غار دموستنسی
اما او در صدد برآمد تا نارسایی زبان و ضعف گفتارش را از خود بزُداید. تا با توانایی و صلابت، به حق خود دست یابد و از قِبل همین اراده، به سخنورترین سخنوران جهان تبدیل شود. او سر به صحرا، دل به کوهستان و تن به غار داد و حتی برای یک سخنرانیاش «هفت سال کار کرد». در دشت و کوه و دمَن برای انبوهی از جمعیت ذهنی و خیالیاش سخنرانی کرد. به حفرهای که در دل صخرههای سخت، ساخت رفت و در غارِ خودساخته، خود را بازسازی نمود؛ غاری تنگ، باریک و به حدی کوچک که بهزور در آن جا میشد. بر کنارهها، دیوارهها و سقف و جدارههای آن «تیغها و خارها و میخها و سیخها» گذاشت تا هنگام تمرین سخنرانی به حالت ایستاده، دست و سر و تن و شانه و گردنش بیقواره حرکت نکند؛ و اگر کرد، با خوردن به تیغ و میخ و سیخ بفهمد و حرکاتش را موزون و همآهنگ سازد. آری؛ این «دموستنسِ» ضعیف بود که شده بود خطیب بزرگ. و با این عزم و اراده بر سوفیستها غلبه کرد که با ابزار سخن و وکالت ناحق، خود را نیرومندان جامعه جا میزدند و شب را روز و روز را شب نشان میدادند! و حق و حقوق مردم را به کام اغنیا و زرمندان و زورمندان بالا میکشیدند.
حاشیه: آنچه امروز درین تپّه چالهی پنجم، به سبک تحلیلی و تفسیری نوشتم، در ایام شَباب و جوانی -که خوراکم کتاب بود و عاشق خودنویس پارکر آمریکایی بودم- داستان دموستنس را از کتاب «تشیّع صفوی و تشیّع علوی» مرحوم دکتر علی شریعتی آموخته و در دفتر یادداشتم با پارکر ریزنویسِ نقرهایرنگم، خلاصهوار نوشته بودم؛ که از آن یادگارِ ماندگارم، عکسی انداختم و در زیر منعکس میکنم.
نکته: آری؛ گاه به غارِ دموستنسی باید رفت؛ بهویژه وقتی در جامعه و جهانی گرفتاری که عدهای، جزء به چپاول و چاپیدن و چاپوکردن، تقلّای دیگری ندارند؛ زیرا اگر نجُنبی چاپیده میشوی و چاپوچیها چونان سوفسطائیان راهزنِ دَلهایاند؛ که فقط دلیری، دَلگیشان را خنثی و دستکم، کم میکند. بگذرم. غار دموستنسی. عکس بالا: متن خطیام در ایام جوانی.