وقتی فاو عراق اعزام شدیم
هم خاطرهای، هم سیاسی، هم جنگی. باز هم به صورت بسیجی، این بار با زندهیاد یوسف رزاقی، آق سید علی اصغر شفیعی، مرحوم آق سید حسن شفیعی سیدرضا، مرحوم آق سید محمد اندیک مُرسم و آق حسنعلی لاری حاج رُستم، در بهمن ۱۳۶۴ از هفتتپه به جادهی ماهشهر و خسروآباد و از اروندرود به آن سوی فاو عراق، در ضلع کارخانه نمک جادهی اماالرّساس - امالقصر بُرده! شدیم تا بَرده! نشویم. عراق را در جنگ ببَریم! که از بازی سیاسیی ماجراجویی به اسم صدام حسین، نبازیم!
از این جای جنگ است فردی به اسم حجت الاسلام اکبر رفسنجانی -که دیگر یگانه سیاستمداری بود حکم فرمانده جنگ را در پروندهی خود داشت- قوهی خیالش باطری چندین وات! میخورَد و با جنگ، به بازی سیاسی میرود. ذهنش، معامله سُر میخورَد، اما سران ایران را فریب! میدهد.
او اساساً وقتی از قبل از انقلاب از باغ ارثی حق مِلکی خود، پسته معامله میکرد، فردی حسابگر بار آمده بود و نیمی از اروپا را زمان شاه، گشته بود. خیال کرد رزمندگان، فاو و جزیرهی بوبیان را تصرف کنند، با مُشت پُر، صدام را پای میز مذاکره میکشانَد. اما صدام غولی بود، ایضاً گرگی باراندیده. چون به قول مرحوم آیت الله میرزاعلی مشکینی از همهی سران ایران، بیشتر، جنگ را جدی گرفته بود و آن را مسئلهی اول عراق میدانست.
معاملهی ذهنی رفسنجانی، معادلهی چندمجهولی شده بود و چون نتواست مراحل حل معادله را ریاضیوار طی کند و بر صدام، چیرهدستتر ظاهر شود، فاو را به جای خط و نشان کشیدن به حریف، قتلگاه رزمندگان یافت. آنقدر ایران درین خِطّه شهید داد که در شمارش نگنجد. هر چند رزمندگان به علت شخصیت رشادت خود و نیز اتصال معنوی و ماورایی و مکتبی به آئین عاشورا، شگفتیساز شده بودند، اما جنگ فقط تصرف نیست، نگهداری خاکریز هم هست.
پاتکهای ماهرانهی صدام با تجهیزات مدرن غرب و شرق، غرش و بارِش رقّاصهی عجیبی داشت، هر چند غرور ایمانی و ایرانی رزمندهی میهن، از هیچ غُرشی بیم نداشت، اما جنگ، در یک هرج و مرج کلافهکننده در آن قِطعه، خالی از فرماندهان در جلوِ میدان، شده بود و ما خود طی نیمماه در نزدیکترین نبرد با نیروهای عراق، حتی نمیتوانستیم بین قبضههای خمپارهی خود با بقیهی موقعیتهای همجوار رابطهی همآهنگ برقرار کنیم. قبضهی ادوات محتاج دیدهبان در جلو است. تفنگ که نیست، از مگسک ببینی، شلیک کنی، دیدهبان باید زاویه بدهد، مسئول قبضه زاویهیاب را طبق فرمول عمود و افق، تنظیم کند که پرتاب به محلی که دیدهبان گرا داد، اصابت کند. مای مسئول قبضه پرتاب میکردیم اما با هزار فن و کلک. بگذرم.
فقط بگویم در والفجر ۸ فرماندهی نیروها از هم پاشیده شده بود. معلوم نبود کی با کی بود. جا دارد رزمندگان را تجلیل کنم که خودشان در نبرد، جای فرماندهان را پر میکردند و بر آشفتگی جبهه، غلبه مییافتند. این هم از معجزات جبهه بود.
آری؛ وقتی فاو عراق اعزام شدیم هرگز ذرهای نمیدانستیم سالم به خانه بازمیگردیم! ولی چنان سختجان! آفریده شدیم! تیرهای صدام فقط زوزهکشان از بیخ گوشمان وِز میکرد در میرفت! شَروِتِ پِشت جبهه که به ما خورانده بودند، لابد شهدش تَل! بود!
راستی! شاید هم به این خاطر بود پدرم ما را پُف زده بود. آخه او هر بار ما از خانه به جبهه حتی زیارت قم و مشهد میرفتیم، ما را رو به قبله میایستادانْ، دعایی، وِردی، زمزمهای زمزمی! میخوانْد، به صورت ما پُف میکرد که صدمه! سراغمان نیاید! انگار پُفهای مرحوم پدرم مشهور به «شِخعمو»، درمانگر! و معجزهگر! بود. دومین متن من به مناسبت هفتهی بسیج بود.
سلام جناب طالبی
صبح به خیر.
🔴 درباره فرار فرماندهان از جبههها در تکهای روزهای پایانی جنگ، این را بگویم که در روز ۴ خرداد ۱۳۶۷ یعنی روزی که ارتش عراق شلمچه را تصرف کرد و تعداد بسیار زیادی از رزمندگان (از جمله برادرم) را به شهادت رساند یا به اسارت برد، فرمانده و معاون گردان مالک که از گردانهای اصلی حاضر در معرکه بود ، در مراسم بزرگداشت شهیدان نعمتپور و پهلوان در سرخ رود بودند.
🟡 معاون دوم گردان آقای اکبری شده بود فرمانده گردان که در نهایت در آن روز اسیر شد.
جلیل قربانی