به قلم دامنه. به نام خدا. من هنوز هم، کوروش را نمی شناسم. درباره اش مطالعات غیرمنسجم کرده ام، اما نمی توانم آنچه کوروش بوده را حقیقتاً درک کنم. علت اصلی اش تقریباً سه چیز است:
یکی این است چون اساساً فردی ضدّ سلطان و سلطه گری و کشورگشایی ام. در ثانی تاریخ مکتوب را دست کاری شده می دانم که بر مبنای میلِ سلاطین پیش می رفت و با تملّق گویی شاهان و درباریان و اساساً قلم تاریخ نگاران برمحور قدرت می چرخید نه ملت. و سوم این که اعتقادی به ناسیونالیسم و ملی گرایی که ایرانی گری ضد اسلامی_عربی ست، ندارم و آن را جاهلیت و ایستادگی در برابر سخن حق میدانم.
اما از کوروش کبیر بر حسب کتاب ها و نقل ها، چیزهایی می دانم که می توانم به تعبیر امروزی خودم بگذارم: ۲۳ «نقشۀ راه» کوروش. بی آن که خودم در بارۀ این نوشته ام ارزش گذاری و یا جانبداری کنم، این اصول را بر حسب مطالعاتم احصاء می کنم. باهم آن را مرور می کنیم حتی اگر بعضاً و یا تماماً آن را باور ندارید و تردیدآمیز بسر می برید:
کوروش به غلبه و ترغیب اعتقاد داشت و با این دو نیرو، سُلطۀ خود را در داخل و خارج پیش می بُرد و اصولش را حاکم می کرد. اما البته ترغیب را بر غلبه ترجیح می داد چون استدلال می کرد ترغیب و یاری بر نیروی قهری و حیوانی مقدّم است.
کوروش، پادشاهی تخت نشین نبود و به جنگجویان نمی گفت بروید دشمن را تارومار کنید! خود در میان لشکریانش حضور داشت که نهایتاً در رزم و در کنار ارتش خود، کشته شد. با آن که کوروش در ۵۳۰ ق. م، توسط ملکۀ ماساژت ها سر بُریده شد، اما پیکر مُثله شده اش به پاسارگاد _مقر حکومتی اش_ بازگردانده شد و بر حسب وصیتش آرامگاهش، ساده و بر پایۀ سنگ سخت بنا شده است. [می توانید تز سردار قاسم سلیمانی را در ذهن بازسازی کنید که می گوید: فرمانده، جلوی سرباز حرکت می کند نه عقب آن فقط فرمان می راند]
کوروش درکشورگشایی ها معتقد بود مغلوب و شکست خورده، نباید تحقیر شود.
می گفت از دشمن تراشی پرهیز شود.
یکی از اصول ثابت کوروش تأسیس شبکۀ اطلاعاتی کارآمد در درون اردوگاه دشمن بود که برای این هدف به پرورش جاسوسان ماهر همت گماشت.
سربازان منضبط و سواره نظام و آموزش دیده پرورش داد.
گردآوری سربازان مزدور برای زمان های ضرور.
ایجاد ارتش نیرومند و آماده به حمله و دفاع.
بکارگیری فریب و حیلههای رزمی در نبردها. مثل آن قضیۀ شترهای لنگ که در لشکر ایجاد کرد برای ایجاد وحشت در اسب های دشمن از طریق منظرۀ وحشت و بوی خاص شترها.
رد هر گونه القاببخشیدن به خود.
مخالفت کوروش با این فکر که او را فاتح نشان دادن. جالب آن که غیرایرانی ها نیز، کوروش را «نجات بخش» و حتی بالاتر «رهاییبخش» می دانستند. و بنا بر نقل ابوالکلام آزاد و گفتۀ علامه طباطبایی در قرآن، ذوالقرنین سورهی کهف همین کوروش است.
کوروش برای تساوی، بیشتر عمرش را در زین اسب نشست نه بر تخت و تاج سلطنت. اساساً پایتخت نشین نبود.
عدالتخواهی زرتشتی کوروش.
غنایم غیرجنگی را به فراخور حال مردم آن دیار فتح شده، بازمی گرداند. مثل بازگرداندن طلا و نقره جهودان که در دست بخت النصر _حاکم بابِل_ در عذاب بودند و فرستادن آنها به اورشلیم فلسطین.
مدارا که آوازۀ کوروش است. البته بیفزایم که استاد شهید مرتضی مطهری مدارای کوروش را افراطی و مطلق می داند و آن را نقد می کند می گوید که این سیرهّ سیرۀ درستی نیست باید از عقیدۀ حق در همه جا دفاع کرد و باطل را ردّ نمود.
اتخاد سیاست آرمانگرانه و عمل گرایانۀ کوروش.
آموزهی اصلی کوروش: مصلحت ملی، نباید از طریق کینه ورزی دنبال شود.
کوروش نه فقط مدارا را در فتوحات عمل می کرد؛ بلکه به لحاظ دینی معتقد بود مدارا، مأجور (یعنی شامل اجر و پاداش خداوند) می ماند.
قبول فرهنگ های مختلف که به زبان امروزی تساهل و اقتباس نام دارد.
حق سلطنت پادشاه در نزد ایرانی ها از رفتار کوروش زاده شد.
اعتقاد راسخ و عملی کوروش به این که اهورامزدا وظیفۀ متّحدکردن مردم روی زمین را در لوای صلح و عدالت به او محوّل کرده است.
بیعت مردم با کوروش منفعلانه نبود، بلکه اعتقاد عمومی بر این بود که مِحنت و بدبختی نصیب کسانی می شود که شروران را بر تخت می نشانند و سعادت نصیب آنانی ست که شروران را از تخت سلطنت به زیر می افکنند و کوروش را مصداق این می دانستند. یعنی میان کوروش و مردم زور و غلبه نبود، بیعت و رضایت و رغبت بود.
نام پایتخت را به صورت سمبلیک و رمزواره، «پاسارگاد» گذاشت که یعنی خانۀ ملتِ پارس.
**********
با این همه، من چون پادشاهان عالم _درگذشته و حال_ را برحق نمی دانم بآسانی نمی توانم آنچه دربارۀ کوروش می نویسند را اطاعت گونه بپذیرم. آنچه این اصول ۲۳ گانه میگوید نشان می دهد، این پادشاه با سایرین فرق داشت. خصوصاً وقتی قرآن داستان ذوالقرنین را تمجید کرد آرامش می گیرم.
ضمن آن که پادشاهان، همیشه بر مردم سرزمین خود ستم روا داشته اند و اربابی کرده اند و آنان را برده و رعیت و بی سرزمین ساخته اند. بگذرم. و فقط بگویم ۱۴ معصوم علیهم السلام را دربست و بی چون و چرا و بی هیچ قید و بندی محبت می ورزم و تبعیت می کنم و عشق می ورزم، و سایرین را هرچند نیکوکار و مردم گرا و یا پادشاهی نیمه عادل بوده باشند را، بازهم با قید و بند و با اکراه، پذیرا می شوم. و نقدم را محفوظ نگاه می دارم. پایان. (برای تکمیل شناخت، می توانید به کتابها مراجعه فرمایید از جمله کتاب «ایرانیها... روح ایرانی» نوشتۀ خانم ساندار مک کی)
توضیح دامنه : به نام خدا. باخبر هستید که دکتر داریوش شایگان صاحب آثار فاخر در حوزۀ اندیشه و ادیان دوم فروردین امسال چشم از جهان فروبست. او کتاب های زیادی نوشته و یا ترجمه کرده بود (لیست کتابها: اینجا). دامنه برای گرامی داشتنِ مقام معنوی و علمی آن مرحوم، چندنمونه از کتاب های مهم مرحوم شایگان و یک خاطرۀ ایشان از علامه طباطبایی را در این پست می آورد. من البته در پست «انسان شاکر، انسان شاکی» (اینجا) از شایگان -که به کُما رفته بود- یادی کرده بودم: خاطرۀ شایگان از علامه:
علامه طباطبایی به روحانیان متحجّر بیاعتماد بود: تجربۀ شگفت دیگری که با او (علامه طباطبایی) داشتم، ملاقات دوبهدویی بود که زمانی در خانهای در شمیران بین ما دست داد. قرار بود که همۀ اهل محفل آن شب در آنجا گرد آیند. من به آنجا رفتم اما بقیه غایب بودند. احتمالاً تاریخ جلسه را اشتباه کرده بودند. ما تنها بودیم. شب فرا میرسید و از گردسوزهایی که در طاقچهها نهاده بودند، نوری صافی میتراوید. مانند همیشه روی زمین بر مخدّه نشسته بودیم.
مرحوم داریوش شایگان
من از استاد دربارۀ وضعیت اخروی و اینکه چگونه روح نماد ملکاتی است که در خود انباشته و پس از مرگ آنها را در جهان برزخ متمثّل میکند سؤال کردم. ناگهان استاد، که معمولاً بسیار فکور و خموش بود، از هم شکُفت. از جا کنده شد و مرا نیز با خود بُرد. دقیقاً به خاطر ندارم که از چه میگفت، اما آن فوران ِحالهای دمادم را که در من میدمید خوب به یاد دارم. احساس میکردم که عروج میکنم. گویی از نردبان هستی بالا میرفتیم و فضاهایی هر دم لطیفتر را بازمیگشودیم. چیزها از ما دور میشدند. هوای رقیق اوجها را و حالی را که تا آن زمان از وجودش بیخبر بودم حس میکردم. سخنان استاد با حسّ بیوزنی و سبکی همراه بود. دیگر از زمان غافل بودم. هنگامی که به حال عادی بازآمدم، ساعتها گذشته بود. سپس سکوت مُستولی شد. ارتعاشهای عجیبی مرا تسخیر کرده بود؛ رها و مجذوب در خلسۀ صلحی وصفناپذیر بودم. استاد از گفتن ایستاد و سپس چشمانش را به زیر انداخت. دریافتم که بایست تنهایش بگذارم. نه تنها به سؤالم پاسخ گفته بود، بلکه نفس تجربه را در من دمیده بود. این تجربه را دیگر برایم تکرار نکرد امّا یقین دارم که اهل باطن و کرامات بود، ولی دربرابر مخاطبان ناآشنا دم فرو میبست. باآنکه در محافل رسمی روحانیت فیلسوف طراز اوّلی بود که لقب علّامه داشت، ولی به روحانیان متحجّر بیاعتماد بود.» از کتاب «زیرآسمان های جهان» منبع