پیربکران و جُفیر
به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. پیربڪران و جُفیر. اول: پیربڪران: سالی، مجبور شدم در پیربڪران باشم؛ مدتی. شبهایی ڪه، همهشبش خاطره بود و یڪ شبِ آن شبی پرخاطرهتر. آن شبها ڪه تمامش خاطره بود، به این علت بود ڪه تا پهِن الاغ را دود نمیڪردند، هرگز نمیشد به رختخواب پناه ببری؛ دود آڪنده، برڪَنده از سوختنِ پهِن الاغ، هرگونه پشه و خونخواران موذیِ شبهنگام را فراری میداد. اگر آن دود نبود، حتی طهارت در مُستراحهایش لاممڪن بود. تا میخواستی دفع (=قضای حاجت) ڪنی، پوستِ بدنت ڪه پیدا میشد، خونخواران، وِزوِزڪُنان امان از تو میربودند. یعنی پهِن خر اگر نبود، زیست و زیستن هم نبود. اگر بود، آسان نبود.
اما ببین برخی از مردمِ همین ایرانمان را، ڪه با این حیوان باری و ڪاری و سواری چه بدرفتارهای خشنی میڪنند. حتی در تمام زندگی روزمرّهیشان این به اون میگوید: «ای خر»، اون به این میگوید: «ای الاغ». اما برای یڪ خواب راحت در جاهای حسّاس، حتی به پهِنِ الاغ محتاج است؛ چه رسد به نیروی ڪارش.
من چندسال قبل نیز با نوشتن متنی، از خدمات طاقتفرسای این حیوان در جبههی ڪردستان، بیشتر از نفربر و تانڪ، پرده برداشتم، ڪه بگذرم.
اما خاطرهی خواب آن شبم در پیربڪران حقیقتاً هنوز در ذهنم رژه میرود. با آنڪه پشهبند، بلند ڪرده بودند، اما زیر آن هم حتی نیمساعتی، حتی لَختی نخوابیدم. زیرش چُمباتمِه (=به گویش مازندرانی چندلوڪ) زدم و تا سحرگاهان با دو دست، تمام بدنم از «ناخن پا تا فرق سر» را میخاراندم (=میرڪیدم، به حالت چنگیزدن) بگذرم. اما این را بگویم ڪه نعمت وقتی موقتاً مفقود شود، تازه درڪ میشود، اگر انڪار گردد فقدان آن ممڪن است دایمی گردد.
نقشهی منطقهی جنگی جُفیر خوزستان
عکس یادداشت شهید ذبیح الله عالی
دوم: جُفیر. حالا چند سال به عقبتر از پیربڪران میروم. از ملزومات انفرادی ڪولهپشتی جنگیمان دو چیز بیش از همه در دسترس بود: یڪی پُماد ضدعفونی و دیگری سُرنگ اتوماتیڪ. اولی را دَمِ غروب هر روز طی بیش از چهار ماه بر دستان و پیشانی میمالیدیم و پوست را آغشته میکردیم تا در سنگر مورد گزند قرار نگیریم. نمیزدیم، باید تابوتمان را مهیا میڪردند و افقی به خانه میآمدیم. اما آن دیگر را باید در جیب بالای زانوی شلوار رزممان میگذاشتیم ڪه اگر مورد حملهی شیمیایی و میڪروبی واقع شدیم، با ڪوبیدنِ فوری آن بر قسمت پُرگوشت رانِ خود، از خطر رهایی مییافتیم. یا دستڪم مخاطرات بیماری را ڪم میڪردیم.
در جُفیر خوزستان ڪنار ڪوشڪ و هویزه و طلائیه در گردان مسلمبن عقیل به فرماندهی «شهید ذبیحالله عالی جویباری» خاطراتم فراوان است؛ فراوان. شهید عالی انسان والِه و عارفی بود؛ همان انسان وارستهای ڪه به ڪارگزینی محل ڪارش نوشت چون چهار هڪتار زمین آبی و خشڪه دارد، دارایی و درآمد زیادی دارد و درخواست ڪرد دو هزار تومان از حقوقش را ڪسر ڪنند. در دو عڪس بالا موقعیت جُفیر و متن نوشتهی شهید عالی را منعڪس ڪردم.
جبهه، جدا از معنویات و غیوریها، دستڪم دو چیز به رزمندگان یادگاری داد: شڪیبایی در زندگیِ دور از خانه، قدردان نعمتِ صلح و آرامش و بهداشت و بهزیستن بودن. بگذرمُ و به آن ماجرای «د. د. ت» ورود نڪنم.