) به نام خدا. سلام. تحلیل‌محتوای نوحه‌های دوره‌ی دفاع مقدس نشان می‌دهد بالاترین عنصر سازنده‌ی شعرها، ادبیات آئینی خصوصا" مفاهیم عرفانی و حماسی عاشورایی بود. یادم نیست آیا از افسانه‌های حماسی ایرانی هم مفاهیمی وام گرفته می‌شد یا نه؟ اما روح ایرانی را که شجاعت علیه‌ی هر نوع هراس بود، می‌دمید. مهمترین گفتمان واژگانی نوحه‌ها، همان کربلا، نینوا، شماتت کوفیان و نیز نام مقدس حضرت فاطمه‌زهرا س و یاحسین ع بود که هم در شعرها، هم در سربندها و هم در رمز عملیات‌ها استفاده می‌شد. حتی سرود با آهنگ زیبای "مادر برام قصه بگو، قصه‌ی بابا رو بگو" هم، رزمنده را به کمال محبت و حُبّ می‌بُرد و غمگین خانواده‌اش می‌ساخت اما محیط سراسر فداکارانه‌ی واقعه‌ی کربلا را در یادش زنده می‌نمود. نوحه در جبهه حقیقتا" ادراک رزمنده را لبریزِ لبریز می‌کرد.


به چه تکیه کنیم؟! ( ۵۰ ) به نام خدا. سلام. پس از آتش‌بس باز نیز در جبهه ماندیم؛ خودم تا اسفند ۶۷ که هدف ایران درین هوشیاری دست‌کم دو چیز بود: آمادگی در برابر وسوسه‌ی فردی چون صدام که حتی به اندازه‌ی وزن ارزن ثبات فکری نداشت. پاکسازی محیط جبهه از آلودگی ضدانقلاب مسلح که آبشخورشان از بیرون بود. آن‌سال فرمانده منطقه‌ی ما در مریوان آقای محمدرضا نقدی بود با مستعار "شمش". برای پوزه‌ی باقیمانده‌ی گروهک‌هایی چون رزگاری، دموکرات و کومله را به خاک مالیدن، طرحی ریخت که تمام رزمندگان -منهای آنان که قله‌نگه‌دار و تنگه‌دار بودند- از مریوان تا سنندج را که بیش از ۱۲۵ کیلومتر بود، مسلحانه پیاده‌روی کنیم. توی سوز برف و سرمای بهمن‌ماه که پَر می‌سوزاند و زیر بینی‌مان از بخار یخ می‌بست. شب را وسط راه در شویشه و نگل خوابیدیم که موزه‌اش یک جلد قرآن قطع بزرگ تاریخی دیدنی داشت.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۵۱ ) به نام خدا. سلام. درسته که پس‌زمینه‌ی جنگ، خاک، گردوغبار، سیم‌خاردار، پوکه، مین و هزاران نوع ازین است؛ اما چشم خِرَدبین از همین هم، عرفان و مینو و مینا و فردوس برین می‌بیند. خاکی که در سانت به سانت آن باید به خون ریخته‌ی شده‌ی جوشان شهیدان، سان داد و در پیشگاه آن رژه رفت و به سلام سپرد. یک خاطره‌ی دردناک هم بگویم: شبی پیش از رفتن به کیسه‌خواب، به رزمنده‌ی اهلِ تهجّد آستانه‌ی اشرفیه‌ای که دوست مشفق هم بودیم، مُشفقانه حذَر دادم نمازشب را بر بام سنگر نخوان؛ در تیررس و دیدِ قنّاسه‌زن عراقی هستی. او گویا همه‌شب ازین احتمال شلیک تیر اطمینان یافته بود به حرفم چندان وقعی ننهاد با لهجه‌ی گیلانی شوخی‌یی هم با من کرد و سحر به کار هر شبش در اقامه‌ی نافله‌ی شب ادامه داد و ناگهان تیری به پیشانی‌اش اصابت کرد و شهید و به عرش عروج.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۵۲ ) به نام خدا. سلام. در جنگ یک مفهوم مکتبی عطر پیوستگی می‌پاشید؛ برادر. همه به هم با هر رتبه و ارج و قرب و صدر می‌گفتند: برادر. همین یک لفظ تا سراچه‌ی قلوب نفوذ می‌کرد و بال‌های عروج رزمندگان را با هم سیمرغ‌وار پرواز می‌داد. کم‌کم که چه عرض کنم، یکباره سپاه که خود روح بسیج مردمی بود برادر را به درجه معامله کرد و در واقع این مفهوم را کُشت. از روزی که سپاه اهل درجه شد عنوان برادر که نوای اخوت و ساده‌زیستی بود رخت بر بست. در واقع پیش از هر نهادی اول خود سپاه کار ارزشی بی‌نظیرش را نابود کرد و به درجات، عناوین و سردار سرتیپ‌سرلشگر رو آورد. همین، کار سپاه را نزد مردم تباه ساخت. سپاه برآمده از مکتب و ساخته‌شده از نیروهای سیاسی بود. بنایش وحدت میان نیروهای سیاسی بود؛ اما درجه، این قواره‌ی الماسی سپاه را تراشید و خراشید و آبش را مکید و نمش چکید.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۵۳ ) به نام خدا. سلام. روزی هم آقای حسین روزبهی (رئیس اداره‌ی ارشاد وقت مازندران و بعدها نماینده‌ی مجلس ساری) را در جبهه دیدم. گفتم مقر کاغذ نداریم. گفت بیا ساری بیار. چندروز بعد که ایشان برگشت ساری؛ بنده هم سه‌روزه آمدم محل و رفتم خیابان خیام پیش حاجی روزبهی؛ فوری فرمود سه بند کاغذ بس است؟ گفتم زیاد هم هست. چون هر بند حدود یک متر در یک متر است و فکر کنم بیش از ۵۰۰ ورق. از انباردار تحویل گرفتم و صاف راهی قائم‌شهر شدم که از سرویس اتوبوس رزمندگان به جبهه، جا نمانم. به جبهه که بردم باید بُرش می‌شد. یک روز بردیم سنندج در قطع آ۴ و آ۵ بُرش داد. چندین بسته شد و برگشتیم مقر. خواستم بگویم حالا را نبینیم کاغذ وفور است و صرف چاپ بی‌خاصیت‌ترین کتاب‌ها؛ آن زمان تهیه‌ی کاغذ از هلند هزینه داشت و تولید داخل هم لنگ جنگ بود. بگذرم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۵۴ ) به نام خدا. سلام. رفتیم ریش و سر را بتراشیم. کجا؟ شهر هرج‌ومرج به دست ضدانقلاب در کردستان. آنقدر ناامنی اثر می‌گذاشت که یک‌نفره منع شده بودیم؛ دونفره باید می‌رفتیم. چون هر آن ممکن بود تیغ سلمانی به جای موی سر و ریش، خرخره‌ی رزمنده را بدرَد. نشستم بر صندلی اصلاح. جثّه‌ی مرد چنان تنومند بود که توی آینه به هیولا تنه می‌زد. آقای جعفر ضابطی قرتیکلایی مواظبم بود و من هم در نوبت او، مواظبش. فکرم روی صندلی سِیر می‌خورد و عقلم صیقل که نکنه الآن از دم تیغ پیرایشگر، خون گلویم فوّاره زنَد و نعش بر زمینم کند. اما پشتم گرم بود به مراقبت ضابطی. خواستم بگویم امنیت متاعی عجیب است؛ شبیه آب برای ماهی. کسی قدر آن را  خواهددانست که آن را نداشته باشد. امنیت که رخت بربندد، دیگر نه سلامت به درد می‌خورد، نه سرمایه و سور و ساز آزادی. ناامنی کریه است.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۵۵ ) به نام خدا. سلام. پرونده‌ی جنگ به روی رزمندگان، مثل لبخند است که اثرش روی چهرگان برجا می‌مانَد. در جنگ‌ها نوامیس مردم مورد تعدّی واقع می‌شد. شنیع‌ترین نمونه تعدّیات داعش و همپویانش به دختران ایزدی و دیگر زنان مناطق درگیری بود که التیام این جُرثومگی تا دیرزمان هم ممکن نیست. قدم نجاتبخش سرباز شهید قاسم سلیمانی در رهایی دختران ایزدی از چنگ لشگر زبون داعش در قلب تاریخ جاوید شد. اما درباره‌ی نوامیس، رزمندگان (اعم از ارتش، بسیج، جهاد، سپاه، ژاندارمری و کمیته) در جنگ تحمیلی سربلند بیرون آمدند و هر کجای جنگ در ۵ استان جنگی قدم گذاشت، به ادب ایرانی و به حکم نبوی ص که حتی به درخت و بوته و بیشه نباید آسیب زد، چشم پاکش را روی نوامیس می‌بست و آنان را نه تنها مانند مادران و خواهران خود می‌نگریست بلکه برای حیثیت‌شان جان خود را به مخاطره می‌انداخت.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۵۶ ) به نام خدا. سلام. یک چهره‌ی جنگ این است آیا فرماندهانش با خودکامگی پیش می‌روند یا با رایزنی؟ هرچند عزم و قاطعیت در جای خود اصل عقلی‌ست و از نظر قرآن نیز برای شخص پیامبر ص یک امر اختیاری، اما رسول رحمت ص پس از مشورت، به عزم خود تکیه می‌زد. استنادم آیه‌ی ۱۵۹ آل‌عمران "وَ شاوِرهُم فی الامرِ فَاذا عَزَمتَ..." است. در دفاع مقدس این اصل و سنت، به نظرم -که تقریبا" تاریخ آن را در کتاب‌های متعدد مطالعه کردم- به کار گرفته می‌شد. حتی امام خمینی با آن‌همه نفوذ کاریزماتیک و اقتدار دینی بازهم در هدایت جنگ به‌شدت اهل مشورت بود. نمونه‌ی بارز در صحنه، شهید حسن باقری (=غلامحسین افشردی) که مُخ اطلاعات جنگ بود و نابغه‌ی متنفّذ، ولی بنایش بر پایه‌ی شناسایی اطلاعاتی و سپس نشستِ مشورت بود. نخواستم نقص‌ها را انکار کنم؛ خواستم وجه مشورت در جنگ را باز کنم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۵۷ ) به نام خدا. سلام. در قضیه‌ی قبول قطعنامه، مشورت در سطوح بالای حکومت رخ داد. زمان پذیرش قطعنامه در جبهه بودم. هرچند درین قضیه پراکندگی نظر وجود داشت و هنوز هم دارد و در وقتِ خود در همان تیرماه ۶۷ بروز کرد. خصوصا" وقتی ۱۱ماه بعد، امام خمینی رحلت کردند. هنوزم حافظه‌ی رزمندگان انباشته از آن فضاست. دیدگاهی برین نظر بود پذیرش قطعنامه با شگرد مرحوم رفسنجانی بر امام تحمیل شد. دیدگاه دیگر حتی فراتر فکر می‌کرد و در مویه‌هایی که در رحلت امام می‌نمود، مَراثی و نوحه‌های خود را به خوراندن جام زهر به امام آغشته می‌ساخت. برخی هم مثلاً نفس راحت کشیدند و گفتند باید این کار زودتر می‌شد، اینان طرفداران مرحوم بازرگان بودند که به نظر بنده بی‌آن‌که به شخصیت متزلزل صدام فکر کنند، بی‌جهت پای صلح را وسط می‌کشیدند، حال‌آن‌که یک روز هم به جنگ نرفتند. بگذرم.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۵۸ ) به نام خدا. سلام. حالا زمستان سال ۶۴ است و زیر چادر گردان ادوات در هفت‌تپه نشسته. خبر رسیده حاج‌مرتضی آهنگر آمد جبهه. یوسف رزاقی فی‌الفور من و سیدعلی‌اصغر و سیدابوالحسن شفیعی را برد به صحرای برهوت آنجا دنبال پدرخانمش حاج‌مرتضی. آن روز یوسف هرچه استعداد از نوع اکبر عبدی و میری‌رشتی داشت ریخت وسط و تا حاج‌مرتضی را پیدا نکردیم از خنده ما را کُشت. هر شبحی از دور می‌دید و هر شئی در نزدیک، می‌گفت همین‌همین حاج‌مرتضاست. ذهنم قد نمی‌دهد آیا آن روز یافتیم یا روز بعد خود حاج‌مرتضی خود را رساند به سنگرمان. آن روز ما ۴تا سر از مزارع نیشکر هفت‌تپه درآوردیم و بنای تاریخی معظم زیگورات چغازنبیل. رفتیم آن جیکمِ تِکه؛ بالاترین جای عبادتگاه؛ که خط سنگفرش عصر ساسانی از لای علفزارهای بیشه‌ی پهن هفت‌تپه پیدا بود و به غروبگاه خورشید ختم می‌شد.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۵۹ ) به نام خدا. سلام. یکی از عجائب عراقی‌ها در جنگ تحمیلی این بود در آتش‌تهیه علیه‌ی رزمنده‌ها، سبک خاص ایجاد کرده بودند که نیروهای ایرانی -حتی در رده‌های بالای نظامی- تصور داشتند این نوع گلوله‌باران، با توپخانه‌ی زرهی زمینی منحصربه‌فردی شکل می‌گیرد که اسمش را گذاشته‌بودند خمسه‌خمسه. چون ۵تا۵تا با ریتم منظم و ثانیه‌های معیّن شلیک می‌شد و غرش شگفت‌انگیزی در خاکریزها پدید می‌آوُرد، هم هراس داشت، هم تماشا. حتی در نمازجمعه‌ها و مجالس عمومی برابر خمسه‌خمسه، از دارایی معنوی یاد می‌کردند: اگر عراق خمسه‌خمسه دارد ما هم خامس آل عبا داریم که من خود به گوشم در مسجدجامع ساری از زبان مرحوم آیت‌الله عبدالله نظری شنیده بودم. روزی شهید حسن باقری تیم درست کرد و شناسایی؛ کم معلوم شد خمسه‌خمسه سلاح نیست، نوعی پرتاب یکی‌درمیان است که بعثی‌ها بلد بودند.

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۰ ) به نام خدا. سلام. از آن آتش‌تهیه‌ی خمسه‌خمسه‌ای را خودم در جبهه‌ی جُفیر چندین بار و در جبهه‌ی فاو-ام‌القصر دو سه باری به چشمم دیدم؛ گرچه وحشت می‌کرد آدم، چون جان شیرین خوش است، اما غُرشش واقعا" لذت و شگفتی داشت. من بعدا" در مطالعات آثار دفاع مقدس متوجه شدم عراقی‌ها این‌گونه گلوله‌باران را -که شباهت دقیق می‌زد به تگرگ سیل‌آسا- از روی تفریح و مستی می‌زدند؛ از بس سلاح و تجهیزات زیاد داشتند. حالا ما حتی ماشین حمل رزمنده هم نداشتیم. مجبور بودند از کامیون‌های مردم مدد گیرند. کامیون‌‌داران انصافا" بذل داشتند و فدوی بودند. تازه اگر تویوتای کروز هم داشتیم به‌خوبی متوجه می‌شدیم ارتش تا ۳۰سال حتی بیشتر، یک ماشین را شیک و بِرو نگه می‌دارد از بس نظم دارد، اما همان تویوتا ۳۰روزه در دست سپاه لَش‌ولوش می‌شد و زهوار دررفته. نمی‌دانم چِه وِسّه. بگذرم.

قسمت دوم: اینجا. قسمت سوم: اینجا.

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/2112
  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

جبهه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">