ادامهی واژههای دارابکلا
نوشتهی مشترک دامنه و دکتر عارفزاده
فرهنگ لغت دارابکلا ( لغتهای ۴۴۵ تا ۵۳۰ )
گوِه: تیغهی تیز ازّال.
بِصدا: بیصدا. ساکت. یواش. ساکت شو. خاموش. هیس هم هست. مثلاً: بصدا بَووش، هیس خرگوش اِشنانه پرّنه در شونه. یا بصدا،بصدا اسب رَم کانده. یا برای خاموشکردن طرف که جرّوبحث کرده یا چاخان بافته: خا بصدابصدا. یعنی خفه شو. یا در برابر فرد خالیبند: بصدا،بصدا. یعنی داری دروغ میگی.
کالخانه: خانهی قدیمی گلی و خاکی و چوبی. که با کاه و نُنگتیل میساختند. در منزل اغلب دارابکلاییها چنین خانههایی هنوز هم باقی است و از آن به عنوان انباری یا سرداب استفاده میکنند. داخل این خانهها طاقهای زیادی دارد و به علت قطوربودن دیوار گلی، در فصل داغ خنک و و در فصل سرد، گرم است.
ولیک: میوهی جنگلی وحشی ریز خوردنی تقریباً اندازهی ماش یا نخود و با مزهی ترش و شیرین. بخش گوشتی آن کمتر و بخش هسته نسبتاً بیشتر و قابل توجه است. برای راحتخوردن، معمولاً افراد ترجیح میدهند تنها باشند. چون خوردنش یخت است. از خانوادهی زالزالک است. ولیک هم یک هستهای و هم چندهستهای هست. من زالزالک ایلام گرفتم چندی پیش. خوشمزه. فرق آن با ولیک اینه ولیک گویا یک تخم و هسته دارد، ولی زالزلک چهار تا. افراد هنگام ولیکخوردن دوست دارند تنها بخورند. منم چنین حالتی در من هست. محل به زمینی که ولیکدار داشته باشد ولیکی میگویند، در دودانگه ساری روستاییست به اسم ولیکچال. من رفتم آن منطقه. زیبا و خوشآب و هوا.
عکس ولیک
ون جه مره رحم انه: وقتی با کسی خیلی اُخت و آشنا بشن اینو میگویند. ازینرو به رحم میافتن. محلی بگم بهتره و ژرفتر. مثلا: شِم ج رحم انه وه ره. یعنی نسبت به شما دلسوزی و مهر و محبت دارد. یک حس همسانسازی خواهر و برادری و مَحرمیت عاطفی نسبت به تعداد اندکی از افراد است و شاید زمان و علت دقیق پیدایشش مشخص نباشد و حتی علت متناسب یافت نشود و این حس در شرایط برابر و اُولی نسبت به افراد دیگر رخ ندهد. یک حس درونزاد است.
بچیهی: میتواند از ریشه برچیدن و یا چاییدن، یا چیدن باشد. برچیدی. جمعش کردی. تمامش کردی. مثلا چای هنوز هست یا بچیهی؟ چاییدی. سردت شد. بچاهی. البته سمت محل ما بیشتر گفته میشود: بچایی. چیدی. کندی. جدا کردی. مثل چیدن میوه یا گل. اگر جرف چ را با تشدید تافظ کنیم معنی چیدن دارد. میوه را بچّیهی؟ بیشتر بخوانید ↓
هفتا خو دله دره: خواب عمیق. هوش نیه. هفتاد پادشاه ره دره خو وینده.
اون گادِر: اون وقتها، آنگاهها. آن دوره.
اوگر: انیس. جور.
تا دوو تِه ثوو گو مِه: یعنی تا دیزمان ثناگوت هستم. اشاره است به سپاس و قدردانی و منظورداشن.
زردیجه: به رنگ زرد و مانند زردچوبه. وقتی کسی هول بخورد میگوین ون رنگ زردیجه واری بیّه.
کُش: خارش. مثلاً وچه ته تن کُش کانده؟ برخی جاها: کفش،کلوش. کلوش مخفف کلوش.
تلَب: تلَب هاکاردی بوردی بخواتی. خوابیدی. ولوشدن در بستر خواب.
چِش بیشتِن: فرار برقآسا و با سرعت و بدون توقف معمولًا ناشی از ترس. شاله رو دنبال هاکاردنه بدیمه چیتی باجگیرون تپه را چش بییشه بورده. به جای چش، گاه «گوز بیشته» هم میگن.
چیشی! : چیچی ،چه چیز، چه شد، علاوه برین حالت صوت هم دارد چیزی شبیه یاللعجب!
تَجِنه: تلاش میکند، جنب و جوش دارد، بیتابانه کار میکند. جوش و خروش دارد. شاید نام رود تجن ساری از این معنا باشد. یعنی رود تجن ناشی از همین است، بیتاب میخروشد.
سَپِل: مگسِ روی گاو ،کمی کوچکتر از مگس معمولی با بالهای کوتاهتر ولی پهنتر، از بدن گاو و اسب و... تغذیه میکند. هر بار که دورش کنی برخلاف مگس معمولی خیلی دور نمیشود و دوباره زود مینشیند. انگار به آدم پیجنه. اگه صفت و اسم رو وارونه کینم بهتر فهم میشوود: مثل گو هلی. گوه مگس. شبیه گراند هتل.
موذبولو: دانهی بلوط. در شیراز و فارس و جنوب کلاً خوردنی است و در مغازه میفروشند. خودم خوردم. من هم بلوط شیرازی را میگرفتم و روی بخاری میپختم و پودرش را میخوردم. مال محل تلزهره. خوردم. ولی خیلی تل است.
گینگگینگ: صدای نامفهوم و گنگ درهم، مانند صدای تعدادی مگس یا زنبور که از دور بیاید. اگر یکی باشد وزوز میشود. به سخنان فردی که واجد چنین ویژگی باشد هم اطلاق میشود.
بَوریهی؟: از بریدن است. بریدی؟ قطع کردی؟ تصمیمت را قطعی کردی؟ تمام کردی؟ حکم دادی؟ از بریدن است. بریدی؟ قطع کردی؟ تصمیمت را قطعی کردی؟ تمام کردی؟ حکم دادی؟ در دفع مدفوع، اگر آن قدرت بُرش نباشد، مدفوع هرگز قطع نمیشه و انسان ازین قدرت و نعمتش غافل است.
گاوآهن: منظور واضعان این لغت به نظرم این بوده، این آهن که خیش مدرن است همان کار گاو را میکند که شد گاو آهن.
وَره: بره، بچه گوسفند و بز. و مجازاً به طفل پاک و بیگناه و کوچک یا برای نوازش فرزند هم گفته میشود. در جنوب مثل کرمان و فارس به گوسفند بزرگ تا پیش از پیری، بره میگویند و به بره، کُره یا کهره میگویند. در متون مسیحیت بره کنایه از لقب مسیح (ع) است از بس که مظلوم و بیگناه شمرده میشود.
کاتِه: صورت کلیتر برای بچه حیوانات، چه اهلی چه وحشی بکار میرود. به همین منوال اطلاق آن برای انسان در موارد خوشایند نیست جهت تنفّر و تحقیر و یا اگر شوخی هم باشد تند. گاهی استثنائاً برای شوخی و خنده به شرط دوستی صمیمی و نزدیک و یا برای خود شخص بکار میرود. مثلا در معرفی فرزندان: این سه تا مه کاته هسنه.
بَوریه: بذار یک مثال مهم بزنم، در دفع مدفوع، اگر آن قدرت بُرش نباشد، مدفوع هرگز قطع نمیشه و انسان ازین قدرت و نعمتش غافل است.
ماره: مادر. محور. مثلاً در آغوزبازی هم ماره میگرفتند. من معمولًا سعی کردهام در نوشتن والدین، اول نام مادر را مقدم کنم بعد پدر. حتی ناراحتم چرا در تعرفههای دولتی و حتی سنگ قبرها نمینویسند فرزند مثلا عباس و لیلا. یا نرگس و نوید.
تلَب: بر جایی یا در جایی افتادن و ماندن به مدت و شدِتی بیش از مورد انتظار. فلانی چکار میکنه؟ هیچی تلب بکارده سِره کَته.
خووزه: خوابزده. بدخواب شدن، کلافهی خوابنرفتن شدن، هر کاری میکنه نمیتونه بخوابه. در واقع خووزه هموان خوابزده در فارسی است.
چَکوَن: شکستهبند پا. چکبند، چکون، شکستهبندهای محلی.
بِصّاحاب: بیصاحب، لعنتی، بدگویی به یک شئ یا وسیلهایی که بیموقع خراب بشه، یا کار نکنه و مثلاً وقت هم تنگ باشه و شما انتظار داشتی الآن درست باشه.
پیرنکَش: پیراهنی که کش بغل را گرم میکند. یا پیراهنی که پیران میپوشند. یا پیراهن رویی.
پیشرف: پیشحرف. همان حرف تو دهن کسی انداختن. یا در معنی دوم مثلاً دختر را خواستگاری میکنن اما در حد پیشرف. مخفف پیشحرف که همان حرفپیش. این لغت جالب و یک نوع حفّاری از واژگان بود. شاید به یک معنا پیشداوری هم باشد که عیب بدی هست. به همهی صوَر پیشرف، پیشحرف و پیش حرف تلفظ میشود. یک کاربرد دیگرش این است که پس از نیتخوانی متوجه نیتی که برای تو ناخوشایند است میشوی .سپس، پیش از طرح نیتش بدون آنکه به روی خود بیاری که متوجهی نیتش شدی، چنان سخنانی میگویی که او هم به روی خودش نمیآورَد که اصلاً چه میخواست بگوید. مثلاً آمده بود پول قرص بگیره شما با زیرکی بحث را به سمت مشکل مالی خودت میکشانی و.... فرضا ًپیشپیش میگی این وام من درست میشد بدهکاریم را صاف میکردم. این عبارت هم پیشحرف است.
گتی: گیتی. گت. گت.بَوا. بابابزرگ. پدربزرگ، اغلب پدر مادر. گت تری، اونی که گت تر است، گتتری، گتی. سمت پدری، بیشتر گتبوا یا آقبوا مرسومه. حرف ی در گتی اضافهی نسبت است، گت+ ی. جدا ازین ریشهی گت + ی که معنی بزرگ میدهد شاید بتوان آن را هم ردیف گیتی فرض کرد.
گَنّا: گتننا. گتننه. مادربزرگ پدری. مادربزرگ، اغلب مادر پدر. چون سمت پدری میشه: آقننه. گت ننا، گتننا، گئینا، گنا. گت+ ننا. یا ننه.
اُورِد: پشت سر هم. اورد لقمه قورت داد. اورت، آشکار، مکرر، فراوان، زیاد، جالب است که با «overt» هم معناست. این لغت گاه مختوم به ت است. اما تلفظش با د است. شاید هم همریشه با اُرد در انگلیسی. البته شاید. من با دال میخوانم. ولی چون با ت هم میآید آن را در فرهنگ لغت دارابکلا آوردم.
سِندلِک: کوچیک. ریز. تکه یا شیء ریز که بویژه روی سر آدم باشد و خبر نداشته باشد. کنایه از کمترین چیز. سندلک بیشتر هم در سُخره و استهزاء کاربرد دارد.
غورتَپّوس: چاق و چلّه. بزرگ. چاق و خپل، گردچاقه، شکم گنده . زیاد بزرگ. ریشهاش به گمانم پاس هم باشه، چون حجیم است و گنده.
سِوال یا سِفال: پیشانی، جای مُهر نماز. پیشانی. ناصیه معادل عربی. یک منظور دیگه هم هست. مُهرجای نماز. مثلاً طوری سجده بور ک مُهر ته سفال ره بند هایری.
حِخ: مخفف حلق. گلو، بالای گردن.
بِخ: بیخ. پَلی. کش پهلو. جالبه که واژه ی کش به معنای پهلو، در شاهنامه هست. البته فردوسی داستان مازندران را مشتاقه سرود. زیر و ریشه هم هست. فارسی آن بیخ.
رخِک: ناچیز. قل خوردن، غلتیدن. علاوه برین معنی کم هم دارد. مثلاً این صاوین حموم رخک شد. یعنی دیگه آخرشه. کوچیک شد. کم شد.
کتار: چانه. چانه و زیرش در خط وسط جلو و بالای گردن.
کتّرا: همزن بزرگ چوبی. قاشق بزرگ چوبی مخصوص همزدن آش و غذاهای مایع و نرم.
آفساج !: خواستم رسانده باشم ازین پس روی واژههایی که نادرست تلفظ میکنن هم کار میکنم. همون آفساید فوتبال است، ولی میگفتیم آفساج. مثل در گویش قمی (0) میشه: صرف. اگر ازین جور واژهها یافتم حتماً خواهم آورد.
سوزّی: سبزی به طور عام. اما به گشنیز هم سوزّی میگن محل. و نیز سوزی از ریشهی سبزی است ولی وارونه شد و مشدد. سبزشدنی رویدنی.
اِزبِنا: گیشنیز. جالب که بابلیها، امزنا با کسره الف اول تلفظ میکنند.
پتَک: گلو، بالای گردن. پسِ گردن. پس گردن، پشت گردن. پ مخفف پشت است درین لغت. یا مخفف پی.
نَخاش: زشت. ناخوش. نازیبا. بدگل. خلاف خوشگل. بد. آدم بد هم.
وَرخاس: همسر. همدم. همبستر. کنارخواس. کسی که بغل کسی بخواند، آغوش هم. نشانهی اوج صمیمیتِ است و درهم تنیدگی.
خاسمبوک: خوتوکن، زودخاس. کسی که زود خو میره. اشاره بر افراد خُمار هم هست. خواس یعنی خواب. مثل آن پرنده که محلی میگیم خواسخواسک. بویژه کسیکه بیش از حد معمول میخوابد هم. قید مناسبی است این. چون یک نوع عارضه حساب میآید.
خار: خوب. وه خار وچه هسه. تلی. درستکردن چیزی. مثلاً ماشین ره خار هاکادمه.
خاش: هم صفت: خوشایند. هم اسم: بوسه. و هم ضمیر، وه خاش جه رسنه. یعنی به خودش میرسد.
بِمپری: یعنی بِن+ پریدن که مخفف و در میم ادغام شد: شد بمپری. یا بالا و پایین پریدن. مثلاً فلانی فلفل بخارده بمپری آمد. یا چنان آبرویش را بردند که بمپری آمد. بمپری در محل معمولاً با جمبلی مترادف میشه و با هم وارد گویش میگردد.
له: هم یعنی خوابیده و درازکشیده که قصد خو چک دارد، خواب اندک و قلیل. هم یعنی افتاد. دار له رفت. هم یعنی تهمانده، رسوب. سموار له بزوهه. هم یعنی لیت. لهولورده. و اگر فکر کنیم شاید مثل لغت سو، خیلی کشف کنیم.
لی: سوراخ. گودی. مثلاً ون چش لی دکته. لانهی مار. مر بورده خاش لی. مخفف لانه است.
یک شاب دشاب: شاب یعنی قدم. گام. اشاره به کسی است که شتاب میکند. مثلاً موقع وجین مزرعه. مثلا فکر میکردم دشاب یک شاب کردن یعنی دو قدم را تبدیل به یک قدم کردن و یعنی شتاب کردن.
دشاب یک شاب: همونه، ولی وارونه. شتاب ندارد، سست است. بد وجین میکند. بد کارش را انجام میدهد.
جُزمی: جزئی،کم، ناچیز. تلفظ «م» راحتتر از «ء» است. گفتم اینجور لغتها را ازین پس جمع میکنم. چون جالب هستند. مثل آفتاب که میگن: هفتاب. در زبان برخی که سواد ندارند جاری است چنین لغاتی.
کچه: قاشق غذاخوری چوبی. کوچکتر از کترا. محلیها قاشق را عین همون قاشق ولی به کسر سین تلفظ میکنن.
کاچه: فرد و معمولاً مرد هیز و بدچشم که بهویژه رفتار سبکی با زنها دارد و نمیتواند جلوی رفتار ناپسند خود را بگیرد طوریکه علنی میشود. کسی که زیاد پیش افراد قُدقُد میکند و حرفهای سبک میزند، هم هست. اوجش را افراد خود میدانند.
فناتّی: به پنالتی میگفتیم فنارتی و کمکم شد فناتی با تشدید ت.
ورگ ماز: زنبور درشت. زنبوز یا مگس گرگی. ورگ کنایه از خطرناکی و کشندگی و آسیب و بیرحمی. همه به معنای بدش است. مثلاً ورگ چش، ورگ خو، هفتایی ورگ. در اینجا هم ورگ ماز به زنبورهای بزرگ گفته میشود که چندبرابر زنبور عادیست. تعدادشان کم است و کم پیش میآید که نیش بزنند ولی اگر بزنند و بهویژه اگر باخشم بزنند، آسیب، حتی مرگ محتمل است. لابد میدانید ورگ ماز کنایه از نیسان آبیهای جاده هراز هم هست که بیملاحظه میرانند و حادثهسازند.
پاییزماه روز: ماه در گویش و زبان ما علاوه بر معانی رایج خودش، معنای فصل هم میدهد: پاییز ماه = فصل پاییز. یک ضربالمثل هم داریم که هر جایی نمیشه گفت و باید ملاحظات را در نظر گرفت: پاییزماه روز، پیرزنا خالهی گوز !! این ضربالمثل آنقدر آمیخته شد به زبان مردم، که عادی شده و پرکاربرده. اشارهی درستیست به زودگذربودن روزهای پاییزه. یعنی شباهت روزهای پاییز به پیرزنا گوز بسیار زیاد است، چون پیرزنای گوز هم بیحال و فوری و ناغافلیی و زودگذر است و گند و بویش هم شاید کم باشد.
نِپار: نفار. کومه. آلونک صحرا.
اِلوکسون: تیره و تبار. ایل و کسان « elookasun ». قوم و خویشان. خاندان و خویشاوندان.
حوسُس: دل. حس و حال. یک معنی اولیه این است: دل حوسوس دکته. حساسشدن. حسوحال پیدا کردن. مثلاً به بچه وعده میدن فردا میبرمت مشهد حرم، وچه میگه دلم حوسوس دکته. نوعی اشتیاق زایدالوصف. نیز به معنی کشدادن، لفتدادن، معطلیکردن، ادامهدادن، رهانکردن، یک موضوع را قطعنکردن.
هشقد: بلنقامت که ریختش بیریخت باشد. فوقالعاده بِلن. خطابی حاکی از اعتراض، تنبیه ، تحقیر ،عصبانیت و یا انتقاد به فرد بلندقد که از نظر معترض، فاقد توانایی به نسبت قد و قوارهاش است. چنین خطابی، چنانچه حضوری باشد، معترض حتماً باید به حد کافی قویتر از مخاطب باشد چون در این حالت احتمال تلاش مخاطب برای اثبات خلاف این صفت وجود دارد.
پینگ: صدای خفیف. یا از تَه و یا از دهن. اشاره به فردی که صحبتش مفهوم و رسا نیست.
بَشن دَشن: دشن با نشان دال در اولش یعنی بریز داخل. مثلاً چایی دشن. اما بشن با نشان ب در اولش یعنی ببر بریز بیرون. مثلاً این کلین آتشکش ره بشن. یعنی بیرون بریز. یا ماشین تن ره بشور و گلگیر تیلمیل را بشن بنه. دشن بپاش، دشنیه بپاش هم داریم. حیف و میل.
با تشکر از دکتر عارفزاده بابت مدد به این پست لغات