منو
درباره ی سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

qaqom.blog.ir
Qalame Qom
Damanehye Dovvom
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
دامنه‌ی قلم قم ، روستای داراب‌کلا
ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیشنهادهای مدیر سایت
آخرين نظرات
طبقه بندی موضوعي
بايگانی ماهانه
نويسنده ها

نیاز به حضرت زینب

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۹:۰۹ ق.ظ

به قلم دامنه: برای آموزگار همیشه‌ی تاریخ؛ زینبِ زهرا سلام الله علیهما. به نام خدا. خواستم با «دنیای سوفی» بیایم صحن دامنه، رمانی از «یوستین گوردر» نویسنده نروژی، که خوانده‌ام در آن، مهم‌ترین چیز در زندگی چیست؟ اما من در شب وفات اندوهبار بانوی مبارز و بردبار کربلا حضرت زینب کبرا (س) دل‌هایی را سوگوار می‌بینم، قلب‌هایی را داغدار، روح‌هایی را بی‌قرار و چشم‌هایی را اشکوار. رفتم سراغ آن بانوی عزیز اهل‌بیت را گرفتم تا آرام گیرم، هرچه از ساعات پیش درباره‌ی آن بزرگ‌زنِ تاریخِ بحران‌ها خوانده‌ام، و آنچه از کودکی تا اکنون در حافظه داشته‌ام، مرا برد سراغ غم بیشتر که مرا باز فرا گرفته، چون گمان ندارم احدی از بشریت، مانند عمه‌ی سادات مصیبت پشت مصیبت دیده باشد. او حقیقتاً آموزگار اَحرار است، بی‌هیچ تردیدی کسی جای او را پُر نکرده است. و او همچنان -تا تاریخ بر روزگار گواه است- بالاترین دانشگاه انسانیت و شرف است. انسان، شرافتمند می‌مانَد که دانشجوی تمام‌وقت دانشگاه مکتب حضرت زینب باشد. هر گوشه‌ای از زندگانی آن حضرت، یک کتاب تحصیل است، جایی از زندگانی آن عقیله‌ی بنی‌هاشم نیست، که انسان از آن درس راستی و درستی و رستگاری نگیرد. نیاز به حضرت زینب، نیاز به بالاترین چاره‌اندیشی‌هاست. چه محزون و متین سروده در «حدیث اشک» آن سُراینده، محمدجواد پرچمی:

 

 

عاشق همیشه قسمتش حیران‌شدن بود

پاره‌گریبان بی سر و سامان‌شدن بود

اول قرار ما دو تا، قربان‌شدن بود

رفتی و سهم من بلاگردان‌شدن بود

و...

گفتم به عبدالله که یاد قَرَن کُن

کمتر کنارم صحبت از باغ و چمن کُن

این آخر عمری مرا رو به وطن کُن

من را میان کهنه‌پیراهن کفن کُن

و...

آنقدر بین کوچه‌ها بال و پرم سوخت

آنقدر بعد کربلا موی سرم سوخت

باور نخواهی کرد با اَغیار رفتم

با چادری پاره سر بازار رفتم

خیلی میان کوچه‌ها دشوار رفتم

با ناسزای تند نیزه‌دار رفتم

یادم نرفته دست بر پهلو گرفتم

با آستینم با چه وضعی رو گرفتم

یادم نرفته دور تو جنجال کردند

جمعیتی را وارد گودال کردند

آن ده سواری که تو را پامال کردند

دیدم تنت را زنده‌زنده چال کردند

دیر آمدم کاری ز دستم بر نیامد

سرنیزه‌ی شمر از دهانت در نیامد

دیر آمدم دیدم سرت دست کسی رفت

عمامه‌ی پیغمبرت دست کسی رفت

(منبع)

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/1848

عترت

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">