آنچه بر من گذشت ۷۶
قسمت ۷۶. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. به محض حضور در پژوهشگاه اندیشه سیاسی اسلام در سال ۱۳۷۳، ابتدا در یک جلسۀ مصاحبۀ مفصّل خصوصی، مورد ارزیابی علمی قرار گرفتم. مصاحبه گر، یک روحانی خوش مَشرب و مسلّط به علوم سیاسی (=هم رشتۀ دانشگاهی من) و تاریخ معاصر ایران (=موضوع مطالعاتی مورد علاقۀ من) بود. در فضایی کاملاً جدّی و صمیمانه، به پرسش های کلیدی اش پاسخ دادم. او، گریزی به سیاست روز و جناح بندی های سیاسی مملکت زد؛ که من در این بخش به عمد «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ» شدم و سکوت اختیاری، اختیار کردم. خواستم در آن فضای پرتنش و تیره و تار روزگار سیاسی، خودم را بدون موضع گیری نگه دارم؛ و این اراده ام را، تا آخرین روزی که در آنجا بودم، محفوظ نگه داشتم. که هنوز هم آن روحانیِ مصاحبه گر _که همان روز نخست مصاحبه، رفیق همدیگر شدیم و مقطع کارشناسی ارشد علوم سیاسی را باهم به دانشگاه علامه طباطبایی تهران می رفتیم_ نمی داند من موضع سیاسی ام چیست.
یادآوری کنم که ایشان، ماه پیش، پسرم _عارف_ را دید و گفت: «طی بالای ده سالی که با بابات، باهم در مرکز اندیشه بودیم، بابات هرگز موضع سیاسی اش را نمی گفت! و ما هیچ کدام نمی فهمیدیم که ایشان جناح راست است، یا جناح چپ!؟ هنوز هم نمی دانیم.» بگذرم؛ که آن دهه، دهۀ اوج تنازعات درونی هم بود. هم دورۀ پرمسألۀ هاشمی رفسنجانی بود و هم دورۀ پرچالش سید محمد خاتمی. که من حقیقتاً نمی خواستم محیط علمی و پژوهشی ام را با سیاست روزمرّۀ زودگذر، آلوده کنم. ریز ریز مسائل روز را می خواندم و می فهمیدم پشت صحنه ی سیاست چه می گذرد، اما موضع ام را آفتابی نمی کردم و در پژوهش هایم نیز دخالت نمی دادم.
البته به اختیار، به آنان به طریقی فهمانده بودم که من «مخلوط دکتر شریعتی و شهید مطهری» ام. یعنی مبانی فکری ام از استاد مطهری ست؛ که قریب به تمام آثارش را با اعتقاد و باور خوانده ام. و مواضع ام از شریعتی ست؛ که از بدو انقلاب، با افکار و آثارش آشنا و مأنوس شدم. و همۀ مجموعه آثار ۳۶ جلدی اش را که سال ۱۳۶۲ در چالوس خدمت می کردم، از کتابفروشی خریده بودم و خوانده.
اما از گشایش، بیایم سر بختِ! فقر؛ که باز هم فقر، مرا تعقیب می کرد. سایه به سایه ی من می آمد. من و فقر، رفیق هم شده بودیم. نه او دل داشت، از من دل بکَند! و نه من زور داشتم، زر بَر گیرم و فقر را از حیطۀ خود بِهلاکنم! فقر، تا ستون فقرات من نفوذ کرده بود! پاره ای را در قسمت قبل بازنمایی کردم. یک فقره ی دیگر از فقرم را هم می گویم. چون؛ هم یادی از مرحوم پدرم است و هم شاید پندی باشد برای این نسل که از فقر نهراسند و با آن گلاویز شوند و آن را بر زمین بکوبند. القصّه:
یک هفته ای بیشتر گذشته بود، که کفشم پاره پوره شده بود. تا نانوایی رفتن هم، کفش نداشتم تا بر پا کنم و برپا شوم؛ چه برسد به این که بلند شوم، بروَم تهران، سرِ کلاسِ درس دانشگاه. و یا مرکز اندیشه، برای تدوین کتاب و مقاله. حقوق ناچیزم را هنوز هم، پدرم در آن سال، ۱۳۷۳، از محل کار سابقم در ساری می گرفت و هر وقت به قم می آمد، برایم می آوُرد.
فقر و نداری و جیب خالی، قدرتِ خرید حتی یک کفشِ ساده و کم قیمت را از منِ دانشجویِ سه تا پسر دار، ستانده بود. پاییز آن سال سخت و بی کسی، پدر به قم آمده بود. کفشی نو مشکیِ کم شیک خریده بود. او، نعلین می پوشید، ولی برای فصل پُرباران زمستان شمال، هر سال در خیابان اِرم قم، کفشی نو می خرید. من، آن کفش را بی اجازه ی وی، مخفیانه پوشیدم و یواشکی در رفتم. رفتم تهران، تا به کلاس های عقب مانده ی دانشگاهم برسم. کفش چنان تنگ بود که پایم را از جلو و عقب می زد. انگشت شصتم و پاشنه ام، بشدت پِله (=تاوَل) زده بود و لنگان لنگان راه می رفتم. روز بعد، برگشتم قم. کفش را جا دادم تا پدر نبیند. دیدم می گوید کفش من در کفش کَن منزل نیست؛ گُم شده است. مجبور شدم به نحوی گره از از این کلافه باز کنم و خجِل نمانم. (الان که دارم می نویسم از رنج رنجوری آن روزها، گریه ام گرفت) گفتم: حتماً درِ حیاط باز بوده و کسی آمده قاپیده و پوشیده و بُرده! روحت ای پدر! و ای مادر! شاد. مگر قانع می شد زود! کاش می گفتم من پوشیدم. راضی می شد. وقتی سه ماه بعد به دارابکلا سری زدم، مِقار (=اعتراف و اذعان) آمدم و گفتم این هم کفش شما بابا. که او هرگز مُستعمل کسی را نمی پوشید. شد مال من. تا بعد...