به قلم دامنه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۶ ) خاطرات جبهه و جنگ. به نام خدا. سلام. هشت ماه پیش از شروع جنگ هم، صدام در مرزها ایران را اذیت میکرد. زمانی هم که جنگ را آغاز کرد در همان ماه اول، ۱۳ هزار متر مربع خاک ما را اشغال کرد. او بلندپروازانه قصد داشت نظام ایران را ساقط کند و سه جزیرهی ایران یعنی دو تُنب و ابوموسی در خلیج فارس را به تصرف خود درآوَرد و حاکم بلامنازع جهان عرب و مسلط بر خلیج فارس و نفت و گاز شود. اما کار او فقط با مقاومت سرسختانهی رزمندگان ایران گره خورد و تجهیزات مدرن جنگیاش، هر بار به غنمیت رزمندگان درمیآمد. بهطوریکه سپاه در مراحلی، دو هزار تانک از عراق غنیمت گرفت و حتی لشگر زرهی خود را ابتدا با همین تانکها تأسیس نمود. پیامبر خدا ص غنایم جنگی در غزوات و سریات را میان رزمندگان تقسیم میکرد. (گویی با کسر خمس) اگر در جنگ عراق علیهی ایران، از آنهمه غنیمتهای جنگی، به رزمندگان هم معادل ریالیاش میدادند (کشکولی نیست!) الآن رزمندگان زندگییی اینگونه سخت نداشتند که برای یک وام شِندرغاز (=پولِ اندک و کمِ کم) معطل باشند و سالهای سال به جای داشتن دفترچهپسانداز، دهها دفترچهی اَقساط! داشته باشند.
کافیست همین اندازه از سختیِ کار بدانیم یک رزمنده گاه تا چندماه در داخل لباس رزم میماند و با همان لباس و پوتین، باید آمادهباش میخوابید و حتی یک شب نمیتوانست لباس راحتی بپوشد. آن هم آن لباس رزمییی که در جبهه به شوخی به جنس و دوخت آن میگفتند: ایرانگونی. چون از گونی هم زِبرتر و خشنتر بود. علاوه برین اساسا" توی جبهه، منهای غذا -که واقعا" حال و جان میداد به رزمنده- روز و شب با مَرمی و پوکّه و خرجِ تی ان تی گلوله و منوّر (بعضی هم چتر منوّر!!) و بمب و تَرکِش سروکار داشت و بالاترین بازی رزمنده، بازی با گردنی خود بود یعنی همان پلاک جنگی که باید در گردن میگذاشتی اگر مفقود شدی و جثّهات رفت زیر خاک و توی آتش، بشود شناساییات کرد زیرا جنس پلاک نه زنگ میزد و نه زود ذوب میشد. من پلاک جنگیام و نیز سه تا ترکشها و سربند «زائران کربلا» را هنوز به یادگار دارم. (عکسهایی هم درین متن انداختم تا سند برابر ثبت شود!!) عکاس عکس سربند و جمع اعزامی در حیاط مسجدجامع ساری، آق سیدعلیاصغر است، سال شصت و چهار و شصت و سه.
اگر بروید تن رزمنده را بازبینی کنید میبینید یا پا، یا گردن، یا بینی، یا کلّه، یا گوش، یا انگوس و یا پوستِ پشت و رُوش هنوز ریزهترکش توش هست. ای! ای! آن روزها، تعداد ترکِش در بدنِ رزمنده، ملاک و شاخص و معیار ارزش بود ولی حالاها -از آن زمان که اون خطیب مرحوم نمازجمعه، "مانور تجمل" خواند و لباس بسیجیها راگویا "بُنجل" (=به قول محلی دَجو بَجو) خواند- کی قدر این رزمندگان را میداند؟! دیگر تَراکُنش بانکی!! شاخص شد و ترکش جنگی رفت پسِ کارش! تا اینجا آمدم، پس سه خاطره هم بگویم البته توی لاین دیگر:

سربند «زائران کربلا» و پلاک جنگیام
در جبهه سال ۱۳۶۴. عکاس: سیدعلیاصغر

جمع اعزامی در حیاط مسجدجامع ساری
عکاس: آق سیدعلیاصغر سال ۱۳۶۳

مرحوم جلیل محسنی شهریور ۱۳۹۷

من و فامیلمان مرحوم جلیل محسنی
عکاس: آقا اسماعیل دارابکلایی
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۷ ) خاطرات جبهه و جنگ. سه خاطره از جنس دگر. به نام خدا. سلام.
خاطرهی یک: یک بار حینِ کندن کانال شناسایی (البته برای مهیاسازی گروه اطلاعات عملیات) عراق ما را دید. از آن سو شروع شد عین وارش توپ و خمپاره ریختن و و ازین سو همهی ما بر زمینافتادن و پرتوپلاشدن. ترکشهای بزرگ و داغ و سرخ مثل ماشه (که در آتش، سرخ میشود و عین اَنگلِه سوزان) افتاد کنارمان. ترکشی بزرگ در حد یازده سیزده سانت هم صاف آمد میان دو زانویم که دَمرو روی خاک افتاده بودم و کلهام را با دو دست گرفته بودم. ترکش، حدِ یک وجب که کم مانده بود مرا نفله کند. شانس آورده بودم. چون هنوز اول زندگی جوانی و مجرّدیام بودم و اگر چِک میگرفت آرزوبهدل در قبر میآرَمیدم.