دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیام مدیر
نظرات
  • ۷ آذر ۰۳، ۱۷:۲۳ - ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
    🤩
موضوع
بایگانی
پر بازدید
پر پسند
پر بحث‌

۱۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اختصاصی» ثبت شده است

نوه؛ واژه ای که بارها شنیده ام شیرین است. به نام خدا. خدا را هزاران بار شاکرم و برای این رویداد بابرکت، جَبهه‌ی سپاس بر خاک می‌سایم. چشمم به روی نوه‌ی من علی طالبی دارابی پسر مهندس عادل روشن شد. متولد قم است. زایشگاه ایزدی خیایان طالقانی شهید دل‌آذر . ساعت ۲ و ۴۵ دقیقه‌ی بامداد روز یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶ هجری خورشیدی. بیستم ذی‌القعد‌ی ۱۴۳۸ هجری قمری. ۱۳ آگوست ۲۰۱۷ میلادی.
 
 
 
یاد پدر و مادر بهتر از جانم مرحومان شیخ علی اکبر و بانو مُلّا زهرا آفاقی دارابی را گرامی می دارم و به همۀ منتسبان نسَبی و سبَبی خصوصاً به سُرورالسّادات مادرِ علی، و به عادل پدر علی و به دو عمویش عارف و عاصم و به عروس عزیز دیگرم مهسا، این میلاد خُجسته را تبریک می گویم و این پست اختصاصی را می گشایم.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۱۳۹۶ ، ۰۷:۳۴
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
آنچه بر من گذشت ۴۳
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. کوشیدم رضایتنامه‌ی پدرم را برای اعزام به جبهه جلب کنم. فرم اعزام را از سپاه گرفتم، اما پدرم زیر بار امضاء و اثر انگشت نمی‌رفت، می گفت: «خاش درس رِه بَخون». فکری به سرم رسیده بود. جعلِ امضایش. نمونه امضاهایش را داشتم و خیلی هم عالی عین آن را بلد بودم. امضایش در خانه تمرین می کردیم. امضای ساده ای داشت. یک خط مورّب از چپ به راست با یک شکلکی در انتهای چپِ همین خط، شبیه یکی از نُت های موسیقی. غروب پس از نمازجماعت، محمدحسین آهنگر (شهید در زمستان ۱۳۶۴) مرا دید و گفت: «هِه آق ابراهیم، اجازه‌ی پدرت را گرفتی؟» گقتم نه هنوز. فکرم را به او گفتم. گفت نه، حتماً رضایت پدر شرطه و اثر انگشتش لازم. تاریخ اعزام هم خیلی نزدیک بود یعنی سه روز وقت داشتم فرم را تکمیل کنم و در لیست اعزام قرار گیریم.
 
در دَم جعلِ امضای پدر را کنار گذاشتم، برای عقب نماندن از قافله، به پلاژ مسکونی دانشسرای تربیت معلم دکتر شریعتی خزرآباد ساری رفتم. اخوی ام شیخ وحدت آن سال آنجا تدریس می کرد. مادرم آنجا بود؛ چند روزی مهمانشان شده بود. مرا دید تعجّب کرد، لو ندادم. اگر می گفتم برای چه کاری آمدم، حدسم این بود، نمی ذاره جبهه برم. شیخ کلاس بود. منتظر ماندم تا عصر برسد. رسید. مرا که دید گرم گرفت. کمی «این لینگ اون لینگ» کردم و بلاخره موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. پذیرفت فرم را امضاء بزند اما با یک شرط؛ درسم را که برگشتم حسابی جبران کنم. صبح روز بعد با وَجدی -که الان از توصیف آن حالم عاجزم- به خانه برگشتم. فرم های پُرشده ام را -که به امضای رضایت شیخ وحدت ممهور شده بود-به سپاه ساری دادم. دو روز بعد در اوائل اسفندماه 1360 به همراه همرزمانم راهی پادگان شهید رجایی چالوس و مرکز آموزش نظامی المهدی آن شهر شدیم.
 
پادگان شهید رجایی مقرّ و خوابگاه ما بود؛ گویا یک کارخانۀ مدرن مصادره شدۀ پارچه بافی بود. المهدی هم کاخ شمس پهلوی بود؛ آن هم مصادره شده بود، که بر بالای تپه ای مُشرف بر شهر چالوس با معماری بسیار دیدنی، در ضلع جنوبی شهر، (ابتدای جاده‌ی چالوس مرزن آباد تهران) با وسعتی خیره کننده و با کاخ ها و آلاچیق های متعدد و ساختمان ها و تفرُّجگاه های متنوع بنا شده بود. خواهم گفت چه گذشت بر من در اینجا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۱۳۹۶ ، ۰۸:۱۱
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که خود به رشتۀ ادبیات علاقۀ بی حدی داشتم، اما مهندس سیدعلی اندیک و مهدی مقتدایی به من قبولاندند رشتۀ علوم تجربی بروم. آن دو خود به ترتیب در علم و صنعت تهران و دانشگاه شریف، مهندسی ریخته گری و علوم ریاضی خواندند. از این رو، فکر می کردند من هم به ریاضی و یا تجربی بروم، مفیدترم. رفتم. حرف شان را گوش کردم تجربی رفتم. سه درس پایه ای این رشته فیزیک، شیمی و زیست را خوب نمره می آوردم. خود نیز کم کم واقف شده بودم تجربی بهتره. آن زمان این رشته به قول معروف پرستیژ و کلاس داشت! اما من در جیبم همیشه کتاب های دکتر شریعتی و استاد شهید مرتضی مطهری را حمل می کردم و بکوب می خواندم، گاه و بی گاه. حتی سرِ جلسه، کُنج مدرسه و زاویۀ کلاس حینِ درس دادنِ معلم. چه لذّت و شوق و عشقی داشت مباحث دکتر و استاد.

 

ناگهان مسیر اصلی زندگی ام زاویه ای دیگر به خود گرفت: جنگ، تجزیه طلبی، خودمختاری، شورش ها و تنازعات داخلی میان گروه ها، گروهک ها، جریان ها، سلطنت طلب ها با انقلابیون _که عُمدۀ آنان در آن زمان «خط امام» خوانده می شدند_ فضای کشور را دگرگون کرده بود. ما هم دگرگون می شدیم وقتی این همه جفا را می شنیدیم، نمی شد بچه انقلابی باشی و این ها را ببینی و ساکت و سیب زمینی بی رگ بمانی. خصوصاً وقتی رهبری نظام _که بسیار در قلوب جای داشت و یک کلمه اش طوفان بپا می کرد_ از جوان ها و دانشجوها و حتی دانش آموزها می خواستند که به کمک جبهه ها بشتابند.

 

 

من هم که چندین مرحله به آموزش های نظامی کوتاه مدت _که اغلب شهید پاسدار علی اکبر درویشی ولشکلایی مربّی نظامی و تاکتیکی ما بود_ رفته بودم، روحیه ایی یافته بودم که به جبهه بروم. جوان هایی مثل ما، هم در درون خود را ندا می دادیم به فرمان امام لبیک بگوییم در جنگ حاضر شویم و هم رفقا همدیگر را فرا می خواندیم به این راه. به هر حال، برای نخستین بار در سال 60 راهی جبهه شدم؛ درس و کلاس و مدرسه را در امان خدا گذاشته به زعم خود به عقیده ام عمل و به اَهمّ (=دفاع مقدّس) در برابر مهم (=درس)، اقتداء نمودم. می گویم چگونه و کجا... . تا بعد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۱۳۹۶ ، ۱۹:۵۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. البته نجّاری های محل هم یکباره تبدیل شده بودند به چوب بُری ها و جعبه زنی ها. که هم غارت جنگل بود و هم قاچاق چوب و رزق حرام. و من بشدّت با دزدی جنگل و تخریب بوم زیست مان مخالف بودم و خوش نداشتم در جلوی چشمم این ویران سازی ها رژه رود؛ همین موجب شد دیگر هیچ علاقه ای نداشته باشم که تابستان ها و تعطیلات هفته به نجّاری بروم تا خرجی ام را دربیاورم.
 
بخش عمده ای از اوقات مان به امور انقلاب صرف می شد. مثل نگهبانی شبانه در پاسگاه محل، گشت در کوچه های دارابکلا، مانورهای اطراف روستا، آموزش نظامی های فشرده در اردوگاه بادله، دوره های یک هفته ای در پادگان گوهرباران، و آمد و شد متناوب به مرکز بسیج ملی مستقر در خیابان دولت در ساری. آن زمان ها بسیج، نامش «بسیج ملی» بود و فرماندهی آن را هم سیدابوالحسن بنی صدر برعهده داشت که بعدها به بسیج مستضعفین تغییرنام یافت.
 
چیزی که من خیلی در آن دوره دوست داشتم حلقه زدن شبانه به دور مرحوم مادرمان بود که قصه گویی خوش بیان و داستان گویی باذوق بود. چنان قصه را با فصاحت و بلاغت و آرام و وقار تعریف می کرد که ما خواهرها و برادرها کنارش میخکوب می شدیم. این قصه های مادرم را بیشتر دوست می داشتم که ماهرانه در ذهن و گوشمان جا می انداخت که من هنوز هم آن ها را از بَرم:

 
هفت کور.
خاله سوسکَک تیرتیر گوشِک.
مَمّدتنبل.
نصف کاله کینگ.
مرحوم پدرم نیز گهگاهی قصه می گفت اما نه به حوصله و نظم مادرم. بیشتر چیستان می گفت: مثل قصۀ:
شال و طلا (=خروس)
و چیستان هایی مانند:
آن چیه؟ سرتنگ، بِن اِلا، میان خرتب کلاه.. بلینگ بلینگ بلینگ.
آن چیه؟ حوشتک حوشتک تا درِ تِک.
آن چیه؟ شاه جِمه بی دره.
 
مادرم البته برای ما در ماه محرّم شعر و نوحه و مرثیه هم زمزمه می کرد. شاید بیش از هزار بیت شعر با مضامین متعدّد (محلی و آئینی) از حفظ بود. چندین سینه زنی بلد بود. چندین مصیبت دشت کربلا را با حُزن می خواند... روحش شاد.
 
نمی دانم چرا امروزه روز برخی از مادرها نه تنها یک قصه هم بلد نیستند بگویند؛ بلکه غرق در تلگرام اند و مزخرف ترین چیزها را به این و آن می فرستند و فقط جیب گشادِ سهام داران پشت صحنۀ مخابرات و اینترنت را پُر می کنند که معلومه امتیازش از کیاست و چگونه خصوصی سازی (= اختصاصی سازی) شده اند.
 
حیف حیف که زمانه، وارونه شده و من بشدّت رنج و عذاب می برم وقتی جامعه ی ایران را این گونه آسیب دیده، می بینم. تله ای که آن روسی مشکوک و اسرائیل غاصب برای تغییر تفکر و فرهنگ ایران و فروپاشی خانواده های ایرانی پهن کرده اند. ادامه تا بعد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۱۳۹۶ ، ۲۰:۳۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. به هرحال از روستا کَنده، و به شهر بُرده شدم تا بزور طلبه! شوم. آن وقت ها مردم دارابکلا به نکا می گفتند نکا، به قائم شهر می گفتند شاهی. ولی به ساری نمی گفتند ساری، می گفتند «شهر». مثلاً وقتی می پرسیدی پدرت کجا رفت؟ می گفت: بُردِه نکا دخانیات توتم (=توتوتن) بَروشه. مادرت کجا رفت؟ بُردِه شهر دکتر و شهرنون (=نون لواش) بَخرینه. عموت چی؟ رفت شاهی نسّاجی. من هم به حکم و الزام و اجبار شیخ وحدت برده شدم شهر که شهروند شوم که مثلاً از پس افتادگی و عقب ماندگی بیشتر درمانده نشوم. ولی در واقع حسّم این بود از آزادی رفتم به قفس. از دشت رفتم پستو. از دنیای خیال دِه _که اغلب زیباتر از دنیای واقع است_ رفتم برهوت خیابان شهر. بگذرم.

 

خُب، ساری اما یواش یواش در آن سال های اولیۀ انقلاب، چند حُسن برایم داشت: یک: با کتاب ها و مجّلات و افراد زیادی در منزل شیخ وحدت برمی خوردم که برایم جذّاب و مهیّج بود. دو: شیخ وحدت در طول دو سه سالی که ساری مقیم بود، پنج خانه در پنج نقطه ی شهر عوض کرد و همین تنوع موجب نشاط و بازشدن هوش و ذهن ما می شد. مدتی کوی کارمندان بود که پشت سینما ایران بود و همین مرا را با پردۀ عریض سینما و فیلم ها آشنا می کرد. مدتی فلکۀ ساعت پشت کفش بلّا. که از در وارد می شدی اتاقی داشت دنج و خلوت. بعد حیاطی داشت با حوض زیبا و آنگاه اندرونی داشت به سبک معماری سنتی. در همین اتاق دمِ دری، شیخ برای مبارزین و انقلابیون و دانشجویان و رفقایش نهج البلاغه می گفت و جلسات پی در پی برگزار می کرد. همین تلاقی ها مرا با دنیایی بزرگتر رهنمون می کرد.

 

مدتی خیابان فرهنگ ساکن بود بالاتر از قارن. خیابانی مدرن با چنارهایی شبیه خیابان ولی عصر تهران با شیک و پیک هایی مرفّه تر که می گویند این زمانه  شده جولانگاه عده ای و تبرُّجگاه ویژه ای. مدتی بیخ کتابخانه عمومی ساری در خیابان نادر که شرح کردم در بن بستی قرار داشت و خونۀ خاصی بود و اولین ورودم به آنجا. یک پلاژ لب دریا هم زمانی که دانشسرا تدریس می کرد در اختیارش گذاشتند که برای من خیلی جذبه داشت آن خونه که گه گاهی می رفتیم پیش شیخ. خاطره ای هم از آن خونه دارم که بموقع اش می گویم.

 

اغلب من و اخوی ام باقر باهم پیش شیخ وحدت بودیم. من هفتمین فرزند _که سال 1342 متولد شدم_ آخرین فرزند خونه بودم، اما نمی دانم چی شد هفت سال بعد از من، در سال ۱۳۴۹ باز هم والدین بهتر از جانم (که روحشان شاد) شوق زاد و ولَد کردند و اخوی دیگرم باقر را پدیدار نمودند که حالا شده دکتر شیخ باقر و استاد دانشگاه ادیان و مذاهب. بگذرم.

 
 
 
غروب دارابکلا. عکاس: جناب یک دوست

 

با این همه من اما دلم دارابکلا می خواست. چرا؟ چون قدم به قدم خاک آن زیر گام های مان بود. دهها رخِف (=رفیق) داشتم و صد و بیست و نُه تا دوست. صبح لِش دله بودیم، عصر آفتابکش. ظهر انگورباغ ها وُول می خوردیم، شُو اناردزّی. فقط سحر رختخواب بودیم. همین و بسّ.
 

هرزگی نداشتیم ولی ولگردی چرا.
بی ناموسی (نعوذُبالله) نداشتیم، ولی دلدادگی چرا.
پیله شیله نبودیم، ولی عاصی ماصی پاسی چرا.
موذی و مضرّ نبودیم، ولی آسیب رسان چرا.
نامرد نبودیم، ولی قهر مَر و دعوا مَوا چرا.
مردم آزار نبودیم، ولی شلوغ کُن چرند و پرند چرا.
فنیزکی نبودیم، ولی موی دماغ چرا.
لااُبالی نبودیم، ولی چَخ چخ چرا.
فقیرِ مقیر هم نبودیم، ولی گرسنه و وشنا چرا.
کاری نبودیم، ولی کمک کار چرا.
 
همۀ اینها آیا باعث نمی شد شهر را قفس بدانم و خونه ی شیخ وحدت را بر خودم مَحبس؟ آیا موجب نمی شد خیابان های ساری را هیولا فرض کنم و جُل غورزم و مصیِّب رَف بِن و حموم پیش را همۀ جهان؟ آیا دلیل نمی شد مصداق اَتمّ آن تنازع ناقه و مجنون مثنوی مولوی باشم:
 
میل مجنون پیشِ آن لیلی روان
میلِ ناقه پس پیِ کُرّه دَوان
...
این دو همرَه یکدگر را راه‌زن
گمرَهآن جان کو فرو نایَد ز تَن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۱۳۹۶ ، ۰۹:۴۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
 به قلم دامنه. روزی که با شیرمحمد به قم رفتیم. به نام خدا. نمی دانم شاید فردا مراسم هفتش باشد و عصرش که پنجشنبه است در اهل القبور قبرش به حضور مردم شریف با ذکر حمد و صلوات روشن گردد. من از دور ادای احترامی می کنم و این پست را که وعده دادم می نویسم. ۱۳ شهریور نیز پست تشییع جنازه اش را منتشر کرده بودم: اینجا


حاج شیرمحمد سحرخیز یکی از مردان نیک روستای دارابکلا بود. چند خصوصیت قابل قبول و مورد تحسینی داشت و همین باعث می شد مردم او را محترم و بسیار دوست بدارند: بی آزار و آرام بود. خندان و اخلاق مدار بود. انسانی باانصاف و خوش خُلق بود.

 
یادم است خیلی ها به همین انصافش، از او شالی و برنج می خریدند. وقتی پدرشان زود به رحمت خدا پیوست، این شیرمحمد بود که بحق بر آن خاندان پدری کرد. و به صمیمانه ترین روایت فردی بانماز و باخدا بود. فنی کار و رانندۀ متبحّری بود. تویوتای مأموریتی من سال ۱۳۶۵ در سرازیری خونۀ سورتیچی خراب شده بود. هیچ کس سرش نمی شد درستش کند، رفتم دنبال شیرمحمد. آمد و خیلی فوری به مُخ تجربی اش راه انداخت و شدیدترین ذوق آن دوره را بر لبانم نشاند. همین ها کم چیزی نیست برای یک انسانی که خشنودی خدا و خلق خدا را کسب کند. 
 
 
شیرمحمد سحرخیز
 
مرحوم
حاج شیرمحمد سحرخیز
فرزند مرحوم مِلّا
 

و اما خاطره ی من و او و شیخ وحدت: سال های اولیۀ انقلاب بود. شیخ وحدت از قم به ساری هجرت کرده بود و در چندجا از جمله دانشسرای تربیت معلم دکتر علی شریعتی تدریس می کرد. به من گفت برو یکی از این سه رانندۀ نیسان را بگو ماشینش را سرویس کند بعدازظهر همین امروز بریم قم.

 
شیرمحمد یکی از آن سه تن بود که شیخ نام برد. من هم چون شیرمحمد را زیاد می شناختم و او هم محبت داشت به ما، درجا رفتم یورمله خونه اش به بهش خبر دادم. با خنده خاص خودش و نهایت رضایت پذیرفت و به ادب و محبت فراوان گفت: «چشم ما شخ طالب را خیلی دوست داریم. حتماً.» عصر حرکت کردیم. من، او، شیخ وحدت. این مرد از داراب‌کلا تا تهران و از آنجا تا قم و سپس بلافاصله از قم تا تهران و از تهران تا ساری با آن که یکسره رانندگی کرد، ثانیه ای از اخلاق خوبش گذر نکرد. کلمه ای غیبت کسی را نکرد.

در حین رفتن در طول مسیر او و شیخ وحدت خیلی خوش و بش کردند و توی ماشین خاطرات می گفتند. ناگهان در پیچ شیطان جادۀ هراز، در تاریکی شب تگرگ شدیدی گرفت. چشمش به یک موتوری افتاد که کنار جاده در بدترین وضع زار می زد و استمداد می جست. دلش سوخت او و موتورش را سوار نیسان کرد. تا چندین کیلومتر جلوتر پیاده اش کرد. کرایه ای از آن درراه مانده (اِبن سَبیل) هم نگرفت.

 
چند رستوان در چند جا غذا خوردیم. او با ساده ترین روش و خاکی ترین تواضع با ما بود. من با آن که جوان بودم مشاهده کردم چشم در چشم هیچ زن و نامحرمی نمی دوزد. در میدان امام حسین (ع) تهران در رستورانی کباب خوردیم خیلی وضع حجاب ناجور بود، ولی شیرمحمد، شیر حلال خورده ای بود که حتی اعتنایی به آن وضع نمی کرد و سرش به دلش بود. در این عکسش  همان حالت آرامش روحی اش را به‌عینه می بینم. در این دو روزی با آن که مسافرت بودیم و خسته و کوفته بود، نمازش را دقیق و سروقت در مسیر می خواند. رانندگی‌اش ماهرانه و صبورانه بود. به شیخ هم علاقه داشت و هم احترام بالایی می کرد. شیرمحمد چون فردی مورد وثوق و مذهبی بود، شیخ وحدت با ماشین او راحت بود.
 
خواستم با این نقل کوتاه و فشرده این را بگویم که شیرمحمد فردی نجیب، درستکار، زحمتکش و دیندار بود و همه به او اعتماد داشتند از جمله شیخ وحدت. و خدای مهربان هم به‌یقین روحش را غریق غفران  می‌کند و سرشار رحمت.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ، ۱۸:۴۲
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. جناب یک دوست به من خبر داد شیرمحمد سحرخیز به رحمت خدا پیوست. مراسم تشییع آن مرحوم با حضور مردم داراب کلا در حال برگزاری ست. من خاطره ای با آن مرحوم دارم که در فرصت مناسب در پستی ویژه خواهم نوشت. خاطره ای مربوط به سال های دور که من و او و شیخ وحدت به قم رفتیم... .با تسلیت این مصیبت دردناک خصوصاً به دوست خوبم فرزند گرامی اش عباس سحرخیز.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۱۳۹۶ ، ۱۰:۱۵
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
سرقت وبلاگ دامنه

به نام خدا. از مدت ها قبل متوجه شدم یکی از وبلاگ های دامنه به سرقت رفته است. آن را مورد بررسی قرار دادم. صبر کردم ببینم به خود می آید یا نه. دیدم نه. به همین خاطر خبررسانی کردم تا خوانندگان شریف دامنه مطّلع شوند و نیز این نوع مُعضلات و آفات اخلاقی شناخته و کاویده شود. من که نمی دانم چه کسی چنین کرده است، فقط می گویم این نوع کارها اقدامی بسیارناروا و رفتاری شدیداً زشت است. جالب این است عین آدرس وبلاگ مرا فقط با افزودن دو تا عدد 1 به اول و آخر عنوان وب، آن را عیناً در سایت نیلوبلاگ راه اندازی کرده است. خنده دارتر این که در انتهای قالبش این جملۀ حقوقی نیز درج شده است: «تمام حقوق سایت اعم از مطالب، تصاویر، کلیپ ها، صوت ها، فایل ها و ... برای این سایت محفوظ می باشد و کپی برداری فقط با ذکر منبع مورد قبول است.» این هم دو تصویر از شکل و شمایل و قالب تازه ای که به آن داده است. چه بگویم؟ جوابش کاملاً روشن و مُبرهَن است. پس، فقط می گویم خدا عاقبت همه را ختم به خیر کناد. همه جور کلاهبرداری و رِندی و فریبکاری بوده در جامعه، ولی این یکی دیگه خیلی خیلی عجیبه. نشانی وبلاگ سرقت شده‌ام در: اینجا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۱۳۹۶ ، ۰۸:۵۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. تابستان سال ۱۳۵۹ بود که یک اتفاق عجیب در زندگی نوجوانی ام افتاد که امواج خروشان آن (که می دانم به یقین خطوط Fm نبود بلکه MW بود!!) برای خودِ من هنوز هم قابل شنیدن است. گویی همین دیروز رُخ داد. ظهر روزی داغ کنار قنات پشون زیرِ غورزم (=جایی گود در رودخانه) اسمِلملی دستیار (ما به او می گفتیم عمو. چون فامیلی اصلی اش طالبی بود و در اَنساب شاخه به شاخه با هم عموزاده بودیم) داشتیم با دوستانم محمد گرجی، حمید عباسیان، محمد سورتیچی و عبدالله رمضانی (حاج ممسِن) وگ کَپّل می زدیم یا اُوه لی و سَنو می کردیم. دیدم یکی مرا از آن سوی دره، ونگ و وا (=صدا) می کند.

 

خودم را از عرض رودحانه، لینگه چی به تپۀ حاج شعبون رساندم. گفت: آق داداش کارت داره. گفتم: مگه آقداش اومد دارابکلا؟ ما همگی در منزل، برادرم شیخ وحدت را از همان سال های دور «آق داداش» صدا می کردیم؛ چه در حضورش و چه در غیابش. وقتی خیلی مخفّف می کردیم می گفتیم: آقداش. جالب آن که حتی پدر و مادرمان نیز وی را «آق داداش» صدا می کردند. بگذرم.

 

گفت: گفته آنی بیا خونه کار فوری داره. من شکّ کردم نکنه چیز بدی! از من شنیده باشه. ترسان لرزان و بی میل و بی رغبت همراه پیام رسان رفتیم خونه. وحدت تا مرا دید خندید و گرم گرفت. من هم رفتم روبوسی اش کردم، مقابلش زانوزنان (به شکل چُمپاتمه) نشستم. گویی هر آن دلم به قول دارابکلایی بَرات می کرد نکنه خبرهایی باشه! دیدم با خوشرویی و بشّاشیت به من گفت: آماده شو می خوام ببرمت ساری خونه ام برای طلبگی. نجارّی را کلاً کنار بذار. با قُلدری و اَخم گفتم نه می آیم ساری و نه نجّاری را ترک می کنم. آن وقتا که من دوست داشتم طلبه بشم چرا هیچ کدوم به فکرم نبودین، حال که من طلبگی را دوست ندارم، همه می خواین طلبه بشم... .

 

بگذرم که بگومگوها همانا و کمربند و چَک و مُشت و لگد همانا. حسابی مرا تُش داد. (=تُش یعنی زدن). با کمربند زد، اما دادم به آسمان که چه عرض کنم حتی به سقف و بام هم نرفت. چون در اوج غرورم حتی ثانیه ای کم نیاوردم و گریه و زاری نکردم. فقط جلوش ایستادم با فریاد این را گفتم: «حیف که از من بزرگتری و الّا جوابت را من هم بلدم بدم». بگذرم که این را دارابکلایی ها با حالت وَه می گن با گَت تر و بزرگتر همجوابی می کنی!؟ ما همان ابتدا، با شیخ وحدت فارسی صحبت می کردیم نه به گویش دارابکلایی. یعنی ایشان نمی گذاشت با او به زبان محلی صحبت کنیم.

 

آری کتکی مفصّل و آبدار آن هم با کمربند! خوردم که دارابکلا را ترک کنم و در ساری طلبه بشوم. شیخ ها البته شلوار کِشی دارند نه به قول دارابکلایی ها سرشلوار کمربنددار. شلوار اخوی ام حیدر آن وسط آویزان بود، شیخ وحدت هم همونو از بندک درآورد و منو حسابی زد تا مثلاً طلبه شوم. بگذرم که البته طلبه هم شدم. نه آن سال. بلکه دو سه سال بعدش که داستان دارد آن هم مفصّل که می گم. به هر حال مرا با خود به هر زار و زور بود به ساری بُرد. فلکۀ ساعت پیاده شدیم. تاکسی نارنجی رنگ را خیلی دوست داشتم. چشمم را می نواختند. طول خیابان نادر (=جمهوری) را به سمت دروازه بابل پیاده طی کردیم. چندصدمتری که رفتیم پیچیدیم داخل کوچه ای که از بخت من کتابخانه عمومی ساری آنجا بود. قبل از آن پیچیدیم بُن بستی تنگی که خونۀ حاج آقا شعبانی بود و شیخ وحدت در آن ساکن.

 

رفتیم داخل. فوری از پله های درونی دویدم طبقۀ بالا. دیدم مادر بهتر از جانم و برادرم شیخ باقر هم آنجا حضور دارند. مادرم را با ولع ولی با چهره ای غمناک بوسیدم. خندۀ قشنگی کرد که از یادم نمی رود هنوز. نشستیم دیدم اولین قول شیخ وحدت همان دم به من داده شد. گفت: عصر می ریم برات کُت سرشلوار می خریم. عصر نرفتیم. شاید می خواست دلداری ام بده. به قول محلی مِه سر رِه خَن هاکانه.... تا رام و آرام شوم و طلبه. ولی بجاش من و باقر عصر رفتیم سینما مولن روژ خیابان خیام فیلم تماشا کردیم.

آنچه بر من گذشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۱۳۹۶ ، ۰۹:۳۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. آن سال های ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰ من و هم سن و سالان من، پول آنچنانی نداشتیم تا خرج تفریح و این سو و آن سو رفتن ها کنیم. تازه، برای لباس و خرجی سال تحصیلی آینده و حتی هزینه روزانه، باید تابستان ها کار می کردیم. آن هم چه کارهای سخت و ناجوری. مثل دروی شالی! کارگاه آجرپزی! عملگی! (= به قول دارابکلایی ها بنّا دست پِه) و ... . ولی من اساساً هم از بیکاری در سه ماه تابستان بیزار بودم و حوصله ام سرمی رفت اگر خودم را مشغول نمی ساختم، هم از کارهای سخت بالا بسیار منزجر بودم و فراری. به همین علت چند تابستان پشت سر هم می رفتم نجّاری که کاری هنری و آرام بود. چون هم از بوی چوب خوشم می آمد، هم درآمد خوبی داشت خصوصاً شاگردونه که می گرفتم، و هم به صنعت چوب و نجاری و زوایای زیبای طراحی ها علاقه ی عجیبی داشتم.

 

با آن که چند تابستان و برخی از جمعه های ایام مدرسه، فقط شاگردی کردم و این راه را برای خود شغل به حساب نمی آوردم بلکه به پول توی جیبی و ذخیره سازی برای خریدن لباس و امور دیگر به آن روی آورده بودم، اما هنوز هم این حرفه را در حدّ حرفه ای بلدم و خوشم می آید، گرچه هیچ گاه به این سمت و سو نرفتم. چون اساساً روحیه ام مطالعه بود و نوشتن و دانستن و فعالیت برای انقلاب کردن و خواندن و خواندن و چیزی فهمیدن.

 

زندگینامه‌ی من

 

برخی از دوستان من تابستان ها به آجرپزی های نکا مثل کلبستون و چال پِل و میانکاله و سه راه (آبندون دِلۀ دارابکلا نزدیک سه راه پشت پلیس راه فعلی که مشهور بود به کوره فشاری آقای... که اسم صاحب کوره از یادم رفت) می رفتند. نیز به دروی شالی بینجستون های منطقه که مشهور بود به لَپِرپِه همین دشت ناز و منطقۀ گوهرباران.

 

برخی از دارابکلایی ها هم می رفتند سرِ زمین های شاهپور (برادر شاه) که مصادره شده بود به کار کشاورزی مشغول می شدند و روزمزدی می کردند. من اما از این سه تا کار بشدت انزجار داشتم: عملگی. دروی شالی. کورۀ آجرپزی. درو هرگز نرفتم. اما دو بار به آجرپزی رفتم که دوام نیاوردم که داستان آن این گونه بود: یکی که با سیدرسول هاشمی و جعفر رجبی و موسی رجبی و اکبر بابویه رفته بودیم، من تا ظهر هم کار نکردم، همان ساعات اولیه رفتم گرفتم در سایه ای دراز کشیدم و مثلاً خواببدم.

 

و دیگری هم که با همان ترکیب قبل به اضافۀ روانشاد یوسف و سیدعلی اصغر به آجرپزی میانکاله رفته بودیم، باز هم طاقت نیاورم و با یک افغانی که خیلی روشن و باسواد بود، برخوردم، دیدم او کتاب «نمایشنامۀ کریستف...» در کیف دارد، ازش گرفتم نشستم گوشۀ اتاقکی که صبحانه و ناهار و نماز بپا می کردیم، کتاب را خواندن... . بگذرم که در همین دوران سخت و بی پولی ها دل من به آن دختر مدرسه هم تا حدی نیم بند، بند بود که هنوز نمی خواستم به او خبر دهم که من به تو علاقمندم. عشق را در اوج جوانی در دل خود نگه داشتن، کاری شاقّ بود، بدتر از درد ضربات شلّاق. ادامه دارد.

 

«آنچه بر من گذشت»

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۱۳۹۶ ، ۱۱:۱۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

 

به نام خدا

سلام می کنم به آرمان و زهرای مان.

از پیوند خجسته تان عمیق خرسندم.

گرچه خودم شخصاً توفیق در عروسی‌تان

را نداشتم، اما دلم با شما بود.

این پست را با همه‌ی ذوق و شوقم

 

 

 

عروسی برادرزاده ام زهرا با آرمان روانبخش. شنبه شب. 4 شهریور 1396. حیدر و دامادش آرمان. قائم شهر. عکاس: ام البنین دارابکلایی

 

آقا حیدر و دامادش آرمان

 

به ثبت رساندم تا در تاریخ بماند.

ان شاء الله زندگی‌تان سرشار از

زیبایی‌ها، دوستی‌ها، معنویت‌ها

و از همه مهمتر پر از عشق و ربایش باشد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۱۳۹۶ ، ۱۰:۳۳
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۱۳۹۶ ، ۰۸:۰۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم سید علی اصغر شفیعی دارابی. سلام. بسیار زیبا و دلربا گفتگوی صمیمانه ای با پدرومادر مهربان در این پست: اینجا داشتید... نام مبارک علی بر اقبال نوه عزیزتان شیرین ترین حال را به من داد... هماره زمان در کنار خانواده فرهیخته تان تندرست و درازعمر باعزت باشید.

 

 

دامنه: سلام. نشان محبت و درک شماست که از پدر و مادرم سال‌ها شناخت نزدیک داشتی. «علی» نامی‌ست که واژه اش به تنهایی کامل است. علی راهی‌ست که همه‌ی حق‌مداران و عدالت‌گرایان در آن پویش دارند. علی مکتبی‌ست که پیامبر (ص) سفارش او را در غدیر خُم کرده. و علی هم نام جدّم است و هم نام اول پدرم که علی اکبر بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۱۳۹۶ ، ۱۰:۵۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
سلام مادر و پدر محبوب ما

 

 

به نام خدا

به مناسب فرارسیدن دهمین روز تولد

نوه‌ام علی عرض ادب می‌کنم والدین محبوبم

 

عکس بالا: مزار دارابکلا. سال ۱۳۸۹

عکاس: اخوی شیخ باقر

 

دامنه. علی. دوماهگی. 22 مهر 1396

 

علی در دوماهگی

 

 

مادرمان حاجیه ملا زهرا آفاقی دارابی فرزند

شیخ باقر آفاقی بر سر قبر (همسرش) پدرمان

مرحوم حاج شیخ علی اکبر طالبی دارابی

ابن ملا علی ابن ملا حیدر ابن ملا طالب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۱۳۹۶ ، ۰۹:۲۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. صبح یکی از روزهای سال ۱۳۵۸، آقای محمد مؤتمن رئیس مدرسه‌ی راهنمایی دارابکلا مرا به مدرسۀ ولوجا در منطقۀ گوهرباران دشت ناز فرستاد تا به آقای اماندادی کرمانی پیغام ببرم اردوی سنگ معدن دارابکلا مهیاست. تکه تکه و با ماشین های گذری رفتم روستای ولوجا. من قبل از رفتن به ولوجا، چون عشقِ کتاب خواندن داشتم، کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» رُمان سیاسی اوریانا فالاچی در بارۀ مکزیک و ویتنام را _که کتابی جیبی و مهم بود_ در جیبم گذاشتم در مسیر مطالعه می کردم. اماندادی در کلاس بود. رفتم دم در کلاس به او خبر دادم عصر اردو حرکت می کند. پس از مدتی ماندن در آنجا، باهم به دارابکلا برگشتیم. امان دادی پیشتر به محصلان مدرسه گفته بود چه چیزهایی همراه داشته باشند. از جمله: تخم مرغ آب پز به دلیل سیرکردن و دیرهضم بودنش. ملزومات انفرادی، چادر، نایلون و ... .
 
زندگی جنگ دیگر هیچ
 
زندگی؛ جنگ؛ و دیگر هیچ

نیز گفته بود دو نفر رزمی کار بیاریم تا به بچه ها تمرین اردو و رزم بدهند. من به شهید محمدباقر مهاجر گفتم. یادم نیست که او آمده بود یا نه. اما سیدعلی اصغر شفیعی که در انجمن روستای محل رفیق، همفکر و صمیمی بودیم، همراه ما به اردو آمد و شب و غروب به بچه ها کونگ فو تمرین داد. او به همراه شهید مهاجر و فضل الله فضلی (داماد خاندان ما) در کمیتۀ انقلاب ساری انتهای بلوار ارتش به کونگ فو می رفتند و این ورزش رزمی را در دارابکلا به هم سن و سالان یاد می داد که من هم گاهی حضور می یافتم.
 
بگذرم که آن شب در سنگ معدن خیلی خاطره ها هست که نقلش به طول می انجامد. فقط خواستم بگویم اگر برخی از معلمان هیچ دغدغه و غیرتی برای رشد و تفکرآفرینی بچه ها نداشتند، افرادی مانند اماندادی کرمانی آن زمان بودند که اینهمه نسبت به روند آموزش و پرورش و رشد فکری دانش آموزان اهتمام، تعصب و تعهّد داشتند. آقای امان دادی البته فردی سیاسی، انقلابی، پرمطالعه و باوقار بود. یک روز در کلاس پرسید کدام روزنامه درد مردم را خوب می نویسد؟ هر کس جوابی داد. او نپذیرفت. می گفت اینها روزنامه نیستند «روزی نامه» اند. بعد گویا خودش گفت: فقط روزنامه «فریادِ گودنشین» دردهای مردم و محرومیت ها را می نویسد. من البته می دانستم این هفته نامه ای که نام برد مجله ای بود که توسط یکی از سازمان های التقاطی چپ گرا منتشر می شد. من اساساً هر نوع مجله سیاسی و اندیشه ای را می خواندم. چند شمارۀ آن را هم خوانده بودم. مباحث ابتدایی، جنجال افکن و خبرهای تیره و تار می نوشت. بگذرم.


آن ایام من علاقه‌ام شدیداً به سه چیز بود:
 
۱.  مطالعه بی امان کتاب ها. حتی کتاب دنیای جنایتکاران را نیز آن زمان خوانده بودم. کتابی پلیسی که هر کس می خواند، یا منحرف می شد و با مَنگ می شد و یا هنگ! می کرد.
 
۲. رفاقت شبانه روزی با دوستان انقلابی و حضور ملموس و دائمی در مسائل سیاسی محل.
 
۳. سوم بروز جرقۀ ناخودآگاه علاقه به آن دختر که هنوز نمی‌خواستم گرایش دلم را بر او برملا کنم. تفصیل داستان این عشق _که بر من جاری شده بود_ را در بخش بخش های این زندگینامه ام خواهم نوشت. مسأله ای که اغلب جوان ها آن را تجربه می کنند. یعنی از هر 10 نفر، 8 نفر این وادی را درمی نوردند. آن زمان جوان ها درمی نوردیدند، الان را دقیق نمی دانم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۱۳۹۶ ، ۱۱:۴۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. کاش من هم امشب مشهد بودم. وقتی بامداد دیروز 22 مرداد 1396 نوه ام به دنیا آمد خیلی دلم به صحن و سرای بارگاه و مَضجع مقدّس امام رضا علیه السّلام افتاد و هر لحظه ارادۀ شیدانه ای بر سرم می زد که برخیزم و آناً راهی مشهد شوم، به حرم امام و رهبر رئوفم مشرّف شوم و شکرگزاری کنم و زیارت و عرض ادب و ارادت بجای آورم. اما این امکان پدید نیامد و اساساً ذکر و خیالم با آن شوق کلنجار می رفت و در نهایت این اراده بر قلبم ماند که ان شاء الله در بهترین فرصت به آن کوی اَمن و پناه دلدادگان بشتابم.

 

در همین حال و احوال غوطه می خوردم تا این که امروز تلگرامم را بازکردم و دیدم دوست فاضلم جناب حجت الاسلام شیخ جواد مهاجری دارابی که هم اینک در مشهد حضور دارند، عکس و متنی از مراسم زیارت امین الله در ایوان مسجد گوهرشاد برایم ارسال نمودند. اتفاقاً برای نوه ام علی طالبی دارابی نیز دعا و زیارت بجا آوردند و تبریکات و آرزوهای زیبایی در حُرمِ حَرم برایش در جملاتی کوتاه و صمیمانه قلمی کردند و برای من فرستادند.

 

من این رویداد زیبا و معنوی را برای خودم حکمت می دانم و برکتی مضاعف. زیرا همۀ وجوم برای امام رضا (ع) می تپد. این عکس و آن متن تلگرامی ایشان را به دلم سپردم. زیرا به عشق رضوی زنده ام و تا کنون بیش از 40 بار به مشهد رفتم قبر و حرمش را شوقانه زیارن کردم. ان شاء الله فرهنگ و عشق رضوی بر درون نوه ام موج بزند و در ظلّ عنایت و امامت آن امام هُمام (ع) زندگی و زیست کند تا حیات طیّبه یابد. از ایشان بابت این حُسن و زیبایی سپاسگذارم. نیز از همۀ بزرگواران شریفی که به من تبریک گفتند، خاصّه جناب شیخ وحدت بزرگِ خاندانِ ما بسیارممنونم. السّلام علیک یا علی بن موسی الرّضا. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۱۳۹۶ ، ۲۱:۳۳
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. از یک زنی که جلوی درگاه اتاق عروسی ایستاده بود، پرسیدم آن دختر کیست آن گوشۀ اتاق ایستاده؟ گفت: اِع تِه وره نِشناسهنی! وِه این ... وَچه هسّه. با آن که نشانی دقیقی داد، بازهم، او را بجا نیاوردم که کیست. چون تا آن زمان، یعنی پاییز ۱۳۵۴ آن دختر را در هیچ کجای محل ندیده بودم.

 

من ۱۳ سال بیشتر نداشتم، ولی آن شب من هم در عروسی مرحوم حاجیه زبیده شیردل (همسر احمد ملایی) به همراه همبازی هایم در حیاط حضور داشتم. هم به دلیل رفاقت با علی ملایی و هم به علت رفاقت با احمد شیردل. من فقط نگاهم به او افتاده بود ولی از جهش عشقم هیچ خبری هنوز نبود. چون بشدّت سرگرم بازی ها و هیجانات نوجوانی ام بودم. بگذرم. این تداعی نگاه در آن شب عروسی، نقطۀ تلاقی دیدن من در مدرسۀ راهنمایی گردید. یعنی چهار سال بعد در سال ۱۳۵۸ وقتی مجلّۀ «رسالت دانش آموز» به همه و از جمله به او می فروختم و یک تومان می گرفتم، ناگهان یادم افتاده که من او را گویا یک جای دیگری هم دیده ام؛ و این، همان جایی بوده که من دیده بودمش.

 
حسّ و حال خودم را با اوج هنرمندی، مخفی نگه داشتم و به او چیزی بروز ندادم. با آن که دلباختۀ دختر شاگرد مدرسه شده بودم، اما هنوز به این عزم و انتخاب تامّ نرسیده بودم که آیا او را به عشقم و شاید بهتر باشد بگویم علاقه ام آگاه کنم و به دوستی فرا بخوانم؟ یا نه. تردید و واهمه داشتم. چون هم بچه آخوند بودم و هم در اوج انقلاب، انقلابی و بسیجی و حامی سه آتشۀ نظام. این از این... که می گویم باز نیز از آن.

 
در مدرسۀ راهنمایی دارابکلا با خیلی ها دوست بودم. ولی این چند تن بیشتر از همه با من بودند و با هم ایاغ و هم پیاله بودیم: علی ملایی. شهید عیسی ملایی (که بیش از حدّ به هم وابسته بودیم و دردِ دل می کردیم و رابطۀ نزدیک و خودمونی داشتیم). خلیل آهنگر (حاج رضا). حسین آهنگر (کاظم) و محمود آهنگر مُرسمی.
 

من درسم عالی بود. بطوری که معلم ریاضی آقای کنعانی گاه به گاه برای تحریک کردن و وادشتن دانش آموزان به درسخوانی می گفت: «طالبی بیا پای تخته درس آینده را درس بده.» و من هم فوری می رفتم جلو، درس آیندۀ ریاضی را با تسلّط و اشتیاق درس می دادم.

 
متصدّی انجمن دانش آموزی مدرسه، مسئول کتابخانه مدرسه، مُجری مراسم و برنامه ها، نیایشخوان صبحگاه مدرسه و رئیس گروه سرود شهید مطهری مدرسه بودم. معلمان همگی با ما دوست و صمیمی بودند: کنعانی خزرآبادی، ساداتی سمسکنده‌ای، طلایی زیتی، ابوالقاسمی نکایی، اماندادی کرمانی و محمد مؤتمن سورکی (رئیس مدرسه) از جمله فرهنگیانی بودند که در این مدرسه حضور چندساله و مستمر داشتند. با آقای اماندادی کرمانی که معلمی سیاسی، باسواد و انقلابی بود خاطره ای مهم دارم که در قسمت بعد نقل می کنم. معلمی که ما دانش آموزان را پیاده به اردوی چشمۀ سنگ معدن جنگل دارابکلا بُرد و شب را برای ما بیتوتۀ خاطره انگیز ساخت و رزم و پند آفرید.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۱۳۹۶ ، ۰۹:۴۲
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامه‌ی «آنچه بر من گذشت» درین قسمت به چند نکته‌ی دیگر از زندگی‌ام می‌پردازم: مدرسه‌ی راهنمایی شهید سیروس اسماعیل‌زاده در انجیردِلینگه‌ی داراب‌کلا در سال‌های اولیه‌ی ۱۳۵۸ که انقلاب میدانی آزاد برای نشاط فکری مهیا ساخته بود، به محیطی پرمسأله مبدّل شده بود. هم حامیان جریان‌ها و گروه ها سعی می‌کردند از محیط مدرسه، یارکِشی کنند و هم روحانیون محل تلاش می‌کردند نوشته‌ها، کتاب‌ها، مواضع و سخنرانی‌های خود را به محیط دانش‌آموزی هم تعمیم دهند.

 

 

من به مدد سیدعسکری شفیعی دارابی که در سپاه ساری آمد و شد روزانه داشت، مجلۀ «رسالت دانش آموز» را که توسط سپاه مازندران نوشته می شد، به صورت هفتگی و مداوم به دانش آموزان مدرسه و جوانان محل می‌فروختم. قیمت آن به گمانم یک تومان بود. حجت‌الاسلام شفیعی مازندرانی چند باری هم برای سخنرانی به مدرسه آمده بودند و هم بارها کتاب های خود را برای ارائه با قیمت مناسب و گاه رایگان به مدرسه ارسال کرده بودند. مانند کتاب‌های: «تاکیتکهای متنوع کمونیسم». «ولایت فقیه به زبان ساده» و... . کار دیگری که من در مدرسه ایجاد کرده بودم راه‌اندازی و فعال کردن و رونق بخشیدن کتابخانه مدرسه بود که از سوی جناب محمد مؤتمن سورکی مسئول آن شده بودم و گاه به گاه مسابقه هم طرّاحی می کردم و به کمک انجمن اسلامی محل و مدرسه جایزه می دادیم. علی ملایی در این راه با من همراه بود.

 

یک چیز دیگر در آن مدرسه این بود در سالی که من به دبیرستان ۲۲ بهمن سورک رفته بودم، بازهم به دلیل رابطۀ صمیمانه ام با رئیس و معلمان مدرسه راهنمایی دارابکلا که گویی با همدیگر با آن همه اختلاف سن، عین رفیق و دوست بودیم، پایم به این مدرسه باز بود. لذا هر هفته مجلۀ «رسالت دانش آموز» سپاه را می آوردم و توزیع و فروش می کردم. در همین ایام و به واسطۀ همین اقدام فروش مجله و اشراف داشتن به محیط مدرسه، دختری از مدرسه توجه ام را به خود جلب کرد. بی آن که گرایش درونی ام را به او بروز دهم، این حالتم که در درونم جرقه شد، از وی مخفی نگه داشتم و نمی دانستم آیا او هم به من چنین است یا نه. من او را در سال ۱۳۵۴ هم در یک شب عروسی (عروسی آق‌ابراهیم احمد ملایی) از شکاف و لای درِ اتاقی که مخصوص حضور زنان بود، در منزل مرحوم حاج حسین شیردل (پدر محمدعلی شیردل و پدرزن احمد ملایی) دیده بودم. ادامه دارد.

(آنچه بر من گذشت)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۱۳۹۶ ، ۲۱:۰۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
اطلاعیه‌ی قلم دامنه دوم

به قلم دامنه. به نام خدا. ابتداء به خوانندگان شریف اطلاع دهم تغییر و تحولات شکلی و ظاهری و در واقع بهم ریختگی‌هایی که امروز در وبلاگ دامنه دارابکلا -در نسخه‌ی نمایش موبایل و تبلت و شاید هم در کامپیوترتان- شاهدش بوده یا خواهید بود، از من نیست، از خودِ دست اندرکاران سایت پرشین بلاگ است. آنان به قول خود در حال بازسازی زیرساخت‌ها و ارتقای شکلی و فنی سایت هستند و به همین علت همه‌ی شکل و شمایل وبلاگ‌های این سایت، از جمله دامنه دارابکلا، بهم ریخته است. من البته از دیروز اول مرداد ۱۳۹۶ پیش‌دستی کرده، زود جُنبیده‌ام از آنجا به اینجا یعنی «قلم دامنه دوم یا دامنه‌ی دوم داراب‌کلا» کوچیده‌ام.

 

بنابراین، خوانندگان شریف که همواره دامنه دارابکلا را پی می‌گرفتند و مطالب و پست‌های آن را می‌خوانده و می‌دیدند حال که قلم قم راه افتاده، برای سهولت دسترسی شان به این وبلاگ، آدرس آن را ذخیره کنند تا دیگر نیاز نباشد به لینک آن در دامنه دارابکلا رجوع نمایند. ممنونم. همین جا بر خود لازم می‌دانم حلول اول ماه ذیقعده، خجسته‌میلاد کریمه‌ی اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را به همه‌ی دلدادگان عترت آل محمد (ص) تبریک بگویم.

 

فردا ۳ مرداد ۱۳۹۶ میلاد آن حضرت است و پیشاپیش مبارک. آن دُخت گرانقدر امام موسی بن جعفر (ع) و خواهر عظیم الشّأن امام رضا (ع) در اولین روز ماه ذیقعده سال ۱۷۳ هجرى قمرى در مدینه منوّره متولد شدند و پس از ۲۸ سال زندگی سراسر عصمت و طهوری و روشنگری، در راه رسیدن به مشهد و اوج شیدایی به حضرت رضا (ع) در شهر قم وفات نمودند. میلادش پربرکت است و وجودش در ایران گرامی.

 

پست ۶۱۱۹

 

به قلم دامنه. به نام خدا. این پستِ ۶۱۱۹ در دامنه است. ۵۴۴۸ پست در دامنه اول یعنی دامنه دارابکلا از ۲۶ مهر ۱۳۹۲ تا ۳۰ تیر ۱۳۹۶. و ۶۷۱ پست در قلم قم دامنه دوم. پست‌هایی با موضوعات مختلف و با نویسندگان شریف و فرهیختۀ دامنه. گرچه همچنان شائق بودم دامنه اول را در پرشین بلاگ ادامه بدهم اما به دلیل مشکلات فنی و برهم ریختن سایت پرشین بلاگ بی هیچ وقفه ای، در تیر ۱۳۹۶ دامنه دوم یعنی قلم قم دامنه دوم را راه اندازی کردم و همچنان بروز و فعال پیش می رود.

 

ابتدا دغدغۀ این را داشتم که با برهم ریختن پرشین بلاگ، از مخاطبین دامنه دوم کاسته شود که با کمال خوشحالی در همان آغازین روزهای راه اندازی، با ۷۷۷ بازدید و ۴۱ نفر آنلاین همزمان روبرو شدم، که این آمار بازدید و نیز تعداد آنلاین در ماه های بعد بیشتر شد (گاه ۵۶ نفر آنلاین) و همچنان به شکرانۀ خدا رو به افزایش شد و امروزه این حُسن توجه مخاطبان شریف دامنه، بسیار راضی کننده شد و در عین حال برای من مسؤلیت زا گردید. تصاویر مستند را جهت اطلاع دامنه خوانانش شریف در زیر منعکس کرده ام تا رسانده باشم با آن که در دامنه دارابکلا گاه بالای ۲۶۷۷ بازدید ثبت می شد، این دغدغه من در دامنه دوم برطرف شد و اوضاع بسیار عالی تر از همیشه است.

 

عکس آخر لوگو و قالب اصلی دامنه دوم بود که هم اینک با بهم ریختن سایت _که مدیران آن همچنان مشغول تغییر ساختار سایت هستند_ قالب پیش فرض سایت را (عکس یکی به آخر) به اجبار برای دامنه دارابکلا (طوفان فکری) برگزیدند، و هر چند روز تغییرات آن بر روی دامنه مشاهده می شود که از تصرف من خارج است.

 

این نکته را بیفزایم از ۵۴۴۸ پست در دامنه اول، فقط ۸۵۵ پست از آسیب مشکلات فنی سایت مصون ماند. اما من پیش از آن که پست های دامنه از بین برود تمامی پست های دامنه را مخفیانه در یک وبلاگ دیگرم به نام دامنۀ پشتیبان: اینجا بایگانی می کردم که خوشبختانه با آن که وبلاگ داران پرشین بلاگ بخش وسیعی از پست ها و عکس ها و حتی وبلاگ های خود را به علت آن مشکل ساختاری سایت، بکلی از دست دادند، من حتی یک پاراگراف از متن ها و پست های دامنه اول را از دست ندادم و همه محفوظ و بایگانی ست. چون دامنه اول بخشی مهم از خاطرات من است و نیز شاید بخشی از خاطرات دامنه خوانان شریف نیز باشد.

 

 

دامنه دارابکلا؛ طوفان فکری = در قالب نوین 

 

شکل و شمایل دامنه اول=دامنه دارابکلا

 

بایگانی دامنه‌ی اول داراب‌کلا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۱۳۹۶ ، ۰۹:۰۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۱۳۹۶ ، ۰۸:۰۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
دامنه در نجف اشرف

دامنه. نجف اشرف. باب الرضا (ع) یا باب ساعت

۵ دی ۱۳۹۳ ضلع شرقی حرم امام علی علیه‌السّلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۱۳۹۳ ، ۰۹:۳۲
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی