به قلم دامنه. به نام خدا. دامنۀ خاطرات. خیلی غیور بود، یوسف را می گویم؛ یوسف رزاقی. روانشادی که لیاقت شهادت داشت ولی خدا نخواست. بارها تا مرزِ شهیدشدن پیش رفت اما زنده بازگشت. روزی نیمه داغ در نوروز سال شصت و پنج در آن سوی فاو در اُم الرّصّاص عراق، من و یوسف و سیدعلی اصغر تا لبِ آخرت، زیاد فاصله ای نداشتیم. مزید بر آن، با بحران نبودِ غذا دست و پنجه نرم می کردیم. گردان تدارکات هم نمی توانست زیر آن گلوله باران مُهلک و وحشتناک عراقی ها به ما آذوقه برساند. یک لحظه یوسف از دیده ها غیب شد. هیچ خبری ازش نبود. گویی آب شده بود رفته بود زیر خاک و نمک سوزناک! هرچه سیدعلی اصغر جَست، نتوانست او را بیابد. جُست و جو بی فایده بود. مات و مبهوت ساعتی گذشت و قلب ها در تپش ناآرام می زد. ناگهان دیده شد یوسف با کیسه ای بردوش، خِس خس کنان از آن دور دارد با خَم و چَم رزمی می آید تا تیری به گوشش، به سویش، به پایش به شکم گرسنه اش، و یا به قلب پاکش نخورَد. یوسف رسید و نفسَک نفسَک گفت: «رفته بودم سنگرهای منهدم شدۀ فرماندهان و ژنرال های عراق. خود را به زور از روزنۀ تانک نفربَر بجامانده عراقی ها به داخلش چَپوندم هرچه کنسرو و کمپوت بود، ریختم کیسه، آوردم.» خنده ها به فلک الافلاک رفت و روده ها حسابی پیچ خورد و تا روز و شب داشتیم غذای طبخ شدۀ اهدایی اروپایی ها! به بعثی ها جلوی چشم مان رژه می رفت...
ماجرای دیدار علامه طباطبائی با بانو امین اصفهانی. پُستی به مناسبت روز مادر، میلاد حضرت زهرا. بانو امین اصفهانی، از نوادر مجتهد و مفسر قرآن در میان بانوان جهان اسلام بوده است. در عظمت روحی و شخصیت علمیاش همین بس که شهید مطهری دربارهاش میگوید: «از بانو مجتهدۀ امین سؤالی کردم و وقتی او شروع به پاسخگویی کرد، دیدم که من باید دست و پای خودم را جمع کنم.»
از جمله مردان دانشمندی که با ایشان دیدار کرده است، مرحوم علامه طباطبائی بوده است. در کتاب «ز مهر افروخته» (صص ۱۲۰-۱۲۱) میخوانیم: آیت الله طباطبایی در زمانی که حال و توانی داشتند، سفری به اصفهان کردند و پس از بازگشت نقل کردند: در اصفهان بنده با آقا [سید حسین] آرام، تصمیم گرفتیم به دیدن خانم سیده نصرت (دختر امین التجار اصفهانی) برویم. رفتیم و در خانه را زدیم؛ مستخدم آمد و پرسید: «چه کار دارید؟» گفتیم: «می خواهیم با خانم دیداری کنیم». رفت و پس از مدتی برگشت و گفت:خانم می گویند: «من، زن هستم و آنان، مرد؛ مرد نامحرم چه مناسبتی با من دارد؟!» گفتیم: «می خواهیم از چگونگی درس و مطالعات و استادان ایشان باخبر شویم و این، برای ما آموزنده است.» سرانجام اذن داد و ما وارد شدیم. خانم اصفهانی آمد و ما از فضل آن خانم، بسیار به شگفت آمدیم؛ او بی مانند یا کم مانند بود. در «یادنامه بانو امین» (صص ۴۷-۴۸) در نقل همین خاطره آمده است: یک روز مرحوم استاد علامه طباطبایی صاحب تفسیر «المیزان» به اصفهان آمده و با این بانوی اندیشمند دیدار نمود. فردای همان روز بانو امین به یکی از شاگردان خود گفت: «دیروز این مرد بزرگ و دانشمند با آن مراتب رفیع علمی خویش آمده و از این حقیر راجع به «اِلاّ مَنْ اَتیَ اللّه َ بِقلبٍ سلیم» می پرسید یعنی چه؟ یعنی ایشان که استادند از من که شاگردم می پرسند اِلاّ مَنْ اَتیَ اللّه َ بِقلبٍ سلیم چه مفهومی دارد؟ (منبع)
نقد دکتر عبدالکریم سروش به نامۀ دکتر رضا داوری اردکانی: یکم: چنین مینماید که از دکتر رضا داوری اردکانی، دعوتی به عمل آمده است تا در «نشست علم دینی» شرکت کند و داوری عذر آورده است که نه خود بدانجا میرود، نه کسی را میتواند بفرستد، چرا که «این بحث سی سال است که به نتیجه نرسیده است و به نظر نمیرسد که در آینده نیز به نتیجه برسد»! وی آنگاه دلیل خود را چنین میآورد که «وصف دینی نمیتواند صفت ذاتی علم باشد» و میافزاید که «فقه و اصول فقه و حدیث و تفسیر و کلام و حتی فلسفه اسلامی در زمرهی علوم اسلامی هستند ولی علمهای دیگر… با روش خاص به تحقیق در مسایل خاص خود میپردازند و ملاک درستی و نادرستیشان رعایت روش است. هیچ علمی را با ملاک بیرون از آن نمیتوان سنجید.»
این سخنان را اگر کسی جز چهرهی ماندگار فلسفه و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و رییس فرهنگستان علوم و استاد برجستهی فلسفهی دانشگاه تهران و صاحب نشان درجه یک علمی کشور گفته بود، لاحول میخواندم و «اذا مرّو باللغو مرّوا کراماً» گویان از آن درمیگذشتم. لکن، چه جای تساهل است؟ وقتی اعظم فلاسفه قوم که نور چشم نظام، «فیلسوف فرهنگ»، مدافع ولایت افلاطونی و قهرمان غربستیزی و سینهچاک اسلام ولایی، نامهای سرگشاده مینویسد، آیا نباید از آن رازگشایی کرد!؟
گروهی به هلهله برخاستهاند که گویا دکتر داوری در کهنسالی «مستبصر» شده و پشت به استبداد دینی کرده و غیرت علمیاش جنبیده و با دلیری دست ردّ به سینهی تاریکاندیشان و دینفروشان و دانشتراشان زده و نشان داده است که گرچه آب از جویبار نظام نوشیده امّا میوهای بدانان نداده است و حرفی را که سی سال است دیگران میزنند او هم عاقبت بازگو کرده است.
این البته ابتهاجی کاذب و اجتهادی فاسد است. نان به نرخ روز خوردن که اینهمه هلهله ندارد. امّا مرا درین مقام سخنی با آنان نیست! سخن من این است که آیا داوری اردکانی بضاعت لازم برای چنان داوریهایی دارد و آیا دلایلی که برای نفی «علم انسانی دینی» آورده از استواری فلسفی برخوردار است؟ و آشکار کنم که به قول فقیهان: اَلحُکمُ کَماذکرهُ لا لما ذکره.
این را هم بیفزایم که داوری بهانه است، روی سخن با [سیستم] سفلهپروری ست که فاجعههای فرهنگی یکی پس از دیگری ازان بر میخیزد. شاید مشفقانه بتوان گفت که داوری اردکانی خود از قربانیان این [سیستم] است گرچه بیتقصیر نیست.
دوم: در بضاعت وی همین قدر باید گفت که وی از فلسفه علم (علمشناسی فلسفی و تاریخ علم) چندان چیزی نمیداند و حداکثر اطلاع او از ... . منبع
یادداشت های دامنه از کتاب «مردی در تبعید ابدی»
به نام خدا. در این لیف روح، دو نکتۀ مهم از ملاصدرا تقدیم می کنم. امید است خیلی بادقت بدان نگریسته شود. یکی نقص و کمال و مثال زیبای سیب. دیگری حج و برائت از جُرم و کُفر. اگر خوب بنگریم، اغلب، دربارۀ سیب های کرمو بد می گفتیم؛ اما حکیم ملاصدرا، از زاویه ای مُتألّهانه بدان نگاه انداخته است. بی جهت نیست صدرالمُتألّهین اش خوانده اند. تمام.
توضیح: چهارمین نشست جمعی از معلمان با استاد مصطفی ملکیان در پیگیری مسائل تعلیم و تربیت در 22 دی ماه 1396 صورت گرفت. خلاصۀ این نشست را به نقل از «نیلوفر» ارائه می کنم:
انواع تعلیم و تربیت:
نوع اول تعلیم و تربیت جسمی ست
نوع دوم تعلیم و تربیت ذهنی است
نوع سوم تعلیم و تربیت اخلاقی است
نوع چهارم تعلیم و تربیت هنری است
نوع پنجم تعلیم و تربیت عاطفی است
نوع ششم تعلیم و تربیت اجتماعی است
دلیل تعلیم و تربیت اجتماعی این واقعیت است که زندگی ما خیلی شبیه میمون ها و فیل هاست نه کرگدن ها. کرگدن حیوانی است که در اجتماع زندگی نمی کند و تنها زندگی می کند. اما میمون ها زندگی اجتماعی دارند. ما انسان ها نمی توانیم زندگی فردی را ادامه دهیم. زندگی فردی جز در موارد شاذّ و نادر در تاریخ بشر رخ نداده و اگر رخ داده کمّاً و کیفاً زود از بین رفته است. ما زندگی اجتماعی داریم. کرگدن اینطور نیست کرگدن اولا تمام زندگی اش با همنوع خودش به دو وقت منحصر میشود یکی تا وقتی شیرخوار است با مادرش زندگی می کند بعد راهش را جدا کرده و تنها زندگی می کند و یک وقت هم موسم جفت گیری است که ممکن است کرگدن دیگری را پیدا کند و جفت گیری کند و بعد هم جدا می شود. ما از این جهت مثل میمونها هستیم. اگرچه بودا از ما می خواست که مثل کرگدن زندگی کنیم و تنها باشیم اما ما اینطور نیستیم. سامان دادن زندگی اجتماعی هم یک تعلیم و تربیت می خواهد. (منبع)
به قلم دامنه. به نام خدا. گاه مردم نمی توانند در علَن _به قول معروف در ملاء عام_ حرف بزنند، پس؛ به سراغ درِگوشی گفتن ها می روند و باهم ساعت ها می شینن پچ پچ می کنند، دردِدل و آه و ناله و هزارها سودا. می پرسم چه پچ پچ می کنند؟ من می گم سیزده تا را، بقیه با شما:
عیدی چی خریدی؟ هیچی
سوریه به ما چه مربوط
فساد مملکت رِه دوش هایته
سه تا داماد دارم هرسه بیکار
بالایی ها همدیگرو چشم ندارن ببین
سرطان چقد فراوون شده
راستی سال تحویل امسال کِه هسته؟
پدرِ سیاست بسوزه! لامَصّب!
هیچ خبر داری «فلانِ فلانی» تریاکی و شیشه ای شده!؟
اسناد سرّی دستشه! اگر بگیرنش بالایی ها رو لو می ده. نه! نه! همه شون خاردی باردی دارن باهم.
دیشب خواب! دیدم وسط بِرمودا دارم شنا می کنم و کوسه ماهی هم کنارمن! خالی بندی خالی بندی، هی خالی بندی
بازار رفتی این روزا؟ اصلاً تَن نمی شه رفت! همه چی گرون و بُنجول
درخت می کارن؛ ولی برخی جنگل را هکتار هکتار قورت می دن، آن هم جنگل هیرکانی شمال ایران
بگذرم. فقط بگویم هیرکان که نام قدیمی و باستانی ایالت گرگان است، یعنی درختان خودرویشِ چهل میلیون ساله از هیرکان آذربایجان تا جنگل گلستان.
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. وقتی فهمیدم زیرآب زنان تمام قوای شان را بسیج کردند که من به آن نهاد نروم و با گزارش ها و نامه ها و تحقیقات محلی شان، سخت مانع شدند که پذیرفته شوم، دیگر هیچ چاره ای نداشتم. دست من هم کوتاه بود. لذا برای طلبگی به قم مهاجرت کردم. برای یک عضو خانوادۀ روحانی که هم از سوی مادر و هم از جانب پدر تا چندین نسل آخوندند، طلبگی مزّه و چششِ خاصی دارد و بر طبع، سازگاری دارد و من این گونه به سمت قم خیز برداشتم. گاه؛ هجرت مهمترین عامل توفیق می شود. ...وَ عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ. شاید چیزى را ناخوشایند بدانید در حالى که آن براى شما نیکوست، و شاید چیزى را دوست بدارید در حالى که آن براى شما شرّ است. خداوند مى داند و شما نمى دانید. (بقره دوست و شانزده)
دو برادرم در قم مقیم بودند؛ شیخ وحدت و شیخ باقر. عامل آمدن من به قم شیخ وحدت بود و مشوّق پُرشورم شیخ باقر. پدر و مادرم مرا مُخیّر می دانستند. خانۀ پدری مان بسیارخلوت شده بود. هرچهار خواهرمان ازدواج کرده بودند. وحدت و باقر قم بودند و حیدر استراحت پزشکی داشت و از سپاه ساری بیرون آمده بود. من بودم و والدین عزیز من. وقتی من هم به خاطر گزارش زیرآب زنان دارابکلا مجبور شدم به قم بروم، پدر و مادرم سخت تنها شدند. هرچند خواهرانم همه روزه پیش شان حضور داشتند. با همۀ علائق و دلبستگی های عمیقم به روستای دارابکلا و زندگی شیرین در کنار والدین بسیارمهربانم و حشر و نشر شیرین با رفقایم، دارابکلا را ترک کرده و به قم رفتم. یادم است با «اتوبنز گاراژ پیرزاده» دروازه بابلِ ساری -که اینک گویی یک عمارت و سازۀ تاریخی برای شهر ساری شده- آمدم تهران و از آنجا رسیدم قم. همۀ مقدمات پذیرفته شدن در حوزه علمیه قم را اخوان من شیخ وحدت و شیخ باقر تمهید و فراهم کرده بودند.
اساساً این پیشنهاد خودِ شیخ وحدت بود و به من گفته بود با زیرآب زنان هیچ کاری نداشته باش و بی خیال آن درخواست شغل، شو و پس از اتمام سربازی هرچه زودتر خودت را به قم برسان. رساندم. حالا سال شصت و چهار است. من در یکی از مدرسه های حوزه علمیه قم در خیابان صفاییه مشغول تحصیل شدم. جایی که شیخ وحدت تدریس می کرد. شیخ باقر درس می خواند و بخشی از دوستان قمی و گرگانی ام در همین جا بودند. اوایل ورودم به قم در خونۀ شیخ وحدت اتاقی مجزّا داشتم یعنی اتاق پذیرایی در اختیار من بود. سپس در کوچه ارک خیابان اِرم (مرحوم آیت الله العظمی نجفی مرعشی) در خوابگاه طلبگی فاطمیه مستقر شدم به همراه دوستانی همچون: جعغر قشلاقی. احمد مزیدی (خواهرزادۀ آیت الله سیدکاظم نورمفیدی امام جمعه گرگان)، سعادت اصفهانی. حسن زاده (پسر علامه حسن حسن زاده آملی که هم مباحثه و رفیق بودیم). قهرمانی. ابوالقاسمی. غلامعلی برزگر. شهید مزروعی. اخوی ام دکتر شیخ باقر و تعدادی دیگر که همگی شهید شدند و ... .
خوب تر آن که رفیقم حاج احمد آهنگر دارابی نیز کمی پیشتر از من از حوزۀ نکا به حوزۀ الهادی قم واقع در خاکفرج کوچ کرده بود. مدرسه ای شکیل و بزرگ که زیرنظر مرحوم آیت الله مشکینی اداره می شد. من هرچند وقت پیش حاج احمد می رفتم و او نیز هرچند وقت پیش من می آمد. بنابرین هیچ مِلالی نبود الا دوری از پدر و مادرم که خیلی دوست شان می داشتم، فراق رفقا که بیش از حد به هم وابسته بودیم و نیز جدایی جانکاه از منتخب ام که دلبسته شده بودم و قرار بود هرچه زودتر ازدواج کنیم. بگذرم. ادامه دارد... .
هرساله در ماه فوریه «نشست جهانی حکومت» به میزبانی دولت امارات متحده عربی در دبی (Dubai) برگزار میشود. امسال فرانسیس فوکویاما نظریهپرداز 65سالهی ژاپنی-آمریکایی و استاد علوم سیاسی دانشگاه استنفورد _که به خاطر نظریهی خود دربارهی «پایان تاریخ» مشهور است_ از جمله سخنرانان این نشست ۳ روزه بود. بخش هایی سخنرانی وی می آید:
پاسخ دامنه: به نام خدا. از سخنان چاپلوسانۀ فوکویاما در تعریف و تمجید از کشورهای عرب منحط، مستبد، فاسد و عیّاش منطقه که بی شرمانه و مستانه با ترامپ رقص شمشیر می کنند و در عوض کوبیدنِ جمهوری اسلامی ایران و بزرگنمایی رخدادهای دی ماه 96 ایران، نشان می دهد پول بگیر رشوه بِستان و سخن بران، خوب برای دانشمندان هژمونی طلب غرب ازجمله در رأس شان فوکویاما، نافع است و عایداتی دارد.
متن فوکویاما: فوکویاما به «بازنویسی تاریخ: آیندهی حکمرانی جهانی و حکومتهای شبکهای» پرداخت. او اظهار نگرانی کرد که تغییر به سمت جهان چندقطبی، و حضور چین در رأس آن، بیثباتکننده خواهد بود... مشکل بزرگ در حکمرانی جهانی این است که واقعیت اجتماعی بنیادین با سرعتی بسیار سریع در حال پیشروی و دگرگونی است و نهادها در حال تلاشند تا خود را با آن منطبق کنند. او ظهور پوپولیسم، مهاجرت، و فناوری را از جمله مصادیق این واقعیت دگرگونشونده دانست. فوکویاما ظهور پوپولیسم را «پاشنه آشیل بسیاری از دموکراسیها» در غرب دانست، چرا که مردم احساس میکنند ارزشی برای نظام سیاسی ندارند. او بزرگترین خطر برای نظم لیبرال جهانی را از درون کشورهای غربی دانست که احساسات پوپولیستی، ضد جهانی شدن، و مهاجرستیزی منجر به ایجاد طبقهای از رهبران «قُلدر» در این کشورها شده است و آنها نهادهای کشورهایشان را تضعیف میکنند.
فوکویاما اظهار داشت «اسلام سیاسی» در خاورمیانه «مشکلاتی را حربهی خود میکند که بر اثر مدرنیزاسیون برای هویتها به وجود آمده است». فرانسیس فوکویاما به رخدادهای اخیر ایران نیز پرداخت: «در ایران، یک انقلاب اجتماعی زیر پوست جامعه در حال گسترش است. یک جمعیت جوان و تحصیلکرده وجود دارد، خصوصا در بین زنان، که با ساختار قدرت محافظهکار و روستایی که بر کشور حاکم است، سر سازگاری ندارد. ایران به سمت نوعی انفجار در حرکت است و من مطمئن نیستم نتیجهاش چه میشود، ولی وضعیت ایران وضعیت باثباتی نیست». فوکویاما آشفتگیهای اخیر در ایران را تا حدی ناشی از عوامل آب و هوایی همچون خشکسالی و کمبود آب دانست، که اغلب خشونت به بار آورده است و با دیگر عوامل بحرانزا تداخل پیدا کرده است. او اظهار داشت: «بسیاری از ناآرامیهای اخیر ایران ریشههای محیط زیستی داشت. منابع آب زیرزمینی بیش از حد استفاده شده است که خشکسالی ایجاد کرده است. بسیاری از خشونتها در جهان به خاطر تغییرات آب و هوایی است».
او در کنار تحلیل خود از مسائل ناخوشایند جهانی، در گفتگو با «انور قرقاش» وزیر خارجه امارات گفت کشورهای حاشیه خلیج [فارس] نشان دادهاند «امکان تاسیس مدلهای اقتصادی و سیاسی معتبر بدون تاثیر نهادهای لیبرال دموکراسی غربی وجود دارد.» فوکویاما افزود: «خلیج [فارس] بخش «لیبرال» را خوب اخذ کرده است. هم امنیت دارد و هم سلطهی قانون و حقوق مالکیت. و شاید نشان دادهاند که جنبهی دموکراسی آن قدر هم ضرورت ندارد. خلیج [فارس] هماکنون به دنیا نشان میدهد که چطور چنین کاری ممکن است. مشکل جهان عرب این بوده است که قادر به تاسیس دولتهای باثبات نبوده است.» او تونس را تنها دموکراسی دانست که از دل خیزشهای بهار عربی ۲۰۱۱ بیرون آمده است، «ولی این کشور رونق اقتصادی به ارمغان نیاورده است. این دموکراسی فرو نخواهد پاشید ولی هماکنون به تار مویی بند است». (منبع)
نوهی یوسف رزاقی
هوالشّافی
به قلم دامنه
تو می مانی سید میلاد زیبای ما
تو را می خواهیم فرزند آقاسیدمجتبای ما
ای پسر قشنگ هاجرِ یوسف ما
زودِ زود بیا، زود، خیلی هم زود به تندی بادها
همۀ رزاقی ها، آهنگرها و شفیعی ها
منتظرتند میلادآقا
رفقای بابابزرگت و سیّدعلی اصغر ما
کی دل داره نوۀ یوسفِ هجران ما را
آن گونه ناخوش ببینه. ها؟
میلاد ما، میلاد ما
تو طعم یوسف ما را داری آقا
می خواهمت من با همۀ آن خاطره ها
به قلم دامنه. به نام خدا. این هفته فرصتی بیشتر یارم شد تا دو رُمانِ گریزپا و مِسیا را بخوانم. طبق معمول، برای تقویت حسّ کتابخوابی در خوانندگان شریف، به چهارنکته از مسیا میپردازم و به شرح کوتاه:
مِسیا یعنی موعود؛ نام حضرت محمد (ص). مثل ایلیا یعنی عظیم و عالی؛ نام امام علی (ع) هر دو اسم در انجیل حضرت عیسی مسیح (ع). این رمان نوشتهی مصطفی موسوی گرمارودیست. از مؤسسهی میسا. تهران. چاپ اول ۱۳۸۸. سی و شش فصل در ۶۲۴ صفحه.
رُمان مِسیا. عکس از دامنه
رُمان مِسیا از زبانِ بلال بن ریاح حبشی _اولین مؤذّن منتخب پیامبر اسلام_ چگونگیِ ظهور اسلام و طلوع حضرت خاتم الانبیاء (ص) در عصر خفقان، بربریت و جاهلیت حجاز را روایت می کند و با گذر طولانی و عالی از سرگذشت و سرنوشت پدر و مادر بلال (ریاح راهب برنابایی حبشی و حمامهی حبشی) و شرح غمبار بردگی و رنج مِحنت زنان و مردان آن دیار، به رویدادهای مهم تاریخ اسلام تا زمان رحلت حضرت رسول الله (ص) میپردازد.
بلال حبشی -که سلام خدا و همۀ ماها بر او باد- در عصر عمر خلیفهی دوم، به لاذقیهی دمشق تبعید شد. او در همان بندر که به همراه همسر پیرش در بدترین وضع در حصیر و شن زندگی میکند، خاطرات خود را مکتوب و رنجها و بلاهایی که بر سر یاران خالص پیامبر آمده است را برملا مینماید. کتابی خواندنی، پُرنکته، بشدت جذّاب و دلکش.
در صفحهی ۶۹ بلال میگوید: افراد شاخص یاران رسول الله (ص) را در دورۀ خلیفه ها میکُشتند، ولی میگذاشتند به گردنِ اَجنّه و اَجانین (=جنّها) مثل سعد بن عُباده را.
در صفحهی ۸۳ ریاح پدر بلال میگوید: در حبشه میگویند بدون دلیل میتوان با کسی دوستی کرد اما دشمنی بدون علت و دلیل امکان ندارد.
در صفحهی ۱۳۷ بلال می گوید: من در لاذقیه به دستور خلیفه تبعیدم اما معاویه والی شام است و در ظرف های نقره و طلا غذا می خورد. از محبوبم رسول خدا شنیدم که می گفت: دنیا، زندانِ مؤمن و بهشتِ کافر است.
در صفحهی ۴۷۹ و ۴۸۳ بلال از دوستش ابوذر غفاری میگوید: ابوذر اولین کسی بود که به صورت هُبل (=بُت بزرگ) تُف انداخت و در کنار کعبه او را تا سرحدّ مرگ کتک زدند و او سه بار این کار را تکرار کرد، اما همین ابوذر که پیامبر او را آن قدر دوست داشت، در زمان خلیفۀ سوم (عثمان) به بدترین جا یعنی صحرای رَبذه تبعید می شود. حال آن که پیامبر دربارۀ ابوذر گفته بودند: «آسمان بر کسی سایه نیفکنده و زمین، احدی را نپرورانده که راستگوتر از ابوذر باشد.»
رُمان گریزپا. عکس از دامنه
اما رُمان گریزپا. اثر خانم آلیس مونرو کانادایی ست. نویسندۀ برندۀ نوبل ادبیات. ترجمۀ شقایق قندهاری. چاپ چهارم ۱۳۹۳. (تهران، افق، ۱۳۸۵) در ۱۹۲ صفحه. مونرو خالقِ مجموعه داستانِ «فکر میکنی کی هستی؟» است. در داستان های او «دانای کُل» همیشه در پی یافتنِ معنا و مفهومی برای این جهان و زندگی ست. مونرو به شخصیت مرد در داستان هایش احترام میگذارد اما همزمان شخصیت زنانِ داستانش، به مراتب پیچیدهترند.
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟ استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟ شاگرد گفت: بله با کمال میل.
استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد. استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...
استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی. (منبع)